عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بی تو ای قوت روان دل را قوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
چنان پیش رخت مهر منیر از تاب میافتد
که در مهتاب وقتی کرمکی شب تاب میافتد
رگم ببریدی و پیوند جان شد با تو محکمتر
که گفت این رشته مهر و وفا از تاب میافتد
بود این بحر عشق ای نوح زین ورطه کناری کن
که آخر کشتیت از لطمه در گرداب میافتد
چرا آتش بجان دارد دلم از لعل پرتابت
علاج خسته سوا اگر عناب میافتد
طبیبا نوشداروئی بیاور زآن لب نوشین
شبی کز تاب تب بیمار دل بیتاب میافتد
مپرس از مردم چشمم که چون شد در شب هجران
چه باشد حالت آن کاو که در غرقاب میافتد
زدی بر تار دل زخمه بتا از ناخن مژگان
حذر کن کاتش از این پرده در مضراب میافتد
در این سودا شکیبائی زدل آشفته کمتر جو
کجا ماند بجا آتش چو در سیماب میافتد
علی باب الله واز وسوسه این نفس سرکشرا
بآئین گدایان کار در هر باب میافتد
محب مرتضی هرگز نخواهد رفت در دوزخ
که چون خالص بود زر از چه در تیز آب میافتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دوش بی لعل تو صد ره بلبم جان آمد
باز میگشت چو میگفتم جانان آمد
کردم از دیده هدف ناوک دلدوز تو را
ناگهان تیر نظر بر سپر جان آمد
در خیال خم زلفین و بناگوش بتان
عمرها روز و شبم دست و گریبان آمد
جان یعقوب بود وقت بشیر ای یوسف
گوید ار قافله مصر بکنعان آمد
نرگس باغ که بد چشم و چراغ بستان
دیدمش دیده بدیدار تو حیران آمد
جلوه روی تو بتخانه آذر بشکست
کفر زلف کج تو رهزن ایمان آمد
عشق را سلسله ای بود قوی از آغاز
حلقه زلف تواش سلسله جنبان آمد
خط بیرنگ لب لعل تو بگرفت دریغ
کاهرمن محرم اسرار سلیمان آمد
سبحه شیخ بری رشته زنار مغان
تا چها از تو بکفار و مسلمان آمد
وه چه عالیست مقامت مه من بیخبری
زآه شبگیر که از دل سوی کیوان آمد
بسکه سودای سر زلف تو پخت آشفته
در دماغش همه سودای پریشان آمد
حل کند مشکل آشفته مگر دست خدای
که همه مشکل عالم برش آسان آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
شوخ چشمان دلی چو بخراشند
نمک از لعل لب بر او پاشند
رنج بردن بکوه حاجت نیست
گو بعشاق سینه بخراشند
حاجیان روزها بشب آرند
تا شبی بو که در حرم باشند
عارفان ار تو را شناخته اند
چه غم ار در لباس او باشند
رنگ تزویر زاهدان دارند
عاشقان می پرست و قلاشند
خواجه تاش تو آفتاب و مهند
ابر و باد آب پاش وفراشند
بت پرستان بنقش بت مفتون
حق پرستان بیاد نقاشند
منکران ولای حیدر را
گو بانکار خویشتن باشند
در دل آشفته راست نقش نگین
بملامت چگونه بتراشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
بتان که دشمن دین از کرشمه و نازند
بسحر و غمزه چو ترکان خانه پردازند
بمعجزات کلیم ارچه سحر شد باطل
بساحران تو نازم که صاحب اعجازند
مکن ملامت از آن لب شکرپرستان را
مگس ولیک همای بلند پروازند
بزخم تیر نظر سینه چاک و مجروحند
که کشتگان تو در روز حشر ممتازند
زحرف حق نکنند احتراز حق گویان
روند ب ر سر دار و ولی سرافرازند
بخود مبال تو ای عندلیب خوش الحان
که زاغ باغ محبت همه خوش آوازند
دهان تست شکر خیز و بیهده مردم
عبث مسافر در هند و مصر و اهوازند
بهشت و حوری و غلمان ندارد اینهمه خط
خوشا کسان که شب و روز با تو دمسازند
برای صید دل خلق و رفع تیر نظر
بر آهوان تو مژگان نه چنگل بازند
زراز عشق ندارد خبر کس آشفته
بجز نبی و ولی کان دو محرم رازند
مکن ملامت صاحبدلان که درویشان
سرشته زآب ولای علی زآغازند
بزگوار امیرا همه محب تواند
دل محب تو افزون چو من بشیرازند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ساقی امشب زرخت نور دگر میتابد
آفتابی تو و یا قرص قمر میتابد
