عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست
پنبه را نیز سر همدمی میناست
می نمایند مه عید بانگشت، بهم
سوی ابروی تو میل مژه ها بیجا نیست
هیچ ازین دیده خونابه گشادیم نشد
چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
لب ز هم وانشود تا ز می اش پر نکنم
شیشه سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
هوش دادم بصبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو
زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
آخر دور فلک شد، بکدورت خو کن
باده صاف دگر در ته این مینا نیست
یک بیک وعده او را همه دیدیم کلیم
نیست یکروز که شرمنده صد فردا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
مرا ز زلف تو غیر از شکست و محنت نیست
بنای خانه زنجیر بهر راحت نیست
برهنه پای نخواهیم ماند، آبله هست
در آن دیار که کفشی بپای همت نیست
چنین که قافله آه می رود بشتاب
بکشور اثرش فرصت اقامت نیست
صفا در آخر بزم شراب اگر نبود
عجب مدار که ته شیشه بیکدورت نیست
دوام روزه زاهد نه از برای خداست
که طفل طبعش قادر بترک عادت نیست
اثر اگر نبود با دعای من سهلست
همین بسست که شرمنده اجابت نیست
بنزد من که بآزار کس دلیر نیم
اگر چه کشتن شمعست بی شجاعت نیست
سخن فروشی، فرزند خود فروختنست
کسیکه لاف سخن زد اهل زغیرت نیست
دکان شعر ببازار امتیاز کلیم
توان گشود ولیکن ز شرم رخصت نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
محتسب بر حذر از مستی سرشار منست
سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار منست
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
که دکان سوختنم گرمی بازار منست
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار منست
گره گریه بتیغ از گلویم وا نشود
نخل ناکامیم و عقده غم بار منست
نزنم یکنفس خوش که تلافی نکند
بخت بد گرچه بخوابست خبردار منست
گرد از چهره من پاک بسیلی سازد
آنکه در بیکسی عشق تو غمخوار منست
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف ازین آینه کارایش دیوار منست
دخل بیجا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار منست
شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم
زینت بخت و گل تارک ادبار منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
بر دل ز بس غبار کدورت نشسته است
بیچاره ناله در ته دیوار مانده است
مرغ از قفس پرید و بفانوس شمع سوخت
دل همچنان بسینه گرفتار مانده است
دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست
آئینه در میان نه و زنگار مانده است
پرهیز چون نمی کند از خون عاشقان
چشم ترا سزاست که بیمار مانده است
چون همنشین آن برو رو گشته آبله
شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است
سررشته هزار موافق ز هم گسیخت
ربط ردای شیخ بزنار مانده است
از زور رعشه پنجه خورشید می برد
از باده گرچه دست من از کار مانده است
باشد نشان پختگی افتادگی کلیم
آن میوه نارسست که بر دار مانده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دل کار خود به طالع ناساز واگذاشت
شمع اختیار خویش به باد صبا گذاشت
با ماندگان بساز که کفر طریقتست
رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت
گل را شکفته در چمن دهر کس ندید
تا غنچه خنده را به لب یار وا گذاشت
خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست
رنگش نرفت آنکه به دست این حنا گذاشت
نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل
سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت
از هر کرانه برق بلا در وزیدنست
باید کلیم بخت سیه را به ما گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
روشنی در خانه معمور نیست
نیست یک ویرانه کان پر نور نیست
بسکه در بزم نشاط ما گریست
قطره ای خون در رگ طنبور نیست
دل ز مهر گلرخان پرداختیم
در بپشت خاطر ما حور نیست
عمرها پروانه او بوده ایم
در چراغ آشنائی نور نیست
تا تو باشی رو بخورشید آورد؟
اینقدر هم چشم روشن کور نیست
بسکه دیگرگون شد احوال جهان
فکر می در خاطر مخمور نیست
در نظر دارم لبی را روز و شب
چون توانم گفت چشمم شور نیست
می کنم قطع امید از تیغ تو
زخم اگر در تازگی ناسور نیست
پرده بر زخمم چه می پوشی کلیم
شمع در فانوس هم مستور نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت
حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت
چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم
درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت
بدامن آمد و آسود بیقراری اشک
دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت
متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد
بیاد قامت او کار ناله بالا رفت
ز تیرگی که دگر پیش پا تواند دید
چو آفتاب ازین خانه دست بالا رفت
دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه من
ز کف چو لنگر رطل گران صهبا رفت
ز یمن اشکم معمور شد بیابان ها
ز سیل گریه من شهرها بصحرا رفت
کسی ثبات قدم در محبت دارد
که همچو سایه ات از جلوه تو بالا رفت
بچرخ قاصد آهی روانه ساز کلیم
اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست
از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست
جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست
هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
منم که داغ بلا گلشنی بنام منست
گل شکفته من حلقه های دام منست
چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن
ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست
قلم نمی شکند، نامه ات نمی سوزد
زبان کلک تو بیزار چون زنام منست
مرا بدام حوادث، زحرص دانه کشید
کدام دانه بغیر از گره بدام منست
چنان بحوصله ممتازم از قدح نوشان
که درد ته خم افلاک وقف جام منست
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح و شام منست
چو نیست بهره ام از کام دل، همان گیرم
که هر چه صید مرادست جمله رام منست
همیشه سلسله زلف تست در خاطر
که با کمال جنون ربط با کلام منست
کدورت من از ابنای دهر نیست، کلیم
تمام کلفتم از بخت ناتمام منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست
غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست
تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت
همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست
کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران
رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست
از علاج چاکهای سینه دل برداشتم
زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست
شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست
از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست
صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش
بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست
چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل
دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست
صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر
هیچ صیاد سخن از بنده محکمتر نبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
مرا همیشه مربی چه طالع دون بود
ترقیم چه عجب گر چو شمع وارون بود
همیشه اهل هنر را زمانه عریان داشت
فسانه ایست که خم جامه فلاطون بود
پسند ماتمیان با هزار غم نشدیم
بجرم اینکه لباسم زگریه گلگون بود
فلک ز عیب تهی کاسه ای مثل چون شد
زکاسه های کواکب همیشه پرخون بود
مدام از آن نم باران که خاک آدم داشت
متاع خانه ما نزد سیل مرهون بود
همیشه عقده خاطر رواج کارم داد
چه بستگی که پر و بال صید مضمون بود
نشان شیفتگان دیار عشق یکیست
بچشم لیلی هر گردباد مجنون بود
خوش آن گذشته که تاری گر از علائق داشت
بسان طنبور آنهم زخانه بیرون بود
کلیم دل بقناعت نهاد و چاره نداشت
ز دخل خون جگر خون گریه افزون بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
چند در وصل تو دل حسرت دیدار کشد
در چمن ناله مرغان گرفتار کشد
دل که غیر از دم آخر، نفس خوش نزند
در ته تیغ نشیند که ز پا خار کشد
گرچه دست هوسم یک گل ازین باغ نچید
جذب پای طلبم خار ز دیوار کشد
منم آن عاشق قانع که بکنج گلخن
شعله در بر بهوای قد دلدار کشد
شمع بگداخت سراپا و شد از شرم خلاص
تا یکی خجلت از آن قامت و رخسار کشد
هر سریرا که بود مغز خرد یک سر مو
تا بود داغ چرا منت دستار کشد
هر که گوید که بروی تو بود گل مانند
روکشی بر رخ آئینه ز زنگار کشد
آب در گوهرم از گرد کسادی شده گل
کی باین مهره گل طبع خریدار کشد
همدم آورد طبیبش بسر از بسکه کلیم
یاد آن چشم کند ناله بیمار کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
شکر گویم هر چه غم با جان مسکین می کند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می کند
خاک کوی خاکساران افسر هر کس که شد
دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می کند
گر حدیث بیوفائیهای خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می کند
گل درین گلشن زبس آسیب دارد در کمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
طفل اشکم از تلون خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می کند
صوفیان از سینه روشن بعجب افتاده اند
آری آری مرد را آئینه خودبین می کند
با عصای عقل هر کس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می کند
شیخ شهر از باده خاک سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا علاج رخنه دین می کند
ناله را از لب بدل هرگز نمی آرد کلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمکین می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
درین گلشن ز بدخوئی گل از آب روان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازه تر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
بسان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت
نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ایدل که در این پرده می مانی
که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
بغیر از ناله محمل که بیفریاد رس باشد
چه می آید زدستش گر جرس از کاروان رنجد
در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد
بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد
زشوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دکان و گلفروش از گلستان رنجد
کلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری کزو ساقی بجان رنجد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نه زمی هر جا تنک ظرفی که برد از پا فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هامون نوردی تا باشک ما فتاد
گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی کند
کاب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هر کس که بر آن قامت زیبا فتاد
می دهد ز آشفتگی درس سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد
عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد
هر که در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر بسان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد
از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد بکار ما فتاد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
گر بتحریر ستم نامه هجران آید
خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید
بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا بگریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر بدست کسی آنزلف پریشان آید
بقدمگاه من آید بزیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
کشتی باده عجب گر بسلامت ماند
ساقی از تاب می آندم که بطوفان آید
زینت میکده افزود درش تا بستند
گل بماند چو کسی کم بگلستان آید
از کنارم بسفر رفته جگر گوشه اشک
چاک باید که بپرسیدن دامان آید
سپر عجز بود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلک آب دهد صرفه کند در آتش
باده آخر شود آنروز که باران آید
پای در یوزه کلیم از در افلاک بکش
سرخوش از یک قدح باده بسامان آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
حدیثت نامه را تعویذ جان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد
بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد
باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد
بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد
بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد
بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد
چنان در تیره روزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمه دان شد
درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع بخار آشیان شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
بر لبم همچو جرس خنده فغان می گردد
آب اگر می خورم از دیده روان می گردد
صافدل را نبود قید علایق عیبی
عیب دیرینه کی از آینه دان می گردد
مرد در کشور ما گونه بخون رنگ کند
کاین خضابیست کز آن پیر جوان می گردد
هوش باریک شود تا سخنم فهم کند
بسکه در خاطرم آن موی میان می گردد
هر که سرگرم طلب گشت، اگر در ره شوق
خاک بر سر فرق کند ریگ روان می گردد
روش حرفزدن رفت زیادم چکنم
نام یارست بچیزیکه زبان می گردد
چرخ از بهر تو در کار بود حرص تو چیست
آسیا از پی رزق دگران می گردد
آنچنان شوق قناعت زده راهم که کسی
خاک اگر می خورد آبم بدهان می گردد
ناوک رشک خورد بر جگر خسته کلیم
هر که از بار غم عشق کمان می گردد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد
عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت
چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد
هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست
چه فیض بود که همخانه مسیحا شد
نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر
دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد
زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم
بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد
بغیر خار که در پای رهروان ماندست
دگر براه غمت هر چه بود یغما شد
کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت
بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد