عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
فصل بهاران شده ساغر بگیر
از بط می خون کبوتر بگیر
زین رخ چشمی که ترا داده اند
خرده به گل نکته به عبهر بگیر
دامن گلچین ز شفق شد افق
کام دل از بادهٔ احمر بگیر
ساغر خورشید گرفته است ابر
از کف ساقی قدح زر بگیر
با کف خالی ز عمل روز حشر
جهد کن و دامن حیدر بگیر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
غفل نبرده بهره ای از روزگار عمر
وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات
پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان
از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
بیرون زحد عقل بود عالم شباب
دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت
در دست هیچ کس نبود اختیار عمر
با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق
جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
بی ذکر تو نیکو نبود پیشهٔ دیگر
بی فکر تو باطل بود اندیشهٔ دیگر
صهبای مجازم ندهد نشئه که باشد
کیفیت مستان تو از شیشهٔ دیگر
کی قطع نظر از تو توانم که دواندست
از هر مژه چشمت به دلم ریشهٔ دیگر
لبریز خیال تو ز بس گشته، نگنجد
در غمکدهٔ سینه ام اندیشهٔ دیگر
ناخن گره از کار تو جویا نگشاید
بر سینه قوی تر زن از این تیشهٔ دیگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
کار دنیا فکر ای دانا ندارد اینقدر
بهر دنیا غم مخور دنیا ندارد اینقدر
وسعتی در خورد وحشت آرزو دارد دلم
عالم دیوانگی صحرا ندارد اینقدر
لاف همراهی نیارد زد به ما آزادگان
وحشت از اهل جهان عنقا ندارد اینقدر
محتسب پیمانه نوشان را به طور خودگذار
می توان برداشت دست از ما ندارد اینقدر
در خطر باشد زموج اشک جویا دیده ام
منصب شوریدگی دریا ندارد اینقدر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
نباشد غیر عشق نیکوانم پیشهٔ دیگر
به غیر از وصل خوبانم به دل اندیشهٔ دیگر
بجز فکر وصال او که یارب باد روزافزون
به وصل او که نبود در دلم اندیشهٔ دیگر
اگر از تهمت یک شیشهٔ می محتسب ترسی
توانم بر تو بستن هر نفس صد شیشهٔ دیگر
جهان باشد چراگاه غزالان هوس جویا
بود ماوای ما شیران همت بیشهٔ دیگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
از ازل بی وحشتی نبود دل ما را قرار
طفل ما نگرفته جز در دامن صحرا قرار
دشمن هر کس به قدر خواهش او می شود
از نخستین خلق را اینست با دنیا قرار
اضطراب عشق ماند جوهر شمشیر را
بیقراری بسکه بگرفته ست در دلها قرار
مست من از بسکه بیرون گرد و شوخ افتاده است
گر شرر گردد نگیرد در دل خارا قرار
کم نشد نام خدا از شوخی او ذره ای
یک قلم با آنکه چشمش برده از دلها قرار
شوخی آهم شکوه حسن را درهم شکست
می برد جویا نسیمی از دل دریا قرار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
به فکر نام مباش اینقدر همین زنهار
به زیر سنگ منه دست از نگین زنهار
مباش بر من دل خسته خشمگین زنهار
مشو مشابه گلهای آتشین زنهار
مرو چو سنگ سوی زیردست خود از جای
مخور به شیشهٔ دلهای نازنین زنهار
بود به نام خدا سک نقد دلها را
به هرزه خرج مکن نقد اینچنین زنهار
به عرش می رسد آن کس که میرود از خویش
ممال پای در این راه بر زمین زنهار
تو تا به چند نیاسایی از دل آزاری
تو آهوان حرم را مکن کمین زنهار
مبر ز خیره نگاهی به پردهٔ شرمش
مزن به شمع مراد من آستین زنهار
ترا که جبهه ات آیینهٔ بهشت نماست
نهان مدار به دیوار بست چین زنهار
مرو به درگه دونان برای نان جویا
هزار نیش مخور بهر انگبین زنهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
عمر رفت و هست ذوق آن بر و دوشم هنوز
تنگ دارد شوق آغوشش در آغوشم هنوز
بر زمین ناید غبار من ز دوش گردباد
بیقرار گردش آن چشم می نوشم هنوز
ای صبا مشت غبارم را به چشم کم مبین
از هواداران آن سرو قباپوشم هنوز
بر نمی خیزد غبارم ای نسیم از روی خاک
دست و پا گم کردهٔ آن چشم می نوشم هنوز
با وجود وصل ای جویا به رنگ زلف او
تیره روز از عشق آن صبح بناگوشم هنوز
نشکفته غنچه ای ز نسیم سحر هنوز
نگشاده است مرغ دلم بال و پر هنوز
صد منزل از قلمرو عنقا گذشته ایم
ناکرده نیم گام هم از خود سفر هنوز
گشتیم خاک راه و به بزمت ز آه ما
پیچیده است بوی کباب جگر هنوز
با آنکه سیل گریهٔ تلخم ز سر گذشت
لعلت بود زخندهٔ نهان در شکر هنوز
در خاک بیقرار چو مویی در آتشم
در پیچ و تاب داردم آن خوش کمر هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
در دامن دل اشک ز مژگان تر انداز
این مشت شرر باز به جیب جگر انداز
آنجا که کشد معرفتش تیغ چو خورشید
چون ماه گر از اهل کمالی سپر انداز
از خویش بهر سو که روی دار امانست
زنهار از این مهلکه خود را بدر انداز
یا زان مژه کن پهلو خواهش تهی ایدل
یا بستر راحت به دم نیشتر انداز
هر شب پی تعمیر دلم تا که تو از جور
هر روز خرابش کنی ای خانه برانداز
باشد که بیفتد زچمن بیضهٔ بلبل
ای دل زفغان شعله در این مشت پرانداز
خواهی که چو شبنم روی از خود به نگاهی
جویا همه تن دیده به جانان نظراندز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
معنیی گر هست با رند می آشام است و بس
چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
با صدانداز نشست آن بت رعنا در پیش
غم پس سر شد و بگرفت قدح جا در پیش
راه سر منزل وارستگی از حد دور است
توسن سعی زبون دشت تمنا در پیش
کشتهٔ ناز تو بر عمر خضر ناز کند
دم تیغ تو بود از دم عیسی در پیش
پرش رنگ به گرد رم ما پی نبرد
نیس دل در ره رفتن زخود از ما در پیش
منصب دولت از او شهرت عزت از ما
وحشت ما بود از وحشت عنقا در پیش
صد جهان غم به دل تنگ تو گنجد جویا
تنگی دل بود از وسعت دنیا در پیش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
سرشته اند ز فیض هوای صبح تنش
زموج پرتو ما هست تار پیرهنش
تپد شهید نگاه تو در لحد تا حشر
کنی ز پردهٔ چشم غزال گر کفنش
توان ز حسن کلامش شنید بوی بهار
به رنگ غنچهٔ خوشبو بود لب از سخنش
ز بزم وصل توام برد بیخودی دل تنگ
چو غنچه ای که برد گلفروش از چمنش
وظیفه خوان صفات لبت بود جویا
سزد چو غنچه پر از زرکنی اگر دهنش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش
کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش
نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش
مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش
دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش
مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی
که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش
دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم
بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش
نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی
که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش
شدم آوارهٔ دامان صحرایی که می بینم
خیال دعوی ملک سلیمان در سر مورش
در آن وادی دلم از فیض مشرب کامرانی کرد
که دارد وسعت ملک سلیمان دیدهٔ مورش
چسان بیند خرابی ملک سلطان جون جویا
بود ریگ روان لشکر، بیابان شهر معمورش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش
غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش
ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار
مانند نیشتر همه جا خیره سر مباش
بینی به روی هر که نگاهش به سوی تست
مانند شمع بزم پریشان نظر مباش
یک ره ز رفتن پدرانت حساب گیر
مغرور پنج روزه حیات ای پسر مباش
رنگ پریده سنگ ره رفتن از خود است
یعنی رفیق همره کاهل سفر مباش
جویا بنای قصر عمل را دهد به آب
مغرور اشک ریزی مژگان تر مباش