عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
بدیدند مه، ساقیا می چه داری
که آمد گه عشرت و میگساری
بکردیم سی روز آن میهمان را
بانواع خدمت بسی جان سپاری
سبک دل شدیم از فراقش بیا تا
گران ساغری چند بر من شماری
ز رشگ وشاقان خسرو مه نو
رخ افروز چون لعبت قندهاری
بدین نقره خنگ فلک می نماید
به نظارگان لعب چابک سواری
ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد
بدین زردی و خشکی و این نزاری
ازین قلعه قلعی هفت طارم
چو از لشکر شب هوا گشت تاری
مسیح آمد و روح قدسی خدمت
رکابش گرفته به فرمان باری
ز جنات فردوس اطباق رحمت
بیاورد با او خضر کرده یاری
خضر جام جمشید پر آب حیوان
فرستاد بر عادت دوستداری
که تا شه کند نوش و جاوید ماند
چو در وقت افطار سازد نهاری
قزل ارسلان خسرو ملک پرور
که شد ختم بر نام او شهریاری
که آمد گه عشرت و میگساری
بکردیم سی روز آن میهمان را
بانواع خدمت بسی جان سپاری
سبک دل شدیم از فراقش بیا تا
گران ساغری چند بر من شماری
ز رشگ وشاقان خسرو مه نو
رخ افروز چون لعبت قندهاری
بدین نقره خنگ فلک می نماید
به نظارگان لعب چابک سواری
ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد
بدین زردی و خشکی و این نزاری
ازین قلعه قلعی هفت طارم
چو از لشکر شب هوا گشت تاری
مسیح آمد و روح قدسی خدمت
رکابش گرفته به فرمان باری
ز جنات فردوس اطباق رحمت
بیاورد با او خضر کرده یاری
خضر جام جمشید پر آب حیوان
فرستاد بر عادت دوستداری
که تا شه کند نوش و جاوید ماند
چو در وقت افطار سازد نهاری
قزل ارسلان خسرو ملک پرور
که شد ختم بر نام او شهریاری
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲
جهان چون جنان شد ز باد بهاری
چه عذرست ساقی حرامی نیاری
درافگن بدان آب خشک آتش تر
چو با دست گیتی مکن خاکساری
ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر
که بنشست آنک گل اندر عماری
چو وامق شده بلبل بیدل اکنون
که گل شد به بستان به عذر اعذاری
کند بر هوا ابر گوهرفشانی
کند در چمن باد صورت نگاری
سر نافه مشگ تبت گشاید
همی سحر باد سحر در صحاری
صبا شد مهندس که از خاک تیره
که دارد کنون بوی مشگ تتاری
برانگیخت چندین تصاویر معجز
زهی چرب دستی زهی خوب کاری
اگر ساقی لاله دارد پیاله
چرا نرگس آمد بدین پر خماری؟
چو از حجره غنچه شاه ریاحین
دهد بار چون نیکوان حصاری
قبا از ستبرق کلاه از زبرجد
کمر بسته پر گوهر شاهواری
الا انعم صباحک زند عندلیبش
کند خطبه ملک از سرو ساری
مصیبت زده از چه آمد بنفشه
که بنشست در جامه سوگواری
از زان از قفا پشت خم، عمر کوته
چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری
شه مملکت بخش مظلوم بخشای
که تیغش کند با عدو ذوالفقاری
جهانگیر شاها تو آن پادشاهی
که دارای فرمان ده روزگاری
گه بزم، شاه ملایک نهادی
گه رزم شیر ممالک شکاری
هزاران تهمتن به میدان رزمی
هزاران فریدون به هنگام کاری
اگر صدمه گرز تو کوه بیند
فرو ریزد از هم ز بی اختیاری
و گر صولت خشم تو چرخ یابد
چو زیبق شود حالی از بی قراری
به رحمت نظر کن زمین و زمان را
چو در تحت حکم تواند اضطراری
ز یمن یمینت زند ابر دریا
به وقت غنا لاف صاحب یساری
چه نسبت بود ابر را با کف تو
کزو قطره بارد تو خود بدره باری
خرد تیره گشته است و اندیشه تیره
به دریای جود تو از بی کناری
در اطراف کونین شغلی ندارم
ورای مدیح تو جز کردگاری
حقیقت شناسم که در آفرینش
همه ناقصند و تو کامل عیاری
بسیط جهان صیت عدل تو دارد
زهی تخت گیری زهی بختیاری
حیاتی است باقی مرا این قصیده
که در مدح تو کرده ام جانسپاری
تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت
مرا محترق گشت خون در مجاری
الا تا کند مجمر لاله هر شب
نسیم صبا پر ز عود قماری
ترا باد در مملکت پادشاهی
ترا باد بر دشمنان کامگاری
نکردی تو با هیچ ابنای دولت
گه عهد و میثاق زینهار خواری
ز آفات گردون و عاهات دنیا
تو جاوید در حفظ و زنهار باری
چه عذرست ساقی حرامی نیاری
درافگن بدان آب خشک آتش تر
چو با دست گیتی مکن خاکساری
ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر
که بنشست آنک گل اندر عماری
چو وامق شده بلبل بیدل اکنون
که گل شد به بستان به عذر اعذاری
کند بر هوا ابر گوهرفشانی
کند در چمن باد صورت نگاری
سر نافه مشگ تبت گشاید
همی سحر باد سحر در صحاری
صبا شد مهندس که از خاک تیره
که دارد کنون بوی مشگ تتاری
برانگیخت چندین تصاویر معجز
زهی چرب دستی زهی خوب کاری
اگر ساقی لاله دارد پیاله
چرا نرگس آمد بدین پر خماری؟
چو از حجره غنچه شاه ریاحین
دهد بار چون نیکوان حصاری
قبا از ستبرق کلاه از زبرجد
کمر بسته پر گوهر شاهواری
الا انعم صباحک زند عندلیبش
کند خطبه ملک از سرو ساری
مصیبت زده از چه آمد بنفشه
که بنشست در جامه سوگواری
از زان از قفا پشت خم، عمر کوته
چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری
شه مملکت بخش مظلوم بخشای
که تیغش کند با عدو ذوالفقاری
جهانگیر شاها تو آن پادشاهی
که دارای فرمان ده روزگاری
گه بزم، شاه ملایک نهادی
گه رزم شیر ممالک شکاری
هزاران تهمتن به میدان رزمی
هزاران فریدون به هنگام کاری
اگر صدمه گرز تو کوه بیند
فرو ریزد از هم ز بی اختیاری
و گر صولت خشم تو چرخ یابد
چو زیبق شود حالی از بی قراری
به رحمت نظر کن زمین و زمان را
چو در تحت حکم تواند اضطراری
