عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ای عرصه تبریز زیانت مرساد
آسیب زمان به مردمانت مرساد
تو همچو تنی و جان و دل هردو امام
دردی به دل و غمی به جانت مرساد
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
ای ماه چه قبه ایی ز قدرت عیوق
اقبال چو عاشق است دادت معشوق
خصم تو چو ناقص است دایم بادا
در صرع و نقرس چو لفیف مفروق
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
ای طبع تو را جان لطیفان بنده
ساز تو مزاج طبع را سازنده
در خدمت تو همه چو چنگ استاده
وز غایت شرم سر به پیش افکنده
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
اینت نرسد که بر تنم رشک بری
زیرا که برو رشک برد ماه و پری
ای روی تو برده آب گلبرگ طری
سبحان الله ز گل بسی خوبتری
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - در نعت سیدالمرسلین (ص)
هر که ره با دلیل پیماید
گرچه زحمت کشد بیاساید
از آفت ره کسی خبر دارد
که قدم در پی نظر دارد
هرکه بی همرهی رود به سفر
یابد اندر سفر عذاب سقر
تا نباشد تو را رفیق شفیق
ره مرو ذاک فی الطریق
چون مسافر رسد به امن آباد
طریق رنج راه خودش نیاید
شرح راه زمین بیان کردم
یاد گرد معنی و راه آن گردم
بی دلیلی نبود حق پیدا
کی رسد عقل آدمی آنجا
انبیا هادیان این راهند
کز بد و نیک راه آگاهند
ره نمایان خلق ایشانند
پیشوایان نوع انسانند
سر ایشان علیهم الصلوات
هست باحق همیشه در خلوات
چشم را پرتوی همی باید
گرنه تنها از و چه کار آید
عقل را نیز در ره باری
میدهد نور انبیا یاری
نور ایشان چو صبح صادق بود
بعد از ان آفتاب روی نمود
خاتم الانبیا و أفضلهم
مقتدى الاولیا و أکملهم
مصطفی و محمد و احمد
خوانده بر نور او عقول ابجد
نور او بود اول الانوار
جان او گشته مخزن الاسرار
برگزیده عنایت قدمش
آسمان بوسه داده بر قدمش
از لطافت تنش روان گشته
آب از انگشت او روان گشته
سر انگشت آن نذیر بشیر
کرده پستان خشک را پر شیر
آمده سنگ ریزه در تسبیح
در کفش همچو ذاکران فصیح
خاک لشکر شکن ز بازویش
که ز دست خداست نیرویش
بی غروب آفتاب دولت او
انس و جن مفتخر به ملت او
نام او متصل به نام خدا
زو کلام خدا رسیده به ما
اوست مقصود و کاینات طفیل
اوست سلطان و دیگران سرخیل
نام او ذکر اهل معنی شد
سکته نقد دین و دنیی شد
زو زمین شد چو آسمان پرنور
منزل خاک شد جهان سرور
زبدهٔ کاینات او را دان
بحر آب حیات او را دان
مالک الملک در نوشت زمین
بهر محبوب خود رسول امین
دید اطراف مشرق و مغرب
ناگذشته زمکه و یثرب
گفت ملکی که حق مرا بنمود
امتم را شود مسخر زود
ره نمایان که پیش از و بودند
در جهان معجزات بنمودند
گشت در باد و آب و آتش و خاک
ظاهر آثار آن نه در افلاک
مصطفی کرده ماه را به دو نیم
معجز شهمچوخلق اوست عظیم
اظهر معجزات او قرآن
هست گنج فواید دو جهان
بحر عذب است و گوهر معنی
زو توانگر ایمه دنیی
آفتاب سپهر دانایی ست
عقل را یار و نور بینایی ست
ظلمت کفر از جهان برداشت
زنگی از آیینه زمان برداشت
هرکه بود از عرب سخن پرداز
عاجز آمد ز مثل این اعجاز
وان که انصاف داد و سر بنهاد
دست ایمان در دلش بگشاد
گفت از بهر اشرف انسان
حرمش کان خلقه القرآن
بود پیش از رسول در عالم
ظلمت جهل وکفر هردو به هم
چون بر آمد ز شرق لم یزلی
آفتاب عنایت ازلی
نور ایمان و علم پیدا شد
چشم دل زین دو نور بینا شد
دین حق گشت در جهان پیدا
هکذا هکذا و الا لا
علم و حلم و وفا و عدل و کرم
ورع و مردمی علو هم
فضل یزدان به مصطفی بخشید
زو نصیبی به اولیا بخشید
بود سلطان و رو به فقر آورد
با نبوت به فقر فخر آورد
آدمی را که هست جان جهان
زنده جاودان به او شد جان
نور او را گذر به آدم بود
نفس آدم از و مکرم بود
شد به آن نور آدم خاکی
قبلة قدسیان افلاکی
سر نهادند قدسیان بر خاک
پیش جد مخاطب لولاک
این کرامت خلیفهٔ اول
یافت از نور احمد مرسل
طیبه شد نام آن خجسته مقام
که درو یافت مصطفی آرام
بر سر هر زمین که کرد گذر
شرف خاک داد بر عنبر
که قسم یاد می کند یزدان
به قدمگاه دوست در قرآن
آرزومند روی اوست بهشت
به تقاضای بوی اوست بهشت
چون در آمد به جنة المأوی
برد سر زیر سایه اش طوبی
کوثر آب حیات را گوید
خنک آبی که رخ بدان شوید
گر به رضوان جمال بنماید
جاودان جان او بیاساید
شوق جنت به خادمش سلمان
غالب آمد ز شوق او به جنان
شب معراج چون که دیدبهشت
اثر خویش در بهشت بهشت
جبرییلش چو داد آگاهی
شب معراج و کرد همراهی
در حرم بود پیش بیت حرام
که خلیل و حبیب راست مقام
بنده را برده فضل من اسرى
از حرم تا به مسجد اقصی
بعد از آن گشت بر براق سوار
جبرئیل امین رفیقش و یار
هر دو زانجا به آسمان رفتند
زین جهان سوی آن جهان رفتند
سدره شد منتهای سیر ملک
مصطفی شد برون ز هفت فلک
بیشتر زان نبود حد براق
یافت از حضرتش براق فراق
جذبهٔ حق براق جان آمد
جان به درگاه بی نشان آمد
نور حق یار شد محمد را
به احد ره نمود احمد را
بنده را نور کردگار جهان
مدد چشم گشت و گوش و زبان
دید و بشنید و گفت لا أحصى
أنت تثنی علیک ما تشنی
محرم راز های ما أوحى
کس نیامد مگر رسول خدا
شاه شاهان دین و دنیی اوست
فتاب جهان معنی اوست
گشت انوار او جهان آرای
دوستانش نجوم راهنمای
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در نعت خلیفه سوم
چون عمر شد روان به دار سلام
گشت عثمان خلیفة الاسلام
ناصر ملت محمد بود
ناشر سنت مؤید بود
بهدى الله عینه قرت
من به عز نفسه أغبرت
مأمن خلق بود همچو حرم
ذاتش آراسته به خلق و کرم
شرم و حلمش چو علم و عقل تمام
داده دین را به خلق وعدل نظام
سخنش همچو خلق بودی نرم
کرمش بر زبان فکندی شرم
قامع الکفر دافع الطغیان
رافع الشرع جامع القرآن
تازه رویش چوگل به آب حیات
پرورانیده در حیا به حیات
ملکی بود آدمی پیکر
بهره اش داد خوی پیغمبر
بیشتر آن خلاصه ایام
روز و شب در صیام بود و قیام
از آفتاب نبوتش به دو نور
گشت بیت الحزن سرای سرور
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص)
جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۸ - تجدید مطلع
ای نفس کجا بود تو را مولد و منشا؟
بر تودهٔ غبرا چه کنی منزل و مأوا
در مهبط ادنیٰ به خساست چه نشینی؟
ای گشته فراموش تو را، مصعد اعلی
تا چند به پیمایش این شیب و فرازی؟
بالاتر از این بود تو را پایه والا
زندانی جسم کهنم رَبِّ ترحّم
اقبل بقَبول حَسَنِ ربِّ دعانا
دوشینه مرا بود به سر آتش شوقی
می سوختم از گرم روی، خار ته پا
ناگه رهم افتاد به خاکی که ملایک
از دیدن آن آب دهد چشم تماشا
جنتکده شد دیده ز نظاره آن کوی
حیرت زده شد چشم خرد، آینه آسا
در پرده برافکندن این صورت مبهم
لب مست سوال آمد و دل گرم تقاضا
گفتم به بیانی همه عجز و همه زاری
گفتم به زبانی همه خوف و همه بشری
ای کوی فرح بخش کدامی که ز غیرت
چون بیت حرم سرشکن قدسی و رضوی؟
روح القدسم بانگ زد و گفت که هشدار
این روضه بود بارگه قبلهٔ دلها
سلطان قضا، میر قدر، حیدر صفدر
بازوی پیمبر علی عالی اعلی
آن عرش جنابی که نماید پی تعظیم
بر سده او سجده بری کعبه علیا
کامل ز کمال هنرش دوده آدم
روشن ز جمال گهرش دیدهٔ حوا
بر خاک فتد در قدمش اطلس گردون
