عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - ایضا له
زهی سرفرازی که در پیش حکمت
سپهر از دل و دیده محکوم باشد
تو باشی وجز تو نباشد اگر زانک
امامی درین عصر معصوم باشد
بتحقیق بدبخت آنرا شناسم
که از دوستیّ تو محروم باشد
تو آنی که اسباب ارباب معنی
به سعی بنان تو منظوم باشد
خلوص دعا گو بدین خدمت اندر
همانا که معلوم مخدوم باشد
در آتش شوم از برای رضایت
وگر خود چو شمعم تن از موم باشد
به خدمت فرستاده ام ارمغانی
تو خود دان که آنرا چه مفهوم باشد
چه پوشیده دارم؟تو دانی که تحفه
ز خادم تقاضای مرسوم باشد
ولیکن سه سال است وین یک دقیقه
بناچار باید که معلوم باشد
که در مذهب شاعران آنچنانست
که مرسوم بگذاشتن شوم باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - ایضا له
مفتی مشکلات شرع کرم
کز تو کام امید حاصل شد
سایۀ تو بر افتاب افتاد
از پی مهر تو همه دل شد
یک سوال مرا جواب اندیش
که تویی حلّ هر چه مشکل شد
گر ز مرسوم من که وقتی بود
لطفت از طول عهد غافل شد
رسم تشریف و تحفه آوردن
باری از شومی که باطل شد؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - وله ایضا
رمضانست همین دهن دربند
در دوزخ به خویشتن در بند
بهر دفع زبانی دوزخ
این زبان دروغ زن در بند
روزکی چند با خدا پرداز
در دکّان اهر من در بند
جز به ذکر و دعا دهن مگشای
ورنه هرزه مدارتن در بند
نبود آدمی، ستور بود
که کند رایضش دهن در بند
روزه دار آن بود که شرع کند
حسّ و وهم و خیالش اندر بند
رسنی محکمست قرآنت
خویشتن رابدان رسن در بند
بوی مشکت گر آرزوست نخست
به هوا راه دم زدن در بند
چون رسد کاروان غیبت و فحش
در دروازۀ سخن در بند
پس بخار دهان بجای بخور
بگریبان پیرهن در بند
این بجا آر، ور چنین نبود
از نصیحت زبان من در بند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - وله ایضا
کی بود؟کی؟ که باز صدر جهان
روی خیمه سوی عراق کند
تا ز گرد رکاب او همه کس
نوشداروی اشتیاق کند
ای عجب!خود کسی چو من باشد
که همه عمر در فراق کند
مرگ خوشتر بود از آن که کسی
زندگانی برین مذاق کند
بخدایی که دست قدرت او
ماه را عاجز محاق کند
خیمۀ هفت پشت گردونرا
پوشش این چهار طاق کند
کین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفّاق کند
گر زند خنده یی دروغ زند
ور کند شادیی نفاق کند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۳ - وله ایضا
از علامتها که در آخر زمان
آن دلالت بر قیامت می کند
هست روشن این که برفرمانها
این خر مقبل علامت می کند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - این قطعه در مدح ملک السّیادة و النّقابه سیّد مجدالدّین گوید
زندگانیّ مجلس عالی
باد چون مدّت زمانه طویل
مجد دین سیّد اجل که دهد
جود دست تو بحر را تخجیل
ای از آن خاندان که از شرفش
خاک رو بست شهپر جبریل
مطبخ امّتان جدّ ترا
چون حوایج کشیست میکائیل
لفظ عذب تو اهل معنی را
چشمۀ سلسبیل کرده سبیل
بحر دست تو بهر چشمارو
شاید ار برکشد هزار چو نیل
نور رای تو شمع گردونرا
صدره افکند سنگ بر قندیل
با علّو تو آسمان نازل
با سخای تو آفتاب بخیل
طرفی از خدمت تو بربستست
چرخ بر جبهه زان نهاد اکلیل
ای کرم را بنان تو تفسیر
وی هنر را بیان تو تأویل
بر ثنای توخوب میافتد
قول خادم اگر چه هست ثقیل
باد معلوم رای انور تو
که دعا گوی دولت اسمعیل
میرساند دعا و میگوید
حسب حالی مجرّد از تطویل
نیک دانی که خادم داعی
چون کند زندگی بوجه جمیل
نام نیکو و دست تنگی را
بر یسار و طعم نهد تفضیل
عزّة النّفس او رها نکند
که بود نزد کس بطمع ذلیل
نشود از برای یک من نان
زیر دست لیام چون زنبیل
لیک بر تو بحکم ارث او را
هست رسمی بحجّت و بدلیل
پدرم را، بقاء سیّد باد
رسمکی بود بر امیر جلیل
وین زمانش دبیر گردش چرخ
کرد با نام این رهی تحویل
رسم این بود منعما اکنون
این محقّر بموجب تفصیل
بوکیل کرم اشارت کن
تا که این جمله از کثیر و قلیل
برساند چنانکه ره نبرد
احتباسی بدان بهیچ سبیل
تا بدیگر منن مضاف شود
بعد تحصیل از ثواب جزیل
ماند یک قافیه که آن بر تست
هیچ دانی که چیست آن؟ تعجیل
همه اسباب کامرانی تو
باد مقرون بنفخ اسرافیل
حسبنا الله وحده و کفی
انّه خیر ناصر و کفیل
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۶ - وله ایضا
شبی به خوان تو حاضر شدم به ماه سیام
نخفت چشم من آن شب ز اشتیاق طعام
ز روز روزه نبد هیچ فرق آن شب را
ز بهر آنکه نیفتاد اتّفاق طعام
سحور نیز بوقت خودم نیاوردند
وصال روزه معیّن شد از فراق طعام
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۹ - ایضا له
پریر جود تو با من حدیث بخشش کرد
ز بهر آنکه منش شکر جاودان گویم
من از تکلّف گفتم که نی معاذالله
که من ثنای تو از بهر سوزیان گویم
بگویش خویش فرو گوی از زبان رهی
تو کار خویش همی کن که من خود آن گویم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۱ - این قطعه در مدح صدر جمال الدّین گوید و او را وسیلت بخدمت شمس الدّین خوارزمی کند
مجلس محترم جما الدّین
ای هنر او شمایل تو بیان
چون تویی پایمرد اهل هنر
کار کی کن مرا اگر بنوان
راوی شعر من تو بو دستی
هم تو اکنون جواب آن بستان
شعر را نیست پیش کس حرمت
پس از این ما و آیت قرآن
بطریق نیابت خادم
نه ز روی اشارت و فرمان
بامدادی که کرده باشی غسل
پاک و پاکیزه گشته از عصیان
بر مخدوم شمس الدین در رو
خدمت من بحضرتش برسان
عذر تقصیر من بخواه ، آنگاه
گر بود هیچگونه فرصت آن
دست برهم نه و یکی آیت
ز اوّل هل اتیک بروی خوان
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۳ - وله ایضا
ای که در خانۀ تو بیگه و گاه
اندر اید همه کس جز مهمان
سفره نان تو گر عورت نیست
چه کنی از همه خلقش پنهان؟
کیست جز نان تو در خانۀ تو
که تو او را ننمودی دندان؟
رو که از اهل بهشتی گر زانک
اعتقاد تو درستست چو نان
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۹ - و له ایضاً
ای کف راد تو معمار جهان
جاودان بادا معمار چنین
هم ز نور دل و رایت دارند
ماه و خورشیددو رخسار پنین
بدسگال تواگر شد کم و کاست
کرد اقبال تو بسیار چنین
همّتت از پی دنیا گفته
چه خطر دارد مردار چنین
دی اشارت بتو می کرد قضا
گفت کز من شنو اسرار چنین
تا جهانت زدستاروران
کس ندیدست کله دار چنین
دشمن ار جنگ تو جوید زخری
بر منه بر دل خود بار چنین
خود کفایت کند آن کار ترا
آنکه کرد دست و صدبار چنین
نیک دانی که فرو دستانرا
دست گسرند بادوار چنین
بر زیانند همه اهل هنر
خاصه با سستی بازار چنین
حاصلی اندک و خرجی بسیار
روزگاری بد و اشعار چنین
شعر بی قدر و هنر بی قیمت
وانگهم کیسه و انبار چنین
تو زمن فارغ و من بی ترتیب
طبع من نازک و دلدار چنین
با چنین خرج بسندم نبود
هر یکی روز دو دینار چنین
غم کارم خور و تیمارم دار
بتو خواهم غم و تیمار چنین
گر چنین باشد کارم بخلل
خللی هم بکند کار چنین
خرج یک هفته نباشد ، گر من
بفروشم دوسه دستار چنین
کار من گرچه بسی دشوار است
سهل گردد زتو دشوار چنین
بده انصاف من از بهر خدا
تو برای من و گفتار چنین
چون تو ممدوحی و انعام چنان
مثل من مادح و اشعار چنین
کرده در مدح تو دیوانی جمع
همه پر گوهر شهوار چنین
هیچ تشریف تو ناپوشیده !
لایق آید زتو کردار چنین ؟!
گیر ، کین حرمان در خورد منست
کرمت نیست سزاوار چنین
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۰ - وله ایضاً
ای ز تو کار همه کس بر مراد
تا کی آخر کار ما باشد چنین ؟
خود روا داری تو از روی کرم
کین دعا گو بی نوا باشد چنین
من نگویم هیچ و تو باشی خموش
کار ما پس دایما باشد چنین
چون نباشد روی دخلی وانگهم
خرج خلقی در قفا باشد چنین
پس گدایی کردنم لازم شود
از تو پرسم سرورا باشد چنین؟
هم تو اهل جود و هم من اهل فضل
پس میان ما چرا باشد چنین ؟
نان من بروام و خدمت بر دوام
رسم و آیین کجا باشد چنین؟
من چنین محروم و هر بی حاصلی
از تو در نعمت ، سزا باشد چنین ؟
چون جز از تو کس نخواهد کر دراست
کار من، گر سالها باشد چنین
گر ازین بهتر همی باید بکن
ورچنین نیکست تا باشد چنین
با چو تو مخدوم حال چون منی
هم تو فتوی ده روا باشد چنین؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۴ - ایضا له
ای همه انصاف عالم تعبیه در حکم تو
جور من از حد گذشت ، انصاف جان من بده
چون همی بخشی همه چیزی گناه من ببخش
چون بدادی هر چه در عالم، امان من بده
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۶ - وله فی صفة القحط و التماس الغلّه
ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود
پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه
زآنکه تو مشهور آفاقی بنان دادن چو صبح
سر بدر گاهت نهادست آسمان گرسنه
سیل انعام تو هردم دروثاق سایلان
آنچنان افتد که آتش در روان گرسنه
شکل اخلاق حسودت گر کنم بر روی نان
بوی آن از نان بگرداند عنان گرسنه
همچو مشرق قرص گرمش میفرستد جود تو
ار دهندش زان سوی مغرب نشان گرسنه
نیست بی یاد سخایت داستان اهل فضل
آری از نان نیست خالی داستان گرسنه
اندین دوران که میگردد سیه چون روی فضل
روی قرص ماه و خورشید از فغان گرسنه
قرص خور بر خود همی لرزد ، چرا؟ از بهر آنک
تیز کرد اختر برو دندان بسان گرسنه
گشته بی آبان بخون یکدیگر تشنه چنانک
نان همی آرند بیرون از دهان گرسنه
پردلان را نان سیر از لقمه های بیوه زن
گرد نانرا دیگ چرب از گردران گرسنه
هرکجا دیدی دو نان پیدا بدست عاجزی
در زمانبینی بدو یازان سنان گرسنه
صبح پنهان میکند در زیر چادر قرص خویش
زین سیه کامان چون شب نان ستان گرسنه
بر گذار نان دهنها باز کرده چون تنور
تیغ داران چو آتش خون فشان گرسنه
در فراق قرص تن چون ریسمان بگداخته
همچو شمع از آتش دل ناتوان گرسنه
گر نگردد صورت تدبیر نان پیشش سپر
زخم شمشیر فنا ندهد امان گرسنه
ترسم آید از زبان من خطایی در وجود
زانکه دارد رنگ دیوانه جوان گرسنه
خواجگانی را که باشد معدۀ انبار سیر
احترازی شرط باشد از زبان گرسنه
زآنکه از آتش نباشد پنبه را چندان خطر
کاهل نعمت را کنون از شاعران گرسنه
صاحبا ! گر دست مطمعامت ندارد دست پیش
شکند سیلاب تنگی بند جان گرسنه
میزبان لطف را گو تا که باشد تازه روی
زانکه ناخوانده رسیدش میهمان گرسنه
هرکرا بر خوان همّت هست نان مردمی
نگسلد از درگه او کاروان گرسنه
و آنکه چون یوسف بود ملک خزاین در کفش
چاره نبود زانکه باشد مهربان گرسنه
دفع کن ز انبار خود عین الکمال از بهر آنک
چشم را تاثیر باشد خاصۀ آن گرسنه
کرد مستغنی ز تعریفم ردیف شعر از آنک
بر سر این گفته بنوشم فلان گرسنه
باد در چنگ حوادث خصم پرآهوی تو
همچو آهو در کف شیر ژیان گرسنه
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۷ - ایضاً له
کریم عرصۀ عالم جهان لطف و کرم
زهی خجل ز سخایت روان حاتم طی
خلاف رای تو بیرون کشد به دست فنا
ز پشت مهرۀ چرخ ستیزه رو رگ و پی
خمیر مایۀ قهر تو من علیها فان
جواز نامۀ لطف تو کلّ شیء حی
نفاذ امر تو و انقیاد چرخ چنان
که در نگنجد مابینشان تراخی کی
فلک ز بأس تو شد بد مزاج ازان هرروز
زمعده برفکنده قرص آفتاب به قی
زمانه گر ز دم خلق تو مدد یابد
زخار خشک گل تر دهد بموسم دی
چو سرو گردد حالی ز بندها آزاد
گر اوفتد نظر اهتمام تو بر نی
بگسترد قدر اندر رواق سیمایی
بروز بار خلاف تو رفرف لاشی
شود چو سایه سیه روی و پی سپر خورشید
اگر نیاید حکم ترا چو سایه ز پی
زتاب سینۀ خصمت که میزند شعله
مسام مردم چشمش همی چکاند خوی
سزد که از شرف خدمت تو فخر آرد
برآسمان چهارم زمین خطّۀ جی
نمود لطف تو اهتمام و خصم بی آبت
ز روی خامی قوّت همی گرفت چو می
چو دید قهر تو زین پس معالجت نکند
چنین زدند مثل کاخر الدّوا الکیّ
صحایف کرمت نشر چون توانم کرد
که دست جود تو کردست ذکر حاتم طیّ
چو خواستم که ز تقصیر خویش خواهم عذر
خرد نفیر برآورد و گفت : خامش ،هی!
تو قاصری نه مقصّر ، چه حاجتست بعذر؟
دع النشدّش فیه فانّ ذالک الیّ
حضور تو چه جمال آرد در آن حضرت
که دون صفّ نعالست نه جای صاحب ری؟
بحضرتی که درو ماه با نقاب آمد
چه سایه افکند آنجا شعاع نور جدی
بساط او فلکست و تو خاک پی سپری
اگر هزار بکوشی کجا رسی بر وی
هر آنکه سر ننهد بر خط مثال تو باد
شکسته پشت وسیه رو چو زلف دلبر قی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۳ - وله ایضا
دیدۀ عقل راه دان بگشای
به ثنای خدا دهان بگشای
نفسی از سر حضور بزن
نافۀ مشک رایگان بگشای
چه گشاید ز ذکر هر چه جزوست؟
ذکر او کن زبان بدان بگشای
سفر راه قدس خواهی کرد
بند قالب ز پای جان بگشای
دست و پایی بزن درین دریا
از خود این لنگر گران بگشای
حورعین آشکاره می خواهی
ساعتی دیدة نهان بگشای
بدر اوّل بصدق پیرهنی
پس چو صبح از نفس جهان بگشای
اگر از گفت و گوی آزادی
سوسن آسا برو زبان بگشای
روزی آخر ز چشم عبرت بین
برقع جهل یک زمان بگشای
به سر انگشت عقل و بیداری
بند غفلت یکان یکان بگشای
دانه در خانه همچو مورمکش
کمر حرص از میان بگشای
گر دلت را حرارت ندمست
رگ خونین ز دیدگان بگشای
به سحرگه بر آر دست دعا
قفل درهای آسمان بگشای
دیو را تخته بند برنه و پس
همچو آدم در دکان بگشای
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۳ - وله ایضا فی مذمة الدّنیا
تا کی این رنج روزگار بری ؟
بار این پیر نابکار بری؟
جهد کن تا ز موج خیز بلا
کشتی عمر بر کنار بری
امن جانها ز حصن اسلامست
کوش تا جان درین حصار بری
ترسم از گلبن جهان به طمع
گل نچینیّ و زخم خار بری
روزگار تو زان عزیزترست
که تو اندوه فخر و عار بری
مال و نعمت ترا بدان دادند
که تو در بندگی بکار بری
نه بدان تا تو ساز جنگ کنی
یا که او را بکارزار بری
به شترمرغ مانی ای خواجه
نه بپّری همی نه بار بری
روزگارت ببرد عمر و هنوز
تو بر آنی که روزگار بری
خوش بود خواب و لذّت مستی
باش تا کیفر خمار بری
به زبانی همه دروغ و دغل
دهدت دل که نام یار بری؟
آفرینش ترا برد فرمان
گر تو فرمان کردگار بری
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۷ - ایضا له
اگر کسی پسری را از آن تو بکشد
به عمر خویش ره لعنتش رها نکنی
اگر کشندۀ فرزند مصطفاست یزید
حدیث لعنت و نفرین او چرا نکنی؟
تو بر کشندۀ فرزند خود مکن لعنت
چو بر کشندۀ فرزند مصطفی نکنی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۰ - وله ایضا فی التوبیخ
ای که پی حرص و هوا می روی
راه نه اینست . کجا می روی؟
راه بران زان سوی دیگر شدند
پس تو برین راه خطا می روی
روی برگردان که بروی آردت
این که تو آنرا ز قفا می روی
نیک ز بد با زندانی همی
زان بر هر چیز فرا می روی
بر طمع سود و زیان می کنی
از پی راحت به بلا می روی
هیچ تو در بند بقا نیستی
خود همه در بند قبا می روی
نیستی آگه که تو بی خویشتن
دم بدم از خود به فنا می روی
هر چه دروغست ز خود دور کن
گر تو ره صدق و صفا می روی
با تو همه لطف و کرم کرده اند
پس تو چرا راه جفا می روی؟
حرص جوانت بتر از اژدهاست
گر چه ز پیری به عصا می روی
عمر گرامی ز تو ضایع شدست
شاید اگر پشت دو تا می روی
هستی تو داد ترا بر فنا
نیست شو از راه بقا می روی
چون به نماز آیی آهسته باش
از چپ و از راست چرا می روی؟
ساعتکی ساکن و بر جای باش
چون بتقاضای عطا می روی
یک جهتی تا که نیی در نماز
چون بنمازی همه جا می روی
بر سر راهی سفری بس دراز
وانگهی از توشه جدا می روی
مظلمه در گردن و وزروو بال
وه که چه با برک و نوامی می روی
حاصل خود بین که پس از شصت سال
بر چه صفت پیش خدا می روی
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - فی نعت سیدالمرسلین وخاتم النبیین محمدالمصطفی(ص)
ای جز باحترام خدایت نبرده نام
وی سلک انبیاز وجود تو بانظام
دردست عقل،نور مساعی توچراغ
برکام نفس،حکم مناهی تو لگام
ازآتش سنان تویک شعله نورصبح
وزپرچم سیاه تو یک تارزلف شام
فتراک توست عروۀ وثقی که جبرئیل
در وی زند ز بهر شرف دست اعتصام
گرصورت تو رحمت عالم نیامدی
ازحضرت خدای که دادی بما پیام؟
چل روزاز آن سبب گل آدم سرشته شد
تا قصردین بخشت وجودت شود تمام
ای نقش کرده برصفحات وجودخویش
عرش مجید نام ترا ازبرای نام
پرجوش دیگ سینه چه داری که می پزند
در مطبخ«ابیت»ترا گونه گون طعام؟
درموکب جلال توازعجز بازماند
روح القدس بمنزل الاله مقام
نزدیک توچه تحفه فرستیم ما ز دور؟
دردست ما همین صلوات است والسلام
عیسی ز مقدم تو با یام مژده داد
از یُمن آن سخن نفسش جان بمرده داد
ای کرده خاک پای تو باعرش همسری
ختمست برکمال توختم پیمبری
درمعرض ظهور نکرد از علو قدر
با آفتاب سایۀ شخصت برابری
باد صبا ببست میان نصرت ترا
دیدی چراغ را که دهد باد یاوری؟
دریای وحی راشده غواص جبرئیل
جوهرکلام حق وزبان توجوهری
توکرده از تواضع درویشی اختیار
وزهمت تویافته دریا توانگری
برعزم قاب قوسین اندر دمی لطیف
چون تیر برگذشته زافلاکِ چنبری
برراه تونهاده فلک صدهزار چشم
تاجزفرار از دیدۀ او گام نسپری
هرهفت کرده چرخ و براه توآمده
برآرزوی آن که دراو بوکه بنگری
تو برگذشته فارغ و آزاد ازهمه
جایی که جبرئیل ندانست رهبری
بی واسطه رسیده بصندوق سرتو
چندان جواهرکرم وبنده پروری
در حضرت الهی چون مابحضرتت
دربندعجز کرده زبان ثناگری
برهان معجز تو کلام الهیست
نه چون کلیم و ذوالنون ازماروماهیست
ای از فرازسدره برافراشته علم
وی صورت شفای تو درسورة الم
پروازِ مرغ همت تودرفضای قرب
خلوت سرای فکرت توعالم قدم
پیکان تیرازکف تو منبع زلال
سنگ وکلوخ در نظرتوست جام جم
توتیغ را بروی قلم برکشیده یی
زان حکم تیغ هست روان برسرقلم
چشم وچراغ هردوجهانی وهرشبی
تاروزایستاده چوشمعی بیک قدم
گسترده درسرای نبوت بساط تو
آدم هنوزرخت نیاورده ازعدم
درمعرضی که آتش قهرت زبانه زد
اندردهان دریا الحق نماندنم
وآنجا که برگشاد زبان آب لطف تو
آتش بکام نیستی اندرکشید دم
روحانیان در آرزوی خاک پای تو
باخاکیان نشسته توازغایت کرم
نور تو پیش ازآدم وسایه پس ازرسل
زانست نوروسایه زپیش و پست بهم
از بیم آب روی تو در صف رستخیز
آتش نموده پشت و گرفته ره گریز
ای با علو همت تو آسمان زمین
وی گام اولین تو برچرخ هفتمین
روح الله ار زآستی مریم آمدست
صد مریمست روح ترا اندر آستین
محبوب حق شد آنکه ترا کرد پیروی
وه کزکجاست تابکجامنصبی چنین
تقدیر بر کشید بمیزان همتت
وز پرپشه بود سبک مایه ترزمین
ای تیردیده دوز تواز کیش«مارمیت»
وی سَنجَق سپاه توخیل مسومین
ازشرح لفظ تودهن نُقل پرشکر
وزیاد خُلق تونفس عقل عنبرین
عزم درست توزپی نصرت صواب
برهم شکسته لشکرکفرخطاچوچین
پیروزۀ فلک بنسودی کف وجود
نام محمد ار نبدی نقش آن نگین
آدم که دانه یی ز بهشتش بدر فکند
ازخرمن شفاعت توهست خوشه چین
ظلمت زدای عالم جانی ازآنکه هست
لفظ تو آفتاب ونفس صبح راستین
تلقین ذکر کرده گفت سنگ ریزه را
انبار رزق کرده دلت ظل نیزه را
ای گاه تربیت صفت ذات تورحیم
وی گاه صفدری یزک لشکرتوبیم
طاوس سدره درحرمت مرغ خانگی
بطنان عرش کعبۀ جاه تراحریم
صیت صداش مشرق ومغرب فروگرفت
دست نبوت توچوزدطبل در گلیم
انگشت معجز توکه تیغیست آبدار
یک زخم اوکندسپرماه رادونیم
مخلوق درثنای توخود تاکجارسد؟
خوانده خدای باعظمت خلق توعظیم
ازراه تربیت پدر خلق عالمی
وز نازدرزبان قضانام تو یتیم
تقویم تو خدای چنان کرددر ازل
کآمدچوراه حق همه چیزتومستقیم
تشریف داد ذات ترااز صفات خویش
گاهی کریم وگاه رئوف وگهی رحیم
رمزیست ازدوحرف میانینِ نام تو
درهفت جاکه هست اشارت به حاومیم
بالشکر تو پای که دارد چو با شدت
زراد خانه خاک و مبارز دم نسیم؟
ای مرگ دشمنان تو بیماری صبا؟
وی کوری مخالف تو سرمۀ هبا
عکسی زنور روی توخورشیدانورست
رشحی زقُلزُم کرمت حوض کوثرست
اندرریاض وحی زبان تو بلبلست
واندر بحار قرآن خلق تو عنبرست
نه عقل برخصایص ذات تو واقفست
نه طبع دردقایق شرع تو رهبرست
بانور رهنمای توعَضبا قَلاوُزست
درشرح معجزات توحَصبا سخنورست
سرگشته باشد ازبن دندان کلیدوار
هرکزسرای شرع توچون قفل بردست
چون غنچه هرکه یافت زخُلق توشمه یی
خندان لب ورقیق دل وخوب محضرست
هرکوزسوز دل نفسی خوش همی زند
درزیردامن کرمت همچو مجمرست
آنرا که برکشیدقبول تو،همچوتیغ
گرچه برهنه است زگوهر توانگرست
وآنراکه همچوتیر بینداخت رد تو
خونین دهان وپی زده و خاک برسرست
درقبضۀ توخنجر چون آب را چه کار؟
درحلق دشمنان توخودآب خنجرست
دنیا واهل دنیانزدتوهردوخوار
یک مشت خاک برسریک مشت خاکسار
آنجاکه قدرتست فلک رامدار نیست
وانجا که قهرتست زمین راقرارنیست
هرچ آمدت بدست بدادی وبیش ازآن
وین جودآنکس است کش ازفقرعارنیست
سرکان نه خاک پای تو،درد سرآورد
دولت که آن نه از تو بود پایدار نیست
آنجاکه کردشرعِ توانفاذ تیغ حکم