ز یمن یمینت زند ابر دریا
به وقت غنا لاف صاحب یساری
چه نسبت بود ابر را با کف تو
کزو قطره بارد تو خود بدره باری
خرد تیره گشته است و اندیشه تیره
به دریای جود تو از بی کناری
در اطراف کونین شغلی ندارم
ورای مدیح تو جز کردگاری
حقیقت شناسم که در آفرینش
همه ناقصند و تو کامل عیاری
بسیط جهان صیت عدل تو دارد
زهی تخت گیری زهی بختیاری
حیاتی است باقی مرا این قصیده
که در مدح تو کرده ام جانسپاری
تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت
مرا محترق گشت خون در مجاری
الا تا کند مجمر لاله هر شب
نسیم صبا پر ز عود قماری
ترا باد در مملکت پادشاهی
ترا باد بر دشمنان کامگاری
نکردی تو با هیچ ابنای دولت
گه عهد و میثاق زینهار خواری
ز آفات گردون و عاهات دنیا
تو جاوید در حفظ و زنهار باری
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳
زهی با حسن تو همدم صفا و لطف روحانی
به زلف ار سایه خضری به لب چون آب حیوانی
مه و خورشید پیشانی کنند از روی بی شرمی
اگر پیش رخت بر خاک ره ننهند پیشانی
دلم سوزی و این معنی رگی با جان همی دارد
مکن این ناخوشی با جان که صد ره خوشتر از جانی
چه پرسم از تو حال دل چو می دانی که می دانم
غم دل با تو چون گویم چو می دانم که می دانی؟
نداری زلف را بر گوش اگر به گوش واداری
کز آن شکل پریشان هست جمعی را پریشانی
جهان مصرست و تو یوسف چهی پر آب زیر لب
عزیزان جهان را دل در آن چاه است زندانی
تو در کار دالم سستی و من در سختی افتاده
اگر سخت آیدت ور نه به غایت سست پیمانی
تو خواهی یار و خواهی نه سعادت پادشاهی را
که صبح دین و دولت هر دو زو گشتند نورانی
شه اقلیم بخش اعظم اتابک کز جلال او
نهادش نام در اول سپهر اسکندر ثانی
پناه دوده سلجوق کز تأثیر انصافش
شود همخوابه میش ازامن با گرگ بیابانی
فلک سیر ملک سیرت که بر درگاه او زیبد
ملک را آستان بوسی فلک را بنده فرمانی
رکاب آسمان سایش به هر جانب که روی آرد
بگیرد هر دو فتراکش به رغبت لطف ربانی
رکابش را دو در می دان که او خود شکل در دارد
یکی در در رضای حق دوم در فضل یزدانی
ایا گردون عنان شاهی که ریزد آسمان جوجو
اگر یک لحظه از کارش عنان دل بگردانی
تو موسی دست تا هستی شبان اطراف عالم را
نیارد گرگ پروردن سپهر سبز بارانی
چه گویم خصم سگ روی تو چون بیند که هر ساعت
ز شمیر تو شیرافگن سگانرا هست مهمانی
عنان تو چو زنجیرست و خصم تو چو دیوانه
بجنبد جانش اندر تن چو زنجیرش بجنبانی
سخن را پشت و رو نبود اگر گویم درین دوران
تویی روی جهانداری تویی پشت مسلمانی
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان شوران
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی
همه نور الهی بر تو شد پیدا ازین معنی
که با آن حضرت قدسی ترا سری است پنهانی
نشستی ظلم در عالم چو اضطراب تو بر تو
اگر تیغت نبودی زیر این گرون پنگانی
هر آن کاری که نتواند فلک ترتیب آن کردن
تو کن ترتیب آن زیرا تو بتوانی که بتوانی
جهانگیر و خدا ترسی و مقبل پس روا باشد
اگر گویم که هم جم هم سکندر هم سلیمانی
تو خورشیدی و بی حکمت نماند جای در گیتی
که بی خورشید جایی نیست در آباد و ویرانی
به منبر کی رود هرگز سری کان نیست منقادت
شکاری کی تواند شد سگی کان هست کهدانی
سلامت روی در دزدد اگر تو سعی واگیری
جهان از پیش برخیزد اگر تو فتنه ننشانی
مسلم شد کز آن ایران و تورانت مسلم شد
که تو با فر افریدون و با قدر قدر خانی
جهانبخش و جهانگیری زهی قدر و زهی قدرت
که در یک روز اگر خواهی جهان بدهی و بستانی
برآرد حمله گرم تو دود از آب و از آتش
چو تیغ آب رنگت کرد عزم آتش افشانی
روان طغرل و مسعود شادند از تو زین معنی
که سلطان ارسلان را شد مسلم از تو سلطانی
چه گویم من ز فر دولت و اقبال تو شاها
که هرچ آن آید اندرو هم من صد بار چندانی
درخت دولتت دارد دو شاخ تازه کز هر دو
به اقبال تو پیدا گشت آثار جهانبانی
یکی در عقد پیروزی فزون از در دریایی
یکی در تاج بهروزی به از یاقوت رمانی
دو ماهند اندرین برج و دو سروند اندرین بستان
که رشگ ماه چرخند و ستیز سرو بستانی
همی تا طره پیرایی نمایند از ره صنعت
عروسان چمن را هم صبا هم ابر نیسانی
همی تا گل ندارد تاب پیش باد خوارزمی
همی تا نور گیرد مه ز خورشید خراسانی
جهانت باد محکوم و سپهرت باد در فرمان
سلیمان وار حکمت را متابع انسی و جانی
رفیقت طالع میمون به هر جانب که روی آری
معینت ایزد بیچون به هر جایی که درمانی
اگر چه عمر کس باقی نخواهد بود در عالم
کرامت عمر باقی بادت اندر عالم فانی
به زلف ار سایه خضری به لب چون آب حیوانی
مه و خورشید پیشانی کنند از روی بی شرمی
اگر پیش رخت بر خاک ره ننهند پیشانی
دلم سوزی و این معنی رگی با جان همی دارد
مکن این ناخوشی با جان که صد ره خوشتر از جانی
چه پرسم از تو حال دل چو می دانی که می دانم
غم دل با تو چون گویم چو می دانم که می دانی؟
نداری زلف را بر گوش اگر به گوش واداری
کز آن شکل پریشان هست جمعی را پریشانی
جهان مصرست و تو یوسف چهی پر آب زیر لب
عزیزان جهان را دل در آن چاه است زندانی
تو در کار دالم سستی و من در سختی افتاده
اگر سخت آیدت ور نه به غایت سست پیمانی
تو خواهی یار و خواهی نه سعادت پادشاهی را
که صبح دین و دولت هر دو زو گشتند نورانی
شه اقلیم بخش اعظم اتابک کز جلال او
نهادش نام در اول سپهر اسکندر ثانی
پناه دوده سلجوق کز تأثیر انصافش
شود همخوابه میش ازامن با گرگ بیابانی
فلک سیر ملک سیرت که بر درگاه او زیبد
ملک را آستان بوسی فلک را بنده فرمانی
رکاب آسمان سایش به هر جانب که روی آرد
بگیرد هر دو فتراکش به رغبت لطف ربانی
رکابش را دو در می دان که او خود شکل در دارد
یکی در در رضای حق دوم در فضل یزدانی
ایا گردون عنان شاهی که ریزد آسمان جوجو
اگر یک لحظه از کارش عنان دل بگردانی
تو موسی دست تا هستی شبان اطراف عالم را
نیارد گرگ پروردن سپهر سبز بارانی
چه گویم خصم سگ روی تو چون بیند که هر ساعت
ز شمیر تو شیرافگن سگانرا هست مهمانی
عنان تو چو زنجیرست و خصم تو چو دیوانه
بجنبد جانش اندر تن چو زنجیرش بجنبانی
سخن را پشت و رو نبود اگر گویم درین دوران
تویی روی جهانداری تویی پشت مسلمانی
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان شوران
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی
همه نور الهی بر تو شد پیدا ازین معنی
که با آن حضرت قدسی ترا سری است پنهانی
نشستی ظلم در عالم چو اضطراب تو بر تو
اگر تیغت نبودی زیر این گرون پنگانی
هر آن کاری که نتواند فلک ترتیب آن کردن
تو کن ترتیب آن زیرا تو بتوانی که بتوانی
جهانگیر و خدا ترسی و مقبل پس روا باشد
اگر گویم که هم جم هم سکندر هم سلیمانی
تو خورشیدی و بی حکمت نماند جای در گیتی
که بی خورشید جایی نیست در آباد و ویرانی
به منبر کی رود هرگز سری کان نیست منقادت
شکاری کی تواند شد سگی کان هست کهدانی
سلامت روی در دزدد اگر تو سعی واگیری
جهان از پیش برخیزد اگر تو فتنه ننشانی
مسلم شد کز آن ایران و تورانت مسلم شد
که تو با فر افریدون و با قدر قدر خانی
جهانبخش و جهانگیری زهی قدر و زهی قدرت
که در یک روز اگر خواهی جهان بدهی و بستانی
برآرد حمله گرم تو دود از آب و از آتش
چو تیغ آب رنگت کرد عزم آتش افشانی
روان طغرل و مسعود شادند از تو زین معنی
که سلطان ارسلان را شد مسلم از تو سلطانی
چه گویم من ز فر دولت و اقبال تو شاها
که هرچ آن آید اندرو هم من صد بار چندانی
درخت دولتت دارد دو شاخ تازه کز هر دو
به اقبال تو پیدا گشت آثار جهانبانی
یکی در عقد پیروزی فزون از در دریایی
یکی در تاج بهروزی به از یاقوت رمانی
دو ماهند اندرین برج و دو سروند اندرین بستان
که رشگ ماه چرخند و ستیز سرو بستانی
همی تا طره پیرایی نمایند از ره صنعت
عروسان چمن را هم صبا هم ابر نیسانی
همی تا گل ندارد تاب پیش باد خوارزمی
همی تا نور گیرد مه ز خورشید خراسانی
جهانت باد محکوم و سپهرت باد در فرمان
سلیمان وار حکمت را متابع انسی و جانی
رفیقت طالع میمون به هر جانب که روی آری
معینت ایزد بیچون به هر جایی که درمانی
اگر چه عمر کس باقی نخواهد بود در عالم
کرامت عمر باقی بادت اندر عالم فانی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴
ز تاب زلف تو ای آفتاب روحانی
به مشگ سوده در آمد هزار ارزانی
مهی به حسن ازین روی آفتاب نهاد
چو سایه پیش تو بر خاک تیره پیشانی
جهان خوبی از آن خواندمت که همچو جهان
به وصل و هجر نه بر یک نهاد و یکسانی
بسان طوق زنخدان و طاق ابروی تست
فلک به سخت کمانی و سست پیمانی
ز شهر فتنه نخیزد چو طیره بنشینی
به تنگ مشگ بریزد چو طره بفشانی
بر آن مباش که جانی که انده تو دروست
به عشوه ای که درو هیچ نیست بستانی
ربود چشم من از لعل تو گهر ریزی
گرفت زلف تو از کار من پریشانی
همیشه رشگ من از آفتاب و سایه بود
که با تواند چو در مجلسی و میدانی
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنجهای آسانی
سرشگم از قبل آن ستاره را ماند
که تو به تندی و شوخی سپهر را مانی
به حسن یوسف عهدی واین عجب که مرا
دلی به چاه زنخدان تست زندانی
ز من شنو سخن حسن خود که کس نکند
حدیث یوسف مصری چو پیر کنعانی
جفا کنند نه با آنکه جهد او به وفاست
ز تو جزای وفا هم جفاست تا دانی
مبادم از غم تو یک نفس امید خلاص
اگر خورم چو غمت در غمت پشیمانی
مرا ز عشق تو این بس که از تو ساخته ام
نسیب مدح و ثنای سکندر ثانی
محمد بن روادی کز اقتدار کرم
مسلم است ورا در جهان جهانبانی
کمینه دانش او و هم عقلی و حسی
کهینه بخشش او ملک بحری و کانی
نثار رایت او گنجهای پیروزی
رفیق موکب او لطفهای یزدانی
همیشه کار عدو ناقص از کمال ویست
ز روز تام شب تیره راست نقصانی
به نوک نیزه خطی و درع داودی
گرفت زیر نگین ملکت سلیمانی
کلاه گوشه میمون اوست کشتی نوح
هر آنگهی که بود حادثات طوفانی
شدست بر دل و دست مبارکش موقوف
سخای حاتم طائی و وهم لقمانی
ز تیغ روشن او خانه عدو تیره است
ز کلک تیره او صحن ملک نورانی
سپهر دولت را رمح او شهاب بس است
چو سر بر آرد ازو فتنه های شیطانی
شکست هیبت او بازوی ستمکاری
فزود رایت او رونق مسلمانی
لوای او بدل زخمهای گردونی
حدیث او حسد نکته های یونانی
در آن زمان که پذیرد میان صف قتال
ز باد فتنه بنای وجود ویرانی
شود ز خون یلان در دهان تیر خدنگ
به شکل صورت پیکان چو لعل پیکانی
به خون و خاک بر آید جهان افسوسی
ز دست و پای در افتد قوای نفسانی
شود دریده تر از عنکبوت اصطرلاب
ز نوک نیزه قبای سپهر پنگانی
کمین گشاده قضا بهر فتنه انگیزی
اجل ببسته میان بهر بنده فرمانی
میان معرکه از جسم و مغز ناموران
جهان ز بهر دد و دام کرده مهمانی
دریده پرده دلها ز تف تیغ چنان
که همچو روز شود رازهای پنهانی
