عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ای کون و مکانت بسرپنجه اسیری
ای کاتب دیوان قضا از تو دبیری
روح القدس از فیض تو آراسته شهپر
جبریل کدامست زکوی تو سفیری
گر چنگی حکمت نزند چنگ به پرده
ناید زنی و چنگ نوای بم و زیری
در درگه اجلال تو نمرود غلامی
قارون گه اعطای سخای تو فقیری
بیواسطه شمع به بینی بشب تار
بی رابطه گفتن دانای ضمیری
امکان همگی خاکند تو عالم پاکی
عالم همه خفاشند تو مهر منیری
هم دست خدا هستی هم نایب احمد
هم مایه ایمان و باسلام ظهیری
از نسل تو باقیست همه حجت اسلام
از توست جوانان بهشتی و تو پیری
جویند چو سلطان زپی مسند امکان
حقا که تو شایسته تاجی و سریری
سیف الله مسلولی سر پنجه ایزد
در بیشه امکان همه روباه تو شیری
آشفته مداح تو افتاده بگرداب
وقتست که دستش زسر مهر بگیری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
ببانگ بربط و چنگ وچغانه و دف و نی
اگر شراب ننوشی کجا خوری می و کی
نوای عشق زهر بند بند من برخاست
چه حرف بود که نائی دمید دم درنی
هزار جان بدعا خواهم از خدا هر شب
که تا نثار بپایت کنیم پی در پی
هزار معدن یاقوت پرورد بصدف
گر از گلوی صراحی چکد بعمان می
اگر بساط نشاطت زعشق در دل هست
چه غم اگر بجهان شد بساط عمرت طی
سحر بمیکده پیر مغان صلا در داد
که هر که باده نخورد بمرد وای بوی
مخوان تو قصه زجمشید و کی شراب بیار
چو هست جام جمت گو مباش ملکت کی
شرابخانه مهر علی ولی ازل
که هردو کون بود بی وجود اولاشی
بریز باده تو ساقی بجام آشفته
که هر که خورد زآب خضر بماند حی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
تو که از جهان و اهلش همه احتراز داری
بکف آر زاد راهی که ره دراز داری
بمحب دوست دشمن شدن این خلاف باشد
زچه از رقیب پیوسته تو احتراز داری
بگذار نقش اغیار و بکعبه شو مسافر
تو که بت در آستینی چه سر حجاز داری
نخری بهیچ قیمت بود ار هزار یوسف
تو که چون سبکتکین چشم سوی ایاز داری
همه پیرو هوائی و بخویش عشق بستی
نبود چو قبله کعبه تو کجا نماز داری
نه که بلبل است ای گل بگشای گوشی اندک
که هزار مرغ در باغ ترانه ساز داری
تو چه یوسفی خدا را که سفر بمصر کردی
که هزار چشم یعقوب براه باز داری
تو که آدمی بصورت نبود چو داغ عشقت
نتوان زجانور گفت تو امتیاز داری
بحریم کعبه یکعمر مجاورت نباشد
چو شبی بخلوت دوست دری فراز داری
شب وصل دوست آشفته مگو حدیث هجران
که تو راست عمر کوتاه و سخن دراز داری
سر بی نیازی ار هست زخلق روزگارت
بدر علی همان به که رخ از نیاز داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۲
عنکبوتا بر مگس تا چند رشته می تنی
شاهبازی شو که در صحرا غزالی افکنی
حاش لله گر زصیادت شود صرف نظر
نیستی صادق اگر در زیر تیغش پر زنی
خرگه لیلی بصحرای درونت کی زنند
تا نه از دل خیمه های این و آن را برکنی
لاف از افسونگری ای جادوی بابل مزن
تا نه از آن چشم و لب آموزدت سحر وفنی
چیستی ای زلف سرکش گرد چاه غبغبش
چون کمند رستمی برطرف چاه بیژنی
عقل چون زلفش بر آن روی بهشتی دید گفت
خازن باغ بهشتی از چه شد اهریمنی
کی خبر داری ززخم ناوک اندازان ترک
ایکه بر پایت نرفته نوک خار و سوزنی
چون شود از وصل یوسف حالت یعقوب پیر
کز شعف بینا شده از نفخه پیراهنی
هر که را یک ارزن از حب علی حاصل شده
خرمن هستی امکانش نیرزد ارزنی