بیآب شود باکرمش همّت دربا
نازان به فروغ گهرش طینت خورشید
ریان ز بهار نظرش گلشن خضرا
بیمار بود در هوسش نرگس اشهل
بر باد رود از نفسش نطق مسیحا
روشن شود از خاک رهش دیده معنی
گلشن بود از فیض ولایش دل دانا
از رشح کفش دامن نیسان گهرآگین
وز خلق خوشش باد بهاران به مواسا
ای جزیه ده خار رهت سدره و طوبی
وی سجده برِ خاک درت مسجد اقصی
دیوان ابد ساخته از عدل تو قانون
عنوان ازل یافته از نام تو طغرا
از هیبت تو آب شود زهره رستم
بر طاق نهد معدلتت شهرت کسری
خیره، بر تیغ و قلمت، معجز موسی
دریوزه گر فیض نوالت ید بیضا
چون افعی رُمح تو بکاود دل دشمن
چون ضیغم تیغ تو بدرد صف هیجا
بر اجری محرومی کونین اعادی
آب دم تیغ تو نویسد خط اجرا
از همّت والاست که هرگز نفتاده
مجموعه املای تو را قافیه لا
بر دوش پیمبر چو نهادی قدم، آمد
معراج تو بالاتر ازو یک قد و بالا
درگاه تو را چون نکنم ناصیه سایی؟
هم کعبهٔ دین آمده، هم قبلهٔ دنیا
افکنده به آوارگیم حسرت کویت
بر آتش مجنون چه زنی دامن صحرا؟
انوار دلارای تو در دیدهٔ وامق
شد جلوه گر از آینهٔ طلعت عذرا
از روی تو تا مشعله ای دزدکی افروخت
شد گرم به خورشید، نظربازی حربا
گر شمع جمال تو نمی کرد تجلی
پروانهٔ یوسف نشدی جان زلیخا
چون حسن تو شد جامع اطوار نکویی
مجنون دل آشوفته شد فتنه به لیلی
گر رابطهٔ فیض تو پیوند نمی کرد
صورت نگرفتی ره الفت به هیولی
از فیض تو گردید مخمّر گل آدم
معلول پذیرد اثر، از علّت اولی
پر سوخته پروانهٔ شمع حرم توست
عیسی اگر از مهر کند مسند اسنی
سیلی خور دریای نوالت، رخ امّید
شوربدهٔ سودای خیالت دل شیدا
وحشی شود از خاک درت رام تسلّی
شیرین شود از شهد غمت کام تمنا
لب تشنه نوازا، ز حزین باز نگیری
آن جرعه کزو چهرهٔ جان گشت مطرّا
لالای کمین است که در مدح تو گردد
در گوش و کنار دو جهان لولویِ لالا
از دولت دیرینه غلامیّ تو، تا سر
افراشته ام بر فلک از رفعت آبا
آزاده دلم ننگ برد ز اختر دولت
شوریده سرم عار کند ز افسر دارا
منّت که به تقلید و به تعلیم کسی نیست
این شیوه که دارم به ثنای تو ز انشا
آموخته ای با قلمم طرز ستایش
افروختهای در شجرم آتش موسی
شمعم ز دم سرد خسان باک ندارد
خورشید ز صرصر نکند هیچ محابا
از دل چو برآید نفس شعله نهادم
در خلد رسد گرمی ما خور به حورا
بر سینه اعدای تو تا پای بیفشرد
برکرد سنان قلمم سر ز ثریا
بر خاک ره عجز، کشد پرچم رامح
در مدح تو گیرم چو به کف کلک فلک سا
تا فاخته بر سرو زند پردهٔ قمری
تا صوت عنادل بسراید ره عنقا
در طنطنهٔ مدح سراییت همیشه
گوش فلک از خامهٔ من باد پر آوا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - تجدید مطلع
کای آستان قصر جلال تو عرشسا
وی مهر ومه به راه توکمترز نقش پا
روشن فروغ رای تو کالنّور فی الظّلم
در دل خیال روی تو، کالبدر فی الدجا
خیّاط قدرت ملک العرش دوخته ست
بر قدکبریای تو، تشریف انما
تبلیغ بلّغ است ز شأن تو آیتی
توقیع کبریای تو، تنزیل هل اتی
برد از زمانه، نور وجود تو تیرگی
ای نیّر ظهور تو در حدِّ استوا
میدان دین نداشته مردی به غیر تو
ثابت شد این قضیه به برهان لافتی
دربا گدای دست گهر بارت ازکرم
پیشکف تو، ابر عرق ربز از حیا
برهان مستقیم، فلک بر نیاز خود
در پیشگاه قصر تو آورده ز انحنا
بردارد آنکه در ره کویت ز جا قدم
اول نهد به کنگرهٔ کاخ کبریا
غیر از تو کیست آنکه تواند گذاشتن
بر دوش سرور دو سراپای عرش سا؟
برقع گشای پرده نشینان حق تویی
یا عارف العوارف، یا کاشف الغطا
شبنم نباشد آنکه ازو باغ تازه روست
گل در عرق نشسته ز روی تو، از حیا
تیغ تو اژدها به دم خویشتن کشید
موسی عصا به معجز اگر کرد اژدها
چاک است زاشتیاق، گریبان خامه ام
بی خواست ریخت، مطلعی از طبع نکته زا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع
ای نور دیده را به غبار تو التجا
خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
چشم من است و دست تو یا معدن الکرم
دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا
زین پیش اگر چه از مدد طالع بلند
بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا
توفیق شد رفیق که چندی به کام دل
سودم جبین به خاک تو یا سید الورا
روی فلک سیاه که از بی مروتی
افکنده دورم از درت ای کعبه صفا
دوری به یک طرف که به خاک سیاه هند
انداختهست تیرگی بخت من مرا
یوسف نیم، چرا به سیه چاه محنتم؟
بختم به حبس هند چرا کرد مبتلا؟
هرگز ندیده است کسی کعبه در فرنگ
در مرو، مروه کی شده و در حبش، صفا؟
آیینهٔ سپهر به خاکسترم نشاند
این تیره جا وگرنه کجا و من ازکجا؟
تا کی کنم مقام درین خاک تیره دل؟
تاکی کشم مذلت ازبن خلق بی حیا؟
عار است همنشینی شان روی یک زمین
عیب است هم عنانی شان زبر یک سما
بار غم است بر دل و جان، ناز زشت رو
داغی بود به کیسه ی دل، مهر پردغا
باشد ز دیو غمزه، ز دد، عشوه جان گسل
غنج و دلال غول بود طرفه خوش ادا
خون شد دلم ز کاوش این قوم پرگزند
تنگ آمدم ز صحبت این خلق جان گزا
از بس گزیده ام ز رفیقان بدگهر
گویاکه هست سایه مرا در پی اژدها
از بس کشیده ام ز دغاپیشگان خطر
وز بس که دیده ام ز دغل سیرتان خطا
دیگر نمی شود دل رم خورده رام من
طبعم کند ز سایه خود وحشت اقتضا
می بینم آسمان و زمینی بسی عجب
خلقی در آن میان همه در ظلمت عما
دل بی فروغ و سینه پر از جهل و دیده کور
نه ز ابتدای کار خود آگه نه ز انتها
ماندم عجب ز کجروشیهای آسمان
کردم صدا که فاعتبروا یا اولی النها
یاران حذر کنید ازین چرخ سفله دوست
ای دوستان کناره ازین دهر فتنه زا
ای عمر تا به کعبهٔ کویش رسیدنم
من بنده ِی وفای تو،گر می کنی وفا
خاکم به سر که روضهٔ رضوان طلب کنم
گر کام دل برآید از آن خاک دلگشا
آیینه دار دوست شود چشم جان من
روشن کنم چو دیده از آن روح کیمیا
هر چند عرض شوق نهایت پذیر نیست
در حضرتت کنم به همین مطلع اکتفا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح امیر مومنان حضرت علی بن ابیطالب
در زیر لب آوازه شکستیم فغان را
گوشی بنما تا بگشاییم زبان را
شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید
دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟
افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم
شیرازه فروریخته اوراق خزان را
چون صبح اگر سینه، دم سرد گشاید
خاکی به دهان ریز ملامت نگران را
دور عجبی گردش این دایره دارد
وقت است که گردون بگذارد دوران را
اکنون اثر تربیت دهر بر آن است
تا صورت خرمهره دهد نطفه ى کان را
زین گاو و خرانی که درین مرتع خارند
حیرت سبل نور نظر شد دبران را
برخاسته زین شور زمین، چند بخاری
یک سر به کف غول هوا داده عنان را
خجلت دِهِ طبع دژم از صورت شخصی
بدنام کن از نسبت نوعی، حیوان را
این تیره نهادان که درین دایره هستند
جا تنگ نمودند میان را و کران را
کردند ز تجدید رسوم این رمه ى شوم
عزل از عمل خود خرد قاعده دان را
سیمرغ خود و قوّت پرواز مگس نیست
بال و پر این هیچ کسان همه دان را
بردند ز ما مفت و به ما باز فروشند
بیعانه ى این شرم توان داد جهان را
یاد است مرا این سخن از تجربه کاران
رخساره شجاعت نسبی حیز جبان را؟!
افسرده دلی بر خرد پیر چه آرد؟
اوضاع جهان پیر کند طبع جوان را
پیر خردم گفت ازین کار بکش دست
سرمایه به دامان نتوان کرد زیان را
این گلخنیان گرسنه از مایه ى جهلند
از نکهت گل باز ندانند دخان را
دیو امّت دعوى ست، سلیمان نبی کو؟
بنگر به کیان داده فلک جای کیان را
در جیب خریدار بها گرد کسادی ست
سودت بود آنگه که کنی تخته دکان را
با لخت جگر رخنه ى منقار فروبند
دود نفس داغ، گرفته ست جهان را
ناخن به خراش دل خوددارکه عار است
دم لابهء روبه صفتان، شیر ژیان را
خونابه مریز این همه، آن به که به خشکی
بندد رگ تاکِ قلمت رَه، سیلان را
بر طاق بلندی قلم از دست فکندم
بازوی که تا می کشد این سخت کمان را؟
من دست به دل داده به پیمان خموشی
عشق آمد و از سینه به لب ریخت فغان را
کای صبح نفس روزنه ى فیض نبندی
ز آهنگ سگان ره نگذارد سیران را
گو اشرف خر، جمع کند مظلمهٔ خلق
انصاف مبدّل نکند سیرت وشان را
گر خربطی آواز دهد، وقت مشوران
از نغمهٔ چغزان چه زیان آب روان را
بر خود ستمی کرده، نه بر نکهت عنبر
گنده بغلی، گر شکند غالیه دان را
در کشور معنی تویی امروز سکندر
از صورت زشتان چه غم آیینه گران را؟
بر علم چه نقصان اگر از جهل بلافند
این مشت عوان زاده که عارند جهان را؟
خر عرعر و کبک از لب پرخنده زند دم
از قهقهه فرق است فراوان غثیان را
تا حقد و حسد هست، پریشان سخنی هست
هنجار نفس راست نباشد خفقان را
رنجور حسد چاره ای از خبث ندارد
بیمار نهفتن نتواند هذیان را
نبود عجبی از سگ دیوانه گزیدن
عقرب به سر نیش گشاید رگ جان را
معذور بود جاهل دیوانه، که باشد
اوهام خیالات بسی خواب گران را
بگذار به هم بادیه و بادیه گردان
در کعبه دل یافته ای امن و امان را
طوطی به شکر می تند و زاغ به جیفه
گرگ است پی کاری و کاری ست شبان را
بلبل به گلستان برد آغوش گشاده
در بیشهٔ خود، نیک جعل بسته میان را
خر، گرم نهیق است به ارشاد طبیعت
بیچاره چه سازد که نیاموخت زبان را؟
در صیدگه، ارزان گوزنان شکر و شیر
مه نور خورد، مور برد ذرهٔ خوان را
از قسمت فیّاض ازل تعبیه دارد
معنی به لسان نی کلکت بلسان را
یا از اثر مدح شهنشاه عطابخش
کردهست لبت، طبلهٔ پرنوش، دهان را
آن شاه که در صید معانی ثنایش
چنگال به جایی نرسد ببر بیان را
سالار هدی، عروهٔ وثقای الهی
اورنگ نشین، مملکت عزت و شان را
یعسوب جهان حیدر کرّار که نامش
در کام، به شیرینی جان کرده زبان را
جست از صف کین، لمعه ی خورشید ثنایش
زد در بدن ابر، رگ برق دمان را
سرپنجه ی شیران عجم، مور بتابد
رحمش به ضعیفان چو دهد تاب وتوان را
منعش چو دهد حادثه را تاب عتابی
بر گوشه نهد ابلق دوران جولان را
خلقش چو کند تربیت طبع رذایل
رونق، ملخ حرص دهد مزرع جان را
بر کوه کند سایه اگر ابر حسامش
از ژاله ستاند دیت لاله ستان را
بردارد اگر باد کفش دست تسلی
گیرد دل دریا، تب و تاب عطشان را
شرع کهن ناطقه را نسخ نماید
جایی که گشاید لب اعجاز بیان را
گر خاک درش سرمه کند دیدهء اعمی
خواند به شب از لوح قضا راز نهان را
بیجاده اگر همّت آن حوصله یابد
بی وزن تر از سرمه، کشد کوه گران را
بی نشئهٔ فیض نظر خاک ره او
تعمیر نکردند خرابات مغان را
خاکستر آن شمع که در روضهء او سوخت
شد غالیه سا، طرّهٔ خیرات حسان را
ریزد پر جبریل به جولانگه مدحش
هان، ای نفس گرم نگهدار عنان را
شاها تویی آن بنده نوازی که غلامت
غیر از تو ندانسته، نه بهمان نه فلان را
در پیش من از دولت و اقبال تو گیتی
خاکی س‍ت که در کاسه کنم قیصر و خان را
تا داشته ای بر سر من دست حمایت
بر تارک خورشید زنم چتر کیان را
مه کاسهٔ دریوزه اگر پیش تو دارد
مهتاب شود مرهم ناسور، کتان را
گر خلق تو جانی به تن نامیه بخشد
بیرون کند از باغ جهان، رسم خزان را
بیچاره نصیری چه کند، مرد یقین کیست؟
پی گم شده در راه ولای تو گمان را
آوازهٔ بازوی عدو گیر تو از بیم
ناخن کند از پنجه برون، شیر ژیان را
روزی که به ناورد هژبران قوی چنگ
پرواز دهد دست تو شاهین کمان را
گیسوی ظفر تاب دهد طرهٔ پرچم
سرخاب عدو غازه کشد، مهچهٔ آن را
شمشیر نباید خم ابروی پر از چین
خنجر بجهاند مژهٔ آفت جان را
با زخمه برد گوش به تن چرم گوزنان
حلقوم درد نای پرآوازه دهان را
از هم گسلد خام رگ اندر تن گردان
در هم شکند گرز گران بُرز یلان را
فتح آید و مستانه دهد بوسه رکابت
چرخ آید و قربان شود آن دست و عنان را
شاها منم آن بندهٔ دیرینه که نامم
چون شهرت خورشید گرفته ست جهان را
امروز دو قرن است کزین خامه عطارد
دریوزه کند فیض و برد نفع قران را
در شش جهت این کوس که اقبال هنر کوفت
آوازهٔ بیهوده فروشد ملکان را
در معرکه ها، بحر یسار است، یمینم
بی آب کند خامهٔ من تیغ یمان را
گردد لب جادو نفسان زخمی دندان
گیرم چو به کف خامهٔ اعجاز نشان را
از دولت مدحت همه سود است زیانم
نتواند ادا کرد دلم شکر زیان را
چون صوفی شوریده درون در طرب آرد
گلبانگ صریر قلمم سرو نوان را
هر جا که برآید دم جان پرور کلکم
در طبله کند آن نفس مشک فشان را
در شقّ انامل چو بجنبد قلم من
کور از رگ خارا بشمارد ضربان را
در تیره شب هند شود راه نفس گم
با آن که لبم شعله فروز است، فغان را
در سرمهٔ این خاک سیه، خفته خروشم
وین زمزمه شورانده زمین را و زمان را
سرچشمهٔ حیوان کلامم به سیاهی ست
وین آب روان بخش گرفته ست جهان را
از طنطنهٔ باد بهار نفس من
چون غنچه کنون قافیه تنگ است خزان را
مجنون تو روزی که به صحرای نجف بود
دل سجده بر از ذوق مکین، را و مکان را
بر تارک عزّت گل تجرید شکفتم
نشناخته پای شرفم خار هوان را
آتش به نهاد فلک افتاد ز رشکم
در قبضهٔ آوارگیم داد عنان را
خصمانه حسد برد برآن ناز و تنعّم
بازوی قضا تیر به زِه داشت کمان را
القصّه، درین بتکده افتاده ام امروز
مالیده به رخسار چو صندل یرقان را
بر دوش دل عاجز بی تاب و تحمّل
بربسته ز بار غم خود کوه گران را
خواهم که به کوی تو رسد باز غبارم
پیرانه سر، آغوش گشا بخت جوان را
دور از تو بسی تلخی ایّام چشیدم
دانی تو که یارای بیان نیست زبان را
از رفعت شانم، هدف تیر حوادث
گردن کشی از پای درآورد نشان را
شرم عدم ناطقه و شعلهٔ شوقت
ریزد عرق از ناصیه، حسّان زمان را
لیکن چه کنم، چون نبود صبر و قناعت
در مدح و ثنایت دل شوریده بیان را؟
مشتاب حزین این همه گستاخ، عنان کش
میدان غمت هیچ ندانسته کران را