عنان کوکب شه بینی اندر آن ساعت
گرفته سعد سماوی و لطف یزدانی
بخوانده آیت نصر من الله از علمش
زبان فتح و ظفر بر زمانه فانی
کند به تیغ گهر بار خود بنامیزد
زمین معرکه چون گوهر بدخشانی
بزرگ بار خدایا تویی که وقت هنر
هر آنچه از تو بگویم هزار چندانی
به بزم و بار مه از بهمنی و جمشیدی
به نطق و فضل به از صاحبی و سحبانی
گشاد نامه فتح تو هر کجا که رسد
کنند بر تو ملوک جهان ثنا خوانی
بهر چه عزم کنی دور آسمان گوید
برو که با ظفر آیی بکن که بتوانی
چو تو به باغ فصاحت هزار دستان نیست
و گر چه روز شجاعت هزار دستانی
ز هیبت تو به مازندران درون پس ازین
به جای آب همی خون برآید از خانی
جهان پیاده بر آید ز ابلق شب و روز
چو تو سوار شوی بر کمیت چوگانی
نهاد مهر تو در دل سعادت فلکی
گرفت کین تو در سینه نحس کیوانی
بساز بزم! که امروز عید قربانست
بریز خون عدو همچو گاو قربانی
طرب گزین و طلب کن ز نیکوان ختن
سماع روح نواز و شراب ریحانی
همیشه تا نبود در جهان کون و فساد
عقیق پاره بزمت چو لعل رمانی
خدای یار تو چون از تو خلق درماند
فلک معین تو چون تو ز خلق درمانی
نهاده نام تو سلطان و داده دور فلک
مجیر را لقب از حضرت تو سلطانی
به مشگ سوده در آمد هزار ارزانی
مهی به حسن ازین روی آفتاب نهاد
چو سایه پیش تو بر خاک تیره پیشانی
جهان خوبی از آن خواندمت که همچو جهان
به وصل و هجر نه بر یک نهاد و یکسانی
بسان طوق زنخدان و طاق ابروی تست
فلک به سخت کمانی و سست پیمانی
ز شهر فتنه نخیزد چو طیره بنشینی
به تنگ مشگ بریزد چو طره بفشانی
بر آن مباش که جانی که انده تو دروست
به عشوه ای که درو هیچ نیست بستانی
ربود چشم من از لعل تو گهر ریزی
گرفت زلف تو از کار من پریشانی
همیشه رشگ من از آفتاب و سایه بود
که با تواند چو در مجلسی و میدانی
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنجهای آسانی
سرشگم از قبل آن ستاره را ماند
که تو به تندی و شوخی سپهر را مانی
به حسن یوسف عهدی واین عجب که مرا
دلی به چاه زنخدان تست زندانی
ز من شنو سخن حسن خود که کس نکند
حدیث یوسف مصری چو پیر کنعانی
جفا کنند نه با آنکه جهد او به وفاست
ز تو جزای وفا هم جفاست تا دانی
مبادم از غم تو یک نفس امید خلاص
اگر خورم چو غمت در غمت پشیمانی
مرا ز عشق تو این بس که از تو ساخته ام
نسیب مدح و ثنای سکندر ثانی
محمد بن روادی کز اقتدار کرم
مسلم است ورا در جهان جهانبانی
کمینه دانش او و هم عقلی و حسی
کهینه بخشش او ملک بحری و کانی
نثار رایت او گنجهای پیروزی
رفیق موکب او لطفهای یزدانی
همیشه کار عدو ناقص از کمال ویست
ز روز تام شب تیره راست نقصانی
به نوک نیزه خطی و درع داودی
گرفت زیر نگین ملکت سلیمانی
کلاه گوشه میمون اوست کشتی نوح
هر آنگهی که بود حادثات طوفانی
شدست بر دل و دست مبارکش موقوف
سخای حاتم طائی و وهم لقمانی
ز تیغ روشن او خانه عدو تیره است
ز کلک تیره او صحن ملک نورانی
سپهر دولت را رمح او شهاب بس است
چو سر بر آرد ازو فتنه های شیطانی
شکست هیبت او بازوی ستمکاری
فزود رایت او رونق مسلمانی
لوای او بدل زخمهای گردونی
حدیث او حسد نکته های یونانی
در آن زمان که پذیرد میان صف قتال
ز باد فتنه بنای وجود ویرانی
شود ز خون یلان در دهان تیر خدنگ
به شکل صورت پیکان چو لعل پیکانی
به خون و خاک بر آید جهان افسوسی
ز دست و پای در افتد قوای نفسانی
شود دریده تر از عنکبوت اصطرلاب
ز نوک نیزه قبای سپهر پنگانی
کمین گشاده قضا بهر فتنه انگیزی
اجل ببسته میان بهر بنده فرمانی
میان معرکه از جسم و مغز ناموران
جهان ز بهر دد و دام کرده مهمانی
دریده پرده دلها ز تف تیغ چنان
که همچو روز شود رازهای پنهانی
عنان کوکب شه بینی اندر آن ساعت
گرفته سعد سماوی و لطف یزدانی
بخوانده آیت نصر من الله از علمش
زبان فتح و ظفر بر زمانه فانی
کند به تیغ گهر بار خود بنامیزد
زمین معرکه چون گوهر بدخشانی
بزرگ بار خدایا تویی که وقت هنر
هر آنچه از تو بگویم هزار چندانی
به بزم و بار مه از بهمنی و جمشیدی
به نطق و فضل به از صاحبی و سحبانی
گشاد نامه فتح تو هر کجا که رسد
کنند بر تو ملوک جهان ثنا خوانی
بهر چه عزم کنی دور آسمان گوید
برو که با ظفر آیی بکن که بتوانی
چو تو به باغ فصاحت هزار دستان نیست
و گر چه روز شجاعت هزار دستانی
ز هیبت تو به مازندران درون پس ازین
به جای آب همی خون برآید از خانی
جهان پیاده بر آید ز ابلق شب و روز
چو تو سوار شوی بر کمیت چوگانی
نهاد مهر تو در دل سعادت فلکی
گرفت کین تو در سینه نحس کیوانی
بساز بزم! که امروز عید قربانست
بریز خون عدو همچو گاو قربانی
طرب گزین و طلب کن ز نیکوان ختن
سماع روح نواز و شراب ریحانی
همیشه تا نبود در جهان کون و فساد
عقیق پاره بزمت چو لعل رمانی
خدای یار تو چون از تو خلق درماند
فلک معین تو چون تو ز خلق درمانی
نهاده نام تو سلطان و داده دور فلک
مجیر را لقب از حضرت تو سلطانی
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بلبل آمد به در باغ و ز گل راه بخواست
وز گل این بار به فریاد و علی الله بخواست
گل بدو گفت اگرت آرزویی هست بخواه
خدمت خاص گلستان به سحرگاه بخواست
لاله با جام می سرخ چو آمد بر گل
گل ز بلبل غزلی تازه و دلخواه بخواست
کس فرستاد به من بلبل و از طبع مجیر
غزلی مخلص آن مدح شهنشاه بخواست
ارسلان شاه جهانگیر که خورشید فلک
از دل و همت او مرتبه و جاه بخواست
وز گل این بار به فریاد و علی الله بخواست
گل بدو گفت اگرت آرزویی هست بخواه
خدمت خاص گلستان به سحرگاه بخواست
لاله با جام می سرخ چو آمد بر گل
گل ز بلبل غزلی تازه و دلخواه بخواست
کس فرستاد به من بلبل و از طبع مجیر
غزلی مخلص آن مدح شهنشاه بخواست
ارسلان شاه جهانگیر که خورشید فلک
از دل و همت او مرتبه و جاه بخواست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گیتی سر نوبهار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آن که جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
عالم رخ چون نگار دارد
تا خوشی باغ برقرارست
بلبل دل بی قرار دارد
گر لاله سیه دل است شاید
کاندوه فراق یار دارد
سر بر زانو بنفشه زانست
کو خود دل سوگوار دارد
اکنون که چمن ز تازه رویی
گل بر کف و در کنار دارد
سرگشته روزگار بهتر
هر کو غم روزگار دارد
آباد بر آن که جای عشرت
در حضرت شهریار دارد
شه زاده و شاه پهلوان کو
تیغ ظفر آبدار دارد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گفتم ای ترک نظر سوی من غمگین کن
رحمتی بر من محنت زده مسکین کن
عشق من بی لب شیرین تو تلخ است چو زهر
به یکی بوسه همه زهر مرا شیرین کن
ای دل من شده از آتش هجران تو گرم
زان لب لعل دل گرم مرا تسکین کن
خنده خوش میزن و مجلس همه در شکر گیر
زلف بفشان و جهان پر گل و پر نسرین کن
گفت من ماهم و همچون تو بود خام طمع
هر که گوید که طمع بر مه و بر پروین کن
گفتم ای ترک مزن بر دل من داغ جفا
ور زنی، مرهم از آن دو لب چون نوشین کن
گفتمش چند کنم در غم تو ناله زار؟
گفت گر وصل منت باید صد چندین کن
گفتم از سیم میانت اثری یابم گفت
یا میانم مطلب یا کمرم زرین کن
ور ندانی که وجوه کمر زر به کجاست؟
مدحت بارگه خسرو خوب آیین کن
ارسلان شاه جهانبخش که گوید کرمش
جای خاک دَرَم از تارک علیین کن
رحمتی بر من محنت زده مسکین کن
عشق من بی لب شیرین تو تلخ است چو زهر
به یکی بوسه همه زهر مرا شیرین کن
ای دل من شده از آتش هجران تو گرم
زان لب لعل دل گرم مرا تسکین کن
خنده خوش میزن و مجلس همه در شکر گیر
زلف بفشان و جهان پر گل و پر نسرین کن
گفت من ماهم و همچون تو بود خام طمع
هر که گوید که طمع بر مه و بر پروین کن
گفتم ای ترک مزن بر دل من داغ جفا
ور زنی، مرهم از آن دو لب چون نوشین کن
گفتمش چند کنم در غم تو ناله زار؟
گفت گر وصل منت باید صد چندین کن
گفتم از سیم میانت اثری یابم گفت
یا میانم مطلب یا کمرم زرین کن
ور ندانی که وجوه کمر زر به کجاست؟
مدحت بارگه خسرو خوب آیین کن
ارسلان شاه جهانبخش که گوید کرمش
جای خاک دَرَم از تارک علیین کن
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵
صدر عالی اوحدالدین دام انعامه که هست
چاکر خاک جنابش چشمه آب حیات
بر رخ این رقعه شکل نیلگون یعنی زمین
داده رای او وزیر آسمان را شاه مات
خصمش از رشگ دوات و کلک گوهر بار او
سر بریده همچو کلک آمد سیه دل چون دوات
عبده الاصغر خطابش کرده گاه فیض فضل
بر فلک ماه عطارد بر زمین نیل و فرات
گشته اجرام سپهر از لمعه رایش اثر
برده اوتاد زمین از فضله حلمش ثبات
بنده صدرش مجیر از صدمه صفرا و تب
دارد الحق عارضه در شمل و صحت در شتات
دور از آن قطب جلال امروز شد حالش چنان
کر ببینم باز نشناسم همی نعش از بنات
اندرین محنت جز از مدحش نمی خواهم امان
وندرین نکبت جز از صدرش نمی جویم نجات
دارم اسباب علاج از خشک و تر الا دو چیز
حاصل آید گر کند رایش سوی من التفات
آن یکی سر دو ترش چون شعر من یعنی نقوع
وان دگر شیرین و خوش چون لفظ تو یعنی نبات
چاکر خاک جنابش چشمه آب حیات
بر رخ این رقعه شکل نیلگون یعنی زمین
داده رای او وزیر آسمان را شاه مات
خصمش از رشگ دوات و کلک گوهر بار او
سر بریده همچو کلک آمد سیه دل چون دوات
عبده الاصغر خطابش کرده گاه فیض فضل
بر فلک ماه عطارد بر زمین نیل و فرات
گشته اجرام سپهر از لمعه رایش اثر
برده اوتاد زمین از فضله حلمش ثبات
بنده صدرش مجیر از صدمه صفرا و تب
دارد الحق عارضه در شمل و صحت در شتات
دور از آن قطب جلال امروز شد حالش چنان
کر ببینم باز نشناسم همی نعش از بنات
اندرین محنت جز از مدحش نمی خواهم امان
وندرین نکبت جز از صدرش نمی جویم نجات
دارم اسباب علاج از خشک و تر الا دو چیز
حاصل آید گر کند رایش سوی من التفات
آن یکی سر دو ترش چون شعر من یعنی نقوع
وان دگر شیرین و خوش چون لفظ تو یعنی نبات
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای فرشته صفتی کز سر تعظیم و جلال
زیر ران شدست ابلق شام و سحرت
معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت
از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت؟
بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد
که برد تا به ابد حادثه مویی ز سرت
بگسلد کفه و شاهین ترازوی فلک
گر بسنجند بدان کفه و شاهین هنرت
ای سکندر صفتی ملک سخن را که ببرد
چشمه حضر حیات ابد از خاک درت
عذر بپذیر ز من بنده که مرغ سخنم
بر سر سدره نشست از مدد بال و پرت
زانکه آورده ام از سردی و ناموزونی
دو سه گونه خورش نامتناسب به برت
آن یکی در خور ریش پدرم و آن دیگر
خایه و آنچه بد اندر شکم او پدرت
زیر ران شدست ابلق شام و سحرت
معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت
از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت؟
بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد
که برد تا به ابد حادثه مویی ز سرت
بگسلد کفه و شاهین ترازوی فلک
گر بسنجند بدان کفه و شاهین هنرت
ای سکندر صفتی ملک سخن را که ببرد
چشمه حضر حیات ابد از خاک درت
عذر بپذیر ز من بنده که مرغ سخنم
بر سر سدره نشست از مدد بال و پرت
زانکه آورده ام از سردی و ناموزونی
دو سه گونه خورش نامتناسب به برت
آن یکی در خور ریش پدرم و آن دیگر
خایه و آنچه بد اندر شکم او پدرت
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷
بزرگ جهان خواجه شاه قدر
که بر عالم مکرمت پادشاست
وزیری که خورشید بر اوج خویش
بر او کم از دانه آسیاست
قوام کرم فخر دین کز کفش
طمع را همه کار کژ گشت راست
تماشاگه همت عالیش
از آن سوی دروازه کبرییاست
زمین تا بدین گونه بر هم نشست
چنویی ز پشت زمین بر نخاست
چه فتوی کند در حق بنده ای
که در شیوه بندگی بی ریاست
که او را ز ناگه به هنگام کوچ
غلامی در افزود و اسبی بکاست
که بر عالم مکرمت پادشاست
وزیری که خورشید بر اوج خویش
بر او کم از دانه آسیاست
قوام کرم فخر دین کز کفش
طمع را همه کار کژ گشت راست
تماشاگه همت عالیش
از آن سوی دروازه کبرییاست
زمین تا بدین گونه بر هم نشست
چنویی ز پشت زمین بر نخاست
چه فتوی کند در حق بنده ای
که در شیوه بندگی بی ریاست
که او را ز ناگه به هنگام کوچ
غلامی در افزود و اسبی بکاست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
زهی شکسته رواق سپهر نیلی را
صدای صیت بلندت که در جهان عام است
بگویم و بزه این سخن به گردن من
که خاص حلقه بگوش در تو ایام است
به چشم تو که مرا در ثنای تو دستی است
ز پشت پای تو تا ساق عرش یک گام است
ز بحر کلک دو شاخ گهر ده تو محیط
اگر چه هست یکی شاخ هم به اندام است
مقر شد از بن دندان سپهر لایعلم
که جای در سر این خامه شبه فام است
تو خاتم الفضلایی مشو شکسته بدانک
کژی چو نقش نگین منکر تو مادام است
تو در خطی ز زمانه چو جام جم دل تست
که در خطست چو تو هر چه در جهان جام است
تو در عراق و خراسان پر از حکایت تست
که صبح را اثر آه سرد در شام است
تو آن کسی که بر امثال من اگر چه کم اند
ترا هر آینه بسیار دست انعام است
وقوم خط تو دامی است مرغ معنی را
بدان نشان که درو میم حلقه دام است
من آن کسم که مرا نیست هفت قطعه نو
چو هفت هیکل من حرز هفت اندام است
تو شمس و خانه گردون رواق تست اسد
مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
چو زو بلند شدم مشتریم نامم کن
از آن سبب که اسد جای اوج بهرام است
غلام خاص توام خود نپرسی از پی چه؟
از آنکه طبع ترا توسن سخن رام است
به آسمان برسد نام من ز بندگیت
چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است
همین و بس چو ز ابرامم احترازی هست
اگر چه گفته و ناگفته عین ابرام است
صدای صیت بلندت که در جهان عام است
بگویم و بزه این سخن به گردن من
که خاص حلقه بگوش در تو ایام است
به چشم تو که مرا در ثنای تو دستی است
ز پشت پای تو تا ساق عرش یک گام است
ز بحر کلک دو شاخ گهر ده تو محیط
اگر چه هست یکی شاخ هم به اندام است
مقر شد از بن دندان سپهر لایعلم
که جای در سر این خامه شبه فام است
تو خاتم الفضلایی مشو شکسته بدانک
کژی چو نقش نگین منکر تو مادام است
تو در خطی ز زمانه چو جام جم دل تست
که در خطست چو تو هر چه در جهان جام است
تو در عراق و خراسان پر از حکایت تست
که صبح را اثر آه سرد در شام است
تو آن کسی که بر امثال من اگر چه کم اند
ترا هر آینه بسیار دست انعام است
وقوم خط تو دامی است مرغ معنی را
بدان نشان که درو میم حلقه دام است
من آن کسم که مرا نیست هفت قطعه نو
چو هفت هیکل من حرز هفت اندام است
تو شمس و خانه گردون رواق تست اسد
مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
چو زو بلند شدم مشتریم نامم کن
از آن سبب که اسد جای اوج بهرام است
غلام خاص توام خود نپرسی از پی چه؟
از آنکه طبع ترا توسن سخن رام است
به آسمان برسد نام من ز بندگیت
چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است
همین و بس چو ز ابرامم احترازی هست
اگر چه گفته و ناگفته عین ابرام است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
سپهر قدرا در قبضه کفایت تست
نظام هر چه برون از سراچه قدم است
چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد
که او به دامن تر همچو آب متهم است
نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت
وجود چه که وجود اختلاف در عدم است؟
نگویمت که تو چون منصفی همین می دان
که با حضور تو در ملک برستم ستم است
به پیش رای تو صبح دوم سیه روی است
در ان مپیچ که نامش چرا سپیده دم است؟
بدان طمع که مگر چون تو گردنی زاید
سپهر پشت به خم کرده جمله تن شکم است
تو آن شهاب فلک صولتی که با قلمت
خطاب گنبد پیروزه اصغر الخدم است
خرد به سورت ن و القلم خورد سوگند
که پشت چرخ چون نون از نهیب آن قلم است
قسم به خاک قدمهای آسمان سایت
که ربع خاک بر همت تو یک قدم است
نشست راست ز رای تو جمله موجودات
مگر فلک که هم از بهر خدمتت بخم است
مرا جوار تو در امن، آشیان رجاست
مرا فنای تو در خوف، بیضه حرم است
چو چنگ اگر رگم از تن برون کشند رواست
از آنکه مدح تو بروی به جان زیر و بم است
کسی که زر مدیح تو بی عیار زند
مخر به یک درمش کو دو روی چون درم است
