عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - وقال ایضایمدحه
گرفت پایۀ تخت خدایگان زمین
قرارگاه همایون براوج علییّن
جهانگشای جوانبخت اتابک عادل
پناه سلغریان،شهریار روی زمین
مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی
که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین
ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت
نبود مملکت آن طرف بدین آیین
نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو
نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین
چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار
که میل سوی کبوترنمی کندشاهین
زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت
که نیک جای گرفتست درقرارمکین
زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام
زهی بزیورعدل توشرع راتزیین
شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند
درختها را نبودشکوفه جز پروین
زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود
چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین
چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست
بیک زمان بگشاید حصارهای حصین
سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند
چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین
چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم
گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین
بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی
چوچنگ ازان کند از سینه ناله های حزین
بآب تیغ توآیند تشنگان اجل
درآن مقام که بالا گرفت آتش کین
زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو
بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین
چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه
کنددهان چودهان دویت مشک آگین
زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر
اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین
زدست جود تواکنون بماند با لب خشک
چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟
بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار
بماند کان جگرخسته بادلی خونین
ببرده بودجگرگوشگانش راجودت
بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین
بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست
زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین
سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟
چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟
چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن
چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین
جهان پناها! آنی که کرد روح قدس
زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین
چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد
بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین
شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم
زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین
اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری
وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین
کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند
برون کنندبغارت زپای بط نعلین
صدای نوبت عدلت باصفهان برسید
چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین
عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه
همه زعنبرومشک است بستر و بالین
نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه
وگرنه دور نبودی توقّع کابین
مرا حقوق دعاگویی است بردولت
همه اکابر این دولت آگهند و یقین
ستایش توکه درنظم بنده می آید
هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین
مسامع همه شاهان به آرزوخواهند
که از زبان دعاگو شوند گوهر چین
بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة
بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین
بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری
شونداهل معانی بمنّت تو رهین
دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام
یکی زماء مهین ویکی زماء معین
یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس
یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین
یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها
یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین
یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی
یکی زبهرتماشای چشم صورت بین
یکی گشاده میانست لیک بس دلبند
یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین
یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن
یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین
زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر
برای راحت عام آن سیاه رابگزین
که تانیابت این دل شکسته میدارند
بقدر وسع برآن آستان همان وهمین
اگرقبولی یابند از نوازش شاه
بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین
مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی
که ممتلی شده ام از بوارد تحسین
چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت
زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین
مراصواب نباشدبجزدعاگفتن
علی الخصوص که روح الامین کندآمین
هزارسال زیادت ازآنچه معهودست
بکامرانی برتخت مملکت بنشین
شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی
فلک مطیع شما و خدای یار و معین
قرارگاه همایون براوج علییّن
جهانگشای جوانبخت اتابک عادل
پناه سلغریان،شهریار روی زمین
مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی
که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین
ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت
نبود مملکت آن طرف بدین آیین
نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو
نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین
چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار
که میل سوی کبوترنمی کندشاهین
زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت
که نیک جای گرفتست درقرارمکین
زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام
زهی بزیورعدل توشرع راتزیین
شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند
درختها را نبودشکوفه جز پروین
زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود
چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین
چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست
بیک زمان بگشاید حصارهای حصین
سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند
چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین
چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم
گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین
بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی
چوچنگ ازان کند از سینه ناله های حزین
بآب تیغ توآیند تشنگان اجل
درآن مقام که بالا گرفت آتش کین
زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو
بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین
چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه
کنددهان چودهان دویت مشک آگین
زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر
اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین
زدست جود تواکنون بماند با لب خشک
چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟
بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار
بماند کان جگرخسته بادلی خونین
ببرده بودجگرگوشگانش راجودت
بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین
بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست
زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین
سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟
چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟
چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن
چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین
جهان پناها! آنی که کرد روح قدس
زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین
چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد
بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین
شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم
زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین
اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری
وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین
کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند
برون کنندبغارت زپای بط نعلین