دستی به دل تنگ نه ای شور قیامت
از خامه شدی چهره گشا باغ جنان را
هر حادثه بگذشته و بگذشته حساب است
پایندگی این است جهان گذران را
چندان که درین کارگه انواع موالید
از عالم ارواح پذیرد سریان را
تا ماه برد مایهٔ اشراق ز خورشید
تا مهر دهد نور سریر سرطان را
در پیکر والاگهران نور فزاید
از فیض تولّای تو آیینهٔ جان را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
آلودهای به خون من جان نثار دست
کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
باید نوازشی دل بی طاقت مرا
گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال
گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش
دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
گر جویبار عاطفتش موج زن شود
هرگز به پنبه زار نیابد شرار دست
شیرازهٔ ولایش اگر در میان نبود
با هم ندادی این نه و هفت و چهار دست
یک نقش پاست در قدمش، نازد از چه رو؟
عزمش پی گشودن این نه حصار دست
خورشید بر دمد ز بُن ناخنِ هلال
گیرد اگر به پیش کَفَش ز افتقار دست
بخشد اگر عنایت او خلعت بقا
هرگز نمی شود به گریبان دچار دست
گر ناورد به ذیل تولّایش اعتصام
درکارگاه صنع نیاید به کار دست
صیت ورع دهد چو به عالم مهابتش
خشکد چو شانه در شکن زلف یار دست
گردد چو موج زن کف دریا عطای او
بر سر زند ز پنجهٔ مرجان، بحار دست
گر دست قدرتش ننهد پای در میان
ترکیب را به هم ندهد پود و تار دست
مدحش اگر نه چهره طراز سخن شود
معنی کشد ز خامه ی صورت نگار دست
شد یار، دست و بازوی خیبرگشای او
روزی که جمله را شده بودی ز کار دست
ای مدّعی بگو، ز حریفان دگر کِه بود
تا بر زند به معرکهٔ گیر و دار دست؟
بی حاصلی که از کرمش فیض یاب نیست
چون بید، شسته نخل حیاتش ز بار دست
نرگس ز جام مهرش اگر رشحه ای کشد
مالد به چشم خویش ز خواب و خمار دست
شاها منم که برده به نیروی مدحتت
گلبانگ خوشنوایی من از هزار دست
خون دل است، ز آتش غم پختگی گرفت
نظمم،که برده است ز مشک تار دست
بر فرقِ فَرقَدان نهم از اقتدار پای
تا بسته ام به درگه تو بنده وار دست
در موکبم پیاده رود روح بوفراس
شد بر کمیت خامه مرا تا سوار دست
مانی کجاست این من و این کلک و این مصاف؟
یازیده است خامهٔ صنعت نگار دست
آنجا که فکرتم شکند گوشه نقاب
حورا نهد ز خجلت من بر عذار دست
در بحر این قصیده بسی غوطه زد کمال
امّا ندادش این گهر شاهوار دست
سلمان بسی به چشمهٔ فکرت فشرد پای
امّا نیافت بر سخن آبدار دست
داو نخست زد قلمم در سخن، دوشش
بردم درین قمار ز یاران سه چار دست
کمتر نگار کلک مرا پای مزد نیست
صد بار بوسه گر دهدم روزگار دست
آید سبک، به کفهٔ میزان قدرتش
کلکم زند چو برکمرکوهسار دست
رنجیده است خامه کنون از دم حسود
از یک نسیم، رعشه دهد بر چنار دست
تا کی خورم به سر، چو قلم، تیغ حادثات
باید کشید ازین هنر پایدار دست
با تیغ مصرعم، چه کند طعن مدعی؟
غافل که می دهد به دم ذوالفقار دست
مدحش کجا وکوتهی پایه ات حزین
در زن به ذیل عاطفت اختصار دست
با صد جهان امیدگشوده ست از نیاز
هر مصرعم ز قافیه، بر کردگار دست
طالع ضعیف اگر بود، امّید من قویست
خالی نمی زنم من امّیدوار دست
دست حمایت تو شها بر جهان رساست
کوته نسازی از سر این خاکسار دست
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - مدح حضرت امیر مؤمنان (ع)
زین ششدرم چو بال فشانی دهد گشاد
این هفت قله را، چو غباری دهم به باد
بر سدره روح قدسی من آشیان کند
این دخمه را نهم به سر گور کیقباد
جان بی غمانه وارهد از جسم خیره سر
غیر از میانه پا کشد و افتد اتحاد
ریزد ز طرف بال همای سعادتم
رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
ناسازگار بخت در آشتی زند
نادیده کام دل، کند اندوه خیر باد
خاطر کند شکایت ایّام مختصر
کوته شود فسانهٔ هجران به امتداد
عیدی مبارک است به عاشق وصال دوست
یا حبّذا التجافی عن مربض البعاد
سعد است ساعتی که فتد دامنی به دست
صبح سعادت است مرا ساعد سعاد
خرّم دمی که محمل لیلی شود پدید
مجنون ز خار بادیه چیند گل مراد
زان نور دیده غرّهٔ گریان شود قریر
خندان دمد ز زلف شب تیره، بامداد
عاجز شود ز خصمی ما عالم عنود
پیچد به هم دبیر فلک، دفتر عناد
گردد گران کمانکش ایّام کینه توز
پیچد ز درد ارقم دوران کج نهاد
آزادگان ز وادی حسرت کشند رخت
دل خون شدن، سرشک دویدن رود ز یاد
فارغ نشینم از غم هجر و خمار شب
زلف صنم به دست و به دستی پیاله، شاد
خندان شود به شاخ طرب غنچهٔ امید
ریّان شود ز ابر کرم گلشن مراد
شاد و شکفته، نغمهٔ شکرانه سر کنم
رطب اللّسان به درگه آن کعبهٔ رشاد
الحمد و الثّناء، لمن اذهب الحزن
المجد و البهاء لمن طیّب الفؤاد
گر جور دیده ام، ز فلک انتقام هست
دست من است و دامن دارای عدل و داد
برهان قدرت ازلی، حجت جلی
نفس نبی، علیّ ولی، والی عباد
معمار قصر جود که فیض وجود او
بنیان هستی دو جهان را بود عماد
مریم شود ز نکهت او بکر پاک جیب
عیسی بود به مدحت او، ذات پاک زاد
بی حب او قضیهٔ ایمان بود عقیم
نازد به مهر او خرد دوستی نژاد
وادی گرای اوست، روان وفا شیَم
مدحت سرای اوست، دل خالص الوداد
سالک شد از هدایت او صافی الضّمیر
صوفی شد از ارادت او واصل المراد
گلمیخ سدّه اش شرف اختر بلند
نعلین بندگان درش افسر قباد
هستی کاینات ز سرجوش فیض اوست
شد جوهر نخست ز تعلیمش اوستاد
باشد قضا به قبضهٔ حکمش مطیع سیر
دارد قدر به رایض فرمانش انقیاد
یک جنبش از عتاب قیامت نهیب اوست
بادی که بُرد بنگه و بنیاد قوم عاد
موجی ز بی نیازی دریای قهر اوست
طوفانکی که گرد برآورد از بلاد
هرکس به او ز خیره سری همسری کند
ناکس بود به سنجش میزان طبع راد
آن جا که آفتاب قیامت شود بلند
ذرّات بی وجود نیایند در عداد
از مبدأ وجود نگردد عطاپذیر
جان را اگر نه، جنّت کویش بود معاد
در حشر هر صحیفه که آزاد نامه ای ست
آن نامه را بود به تولایش استناد
آن اشرفی که از شرف بندگی بود
دایم قدم به تارک نه طارم شداد
نقد من است در نظر بخردان سره
نقّاد لطف او سخنم کرده انتقاد
مپسند چشم حیرت من خیرگی کند
در کشوری که سرمه فروشی کند رماد
من بنده را به خدمت اگر اعتماد نیست
غمگین نیم که بر کرم توست اعتماد
تا چند جان بود به جهان پای در وحل؟
تا کی کسی کمی کند از چرخ سر زباد؟!
