عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
در سینه بازم آتش نمرود میرود
زآن آتشم چو شمع بسر دود میرود
نمرود کو که از نم چشمم حذر کند
کز این نمم بدجله و شط رود میرود
پاکست همچو آینه قلبش زآب و می
رندی اگر که خرقه می آلود میرود
زاهده عمل بشرک برد پیش صیرفی
بنگر دغل که قلب زراندود میرود
نه طالب نعیم نه در بیم از جحیم
عاشق پی رضای تو خشنود میرود
او را بدل زنور محبت اثر نبود
با تو اگر زکوی تو مردود میرود
هر کاو نوای بربط عشقش بود بگوش
از ره کجا زچنگ و نی و عود میرود
شیخی که روی تافت زمیخانه بر حجاز
کورانه رو بکعبه مقصود میرود
آشفته را گناه فزونست از حساب
اما روان ببارگه جود میرود
حیدر که با ولایت او از طرب خلیل
خندان چو گل در آتش نمرود میرود
دست تهی است تحفه بر صاحب کرم
زان بنده بی عمل بر معبود میرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
کس نمک با شکر برآمیزد
یا بمه مشک تر برآمیزد
لعل تو این کند بشیرینی
چون رطب با قمر برآمیزد
چون تو غلمان حوروش زاید
کز پری یا بشر برآمیزد
کی بود تاب جلوه تو مها
خس کجا با شرر برآمیزد
کفر و اسلام را زچهره و زلف
یار با یکدیگر برآمیزد
فتنه حسن است گرچه خواهد شد
حسن چون با نظر برآمیزد
هر که لب بی لبت بجام برد
می بخون جگر برآمیزد
ناله شبگیر و آه عرش مسیر
کاشکی با اثر برآمیزد
عارفان بچشم خود دیدند
شیخ گر با خبر برآمیزد
برخوری از نهال عیش جهان
بید گر با ثمر برآمیزد
فکر یعقوب چیست در همه عمر
که دمی با پسر برآمیزد
گر درآئی تو نیمه شب از در
شب ما با سحر برآمیزد
هیچ در دست جز خیالش نیست
هر که با آن کمر برآمیزد
هر که آشفته تاجر عشق است
همه جا با ضرر برآمیزد
آهوی مست آن بت چینی
همه با شیر نر برآمیزد
جز علی کیست از بشر ممکن
که بخیر البشر برآمیزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
فرخنده بسملی که به تیر نظر کشد
کاو را دهد حیات باین تیر اگر کشد
خضر آورد حیات ابد نازشست او
گر داندش که یار بتیر نظر کشد
عشاق جان بکف بره ناوک نظر
فریاد گر مرا بطرق دگر کشد
شیرین که هست خسرو شکر لبان عصر
فرها را چرا زاجل تلختر کشد
زهری کشنده تر نبود از فراق دوست
آوخ که تیر طعن رقیبم بتر کشد
عاشق زهجر و طعنه اغیار جان نداد
یارش بضرب تیغ تغافل مگر کشد
آهوی جان شکار تو صیاد مردمست
صیاد گر بدشت همی جانور کشد
مرد ار حکیم بر سر سر نهان غیب
ما را خیال آن دهن وآن کمر کشد
عشاق را زنظره قاتل دیت دهند
زرنیست خونبها چو بت سیمبر کشد
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
باکیست داوری چو شه دادگر کشد
آشفته گو کبوتر بام حرم شود
صیاد ما چو صید حرم بیشتر کشد
نازم بدست و بازوی شاهی که یکنفس
از خاوران گرفته تا باختر کشد
سلطان عصر و شبل اسد قائم بحق
آنکه چو نوح خلق بیک لاتذر کشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
عاشق از جور بتان گرچه ملالی دارد
گو جمیل است جفا زآنکه جمالی دارد
تو زخورشید مجاور بنمائی دو هلال
آسمان گرچه بهر ماه هلالی دارد
دید بر ماه رخت دل خط و زو آه بگفت
حیف کاین کوکب مسعود وبالی دارد
دل و جان هر دو بسودای دهان و کمرت
هر کس از دوست هوائی و خیالی دارد
رند میخانه هم از باده شوقت مست است
صوفی صومعه گر وجدی و حالی دارد
آفتاب رخ آن ماه بعقرب همه روز
خانه خورشید بعقرب چو نشانی دارد
هست در چشمه خورشید تو را آب حیات
خضر در ظلمت اگر آب زلالی دارد
خون منصور زند نقش انا الحق بزمین
نیست آن عشق که از مرگ روانی دارد
جم عهد خود و کیخسرو زرین کله است
هر که با دلبری آشفته وصالی دارد
ادب و حکمت و فضل و هنرت نیست کمال
هر کرا حب علی هست کمالی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
رفته صبا پیرامنش کاز خواب بیدارش کند
وز گل کند پیراهنش ترسم که آزارش کند
سوزد کلیم از طور اگر خاکش دم از ارنی زند
کو چشم مستی کز نگه یک غمزه در کارش کند
چشمت بگو تا ننگرد بر حال دل بهر خدا
ترسم که آزار دلم ناگاه بیمارش کند
یوسف فروش بی بصر نشناخته قدر پسر
اندر هوای مشت زر لابد ببازارش کند
عاشق خورد خون جگر هر روز در هجران او
هر شب شراب وصل را در جام اغیارش کند
آشفته جسمم جان شده جانم همه جانان شده
منصور انا الحق میزند تا کیست بردارش کند
آن کاو مقیم کعبه بد زاسلام میزد لافها
سجده به بت میآورد کز سبحه زنارش کند
رو بر در پیر مغان کاندر حریم لامکان
چون پا نهد حق در نهان دارای اسرارش کند
از باده مهر علی در جام دارم اندکی
گر ساقی دور از کرم این باده سرشارش کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
نقاش صنع کاین همه نقش و نگار کرد
نقش تو را زجمله نقوش اختیار کرد
گردی زخاکپای تو برخاست از نخست
ایزد بنای نه فلک از آن غبار کرد
هر کس بآستان تو ناکام جان سپرد
او را چو خضر زآب بقا کامکار کرد
حسن تو گنج خسروی و تا بود نهان
از بهر پاسبانی گیسو چو مار کرد
تا نقش تو بصفحه امکان نزد رقم
معلوم کس نگشت که ایزد چکار کرد
گل از شعاع چهره تو کرد است آتشین
سنبل زتاب طره تو تابدار کرد
از نای و سیم و پوست کجا خیزد این نوا
شورت اثر به پرده مزمار و تار کرد
تو بنده بحق و وصی محمدی
آشفته بندگی تو را اختیار کرد
در باخت صبر و دین و دل و عقل لاجرم
هر کاو که با حریف غم تو قمار کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ساقی زجام کشف از این راز میکند
کابواب خیر پیر مغان باز میکند
منصور وار میکشدش بر فراز دار
آنرا که میر عشق سرافراز میکند
مردود هر در است و بود خار هر نظر
آنرا که پیر میکده اعزاز میکند
روی نیاز ما نبود جز بکوی دوست
بگذار تا زمانه بما ناز میکند
حاشا که رنگ و بی تو در دیگری بود
خود را اگر که گل بتو انباز میکند
دانی چه کرد با دل من لشکر مژه
با صعوه آنچه چنگل شهباز میکند
آشفته جای زلف تو گیرد زمام خسر
اطناب را بدل چه به ایجاز میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بسکه برخاست مرا از دل غمفرسا دود
زآتشین روی تو برخاست نگارینا دود
آینه رو صنما این دل سنگین بگذار
آه از آندم که برآید زدل شیدا دود
چند سودای سر زلف نکویان ایدل
که برآمد زدماغ من از این سودا دود
دود عود است که از مجمره برخاسته است
یا که از روی تو از زلف غبیرآسا دود
قرص خور را نبود دود رخت را چه فتاد
بلکه پیچیده در او زآه درون ما دود
آن خط غالیه آسا چه برو دیده پدید
گفت پیدا شده از مهر جهان آرا دود
آتشین آه من آشفته بشبهای فراق
همچو خاشاک بر آرد زدل دریا دود
آخر ای شمع تو را سوز درون واننشست
تا زپروانه برآوردی بی پروا دود
مگر از خاک نجف سرمه کنم چشمان را
ورنه ناچار کند دیده ما اعمی دود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
سبزه از خاک برآورد سرو لاله دمید
می گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبید
هر چه داری بده و جام زساقی بستان
صرفه آن برد که یوسف بزر و سیم خرید
بنده عشق تو آزاد بود از عالم
هر که پیوست بتو از دو جهان جمله برید
سرو کز ناز زدی لاف سر دعوی داشت
دید چون قامت تو پای بدامان بکشد
غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک
تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چمید
گرنه سودای تو بودش بسر ای گلبن نو
از چمن بلبل سودازده بهر چه پرید
نخورد باده زکوثر نخرد آب حیات
هر که از میکده عشق تو یک جرعه چشید
سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد
هر که بر سیب بهشتی به بستان بگزید
از سیاهی و سفیدی غرض آن معرفتست
مرد حق را نشناسند بدستار سفید
اثر مهر گیاهست خط سبز تو را
این نه آن مهر و گیاهی است که از خاک دمید
نسر طایر بکمند آمدم از قهوه عشق
روزی باده کشان بی خبر از غیب رسید
آهوی شیرشکار نگهت را نازم
که بچنگال مژه سینه شیران بدرید
من خود آشفته نبودم زازل میدانی
دل آشفته ززلف تو پریشان گردید
دستی ای دست خدا بر در امیدم زن
زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
در آن مقام که در جلوه ماه من باشد
چه جای شمع که خورشید انجمن باشد
کجا زکوثر و تسنیم دل شود محفوظ
اگر شراب لبانت نصیب من باشد
زوصل لعل تو گر مدعی سلیمان شد
ولی نه خوی سلیمان در اهرمن باشد
بزاغهای بهشتی که خالهای تواند
بگو بهشت چرا منزل زغن باشد
اگر نه سوز تو در دل نهفته است چو من
زبان شمع چرا آتشین سخن باشد
غریبم ار به بهشتم برند در محشر
مرا بکوی خرابات چون وطن باشد
سخن بغیر حق آشفته نشنود زتو کس
مدیح شاه زمانت چو در دهن باشد
خدیو کشور امکان علی امام نخست
که آخرین پسرش صاحب زمن باشد
ستوده مهدی قائم که هشت باغ بهشت
زلطف نکهت خلقش کمین چمن باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
شمع گر هر نفسی انجمنی بگزیند
چشم پروانه بجز پرتو او کی بیند
مور خط بر لب شیرین تو گر کرده هجوم
مور گو خوشه ای از خرمن حسنت چیند
زآشیان بلبل شیدا چو پرافشان گردد
حاش لله که بجز با گل خود بنشیند
قطره پیوست چو با بحر و چو ذره با مهر
نسزد گر خودی خود زمیانه بیند
روح آشفته که ازخاک درت پرورده
گرد تن تا نفشاند بدرت ننشیند
سر سپرده به تو درویش تو ای دست خدا
بولایت اکه اگر جز تو ولی بگزیند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
اسیرعشق شدن عقل را قرار نبود
نظر بمنظر خوبان باختیار نبود
قرار داد که من بیقرار او باشم
دریغ و درد که آن عهد برقرار نبود
ندانم اینکه دلم صید نیم بسمل کیست
بدشت حسن جز آن ترک شهسوار نبود
زسلسبیل لبت بسکه باده گشت سبیل
حز آن دو نرگس بیمار در خمار نبود
بناز آمد و دامن فشان زمن بگذشت
مگر که خرمن خاکی بره غبار نبود
هزار گل زگل از فیض نوبهار دمید
بغیر لاله در این باغ داغدار نبود
چهار طبع مخالف بشمع عرضه نمود
بمشربش بجز از نار سازگار نبود
چه شد که صومعه بربست و میکده بگشود
که این گمان بتو ای دور روزگار نبود
مگو زگفتن حق داده باد سر حلاج
سزای کاشف اسرار غیر دار نبود
اگر نه خلق نبی بود و ذوالفقار علی
بخلق سر خدا هرگز آشکار نبود
اگر نه عفو تو بودی سزای بندگیت
که بود کز عمل خویش شرمسار نبود
نبود کار تو مدح حیدر آشفته
تو را بهر دو جان هیچ افتخار نبود
اگر نه داغ توام بود زیب پیشانی
مرا بکعبه و بتخانه اعتبار نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بود آیا که گل نو بچمن باز آید
گرد او بلبل شوریده بآواز آید
راستی پرده عشاق نگهدار آخر
ناخنت مطرب خویش بذله چو بر ساز آید
خوش بود مستی ایام جوانی و بهار
خاصه آن لحظه که با عشق هم انباز آید
نیست تغییر در انجام طلب عاشق را
گر بپاکی بره عشق از آغاز آید
کی بسر منزل او راه برد عنقائی
مگسی گر بهوای تو به پرواز آید
گفت بی پرده بمردم غم دل چشم ترم
چکنم مردمک دیده چو غماز آید
دل اسیر مژه ترک تو شد حالش چیست
صعوه کافتاده سر پنجه شهباز آید
شکرستان شده از آن لب شیرین شیراز
گو چه حاجت شکر از هند و زاهواز آید
مه باین جلوه نتابیده گهی بر افلاک
سرو در باغ ندیدم که باین ناز آید
شرمسار آنکه برد جان بسلامت از عشق
هر که سر باخت در این رزم سرافراز آید
میل تن پروری و عشق زهی لاف دروغ
شاید اینکار گر از عاشق جانباز آید
سرو سر حلقه عشاق علی بوده و هست
که خطابش همه از انجمن راز آید
پشت آشفته خم از بار گنه شد مددی
تا سبکبار بکویت به تک و تاز آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
آن پری را خاتم جم لعل می آلود بود
چهره دست موسوی خط خوش داود بود
دوشت آوردم نثار از لؤلؤ تر در کنار
لیک چون سفتم زمژگان جمله خون آلود بود
صفوت از آب در میخانه عشق تو یافت
مشت خاکی کاو ملایک را همه مسجود بود
بسکه دود عود زلف از آتشین روی تو خاست
مشعل خورشید از تاثیر او پردود بود
من گرفتم سرو چون بالای تو شد معتدل
سرو را کی بار از سیب و به و امرود بود
شد خلیل خالت از آن آتشین رو تازه تر
باغ ابراهیم آری آتش نمرود بود
شاید ار پیر مغان داناست از راز نهفت
کاز ازل او پرده دار شاهد مقصود بود
شب همه شب بندگی میکرد در کوی ایاز
خاتم ملک ار بصورت در کف محمود بود
خضرش آخر شد دلیل و بردش اندر کوی یار
