عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - در مذمت آن طایفه شقاوت مال که خود را آل نبی و اهل بیت او شمرند صلی الله علیه و علی آله و سلم: و حال آنکه نباشند. قال صلی الله علیه و سلم: لعن الله الداخل فینا بغیر نسب و الخارج عنا بغیر سبب
همچو این جاهلان جاه طلب
که غلو کرده در علو نسب
پدر و مادر از نسب عاری
پسر افتاده در نسب داری
دی پدر از اراذل قروی
پسر امروز سید علوی
مادرش لولی و پدر لالا
از زند دم ز حیدر و زهرا
سازد از آل مصطفی خود را
گوید از نسل مرتضی خود را
گوید این لیک خلق و فعل و فنش
می کند دمبدم دروغ زنش
پسری کش پدر مغیره بود
مر نبی را چه سان نبیره بود
کی بود ز اهل بیت آن نااهل
که گریزد ز جهل او بوجهل
زد خری لاف با خران دگر
که مرا رخش رستم است پدر
داد از آنها یکی جوابش باز
که گواه تو بس دو گوش دراز
پشک در نافه شد که من مشکم
می دهد بوی خوش تر و خشکم
نافه را چون گشاد مشک فروش
شد سیه زان گزاف گفتن روش
روبهی گفت با شتر که عمو
ز کجا می رسی درست بگو
می رسم گفت حالی از حمام
شسته ام ز آب سرد و گرم اندام
گفت روبه که شاهدی اینت
بس بود دست و پای چرکینت
اثر شستن همه اعضا
هست بر پاشنه تو را پیدا
می ندانم که با ولی و نبی
این چه گستاخی است و بی ادبی
ناکسان چون کنند و بی باکان
نسبت خویش با چنان پاکان
مایه زرقو قلبی و دغلی
چون بود نقد مصطفی و علی
مرغ مایل به دانه تلبیس
چون بود ز آشیانه تقدیس
میوه بد مذاق تلخ سرشت
چون بود حاصل از درخت بهشت
کی چو نافه خریطه سرگین
فتد از ناف آهوی مشکین
هذیان مسیلم کذاب
چون بود زاده حدیث و کتاب
چون بود موجبه مقدمتین
سلب شر است در نتیجه و شین
می دهد سلب در نتیجه شان
که نشد آن ز موجبات عیان
لعن الله تارکا لادب
داخلا بینهم بغیر نسب
باد لعنت بر آن که مهره خر
کرد پیوند سلک در و گهر
باد لعنت بر آن که دیده بدوخت
خاک تیره به نرخ مشک فروخت
باد لعنت بر آن که روی اندود
کرد مس را و همچو زر بنمود
پیش ازین فاضلان بسی بودند
که ز کسب و هنر نیاسودند
بود در هر زمان و در هر حال
سعیشان در مزید فضل و کمال
هنری جا نکرد در دلشان
که به کوشش نگشت حاصلشان
نسب اهل بیت بر خواندند
لیک در کسب آن فرو ماندند
با کمال جلی و قدر سنی
نه حسینی شدند نه حسنی
حبذا قابلان این دوران
کز حسب آنچه بود در امکان
عمر در جست و جو به سر بردند
تا ز امکان به فعلش آوردند
بعد ازان پای سعی فرسودند
در نسب راه کسب پیمودند
از نسب نامه های آل رسول
هر نسب شان که اوفتاد قبول
نسبت خویشتن بدان کردند
گوهر خویش را عیان کردند
ساختند آل خویش را به ستم
همچو استاد آلگر به بقم
شد ز جولاهگی و مال گری
حالشان منتقل به آلگری
لیک باشد به حکم عقل محال
که گلیم سیاه گردد آل
آن خسان کین محال می طلبند
زرد رویی آل می طلبند
بفرست ای خدای حجاجی
بر سر او ز معدلت تاجی
تا چنان کاولین ز نفس جهول
کرد جد در زوال آل رسول
کند این آخرین به دانش و داد
دفع این زادگان شر و فساد
شوید از آب تیغ میغ آثار
از شعار جمال آل این عار
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه چون کسی را با حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم نسبت دینی درست نباشد دعوی نسبت طینی سودی ندارد
پادشاهانه مجلسی می ساخت
نرد صحبت به هر کسی می باخت
برد روزی ز ذوق راهروی
ره بدان جمع سیدی علوی
شوکت و جاه شیخ را چو بدید