صدای نوبت عدلت باصفهان برسید
چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین
عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه
همه زعنبرومشک است بستر و بالین
نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه
وگرنه دور نبودی توقّع کابین
مرا حقوق دعاگویی است بردولت
همه اکابر این دولت آگهند و یقین
ستایش توکه درنظم بنده می آید
هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین
مسامع همه شاهان به آرزوخواهند
که از زبان دعاگو شوند گوهر چین
بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة
بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین
بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری
شونداهل معانی بمنّت تو رهین
دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام
یکی زماء مهین ویکی زماء معین
یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس
یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین
یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها
یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین
یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی
یکی زبهرتماشای چشم صورت بین
یکی گشاده میانست لیک بس دلبند
یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین
یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن
یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین
زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر
برای راحت عام آن سیاه رابگزین
که تانیابت این دل شکسته میدارند
بقدر وسع برآن آستان همان وهمین
اگرقبولی یابند از نوازش شاه
بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین
مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی
که ممتلی شده ام از بوارد تحسین
چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت
زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین
مراصواب نباشدبجزدعاگفتن
علی الخصوص که روح الامین کندآمین
هزارسال زیادت ازآنچه معهودست
بکامرانی برتخت مملکت بنشین
شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی
فلک مطیع شما و خدای یار و معین
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - فی التوحید
ای جلال تو بیانها را زبان انداخته
عزت ذاتت یقین را در گمان انداخته
عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته
نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته
هرچه آنرا برنهاده دست حس و وهم وعقل
کبریایت سنگ بطلان اندر آن انداخته
یک کرشمه کرده فضلت با بنی آدم وزان
غلغلی درجان مشتی خاکیان انداخته
با حجاب کبریا دلهای مشتاقان تو
هرزمان شوری وسوزی درجهان انداخته
باکمال بی نیازی جذبه های لطف تو
دم بدم در حلق جانها ریسمان انداخته
قدرتت در آفرینش بهر فهم ناقصان
در جهان آوازه یی از کن فکان انداخته
چیست دنیای دنی؟ مشتی از این خاشاک و خس
موج دریای عطایت بر کران انداخته
در مصاف کنه ادراک تو حکم انداز عقل
در هزیمت تیربشکسته کمان انداخته
گرچه بسیاراست نامت،بی نشانی،زان خرد
نام تو در جان گرفتست ونشان انداخته
آه سرد عاشقانت هرسحر چون صبحدم
شعله های آتش اندرآسمان انداخته
بر در امرت فلکها حلقه کرده بنده وار
واختران هم خویشتن رادرمیان انداخته
در دبیرستان علم لایزالت عقل پیر
همچو طفلان از بغل لوح بیان انداخته
درضیافت خانۀ فیض نوالت منع نیست
در گشاده ست وصلادرداده، خوان انداخته
سالکان راه تو توشه ز ناکامی کنند
ورچه باشد کام عالم پیششان انداخته
جان بتو چون آورم ای درره سودای تو
صدهزاران جان ودلها رایگان انداخته؟
دردمندان غمت رادربیابان بلا
مرغ شوقت مغزخورده، استخوان انداخته
ازپی آرایش جان دست ارباب القلوب
جامۀ درد ترا برقد جان انداخته
هرکه گویا گشته دروصف تودست عزتت
همچو شمعش آتشی اندرزبان انداخته
صورت آدم بلطف وصنع خود بنگاشته
پس بقهر اهبطوا درخاکدان انداخته
برجمال سودمندی،دفع هرنا اهل را
حکمت توروی بندی اززیان انداخته
دست لطفت برگرفت ازخاک آدم را که بود
درمیان مکه وطایف چنان انداخته
آرزوی قرب توهرساعت ازروی طمع
یک جهان آواره را ازخان ومان انداخته
هرکجاکرده ز ذکرت خاکپایان حلقه یی
جبرئیل ازسدره خودرادرمیان انداخته
در دو عالم جای اودرکنج خذلان آمده
هرکرا قهرتو دور ازآستان انداخته
عزت ذاتت یقین را در گمان انداخته
عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته
نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته
هرچه آنرا برنهاده دست حس و وهم وعقل
کبریایت سنگ بطلان اندر آن انداخته
یک کرشمه کرده فضلت با بنی آدم وزان
غلغلی درجان مشتی خاکیان انداخته
با حجاب کبریا دلهای مشتاقان تو
هرزمان شوری وسوزی درجهان انداخته
باکمال بی نیازی جذبه های لطف تو
دم بدم در حلق جانها ریسمان انداخته
قدرتت در آفرینش بهر فهم ناقصان
در جهان آوازه یی از کن فکان انداخته
چیست دنیای دنی؟ مشتی از این خاشاک و خس
موج دریای عطایت بر کران انداخته
در مصاف کنه ادراک تو حکم انداز عقل
در هزیمت تیربشکسته کمان انداخته
گرچه بسیاراست نامت،بی نشانی،زان خرد
نام تو در جان گرفتست ونشان انداخته
آه سرد عاشقانت هرسحر چون صبحدم
شعله های آتش اندرآسمان انداخته
بر در امرت فلکها حلقه کرده بنده وار
واختران هم خویشتن رادرمیان انداخته
در دبیرستان علم لایزالت عقل پیر
همچو طفلان از بغل لوح بیان انداخته
درضیافت خانۀ فیض نوالت منع نیست
در گشاده ست وصلادرداده، خوان انداخته
سالکان راه تو توشه ز ناکامی کنند
ورچه باشد کام عالم پیششان انداخته
جان بتو چون آورم ای درره سودای تو
صدهزاران جان ودلها رایگان انداخته؟
دردمندان غمت رادربیابان بلا
مرغ شوقت مغزخورده، استخوان انداخته
ازپی آرایش جان دست ارباب القلوب
جامۀ درد ترا برقد جان انداخته
هرکه گویا گشته دروصف تودست عزتت
همچو شمعش آتشی اندرزبان انداخته
صورت آدم بلطف وصنع خود بنگاشته
پس بقهر اهبطوا درخاکدان انداخته
برجمال سودمندی،دفع هرنا اهل را
حکمت توروی بندی اززیان انداخته
دست لطفت برگرفت ازخاک آدم را که بود
درمیان مکه وطایف چنان انداخته
آرزوی قرب توهرساعت ازروی طمع
یک جهان آواره را ازخان ومان انداخته
هرکجاکرده ز ذکرت خاکپایان حلقه یی
جبرئیل ازسدره خودرادرمیان انداخته
در دو عالم جای اودرکنج خذلان آمده
هرکرا قهرتو دور ازآستان انداخته
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - وله ایضاً
ای خداوندی که گردون با همه فرمان دهی
میکشد از بندگانت صد هزاران سلطنه
پاسبان بام قدرت آسمان دیده ور
مفرد درگاه جاهت آفتاب یک تنه
می درآری از کمال عاطفت دستی بسر
هر کرا بینی ز غم دل سوخته چون مدخنه
شرم دارد روی خود را، زان زند پیوسته آه
دشمنت تا نیز روی خود نبیند زاینه
زیر دست زیر دستت بحر با آن طمطراق
خاک پای خاک پایت چرخ با آن طنطنه
حاش لله گر کند پیوند با طبع تو غم
طبع غم را از نشاط آن پدید آید دنه
موی براندام فتنه تیغ گردد از نهیب
چون کند در زیر لب کلک ضعیفت دندنه
چرخ زرقا شکل ار خاک درت سرمه کند
بر نیارد هر سر ماه از مه نو ناخنه
از دل و دست و زبانت جاودان آراستست
لشکر اقبال را قلب و جناح و میمنه
چشمه های آب زاید بر خلاف طبع از او
گر بیاد طبع تو بر هم زنند آتش زنه
فیض طبع وجود دستت گرد شوندی میزبان
ریگ تشنه هم نماندستی و آتش گرسنه
در نگر صدرا بحال من که از فرط نیاز
فاقه خون بر می مکد از من چو از ناقه کنه
میکشد از بندگانت صد هزاران سلطنه
پاسبان بام قدرت آسمان دیده ور
مفرد درگاه جاهت آفتاب یک تنه
می درآری از کمال عاطفت دستی بسر
هر کرا بینی ز غم دل سوخته چون مدخنه
شرم دارد روی خود را، زان زند پیوسته آه
دشمنت تا نیز روی خود نبیند زاینه
زیر دست زیر دستت بحر با آن طمطراق
خاک پای خاک پایت چرخ با آن طنطنه
حاش لله گر کند پیوند با طبع تو غم
طبع غم را از نشاط آن پدید آید دنه
موی براندام فتنه تیغ گردد از نهیب
چون کند در زیر لب کلک ضعیفت دندنه
چرخ زرقا شکل ار خاک درت سرمه کند
بر نیارد هر سر ماه از مه نو ناخنه
از دل و دست و زبانت جاودان آراستست
لشکر اقبال را قلب و جناح و میمنه
چشمه های آب زاید بر خلاف طبع از او
گر بیاد طبع تو بر هم زنند آتش زنه
فیض طبع وجود دستت گرد شوندی میزبان
ریگ تشنه هم نماندستی و آتش گرسنه
در نگر صدرا بحال من که از فرط نیاز
فاقه خون بر می مکد از من چو از ناقه کنه
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - این قطعه در مدح شمس الملّة و الدین شمس الدّین خوارزمی گوید:
ای کریمی که پایۀ قدرت
برتر از اوج چرخ گرانست
بر کریمان تو را همان شرفست
که مرا ارواح را برابدانست
ابر جود تو تا همی گرید
کشت زار امید خندان است
گشت سرما چنان که در بینی
نفس باد همچو سوهانست
شمع گردون ضعیف و اندک نور
بر مثال چراغ دزدانست
روز کوتاه چون من از سرما
زانچه بودست نیم چندانست
در دهانها فسرده آب دهان
از دم سرد همچو یخدانست
استخوانها ز لرزه در تن من
همه طقطق کنان چو دندانست
هرکرا پوستین و پشمینه ست
گردن افراز همچو حمدانست
پیش از این زمهریرموی شکاف
پنبه چون پشم پیش سندانست
دفع سرما اگر چه موی کند
زآنکه دانا و زانکه نادانست
زنخم می لرزد ار چه مرا
هرچه مویست برزنخدانست
آفتابی ز جود بر من تاب
که زسرمام پوست زندانست
برتر از اوج چرخ گرانست
بر کریمان تو را همان شرفست
که مرا ارواح را برابدانست
ابر جود تو تا همی گرید
کشت زار امید خندان است
گشت سرما چنان که در بینی
نفس باد همچو سوهانست
شمع گردون ضعیف و اندک نور
بر مثال چراغ دزدانست
روز کوتاه چون من از سرما
زانچه بودست نیم چندانست
در دهانها فسرده آب دهان
از دم سرد همچو یخدانست
استخوانها ز لرزه در تن من
همه طقطق کنان چو دندانست
هرکرا پوستین و پشمینه ست
گردن افراز همچو حمدانست
پیش از این زمهریرموی شکاف
پنبه چون پشم پیش سندانست
دفع سرما اگر چه موی کند
زآنکه دانا و زانکه نادانست
زنخم می لرزد ار چه مرا
هرچه مویست برزنخدانست
آفتابی ز جود بر من تاب
که زسرمام پوست زندانست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - اضآ له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خدا یگان شریعت پناه اهل هنر
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً له
ای خداوندی که پیرامون حصن سرّ غیب
جز ز شه دیوار تدویر دواتت باره نیست
بی جواز رای شهر آرای و عزم ثابتت
بر فراز بام گردون جنبش سیّاره نیست
سنگ بر دل بست کان از عشق زر در عهد تو
ای مسلمانان ، جان دریا نیز سنگ خاره نیست
حاسدت زرد و دوتا و لاغر اندر بند چیست؟
چون عروس طبع تو محتاج طوق و یاره نیست
شاهد رای ترا با چشم زخم اختران
جز زجرم بحر اخضر نیل بر رخساره نیست
از چه در میزان جودت سنگ و زر یکسان شدست
گر ز روی راستی طبع تو چون طیّاره نیست؟
شد لباس همّت تو از ترفع آنچانک
جز زمین و آسمانش خشتک و قوّاره نیست
باغ اقبال ترا زین گلشن نیلوفری
چشم خورشید درخشان لایق فوّاره نیست
کیست کو در خدمت تو بیوفایی کرد کو
چون وفا از چار دیوار وجود آواره نیست
ای که با تاراج جودت مایۀ دریا و کان
چون نصیب من شد از انعام تو یکباره نیست
حلقۀ گردون ز آه سینۀ من گرم شد
لیک در انگامه اش کس را دل نظّاره نیست
ناقصان را در تنعّم دیده یی، بنگر که نیست
در بسیط کون یک کامل که او غمخواره نیست
تا فرو بستست دست خواب من در خواب خوش
مهد خاکی پیش من جز صورت گهواره نیست
آفت جان من آمد این زبان همچو تیغ
پس چگویی بازبانم جای صد گفتاره نیست؟
دولت هر جا ییانست اندرین دور خسان
مفلسم من زانکه بکر فکرمن این کاره نیست
دختران خاطرم را در تجلّی گاه عرض
جز زپنج انگشت من بر فرق یک سرخاره نیست
من به سی اجزاء برج و هفت سبع اختران
میخورم سوگند و دانم موجب کفّاره نیست
کاندرین ایّام حرمان با چنین بخشندگان
کس چو من محروم و غم روزی و محنت باره نیست
کار فضل و رونق دانش ز تو پوشیده نیست
وآدمی را از مؤنات طبیعی چاره نیست
نیست خالی نقش ترکیبم زنقش عادیه
خود گرفتم درنهادم قوّت امّاره نیست
هم تو خور تیمار من کین قوم را از ممسکی
آب روی بخشش و دست و دل نان پاره نیست
سایه ات همواره بارا بر سر من ورچه من
شادمانم زانکه دور آسمان همواره نیست
جز ز شه دیوار تدویر دواتت باره نیست
بی جواز رای شهر آرای و عزم ثابتت
بر فراز بام گردون جنبش سیّاره نیست
سنگ بر دل بست کان از عشق زر در عهد تو
ای مسلمانان ، جان دریا نیز سنگ خاره نیست
حاسدت زرد و دوتا و لاغر اندر بند چیست؟
چون عروس طبع تو محتاج طوق و یاره نیست
شاهد رای ترا با چشم زخم اختران
جز زجرم بحر اخضر نیل بر رخساره نیست
از چه در میزان جودت سنگ و زر یکسان شدست
گر ز روی راستی طبع تو چون طیّاره نیست؟
شد لباس همّت تو از ترفع آنچانک
جز زمین و آسمانش خشتک و قوّاره نیست
باغ اقبال ترا زین گلشن نیلوفری
چشم خورشید درخشان لایق فوّاره نیست
کیست کو در خدمت تو بیوفایی کرد کو
چون وفا از چار دیوار وجود آواره نیست
ای که با تاراج جودت مایۀ دریا و کان
چون نصیب من شد از انعام تو یکباره نیست
حلقۀ گردون ز آه سینۀ من گرم شد
لیک در انگامه اش کس را دل نظّاره نیست
ناقصان را در تنعّم دیده یی، بنگر که نیست
در بسیط کون یک کامل که او غمخواره نیست
تا فرو بستست دست خواب من در خواب خوش
مهد خاکی پیش من جز صورت گهواره نیست
آفت جان من آمد این زبان همچو تیغ
پس چگویی بازبانم جای صد گفتاره نیست؟
دولت هر جا ییانست اندرین دور خسان
مفلسم من زانکه بکر فکرمن این کاره نیست
دختران خاطرم را در تجلّی گاه عرض
جز زپنج انگشت من بر فرق یک سرخاره نیست
من به سی اجزاء برج و هفت سبع اختران
میخورم سوگند و دانم موجب کفّاره نیست
کاندرین ایّام حرمان با چنین بخشندگان
کس چو من محروم و غم روزی و محنت باره نیست
کار فضل و رونق دانش ز تو پوشیده نیست
وآدمی را از مؤنات طبیعی چاره نیست
نیست خالی نقش ترکیبم زنقش عادیه
خود گرفتم درنهادم قوّت امّاره نیست
هم تو خور تیمار من کین قوم را از ممسکی
آب روی بخشش و دست و دل نان پاره نیست
سایه ات همواره بارا بر سر من ورچه من
شادمانم زانکه دور آسمان همواره نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - وله ایضا
خدایگان کریمان مشرق و مغرب
که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل
لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
عطای دست او بر مدح من سبق می برد
و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم
بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت
همه خزااین عالم از آن خود پنداشت
مساس حاجت چندان که کرد تحریضش
به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت
و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست
که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت
جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو
امید گفت که تخم طمع بباید کاشت
کرم گر از تو نبینم پس از که خواهم دید؟
طمع گراز تو ندارم پس از که خواهم داشت؟
که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت
خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل
لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت
عطای دست او بر مدح من سبق می برد
و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت
گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم
بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت
غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت
همه خزااین عالم از آن خود پنداشت
مساس حاجت چندان که کرد تحریضش
به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت
و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست
که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت
جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو
امید گفت که تخم طمع بباید کاشت
کرم گر از تو نبینم پس از که خواهم دید؟
طمع گراز تو ندارم پس از که خواهم داشت؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۴ - ایضا له
ای لطف تو در تن هنرجان
وی لفظ تو بر سر فلک تاج
از بهر قبول خویش کرده
جان لطف تو در ضمیر ادراج
روشن ز حدیث تو خرد را
در شرح معمیّات منهاج
هر شب تا روز فکرتم را
بر بام معالی تو معراج
طبعت به کمال قدرت خویش
ز اشکال عقیم کرده انتاج
برفست امروز و کودکانم
هستند در آرزوی تتماج
داریم ز نعمت تو هر چیز
و اکنون هستم به آرد محتاج
هر چند ز نعمت تو داریم
بسیار سپید و زرد چون عاج
لیکن تتماج از چنین آرد
کاچی باشد بوقت انضاج
ابرام رهی بکش چنان گیر
کوهست صفا و بدر و حجّاج
وی لفظ تو بر سر فلک تاج
از بهر قبول خویش کرده
جان لطف تو در ضمیر ادراج
روشن ز حدیث تو خرد را
در شرح معمیّات منهاج
هر شب تا روز فکرتم را
بر بام معالی تو معراج
طبعت به کمال قدرت خویش
ز اشکال عقیم کرده انتاج
برفست امروز و کودکانم
هستند در آرزوی تتماج
داریم ز نعمت تو هر چیز
و اکنون هستم به آرد محتاج
هر چند ز نعمت تو داریم
بسیار سپید و زرد چون عاج
لیکن تتماج از چنین آرد
کاچی باشد بوقت انضاج
ابرام رهی بکش چنان گیر
کوهست صفا و بدر و حجّاج
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۳ - وله ایضا
دوش خر بنده کرد پیشم یاد
کاسبک خواجه زندگی بتو داد
نیک دلتنگ گشتم از خبرش
که جوان بود و زیرک و استاد
گر چه غمگین شدم ز واقعه اش
گشتم الحق ازین یکی دلشاد
که شنیدم که او به وقت وفات
به وصیّت لب و دهان بگشاد
از جو و کاه و از جل و افسار
هر چه بد در وجوه خیر نهاد
در چنان وقت اینچنین توفیق
بهمه جانور خدای دهاد
واجیم گشت تعزیت نامه
به تو ای سرور کریم نهاد
عظم الله اجر اصطبلک
ز آنچنان بارگیر خوب نژاد
بر تو فرضست حق گزاری او
زانکه در خدمتت بسی استاد
مستحق تر ز اسب من نبود
گر وصیّت همی کند انفاد
هیچ تاخیر بر نتابد خیر
زود تعجیل کن که خیرت باد
کاسبک خواجه زندگی بتو داد
نیک دلتنگ گشتم از خبرش
که جوان بود و زیرک و استاد
گر چه غمگین شدم ز واقعه اش
گشتم الحق ازین یکی دلشاد
که شنیدم که او به وقت وفات
به وصیّت لب و دهان بگشاد
از جو و کاه و از جل و افسار
هر چه بد در وجوه خیر نهاد
در چنان وقت اینچنین توفیق
بهمه جانور خدای دهاد
واجیم گشت تعزیت نامه
به تو ای سرور کریم نهاد
عظم الله اجر اصطبلک
ز آنچنان بارگیر خوب نژاد
بر تو فرضست حق گزاری او
زانکه در خدمتت بسی استاد
مستحق تر ز اسب من نبود
گر وصیّت همی کند انفاد
هیچ تاخیر بر نتابد خیر
زود تعجیل کن که خیرت باد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۹ - ایضاً له
تا از این نام ازل برره دل دام نهد
ای بسا جان که سر اندر سر این نام نهاد
دام دلگیر بگسترد ز بسم الله و پس
دانۀ نقطهّ با در پس آن دام نهاد
از رحیمیّ وز رحمانی آغاز گرفت
تا دل سوخته دل بر طمع خام نهاد
تا درین نام شود هر دو جهان مستغرق
لاجرم اوّل نام از الف و لام نهاد
مایۀ رامش و آرامش جانست این نام
که درو از پی دل مایۀ ارام نهاد
ای بسا جان که سر اندر سر این نام نهاد
دام دلگیر بگسترد ز بسم الله و پس
دانۀ نقطهّ با در پس آن دام نهاد
از رحیمیّ وز رحمانی آغاز گرفت
تا دل سوخته دل بر طمع خام نهاد
تا درین نام شود هر دو جهان مستغرق
لاجرم اوّل نام از الف و لام نهاد
مایۀ رامش و آرامش جانست این نام
که درو از پی دل مایۀ ارام نهاد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۶ - ایضا له
خدایگان اکابر که پادشاه نجوم
طریق بندگی او به چشم دل سپرد
فلک که بر سر عالم رواست فرمانش
ز حدّ طاعت او پای ز استر نبرد
به حکم بنده نوازی چو فرصتی باشد
به چشم لطف به احوال من فرو نگرد
چو ماجرای من و روزگار می داند
که در شماتت اعدا چگونه می گذرد
حدیث منصب شغل و عمل نمی گویم
به قرض خاصه اگر در خورد غمی بخورد
طریق بندگی او به چشم دل سپرد
فلک که بر سر عالم رواست فرمانش
ز حدّ طاعت او پای ز استر نبرد
به حکم بنده نوازی چو فرصتی باشد
به چشم لطف به احوال من فرو نگرد
چو ماجرای من و روزگار می داند
که در شماتت اعدا چگونه می گذرد
حدیث منصب شغل و عمل نمی گویم
به قرض خاصه اگر در خورد غمی بخورد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - ایضاً
صدر ملّت که دعا گویی تو
از سر صدق و صفا باید کرد
هرکجال قهر تو پیشانی کرد
خصم را روی قفا باید کرد
بهر بوسیدن خاک در تو
چرخ را پشت دوتا باید کرد
تا سر انگشت تو بارنده بود
خواهش از ابر چرا باید کرد؟
ابر را تا کف تو ناموزد
او چه داند که عطا باید کرد؟
برامید دم خلقت ما را
روی در روی صبا باید کرد
سرو را تربیت اهل هنر
نیک دانی که ترا باید کرد
گرچه بی کار نبی ، یک ساعت
نیز در کار خدا باید کرد
ورچه عالی نظری از سر لطف
نظری هم سوی ما باید کرد
ماجرا ئیست دعا گوی ترا
که بناچار ادا باید کرد
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد
چه حیا ترک حیات اولیتر
زآنکه مرسوم رها باید کرد
داده یی وعدۀ تشریف رهی
لابد آن وعده وفا باید کرد
گر صوا بست همه ساله کنی
ورنه یکبار خطا باید کرد
وجه قرضی که مرا جمع شدست
نیک دانم زکجا باید کرد
همه سر سبزی انعام تو باد
کوشناسد که چها باید کرد
آن آینده ادا خود باشد
آن بگذشته قضا باید کرد
من بانعام تو حاجتمندم
حاجت بنده روا باید کرد
از سر صدق و صفا باید کرد
هرکجال قهر تو پیشانی کرد
خصم را روی قفا باید کرد
بهر بوسیدن خاک در تو
چرخ را پشت دوتا باید کرد
تا سر انگشت تو بارنده بود
خواهش از ابر چرا باید کرد؟
ابر را تا کف تو ناموزد
او چه داند که عطا باید کرد؟
برامید دم خلقت ما را
روی در روی صبا باید کرد
سرو را تربیت اهل هنر
نیک دانی که ترا باید کرد
گرچه بی کار نبی ، یک ساعت
نیز در کار خدا باید کرد
ورچه عالی نظری از سر لطف
نظری هم سوی ما باید کرد
ماجرا ئیست دعا گوی ترا
که بناچار ادا باید کرد
چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد
چه حیا ترک حیات اولیتر
زآنکه مرسوم رها باید کرد
داده یی وعدۀ تشریف رهی
لابد آن وعده وفا باید کرد
گر صوا بست همه ساله کنی
ورنه یکبار خطا باید کرد
وجه قرضی که مرا جمع شدست
نیک دانم زکجا باید کرد
همه سر سبزی انعام تو باد
کوشناسد که چها باید کرد
آن آینده ادا خود باشد
آن بگذشته قضا باید کرد
من بانعام تو حاجتمندم
حاجت بنده روا باید کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - و له ایضاً
ای که گر لطف تو فرماندۀ ایّام شود
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد