عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
تو هم ای مرغ دل بر گل بخوان از عشق دستانی
که دستان ساز شد هر بلبلی بر طرف بستانی
نشان از خیمه لیلی در این وادی نمی بینم
کنم مجنون صفت هر روز گر طوف بیابانی
لبت دارد دوای دردم و ناچار میمیرد
مریضی را کز آن عناب بنویسند درمانی
نیاید در خم چوگانشان جز گوی مهر و مه
اگر ترکان بسازند از سر زلف تو چوگانی
کجا این بی بضاعت را شماری از خریداران
کز این زنجیر صد یوسف دراندازی بزندانی
کمانداران زهر سوئی بتیری خسته آهوئی
تو هم تیر مژه داری بساز ای چشم پیکانی
نخواندی گر حدیث زلف او بر غیر در محفل
چرا آشفته پیوسته از این گفته پریشانی
که دستان ساز شد هر بلبلی بر طرف بستانی
نشان از خیمه لیلی در این وادی نمی بینم
کنم مجنون صفت هر روز گر طوف بیابانی
لبت دارد دوای دردم و ناچار میمیرد
مریضی را کز آن عناب بنویسند درمانی
نیاید در خم چوگانشان جز گوی مهر و مه
اگر ترکان بسازند از سر زلف تو چوگانی
کجا این بی بضاعت را شماری از خریداران
کز این زنجیر صد یوسف دراندازی بزندانی
کمانداران زهر سوئی بتیری خسته آهوئی
تو هم تیر مژه داری بساز ای چشم پیکانی
نخواندی گر حدیث زلف او بر غیر در محفل
چرا آشفته پیوسته از این گفته پریشانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
چند مسافرت دلا سوی حجاز میکنی
کعبه دل طواف کن گر تو نماز میکنی
طوف دل شکسته کن میل درون خسته کن
چون بحقیقی رسی ترک مجاز میکنی
گفتمش این نیاز من گفت نه یکهزار نه
خود تو اگر زناز ما کسب نیاز میکنی
برگ حجاز عشق را توشه بجز صفا منه
زاد سفر زآب و نان بیهده ساز میکنی
نرگس مست خفته اش دیده مردمان ببست
نرگس باغ چشم خود بیهده باز میکنی
قصه این و آن مخوان وصفی از آن دهان بگو
رفت سبکتکین و تو وصف ایاز میکنی
گفتم آشفته را زتو بود عجب فسانه
گفت بگو ز زلف اگر قصه دراز میکنی
کعبه دل طواف کن گر تو نماز میکنی
طوف دل شکسته کن میل درون خسته کن
چون بحقیقی رسی ترک مجاز میکنی
گفتمش این نیاز من گفت نه یکهزار نه
خود تو اگر زناز ما کسب نیاز میکنی
برگ حجاز عشق را توشه بجز صفا منه
زاد سفر زآب و نان بیهده ساز میکنی
نرگس مست خفته اش دیده مردمان ببست
نرگس باغ چشم خود بیهده باز میکنی
قصه این و آن مخوان وصفی از آن دهان بگو
رفت سبکتکین و تو وصف ایاز میکنی
گفتم آشفته را زتو بود عجب فسانه
گفت بگو ز زلف اگر قصه دراز میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
آفت دین و دل و فتنه هر مرد و زنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پر مکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشگ و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پا بستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردن فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن نرگس زیبا کردم
تا خلایق همه دانند که منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نقطه موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرینست
در وفاداریش آشفته تو هم گو نکنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پر مکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشگ و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پا بستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردن فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن نرگس زیبا کردم
تا خلایق همه دانند که منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نقطه موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرینست
در وفاداریش آشفته تو هم گو نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
صوفی صومعه که زد دوش دم از قلندری
دید چو می بجام جم خورد برود سکندری
جام کشید و مست شد عارف می پرست شد
گفت که این عرض خواص داده بجان جوهری
وای بپارسا اگر آن بت پارسی رسد
خاصه بدست ساغری از می صاف خلری
از کف ساقی ای پسر جام بگیر هر سحر
چشه آفتاب جو ایکه زذره کمتری
ایکه کشی بغمزه ای زنده کنی بعشوه ای
از چه نمیکنی بتا دعوی از پیمبری
رفت بغمزه تو دل خونشد و ریخت از مژه
گو چکند رعیتی در کف ترک لشکری
با که کنیم داوری از تو که میر مجلسی
داور اگر ستم کند ترک کنیم داوری
بال عقاب تیر او تاج بفرق مینهد
سایه اگر توای هما بر سرما بگستری
آشفته دوست جوی و بس گرچه بر زیان بود
خواند خداش پارسی ترکش گفت شکری
دید چو می بجام جم خورد برود سکندری
جام کشید و مست شد عارف می پرست شد
گفت که این عرض خواص داده بجان جوهری
وای بپارسا اگر آن بت پارسی رسد
خاصه بدست ساغری از می صاف خلری
از کف ساقی ای پسر جام بگیر هر سحر
چشه آفتاب جو ایکه زذره کمتری
ایکه کشی بغمزه ای زنده کنی بعشوه ای
از چه نمیکنی بتا دعوی از پیمبری
رفت بغمزه تو دل خونشد و ریخت از مژه
گو چکند رعیتی در کف ترک لشکری
با که کنیم داوری از تو که میر مجلسی
داور اگر ستم کند ترک کنیم داوری
بال عقاب تیر او تاج بفرق مینهد
سایه اگر توای هما بر سرما بگستری
آشفته دوست جوی و بس گرچه بر زیان بود
خواند خداش پارسی ترکش گفت شکری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
زآن آب که چون آتش از مرد برد خامی
ساقی بروان جسم برخیز بده جامی
از سیر گل و سروش آسوده بود خاطر
آنرا که سری باشد با سرو گل اندامی
درد غم عشقت را انجام طلب کردم
آغاز نبود و نیست پیدایش سرانجامی
با قامت رخسارت هرگز نشنیده کس
سروی بلب جوئی ماهی بلب بامی
شاید نمکی ساید روزی بدل ریشم
زآن لعل شکر چندیم مشتاق بدشنامی
با غیر چه خواهم کرد من کز حسد و غیرت
رشگ آیدم از قاصد کارد زتو پیغامی
سلطان جمالت را کردم چو بجان مدحت
طغرائی خط بنوشت بر لعل تو انعامی
عاشق زغرض پاکست خودکام هوسناکست
ناکام بود ناچار هر کو طلبد کامی
آن زلف پریشان بود منزلکه آشفته
عمری که بسودایش خوش داشتم ایامی
سلطانی ملک عشق ما را زازل دادند
درویش چه غم داری زین حرف که گمنامی
آن شاهد روحانی کاندر دل و جان جا کرد
بی یاد بناگوشش کی صبح شود شامی
ساقی بروان جسم برخیز بده جامی
از سیر گل و سروش آسوده بود خاطر
آنرا که سری باشد با سرو گل اندامی
درد غم عشقت را انجام طلب کردم
آغاز نبود و نیست پیدایش سرانجامی
با قامت رخسارت هرگز نشنیده کس
سروی بلب جوئی ماهی بلب بامی
شاید نمکی ساید روزی بدل ریشم
زآن لعل شکر چندیم مشتاق بدشنامی
با غیر چه خواهم کرد من کز حسد و غیرت
رشگ آیدم از قاصد کارد زتو پیغامی
سلطان جمالت را کردم چو بجان مدحت
طغرائی خط بنوشت بر لعل تو انعامی
عاشق زغرض پاکست خودکام هوسناکست
ناکام بود ناچار هر کو طلبد کامی
آن زلف پریشان بود منزلکه آشفته
عمری که بسودایش خوش داشتم ایامی
سلطانی ملک عشق ما را زازل دادند
درویش چه غم داری زین حرف که گمنامی
آن شاهد روحانی کاندر دل و جان جا کرد
بی یاد بناگوشش کی صبح شود شامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
ای خوشا آن سر که گردد گوی چوگان سواری
سخت تاز و شخ کمانی تیر افکن جان شکاری
ملک دل ازغمزه بگرفت و خرابش کرد آری
ترک یغمائی چنین باشد چو تازد بر حصاری
از پس مرگم متاز آن اسب تازی بر مزارم
تا که از خاکم بدامان تو ننشیند غباری
دفتر و سجاده و خرقه بیار و جام بستان
تا بکوی میفروشانت فزاید اعتباری
غالب الظن حوض میخانه بود سرچشمه تو
