عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
ببست غمزه شوخت بزلف دلبندم
بخویش بست و زعالم گسست پیوندم
بکشتزار درون تخم مهرت افکندم
نهال دوستی این و آن زدل کندم
مرا که خاک در دوست داده اند بنقد
اگر بهشت بیاری بها که نپسندم
مرا که هیچ نسودم لبی بر آن لب نوش
چرا بحق نمک میدهی تو سوگندم
خبر نداری از اسرار ذوق مستی عشق
به بیهده مده ای شیخ بیخبر پندم
بیوسف دگران مایلم نه چون یعقوب
که جا بسینه کند مهر روی فرزندم
مراست لذتی از چاشنی تیر نگاه
بیا بیا که بآن نشئه آرزومندم
اگر شکایتی آشفته کردم از زخمش
نیم صدیق که دعوی بخوبش میبندم
بتا زهجر لبان تو تلخ شد کامم
بیار بوسه ای از آن لب شکر خندم
برای آنکه شوم سرفراز در صف حشر
بپای دلدل حیدر چو گو سرافکندم
بخویش بست و زعالم گسست پیوندم
بکشتزار درون تخم مهرت افکندم
نهال دوستی این و آن زدل کندم
مرا که خاک در دوست داده اند بنقد
اگر بهشت بیاری بها که نپسندم
مرا که هیچ نسودم لبی بر آن لب نوش
چرا بحق نمک میدهی تو سوگندم
خبر نداری از اسرار ذوق مستی عشق
به بیهده مده ای شیخ بیخبر پندم
بیوسف دگران مایلم نه چون یعقوب
که جا بسینه کند مهر روی فرزندم
مراست لذتی از چاشنی تیر نگاه
بیا بیا که بآن نشئه آرزومندم
اگر شکایتی آشفته کردم از زخمش
نیم صدیق که دعوی بخوبش میبندم
بتا زهجر لبان تو تلخ شد کامم
بیار بوسه ای از آن لب شکر خندم
برای آنکه شوم سرفراز در صف حشر
بپای دلدل حیدر چو گو سرافکندم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
من عاشق بتانم و این کار میکنم
بر کار عاشقان زچه انکار میکنم
گر عندلیب راست بگل هفته حدیث
من عمر صرف آن گل رخسار میکنم
من مرغ وحشی و بکسم هیچ انس نیست
خود را بدام عشق گرفتار میکنم
پروانه ام گریز ندارم زروی شمع
میسوزم و دو دیده بدیدار میکنم
هرچ افتد بدست اگر سر و گر که جان
میگیریم و نثار ره یار میکنم
هرگه که تلخ میشودم کام از فراق
ذکر لب و دهان تو تکرار میکنم
عشق تو آتشی بنهان زد بجان من
بر من مگیر خرده گر اظهار میکنم
آشفته ما و حلقه زنار زلف دوست
بس سبحه ها که بر سر زنار میکنم
از منجنیق چرخ گر آمد هزار سنگ
جا در پناه خانه خمار میکنم
میگیرم از علی دو سه جام از شراب عشق
سرمست جا بمخزن اسرار میکنم
بر کار عاشقان زچه انکار میکنم
گر عندلیب راست بگل هفته حدیث
من عمر صرف آن گل رخسار میکنم
من مرغ وحشی و بکسم هیچ انس نیست
خود را بدام عشق گرفتار میکنم
پروانه ام گریز ندارم زروی شمع
میسوزم و دو دیده بدیدار میکنم
هرچ افتد بدست اگر سر و گر که جان
میگیریم و نثار ره یار میکنم
هرگه که تلخ میشودم کام از فراق
ذکر لب و دهان تو تکرار میکنم
عشق تو آتشی بنهان زد بجان من
بر من مگیر خرده گر اظهار میکنم
آشفته ما و حلقه زنار زلف دوست
بس سبحه ها که بر سر زنار میکنم
از منجنیق چرخ گر آمد هزار سنگ
جا در پناه خانه خمار میکنم
میگیرم از علی دو سه جام از شراب عشق
سرمست جا بمخزن اسرار میکنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
آن ترک که غارتگر صبر است و سکونم
گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم
آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت
من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم
در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش
گنجشک صفت در کف شهباز زبونم
آهم شرر افکند بر افلاک سحرگاه
پنهان نتوان کرد زکس سوز درونم
چون بیندم از سلسله داران تو مجنون
بر گردن طاعت بنهد طوق جنونم
آشفته ام وعشق علی ورزم و گویم
گر عشق نورزم بجهان زاهد دونم
گو باز بیا تا که کشی پنجه بخونم
آن روز که زد طاق نهان خانه عشقت
من بار تو بر فرق نهاده چو ستونم
در اوج محبت دو سه بالی بزدم بیش
گنجشک صفت در کف شهباز زبونم
آهم شرر افکند بر افلاک سحرگاه
پنهان نتوان کرد زکس سوز درونم
چون بیندم از سلسله داران تو مجنون
بر گردن طاعت بنهد طوق جنونم
آشفته ام وعشق علی ورزم و گویم
گر عشق نورزم بجهان زاهد دونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
گشتیم جهان در طلب باز نشستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
از که آوردی ای صبا پیغام
کز توام بوی جان رسد بمشام
غمزه کافرش مسلمان شد
یا بود باز رهزن اسلام
ترک او کرده ترک خون خوردن
یا همان هست مست و خون آشام
طره او بقصد طراری است
یا که برچیده است از ره دام
چیست احوال چشم بیمارش
که بدوران اوست خواب حرام
حال هندوی خال او چونست
که بر آتش نشسته خوش بدوام
گر زچشم و لبش حدیث کنی
نقل و می هست شکر و بادام
لب او هیچ نام ما بردی
خواه باشد دعا و یا دشنام
مشتری بر شکر فراوان داشت
یا گرفته مگس زشور آرام
آمده وقت پرسش خاصان
یا هنوزش بود هجوم عوام
ابروانش هنوز خونریز است
یا که کرده است تیغ را به نیام
زلفش از راه غیر دام گرفت
کاید آشفته و رسد بمقام
بازگو از منش زراه نیاز
بازگو از منش بعجز تمام
ای زعشق تو مرد و زن رسوا
وی زسودای تو جهان بدنام
اگرت میل جویبار صفاست
باز در گلشن وفا بخرام
شوقت ارکاست از هوسناکان
عشق ما هست همچنان بدوام
من و ناکامی بلای فراق
توسن عقل را بریده لجام
گر تو را از شکاما عار است
دل وحشی بکس نگردد رام
یا دل خسته باز پس بفرست
یا بیا و السلام و نامه تمام
و گر این دو نمیکنی ناچار
شکوه آرم زتو به میر کرام
کار فرمای آسمان و زمین
علی عالی آن امام همام
کز توام بوی جان رسد بمشام
غمزه کافرش مسلمان شد
یا بود باز رهزن اسلام
ترک او کرده ترک خون خوردن
یا همان هست مست و خون آشام
طره او بقصد طراری است
یا که برچیده است از ره دام
چیست احوال چشم بیمارش
که بدوران اوست خواب حرام
حال هندوی خال او چونست
که بر آتش نشسته خوش بدوام
گر زچشم و لبش حدیث کنی
نقل و می هست شکر و بادام
لب او هیچ نام ما بردی
خواه باشد دعا و یا دشنام
مشتری بر شکر فراوان داشت
یا گرفته مگس زشور آرام
آمده وقت پرسش خاصان
یا هنوزش بود هجوم عوام
ابروانش هنوز خونریز است
یا که کرده است تیغ را به نیام
زلفش از راه غیر دام گرفت
کاید آشفته و رسد بمقام
بازگو از منش زراه نیاز
بازگو از منش بعجز تمام
ای زعشق تو مرد و زن رسوا
وی زسودای تو جهان بدنام
اگرت میل جویبار صفاست
باز در گلشن وفا بخرام
شوقت ارکاست از هوسناکان
