عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
نشایدم چو دل از مهر یار برگیرم
ضرورتست کز اینجا ره سفر گیرم
بچشم من شده شیراز تر چون کنعان
بشیر کو که زیوسف از او خبر گیرم
زدیده خواست سپردل بدفع تیر نظر
کجا مجال که در پیش او سپر گیرم
در آسمان محبت بسیر چون زحلم
نه تیر کز نظری صاحب دگر دارم
ببامم ار گذرد برق در شبان فراق
شوم چو شعله ی و دامن شرر گیرم
بدست مردم چشمت مژه چو نشتر داد
بیا که من رگ جان پیش نیشتر گیرم
وجود من چو بود بیدبن در این بستان
بگو چه میوه از این نخل بی ثمر گیرم
عزیز من سفری شد چه فرق دشمن و دوست
خبر زهر که درآید از آن پسر گیرم
شدم دقیق چو مویت بیاد موی و میان
مگر بحیله دستی بر آن کمر گیرم
اگر که سیم و زرم هست حاصلش اینست
که تا فروشمش و یار سیمبر گیرم
یار ساغری ایماه آفتاب بدست
که عیب خور کنم و نکته بر قمر گیرم
مرا که گوشه میخانه منزل امنست
جهان و هر چه در او هست مختصر گیرم
کدام میکده آشفته خاک کوی علی
که من زخاک درش سرمه بصر گیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
لاابالی وار تارند و قلندر گشته ایم
با همه بی کسوتی دارای افسر گشته ایم
پیش ساقی در نماز و گرد خم اندر طواف
گوئیا از خاک میخانه مخمر گشته ایم
خرمن ایمان بباد و سوخته محصول زهد
همدم پیمانه و ساقی و ساغر گشته ایم
گوش بربسته زپند واعظان و ناصحان
همنشین عود و رود و چنگ و مزمر گشته ایم
نکته ای خواندیم از آیات عشق و عاشقی
واقف از آیات در هر چار دفتر گشته ایم
هر یکی زین هفت اختر شد مربی دهر را
ما مربی از دمی بر هفت اختر گشته ایم
لیک از بس ناخلف بودیم در فرمان حق
وه که عاق هفت آبا چار ما در گشته ایم
خاتم جم را که عشق اوست از کف داده ایم
تا که دیو نفس را ایدل مسخر گشته ایم
پیر میخانه چو دید این خجلتم از لطف گفت
بر مس قلب تو ما گوگرد احمر گشته ایم
ما محبان علی را دستگیری میکنیم
شیعیان را ما شفیع روز محشر گشته ایم
گو بیا در سایه اقبال ما آشفته وار
زآنکه ما روح القدس رازیب شهپر گشته ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
رحمی ای عشق که من مانده بچنگ هوسم
رحمت ای شحنه و برهان تو زقید عسسم
هر کجا شمع رخی طوف چو پروانه کنم
هر کجا قند لبی هست من آنجا مگسم
هر کجا یوسف مصریست زلیخا لقبم
هر طرف ناقه لیلی است من آنجا جرسم
می ستایند کسانم که چنینی و چنان
چون به بینی بحقیقت بجهان هیچکسم
روسیه زاغم و غوغای عنادل بزبان
نوبهاری کنم و باد خزان شد نفسم
هر کجا سرو قدی هست منش فاخته ام
هر کجا لاله ستانیست منش خار و خسم
شهسواری مگر از لطف بگیرد دستم
لنگ شد بر سر میدان طلب چون فرسم
میزنم لاف که در حلقه عشقم محرم
بحقیقت سرو سر حلقه اهل هوسم
من عمل هیچ ندارم بجز از کذب و دغل
مهر حیدر مگر آشفته شود داد رسم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
عشق عقل سوز ببخشا بحالتم
کز پند عاقلان بجهان در ملالتم
ساقی بیار باده ی نو دور تازه کن
کز این شراب کهنه فزودی کسالتم
گم گشتگان وادی عشقیم همتی
ای خضر یکقدم بنه اندر دلالتم
تکفیر مکن که بمجنون حرج نماند
آمیخته بکفر اگر چه مقالتم
آشفته گرچه جز مس قلبت بکف نماند
اکسیر حب دوست کند استحالتم
ملکی خراب دارم و یرغوبرم بشاه
تا نایب نبی بکند استمالتم
باطل هر آنچه جز غم عشق تو خوانده ایم
دارم غرامت ار تو ببخشی بطالتم
بی مادر و پدر به ره افتاده ام ذلیل
طفلم بگو که عشق نماید کفالتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