گر دل آشفته شد وقف کمند زلف تو
نیست جز تیغش سزاوار ار بر آرد گردنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۳
آن دل که در او باشد از عشق تو آزاری
حاشا که کشد آزار هرگز زدل آزاری
تا هست وفا کارت دلبر کند آزادت
تا از تو کشم آزار جز این نکنم کاری
گر جمله جهان یارند در چشم من اغیارند
یاران دیگر مارند جز تو نبود باری
از ساحت گلزارت چون دورم مهجورم
در پای دلم ایکاش زآن باغ خلد خاری
رستم زبت زنار تسبیح زکف دادم
بر گردن جان بستم از زلف تو زناری
در هر جسدی جانی پیدائی و پنهانی
امکان همه خارستان در خار تو گلزاری
گر گرد جهان گردند چون چرخ کجا جویند
یک دلشده ی چون من یک همچو تو دلداری
گلچین بهوای گلاز خار نپرهیزد
با یاد تو چون یاری سازم بهر اغیاری
از پرده دری عشق شد سر حقیقت فاش
عشاق باین پاداش هر یک بسر داری
کی همچو سمندر کس بر آتش تو بنشست
هر چند در این دعوی برخاسته بسیاری
آشفته زاسرارت آگاه نخواهد شد
در پرده سر حق چون محرم اسراری
تو جان عزیزستی بیمانه من مسکین
در مصر درون ما تو یوسف بازاری
در خیل سگان تو ای شیر حق افتادم
شاید زکرم ما را زین سلسله بشماری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
فصل بهار و مستی و غوغای چنگ و نی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
کیست که آرد گهی باز زماه خرگهی
تا که مشام جان به تو تازه کنیم گه گهی
صبح بود بعاشقان گر چه نتابد آفتاب
پرده اگر فروهلد در شب ماه خرگهی
صبر زعاشقان مجو ایکه بعقل غره ای
منع دل از چه میکنی ایکه نداری آگهی
ایکه بنعمت اندری تن زچه پروری ببین
اسب رود به لاغری گاو بماند زفربهی
ای خم طره تو چین آن سر زلف را مچین
حیف بود که عمر ما روی نهد بکوتهی
گوی بخورد صولجان هیچ نکرد از او فغان
چند خروش میکنی ای دهل میان تهی
همچو رخت در آسمان ماه کجا تمام هست
با چو قدت ببوستان سرو کجا بود سهی
نافه گشاست زلف او آشفته نفخه ای بجو
خیز که داغ اندرون روی نهاده بربهی
گمشده طریقتم رانده از شریعتم
ای شه رهنما علی رحم کنی تو بر رهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
برق سانم زدیده میگذری
تا کجا خرمنی زجا ببری
دوستان میکشی زکینه بچشم
بکه آیا بمهر مینگری
تا تو را رهگذر کجا باشد
ما چو نقش قدم برهگذری
نظر دوست گیردت از خاک
ای که بسمل زناوک نظری
من خبر داشتم زآفت عشق
وه که دل باختم به بیخبری
جمع ناید فرشته با مردم
ننشیند میان جمع پری
آتش طور میرسد از ره
شمع را گو مکن تو جلوه گری
گل بناز و نعیم اندر باغ
غافل از آه بلبل سحری
هر که بیند پری درد پرده
آه از این عاشقی و پرده دری
غم تو میخورند روز و شبان
غم عشاق خود چرا نخوری
خضر گو چشمه حیاتت کو
تا بیاری و جرعه ای بخری
دام افکنده ای تو آشفته
تا بگیری تو باز کبک دری
مدح حیدر بگو بشیرینی
کز نی خامه ات شکر بخوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
شب وصل است ای عاشق بپای دوست کن جانی
بروز عید اندر کیش ما رسم است قربانی
خضر را گو مناز از آب حیوانت تو چندانی
که ابر از بحر میخانه بمستان داد بارانی
میان لیلی و مجنون مگو باشد بیابانی
که حاجی را براه کعبه گل شد هر مغیلانی
زلیخا خود بزندان فراقش گر گرفتاری
پسندیدی چرا بر یوسف کنعان تو زندانی
اگر مرده کنی زنده مکن دعوی حذاقت را
طبیبا گر فلاطونی بدرد عشق درمانی
نه از زلف پریشانش من آشفته پریشانم
که در هر حلقه ای از ذکر او بینی پریشانی
بجز زلف و قد فتان و چشم فتنه انگیزت
زبیم تیغ شه در پارس باقی نیست فتانی
درآ ای صفت شکن اندر صفت میدان نیکویان
بزن هر جا سری بینی چو گو یکدم بچوگانی
گنه ای کاتب اعمال چندان ثبت کن از ما
بمهر مهر حیدر ما بکف داریم فرمانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
شبی بخواب بدیدم که رو بمن داری
چه خوش بود که مجسم شود به بیداری
وصف آن لب شیرین شکر ببار آورد
و گرنه کی نی خامه کند شکرباری
خراب کرد بیک غمزه ملک دل چشمت
کشید زلف تو پرچم برای دلداری
زیاد خویش مبر هستیم تو ای ساقی
دمی مباد که ما را بخود تو بگذاری
مرا بیاد تو عمر عزیز میگذر
تو ای عزیز زیعقوب کی بیاد آری
بپای دل بگشایم گره تو ای خم زلف
که به بود زرهائی چنین گرفتاری
بود بدفع هوس پیشه گان حلوا خور
شکر لبی که کند پیشه تلخ گفتاری
چو خانگی بودم یوسفی بمصر درون
چرا روم زپی یوسفان بازاری
بغیر گوهر مدح علی بمخزن نیست
ولی کساد متاعی زبی خریداری
جواب مهر بتان چیستت بعرصه حشر
مگر ولای علی آیدت پی یاری
شها توئی که بدشمن کنی سخاو و کرم
چه میشود که دل دوستان بدست آری
ببوی زلف تو دل دارم را بود طالب
زشوق چشم تو من شایقم به بیماری
بکفر واعظ شهرت ستود آشفته
نه ناسزاست که این جمله را سزاواری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
بچم ای نهال نورس که زحسن بارداری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
بجلوه های نهان شاهدان روحانی
کجا نهند بجا چار طبع انسانی
اگر که حور زجنت تو خود بهشتستی
حیات خضر زحیوان تو آب حیوانی
جهان و هر چه در او هست مختصر از تست
کجاست آنکه بگویم تو ای صنم زآنی
اگر که روح دمد دم تو مایه روحی
بقای جسم زجان و تو حاصل جانی
بدرد عشق مریضی اگر فلاطونی
اگر مسیح زمانی بدرد درمانی
بجز زتیغ جدائی گرم زنی صد تیغ
گمان مدار که ما را زخود برنجانی
بغیر شکر نیاید زعاشق صادق
بکن جفا و اذیت هر آنچه بتوانی
منم مگس تو شکر کی زکوی تو بروم
گر از غرور بمن دامنی برافشانی
اگر ذبیح فدائی گرفت در کعبه
بکعبه در تو شد خلیل قربانی
از آن زمان که سر زلف تو پریشانست
عیان زگفته آشفته شد پریشانی
بیا بسوز روان مرا که بس خوشبوست
که بود زعود نیاید گرش نسوزانی
از این عمل که مرا هست جز ندامت نیست
مگر که دست بگیرد علی عمرانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
چه خوش است روزگاری که بفقر بگذرانی
بمتاع دین و دنیا دل و دست برفشانی
که بود ادیبت ای طفل و زکیست این طریقت
که بدوستان کنی کین و بغیر مهربانی
دل و دین خلق بردی و نگاه می نداری
چکنی غنم نگارا که نمیکنی شبانی
نه خط است طوطیانند مقیم شکرستان
که زهندشان بیاری تو بآن شکردهانی
بگذار صحبت خضر و حدیث آب بشنو
که زلعل دلستان است بقا و زندگانی
منم آینه تو خورشید بقلب من نظر کن
که چو عکس خود به بینی تو ضمیر من بدانی
چه عجب که همچو شمع است زبان آتشینم
چکنم اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی
زپری و آدمیزاد ببرده ای دل و دین
بنهان و آشکارا و بصورت و معانی
چه عجب که جان فزاید سخنان دلفریبم
که تو دلپذیر و دلدار مرا میان جانی
تو چه یوسفی خدا را که بمصر خوبروئی
دو جهان گرت بیارند بها که رایگانی