دنیا کجا پذیره کند چشم سیر من
پس مانده ای ز خوان خسیسان با شداد
خلقی عجب، مشعبد دوران پدید کرد
بی تربیت، گسسته عنان، عادم السّداد
این عهد زشت، رنج پدر را نبرده نور
امروز در جهان رخ والد ندیده داد
هر تخم کشته اند حریفان، درو کنند
گندم نمی کند کسی ازکشت جو حصاد
ای خامه هوش دار، مباد از نفس رود
آشفته وار طرّهٔ خاموشیت به باد
دیوار کاخ دهر بنایی ست سست پی
آوخ به خفتگان بن این شکسته لاد
شاها منم کمینه گدای ثناگرت
کز کلک خسروانه زنم کوس انفراد
در تندباد حادثه دارد به صدق دل
این دست رعشه دار به مدح تو اعتقاد
بر جان خصم جاه تو ثعبان موسوی ست
کلک من است نایب تیغ تو در جهاد
در مدحت تو شسته زبان را به سلسبیل
در حضرت تو بسته میان را به اجتهاد
آنجا که رای روشن من پرتو افکند
افتد متاع رایج خورشید در کساد
دستان من اگر شنود گوش مدّعی
با یک جهان عداوت و یک داستان عناد
بی اختیار می گذرد بر زبان او
لله درّ قائلهِ نعم ما افاد
در نامه ها حکایت من احسن القصص
بر خامه ها انامل من فارس الجیاد
از دل چو بردمد نفس آتشین من
حاسد به جان سوخته گوید که ما افاد
شادی کنان ستاره کشد زهره در بغل
گیرد چو خوشنوایی من راه شاد باد
زین سنگلاخ قافیه فرسوده شد قلم
بس کن حزین ترانه که خون می شود مداد
تا بر سر زمانه کشد چتر نور، روز
بر قلّه ها درفش فرازد چو بامداد
سر سبز باد خامهٔ مدحت نگار تو
بر تارک محب تو بادا گل مراد
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مدح امیر مؤمنان (ع)
غم چو در سینه لنگر اندازد
دیده در موج خون در اندازد
ز غبار دلم، قضا وقتیست
طرح دنیای دیگر اندازد
هوس توبه تا به کی در عشق
عقل بی مغز، در سر اندازد؟
نشود خشک، دامن تَرِ من
گر به خورشید محشر اندازد
چند ای بی وفا به سینهٔ من
رشک اغیار، خنجر اندازد؟
تیغ نازت می خمار شکن
بوالهوس را به ساغر اندازد
چون صراحی به دست باده کشان
دیده ام آب احمر اندازد
غم گران گشته است، ناله کجاست
تا غباری به صرصر اندازد؟
مدتی دست داشتم بر دل
عاشقی تا چه در سر اندازد
ترسم اکنون ز تنگنای دلم
صبر را رخت بر در اندازد
نه حریف سپهرکج نقشم
قرعه بر نام دیگر اندازد
این دغل پیشه، تا به کی هر دم
کعبتینی به ششدر اندازد؟
سینه ام انتقام گردون را
گر به آه دلاور اندازد
رمح الماس فعل آتش رنگ
چست بر جای محور اندازد
از که نالم که، خوی خیره مرا
زنده در کام اژدر اندازد؟
کو فنا تا فزون کند قدرم؟
مرده را، بحر بر سر اندازد
دیده غمّاز گشته، می ترسم
اشکم از چشم دلبر اندازد
عشوه مُهر لبم اگر شکند
شکوه، غوغای محشر اندازد
مدتی شد که دل ز ضعف امید
قرعه، بر وصل کمتر اندازد
عشق کو کز میان خوف و رجا
کار دل را به داور اندازد؟
نور یزدان علی که بر فرقم
سایهٔ ذره پرور اندازد
آن خلیل آیتی که خار رهش
گل به دامان آزر اندازد
آن مسیحا عبارتی که ز نطق
مرده را روح در بر اندازد
آن سلیمان شهامتی که به عدل
صلح باز و کبوتر اندازد
آن محیط کرم که یادکفش
سینه در موج کوثر اندازد
آن سپهر شرف که پایهٔ او
سایه بر مهر انور اندازد
کبریایش به بر، طراز ظهور
گر ز آدم مؤخّر اندازد
خویش را هم ز نخل در دنبال
ثمر روح پرور اندازد
بحر را لطمهٔ کف جودش
چون خس و خار در بر اندازد
گرد دامان پارسایی او
مستی از چشم عبهر اندازد
دم جان بخش خُلق او از رشک
بوی گل را به بستر اندازد
چون یکی ذره، همّتش گیتی
پیش خورشید خاور اندازد
گر بیابد شراک نعلش حور
جای زلف معنبر اندازد
رای او چون علم زند گردون
پرده بر نور خاور اندازد
گر کند تکیه بر حمایت او
عرض از خویش جوهر اندازد
غلغل ذکر زایران درش
لرزه بر قصر قیصر اندازد
چون لوای ظفر برافرازد
سایه بر هفت اختر اندازد
برق رُمحش به نیستان چو جهد
ناخن از کف غضنفر اندازد
در مصافی که باد حملهٔ او
از سر فتنه مغفر اندازد
زور سرپنجه ی ولایت او
رعشه، در حصن خیبر اندازد
آب بیلک شرار خرمن سوز
به نهنگ بلا در اندازد
خم گیسوی جوهر تیغش
گردنان را به چنبر اندازد
گرز یک لختیش به صدمه ز کار
یال و بُرز دو پیکر اندازد
لرزهٔ هیبتش چو موج از تن
جوشن سام صفدر اندازد
عکس تیغش کند چو جلوه گری
جسم آیینه جوهر اندازد
مدحتش ماهی زبان مرا
در شط می شناور اندازد
غیبتم سوخت قرب دوست، مگر
رسم هجر از میان بر اندازد
بنده پرور شها نثار رهت
خاطرم گنج گوهر اندازد
نه سواد است و نه صریر قلم
عطسهٔ خامه عنبر اندازد
چون نشینم خمش که مدحت تو
آتش شوق در سر اندازد؟
گردمی، نغمه درگلو شکنم
در گریبانم اخگر اندازد
چون شکیبد دلم که شعله کمند
درگلوی سمندر اندازد؟
خارخار ستایش تو مرا
بر رک و ریشه، نشتر ندازد
سایه چون مدحت افکند به ضمیر
خامه خورشید انور اندازد
گرم مدح تو چون شود نفسم
عود و عنبر به مجمر اندازد
برکشد زاغ خامه ام چو صفیر
شاهباز فلک پر اندازد
شاهد بی نیاز طبع مرا
بیند ار حور، زیور اندازد
گر به گلشن ز نظم من به میان
عندلیب نواگر اندازد
از سر شوق گل به دامانش
حلّه های معطّر اندازد
صیت جاه من ازگدایی تو
نام جم از جهان بر اندازد
بر درت دست بی نیازی من
خاک درکاسه خور اندازد
جوهری چون تویی، سخن با من
کس نیارد، برابر اندازد
ناتراشیده خارهای بدل
کی شکستی به گوهر اندازد؟
نقش کلکم عطارد ار بیند
به خوی شرم، دفتر اندازد
نقطهٔ امتحان خامهٔ من
شور در مغز اختر اندازد
می دانش فزای فکرت من
هوش را نشئه در سر اندازد
بیند ار حلّهٔ بلاغت من
لفظ را معنی از بر اندازد
فعلِ مشتق زشرم تقریرم
خوبش در صلب مصدر اندازد
جان فزا مدحتت که آب بقاست
موجه در جوی مسطر اندازد
شکر للّه، نشد که خامهٔ من
جز مدیحت به دفتر اندازد
نقص همّت نگر که خاقانی
زیر پای قزل سر اندازد
زیر پایم قضا به دولت تو
اطلس چرخ اخضر اندازد
سدِّ نظمی که در جهان بستم
ظلم یاجوج را بر اندازد
خامه یازم، چو در جهان گیری
علم ازکف سکندر اندازد
اژدها کلک کاویانی من
سر ضحاکِ اژدر اندازد
زین قلم حاسد است، زهره شکاف
نی به ناف بداختر اندازد
شرمگین از قصور خود نشوم
عفوت ار سایه بر سر اندازد
خاطرم طرح قصر شأن تو را
چون به فکر محقّر اندازد
تا خرامی به تارکش، خود را
سدره، در پای منبر اندازد
با ولای تو، جام تلخ اجل
کام جان را به شکر اندازد
تا ابدگوش اگر دهی به لبم
چه گهرهای بی مر اندازد
چشم دارم که خاک درگاهت
سُرمه واری به منظر اندازد
صلهٔ مدح، گوشهٔ نظری
به حزین ثناگر اندازد
طمع دنیوی لبم نکند
حرف خواهش به محشر اندازد
جرعه نوش زمانه نیست لبم
تشنگی را به کوثر اندازد
زر و سیم و گهر عنایت تو
می نخواهم به چاکر اندازد
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در توصیف شعر خود و مدح حضرت امیرمؤمنان (ع)
آنجا که خامه، شکّر گفتار بشکند
طوطی، سخن به غنچهٔ منقار بشکند
در عالمی که خبرت و انصاف جوهری ست
نظمم بهای گوهر شهوار بشکند
دامان ابر از عرق شرم تر شود
کلکم چو آستین گهربار بشکند
آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب
آیینه را روایی بازار بشکند
زیبد به نخل بندی بستان رنگ و بو
کلکم کلاه گوشه به گلزار بشکند
گردند حوریان خیالم چو رونما
گل را ز شرم، رنگ به رخسار بشکند
آرد به موشکافی طبع من اعتراف
زلف سخن کسی که به هنجار بشکند
خارا اساس فکرت رنگین کرشمه ام
ساغر چو لاله بر سر کهسار بشکند
ایمان به شعرم آورد آن نکته رس که او
در سومنات دل بت پندار بشکند
گوشی نمی دهم به سخنهای ناپسند
کالای زشت قدر خریدار بشکند
نیزار استخوان، قلم پیل بند من
زین ریزه شاعران سبکسار بشکند
روشن بود به خرده شناسان که قدر کار
از شومی زبونی همکار بشکند
آن مایه از کجاست کسی را که همچو من
بازار گرم ابر گهربار بشکند؟
آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را
تا اعتبار نافهٔ تاتار بشکند؟
آن حدّت از کجاست سخنهای سرد را
تا در رگ دلی اثر خار بشکند؟
آن فطرت از کجاست که سر جوش فکرتش
چون من رواج ساغر سرشار بشکند؟
آن قوّت از کجاست کسی را که از بنان
بازوی کلک اخطل و مهیار بشکند؟
باید به کف چو خامهٔ من موسوی عصا
تا سحر بوالمفاخر پندار بشکند
آن کیست غیر من که به یک عمر استخوان
در کار فکر وجودت اشعار بشکند؟
پنجاه سال کیست که یک نیستان قلم
مثقب صفت به گوهر افکار بشکند؟
آن همّت از کجاست کسی را که در طلب
خواب سحر به دیدهٔ بیدار بشکند؟
آن غیرت از کجاست کسی را که در جهان
چون من نگه به چشم خریدار بشکند؟
مرغوله ریز خامهٔ مشکین شکنج من
قدر و بهای زلف شب تار بشکند
برگ گلی ست هر ورقم کز غرور ناز
خار کرشمه در دل گلزار بشکند
لاقی نمی زنم که خجل گردم از کسی
گو خار رشک در رگ اغیار بشکند
باشد اگر شگفت کسی را به دعویم
شاید کزین بلاغت گفتار بشکند
نازک دلم، زیاده نیارم نفس کشید
ز اندک بهانه خاطر بیمار بشکند
در غرّهٔ حیاتم و از رنج چون هلال
نزدیک شد که دوش مرا بار بشکند
دم سردی زمانه، فسرده ست خاطرم
از یک نسیم، رونق گلزار بشکند
جای شگفت نیست که ساغر به سنگلاخ
از کف رها چو گشت به ناچار بشکند
ای دل به هوش باش که طرّار روزگار
غافل در خزاین اعمار بشکند
از دامنش به منزل آسودگی رسان
پایی که در کشاکش رفتار بشکند
دانسته ام که افعی حرص و امل بلاست
سنگ قناعتم سر این مار بشکند
تنگم ز دهر، تا به کی این زال زشت خو
بی موجبی مرا دل افگار بشکند؟
دلبر کجاست کاین دل صد ره شکسته را
از یک نگاه مست، دگر بار بشکند؟
لب در همین دعاست من دلشکسته را
هر دل که بشکند به کف یار بشکند
در تنگنای سینه کلید گشایشیست
هر دشنه ای که غمزه خونخوار بشکند
خاک کسی که زلف پریشان دهد به باد
مشک ختن به طبلهٔ عطّار بشکند
هر قطره ای که از رخ ساقی چکد به جام
نرخ گرانِ گوهرِ شهوار بشکند
دل را به خاک میکده بر، کاین کهن سبو
گر بشکند، به خانهٔ خمّار بشکند
کم نیستند از می غم دل شکستگان
از زور باده شیشهٔ بسیار بشکند
آباد باد کوی محبّت که این هوا
در سر خمار کافر و دیندار بشکند
مغزم ز رعشه پخت، مگر این خمار را
جام ولای ساقی ابرار بشکند
شیر خدا علی ولی کز نهیب او
رنگ رخ سپهرِ سیه کار بشکند
آن معجز آیتی که به شأن ولایتش
اقرار نغمه، بر لب انکار بشکند
قانون نواز عهد عدالت اساس او
از دشنه، زخمه بر رگ زنّار بشکند
قهرش عروق را به تن خاره بگسلد
عفوش سرود بر لب زنهار بشکند
گنجور کارخانهٔ یزدان که هر نفس
نطقش، درِ خزینهٔ اسرار بشکند
دست گدای مدح گرش در حریم ناز
طرف کلاه شاهد فرخار بشکند
طغیان شوق بین که به سر می روم چو سیل
جایی که پای خامهٔ رهوار بشکند
ای صفدری که در صف رویینه پیکران
گرزت قد تهمتن کهسار بشکند
ای سروری که بر سر مستانِ شیرگیر
تیغ تو جام نخوت سرشار بشکند
در ناف شرک، کاوش رمح تو نی کند
در چشم و هم کلک تو مسمار بشکند
هر صبح زاغ حرص چو پرّد ز آشیان
از مغز دشمنان تو ناهار بشکند
دریادلان به حیرت ذات تو غرقه اند
کشتی بسی به قُلزم زخّار بشکند
خواهد دل از تو گوشهٔ چشم ترحّمی
تا زلف آه بر لب اظهار بشکند
شاها منم کمینه غلامی که خدمتم
بازار چاکران وفادار بشکند
عهدی نبسته ام به ولایت ز جان و دل
کز سیر دور ثابت و سیار بشکند
خارش اگر کنی گل عزّت به سر زند
آن را که عشق، قیمت و مقدار بشکند
کلک حزین توست که در مدح گستری
ناخن به کان گوهر افکار بشکند
چون سر کند نی قلمم ناله های زار
قدر نوای مرغ گرفتار بشکند
مشاطگیِّ کلک مرا آورد سپاس
زلف سخن چو صفحهٔ رخسار بشکند
چون خامه افکنم صف معنی خورد به هم
لشگر چو شد، درفش نگونسار بشکند
این عقد گوهری که به نام تو بسته ام
بازار هر قصیده در اقطار بشکند
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - مدح و منقبت حضرت مولی الموالی علی بن ابیطالب (ع)
مشکینه طرّه ای به شب عنبرین لباس
آمد به خواب من پی آشفتن حواس
نی شب، سواد چشم غزالان خوش نگه
نی خواب، سرمهٔ نظر پاک حق شناس
نی طرّه، مشکسای دماغ نسیم خلد
پیچیده زو به مغز خسان جهان عطاس
در پرده داشت از شب مشکین پرند زلف
شمعی که طور کرده ازو نور اقتباس
کام از تبسّم شکرستان شکرشکن
داغم از آن لب نمکستان، کشیده کاس
کردم نثار رهگذرش جان به نفس خود
بر مقدمش ز شوق زدم بوسه بی هراس
دیدم که نیست با نگهش شهد آشتی
کام امید، جرعه کش آمد ز جام یاس
گفتم چه کرده ام که تغافل بهانه خوست؟
گفتا مگر خجل نه ای از طبع ناسپاس؟
بر لب شکسته ای نفس از مدح گستری
خامش نشستهای ز ثنای امام ناس
آشفته سر به زلف سخن شانه کش شدم
آوبختم کمیت قلم را به بر قطاس
آمد ز جوش شوق به جنبش درای دل
انداختم خروش، درین واژگونه طاس
کای ذات بی مثال تو مصدوقهٔ سپاس
یا مبدا المحاور، یا منتهی الحداس
بحر کرم علیّ ولی کز سخای او
دریا و کان، همیشه کند گوهر اقتباس
بر خاک عاکفان بلند آستان او
افلاک را به ناصیه سایی ست التماس
با اعتلای قدر عظیمش، سپهر پست
با نوبهار خلق کریمش صبا ایاس
از حکمت رحیق ختامش، عقول مست
با فطرت دقیق ذکایش بلند اساس
بر درگهش ملایک علّام را عروج
بر سدّه اش محدّب اجرام را مماس
از رفعتش مجامع امکان منیع قدر
وز طاعتش صوامع گیهان بلند اساس
بر منهجش اکارم سلاک را سلوک
بر مقدمش مشاهد ایثار را سپاس
کل چیند از ریاض شمش دست کامجو
زر گردد از ثنای کفش طبع چون نحاس
جاییکه صولتش به ضعیفان مدد کند
با شیر شرزه پنجه زند مور بی هراس
گر تکیه می نمود به قطب یقین او
سرگشتگی ز سعی نگشتی نصیب آس
ابر کفش چو نامیه را مایه ور کند
در مزرع جهان نکشد خوشه جور داس
باشد چو روزگار، به ام الکتاب امن
مجموعهٔ ثناش زآسیب اندراس
ناجنس بی ادب ره او می رود سزد
مستکره ار به شرع ادیبان شود جناس
آمد ز جوش فیض، مگر خاک درگهش
در چشم خضر، چشمهٔ حیوان به التباس
دارد ازین خجالت مرداب کن هنوز
آب حیات در عرق شرم انغماس
معمورهٔ مناقب مجد و علای اوست
کاخی که ره نیابدش، از دهر، انطماس
شاها ز فیض مدح سراییت، کلک من
نی می کند به ناخن افکار بونواس
لنگد، چو همعنان نی خامهام شود
در اولین قدم، فرس طبع بوفراس
آتش به جان حب توام، زببد ار کند
از شمع خامه ام شجر طور اقتباس
در هر زمین نهاده، قوی پنجه کلک من
در مدحت استوارتر از آسمان، اساس
حاسد کشد به سلک گهرهای من خزف
ابله زند به برد یمن پینه پلاس
با وحی منزلم چه بود ژاژ مدعی؟
ابلیس در برابر نص آورد قیاس
رمح قلم به پنجهٔ من خصم جان اوست
بادا رفیع، رایت این معدلت اساس
زاهد دگر به خاک، تیمم چرا کند؟
در جوی مصرعم چو توان کرد ارتماس
عرض کمال، عیب بزرگی بود حزین
از بخردان نادره سنج هنرشناس
دستی ز دل برآر که صبح اثر دمید
کوتاه کن فسانه، ادب را بدار پاس
در بر لباس رومی روز است تا سپید
پوشند تا به زنگی شب نیلگون لباس
دارم امید آنکه به گیتی کند قضا
صبح امید دشمن جاهت بَدَل به یأس
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت امیر مؤمنان علیه السلام و عرض شکوا
آن طایر قدسم که چکد خون ز صفیرم
با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان
چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
خم گشته قدم، حلقه زنجیر جنون است
از دولت عشق است جوان، کلک دبیرم
کوه از اثر نالهٔ من می رود از جای
بشنو که هم آواز زبور است زفیرم
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
رقصد فلک پیر، به گلبانگ صریرم
چون شاخ گوزن است قد خم شده امّا
از بیشهٔ اندیشه، دمد نعرهٔ شیرم
از راهبرانم که به توفیق رفیقم
از بی خبرانم که به تحقیق خبیرم
در مصطبهٔ صدق و صفا صاف شرابم