خود بطلعت مهی و ساغر می خورشید است
زین دو نور است که بر بام و بدر میتابد
پرتو روی تو یا شعشعه جام شراب
یا مگر آتش موسی زشجر میتابد
آفتاب ار تو کشی پرده بپوشاند رو
کرم شب تاب کجا پیش قمر میتابد
تاب این جلوه ندارند جهان چهره بپوش
حسن بر شعله مپندار که برمیتابد
جام جم گشت ضمیرم همه از پرتو عشق
نور تو در دل آشفته مگر میتابد
توئی آن نور خداوند علی مظهر حق
که فروغت همه بر بحر و به بر میتابد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
طایف کعبه گر شبی بر حرم تو بگذرد
فسخ کند عزیمت و سر بدر تو بسپرد
وجد و سماع صوفیان نیست عجب زچنگ و نی
عشق چو نغمه ساز شد کوه برقص آورد
بی مه عارضت بتا عاشق دردمند تو
کوکب چند ریزد و چند ستاره بشمرد
گر بمرور میبرد نقش حجر مطر ولی
نقش تو را زلوح دل ریزش اشک نسترد
وه که زعمر بر خورد کشته تیغ نیکوان
خضر بود بلی چو کس زآب حیات برخورد
ایکه عجب همی کنی سیر نبی بر آسمان
طایر آه ما ببین کز سر عرش بگذرد
شیشه پر زمهر دل بود بمهر تو ولی
حیف که اشک پرده در پرده خلق میدرد
گر بنهند سلسله بر سرو پای من جهان
موی توام بجنبشی جانب خویش میبرد
آشفته بند بند من گر ببرند همچو نی
دل زشکنج زلف او رشته مهر کی برد
بگذردش زعرش سر طوف کند برو ملک
بر در حیدر از وفا پای کس ار نبفشرد
هر که کشد بمیکده باده زدست مهوشان
نام بهشت و حور او کی بزبان بیاورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
آزادگان بقید تعلق کم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
شکوه زنیکوان نتوانم که گفته اند
خوبان باوفا بزمانه کم او فتند
نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن
بر داغهای سینه و دل مرهم او فتند
چون زلف تست شب همه شب در کف رقیب
عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند
خورشید و مه که مشعله افروز عالمند
در پیش آفتاب تو چون شبنم او فتند
یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان
اندوهناک عشق وی خرم او فتند
یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان
در سجده تا بحشر بپای خم او فتند
در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان
اندر گمان نغمه زیر و بم او فتند
جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار
با اینکه این گروه مسیحا دم او فتند
از روح غافلند نصاری و از قیاس
تا تهمتی نهند پی مریم او فتند
آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف
دیوانگان بسلسله مستحکم او فتند
خوش وقت آن گروه که در سایه علی
تا بامداد حشر دل بیغم او فتند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دوستان زود از این شهر کناری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
زلفت اصراری که در آزار مردم میکند
رم ززخم نیش او پیوسته کزدم میکند
گرنه ای ضحاک جادو ای لب شیرین چرا
مار زلفت رخنه ها درمغز مردم میکند
غنچه گر شب تنگدل باشد چو باد آرد پیام
صبحدم از مژده وصلت تبسم میکند
رحم در دور تو زان چشم سیه جستن خطاست
کافر خون خواره کی بر کس ترحم میکند
گفتم ایدل حال خالش چیست بر آنچهره گفت
هندوئی دیدم که در جنت تنعم میکند
هر کرا در دل خلیده خار عشق گلرخان
کی کجا او یاد از سنجاب وقاقم میکند
ای منجم زآسمان و انجمت دیگر مناز
دیده هر شب دامن من پر زانجم میکند
چشم مستش راه هوشیاران مجلس میزند
زلف او سررشته عقل و خرد گم میکند
کشتی از گرداب نافش بگذراند نوح عقل
موج حسنش در کنار از بس تلاطم میکند
شمع رخسار تو بی پرده اگر بیند کلیم
کی زطور و آتش سینا تکلم میکند
لاجرم از حکم معزولست عقل خودپسند
اندر آن کشور که عشق او تحکم میکند
از دلی کز چنگ زلف دلبری دیده گزند
نغمه مطرب کجا رفع تألم میکند
لعل تو نه خاتم انگشت جم بود ای پری
اهرمن تا کی باین خاتم تختم میکند
حاش لله گر کند آشفته جز مدح علی
مرغ عاشق کی بجز بر گل ترنم میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
تکوین خیر و شر نه زشمس و قمر بود
عشقست و بس که صادر از او خیر و شر بود
زآنزلف پر شکن بود و چشم فتنه خیز
آشوب فتنه ای که بدور قمر بود
عشقی که سوخت بیخ هوس خیر عاشقست
ور تابع هواست زشرش اثر بود
گردد خبر زفکر دقیق مهندسان
دستی که با خیال تو شب در کمر بود
آهم کشید شعله که سوزد جهان تمام
بس منتم بجان و دل از چشم تر بود
کردم شکایتی زخم زلف تو بحشر
ناگفته ماند قصه زمان مختصر بود
سرمایه تجارت عشق است جان و سر
عاشق نه قید نفع و غمین از ضرر بود
ایدیده طفل اشک بدامان چه پروری
بیرون کنش زخانه که پر پرده در بود
شاید علاج زخمی زوبین و تیغ و تیر
مسکین دلی که خسته تیر نظر بود
فرزند دیگران چه وفا میکند بکس
یعقوب را که شکوه بود از پسر بود
رعنا غزال من ننهی پا بدشت عشق
کاینجا بدام بسته بسی شیر نر بود
حاصل کجا برند از این کشته عاشقان
هر جا که خرمنی است بوقف شرر بود
گو گنج را بپوش خداوند سیم و زر
درویش را زخاک بسی گنج زر بود
آشفته صاحبان نظر رابصیرتست
نه هر کراست چشم بسر با بصبر بود
بر مرتضی است چشم خداوند عقل را
هرگز جز این نکرده که عقلش بسر بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
خنک آنقوم که در کف می روشن دارند
بزم از شعله می وادی ایمن دارند
تا بمیخانه چه رفتست که امشب مستان
همه در مسجد و محراب نشیمن دارند
بگذر از سیمبران ایدل شیدا کاین قوم
روی از آئینه دل از روی و آهن دارند
من و کنج قفس و جور و جفای صیاد
گرچه مرغان چمن جای بگلشن دارند
در ره بادیه ترکان بکمینند اما
نتوان گفت چو چشمان تو رهزن دارند
برفوی دل صد پاره ام اینان آیند
رشته از زلف و زمژگان همه سوزن دارند
در صف حشر که یعقوب گریزد زپسر
ای خوش آنان که تو را دست بدامن دارند
گرچه آشفته سودای علی شد دو جهان
تو نپندار که سودای تو چون من دارند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
آن چه گردون که چنین اختر تابان دارد
وان چه باغیست که این نوگل خندان دارد
تند میراند سمند و بتکبر میگفت
بر سر باد صبا تکیه سلیمان دارد
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
باغ فردوس کجا همچو تو غلمان دارد
عشق کاین شور و نوا در همه عالم افکند
نمکی زآن لب شیرین بنمکدان دارد
جادوی بابلی این سحر نه خود تنها کرد
با سر زلف چلیپای تو پیمان دارد
پیکرش چیست مگوئید که یک گردون ماه
همه تن سرو و گل و سنبل و ریحان دارد
کی شنیدی که کند مه بسر سرو طلوع
یا کجا ماه قد سرو خرامان دارد
بیم دارند زشیطان همه مردم ایشوخ
بیم از مردم چشمان تو شیطان دارد
این امید است که آشفته زدامت برهد
چون بسر شوق در شاه خراسان دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
معاشران دغل صاف عشق مینوشند
بهتک پرده اصحاب راز میکوشند
نه صاحبان نظر راست بینشی کامل
لباس عشق هوس پیشه گان چه میپوشند
صبو صفت بفغان مدعی ولی عشاق
چو خم لبالب و در جوش صاف و خاموشند
بکیش اهل هوس کامجوئی است روا
که عاشقان تو از یاد خود فراموشند
مده شراب بمستان عشق ایساقی
که این گروه از آغاز مست و مدهوشند
زهوشمندی خود ای حکیم مغروری
نه آن دو جادوی عیار رهزن هوشمند
همه اسیر چو آشفته در خم موئی
کدام سلسله این قوم حلقه در گوشند
چه کم زتو اگرت عیبجو بود منکر
تو آفتابی و این کور دیدگان موشند
تو شاه کشور معنی علی و مظهر حق
که بندگان تو با پادشاه همدوشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
مرغ نوآموز تنگ حوصله باشد
زآن سبب از گل مدام درگله باشد
سلسله جنبان عشق گشت چو لیلی
گفت بمجنون که میر سلسله باشد
چون تو پسر خواهد از خدای دوباره
مریم اگر بر مسیح حامله باشد
ابروی تو چیست پیش صورت زیبا
سوره نور است و مد بسلمله باشد
چنگ بغلغل که شیخ شهر بخوابست
پنبه چرا در دهان بلبله باشد
تا چه ای صرصر فراق عزیزان
کز تو بعالم مدام زلزله باشد
بدر فلک گرچه خود بحسن تمامی
کی بمه من تو را مقابله باشد
شعله زنان آه من بکوی تو هر شب
هیچ نپرسیدی این چه مشعله باشد
از سرو جان بگذر و برو بر جانان
هستی تو در میانه فاصله باشد
عشق بیاموز ورند باش و قدح نوش
خوشتر ازینت بگو چه مشغله باشد
شیوه آشفته مدح حیدر و آل است
عاشق صادقبعشق یکدله باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
یار با ما در انجمن باشد
عیش خلوت نصیب من باشد
نفس سالک اگر بود سیاح
گو سیاحت در انجمن باشد
گفت روح الله مجرد فاش
یار بر دوش روح تن باشد
مرده و زنده هر دو در کسوت
گرچه جامه است یا کفن باشد
حسن گلرا بوصف شد ممتاز
صوت بلبل از آن حسن باشد
شمع را گو مریز اشک مدام
کار پروانه سوختن باشد
شمع خواهی تو بگذر از فانوس
سد پروانه پیرهن باشد
جای سلمی و خیمه لیلی
گاه در ربع و گه دمن باشد
نکند آرزوی جنت و حور
هر که را میکده وطن باشد
تا که گل لاف زد به پیش رخت
غنچه را خنده در دهن باشد
از خود آشفته را مران ای گل
گرچه او خار آن چمن باشد
هر که جز وصف عشق حیدر گفت
بایدش خاک در دهن باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رقیب دعوی عامی بصحن بستان کرد
ولی ببوی گلی خود هزار دستان کرد
گرفت وعده زدشمن بشوق مقدم دوست
هوای گل نظرش وقف خار بستان کرد
زتیز هوشی اهل نظر نداشت خبر
عبث به بیهده یک عمر صرف مهمان کرد
فکند دامی وز اطراف دام دانه بریخت
فتاد باد بدستش زدانه خسران کرد
بکیش اهل طرقت نبود خدعه حلال
مگر بشیوه زهاد و غیر عنوان کرد
فریب نفس مخور گر تو آدمی هشدار
که آنچه کرد بانسان فریب شیطان کرد
بآن طمع که سر زلف تو بچنگ آرد
خیال خام وی آشفته را پریشان کرد
تو را چه کار که تو مدح خوان مولائی
هر آنچه کرد خطا با علی عمران کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
قضای عشرت ماه صیام باید کرد
شراب سی شبه امشب بجام باید کرد
بریخت خون خم ار زاهدی زتیغ هلال
بحکم شرع از او انتقام باید کرد
تو را چه سود زسی روز و شب قیام و قعود
قعود زآن و بر این یک قیام باید کرد
مدام خشک لب از روزه بودنت تا کی
دوای خشکی لب از مدام باید کرد
هلال عید چو از طرف بام رخ بنمود
چو ماه جلوه بر اطراف بام باید کرد
بود حرام می و میکده است بیت حرام
الا طواف به بیت الحرام باید کرد
کدام میکده میخانه محبت عشق
بکدیه جرعه آن می بجام باید کرد
شدی چو مست از آن باده همچو آشفته
بکوی ساقی کوثر سلام باید کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
دلی زینش مژه گر جراحتی دارد
کجا جز آن لب پر نوش راحتی دارد
ببوسد آن لب نوش و بنالد این دلریش
بنالد از نمک آن کاو جراحتی دارد
مگو که چون خم زلف تو شب بود تاری
و یا که صبح چو رویت صباحتی دارد
زکبر بگذری و ننگری بدرویشان
مگر غریب نوازی قباحتی دارد
شکر زلعل نمک خیز تو حلاوت یافت
نمک زشکر آن لب ملاحتی دارد
زرنگ و بوی تو گل دم زد و قبیح بود
به پیش چشم تو نرگس وقاحتی دارد
تو نور ایزد و زانوار تست کون و مکان
کدام عنصر زین سان سماحتی دارد
از آن شکر دهن آشفته گوید این سخنان
کجاست طوطی هندار فصاحتی دارد
مدیح خوان علی شد خموش و ناگویا
ولیک گفت رهی خوش صراحتی دارد
سیاه نامه و جز حب تو عمل نبود
چرا که نفس شریرم وقاحتی دارد
ولی نسوزدم آتش که دوستدار توام
باو محب علی کی اباحتی دارد