وحشی صفت از خلق رمیدیم رمیدیم
در حلقه دام تو طپیدیم طپیدیم
تا شاهد لیلی وش ما پرده برافکند
مجنون صفت از غیر رمیدیم رمیدیم
دادند بما جام شراب ازلی را
پیمانه چو خمخانه کشیدیم کشیدیم
میگفت که این شور و نوایم زدگر جاست
این زمزمه از نای شنیدیم شنیدیم
چون راه ندادند بپرواز گلستان
در زیر پر خویش خزیدیم خزیدیم
بتخانه و بت بود چو اسباب تعلق
ما رشته زنار بریدیم بریدیم
جز درد سر از عشق مجازی نبرد دل
بسیار در این کوچه دویدیم دویدیم
پرداخته بازار دل از جلوه اغیار
تا یوسف مصر تو خریدیم خریدیم
دیدیم که در کوی حرم کس نکشد صید
آشفته از آن بام پریدیم پریدیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
آخر ای پیر خرابات نه من مخمورم
گر زنم حلقه بدر می طلبم معذورم
از چه در حلقه مستان تو را هم ندهند
من که در سلسله دردکشان مشهورم
میکشانت همه کشتی بشط می راندند
در سراب از چه من مست بگو مخمورم
نه مرا خرقه و سجاده نه سیم و زر و زور
زاری آورده ام و نیست جز این مقدورم
کفر و اسلام زمن هردو گریزند زننگ
چه غم از آن که از این هر دو توئی منظورم
دستی ای دست خدا بهر نجاتم زکرم
زانکه در پنجه شاهین قضا مقهورم
راه در پرده جانان نبرم آشفته
در حجاب تن و جان تا چو تو من مستورم
دهر گر گرد برانگیخته از هستی من
چون تو معمار وجودی بخدا معمورم
غم غربت اگرم سخت سرا پا چون شمع
چون که در بزم رضا سوخته ام مسرورم
شیخ غره زعمل شد زسپاه و زر و ملک
من زخاک در کریاس علی مغرورم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
چون نیست ره که بر سر کوی تو بگذریم
بگذار آینه که به عکس تو بنگریم
گاهی ز زهد خشک به جانم که از خمار
آن به که راه مسجد و میخانه نسپریم
در نزد پاسبان تو او راست عزتی
دیدی که از سگی به در دوست کمتریم
ما از شعاع پیر مغان آفریده ایم
خاکستریم لیک چو بشکافی اخگریم
آئینه ایم و زنگ تعلق گرفته ایم
ساقی شراب صاف بده گر مکدریم
ترشد دماغ شیخ ز تأثیر نوبهار
زین پس به بانگ چنگ به گلزار می خوریم
هر موی گر زبان شود اندر بدن مرا
نتوان یک از هزار ز شکر تو بشمریم
ساقی اگر تو دست نگیری بساغرم
ما داوری زدست تو بر داور آوریم
آن پیر باده خانه وحدت علی که ما
جویای خاک پاش نه خواهان کوثریم
صورت پرست نیستم ای برهمن برو
معنی چو نیست از بت و بتخانه بگذریم
شاید که یک از این دو قبول وی او فتد
دستی بدل گرفته دگر دست بر سریم
گر نیست ره بحلقه احباب او مرا
آشفته حلقه وار مجاور بر آن دریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
گردر میکده شهر به بستند چه غم
سایه تاک مباد از سر میخواران کم
مکن ای پیر خرابات زمن جام دریغ
که بیک جام تو مستغنیم از کشور جم
تا بخلوتگه انسیم بکوری رقیب
پاسبان گو بکند در برخم مستحکم ‏
ابر گریان شده چون دیده مجنون در دشت
تا مگر لیلی گل چهره نماید زحشم
نای بلبل بنوا آمده از مقدم گل
واعظ هرزه درا گو بنهد دم بر دم
کشتی اندر شط می افکن و حکمت مفروش
تا زمی حل کنمت قاعده جز رواصم
گشت گلشن خوش و می بیغش و ساقی مهوش
لاجرم باده خمار آورد و شادی غم
روی سوی میکده کن و زدردونان بگذر
که بود خاک در پیر مغان کان کرم
زلف دلدار بکف داری و لب بر لب جام
امشب آشفته شکایت مکن از بخت دژم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
یاد باد آنکه گلستان پر از گل بودم
زیب دامان و کنار از گل و سنبل بودم
جلوه گر تازه گلی هر طرفی زینت باغ
من نواسنج در آن باغ چو بلبل بودم
گاه بر گوش و دلم حلقه زگیسو میکرد
گاه درکش مکش طره و کاکل بودم
گاه از گریه مینا زدمی خنده چو جام
گاه خاموش چو خم گاه بغلغل بودم
زیر زلفش گاه رخسار و لبش میخانه
اندر آن حلقه فراغت زگل مل بودم
گاهی از لعل لبی باده خلر در جام
گاهی از چهره بتی بس گل کابل بودم
گاه زافسونگری غمزه بخوابم میکرد
سرخوش از وصل و گهی مست تغافل بودم
گیسویش داد کمندم بکف ابروش کمان
از کمند و زکمان رستم زابل بودم
خواست تا بار سفر بندد و از ذوق وصال
صبر میکردم و امکان تحمل بودم
آتشی بود برافروخته گرچه عشقش
چون خلیلش همه در باغ توکل بودم
از پی رفتن اغیار و پی خفتن یار
گاه تعجیل و بگه گاه تعلل بودم
گه چو خالش شدم آشفته بر آتش ساکن
گاه در حلقه زلفش بتزلزل بودم
گرچه بد سلسله زلف بتان زنارم
لیک بر دست خدا دست توسل بودم
شافع حشر علی قاسم نیران و نعیم
که ولایش بصف محشر چون پل بودم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
جام جم راح آتشین دارم ‏
می گلگون بساتکین دارم
رخ چو انگشت لیک از تف می
بدمی چهره آتشین دارم
ایخوش آن می که شاهدش ساقیست
حبذا من هم آن هم این دارم
از خم زلف یار زهره جبین
چنگ در چنگ رامتین دارم
از وبال ستاره ام چه غمست
زهره و مشتری قرین دارم
از چه با قطره ای درآمیزم
من که دریا در آستین دارم
تا بکام است آن لب نوشین
در دهان شیر و انگبین دارم
بجز از آن دهان نگفته سخن
کز نی خامه شکرین دارم
از مدیح تو ای سلیل خلیل
بس تفاخر بماء وطین دارم
تو یداالله و مظهر حقی
در کف این رشته متین دارم
سحرهای مبین کند کلکم
که امامی چنین مبین دارم
از جم و خاتمش مرا چه کمست
زانکه نام تو برنگین دارم
راست دانند راستان سخنم
کاین دم از شاه راستین دارم
زنده زآغاز بودم از دم تو
چشم بر روز واپسین دارم
روز پرسش بپرس زآشفته
گو یکی بنده کمین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
تا خماری بسر از نشه ای دوشین دارم
میل یک بوسه ای از آن لب نوشین دارم
بیستون وش بکنم سینه چو فرهاد از شوق
تا که در ملک دل آن خسرو شیرین دارم
گفتم این عقد گهر را بجمال تو که بست
گفت بر گرد قمر عقد زپروین دارم
من و همصحبتی گبر و مسلمان حاشا
کافرم گر بجز از عشق تو آئین دارم
گرد میخانه نه بیجاست طواف من مست
که در آن خانه سراغ می دیرین دارم
من و خونخواهی خود در صف محشر حاشا
که بسی شرم از آن دست نگارین دارم
باغبان سوسن و نسرین منشان کز خط و زلف
من یکی باغ پر از سوسن و نسرین دارم
ساعدی برزده و خنجر خونریز بکف
من همه چشم بر آن ساعد سیمین دارم
گفته بودی که خورم خون دل مسکینان
من سودازده هم یکدل مسکین دارم
گفتم آن چشم سیه چیست بروی چو مهت
گفت در کشور روم آهوی مشکین دارم
گو میارید دگر نافه ام از راه ختا
که دل آشفته در آن طره پرچین دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
تا که بر طور دل این آتش سودازده ایم
آتش غیرت بر سینه سینا زده ایم
رشته و سبحه زنار گسستیم زهم
دست تا در خم آن زلف چلیپا زده ایم
تا که در گلشن عشق تو نواسنج شدیم
طعنها بر گل و بر بلبل شیدا زده ایم
بحر عشق است و بکشتی نتوان کرد عبور
از پی گوهر مقصود بدریا زده ایم
مصحف زهد ریائی بنهم در آتش
کاتشین می زکف آن بت ترسا زده ایم
رفت مجنون زپی لیلی اگر اندر حی
ما سراپرده بسر منزل سلمی زده ایم
تا که احرام ره کعبه عشقت بستیم
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
زیر لب خنده زنان شاهد قدسم میگفت
ما دم روح قدس در دم عیسی زده ایم
حاصل ذکر ملک نعره مستانه توست
تا بمیخانه سحر ساغر صهبا زده ایم
نازم آن ساغر مینا که زتأثیر میش
خیمه بالاتر از این گنبد مینا زده ایم
هر کس آشفته زده چنگ بدامان کسی
ما بدامان علی دست تولا زده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
تا در آئینه رویت صنما مینگرم
کافرم گر بجز از نور خدا مینگرم
چشم ظاهر بکنم دیده دل باز کنم
تا نگوئی به تو از نفس و هوا مینگرم
هر چه آید زتو گر خود همه جور است و جفا
هم در آن جور اثر مهر و وفا مینگرم
خضر خطت ننماید بمن آن چشمه نوش
با وجود لبت از آب بقا مینگرم
ترک غمزه کند اخراجم از آن چین دو زلف
گر بآهوی دو چشمت بخطا مینگرم
تا تو ای کعبه صلا دادیم از بهر طواف
نیستم حاجی اگر بر سر و پا مینگرم
در ره کعبه گذارم بخرابات افتاد
این بصیرت زکجا بوده کجا مینگرم
فکر درمان چکنی از پی بیماری دل
دردمند تو نیم گر بدوا مینگرم
میرود جانم و جانان زقفا آشفته
نیست اندیشه بیشم بقفا مینگرم
من علی را نستایم بخدائی اما
اندر آئینه رویش بخدا مینگرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
تا خم زلف بتان آمده زنار دلم
بت پرستی زمیان و پرستار دلم
یوسف مصر مکان کرده ببازار دلم
من زلیخا صفت امروز خریدار دلم
مرغ طبعم بنوا آمده چون بلبل باغ
زین گل تازه که بشکف بگلزار دلم
گفتم ای مردم دیده زچه خونبار شدی
غوطه در خون زدو میگفت که خونبار دلم
خون من خورد دل و دیده فشاندش زمژه
دل کجا رفت بگیرید که خونخوار دلم
زلف او خم شده از بار دل مشتاقان
بار زلف کج دلدار شده بار دلم
مدتی راست نشد نغمه ای از پرده دل
ناخنی زد مژه ای باز باو تار دلم
سر سودای تو بیرون نشدی از سینه
مردم دیده نگفتی اگر اسرار دلم
تا که منزلگه دلدار شده کعبه دل
محرم کعبه نیم بلکه طلبکار دلم
دل و دلدار زبس متحد و یکجهتند
از پی دیدن او طالب دیدار دلم
دل گرفتار چو شد در خم آن زلف نژند
من آشفته از آن روز گرفتار دلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
بر بهشت رخت آن خال که دیدم گفتم
من چو آدم زپی گندم جنت افتم
گفتمش پای بجا طاق منم پیش رخت
ابرویت گفت در این مرحله با تو جفتم
اشک غماز شدش پرده در مردم چشم
راز عشق تو که در پرده دل بنهفتم
توبه ام داد که آیم سوی مسجد از دیر
شیخ پنداشت که من وسوسه اش پذرفتم
گه به بتخانه چین بودم و گه در تبت
با خیال رخ و زلفت چو ببستر خفتم
تو می لعل بلب داشتی از ساغر غیر
من زالماس مژه لؤلؤ تر میسفتم
بامدادان زدرم آمد و بر گریه من
غنچه وش کرد تبسم که چو گل بشکفتم
با خیال تو نگنجد بدلم غیر از تو
که من این خانه پی مقدم سلطان رفتم
پیر میخانه توحید علی سر الله
که بجز از لب او سر خدا نشنفتم
دل آشفته که جا در خم زلفینش کرد
گفت آشفته زسودای تو من آشفتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
از دیدنت همی نه زخود بیخبر شدم
کز برق جلوه تو سراپا شرر شدم
از سوزن تعلق خود پا برشته ام
گیرم که چون مسیح بر افلاک بر شدم
هر جا کمان ابروی تو ناوکی گشاد
من در برابرش بدل و جان سپر شدم
دیگر هوای باده کوثر نمیکنم
کز نشئه شراب محبت خبر شدم
امشب مگر شمیم تو دارد صبا که من
یعقوب وش ببوی پسر دیده در شدم
دیدم که شمع نیز چو من جان سپرده بود
در خلوتت چو همره باد سحر شدم
از ساقی زمانه چه منت برم که من
مملو چو خم باده زخون جگر شدم
حاجی زشوق کعبه نداند سر از قدم
خرده مگیر کز سر کویت بسر شدم
آشفته خواست جمع کند طره نژند
دارد گمان که از خم زلفش بدر شدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
نه پندارم که دیگر در جهان اغیار می بینم
که در آئینه دل طلعت دلدار می بینم
زشوق چشم مستانت بر قصد برهمن با شیخ
نه مست عشقم ار یکتن بجا هشیار می بینم
مکن خون در دل مسکین بده ساقی می رنگین
که امشب در قدح عکس رخ دلدار می بینم
ترا تا تار خواندم طره زلف و خطا کردم
که در هر چین او صد نافه تاتار می بینم
بیاد بت به بتخانه برهمن بسته زناری
چه شد یا رب که بت را بسته زنار می بینم
مگر از غمزه جادو رخ تو کافرستان شد
که هر سو کافری خنجر بکف خونخوار می بینم
همانا بحر طوفان خیر چشم من بموج آمد
که امشب ساحت آفاق را خونبار می بینم
گر آن لعل شکرخند ضحاک است آشفته
که از هر جانبش زلف سیه چون مار می بینم
زدند از چار جانب نوبت شاهی پس از احمد
ولیکن من علی را مظهر دادار می بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
برخیز تا بکوی مغان التجا کنیم
داغ درون خسته بجامی دوا کنیم
آن به که صرف خدمت دردی کشان شود
عمری که صرف فسق و فجور و ریا کنیم
فسق و فجور و زهد وغرور و ریا خطاست
فکر صواب از پی رفع خطا کنیم
سعی و صفا و مروه بکعبه ثمر نکرد
در میکده بحلقه مستان صفا کنیم
یکشب در سرای مغان گر کنند باز
سی روزه روزه را بصبوحی قضا کنیم
زاهد زخوف دین نکند جا بمیکده
در خوفگاه جا بامید رجا کنیم
افتاده عکس ساقی ما در درون جام
ساقی بیار باده که رو در خدا کنیم
بارم دهد بمیکده گر پیر میفروش
منزل بصحن بارگه کبریا کنیم
یعنی که حلقه در شاه نجف علی
گیریم و عمر دولت شه را دعا کنیم
آشفته جست رشته حبل المتین دین
زنار زلف او زچه از کف رها کنیم
گر میشکی بساعد سیمین بروز حشر
حاشا که از تو ما طلب خونبها کنیم
قلب وجود ما بدر دوست چون رسد
از خاک کوی ا همه تن کیمیا کنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
سروشی دوش در مستی زجانان کرد پیغامم
که گر مشتاق مائی عکسی افتاده است در جامم
زشب تا صبح بودم بر در میخانه رحمت ‏
سحر پیر مغان جامی زرأفت کرد انعامم
بزن زآن آتشین صهبا تو ساقی آتشم بر جان
که من در بزم میخواران یکی میخواره خامم
بشو سجاده ام در می که من آلوده زرقم
ببر رختم بمیخانه که من در زهد بدنامم
حدیثی زآن لب شیرین بگو مطرب در این محفل
که با تلخی می شیر و شکر ریزی تو در کامم
گرم سوزی چو نی اعضا پس از صد سال از رحلت
نوای عشق میآید زهر بندی از اندامم
حدیث از نافه چین بس کن ای عطار در مجلس
که من آشفته آنزلف مشکین سیه فامم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
در خرابات مغان تا که پناهی داریم
بسموات و به اهلش همه راهی داریم
بی سر و پای در میکده از پرتو جام
بهتر از افسر جمشید کلاهی داریم
به هجوم ار شکند قلب سپه لشکر خصم
ما همه زخم بر گشته سپاهی داریم
آن دو زلفین رسن باز بیوسف گفتند
کز زنخدان بسر راه تو چاهی داریم
باشارت دو لب نوش تو گفتند بخط
بر لب آب خضر مهر گیاهی داریم
بنده پیر خراباتم و انعام مدام
اگر از میر زمانه گه و گاهی داریم
گر درآئی بصف حشر بدست مخضوب
کشتگانت همه گویند گواهی داریم
نیست در کفه میزان بجز از کوه گناه
از عمل می نتوان گفت که گاهی داریم
قلزم مهر علی در دل ما موج زنست
همچو آشفته اگر نامه سیاهی داریم
تا بقلب سپه خصم شکستی آریم
در کمین شب همه شب ناوک آهی داریم