عقل برهنه راسپر ختیار نیست
گرچه شمارخلق جهان ازعطای تست
درعالم عطای تورسم شمارنیست
نه انبیای مرسل ونه جبرئیل را
درپرده های خلوت خاص تو بارنیست
تاتهمت جنون نهند کفرهرزه گوی
انگشتِ خط نگارتو برنی سوار نیست
ای انبیا بسایۀ توکرده التجا
آن کیست کش بسایۀ جاه توکارنیست؟
تومفتخربفقروهمه نسل آدمت
درسایۀ لواوبدانت افتخارنیست
دریای مدحت توزپهناوری که هست
در وی شناوران سخن راگذار نیست
خورده قفا زدست تو زرهای ماه روی
گشته ندیم خاص توفقرسیاه روی
ای گفته لطف حق بخودی خودت ثنا
ما از کجاو مدح وثنای تو از کجا؟
ماخود که ایم تابثنای تو دم زنیم
درمعرض لعمرک ولولاک والضحی؟
لطف خدای جمله کمالات خلق را
یک چیز کرد و داد بدون ام مصطفی
آدم ز کار گل بِنشُسته هنوز دست
درخانۀ نبوت بودی تو کدخدا
آزادِ مطلقی وشعارتو بندگی
سلطان هردوکون وسراپرده ات عبا
ناداده ازحقارت اسباب کاینات
اندرخورمروت خودهمتت عطا
هرچندانبیاهمه پیش ازتوآمدند
چون پس روان همه بتوکردند اقتدا
تشریف سایۀ تو زمین گر بیافتی
درچشم آفتاب شدی خاک توتیا
محروم کرد روح قُدُس رازمحرمی
چاوش«لودنوت»شب خلوت دنا
بازار بعثت توبدست کمال زد
مسمار نسخ بر در دکان انبیا
شاگرددست تست،از آن ابر دُر فشان
آنجارودکه دست تواو را دهد نشان
آنجاکه جای نیست،توآنجارسیده یی
هرچ آن کسی ندید،تو آنرا بدیده یی
کس را ز انبیا نرسد کآرزو کند
کآنجارسدکه توبسعادت رسیده یی
بینایی ازتو دارد هردیده ورکه هست
کزجمله برسرآمده چون نوردیده یی
خودمحض رحمتی تو،خطا باشد این که من
گویم برای رحمت خلق آفریده یی
ارکانِ ناگزیر سرایِ شریعتند
یاران چارگانه کشان برگزیده یی
صدیق را نواله رسانیده یی بکام
ازهرطعام خوش که بخلوت چشیده یی
فاروق راکه زهرَ گزندش نمی کند
تریاکش ازعنایت خودپروریده یی
تا دامن قیامت در پای می کشد
پیراهنی که برقد عثمان بریده یی
بیناترازعلی نبوددرجهان دین
کاندر دو چشم اونفس خود دمیده یی
زین هر دو گوشوارۀ زیبا که ازتویافت
درگوشِ عرش حلقۀ منت کشیده یی
ای رحمت تو دایۀ اولاد ابوالبشر
مارا اگرچه هیچ نیرزیم هم بخر
من بنده گرچه نظم ثنای تو می کنم
نظم ثنای تو نه سزای تو می کنم
تو فارغی زمدح چومن صدهزار، لیک
من خود تقربی بخدای تو م یکنم
خود را بزرگ می کنم اندرمیان خلق
نه آنکه خدمتی ز برای تو م یکنم
بسیارهرزه گفته ام از بهر هر کسی
اکنون تدارکش بثنای تو می کنم
از بهر نیکنامی دنیا و آخرت
نام بزرگ خویش گدای تومی کنم
من بس نیازمندم وخُلق توبس کریم
روی طمع بسوی سخای تو می کنم
درمانده ام بدست غریمان مظلمه
دریوزه یی زکوی عطای تو می کنم
ناموس من مبرکه همه عمر پیش خلق
دعوی بندگی و ولای تو می کنم
شرمندۀ گناهم وآلودۀ خطا
وانگه چه آرزوی لقای تو می کنم
دانم که نا امید نگردم زلطف تو
گراستعانتی بدعای تو می کنم
شرط شفاعت تو ز ما گرکبایرست
بامابسی متاع ازاین جنس حاضرست