شوک آن شوکتش به سینه خلید
گفت هستم من آل پیغمبر
این بزرگی مرا بود در خور
با چنین رفعت نسب که مراست
این بزرگی نصیب شیخ چراست
هر خیالی که در مقابل شیخ
کرد اندیشه تافت بر دل شیخ
شیخ آیینه ایست لیکن کری
رویش از زنگ احتجاب بری
گشته در مرکز جهان مرکوز
رو به روی جهانیان شب و روز
هر چه ظاهر شود ز جمله جهات
منعکس گردد اندر آن مرآت
پیش این شیخ اگر روی زنهار
خاطر از زشت و خوب خالی دار
کانچه باشد بدان دل تو گرو
بر دل شیخ افکند پرتو
گر بود زشت آه و واویلی
ور بود خوب سادگی اولی
ساده نه لوح خویش پیش دبیر
تا شود از دبیر حرف پذیر
تا بود لوح تو حریف حروف
کی به تحریر او شود موصوف
گفت القصه شیخ با علوی
کای فروغ چراغ مصطفوی
نز نسب یافت آنچه جد تو یافت
از نسب کس به قرب حق نشتافت
گر نسب ساختی سرافرازش
بو لهب نیز بودی انبازش
من هم این از نسب نیافته ام
لیک در پیروی شتافته ام
مصطفی را ز فضل ربانی
گشته ام در متابعت فانی
به ره سنتش فرو شده ام
تا به حدی که جمله او شده ام
هستی من در او چو او برسید
حق به محبوبی خودم بگزید
شیخ مهنه که در فضای وجود
کس ازو مه نبود ز اهل شهود
بود صافی ز رنگ کبر و ریا
تافت زو عکس کبریای خدا
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۳ - در بیان سر فضیلت نماز جماعت بر نماز منفرد
بنگر در نماز وقت عمل
که جماعت در او بود افضل
زانکه از اجتماع قوم و امام
می شود نشئه نماز تمام
یکی از قوم اگر بود ز غرور
در نمازش ز سهو و لهو قصور
باشد از رای همت عالی
دیگری را نماز ازان خالی
ور یکی باشد را شرایط و ارکان
نبود بی تفاوت و نقصان
دیگری هم بود که آن اعمال
کرده باشد ادا به وجه کمال
ور یکی را بود قیام و رکوع
خالی از هیئت خشوع و خضوع
دیگری خاشع آنچنان باشد
که در احوال او عیان باشد
ور یکی زان میان پریشان دل
باشد از فکرهای بی حاصل
دیگری از خیال دور بود
غرق جمعیت و حضور بود
یک نماز از همه شود حاصل
که به میزان دین بود کامل
کامل ار نبود آن بود بی شک
که بود بیش فضلش از هر یک
اثر آن به همگنان برسد
چون اثرهای فیض جان به جسد
همه زان فیض زندگی یابد
ذوق آداب بندگی یابند
شود از همدلی و همکاری
ذوق هر یک به دیگران ساری
پیش روشندلان نیک خصال
هست روشن سرایت احوال
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۶ - اشارت به حال جماعتی که شراب عشق از جام صورت خورده اند و پی اصلا به جمال معنی نبرده اند
آن یکی از حجاب پیچاپیچ
غیر صورت دگر نبیند هیچ
ببرد حسن صورت از راهش
نشود دل ز معنی آگاهش
اهل عالم همه درین کارند
به حجاب صور گرفتارند
لیک باشد ز اختلاف صور
روی هر یک به قبله گاه دگر
پیش ایشان ز فرط جهل و عمی
نیست ممتاز صورت از معنی
نشناسند قشر را ز لباب
قشر خواریست دأبشان چو دواب
چشمشان از صور چو ماند دور
دل و جانشان شود ز غم رنجور
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۷ - مشورت کردن پدر ریا با ریا در خواستگاری کردن وی از برای عیینه
این سخن گفت و از زمین برخاست
غضب آمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه ریا گفت
کز چه رو خاطرت چنین آشفت
گفت از آن رو که جمعی از انصار
به هوایت کشیده اند قطار
همه یکدل به دوستداری تو
یکزبان بهر خواستگاری تو
گفت انصاریان کریمانند
در حریم کرم مقیمانند
بهر ایشان پیمبر مختار
خواسته ست از خدای استغفار
از برای چه دوستدارانند
وز هوای که خواستگارانند
گفت بهر یگانه ای ز کرام
عالی اندر نسب عیینه به نام
گفت من هم شنیده ام خبرش
نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کوشد
وز جفای زمانه نخروشد
هر چه آید به دست او بدهد
چشم بر دست دیگران ننهد
پدرش گفت می خورم سوگند
به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچگه به وی ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانه تو و او
زانچه بوده میانه تو و او
گفت باری مرا چه بازار است
که ازان خاطر تو دربار است
نه خیالی ز روی من دیده ست
نه گیاهی ز باغ من چیده ست
لیک چون سبق یافت سوگندت
به اجابت نمی کنم بندت
قوم انصار پاکدینانند
در زمان و زمین امینانند
بر مقالاتشان مگردان پشت
رد ایشان مکن به قول درشت
مکن از منع کامشان پر زهر
گر نمی بایدت گران کن مهر
نرخ کالا ز حد چو در گذرد
رغبت از جان مشتری ببرد
گفت احسنت خوب گفتی خوب
کم فتد نکته اینچنین مرغوب
آنگه آمد برون و با ایشان
گفت کای زمره وفاکیشان
کرد ریا قبول این پیوند
لیکن او گوهریست بی مانند
مهر او هم به قدر او باید
تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهان افروز
کیست قایم به قیمتش امروز
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
زنگی روی چون در دوزخ
بینیی همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت
لاف کافوری ار زدی انگشت
چشم ها گرد و چشمخانه مغاک
گردکان در کوی فتاده ز خاک
دو لبش طبع کوب و دل رنجان
همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه
فرجه ای ز کدوی پر دانه
دید آیینه ای به ره برداشت
بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید
همه را از صفات آینه دید
گفت اگر روی بودیت چو من
صد کرامت فزودیت چو من
خواری تو ز بد سرشتی توست
بر ره افکندنت ز زشتی توست
اگرش چشم تیزبین بودی
گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیبها را همه ز خود دیدی
طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه در نگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد
هست در عیبها هنر بینی
از میان صدف گهر چینی
بر هنر هر که عیب بگزیند
از میان گهر صدف چیند
جامی : دفتر سوم
بخش ۵ - ظلم پادشاه چون سیلی حبیب است که هر چند سخت آید سست نماید و ظلم دیگران چون مشت پراکنده رقیب که هر چند سست نماید سخت آید
ای به شاهی کشیده سر به سپهر
خاک پای تو گشته افسر مهر
داد فضل خدایت آن پایه
که شدی مر خدای را سایه
از تکبر مبر به گردون سر
سایه را جای بر زمین خوشتر
جای سایه گر آسمان بودی
خلق را کی ز خور امان بودی
هر که را تیغ خور به فرق سر است
سایه او را ز زخم آن سپر است
حق نشاندت به تخت دادگری
تا کنی پیش تیغ ها سپری
نه که خود تیغ خونفشان باشی
آفت جان این و آن باشی
عدل را رو به چرخ والا کن
ظلم را در چه عدم جا کن
بیخ ظالم ز باغ ملک بکن
شاخ ظلم از درخت دین بشکن
ترسم این شاخت آورد زان بیخ
بار تعییر و میوه توبیخ
دست ظالم اگر نیاری بست
که نیارد به کار خلق شکست
بر جهان شهریار اوست نه تو
صاحب اقتدار اوست نه تو
ده ز اورنگ خسروی پشتش
خاتم ملک کن در انگشتش
ظلم یک کس کشیدن آسان است
ظلمجو چون دو شد فراوان است
تیز کز یک طرف رسد به مرد
به سپر دفع آن تواند کرد
ور ز هر سو سه و چهار بود
چاره یا مرگ یا فرار بود
جامی : دفتر سوم
بخش ۷ - عادل که از حرف عین چشم عالمی بر وی است و از دال و لام دل جهانیش در پی آن به که در همه چشم ها خود را نغز نماید و به همه دل ها نیکو درآید در نغز کاری پیشوایی باشد و در نیکوکرداری راهنمایی
اهل عالم نه پیرو خردند
بلکه بر دین پادشاه خودند
همه آیین شاه خود گیرند
همه بر دین شاه خود میرند
ای مباهی به دولت شاهی
وز قوانین مملکت آگاهی
روی در قبله نجات آور
پی به سر چشمه حیات آور
آنچنان زی که زیستن شاید
هر که آنسان زید بیاساید
مپسند آنچه شرع نپسندد
مگشای آن دری که او بندد
هر چه جز شرع و دین به هم بر زن
دست در دامن پیمبر زن
راست است او خوش آنکه راست شوی
وآوری رو به راه راستروی
همچو او شاه راستان گردی
در همین شیوه داستان گردی
کجروان روی در ره تو نهند
وز کجی همچو راستان برهند
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۳ - حکایت پیر زالی که راه بر سنجر گرفت و از بیراهی یک دو ظالم دادخواهی کرد و ظلم ایشان را از راه برداشت
بود در مرو شاهجان زالی
همچو زال جهان کهنسالی
روزی آمد ز خنجر ستمی
بر وی از یک دو لشکری المی
از تظلم زبان چو خنجر کرد
روی در رهگذار سنجر کرد
دید کز راه می رسد سنجر
برده از سرکشی به کیوان سر
بانگ برداشت کای پریشان کار
گوش خود سوی سینه ریشان دار
گوش سنجر چو آن نفیر شنید
بارگی سوی گنده پیر کشید
گفت کای پیرزن چه افتادت
که ز گردون گذشت فریادت
گفت من ز رنجکش یکی زالم
کمتر از صد به اندکی سالم
خفته در خانه ام سه چار یتیم
دلشان بهر نیم نان به دو نیم
غیر نان جوین نخورده طعام
کرده شیرین دهان ز میوه به نام
با من امسال گفت و گو کردند
وز من انگور آرزو کردند
سوی ده جستم از وطن دوری
تن نهادم به رنج مزدوری
دستم اینک چو پنجه مزدور
ز آبله پر چو خوشه انگور
چون ز ده دستمزد خود ستدم
شد پر از آرزویشان سبدم
بادل خرم و لب خندان
رو نهادم به سوی فرزندان
یک دو بیدادگر ز لشکر تو
در ره عدل و ظلم یاور تو
بر من خسته غارت آوردند
سبدم ز آرزو تهی کردند
هیچ کس را چو من ز طالع بد
بر نیامد تهی ز آب سید
تو چنین فارغ و جگر خواران
از جفای تو خون دل باران
این چه شاهی و مملکتداریست
در دل خلق تخم غم کاریست
دست از عدل و داد داشته ای
ظالمان بر جهان گماشته ای
گر چه امروز نیست حد کسی
که برآرد ز ظلم تو نفسی
چون هویدا شود سرای نهفت
چه جواب خدای خواهی گفت
دی نبودت به تارک سر تاج
وز تو فردا کند اجل تاراج
به یک امروزت این سرور که چه
در سر این نخوت و غرور که چه
کنگر تاج تو چو اره کشید
از جهان بیخ عافیت ببرید
قبه چتر تو چو گشت بلند
سایه ظلم بر جهان افکند
خلقی از تاب مهر بی مایه
با صد افسردگی در آن سایه
تو چنین گرم در جهالت خویش
گام زن در ره ضلالت خویش
تو نهاده به تخت پشت فراغ
میوه عیش می خوری زین باغ
مانده در باغ ظلم بیوه زنان
مضطر از دست ظلم میوه کنان
بیوگان در فغان ز میوه بری
تو گشاده دهان به میوه خوری
پیش ازان کت اجل دهان بندد
خصمت از اشک دوستان خندد
چشم بگشا چو عاقبت بینان
بنگر حال زار مسکینان
شاه سنجر چو حال او دانست
صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت با خود که این چه کارگریست
تف بر این خسروی و شاهی ما
تف بر این زشتی و تباهی ما
شرم ما باد ازین جهانداری
شرم ما باد ازین جهانخواری
ما قوی شاد و دیگران ناشاد
ما خوش آباد و ملک ناآباد
بعد ازان گفت کان دو ظالم را
وان دو سر دفتر مظالم را
دفتر عمر پاره پاره کنند
تا همه ظالمان نظاره کنند
بیوه زن را عطا مقرر کرد
از زر و قلب زر توانگر کرد
داد با زر یکی رزش معمور
تا ازان کودکان خورند انگور
کردش از عدل و جود خود خوشنود
در جهان تا که بود ازان خوش بود
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۱ - در بیان غضب که آتش طبع افروختن است و خرمن دین و دنیا سوختن
به غضب جان هیچ کس مخراش
حرف آسایش از دل متراش
غضب آمد خراشگر چو اره
اره است آن بلی ولی دو سره
ناخراشیده خاطر تو نخست
کی بود دلخراشی از تو درست
ز آتشی کز غضب برافروزی
اولا خان و مان خود سوزی
آنچه بر مردم کناره رسد
ز آتشت دود یا شراره رسد
اصل آن در دلت فروخته است
که ازان خرمن تو سوخته است
آب حلمی بزن بر آن آتش
تا نیفتد به دیگران آتش
خشم با دیگران سگی و ددیست
وین سگی و ددی بیخردیست
هر که را از خرد مدد باشد
کی در آن تن دهد که دد باشد
نیش دندان خوک و پنجه گرگ
بهر آزار شد بلای بزرگ
سوی آزارشان چو راهی نیست
پنجه و نیش را گناهی نیست
ز آدمیزاده چون کسی رنجه ست
خوک بی نیش و گرگ بی پنجه ست
خشم خوش باشد از برای خدای
نه ز وسواس نفس بد فرمای
چون برای خدا بود خشمت
از دو بینی جدا بود چشمت
آن نه چشم است غیرت دین است
وز در آفرین و تحسین است
جنبش خشم چون ز نفس بد است
بالش دیو و کاهش خرد است
به که از دیو دل بپردازی
خشم را زیر دست خود سازی
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۲ - حکایت پسر یحیی برمکی و صفت بخل وی
داشت یحیای برمکی پسری
بلکه فرزند بخل را پدری
یاد کردی ز بخشش پدران
گریه برداشتی چو نوحه گران
کان همه سیم و زر چرا دادند
زو پی من ذخیره ننهادند
تا من اکنون به هر درم ستمی
دیدمی و ندادمی درمی
هیچ نادیده ای که مهره یشم
لعل و گوهر نمودیش در چشم
تا به حدی لئیم بود و بخیل
که اگر روز مرگ عزرائیل
بخل کردی به باد در قولنج
گر چه جانش برآمدی زان رنج
نان گرفتی ز وی به فدیه جان
جان روان دادی ندادی نان
داشت میراث بنده ای ز پدر
بسته در خدمتش چو مور کمر
تنی از لاغری به مو نزدیک
چون میان بتان همه باریک
بودی از بس گرسنگی خورده
چون خیالی نه زنده نی مرده
جامه ای در برش سراسر چاک
در حرمان دیگرش هر چاک
بوالفضولی چو حال او را دید
خبر از خوان خواجه اش پرسید
گفت کو را شکست خوانی هست
در فراخی بسی کم از کف دست
گرد خوان صحن و کاسه اش بس آش
هر یکی همچو دانه خشخاش
کز سر سوزنش خراشیده
صحن ما کاسه زان تراشیده
مگس از آش او شود محروم
گر نهد پشه ای در آن خرطوم
نیم شب خوان کشد به خانه و بس
که نه پشه ست آن زمان نه مگس
بعد ازان سوی جامه اش نگریست
گفت در جامه چاکت این همه چیست
گر چه بر خوردنی نیی فیروز
باری این چاک های جامه بدوز
گفت بر سوزنی ندارم دست
که توان خرقه ای به هم پیوست
خواجه ام را ز بصره تا بغداد
گر بود پر ز سوزن پولاد
پس ز کنعان بیاید اسرائیل
همره جبرئیل و میکائیل
خانه کعبه را کنند گرو
چند روز اوفتند در تگ و دو
تا به آن جست و جوی پی در پی
سوزنی عاریت کنند از وی
تا زند بخیه درزی چالاک
آنچه بر یوسف از قفا شده چاک
ندهد سوزن آن فرومایه
نکند شادشان ازان وایه
بفسرد از توهم آن غر زن
که شود سوده ناگه آن سوزن
گیردش لایزال تب لرزه
زان تبش در خیال صد هرزه
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۴ - حکایت امیر خوارزمی که ظلم و فسق خود را به شریعت راست کردی
بود پیری به خطه خوارزم
همه جا ظلمجو چه بزم و چه رزم
در پی گام ها چه صبح و چه شام
به شریعت روی همی زد گام
چار زن داشت لیک چون به نکاح
زن فزون از چهار نیست مباح
هر کجا دختر مسلمانی
پس ستر عفاف پنهانی
در کمند هوایش افتادی
چند زن پیش او فرستادی
تا کشیدندیش به خاک و به خون
وآوریدندیش ز پرده برون
به حرمگاه میر بردندی
به حرمدار وی سپردندی
میر چون آمدی به گاه نشاط
گستریدی به بزمگاه بساط
دخترک را به پیش خود خواندی
کفرها بر زبان او راندی
تا چو کافر شدی ازان سخنان
بنده اش ساختی اسیر کنان
کردیش بی نکاح شرمنده
که نباشد نکاح بر بنده
چیست این کارهای بد فرجام
حیله های ائمه ایام
کردگارا به حق صاحب شرع
که بلند است ازو مناصب شرع
که رهان شرع را ز حیله گران
پرده آن گروه را بدران
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۵ - حکایت محتسب بغداد که منکر پیش او معروف بود و معروف در نظر او منکر می نمود
حاجیان را به وقت حج افتاد
ره به درالخلافه بغداد
بهر ایشان به محتسب والی
گفت تا منزلی کند خالی
گفت فردا به این قیام کنم
منزل نیکشان مقام کنم
بامدادان کسی فرستادند
وان سخن را به یاد او دادند
گفت رو گو که محتسب امروز
مجلسی ساخته جهان افروز
همه اعیان شهر آنجایند
جز به پیمانه می نپیمایند
رفته هوش و خرد به باد او را
ناید از حج و کعبه یاد او را
روز دیگر چنین رسید خبر
که نیارد شناخت بام از در
همچنان از شراب شب مست است
همچو پیمانه رفته از دست است
در سیم روز آمد از وی خط
که به عدلم نشسته بر لب شط
آمد اینک ز موصل آب به آب
کشتیی پر ز خیک های شراب
می کنم راست نرخ و پیمانه
می دهم عهد اهل میخانه
که به می غیر می نیامیزند
از دغا و دغل بپرهیزند
چون ازین کارها بپردازم
بهر منزل به هر طرف تازم
بو که پیدا کنم به نام شما
منزلی لایق مقام شما
حاجیی چون شنید این کلمات
قال یا کلب کل آت آت
هیچ معروف سرنوشت تو نیست
هیچ منکر چو روی زشت تو نیست
هر کجا باشی آمر و ناهی
نکشد کار جز به گمراهی
شهر بغداد دلگشا جاییست
در میانش چو دجله دریاییست
زیر خاکش بود بهشت نمای
از مزارات اولیای خدای
روی شهرش ز چون تو بی دینان
فسق کاران و فاسق آیینان
جای اصحاب تفرقه ست همه
رفض و الحاد و زندقه ست همه
دارم از دور آسمان گله ای
که چرا از نزول زلزله ای
مردگان را نیاورد به برون
زندگان را نیفکند به درون
تا شود ظاهرش چو علیین
باطن او فروتر از سجین
پاکدینان در او بیاسایند
کفر کیشان در او بفرسایند
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۷ - حکایت آن بد سرشت که به صاحب عباد نامه نوشت که فلان مالدار مرده است و از وی مال خطیر مانده و بجز یک طفل صغیر وارثی ندارد و جواب نوشتن صاحب عباد به وی
ابن عباد آن بری ز عناد
یار عباد و سازگار عباد
نام او زیب نامه کرم است
همچو اویی درین گروه کم است
سوی او ساعیی ز خبث سرشت
به سعایت یکی صحیفه نوشت
که فلان آن به مال چون قارون
شد برون زین نشیمن وارون
وارث مال او ز ناکس و کس
طفلکی خردسال مانده و بس
غرضش آنکه دست بگشاید
مال او هر چه هست برباید
شاید او نیز کاسه ای لیسد
یا بر این دوک رشته ای ریسد
آن کریم زمانه خامه کشید
وین حروفش به پشت نامه کشید
کان سفر کرده زین سرای امید
باد مقرون به رحمت جاوید
طفلش ایمن ز حادثات زمن
باد پرورده نبات حسن
مال او نیز باد روز به روز
در فزایش ز دولت فیروز
وانکه اظهار این سعایت کرد
بر ما دعوی کفایت کرد
دل ز شادی تهی و کف ز درم
ابدالدهر خوار باد و دژم
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۸ - نصیحتی منجی از فضیحت و ملامت مفضی به سلامت
بشنو ای خواجه این حکایت را
بنگر این دانش و درایت را
تو هم آخر ز جنس آدمیی
با ملک در مقام محرمیی
گر قلم می زنی بدینسان زن
گوهر مکرمت ازین کان کن
ور نه بفکن قلم که از مشتت
باد با او فکنده انگشتت
روی نرم و دل درشت که چه
با درفش زمانه مشت که چه
چند بر جاه و مال لرزیدن
چند وزر و وبال ورزیدن
قصه ظالمان که بشنیدی
کیفر ظلم ها که خود دیدی
هیچ ازان اعتبار نگرفتی
ترک این کار و بار نگرفتی
پیش ازان دم که همچو سگ میری
در ره ظلم تیز تگ میری
آدمی گرد و از سگی باز آی
با صفات فرشته دمساز آی
ور نه ترسم که عالم گذران
با تو هم آن کند که با دگران
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴ - حکایت آن غلام نخوت کیش که به واسطه مکنت خواجه خویش از محنت قحط و تنگسالی بی باک بود و لاابالی
در دیار مصر قحطی خاست سخت
کز فزع هر کس به نیل انداخت رخت
چون به سوی نان رهی نشناختند
رخت هستی را در آب انداختند
بود جانی قیمت هر تای نان
نان همی گفتند و می دادند جان
بخردی زیبا غلامی را بدید
کو به فخر و ناز دامن می کشید
طلعتی چون قرص خور آراسته
نی ز کمخواری مه آسا کاسته
تازه روی و خنده ناک و شادکام
هر طرف چون شاخ خرم در خرام
بخردش گفت ای غلام از فخر و ناز
چند باشی سرکش و گردن فراز
از غم نان عالمی خوار و دژم
تو چرایی اینچنین فارغ ز غم
گفت بر سر خواجه ای دارم کریم
هستم از انعام او غرق نعیم
خوان پر از نان، خانه اش پر گندم است
نام قحط از خان و مان او گم است
چون نباشم خرم و شاد اینچنین
وز گزند قحط آزاد اینچنین
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - گفتار در موفق شدن جناب خلافت پناهی اجتناب از بعض مناهی وفقه الله سبحانه للتقوی و المغفرة فی الدنیا و الآخرة
حبذا شاهی که در عهد شباب
شد ز توبه همچو پیران بهره یاب
گر چه از باده لب آلود از نخست
زان به آب توبه آخر لب بشست
جامی می با آن همه آب طرب
ماند دور از مجلس او خشک لب
خم گرفته معده خالی از حرام
گوشه ای چون زاهدان نیکنام
گشته مرحوم از حریم بزم او
دستی اندر سر به صد حسرت سبو
گر چه بودی زو صراحی سر فراز
مانده زان با گردن خود دست باز
کی برد پیمانه سوی باده پی
باده پیماییست زین پس کار وی
جمله حیوانات را چشم است و گوش
خاص انسان باشد و بس عقل و هوش
دشمن هوش است می ای هوشمند
دوست را مغلوب دشمن کم پسند
با دو صد خرمن زر کامل عیار
نیم جو هوش ار فروشد روزگار
بخرد آن بهتر که عمری خون خورد
تا خرد آن نیم جو هوش و خرد
نی که گیرد یک دو جرعه می به کف
نقد دانش را کند یک سر تلف
پا نهد از حد دانایی برون
رخت خویش آرد به سر حد جنون
عمرها می خوردی و بیخود شدی
بنده فرمان نیک و بد شدی
زان همه می خواری و خرم دلی
حاصل تو چیست جز بی حاصلی
آنچنان صد سال دیگر گر خوری
پی به چیزی غیر ازین مشکل بری
عیش پارین را که کردی می شناس
سال دیگر را بر آن می کن قیاس
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - حکایت شخصی که در ولادت فرزند از بزرگی استمداد همت کرده بود و باز از برای خلاصی از شر وی از همان بزرگ استمداد می کرد
پیش شیخی رفت آن مرد فضول
بهر بی فرزندیش خاطر ملول
گفت با من دار شیخا همتی
تا ببخشد کردگارم دولتی
تازه سروی روید از آب و گلم
کز وجود او بیاساید دلم
یعنی آید در کنارم یک پسر
کز جمال او شود روشن بصر
شیخ گفتا خویش را رنجه مدار
واگذار این کار را با کردگار
در هر آن کاری که آری روی و رای
مصلحت را از تو به داند خدای
گفت شیخا من بدین مقصود اسیر
مانده ام از من عنایت وامگیر
از دعا شو قاصد بهبود من
تا به زودی رو دهد مقصود من
شیخ حالی در دعا برداشت دست
بر نشان افتاد تیر او ز شست
یک پسر چون آهوی چین مشکبار
از شکارستان غیبش شد شکار
چون نهال شهوت و شاخ هوا
یافت در آب و گلش نشو و نما
با حریفان باده نوشیدن گرفت
در پی هر کام کوشیدن گرفت
مست شد جا بر کنار بام کرد
دختر همسایه را بدنام کرد
شوهر دختر ز پیش او گریخت
ورنه خونش را به خنجر خواست ریخت
شحنه را دادند ازین صورت خبر
بدره های زر طمع کرد از پدر
روز و شب این بود کار و بار او
فاش شد در شهر و کو کردار او
نی نصیحت را اثر بودی در او
نی سیاست کارگر بودی در او
چون پدر زین کار و بار آمد به تنگ
باز زد در دامن آن شیخ چنگ
که ندارم غیر تو فریادرس
رحم کن بر من به فریادم برس
کن دعای دیگر اندر کار او
وز سر من دور کن آزار او
شیخ گفت آن روز من گفتم تو را
که مکن الحاح و بگذر زین دعا
عفو می خواه از خدا و عافیت
کین بود در هر دو عالم کافیت
چون ببندی بار رحلت زین دیار
نی پسر نی دخترت آید به کار
بنده ای در بندگی بی بند باش
هر چه می آید بدان خرسند باش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۶ - حکایت آن کریمی که دعوت سفله را اجابت نکرد تا صحبت با سفلگان عادت وی نگردد
چون سوی اینان لئیمی پی برد
لقمه ای چند از طعام وی خورد
چون بخواند سفله دیگر مرا
سویش آن لذت شود رهبر مرا
محو گردد نامم از سلک کرام
در شمار سفلگان مانم تمام
سفله ای مهمانیی آغاز کرد
سفلگان شهر را آواز کرد
خواند یک صاحب کرم را نیز هم
تا به خوانش رنجه فرماید قدم
گفت باشد نفس نادان و لئیم
زین دو وصف او دلی دارم دو نیم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۷ - در مذمت زنان که محل شهوت موقوف علیه فرزندان است
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بیخ عمر کن
زن چه باشد ناقصی در عقل و دین
هیچ ناقص نیست در عالم چنین
دور دان از سیرت اهل کمال
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
پیش کامل کو به دانش سرور است
سخره ناقص ز ناقص کمتر است
بر سر خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای تا سرگیری او را در گهر
جامه از دیبای ششتر دوزیش
خانه از زرین لگن افروزیش
لعل و در آویزه گوشش کنی
شرب زرکش ستر شب پوشش کنی
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهری
آبش از سر چشمه خضر آوری
میوه چون خواهد ز تو همچون شهان
نار یزد آری و سیب اصفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله اینها پیش او هیچ است هیچ
گویدت ای جانگداز عمر کاه
هیچ چیز از تو ندیدم هیچ گاه
گر چه باشد چهره اش لوح صفا
خالی است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداری که دید
غیر مکاری و غداری که دید
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابی رو فراموشت کند
گر تو پیری یار دیگر بایدش
همدمی از تو قوی تر بایدش
چون جوانی آید او را در نظر
جای تو خواهد که او بندد کمر