منم که با نکت من هر آنچه بیش بهاست
گه نثار سخن چون نثار کم ز کم است
و گر خسم هم از اعداد بندگان شمرم
که صفر در عدد هندویی هم از رقم است
سخن مراست ترا تحفه ساختم ز سخن
کرم تراست تو آن کن که موجب کرم است
نظام هر چه برون از سراچه قدم است
چو چاه خصم تو سر در نشیب از آن دارد
که او به دامن تر همچو آب متهم است
نظیر تو خرد اندر وجود جست و نیافت
وجود چه که وجود اختلاف در عدم است؟
نگویمت که تو چون منصفی همین می دان
که با حضور تو در ملک برستم ستم است
به پیش رای تو صبح دوم سیه روی است
در ان مپیچ که نامش چرا سپیده دم است؟
بدان طمع که مگر چون تو گردنی زاید
سپهر پشت به خم کرده جمله تن شکم است
تو آن شهاب فلک صولتی که با قلمت
خطاب گنبد پیروزه اصغر الخدم است
خرد به سورت ن و القلم خورد سوگند
که پشت چرخ چون نون از نهیب آن قلم است
قسم به خاک قدمهای آسمان سایت
که ربع خاک بر همت تو یک قدم است
نشست راست ز رای تو جمله موجودات
مگر فلک که هم از بهر خدمتت بخم است
مرا جوار تو در امن، آشیان رجاست
مرا فنای تو در خوف، بیضه حرم است
چو چنگ اگر رگم از تن برون کشند رواست
از آنکه مدح تو بروی به جان زیر و بم است
کسی که زر مدیح تو بی عیار زند
مخر به یک درمش کو دو روی چون درم است
منم که با نکت من هر آنچه بیش بهاست
گه نثار سخن چون نثار کم ز کم است
و گر خسم هم از اعداد بندگان شمرم
که صفر در عدد هندویی هم از رقم است
سخن مراست ترا تحفه ساختم ز سخن
کرم تراست تو آن کن که موجب کرم است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
ای آنکه لطیفه های طبعت
اجرا ده صد هزار جان است
کلک تو به شکل هست ماری
کش آب حیات در دهان است
با همت تو چهار طاقی است
این سقف که نامش آسمان است
در هر چه همی کنم تأمل
قدر سخنت ورای آن است
طبعم چو ز بهر مدحت تو
ماننده گل همه دهان است
شاید که ز من گلاب خواهی
یعنی که وجود در میان است
با این همه از مجیر جان خواه
چه جای گلاب اصفهان است؟
اجرا ده صد هزار جان است
کلک تو به شکل هست ماری
کش آب حیات در دهان است
با همت تو چهار طاقی است
این سقف که نامش آسمان است
در هر چه همی کنم تأمل
قدر سخنت ورای آن است
طبعم چو ز بهر مدحت تو
ماننده گل همه دهان است
شاید که ز من گلاب خواهی
یعنی که وجود در میان است
با این همه از مجیر جان خواه
چه جای گلاب اصفهان است؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
کرم پناه جهان عز دین تویی که ز تو
بها و عزت دین هر زمان برافزونست
خدای داند و او عالم الخفیاتست
که بر کمال بزرگیش عقل مفتوست
که دوستداری و اخلاص من به حضرت تو
به غایتی است که از حد وهم بیرونست
به تیغ، مهر تو از من جدا نشاید کرد
از آنکه مهر تو با خون و گوشت معجونست
که از ثنای تو نثرم چو صنعت صنعاست
که از مدیح تو نظمم چو در مکنونست
ثنا بلطف کرامت مدام مسموعست
دعا به حسن اجابت همیشه مقرونست
تویی که بر من و امثال من اگر چه کمند
ترا به فیض عطا منتی دگرگونست
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردونست
بگویم این و ترا دم نمی دهم بالله
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمونست
عطاست کز تو و از طبع تست ناموزون
بجز عطا حرکات تو جمله موزونست
چرا ز حال من و رنج من نمی پرسی؟
که هر شبی ز عرض بر تنم شبیخونست
هزار بار دلم زخمهای حادثه خورد
ولیک هرگز ازین سان نبود کاکنونست
گرفته ام که نگویی مرا که تو چونی؟
که این شرف نه سزاوار قدر هر دونست
مرا که وقت کرم سر جریده فرمایی
درین میانه فراموش کرده ای چونست؟
دعاست اینکه شب و روز تو همایون باد
برین حدیث چه حاجت که خود همایونست؟
بها و عزت دین هر زمان برافزونست
خدای داند و او عالم الخفیاتست
که بر کمال بزرگیش عقل مفتوست
که دوستداری و اخلاص من به حضرت تو
به غایتی است که از حد وهم بیرونست
به تیغ، مهر تو از من جدا نشاید کرد
از آنکه مهر تو با خون و گوشت معجونست
که از ثنای تو نثرم چو صنعت صنعاست
که از مدیح تو نظمم چو در مکنونست
ثنا بلطف کرامت مدام مسموعست
دعا به حسن اجابت همیشه مقرونست
تویی که بر من و امثال من اگر چه کمند
ترا به فیض عطا منتی دگرگونست
هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد
مه منیر که از گردنان گردونست
بگویم این و ترا دم نمی دهم بالله
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمونست
عطاست کز تو و از طبع تست ناموزون
بجز عطا حرکات تو جمله موزونست
چرا ز حال من و رنج من نمی پرسی؟
که هر شبی ز عرض بر تنم شبیخونست
هزار بار دلم زخمهای حادثه خورد
ولیک هرگز ازین سان نبود کاکنونست
گرفته ام که نگویی مرا که تو چونی؟
که این شرف نه سزاوار قدر هر دونست
مرا که وقت کرم سر جریده فرمایی
درین میانه فراموش کرده ای چونست؟
دعاست اینکه شب و روز تو همایون باد
برین حدیث چه حاجت که خود همایونست؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شاها بدان خدای که آثار صنع او
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
شاها تویی آنکه از بزرگی
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمانه بکشست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمن نشانه ست
چون بنده رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پرخون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست!
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
بر سقف سپهرت آستانه ست
دست ستم زمانه بکشست
تا دست تو بر سر زمانه ست
از دور فلک نصیبه تو
اقبال و بقای جاودانه ست
هر تیر که هیبت تو انداخت
آنرا دل دشمن نشانه ست
چون بنده رای تست خورشید
شک نیست که چرخ بنده خانه ست
از رشک تو دشمنت که کم باد
پرخون شده دل چو نار دانه ست
می خواست کمینه بنده تو
کاندر ره بندگی یگانه ست
شعری گفتن به رسم نوروز
زان شکل و نمط که در خزانه ست
لیکن چو بدید روز نوروز
واپس تر و کوچ در میانه ست
خود راست بگوید این چه شوخیست!
زیرا که دروغ خوش فسانه ست
با یاد تو داد خویشتن را
نوروزی و تهنیت بهانه ست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
ای صدر شاه رتبت قطب فلک جلالت
کایام تحفه تو فتح و ظفر فرستد
بس مدتی نماند کین چار طاق ازرق
هر دم به بارگاهت نزلی دگر فرستد
گردون به مجلس تو از بهر شمع و سفره
هم جرم مه فشاند هم قرص خور فرستد
آخر رسید روزی کز بهر بندگانت
حورا عبیر ساید جوزا کمر فرستد
از بهر تیر ایشان یک ره اشارتی کن
تا سدره شاخ ریزد سیمرغ پر فرستد
نی شد مجیر عمدا تا در ثنات چون نی
از دل نوا سراید وز لب شکر فرستد
زحمت نداد اگر نه می خواست تا به خدمت
جانی شکسته بسته پیشت بدر فرستد
ایمه چه زهره دارد سیمرغ عزلتی کو
پیش هزار عیسی یک سم خر فرستد
دانی که کیست بنده آنکو به چون تو خواجه
یا جان خشک بخشد یا شعر تر فرستد
در زر گرفت مدحت لیکن نه از پی آنک
یا خلق مدح گوید یا خواجه زر فرستد
او بود و نیم جانی با خاطری که از وی
هر لحظه ای به بزمت گنج گهر فرستد
زان طمع در فرستاد این قطعه تا بخوانی
جان ماند و گر بخواهی آن نیز در فرستد
کایام تحفه تو فتح و ظفر فرستد
بس مدتی نماند کین چار طاق ازرق
هر دم به بارگاهت نزلی دگر فرستد
گردون به مجلس تو از بهر شمع و سفره
هم جرم مه فشاند هم قرص خور فرستد
آخر رسید روزی کز بهر بندگانت
حورا عبیر ساید جوزا کمر فرستد
از بهر تیر ایشان یک ره اشارتی کن
تا سدره شاخ ریزد سیمرغ پر فرستد
نی شد مجیر عمدا تا در ثنات چون نی
از دل نوا سراید وز لب شکر فرستد
زحمت نداد اگر نه می خواست تا به خدمت
جانی شکسته بسته پیشت بدر فرستد
ایمه چه زهره دارد سیمرغ عزلتی کو
پیش هزار عیسی یک سم خر فرستد
دانی که کیست بنده آنکو به چون تو خواجه
یا جان خشک بخشد یا شعر تر فرستد
در زر گرفت مدحت لیکن نه از پی آنک
یا خلق مدح گوید یا خواجه زر فرستد
او بود و نیم جانی با خاطری که از وی
هر لحظه ای به بزمت گنج گهر فرستد
زان طمع در فرستاد این قطعه تا بخوانی
جان ماند و گر بخواهی آن نیز در فرستد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای یازده امهات و نه آب
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
نازاده خلف تر از تو فرزند
قهر تو دو رخ نهاده بر زهر
لطف تو سه ضربه داده بر قند
شیر اجم از تو ریسمان صید
شیر علم از تو آسمان رند
خورشید ز خلعتت قباپوش
جمشید به خدمتت کمربند
از شکر تو طبع دل جگر خوار
وز شکر تو کام گل شکر خند
تدوار سر سپهر بی مغز
تا گرز تو سایه بر وی افگند
بشکسته به صد هزار پاره
در بسته به صد هزار پیوند
آن کز نصرت به خصم پیوست
برداشت ز کار زار تو بند
زان شاخ یگانگی فرو کاست
بیخ دو دلی ز سینه برکند
آوازه چشم زخم این رزم
هر چند که در جهان پراکند
دانند جهانیان که با کیست
تیغ و دل و بازوی هنرمند
لیکن چو قضا مخالف آید
دل باید داشت رام و خرسند
ای مصطنع سخات قلزم
وی بر بنه وقارت الوند
فرخنده مثال تو که اوراست
رام از در روم تا خط جند
پیوست بر آنکه جبهتش را
با خاک در تو باد پیوند
سوگند به تاج و تارک ماه
اعنی به رکاب شاه سوگند
کاین بنده به چشم و سر چمیدی
نی تا سر آب تا سمرقند
گر وقت بشول او نبودی
در زنگان گوشت پاره ای چند
آه دو ضعیف در پی او
کس نپسندد تو نیز مپسند
هر تف جگر کز این علل خاست
زایل نشود به قرص ریوند
تا مهر پرست طبع گل راست
بلبل شده عشر خوان پازند
خصم تو به حالتی گرفتار
بس تنگ چو پرده نهاوند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