اگرم بگریه چشم بخندد او عجب نیست
خبری نداشت ناصح چو زآتش نهانی
من دلشده که عمریست مقیم آستانم
نه جفا بود خدا را سگ خویشم ار بخوانی
بعبث بخاک شیراز نشاندیم بحیرت
نفرستیم بطوس و بنجف نمیرسانی
زخدای و احمد آشفته مدیح حیدر آمد
تو بوصف او چه گوئی بزبان بیزبانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
دوست میدارم که گیرم دلبری
پاکدامن شاهدی جنگ آوری
دادخواهان روز حشر از دست تو
داوری دارند و تو خود داوری
ملک دل چشمت گرفت از غمزه ای
کعبه را تسخیر کرده کافری
یوسفت چون بنده شد غلمان غلام
کی به ببینی سوی چون ما چاکری
ایکه چون منصور گفتی حرف حق
داربر پاشد اگر داری سری
کس ندیده غیر از آن زلف سیاه
هندوئی کز ماه سازد بستری
مدح حیدر عادت است آشفته را
ظلم باشد گوید ار از دیگری
از دل عشاق خیزد مهر دوست
نیست در هر بحر زینسان جوهری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۳
سودای تو هر شب کشدم بر سر کوئی
چون آینه هر لحظه کنم روی بروئی
کی یکسر مو جان زفسون تو برد دل
کامیخته سحر تو بر هر سر و موئی
امشب بکجا میروی ای سرو خرامان
کاز هر بن مژگان رود از یاد تو جوئی
جز کنج در میکده ما را نبود کنج
من غیر تو هرگز نکنم روی بسوئی
من خوی نگردانم و روی از تو نپیچم
ترکانه تو هر لحظه برائی و بخوئی
چون عود اگر سوخته ام بوی خوشم نیست
در آه من از زلف تو آمیخته بوئی
ای سینه سیمین تو مگر نقره خامی
ای دل تو در آن سینه مگر آهن و روئی
ای محتسب از عاقبت خویش بیندیش
روزی که زنی سنگ تغافل بسبوئی
از هو بجز از نام علی هیچ مجوئید
صوفی بعبث چند زنی هائی و هوئی
افکنده سر آشفته بمیدان ارادت
شاید که شمارند زچوگان تو گوئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
شبی چه شب بصفا بامداد نوروزی
درآمد از درم آنه بفر و فیروزی
سلام کرد و جوابش بگفتم و بنشست
بگفت شکر کن اینک که وصل شد روزی
بشرط آنکه ببندی در سرا برغیر
بشرط آنکه دگر شمع بر نیفروزی
بشرط آنکه زهر نغمه گوش بربندی
بشرط آنکه زهر روی دیده بردوزی
بشرط آنکه ننوشی شراب جز زلبم
بشرط آنکه بجز من ادب نیاموزی
بشرط آنکه نگوئی حدیث غیر از عشق
بشرط آنکه زمی خرمن ریا سوزی
بشرط آنکه نخوانی بجز مدیح علی
بشرط آنکه بجز حب حق نیندوزی
شنیدم و بنهادم بحکم رایش سر
همانکه خواست دل آشفته شد مرا روزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
هله ساقیا بیارید شراب ارغوانی
که زتوبه توبه کردیم بعهد جاودانی
تو و زهد جانگزائی من و باده سبکروح
تو سبک بیار ساقی که بری زسر گرانی
زتجلیت ملک مات و زجلوه آدمی مست
زپری ربوده ای هوش بعشوه نهانی
بسماع و وجد و رقصم هوس است مطرب امشب
بنواز پرده عشق و بیار امتحانی
نکشد تا که دستان زحدیث گل هزاران
زحدیث تو ببستان ببریم داستانی
بخدنگ نیزه و تیغ نمیروم زکویت
همه عمر ما برآنیم تو خود اگر برانی
نه چو سایه من دوانم بقفای سرو قدت
تو کشان کشان بخاکم زچه روهمی کشانی
بنگاه اولینم تو بریز خون و مگذار
که برم دوباره منت بخدنگ غمزه بانی
خم طره پریشان تو بحلق او درافکن
که زقید عقل آشفته بیک کشش رهانی
دل عاشقان مرنجان که کبوتر حریمند
که بجز بطوف کویت نکنند پرفشانی
بمکان چه جوئی ایدل تو فروغ روی حیدر
که دهد فروغ آنشمع ببزم لامکانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
دوشم اسباب طرب جمله مهیا بودی
شاهد و نقل و می و عیش مهنا بودی
چنگ و نی ناله کنان بربط و دف در افغان
خنده ساغر و هم گریه مینا بودی
مطربان هر طرفی نغمه سرا چون داود
همه خوش لحن تر از بلبل شیدا بودی
کرده از صوت حسن محو اثر باربدی
در مزامیر چه استاد نکیسا بودی
شاهدان رقص کنان دست زنان پاکوبان
همه غلمان بهشتی همه حورا بودی
شمع آن نور که در طور تجلی میکرد
ساحت انجمنش سینه سینا بودی
میر مجلس که یکی مغبچه ترسائی
که بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
اژدر گیسوی او سحر خور و جادوکش
دربناگوش جمالش ید و بیضا بودی
می در آن بزم نه ساغر نه سبو خمخانه
محفل از موج قدح غیرت دریا بودی
وه چه می آتش سیاله طلای محلولی
کان یاقوت کزو قوت روانها بودی
تا فشاند بسر مجلسیان شب شاباش
دامن چرخ پر از لؤلؤ لالا بودی
راست خواهی بمثل بود بهشت دنیا
زآنکه آن جنت موعود هم آنجا بودی
هر حریفی بظریفی شده سرگرم طرب
لیک آشفته در آن واقعه تنها بودی
جنگ از چنگ همی سرزد و رجمر خمار
دوست دشمن شده محفل صف هیجا بودی
پرنیان پوش بتی ساده و ساده زحریر
فرش کویش همه از اطلس و دیبا بودی
ترک چشمش بخورد خون سیاوش چون می
مژه اش چاک زن پهلوی دارا بودی
قامت معتدلش غیرت سرو کشمر
غمزه متصلش آفت دلها بودی
زابرو و زلف و رخ آن لعبتک فرخاری
صاحب کعبه و محراب و کلیسا بودی
نوش بادا همه دشنام شد و حلقه گسیخت
عیش دوران بنگر کش چه تقاضا بودی
ساقی دور بمستان می زهر آگین داد
ورنه این نشئه کجا درخور صهبا بودی
نازم آن باده که پیمود مغ باده فروش
بحریفان که از این لوث مبرا بودی
وه چه باده می توحید ولای حیدر
که شعاع قدحش آتش سینا بودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
بخویشتن زچه بستی دلا تو تهمت هستی
که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی
فکند لطمه موج فراق چون بکنارت
بخود مبند تو تهمت گمان مدار زهستی
خداپرستی و حق جوئی است تلخ بکامت
که کام تو شده شیرین زذوق نفس پرستی
تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف
کجا بمرکز علوی روی زمرکز پستی
به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد
تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی
درون زنقش صنم بر زبان بذکر صمد
بکعبه سجده مبرایکه خود صنم بشکستی
اگر بحلقه آنزلف تابدار اسیری
سزد که گویمت آشفته از کمند برستی
مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم
بجد و جهد بدامان مرتضی زده دستی
دلا بحلقه حبل المتین عشق بزن دست
که از کمند علایق بگویمت که بجستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقی بده شراب که دارم بشارتی
زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتی
چشمان تو مدام بیغمای دین و دل
ترکان اگر زدند بسالی بغارتی
تلخی صبر بر که خوری شربت وصال
حلوا رسد بکام کجا بی مرارتی
دادیم جان و دین و دل خوش بعشق دوست
ما را در این معامله نبود خسارتی
کالای حب حیدر و آلش بجان بخر
در این سفر جز این نکنی هان تجارتی
سر را بآستان در میکده بنه
آشفته درجهان طلبی گر صدارتی
گو بنگرد بصفه مستان مصدرم
زاهد گرم بدید بچشم حقارتی
دل از خرابی دو جهان غم چرا خورد
بنیاد عشق تو کندش گر عمارتی
قلبش کجا زلوث دغل پاک میشود
آنرا کز آب باده نباشد طهارتی