سالکی کز شش جهت در بر رخش مسدود بود
دین و دل سرمایه بود و داود و سودایت خرید
عاشق صادق کجا بند زیان و سود بود
گر نبودی مرتضی بیرنگ بودی ممکنات ‏
زآنکه امکان از ازل او را طفیل بود بود
سر چو پیچید از ولایت سجده بر آدم نکرد
بس عجب نبود که شیطان از ازل مردود بود
لاجرم آشفته را آتش نسوزاند که داشت
کسوتی کش رشته مهر تو تار و پود بود
گفت تا کن هر دو کون از گفت او آمد پدید
هر دو عالم در میان لعل او موجود بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
طرب آن نیست که ایام بهاری برسد
عیش آنست که پیغام نگاری برسد
دل سودازده از سینه بزلفت پیوست
چون غریبی که زغربت بدیاری برسد
آه من میگذرد باخبر ای خرمن حسن
هان مبادت که از این برق شراری برسد
عشق پیل افکن و رخ تافتن از وی صعبست
مات ماندیم مگر شاه سواری برسد
طالب آب بقا راه بمقصد نبرد
که نه خضرش بسر راه گذاری برسد
هر که حق گفت نه از اهل حقیقت شمرش
تا نه منصور صفت بر سرداری برسد
نوح گر بگذرد از ساحل بحر غم عشق
کی تواند که زبحرش بکناری برسد
مگذر بر من خاکی زترحم ای ترک
چون بدامان تو ترسم که غباری برسد
نقد شد زراندود تو ایصوفی شهر
آه از آن روز که نقدت بعیاری برسد
آنچنانست که آید اجل بیماری
شیخ شهرار بسر باده گساری برسد
حالت طایف کعبه چه بود بر در دیر
حال گمگشته رهی کاو بحصاری برسد
روز هجران مرا روی تو تابد زآنسان
که شب گور مرا شمع مزاری برسد
توئی آن نور هدایت علی و مظهر حق
که کند نور شعاعت چو بناری برسد
کی هراسان شوم از حول نکیرین بقبر
گر بسر وقت من آشفته یاری برسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
ابر صفت همی کنم خنده و گریه کار خود
خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود
عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان
کردم از این خیال کج تیره روزگار خود
حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا
هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود
خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر ‏
من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود
باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا
وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود
چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا
ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود
یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان
صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود
هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی
ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود
تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی
زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود
ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم
تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود
آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم
مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
میخوارگان بساط طرب چون بگسترند
اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
از سر چو کله در برم آن ترک براندازد
هر کس نظری دارد در پاش سراندازد
بی دیده نمیبیند رخسار نگارین را
هر کو بصری دارد بر تو نظر اندازد
گر بگذری از کنعان ای یوسف روحانی
یعقوب زدل بیرون مهر پسر اندازد
در طور غم عشقت چون شعله زند آتش
صد کوه چو سینا را پرت از کمر اندازد
آنرا که نظر روزی افتاد بر آن منظر
حاشا که نظر هرگز جای دگر اندازد
کو ساقی میخانه کز لطف کریمانه
از هر دو جهان ما را خوش بیخبر اندازد
هر چند بپوشانی خورشید تو در منظر
ناچار که خور پرتو بر بام و در اندازد
آشفته غم هجرش بنوشتی و میترسم
کاتش نی کلک تو در خشک و تر اندازد
اکسیر شود خاکم برتر شوم از افلاک
گر پیر مغان از مهر بر من نظر اندازد
آن دست خدا حیدر آن حیدر اژدر در
کز هر نظر امکان را طرح دگر اندازد