عشق ما هست همچنان بدوام
من و ناکامی بلای فراق
توسن عقل را بریده لجام
گر تو را از شکاما عار است
دل وحشی بکس نگردد رام
یا دل خسته باز پس بفرست
یا بیا و السلام و نامه تمام
و گر این دو نمیکنی ناچار
شکوه آرم زتو به میر کرام
کار فرمای آسمان و زمین
علی عالی آن امام همام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
ای آفت دین و خصم اسلام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
چگونه چشمه خورشید را بخاک بپوشم
چو هست آتش عشقم بجان چگونه نجوشم
جنان نظاره ساقی ببرد دوش زهوشم
که ره نیافت زمستی بگوش بانگ سروشم
بکشف راز چو غماز گشت مردم چشم
حدیث عشق زمردم بگو چگونه بپوشم
بوصل آن بر دوشم بگیر دست من ایزلف
که بارهای گران عشق تو نهاده بدوشم
میان تهیست دهل نالد ار زصدمه چوگان
گرم تو گوش بمالی چو چنگ من نخروشم
چگونه جای بگوشم کند نصیحت مردم
که کرده حلقه زلفت هزار حلقه بگوشم
اسیر پای ببندم رها مکن زکمندم
غلام حلقه بگوشم بیا بکس نفروشم
حدیث نسیه زاهد مخوان نه مرد رهم من
بنقد از کف ساقی اگر شراب بنوشم
بجای خاک در تو بهشت عدن نگیرم
مگو تو پند که با بند پند کس نه نیوشم
بدرگه علی آشفته شد ززمره خدام
بقد وسع قبولم اگر کنند بکوشم
چو هست آتش عشقم بجان چگونه نجوشم
جنان نظاره ساقی ببرد دوش زهوشم
که ره نیافت زمستی بگوش بانگ سروشم
بکشف راز چو غماز گشت مردم چشم
حدیث عشق زمردم بگو چگونه بپوشم
بوصل آن بر دوشم بگیر دست من ایزلف
که بارهای گران عشق تو نهاده بدوشم
میان تهیست دهل نالد ار زصدمه چوگان
گرم تو گوش بمالی چو چنگ من نخروشم
چگونه جای بگوشم کند نصیحت مردم
که کرده حلقه زلفت هزار حلقه بگوشم
اسیر پای ببندم رها مکن زکمندم
غلام حلقه بگوشم بیا بکس نفروشم
حدیث نسیه زاهد مخوان نه مرد رهم من
بنقد از کف ساقی اگر شراب بنوشم
بجای خاک در تو بهشت عدن نگیرم
مگو تو پند که با بند پند کس نه نیوشم
بدرگه علی آشفته شد ززمره خدام
بقد وسع قبولم اگر کنند بکوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
گلعذاران گلستانی داشتم
بلبلان من هم فغانی داشتم
برق میآید بطوف بوستان
کاش منهم آشیانی داشتم
وصف میکردیم هر یک از گلی
از هزاران هم زبانی داشتم
بی سبب پیرم مبین ای باغبان
در چمن نخل جوانی داشتم
گر براه مصر بودم در طلب
یوسفی در کاروانی داشتم
ناله گر میکردم از ناسور دل
طره عنبر فشانی داشتم
میزدم گر لاف مردی در مصاف
زابرویش تیر و کمانی داشتم
داشت از راز نهان من خبر
چون صبا تا راز دانی داشتم
شب بخلوت پیش شمع انجمن
گفتم ار راز نهانی داشتم
تا که زد مهر خموشی بر لبم
دوستان منهم زبانی داشتم
گر عنان گیرم زترکی کج کلاه
کج کله چابک عنانی داشتم
گاه بودم در وصال و گه بهجر
هم بهار و هم خزانی داشتم
گر روان میشد زچشمم جوی خون
جلوه سرو روانی داشتم
بلبلان من هم فغانی داشتم
برق میآید بطوف بوستان
کاش منهم آشیانی داشتم
وصف میکردیم هر یک از گلی
از هزاران هم زبانی داشتم
بی سبب پیرم مبین ای باغبان
در چمن نخل جوانی داشتم
گر براه مصر بودم در طلب
یوسفی در کاروانی داشتم
ناله گر میکردم از ناسور دل
طره عنبر فشانی داشتم
میزدم گر لاف مردی در مصاف
زابرویش تیر و کمانی داشتم
داشت از راز نهان من خبر
چون صبا تا راز دانی داشتم
شب بخلوت پیش شمع انجمن
گفتم ار راز نهانی داشتم
تا که زد مهر خموشی بر لبم
دوستان منهم زبانی داشتم
گر عنان گیرم زترکی کج کلاه
کج کله چابک عنانی داشتم
گاه بودم در وصال و گه بهجر
هم بهار و هم خزانی داشتم
گر روان میشد زچشمم جوی خون
جلوه سرو روانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
وقت کاخ است همان به که بصحرا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
ما سالک کوی می فروشیم
وز باده کشان درد نوشیم
بی ساقی و باده در سماعیم
بی مطرب و چنگ در خروشیم
لبریز چو ساغریم از راز
سربسته چو خم ولی بجوشیم
بر چهره ساقیان همه چشم
بر گفته مطربان چو گوشیم
برخیز که خرقه در خرابات
مستانه به جرعه ای فروشیم
شاید ز لبت رسد پیامی
جان بر کف و گوش در سروشیم
مدهوش شراب ناب عشقیم
سر تا پا تمام هوشیم
آشفته و خانه داده بر باد
ما عاشق خان و مان بدوشیم
تا مدح علیست ورد جانم
از مدحت دیگران خموشیم
وز باده کشان درد نوشیم
بی ساقی و باده در سماعیم
بی مطرب و چنگ در خروشیم
لبریز چو ساغریم از راز
سربسته چو خم ولی بجوشیم
بر چهره ساقیان همه چشم
بر گفته مطربان چو گوشیم
برخیز که خرقه در خرابات
مستانه به جرعه ای فروشیم
شاید ز لبت رسد پیامی
جان بر کف و گوش در سروشیم
مدهوش شراب ناب عشقیم
سر تا پا تمام هوشیم
آشفته و خانه داده بر باد
ما عاشق خان و مان بدوشیم
تا مدح علیست ورد جانم
از مدحت دیگران خموشیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
بسکه مستغرق سودای تو بی خویشتنم
پا زسر فرق نمیدانم و جان را زتنم
همه جا لیلی و اما نشناسم که توئی
همه مجنون تو ببینی و نپرسی که منم
بده آن تیشه فرهاد کش عشق که من
ریشه عقل از این مزرع سودا بکنم
کو نهنگی که بدم در کشدم چون یونس
چند چون کرم بر این پیله هستی بتنم
از عقیق لب شیطان صفتان خونشد دل
بوی رحمان مگر آرند زسمت یمنم
تا نه بینم بجز از پرتو جانان درمی
بده ایساقی از آن جام اویس قرنم
مگر دیده کنی روشن ای نور علی
یوسف مهر تو چون هست به بیت الحزنم
تا شوم مست از آن باده و سرخوش بسماع
بجهان دست برافشانم و پائی بزنم
مرغ شیدائی و آشفته سودائی عشق
حلقه زلف پریشان بتان شد وطنم
دوزخی زآتش هجرت بدل خسته نهان
آه از این آتش پنهان که بسوزد کفنم
پا زسر فرق نمیدانم و جان را زتنم
همه جا لیلی و اما نشناسم که توئی
همه مجنون تو ببینی و نپرسی که منم
بده آن تیشه فرهاد کش عشق که من
ریشه عقل از این مزرع سودا بکنم
کو نهنگی که بدم در کشدم چون یونس
چند چون کرم بر این پیله هستی بتنم
از عقیق لب شیطان صفتان خونشد دل
بوی رحمان مگر آرند زسمت یمنم
تا نه بینم بجز از پرتو جانان درمی
بده ایساقی از آن جام اویس قرنم
مگر دیده کنی روشن ای نور علی
یوسف مهر تو چون هست به بیت الحزنم
تا شوم مست از آن باده و سرخوش بسماع
بجهان دست برافشانم و پائی بزنم
مرغ شیدائی و آشفته سودائی عشق
حلقه زلف پریشان بتان شد وطنم
دوزخی زآتش هجرت بدل خسته نهان
آه از این آتش پنهان که بسوزد کفنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
گفتم که بمی آتش عشقت بنشانم
غافل که زآتش تف آتش ننشانم
هر شب زخم گیسوی تو نافه بچینم
هر روز ززلفین تو عنبر بفشانم
ایعشق بچوگان زن این گوی دلم را
تا اسب هوس از سر میدان بجهانم
من صعوه و زلفین کجت چنگل شاهین
حاشا که از این دام بریدن بتوانم
جویای توام کوی بکوی خانه بخانه
هر شب که بخون این دل مسکین بکشانم
تا ناوک آهم نخورد بر جگر غیر
من کام از آن لعل جگرگون نستانم
سودائی و آشفته آن زلف نژندم
دل را نکنم چاره که از قید رهانم
هر کس که دلی داشت بدلدار سپرده است
من گمشده دلرا زکه یارب بستانم
نه دل بکفم آمد ونه دامن دلدار
این سر عجب جز بدرشاه نخوانم
سر دفتر عشاق ازل محرم اسرار
حیدر که جز او شاه بآفاق ندانم
غافل که زآتش تف آتش ننشانم
هر شب زخم گیسوی تو نافه بچینم
هر روز ززلفین تو عنبر بفشانم
ایعشق بچوگان زن این گوی دلم را
تا اسب هوس از سر میدان بجهانم
من صعوه و زلفین کجت چنگل شاهین
حاشا که از این دام بریدن بتوانم
جویای توام کوی بکوی خانه بخانه
هر شب که بخون این دل مسکین بکشانم
تا ناوک آهم نخورد بر جگر غیر
من کام از آن لعل جگرگون نستانم
سودائی و آشفته آن زلف نژندم
دل را نکنم چاره که از قید رهانم
هر کس که دلی داشت بدلدار سپرده است
من گمشده دلرا زکه یارب بستانم
نه دل بکفم آمد ونه دامن دلدار
این سر عجب جز بدرشاه نخوانم
سر دفتر عشاق ازل محرم اسرار
حیدر که جز او شاه بآفاق ندانم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خواستم حرف عشق ننگارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
حاشا که بجز تو بخیال دگرستم
در کعبه و بتخانه اگر مینگرستم
تا هندوی خال تو بر آتشکده روست
نشگفت که هندو شوم آتش بپرستم
دم میزنم از زندگی و کشته عشقم
من غرق تو گشتم زخودی کی خبرستم
با کفر سر زلف تو زاسلام بریدم
با بستگی عشق تو از عقل برستم
دارد دل سودا زده با زلف تو پیغام
جز آه سحرگاه ندانم که فرستم
بشکستی اگر توبه و گر جام و گر عهد
گر سر برود بر سر پیمان درستم
ابرم من آشفته و او غنچه بستان
خندان شود آن لحظه که من خون بگرستم
در پرده دل گشت عیان طلعت لیلا
مجنون شدم و سلسله عقل گسستم
برخواسته ام گرد صفت از سر کونین
تا خاک شده بر در حیدر بنشستم
در کعبه و بتخانه اگر مینگرستم
تا هندوی خال تو بر آتشکده روست
نشگفت که هندو شوم آتش بپرستم
دم میزنم از زندگی و کشته عشقم
من غرق تو گشتم زخودی کی خبرستم
با کفر سر زلف تو زاسلام بریدم
با بستگی عشق تو از عقل برستم
دارد دل سودا زده با زلف تو پیغام
جز آه سحرگاه ندانم که فرستم
بشکستی اگر توبه و گر جام و گر عهد
گر سر برود بر سر پیمان درستم
ابرم من آشفته و او غنچه بستان
خندان شود آن لحظه که من خون بگرستم
در پرده دل گشت عیان طلعت لیلا
مجنون شدم و سلسله عقل گسستم
برخواسته ام گرد صفت از سر کونین
تا خاک شده بر در حیدر بنشستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
من که نتوانم هوس را پای در دامن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
ساقی بیار بوسم کز می خمار دارم
وز بحر هستی امشب میل کنار دارم
ناصح مده تو پندم کز عشق ناگزیرم
مستم بکن تو ساقی کز عقل عار دارم
در آینه شهودم کی یار رخ نماید
تا من زگرد هستی بر رو غبار دارم
تا شد زدست بیرون دامان آن نگارین
عارض زخون دیده دایم نگار دارم
گر بر سرم ببارد سنگ جفا رقیبت
چون آسیای زیرین پای استوار دارم
چوگان طره ات را گوئی زسر بسازم
گوهر زبحر چشمت بهر نثار دارم
آشفته شد جهانی زین گفته پریشان
آشفته تا که سودا با زلف یار دارم
گفتم که از سگانت بشمارم از عنایت
گفتا که چون تو در خیل من صد هزار دارم
ساقی بزم وحدت شاهنشه ولایت
کز بندگیش از جم در دهر عار دارم
وز بحر هستی امشب میل کنار دارم
ناصح مده تو پندم کز عشق ناگزیرم
مستم بکن تو ساقی کز عقل عار دارم
در آینه شهودم کی یار رخ نماید
تا من زگرد هستی بر رو غبار دارم
تا شد زدست بیرون دامان آن نگارین
عارض زخون دیده دایم نگار دارم
گر بر سرم ببارد سنگ جفا رقیبت
چون آسیای زیرین پای استوار دارم
چوگان طره ات را گوئی زسر بسازم
گوهر زبحر چشمت بهر نثار دارم
آشفته شد جهانی زین گفته پریشان
آشفته تا که سودا با زلف یار دارم
گفتم که از سگانت بشمارم از عنایت
گفتا که چون تو در خیل من صد هزار دارم
ساقی بزم وحدت شاهنشه ولایت
کز بندگیش از جم در دهر عار دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
ای مظهر جان آفرین جانی تو از سر تا قدم
هر جاو جودی شد عیان پیش وجودت شد عدم
ای آسمانت آستان گرد رهت کون و مکان
بر لوح کن بی امر تو کی کار فرماید قلم
گفتم بنخلی ماند او کز لب رطب افشاند او
کی نخل میآرد رطب ای باغبان سر تا قدم
پرده زعارض باز کن قتل جهان آغاز کن
بر مهر و بر مه ناز کن تو شاه مهر و مه خدم
لا تقتلوا صید الحرم گفته نبی محترم
تقصیر نبود لاجرم صیدار کشد صاحب حرم
او قصد اگر زحمت کند عاشق از او راحت کند
دشمن اگر رحمت کند بر دوستان باشد ستم
کم کن جرس این ولوله لیلی است چون در قافله
گر طی کند صد مرحله بر ساربانانش چه غم
از زلف عقده بر گسل بر دست اغیارش مهل
آشفته را بر جان و دل مپسند جانا این ستم
ای نور طور از نار تو عرش برین بازار تو
از آینه ی رخسار تو پیداست انوار قدم
تو شمع بزم وحدتی محفل فروز کثرتی
الحق مقام حیرتی ای حیدر صاحب کرم
هر جاو جودی شد عیان پیش وجودت شد عدم
ای آسمانت آستان گرد رهت کون و مکان
بر لوح کن بی امر تو کی کار فرماید قلم
گفتم بنخلی ماند او کز لب رطب افشاند او
کی نخل میآرد رطب ای باغبان سر تا قدم
پرده زعارض باز کن قتل جهان آغاز کن
بر مهر و بر مه ناز کن تو شاه مهر و مه خدم
لا تقتلوا صید الحرم گفته نبی محترم
تقصیر نبود لاجرم صیدار کشد صاحب حرم
او قصد اگر زحمت کند عاشق از او راحت کند
دشمن اگر رحمت کند بر دوستان باشد ستم
کم کن جرس این ولوله لیلی است چون در قافله
گر طی کند صد مرحله بر ساربانانش چه غم
از زلف عقده بر گسل بر دست اغیارش مهل
آشفته را بر جان و دل مپسند جانا این ستم
ای نور طور از نار تو عرش برین بازار تو
از آینه ی رخسار تو پیداست انوار قدم
تو شمع بزم وحدتی محفل فروز کثرتی
الحق مقام حیرتی ای حیدر صاحب کرم