ای شراب کوثری میبینمت بس خوشگواری
گر حدیث اشتیاقم مطرب اندر نی بخواند
جای هر نغمه زهر بندش برون آید شراری
همرهان رفتند و من در زیربارم ساربانا
رحم کن بر اشتری کاو باز مانده از قطاری
تا تو را آن تیغ ابرو هست و آن گیسوی پرخم
حاجت تیغ و کمندت نیست اندر کارزاری
از چه ناید یکدم آن بالای موزون پیش چشمم
گر گزیند سرو منزل در کنار جویباری
نشنود جز وصف رخسار تو کس زآشفته هرگز
اندر این موسم که بر هر گل غزلخوان شد هزاری
سخت تاز و شخ کمانی تیر افکن جان شکاری
ملک دل ازغمزه بگرفت و خرابش کرد آری
ترک یغمائی چنین باشد چو تازد بر حصاری
از پس مرگم متاز آن اسب تازی بر مزارم
تا که از خاکم بدامان تو ننشیند غباری
دفتر و سجاده و خرقه بیار و جام بستان
تا بکوی میفروشانت فزاید اعتباری
غالب الظن حوض میخانه بود سرچشمه تو
ای شراب کوثری میبینمت بس خوشگواری
گر حدیث اشتیاقم مطرب اندر نی بخواند
جای هر نغمه زهر بندش برون آید شراری
همرهان رفتند و من در زیربارم ساربانا
رحم کن بر اشتری کاو باز مانده از قطاری
تا تو را آن تیغ ابرو هست و آن گیسوی پرخم
حاجت تیغ و کمندت نیست اندر کارزاری
از چه ناید یکدم آن بالای موزون پیش چشمم
گر گزیند سرو منزل در کنار جویباری
نشنود جز وصف رخسار تو کس زآشفته هرگز
اندر این موسم که بر هر گل غزلخوان شد هزاری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
به تو میسزد سرا پا همه ناز و کبریائی
که مسلمی بخوبی و تو راست پارسائی
نشنیده ای زمطرب بجز از حدیث هجران
که زبند بندش آید همه نغمه جدائی
تو زپرده گر درآئی چکنی بجان مردم
که زعشوه نهانی دل خلق میربائی
چه کنی ملامت دل که تو بت پرستد از جان
که چه آینه بیارند تو خویشتن ستائی
سوی کشور دگر رو پی دین و دل نگارا
که زپارس برفکندی تو رسوم پارسائی
تو چو برق برگذشتی و بسوخت خرمن ما
که بشعله خار و خس را نه سزاست آشنائی
نبود دلی که نبود بشکنج طره او
که بچین زلفش آشفته تو هم دلی فزائی
که مسلمی بخوبی و تو راست پارسائی
نشنیده ای زمطرب بجز از حدیث هجران
که زبند بندش آید همه نغمه جدائی
تو زپرده گر درآئی چکنی بجان مردم
که زعشوه نهانی دل خلق میربائی
چه کنی ملامت دل که تو بت پرستد از جان
که چه آینه بیارند تو خویشتن ستائی
سوی کشور دگر رو پی دین و دل نگارا
که زپارس برفکندی تو رسوم پارسائی
تو چو برق برگذشتی و بسوخت خرمن ما
که بشعله خار و خس را نه سزاست آشنائی
نبود دلی که نبود بشکنج طره او
که بچین زلفش آشفته تو هم دلی فزائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
تو که پرچمی زعنبر بفر از ماه داری
چه غمی زدود آه دل دادخواه داری
مه ماهیت بحکمند و بکوب نوبت حسن
تو که جمع چون سلیمان همه دستگاه داری
چه بلندی ای خم زلف مگر که شام هجری
که بسایه آفتاب و به پناه ما داری
زچه رو گیاه مهرت نزند زباغ دل سر
تو که بر عذار چون مهر زخط گیاه داری
شکنند قلب یاران همه صف کشیده مژگان
زچه عالمی نگیری تو که این سپاه داری
چه غم اردو ترک چشمت بخورند خون عاشق
که زمست سر زد اینها نه تو خود گناه داری
پی دیدنتدهم سر نکنی اگر چه باور
بکن امتحان بخنجر اگر اشتباه داری
ببضاعت قلیلم فکنی نظر نه بالله
تو که صد چو یوسف مصر اسیر چاه داری
بسم ان دو دست مخضوب بدادخواهی حشر
که بخون خویش آشفته تو ده گواه داری
دل پرگناه را نیست غمی زهول محشر
که علی و آل او را همه جا پناه داری
چه غمی زدود آه دل دادخواه داری
مه ماهیت بحکمند و بکوب نوبت حسن
تو که جمع چون سلیمان همه دستگاه داری
چه بلندی ای خم زلف مگر که شام هجری
که بسایه آفتاب و به پناه ما داری
زچه رو گیاه مهرت نزند زباغ دل سر
تو که بر عذار چون مهر زخط گیاه داری
شکنند قلب یاران همه صف کشیده مژگان
زچه عالمی نگیری تو که این سپاه داری
چه غم اردو ترک چشمت بخورند خون عاشق
که زمست سر زد اینها نه تو خود گناه داری
پی دیدنتدهم سر نکنی اگر چه باور
بکن امتحان بخنجر اگر اشتباه داری
ببضاعت قلیلم فکنی نظر نه بالله
تو که صد چو یوسف مصر اسیر چاه داری
بسم ان دو دست مخضوب بدادخواهی حشر
که بخون خویش آشفته تو ده گواه داری
دل پرگناه را نیست غمی زهول محشر
که علی و آل او را همه جا پناه داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
مرغ هوهو زد بگلشن خیز دهی
از سبو می در قدح کن یا صبی
ناخدا را گو بطوفان دل بنه
کان نه آن دریاست کش یا بند پی
نی برقص آورد باد صبحدم
نوش کن باده ببانگ چنگ و نی
جام جم گیر و مخوان قصه زجم
می بخواه و بگذر از کاوس کی
آب آتشگون و لاله آتشین
برد از خاطر غم سردی دی
گر کسی مجنون شود در دشت عشق
لیلی دیگر برون آید زحی
ای عزیز ار سوی کنعان بگذری
گویدت یعقوب اهلا یا بنی
آذرم بر جان زد آذربایجان
میبرم یرغو بر سلطان ری
تا بگیرد از کرم فیروز شاه
خرقه آشفته را از رهن می
از سبو می در قدح کن یا صبی
ناخدا را گو بطوفان دل بنه
کان نه آن دریاست کش یا بند پی
نی برقص آورد باد صبحدم
نوش کن باده ببانگ چنگ و نی
جام جم گیر و مخوان قصه زجم
می بخواه و بگذر از کاوس کی
آب آتشگون و لاله آتشین
برد از خاطر غم سردی دی
گر کسی مجنون شود در دشت عشق
لیلی دیگر برون آید زحی
ای عزیز ار سوی کنعان بگذری
گویدت یعقوب اهلا یا بنی
آذرم بر جان زد آذربایجان
میبرم یرغو بر سلطان ری
تا بگیرد از کرم فیروز شاه
خرقه آشفته را از رهن می
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
دین و دل ای سیم تن تنها نه از من میبری
با چنین رو دل زسنگ وروی آهن میبری
میکنی اندر شبستان خم زلفت نهان
آنچه دل از خلق اندر روز روشن میبری
با چین بستان روحانی که باشد بیخزان
باغبان بی بصیرت نام گلشن میبری
نافه از چین ای صبا بردن بزلف او خطاست
خوشه چینا چند خوشه سوی خرمن میبری
رخنه دلرا رفو زآن نوک مژگان کن طلب
رشته را بیهوده اندر چشم سوزن میبری
یک لطیمه غنبر ار خواهی خوری صد لطمه موج
گو بیا گر عنبر بدامن میبری
ناخن از خونم کنی رنگین که بنمائی بغیر
تحفه خون دوست را از بهر دشمن میبری
بس بود آن طره ابرو تو را اندر مصاف
بی سبب در رزمگه شمشیر و جوشن میبری
خدمت زلف بناگوش بتان کن باغبان
چند زحمت از پی نسرین و سوسن میبری
ای شکنج زلف این سحر است یا خود معجز است
کافتاب و ماه را رشته بگردن میبری
دل شده آشفته را تا چند ای زلف رسا
بند برپا کو بکو برزن ببرزن میبری
با چنین رو دل زسنگ وروی آهن میبری
میکنی اندر شبستان خم زلفت نهان
آنچه دل از خلق اندر روز روشن میبری
با چین بستان روحانی که باشد بیخزان
باغبان بی بصیرت نام گلشن میبری
نافه از چین ای صبا بردن بزلف او خطاست
خوشه چینا چند خوشه سوی خرمن میبری
رخنه دلرا رفو زآن نوک مژگان کن طلب
رشته را بیهوده اندر چشم سوزن میبری
یک لطیمه غنبر ار خواهی خوری صد لطمه موج
گو بیا گر عنبر بدامن میبری
ناخن از خونم کنی رنگین که بنمائی بغیر
تحفه خون دوست را از بهر دشمن میبری
بس بود آن طره ابرو تو را اندر مصاف
بی سبب در رزمگه شمشیر و جوشن میبری
خدمت زلف بناگوش بتان کن باغبان
چند زحمت از پی نسرین و سوسن میبری
ای شکنج زلف این سحر است یا خود معجز است
کافتاب و ماه را رشته بگردن میبری
دل شده آشفته را تا چند ای زلف رسا
بند برپا کو بکو برزن ببرزن میبری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
زاهد خام بهرزه چو برآرد نفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
تا که بمصر نیکوئی سکه زدی بدلبری
یوسف مصریت زجان بسته میان بچاکری
نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن
ختم به تست نیکوئی چون به نبی پیمبری
در غم سیم طلعتت اشک چو زر بود مرا
ما و تو هر دو را سزد دم زدن از توانگری
مطرب خوش نوا بخوان شاهد کشمری بچم
ساقی پارسی بده باده صاف خلری
چهر چو گنج شایگان جان ببری برایگان
چونکه بدوش افکنی طره چو مار چمبری
زنده شوند از طرب کرده کفن بتن قبا
گر تو بخاک کشتگان همچو مسیح بگذری
منع نظر زمنظرت عاشق خسته را مکن
تا که زباغ حسن خود در همه عمر برخوری
آدمیان و وحشیان جمله اسیر بند تو
زیبدت ار بجادوئی دل ببری تو از پری
جلوه کنان به بتکده ای بت سیمتن بیا
تا چو خلیل بشکنی جمله بتان آذری
شکوه مکن زچشم او گر همه ریخت خون دل
آشفته خون خور افتد ترک چو گشت لشگری
یوسف مصریت زجان بسته میان بچاکری
نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن
ختم به تست نیکوئی چون به نبی پیمبری
در غم سیم طلعتت اشک چو زر بود مرا
ما و تو هر دو را سزد دم زدن از توانگری
مطرب خوش نوا بخوان شاهد کشمری بچم
ساقی پارسی بده باده صاف خلری
چهر چو گنج شایگان جان ببری برایگان
چونکه بدوش افکنی طره چو مار چمبری
زنده شوند از طرب کرده کفن بتن قبا
گر تو بخاک کشتگان همچو مسیح بگذری
منع نظر زمنظرت عاشق خسته را مکن
تا که زباغ حسن خود در همه عمر برخوری
آدمیان و وحشیان جمله اسیر بند تو
زیبدت ار بجادوئی دل ببری تو از پری
جلوه کنان به بتکده ای بت سیمتن بیا
تا چو خلیل بشکنی جمله بتان آذری
شکوه مکن زچشم او گر همه ریخت خون دل
آشفته خون خور افتد ترک چو گشت لشگری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
یا مقلتی تزود من نظرة الحبیبی
زیرا که دیده را نیست بی دیدنش شکیبی
یا مهجتی تمتع من قبلة العذارا
کز باغ خلد زین به نبود تو را نصیبی
یا من بک اعتمادی رفقا علی الفوادی
در کوی تو بنالد چون نیمه شب غریبی
یا عاجلا بقتلی لله علیک مهلا
کاموزمت جوابی گر گیردت حسیبی
ان تنظرو العواذل فی خدک لعیبی
و الله لن تلومو من نظرة الحبیبی
رحما بذی الحمار قم فاسقنی عقارا
کاین درد را نباشد جز جام می طبیبی
ما الحیله للشرمد یا راکبا علی البرق
من دست در عنان و تو پای در رکیبی
انت الذی ملکت من مشرق الی الغرب
این خطبه را بنامت خوش خواند دی خطیبی
زآشفته یاد آور ای همنفس بگلزار
در زاری ار به بینی شوریده عندلیبی
زیرا که دیده را نیست بی دیدنش شکیبی
یا مهجتی تمتع من قبلة العذارا
کز باغ خلد زین به نبود تو را نصیبی
یا من بک اعتمادی رفقا علی الفوادی
در کوی تو بنالد چون نیمه شب غریبی
یا عاجلا بقتلی لله علیک مهلا
کاموزمت جوابی گر گیردت حسیبی
ان تنظرو العواذل فی خدک لعیبی
و الله لن تلومو من نظرة الحبیبی
رحما بذی الحمار قم فاسقنی عقارا
کاین درد را نباشد جز جام می طبیبی
ما الحیله للشرمد یا راکبا علی البرق
من دست در عنان و تو پای در رکیبی
انت الذی ملکت من مشرق الی الغرب
این خطبه را بنامت خوش خواند دی خطیبی
زآشفته یاد آور ای همنفس بگلزار
در زاری ار به بینی شوریده عندلیبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تو را که از همه خوبان شهر ممتازی
روا بود که مرا از نظر نیندازی
تو را که رخ زخط زلف کافرستان شد
سزد شعائر اسلام اگر براندازی
کجا بمنظر دل جای گیردت دلدار
زغیر خلوت سینه اگر نپردازی
مرا شراره عشق تو کافیست بجان
چرا ببوته هجرم دوباره بگدازی
بجر نیاز نیاید زکشتگان غمت
بکش هر آنچه تو خواهی بناز و طنازی
بسی زفر همایون عشق نیست عجب
مگس کند به هما گر بلندپروازی
چو زلفکان تو دیدم قرین بخط گفتم
که با زمردت افعی چرا کند بازی
بترکتازی چشمان کافرت نازم
که صد قبیله بکشتی زترک و از تازی
نماند فتنه در ایام شاه در ایران
مگر تو فتنه آخر زمان بشیرازی
نشد زریختن خون دو ابروی تو سیر
چو ذوالفقار کج شاه حیدر غازی
علی ولی خدا شهر بند علم نبی
که هر نبی زدم او گرفته اعجازی
کلاه گوشه بساید بچرخ آشفته
گرش بخیل سگان درت تو بنوازی
روا بود که مرا از نظر نیندازی
تو را که رخ زخط زلف کافرستان شد
سزد شعائر اسلام اگر براندازی
کجا بمنظر دل جای گیردت دلدار
زغیر خلوت سینه اگر نپردازی
مرا شراره عشق تو کافیست بجان
چرا ببوته هجرم دوباره بگدازی
بجر نیاز نیاید زکشتگان غمت
بکش هر آنچه تو خواهی بناز و طنازی
بسی زفر همایون عشق نیست عجب
مگس کند به هما گر بلندپروازی
چو زلفکان تو دیدم قرین بخط گفتم
که با زمردت افعی چرا کند بازی
بترکتازی چشمان کافرت نازم
که صد قبیله بکشتی زترک و از تازی
نماند فتنه در ایام شاه در ایران
مگر تو فتنه آخر زمان بشیرازی
نشد زریختن خون دو ابروی تو سیر
چو ذوالفقار کج شاه حیدر غازی
علی ولی خدا شهر بند علم نبی
که هر نبی زدم او گرفته اعجازی
کلاه گوشه بساید بچرخ آشفته
گرش بخیل سگان درت تو بنوازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
ای هشت باب خلد زروی تو آیتی
وز قامت تو شور قیامت کنایتی
تفسیر سر آیه نورش شود عیان
هر کاو زمصحف رخ تو خواند آیتی
مانده باین امید خضر زنده در جهان
کز چشمه حیات تو بیند سقایتی
پرچم بفرق مهر و مه از غالیه که زد
جز تو که برفراشتی از زلف رایتی
اندر هوای حسن ازل عشق شد پدید
آنرا نهایتی نه و این را بدایتی
عشقم خراب کرده وآری چنین کند
چون پادشه بقهر بگیرد ولایتی
عمرم بسر رسید و نشد شام هجر صبح
گوئی ندارد این شب تیره نهایتی
خضر ای خط چو گرد لبت را گرفت گفت
این چشمه جز بخضر ندارد کفایتی
شد نافه خون بناف غزال ختا و چین
کرده صبا ززلف تو گویا حکایتی
چون شد که شد زخون کسان پنجه ات خضاب
در حق من رقیب نکرد ار سعایتی
ما کشته تخم و منتظر ابر رحمتیم
ای پادشه بکشت رعیب رعایتی
آشفته را بکوی مغان راهبر که شد
گر پیر میفروش نکردش هدایتی
وز قامت تو شور قیامت کنایتی
تفسیر سر آیه نورش شود عیان
هر کاو زمصحف رخ تو خواند آیتی
مانده باین امید خضر زنده در جهان
کز چشمه حیات تو بیند سقایتی
پرچم بفرق مهر و مه از غالیه که زد
جز تو که برفراشتی از زلف رایتی
اندر هوای حسن ازل عشق شد پدید
آنرا نهایتی نه و این را بدایتی
عشقم خراب کرده وآری چنین کند
چون پادشه بقهر بگیرد ولایتی
عمرم بسر رسید و نشد شام هجر صبح
گوئی ندارد این شب تیره نهایتی
خضر ای خط چو گرد لبت را گرفت گفت
این چشمه جز بخضر ندارد کفایتی
شد نافه خون بناف غزال ختا و چین
کرده صبا ززلف تو گویا حکایتی
چون شد که شد زخون کسان پنجه ات خضاب
در حق من رقیب نکرد ار سعایتی
ما کشته تخم و منتظر ابر رحمتیم
ای پادشه بکشت رعیب رعایتی
آشفته را بکوی مغان راهبر که شد
گر پیر میفروش نکردش هدایتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
روز نخواهد آمدن چون شب ما بروشنی
بیهده نوبتی چرا نوبت صبح میزنی
عقل به صبر میدهد پندم بی خبر که تو
رشته عقل میبری ریشه صبر میکنی
غمزه ترک راهزن عربد ساز کرده ای
توبه عهد و جام دل مستی جمله نشکنی
پرده میکشان دری روی بصومعه بنه
پرده زکار زاهدان خواهی اگر برافکنی
سوخته داغ لیلیم کشته بغمزه سلمیم
آتش عشق را زند هر که رسید دامنی
کبر و منی زحد بشد خیز بیار ساقیا
تا که رهم زما و من زآن می کهنه یکمنی
آشفته گر نگار ما پرده زچهره برکشد
هر سر کوی و برزنی گردد طور ایمنی
بیهده نوبتی چرا نوبت صبح میزنی
عقل به صبر میدهد پندم بی خبر که تو
رشته عقل میبری ریشه صبر میکنی
غمزه ترک راهزن عربد ساز کرده ای
توبه عهد و جام دل مستی جمله نشکنی
پرده میکشان دری روی بصومعه بنه
پرده زکار زاهدان خواهی اگر برافکنی
سوخته داغ لیلیم کشته بغمزه سلمیم
آتش عشق را زند هر که رسید دامنی
کبر و منی زحد بشد خیز بیار ساقیا
تا که رهم زما و من زآن می کهنه یکمنی
آشفته گر نگار ما پرده زچهره برکشد
هر سر کوی و برزنی گردد طور ایمنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
یاد داری دوش کاندر سر خماری داشتی
با حریفان بود جنگ و با پیاله آشتی
بود دل لبریز خون از شوق تو در بر مرا
خوردیش لاجرعه و جام میش انگاشتی
خواندیم در بزم خاص و گفتیم حرفی بگوش
لاجرم گویا مرا هم مدعی پنداشتی
محمل لیلی بر اشتر باز کن برجان بنه
ساربانا از چه این بارم بدل بگذاشتی
جرم ما نبود که گر گیرد کست در قتل خلق
خود نشان از خون مسکینان بناخن داشتی
چنبر زلف توام رخنه بکاخ عقل کرد
مار ضحاکم چرا بر مغز سر بگماشتی
گرنه ای چون ذوالفقار شاه ای ابروی یار
از چه بر خورشید و مه تیغ دو سر افراشتی
میوه های تازه و تر چینی از شاخش بحشر
تخم مهر مرتضی آشفته در دل کاشتی
نقش اغیارم زسینه محو شد دفتر بشوی
تا بلوح دل تو خود نقش علی بنگاشتی
با حریفان بود جنگ و با پیاله آشتی
بود دل لبریز خون از شوق تو در بر مرا
خوردیش لاجرعه و جام میش انگاشتی
خواندیم در بزم خاص و گفتیم حرفی بگوش
لاجرم گویا مرا هم مدعی پنداشتی
محمل لیلی بر اشتر باز کن برجان بنه
ساربانا از چه این بارم بدل بگذاشتی
جرم ما نبود که گر گیرد کست در قتل خلق
خود نشان از خون مسکینان بناخن داشتی
چنبر زلف توام رخنه بکاخ عقل کرد
مار ضحاکم چرا بر مغز سر بگماشتی
گرنه ای چون ذوالفقار شاه ای ابروی یار
از چه بر خورشید و مه تیغ دو سر افراشتی
میوه های تازه و تر چینی از شاخش بحشر
تخم مهر مرتضی آشفته در دل کاشتی
نقش اغیارم زسینه محو شد دفتر بشوی
تا بلوح دل تو خود نقش علی بنگاشتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
دلا زعشق مجاز از چه مهر برکندی
حقیقتی بکف آور که باز پیوندی
بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست
اگر تو بیخ محبت زریشه برکندی
سخن ببزم رقیبان نموده ای آغاز
نمک بزخم درونها چرا پراکندی
زهر طرف که برندت برآری از نو سر
تو ای نهال محبت عجب برومندی
در سرای مغان باز باد بر رویم
که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی
نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار
که گفته است که با سرو و ماه مانندی
چه شد که نیستی ای دل بمنزل جانان
اگر حجاب تعلق زجان برافکندی
نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند
اگر بآن لب شیرین کنی شکرخندی
بخون طپید دل مستمند از تیرت
عجب که آرزوئی یافت آرزومندی
بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم
بخون ناحق آشفته گر تو خورسندی
خدای گفته اگر والضحی و گر و اللیل
بروی و موی نکوی تو خورده سوگندی
چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر
مگر مرا بخم زلف یار بربندی
کدام یار علی ولی حقیقت عشق
که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی
حقیقتی بکف آور که باز پیوندی
بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست
اگر تو بیخ محبت زریشه برکندی
سخن ببزم رقیبان نموده ای آغاز
نمک بزخم درونها چرا پراکندی
زهر طرف که برندت برآری از نو سر
تو ای نهال محبت عجب برومندی
در سرای مغان باز باد بر رویم
که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی
نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار
که گفته است که با سرو و ماه مانندی
چه شد که نیستی ای دل بمنزل جانان
اگر حجاب تعلق زجان برافکندی
نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند
اگر بآن لب شیرین کنی شکرخندی
بخون طپید دل مستمند از تیرت
عجب که آرزوئی یافت آرزومندی
بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم
بخون ناحق آشفته گر تو خورسندی
خدای گفته اگر والضحی و گر و اللیل
بروی و موی نکوی تو خورده سوگندی
چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر
مگر مرا بخم زلف یار بربندی
کدام یار علی ولی حقیقت عشق
که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
ای برق چون بخرمن احباب بگذری
زین خس خدای را بتغافل تو نگذری
پروانه خواستی که بگوئی حدیث عشق
از تو اثر نماند که از وی خبر بری
ای پیر میکده در میخانه باز کن
کز جرعه ای تو حاجت مستان برآوری
من نیست گشته ام بیکی نظره بر رخت
هستم کنی دوباره چو سویم تو بنگری
در پرده ضمیر نگنجد خیال کس
تا تو بدیع صورت در دل مصوری
گفتم مگر بچهره افروخته مهی
گفتم مگر ببالا خود سرو کشمری
سرو چمن که دیده کند جامه بر بدن
بر فرق مه ندیده کس از مشک افسری
زآشفتگی زلف پریشان او بپرس
آشفته نام خویش چرا بر زبان بری
زین خس خدای را بتغافل تو نگذری
پروانه خواستی که بگوئی حدیث عشق
از تو اثر نماند که از وی خبر بری
ای پیر میکده در میخانه باز کن
کز جرعه ای تو حاجت مستان برآوری
من نیست گشته ام بیکی نظره بر رخت
هستم کنی دوباره چو سویم تو بنگری
در پرده ضمیر نگنجد خیال کس
تا تو بدیع صورت در دل مصوری
گفتم مگر بچهره افروخته مهی
گفتم مگر ببالا خود سرو کشمری
سرو چمن که دیده کند جامه بر بدن
بر فرق مه ندیده کس از مشک افسری
زآشفتگی زلف پریشان او بپرس
آشفته نام خویش چرا بر زبان بری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
گرهی ززلف بگشا و بکش زرخ نقابی
بنمای در دل شب بخلایق آفتابی
دو جهان حجاب نبود بمیان ما و معشوق
تو گمان کنی رقیبا که میان ما حجابی
نه خوی است برفشانده بعذار آتشینت
که بر آتش دل ما زده ای زلطف آبی
چه غم ار بوصف روی تو زبان ماست قاصر
که بشرح حسن از خط تو نوشته ای کتابی
تو بجای خط نهی خال بلعل شکرینت
ننشانده جای طوطی بجز از تو کس غزالی
ببهشت وصل شاید کنی ار به ما تلافی
که بدوزخ فراق تو کشیده ام عذابی
بمن ای دهان شیرین زکرم تفقدی کن
که اگرچه خود عتابیست خوشیم با جوابی
غرض این بود که گاهی سوی ما کند نگاهی
بگنه کنیم اصرار اگر نشد توانی
زده موج اشک چشمم بشب فراق چندان
که به پیش چشم طوفان بنمایدم سرابی
بخروس صبحگاهی تو بگو سحر نخواند
که شبم خوش است امشب بخیال آفتابی
عجب از تقلب عشق چه میکنی حکیما
که مگس نموده نخجیر زهر طرف عقابی
تو شکنج زلفش آشفته مگر زدست دادی
که چو طره نژندش همه شب بپیچ و تابی
بنمای در دل شب بخلایق آفتابی
دو جهان حجاب نبود بمیان ما و معشوق
تو گمان کنی رقیبا که میان ما حجابی
نه خوی است برفشانده بعذار آتشینت
که بر آتش دل ما زده ای زلطف آبی
چه غم ار بوصف روی تو زبان ماست قاصر
که بشرح حسن از خط تو نوشته ای کتابی
تو بجای خط نهی خال بلعل شکرینت
ننشانده جای طوطی بجز از تو کس غزالی
ببهشت وصل شاید کنی ار به ما تلافی
که بدوزخ فراق تو کشیده ام عذابی
بمن ای دهان شیرین زکرم تفقدی کن
که اگرچه خود عتابیست خوشیم با جوابی
غرض این بود که گاهی سوی ما کند نگاهی
بگنه کنیم اصرار اگر نشد توانی
زده موج اشک چشمم بشب فراق چندان
که به پیش چشم طوفان بنمایدم سرابی
بخروس صبحگاهی تو بگو سحر نخواند
که شبم خوش است امشب بخیال آفتابی
عجب از تقلب عشق چه میکنی حکیما
که مگس نموده نخجیر زهر طرف عقابی
تو شکنج زلفش آشفته مگر زدست دادی
که چو طره نژندش همه شب بپیچ و تابی