عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
گر تو پروانه بآتش نکنی بازی به
بخطر گر تو پر خویش نیندازی به
خوی شمعست که پروانه بسوزد ناچار
یار اگر با تو نسازد تو باو سازی به
گرچه منزلگه دلدار بود سینه ولی
خلوت دل اگر از غیر بپردازی به
قصه عشق که فرجام ندارد ایدل
گر از این قصه سخن هیچ نیاغازی به
یار یکتا بود و عشق چنان بی انباز
ننهی مایه در این عقد بانبازی به
بر سردار چه خوش گفت بمستان منصور
سر در این راه نهادن زسرافرازی به
منم از هر دو جهان روی به تو آورده
بنده مخلص دیرین چو تو بنوازی به
منکه از تیر نظر لاجرم افتم از پای
گرم از غمزه تو از پای در اندازی به
گرچه دل خون شد و اغیار از او بی خبرند
اگر ای دیده نیائی تو بغمازی به
گل رخساره ساقی است زبستان خوشتر
مطرب از بلبل گلشن بخوش آوازی به
صفت عشق زهر عاشق صادق نه نکوست
گوید ار این سخن آشفته شیرازی به
عشق چه مظهر حق نور علی سر ازل
گر از این کار بهر کار نپردازی به
خوشتر از شعر عرب نیست بقانون ادب
میتوان گفت که این پارسی از تازی به
مس نگداخته کی قابل اکسیر شود
کیمیا عشق و تو مس هر چه که بگذاری به
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۱
زابروان تیغ دو سر بر مه و مهر آخته ای
رتبه خود چه توان کرد که نشناخته ای
هیچکس راه نبرده که کجا منزل تست
چون کلیسا و حرم هر دو بپرداخته ای
گفتی ای عقل که با عشق کنم ساز نبرد
پنجه ای صعوه بشاهین زچه انداخته ای
مطربا راست نوازی ره عشاق بیار
اینچنین نغمه از این پرده تو ننواخته ای
این صف آرائی مژگان سیه حاجت نیست
که بیک غمزه تو کار دو جهان ساخته ای
دین و دل صبر و خرد رفت بتاراج نظر
تا تو ای عشق دو اسبه بسرم تاخته ای
نوبت سلطنت امروز بزن کز خم زلف
پرچم از غالیه بر مهر و مه افروخته ای
سروناز که در این باغ شده جلوه گهت
که تو را طوق بگردن بود و فاخته ای
شاید آشفته ای که اکسیر مرادت بزنند
زانکه در بوته اخلاصش بگداخته ای
کعبه دل زعلی جا چه دهی نقش بتان
بازی عشق و چنین نرد دغل باخته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
آمد بگفتار آن لعل دلخواه
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می ‏
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
ما نداریم نظر بر می و بر میخانه
کز لب و چشم تو می میکشم و پیمانه
نظره ساقی مستان پی مستی کافیست
مست این نشئه گریزد زمی و میخانه
طاق ابروی تو را تا که مهندس بوده
کش بود کعبه باطراف و میان بتخانه
چکند آدم بیچاره که از ره ببرد
اهرمن زلف و بهشتت رخ خالت دانه
لب نوشین تو شکر به نمکدان دارد
درد ودرمان تو غیر تو کجا همخانه
همه مستغرق وصل تو و نالان از هجر
آشنائی بجهان وز همه کس بیگانه
هم جنون خیزد از آن زلف دو تا هم زنجیر
زآن گرفتار تو شد عاقل و هم دیوانه
شمع و گل راست اگر بلبل و پروانه ندیم
خود تو هم شمعی و گل بلبل و هم پروانه
گفت آشفته که جان تحفه بجانانه ببر
چون نکو دید تو هم جانی و هم جانانه
من بیکتائیت ای دست خدا بستایم
گر چه جز ذات خداوند کسی یکتانه
چند زین زن صفتان منت بیهوده بریم
دست من گیر تو ای دست خدا مردانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
ای لبت بر خون مردم تشنه چشمت گرسنه
آن به بیداری بریزد خون و آن اندر سنه
جوشن ترکان غازی آهنین شد تا کمر
بر تو عنبر شد زره از فرق سر تا پاشنه
مردم دیده غلط پنداشت خطی بر رخت
آه مشتاقان اثر کردت مگر در آینه
ماه و خور پروانه سان آیند بر بام و درت
گر بتابد پرتو شمعت شبی از روزنه
پارس را کرده مسخر غمزه جادوی تو
تاخت آرد بر سپاهان ترک چشمت یک تنه
سوخت زآه آتشیم خرقه و نبود عجب
لاجرم آتش فتد در پنبه از آتش زنه
تا کجا یرغو برم از ترک چشم کافرت
خون هر مؤمن بگردن دارد و هر مؤمنه
وارهاند جان آشفته از این خونخواره گان
آنکه سلمان را گرفت از شیر دشت ارژنه
اندر آن معرض که تابد آفتاب روز حشر
جز بزیر سایه ات ما را پناهی هست نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
شهر بیدار از آن مردم خواب آلوده
خلق سرمت از آن مست شراب آلوده
جز دو چشم تو که صد قافله دل بسته به بند
نشنید است کسی رهزن خواب آلوده
زاهد وعارف و عامی زنگاه تو خراب
نبود کس که نشد از تو خراب آلوده
گر به پیرانه سرم شب ببر آئی سرمست
سازیم باز به تشریف شراب آلوده
گر حصاری زولای تو بود گرد جهان
هیچ طوفان نکند خاک بآب آلوده
من گرفتم نکنم دعوی خونم بر خلق
چه توان کرد بآن دست خضاب آلوده
شعر رنگین و تر آشفته گرت میباید
دفتر خویش بکن ازمی ناب آلوده
نبری ذوق از آن لب که برد نام رقیب
نوش داروست پس از زهر مذاب آلوده
هر کرا حب علی نیست بدیوان عمل
دفتر اوست بدیوان حساب آلوده
گر برانی زسگان در خویشم بعتاب
سر نهادیم بر آن حکم عتاب آلوده
ممکن است و نگرفته است صفات امکان
بوتراب است نگشته به تراب آلوده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
از جرس دیدی فغان برخاسته
ناله از دل آنچنان برخاسته
کیمیا دارد نشان سیمرغ نام
از وفا نام و نشان برخاسته
رسم کجرفتاری اهل زمین
اولا از آسمان برخاسته
استخوان دنیا و گردش ما سگان
زآن محبت از میان برخاسته
نیشکر آورده حنظل نخل صبر
بو زگل و زگلستان برخاسته
کافران بگسسته زنار و صلیب
رسم اسلام از جهان برخاسته
نشئه از می رفته و نغمه زرود
شمع را سوز از زبان برخاسته
نای را گشته نفس در دل گره
وز دل بربط فغان برخاسته
خضر گمگشته در این ظلمت سرا
آب حیوان از میان برخاسته
نوح را کشتی تبه گشته مگر
زین میانه بادبان برخاسته
آتش نمرود سوزان و خلیل
آه و فریادش زجان برخاسته
عاشق سودازده از آن میان
از سر سود و زیان برخاسته
از پی حرز امان از هر بلا
مرغ طبعم مدح خوان برخاسته
پرزنان آشفته شد سوی نجف
روی بر دار الامان برخاسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
بر چهره باز زلف چلیپا شکسته ای
زنار زلف خویش و دل ما شکسته ای
گر بت پرست راست چلیپا نشان کفر
بر بت چرا صنم تو چلیپا شکسته ای
لؤلؤ پراکنی بعذار چو آفتاب
بر قرص ماه عقد ثریا شکسته ای
بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش
پنداشتی که ساغر صهبا شکسته ای
گر صف شکن شوند بیغما بتان ترک
تو ترک چین و خلخ و یغما شکسته ای
بس شیشه ها بسهو شکستی و چون کنی
تا شیشه ی دلم که بعمدا شکسته ای
از چهره تو شمع فلک بی فروغ شد
از زلف نرخ عنبر سارا شکسته ای
بازار حسن یوسفی از تو بود کساد
در مصر نرخ کار زلیخا شکسته ای
ای خامه تا مدیح علی میزنی رقم
بازار قند و طوطی گویا شکسته ای
آشفته تا مقیم در مرتضی شدی
با پای طاق کاخ مسیحا شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
زمویت سنبل بویا شکسته
زرویت لاله حمرا شکسته
رخت کرده کساد گل بگلزار
قدت سرو سهی را پا شکسته
غلامان سر کوی تو غلمان
بهشتت جنت حورا شکسته
دلم بشکست چشم مستش و گفت
که مستی شیشه صهبا شکسته
که پیوست آن شکست طره با هم
بنام ایزد چه پا برجا شکسته
نکردت رخنه در دل از چه شیرین
اگر چه کوهکن پارا شکسته
باوج آسمان عشق جبریل
پر و بال جهان پیما شکسته
زسنگ انداز بام قلعه عشق
سر نه گنبد مینا شکسته
دل آشفته را میمانی ایزلف
که می آئی زسر تا پا شکسته
کلاهی دارم از خاک در دوست
که تاج قیصر و دارا شکسته
سپاه خصم را درویش این در
بیمن همت مولا شکسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
ای مو بر آفتاب تو مشکین کلاله ای
ای خط بماه عارض دلدار هاله ای
از احسن القصص نکند یاد یوسفش
خواند از کتاب حسن تو هر کس مقاله ای
از ماه تا بماهی و از عرش تا بفرش
هر کس برد زخوان عطایت نواله ای
گفتم مدیح حسن تو طغرائی خطت
دادم ببوسه بر لب نوشت حواله ای
اندوختیم خرمن سالوس ساقیا
زآن آب آتشین بمن آور پیاله ای
ای خوی زتو طراوت آنچهره برفزود
بر گل نگر تو شبنم و بر لاله ژاله ای
چون نیک بنگری دل خونین عاشق است
گر داغدار سر زند از خاک لاله ای
جانان جان و مظهر ذاتی و اصل نور
از ماء وطین نه تنها فرخ سلاله ای
معنی باء بسمله قرآن ناطقی
دست خدا و مظهر لفظ جلاله ای
آشفته را نزاده بجز مدحت علی
ای بکر طبع تا تو مرا در حباله ای
ای زلف تا قرین تو شد این دل پریش
مجنون دل شکسته و حیران و واله ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
زآن دل آرا بگویم یا نه
از دل زار بگویم یا نه
همچو خورشید و پریوار نهان
صفت یار بگویم یا نه
شعله طور از او یک قبس است
وصف دیدار بگویم یا نه
عشق را کار بود پرده دری
سر این کار بگویم یا نه
دهنش هیچ میان است گمان
شرح اسرار بگویم یا نه
آن شکر خند لبت ضحاک است
وصف آن مار بگویم یا نه
زیر زلفین چلیپات بتی است
نام زنار بگویم یا نه
عشق حق گفت بقول منصور
شکوه از دار بگویم یا نه
می بشوید زدرون زنگ ریا
کار خمار بگویم یا نه
نیست چون محرم این رنج طبیب
درد با یار بگویم یا نه
یار دل مخزن سر دست خدا
با وی اسرار بگویم یا نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
دلم بهرزه بسودای خام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
یک پشته مشک تاتار بر دوش خویش بسته
در چین هر شکنجش چین و ختن شکسته
دزدیده بین برویش کز سحر چشم جادو
راه نظر بمردم از تیر غمزه بسته
نه دل بدست آید نه دلبرم چه سازم
کز دام رفته آهو ماهی زشست جسته
از هر کناره فوجی از تیر گشته بسمل
وز هر کرانه جمعی درخاک و خون نشسته
داروی دردمندان در لعل تست پنهان
رحمت چرا نیاری بر عاشقان خسته
تا آن دو زلف ستار بگشوده ای برخسار
سبحه زدست رفته زنار شد گسسته
با توشه توکل در نار اگر خرامی
همچون خلیل بینی گلهای دسته دسته
هر کس که بست خود را بر بندگی حیدر
از منت جهانی آشفته وار رسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
بجز زلف تو کفر و غیر چشمان تو ساحر نه
بجز رویت بهشت و جز لب لعل تو کوثر نه
بدست چشم مستت زابروان تیغ دو سر دیدم
بجز در پنجه حیدر سر تیغ دو پیکر نه
نی خامه شکر ریزد زوصف آن لب شیرین
مگو غیر ازنی هندوستان را هست شکر نه
اگر ای دست حق دستم نگیری از سر رحمت
زخیل ممکناتم هست گوئی یار و یاور نه
بپاداش عمل آشفته را دوزخ بود درخور
ولی با عفو جام تو مرا این حرف باور نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
مرا کز عشق تو در هر سخن صد داستان بسته
غمت مرغ شکر گفتار نطقم را زبان بسته
شتربان را بگو تا محمل لیلی بخواباند
که امشب اشک مجنون راه را بر کاروان بسته
زکعبه لاف زد زاهد کز اینجا کار بگشاید
در میخانه را بر امتحان پیر مغان بسته
کس از طعن حسود ایدل نخواهد رست در عالم
اگر چه خویش را عیسی صفت بر آسمان بسته
قدش را سرو بن گفتم خرد گفتا خطا گفتی
کجا بر سرو بستان مهر و مه را باغبان بسته
دل بیمار را جستم دوا بگشود لب گفتا
لب نوشین من اینک شکر بر ناردان بسته
ندانم آن حریر اندام را دل چیست اندر بر
همی دانم که سنگ خاره را در پرنیان بسته
ندانم ترک چشمت با کدامین خیل میتازد
که پیوسته کمند زلف بر چاچی کمان بسته
حذر از کشتزار خود بکن دهقان در این وادی
که مرغی زآشیانه راه بر برق یمان بسته
ببار ای آسمان چندانکه خواهی فتنه در عالم
ندیدی خویش را آشفته بر دارالامان بسته
در میخانه رحمت نجف آن مضجع حیدر
که خود را بر مکانش از شرافت لامکان بسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
دوش بی ما صنما ساغر صهبا زده ای
نوش بادت می دوشینه که بی ما زده ای
می گلرنگ پسندیده بود خاصه بهار
سخن اینجاست که اینجا نه دگر جا زده ای
بی تو ما جرعه ننوشیم تو خمخانه زنی
سخت بی مهری بدعهدی تنها زده ای
من و مخموری و دردسر شب تا دم صبح
عیش تو خوش که سبو از بت مینا زده ای
تلخ کامی مرا یاد کن و بوسه بیار
زآن دهانی که می و نقل مهنا زده ای
من و آن شعله که از طور دلم جست کلیم
ارنی گوی تو بر سینه سینا زده ای
پر زلیلی است همه برزن و کوی ای مجنون
بعبث بیهده تو خیمه بصحرا زده ای
چون نصیب تو نشد آب خضر اسکندر
تیغ از خشم چه بر پهلوی دارا زده ای
از من خسته سلامی برسان باد صبا
چون تو خود را بسراپرده سلما زده ای
سر موهوم لبت بود معمای حکیم
بیش حرفی زپی حل معما زده ای
گاه از زلف کشی اژدر موسی در دم
گه زلب طعنه بر اعجاز مسیحا زده ای
دست از دامن امکان نگسل آشفته
تا بدامان علی دست تولا زده ای
تا بمیخانه رحمت شده ای محرم راز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
نیست یعقوب را چو تو پسری
ورنه با یوسفش نبود سری
اینکه در راه عشق نوسفری
تو زپا نالی و مراست سری
این جمال و کمال و خلق نکو
ملکی یا که حور یا بشری
شمع پروانه را بسوخت چنان
کز وجودش بجا نماند اثری
به تو مستغرقم چنان ایشوخ
که ندارم زخویشتن خبری
من نظر از تو برنمیگیرم
گر تو بر من نمیکنی نظری
آنکه چون برق میرود زنظر
ریخت در آشیان ما شرری
میتوان کردنش به تو نسبت
کله بندد زمشگ گر قمری
از شب هجر روز محشر را
کرد ایزد حدیث مختصری
گفتمش رو مپوش آشفته
گفت با آینه تو بی بصری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
تو که در چشم چنین غمزه کافر داری
دین اسلام توانی زمیان برداری
سجده آرند به تو شیخ و برهمن با هم
که دو محراب به بتخانه آذر داری
حاجیان گرد حرم صف زده کاین خانه تست
تو مگر جز دل ما خانه دیگر داری
گاه از چهره کنی آتش نمرود عیان
گاه گلزار خلیل و لب کوثر داری
بار ده تا گذرد در خم زلف تو نسیم
خواهی ار ساعت گلزار معطر داری
چون بریزد زمژه خون دلم در مژگان
بر رگ مردم چشمم همه نشتر داری
هندوان بت نپرستند بفرخار دیگر
این ملاحت که توای لعبت کشمر داری
کشتگانت بقیامت چو بمحشر آیند
از پس حشر تو خود محشردیگر داری
نبری نام رقیبان زتغافل بر لب
زهر آمیخته با قند مکرر داری
شاید ار شیردلان صید کمند تو شوند
تا بکف تیغ کج شاه مظفر داری
ابروی تست که بر ما کشیده شمشیر
تو که از مشک ختن جوشن مغفر داری
نصرت دولت و دین مالک ملک جمشید
که زخاک درش آشفته تو افسر داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
بر سمن تا خطی از غالیه تحریر نکردی
آیت حسن و صباحت همه تفسیر نکردی
کور شد ای مه کنعان زغمت دیده یعقوب
رحمی ای تازه جوان بر پدر پیر نکردی
قاصدا نام مرا بردی و غمگین شده یارم
خوب شد شرح غمم را همه تقریر نکردی
تا کمان ابروی تو کرده بزه تیر نظر را
نیست صیدی که در این ناحیه نخجیر نکردی
کی تو نقاش توانی که کشی نقش نگارم
تو که هیچ آن دهن شیرین تصویر نکردی
گر نه ای آهوی مشکین نظر شیر شکاری
از چه مرغ دل مسکین هدف تیر نکردی
می کهنه ببرد اندوه دیرینه حکیما
داروی دفع غم اینست تو تدبیر نکردی
مستی ای نرگس جادو که زدی تکیه بر ابرو
مست می تا نشدی تکیه بشمشیر نکردی
ایکه هست از نظر لطف تو آبادی عالم
دل ویرانه ما را زچه تعمیر نکردی
تا که افتاده بکف سبحه ات ای زاهد خودبین
نیست یکتن که باو حیله و تزویر نکردی
خوش اثر کرد سر زلف تو زنجیر جنون شد
خواب آشفته ما را که تو تعبیر نکردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
ایکه بر عارض افروخته بر دل ناری
از چه رحمت بدل سوختگانت ناری
بت پرستان جهان راست حمایل زنار
بر بت و چهره تو از زلف کنی زناری
گر زلیخا نگرد روی تو بی پرده به مصر
حاش لله که به یوسف بودش بازاری
مار زلفین تو عمدا بزند زخم بجان
عقرب آسوده شود تا نکند آزاری
لوث زهدت نرود از دل و جان ای زاهد
تا بکفاره شوی خاک بود در خماری
لاجرم سلطنت کون و مکانش بخشند
هر که بر بندگی عشق کند اقراری
وه که در ساحت دل نیست جز اقلیم خراب
زآنکه جز عشق در این خانه بود معماری
تهمت دل به که بندم که بسینه گم شد
که در این خانه بجز تو نبود دیاری
تا که آشفته حدیث سر زلف تو نوشت
طبله مشک ختن را نخرد عطاری