از زاویهٔ فقر و فنا، موج حصیرم
آنجا که پیام است صبا، نکهت شوقم
جایی که مشام است وفا، بوی عبیرم
در مرتع کاهل سفران برق شهابم
بر مزرع آتش جگران ابر مطیرم
بر لوح جهان چهره گشا نیست شبیهم
در آینه هم، روی نما نیست نظیرم
رام است غزالان معانی قلمم را
در عرصه، شکاری نرمد از سر تیرم
خون در دل صیاد کند لاغری صید
غم نیست اگر در نظر دهر حقیرم
مستی مرا نیست به دنباله خماری
پیمانه کش میکدهٔ خمّ غدیرم
شد شهرت جم، غاشیه بر دوش خمولم
صد شکر که در بندگی شاه، شهیرم
دیرینه غلام شهم، این سروریم بس
لالای امیرم که به آفاق امیرم
می گویم و دانم که ره و رسم ادب نیست
نامی که بود صیقل زنگار ضمیرم
برهان ازل، فیض ابد، مظهر اوّل
ایمان من و دین من و هادی و پیرم
سلطان قدر، حیدر صفدر که ز مدحش
بگرفته بلندی، سخن عرش سریرم
یک ذرّه غبار رهِ اویم، چه شگفت است
گر نیست یکی در شرف از مهر منیرم؟
کلکم به مدیحش شده آن روز که جاری
از غاشیه داران نگین است جریرم
گر سرو روان است مرا کلک ثنا سنج
از خجلت کوتاهی خود شاخ زریرم
کو فکر و زبانی که سپارد ره مدحش
دل می تپدم چون دم تیغ است مسیرم
فیاض کفا، ساغر آبی که خمارم
فریاد رسا، گوشهٔ چشمی که فقیرم
باکی ز قصور عملم نیست که دارد
فردوس تولای تو فارغ ز سعیرم
کونین به مدح تو مرا زبر نگین است
شور دو جهان است خروش بم و زیرم
چون باده حرام است مرا یاد جوانی
امروز که در میکدهٔ عشق تو پیرم
از روز الستم به تولّای تو خالص
چون صبح نبوده ست ز صدق، آب به شیرم
مفتاح نجاتم به کف از خامه انشاست
توفیق ستایشگریت هست بشیرم
با آنکه ندارم به شر و شور جهان کار
در کشمکش از خصمی ایام شریرم
از ظلمت ایام، درین تیره شبستان
آن آینه بودم که گرفتند به قیرم
لطفت نکند گر مدد بخت ضعیفان
دانم که به منزل نرسد راه خطیرم
دیرینه غلام تو حزینم، ز جهان سیر
مپسند به چنگ غم ایام اسیرم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در منقبت حضرت امیر مومنان علیه السلام و آرزوی نجف اشرف
می رسدم از سخن رایت جم داشتن
مشرق و مغرب زمین، زیر قلم داشتن
لایق شان من است، مژده به انصاف ده
نوبت شاهی زدن، خامه علم داشتن
لفظ و معانی بود، زیر رکابم روان
این بود اندر جهان، خیل و حشم داشتن
پیشهٔ فکر من است، غوطه به دریا زدن
شیوهٔ کلک من است، معجزِِ دَم داشتن
از نفس عنبرین، وز خط سنبل رقم
دامن هر صفحه را، باغ ارم داشتن
دست خوش مو سوی، حربهٔ دریا شکاف
سرخط خصم قوی، رو به عدم داشتن
از هنر مانوی، غازه به ارژنگ دِه
بر اثر عیسوی، معجز دم داشتن
لیلی معنیِّ بکر، لفظ سیه خانه اش
خامهٔ مجنون صفت، طوف خِیم داشتن
کلک مرا می رسد، در ره رامشگری
نغمه به قانون زدن، ساز نِغم داشتن
باج به کلکم دهد، خطهٔ دانشوری
تاج به فرقم نهد، فوج حکم داشتن
رسم بیان من است، دل به نمک پروری
کار زبان من است تیغ دو دم داشتن
از سخن آراستن، مجلس دانشوری
جام مصفّا زدن، مجلس جم داشتن
بر فلک سروری، می رسد، انصاف ده
یک تنه خورشید من، چتر و علم داشتن
شد سخنم کیمیا، چاره نباشد مرا
از دل گرم و نفس، آتش و دم داشتن
جاهل و دانا برد، از سخنم لذتی
نُزل فقیر و غنی، خوان نِعم داشتن
عزت مردانه را ، عادت خود کرده است
نغمهٔ شادی زدن، پردهٔ غم داشتن
جرعهٔ خون جگر، خوردن و در ساختن
چهرهٔ کاهی ز غم، رشک بَقَم داشتن
همتم افسانه کرد، قاعدهٔ حاتمی
کیسه و دست تهی، بذل و کرم داشتن
مردمک دیده ام، خشک نماند ز دل
عادت دهقان بود، دانه به نم داشتن
ساحل آرام را، ناصیه سایت ...
ذوق دل انگیختن، موجهٔ یم داشتن
رهبر منزل شود، وحشت ازین خاکدان
راست به جنّت برد، جادهٔ رَم داشتن
کام وگلوی تو تر، شیر توکّل نکرد
کار تو از کودکی، خوردن و غم داشتن
حرص و طمع را شود بنده، که کنّاسی است
خالی و پر ساختن، فکر شکم داشتن
هیچ ندانسته ای، فایدهٔ فربهی
داده ای از ابلهی تن به ورم داشتن
یافته ای از خری، لذت تن پروری
فرض وجود تو شد، پاس عدم داشتن
چند دواند تو را مغز طمع پرورت؟
زحمت موران دهد، قوت سم داشتن!؟
نفس چه می پروری؟ فکر دل زار کن
راست نیاید به هم، گرگ و غنم داشتن
شهد و سم آمیختی، صاف ورع ریختی
بیهده معجون مکن، مدحت و ذم داشتن
گوش سخن ناشنو، صرفهٔ کارت نبود
چیست بگو حاصلت، جذر اَصَم داشتن؟
مزرع دنیا و دین، سوختی از ابلهی
تخم ستم کاشتن، ذوق نعم داشتن؟
سکهٔ قارون زند، چین به رخ انداختن
روح به سوهان دهد، چهره دژم داشتن
مالک دینار شو، حسرت درهم شکن
لکه پیسی بود، داغ درم داشتن
با مژهٔ اشکبار،کف به سخاوت برآر
ابر و گهر ریختن، دست و کرم داشتن
فخر تو از خاندان، لاف تو از استخوان
هیچکس آدم نشد، از اب و عم داشتن
کاسهٔ دریوزه گر، چشم لئیمان بود
گریه ز هرخاروخس، سودوسلم داشتن
مائدهٔ قسمت است، شهد و شرنگ جهان
کفر طریق رضا، لا و نعم داشتن
در نظر من بود، دولت دنیا و دین
رایت توفیق را، پیش قدم داشتن
آرزوی خاطر است، طوف حریم نجف
بوسه به خاکش زدن، کار اهم داشتن
از شرف دولت است، سجدهٔ آن آستان
فخر عرب یافتن، عز عجم داشتن
بر در خدّام او، رفتن و بستن کمر
وز قدم بندگی، رشک به هم داشتن
از اثر سطوتِ، خار بیابان او
دل به تن ناتوان، شیر اجم داشتن
حلقهٔ درگاه حق، در نظر عارفان
بر در تعظیم اوست، قامت خم داشتن
نقش پی زایرش، زیب جبین شرف
خاک ره عابرش، فخر قسم داشتن
فایدهٔ خدمتش، منزلتِ جاودان
لازمهٔ فرقتش، رنج و الم داشتن
ای شه مردان تویی، حامی و فریادرس
پیش تو می نالم از قسمت کم داشتن
دوری درگاه توست، از کمی قسمتم
سوخته جان و دلم، داغ ستم داشتن
خسته مرا هجرت ازکعبه آن آستان
کشته مرا حسرت از فوت نعم داشتن
بسته ره بازگشت چرخ به کویت مرا
باید ازین رهگذر، حسرت و غم داشتن
دهر به کامم نشد، چاره و تدبیر چیست؟
کار نسازد تمام، سعی اتم داشتن
ساقی کوثر تویی، تشنه لب فیض، من
غیر تو نتوان زکس، چشم کرم داشتن
بستن دل جز به تو، هست به چشم خرد
کعبه فرامش شدن، رو به صنم داشتن
کفر طریقت بود، در نظر راست بین
جای صمد در نگین، نقش صنم داشتن
حجت کوری بود، نزد شناسندگان
لعل و خزف ریزه را، همسر هم داشتن
گوش نشاید شنود، غیر ثنای تو را
گر چه نشاید چو گل، عیب صمم داشتن
از تو بلندی گرفت، مرتبهٔ سروری
بندگیت را سزد، فخر امم داشتن
دامن دل می کشد، شوق ثنا خوانیت
بایدم این غازه را، زیب رقم داشتن
بویی از اخلاص من، در همه جا می دهد
کلک ثناسنج را، غالیه دم داشتن
از خطر مدعی، داشته در ایمنی
دشت خیال مرا، صید حرم داشتن
از دم صدق و صفا، سینهٔ پاک مرا
می رسد اندر جهان، صبح دو دم داشتن
خامه چه سان افکند ، دست ثناگر که هست
فرض به ما و قلم، حرمت هم داشتن؟
بندهٔ دیرینه ام، تشنهٔ احسان تو
از تو قبول دعا، از مژه نم داشتن
پیر غلام توام، شأن خداوندی است
گوشهٔ چشم کرم، سوی خدم داشتن
خیز و برآور حزین، رخت ازین خاکدان
چند درین فتنه گه، قلب و قدم داشتن؟
هیچ نیاید چرا، عادت ازین بی بقا؟
خوار شدن از خسان، ملک قدم داشتن
موجهٔ دریا زند، تلخی کامت حزین
از قدحت دور باد شربت سم داشتن
ای نفس سوخته، صبح شبابت چه شد
تا به کجا می توان، پاس حرم داشتن؟
تنگی میدان شود، قیدکمیت قلم
کرد سخن مختصر، قافیه کم داشتن
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح و منقبت امیر مومنان علیه السلام
ای نگاهت به صید دل، بازی
مژه ها جمله در سنان بازی
هر چه دل می بری به عشوه و ناز
بی نیازا، نباز در بازی
گر به ساغر کنم شراب بهشت
نکند با نگاهت انبازی
برفروزی ز باده چون به چمن
گل سوری به بوته بگدازیا
شمع رویت کند به محفل دل
پرده سوزی و انجمن سازی
داده ای در مصاف شیردلان
تیغ هندی به غمزهٔ غازی
کرده سویت روان تپیدن دل
نامه همراه رنگ پردازی
شمع سر درکشد چو در محفل
رخ برافروزی و قد افرازی
در غمت دیده ام کف طایی
با خیالت دل اشعب آزی
صبر، نازد به خویشتن، وقت است
دست و تیغی به امتحان یازی
در پریخانهٔ تو یاد گرفت
باده شوخی و شیشه طنازی
از می حسن و شور عشق کند
جلوه، مستی و غمزه غمّازی
نقش هر هفت خال راند لبت
ضربه بستانکه بردهای بازی
در غمت نالهٔ عراق سروش
شده بر من، سموم اهوازی
به دل آساییم ز غنچهٔ تر
مگر آبی بر آذر اندازی
وقت آن شد که در زمانه حزین
کج نهی افسر سخن سازی
وقت آن شد کز اژدهای قلم
کاویانی علم، برافرازی
وقت آن شد که در مدیح کند
دل پرشور، سینه پردازی
مدح تارک فراز هفت اورنگ
آبرو بخش ملت تازی
شاه مردان علی که منقبتش
خامه را می دهد سرافرازی
آن که در عرصهٔ شهیدانش
کرده خضر آرزوی جان بازی
آسمانش کند سلحشوری
آفتابش کند سراندازی
کرده از لهجهٔ نوایش کسب
نسر طایر، بلند پروازی
در ثنایش به عرشیان دارد
مرغ روحم، سر هم آوازی
می کند از نوای مدحت او
خامهٔ جبرئیل دمسازی
کند از فیض او به مرده دلان
نفسم پور مریم اعجازی
پیش تمکین او عنان بکشد
توسن عمر از سبکتازی
روز محشر به پرده داری او
می نیابد زمانه، همسازی
سرورا، با لب ثناگر تو
کرده روح القدس هم آوازی
خنگ گردون کند فرامش، تک
چون به میدان تکاور اندازی
با غبار آسمان رود از جا
در مصافی که حمله آغازی
بهر خوان تو در تنور فلک
مهر و مه راست، پیشه خبازی
می کند خیل شبروان تو را
قصب ماهتاب، بزازی
زخمهٔ شیونم تغافل توست
می خروشم اگر تو ننوازی
لب گشایی اگر به تحسینم
دل سوزان به کوثر اندازی
چه کم از کیسهٔ کرم شودت
گر به حال دلم بپردازی؟
چون تو گیری به دست خامه حزین
کلک مانی کجا و انبازی؟
قلم واسطی نژاد تو کرد
صفحه، همرنگ آل شیرازی
انوری بود اگر خدیو سخن
زد نوای تو کوس ممتازی
مرغ آمین ز آسمان آید
چون تو کف در دعا برافرازی
دل و دین در پناه عدل تو باد
تا ستم راست شیوه مجتازی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا
قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد
امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود
خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد
ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟
اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
هر شهد و شرنگی به قدح کرد کشیدیم
با ساقی قسمت، نتوان چون و چرا کرد
آمیختگی داشت شراب و لب مخمور
از هم نتوانست جدا دُرد و صفا کرد
تسلیم به بازار جزا آر و میندیش
آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود
او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
نیرنگی حسن است تماشا کن و تن زن
سرهنگی نازاست که بگرفت و رها کرد
خشک است لبم ساقی تردست کجایی؟
خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد
چون عهد بتان توبه ی ما دیر نپایید
هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد
زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم
مینا به می و توبه به رندان چه وفا کرد؟
از باده کشی تر نشود دامن تقوی
در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد
مطرب چه شد آن ره که سرودیم؟ ز سر گیر
غافل ز کفم بی خودی آن رشته رها کرد
افسانهٔ عشق است که در بزم گل و شمع
پروانه به خاموشی و بلبل به نوا کرد
می نالم و نگذاردم انصاف که گویم
با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد
صد شکر که مرهم نِهِ داغ کهن ماست
آن طره که خون در جگر مشک ختا کرد
بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم
سروش که به یک جلوه مرا بی سر و پا کرد
چشمش به نگه، بست لب شکوِه ی رختم
هر عقده که دل داشت به نوک مژه وا کرد
آبشخورش از چشمه ی پاینده ی خضر است
جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد
حال ذقنش دل به سیه چاه غم انداخت
این دانه مرا بستهٔ صد دام بلا کرد
آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت
آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد
ز فیض صریر قلم پرده گشایم
ناقوس صنم خانه به آهنگ صلا کرد
هر صفحهکه شد خامهٔ من غازهگر او
مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد
یک نقش بدیع است که من در کف اعجاز
کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد
کلکم ز نوابخشی آن لعل سخنگو
رامشگری صومعه داران سما کرد
نی نی غلطم این اثر از وادی قدسیست
کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد
در کالبد مرده دهد جان چو مسیحا
آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد
این منزل جان است و تجلی گه مینا
کزخاک درش چشم فلک کسب ضیا کرد
این محفل قدسیست که پروانگیش را
ارواح به صد عجز، تمنا زخدا کرد
گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد
قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد
با روضهٔ او، خلد برین را که ثنا گفت؟
با خاک رهش مشک ختا را که بها کرد؟
هر مور ضعیفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهٔ او، سایهٔ دولت به هما کرد
تا مهر سلیمانی داغش به جبین نیست
دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد
گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج
کز خواست، فزون درکف امّید گدا کرد
این گنج، به کان دست که افشانده بگویید؟
این مایه، ببینید به دریاکه عطا کرد؟
چون پرورش میش به قصاب، عجب نیست
با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد
شاها سخنی لایق مدح تو ندارم
مدح تو نیارد کسی آری به سزا کرد
کرده ست دم سرد خزان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنایت که بلند است مقامش
نتوان به نی خامهٔ بی برگ ونوا کرد
بخشای اگر پرده به دستان نسرایم
شوقت دل پرشور مرا، پرده سرا کرد
تضمین کنم این مصرع یکتاز نظیری
می کوشم وکاری نتوانم به سزا کرد
در دستِ مَنِِ خاک نشین نیست نثاری
مشتاق تو اول دل و جان روی نما کرد
مدهوشم و از سختی هجران به خروشم
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد؟
گر جسم مرا چرخ زکوی تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد
تقدیر چو بسرشت گِل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل یک جهتم قبله نما کرد
کوی توکشد ازکف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قیامت
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد
خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است
از دور، زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال حزین آگهی و جان اسیرش
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد
یک بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان
درحسرت کوی تو چها دید و چها کرد؟
آن روز که کردند رخ ذره به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
یا شاه غریبان، مددی کن که توانم
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد
معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی
موسی به چنان قرب، تمنّای لقا کرد
از مطلب دیگر، ادبم بسته زبان است
دلتنگیم از وسعت آمال، حیا کرد
دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود
عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد
کو قوت کاهی که رٍَِهِ شکوه سپارم؟
کوهِ غم دل گونهٔ من کاهربا کرد
چون بر ورق دهر نی نکته سرایان
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گویمت از صدق؟ که یزدان
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد