عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تن بی محبت و لاف زجان آدمیت
که بداغ عشق بسته است نشان آدمیت
شرفست آدمیرا بملک زعشق ورنه
چه میانه ملک بود و میان آدمیت
حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان
که دواب راست جانی و نه جان آدمیت
چو حدیث عشق عاشق نه بگوش سر نیوشد
سخنی بگوی واعظ بربان آدمیت
چه بصورت آدمی گشت مکان عشق اقدس
همه لامکان ببینی بمکان آدمیت
نه حیات جاودانیست زآب زندگانی
که خضر بماند باقی بروان آدمیت
بنهاد بال جبریل و بعرش رفت احمد
بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت
نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود
زعلی شنید آشفته بیان آدمیت
چکنی تو غوص عنان که دراز صدف برآری
که بخاک درگه او شده کان آدمیت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
آفتاب عشقبازان حسن عالمگیر تست
معنی سر ازل در پرده تصویر تست
تا که طغرا از که داری در نهان آنخط سبز
که قضا و هم قدر اندر خط تسخیر تست
ایدل شیدا چه بیماری که ماندی بیعلاج
گر فلاطون زمان پیوسته در تدبیر تست
ایدل سودائی از بند تعلق چون رهی
کش زنخدان است زندان گیسوان زنجیر تست
گر بود قوس و قزح همسنگ شد با ابرویت
گر شهاب ثاقب او قایم مقام تیر تست
کیست ایعشق آن مؤثر کاین اثر در تو نهاد
فاعل و قابل هم از کیفیت تأثیر تست
سبحه را بردار از ره دانه وسواس چیست
زاهدا این فتنه ها از رشته تزویر تست
دور بزم میفروشان کار ساز عالمست
تا نگوئی کاسمان خاصیت از تدویر تست
بر قضا گر حکم راند قدرت او دور نیست
زانکه تقدیر قدر هم در کف تقدیر تست
حادثات دهر را باشد تغیر لاجرم
پایدارتر از آن میانه عشق بی تغیر تست
این جوانیها که باشد روزگار پیر را
جمله آشفته زتأثیر وجود پیر تست
شاه مردان شیر یزدان مرتضی کز لطف عام
در خراب آباد دوران از پی تعمیر تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گر تو اقامت کنی بآن قد و قامت
روز قیامت عیان کنی زکرامت
چون روم از کوی تو به پند ونصیحت
من که وطن کرده ام بکوی ملامت
دامن وصلت زدست بیهده دادیم
بر سرخود بیختیم خاک ندامت
قدر بهشت وصال هر که ندانست
سوخت زنار فراق تو بغرامت
شاهد روشن نداشت چون مه رویت
دعوی سرو چمن که کرد بقامت
محرم کعبه گرت بباد به بیند
عمره و حج را بدل کند با قامت
تا که کنی عرضه کشتگان خود ایشوخ
محشر دیگر بپا کنی بقیامت
گنج نیاید هر آنکه زنج نبیند
گو بنشیند طالبان سلامت
سلطنت باغ خلد برد مسلم
هر که زداغت بجبهه داشت علامت
دست ازل از کرم در اول نوروز
بر سر حیدر نهاد تاج کرامت
گر شده آشفته بنده تو عجب نیست
بندگی تو بزرگی است و فخامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
شهریست حسن و زلف و رخت صبح و شام اوست
عشقت شهست و سکه دولت بنام اوست
از بعد حشر گر بخرامد برستخیز
شور قیامت دگر اندر قیام اوست
سودائیان علاج بعناب کرده اند
سودای ما زشکر عناب فام اوست
تا وحی آورد برسولان زاوج عرش
جبریل منتظر بوصول پیام اوست
ابرو کمان و غمزه کماندار و من شکار
صیاد ترک چشم تو و زلف دام اوست
بی پرده آنغلام چو یعقوب بنگرد
گوید هزار یوسف مصری غلام اوست
لیک دری که طوق بگردن نهاده است
باشد نشان که بنده طرز خرام اوست
از تلخ کام عشق تو حسرت بسی برد
خضری که آب چشمه حیوان بکام اوست
ایکاش جرعه ای دهد آشفته را زلطف
ساقی سلسبیل که کوثر بجام اوست
فانی مگو که وجه خدایست و باقیست
بی شبهه با دوام حقیقت دوام اوست
آدم کمینه خاک نشین درش بجان
خلد برین بسایه دارالسلام اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
من کیستم که وصف کنم از جمال دوست
ما ذره آفتاب حقیقت جمال دوست
چون دوست گر بدست فتد دیگری گر
تا وصف گوید او زجمال کمال دوست
گر آفتاب تیغ بعالم کشد صباح
بر آفتاب تیغ کشیده هلال دوست
از سرو ناز معتدلت باغبان مگو
کامد بجلوه قامت باعتدال دوست
پروانه وقت سخت از خود خبر نداشت
مشغول خویشتن نشد از اشتغال دوست
نقاش عاجز است چو از نقش آن نگار
آشفته عاشق است بنقش خیال دوست
یکقطره است بحر محبت زجوی عشق
یک میوه است حسن بتان از نهال دوست
جم را که آن جلال و حشم داد روزگار
این حشمتش کرانه بود از جلال دوست
با هجر او بسازم و سوزم همی چو شمع
نبود اگر میسر ما را وصال دوست
این جمله نقش ماست کز آئینه شد عیان
وصفی که شد زلف و رخ و خط و خال دوست
ما را سؤال در صف محشر زحیدر است
عاشق نداشت غیر جواب سؤال دوست
در دوستی چو سیرت دشمن گرفته ایم
سر برنیاوریم هم از انفعال دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نتوان گفت جز آن سلسله مویاری هست
یا بجز عشق بتان در دو جهان کاری هست
ایخوش آن سر که سزاوار سرداری هست
خرم آن جان که پسند قدم یاری هست
نتوان جست در آن زلف دل غمزده را
که در این سلسله هرگوشه گرفتاری هست
کافر عشق مسلمان نبود در همه کیش
منکرانرا خبری کن اگر انکاری هست
بسکه مستغرق سودای گل آمد بلبل
خبرش نیست که در صحن چمن خاری هست
گفتمتش از چه برانی که سگ کوی توام
گفت در خیل سگانم چو تو بسیاری هست
اینچنین نافه که عنبر دهد و مشک ختن
بخطا گفت که در طبله عطاری هست
پیش تیر نظر تو سپر انداخت قضا
کسی قدر را ببر قدر تو مقداری هست
نقش آنزلف و رخ آشفته بفر خار ببر
تا نگویند که در بتکده زناری هست
همه خوبان جهان مظهر نور علی اند
یوسف ماست که در هر سربازاری هست
درد دلرا نتوان گفت چه درد است طبیب
میتوان گفت که بیماری و آزاری هست
کنج کاوی کند آن غمزه فتان بدلم
میتوان یافت که با جان منش کاری هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
ای قافله سالار زلیلی خبری نیست
بانگ جرسی هست و زمجنون اثری نیست
بر بست میان تنک بقتلم که مگر خلق
در شهر نگویند که او را کمری نیست
حرمان ثمر تخم وفا کشت در این باغ
ای نخل محبت بجز اینت ثمری نیست
اول قدم از آتش نمرود گذر کن
در شاهره عشق جز این رهگذری نیست
ای برق جهانسوز که در جلوه ی امشب
بگذر که در این دشت دگر خشک و تری نیست
با این همه فرزند که یعقوب ببر داشت
جز دیدن یوسف بخیال پسری نیست
بر بی سر و پایان اگر ای پیر نبخشی
چون من بهمه میکده بی پا و سری نیست
جز دیدن منظور چه حاصل بودت چشم
افسوس بر آن دیده که او را نظری نیست
بازا که در دیده و دل بهر تو باز است
کاینجا نه بغیر از تو سرای دگری نیست
آن را که دلی نیست خورد خون جگر را
فریاد زآشفته که او را جگری نیست
روبه صفتانرا بهل و رو بعلی کن
در بیشه ایجاد جز او شیر نری نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
گلزار مگوئید که قصری زبهشت است
ساقی نه پری کادمی حور سرشت است
نه باده بساغر بود و محمل مستان
کان چشمه کوثر بود آن باغ بهشت است
جویند ترا شیخ و برهمن چه تفاوت
کاین بر در کعبه بود آن رو به کنشت است
زاهد من و میخانه ملامت نکند سود
در دفتر تقدیر ببین تا چه نوشت است
خشت از سر خم با ادب ای رند تن برگیر
باشد سر جمشید مپندار که خشت است
خالیست مجاور بخم زلف سیاهت
این دانه ندانم که بر آن دام که هشتست
با این همه حسن و لطافت که چمن راست
بی یار گلندام یکی خانه زشت است
آشفته و مهر علی از حاصل اعمال
در مزرعه دک بجز این تخم نکشت است
خوش حالت آن رند قلندر که بیادست
اسباب بهشتی همه یکسوی بهشتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
رسید از عالم غیبم بشارت
که آمد بر سر آن رنج ومرارت
سلیمانرا بگو مشکو بیارا
که آمد از سبا پیک بشارت
تو ایساقی چو معمار وجودی
خراب آباد دل را کن عمارت
بچم چون شاخ گل ایشاهد بزم
بخوان ای مطرب شیرین عبارت
چو وصل ترک یغمائی دهد دست
چه باک از دین و دل دادم بغارت
سرای میشکان دارالا مانست
بمستان منگر از چشم حقارت
پیام دوست را قاصد نگنجد
نمی آید زجبریل این سفارت
نبی را جایگه سر حقیقت
مقام او مجاز و استعارت
جهان بفروش و حب مرتضی گیر
که من بس سود دیدم زین تجارت
خراب عشقی آشفته عجب نیست
که هم عشقت کند رفع خسارت
اگر حکمش بگرداند قضا را
بدامان برکشد پای جسارت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای ماه و خور از آینه داران جمالت
طوبی خجل از جلوه نو خیز نهالت
حقا که فراموش کند چشمه حیوان
گر خضر چشد جرعه ای از جام زلالت
نه حوری و غلمان تو کدامی که ندیدم
حورا بجمال تو و غلمان بخصالت
شیرین تر از آنی که بگویند حدیثت
زیبا تر از آنی که نگارند مثالت
اسباب پریشانی عشاق شده جمع
پیوسته بهم کاکل و زلف خط و خالت
در جیب نسیم ار نبود نافه از آنزلف
ایدل که گشاید زصبا یا که شمالت
شسته است سرشک از نظرم نقش دو عالم
حاشا که بشوئیم زدل نقش خیالت
من شبنم تو چشمه خورشید جهان سوز
هیهات که اندیشه توان کرد وصالت
دوران که بود بنده فرمان بر کویت
امکان چه بود مظهر آثار جلالت
جبریل نگهدار قدم منزل عشق است
ترسم که بسوزد زشعاعش پر و بالت
گر خود نکنی وصف خود از خامه قدرت
کی و هم فرومایه برد ره بکمالت
آشفته گر از فرقت خورشید بنالی
چون ابر همه خلق بگریند بحالت
چون عمر به بیهوده رود مدح علی گوی
آن به که شود صرف در این ره مه وسالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سود ره عشق چیست جمله زیان است
سود من است ار زیان اهل جهان است
عاشق صادق زیان و سود نداند
عاقل کامل بفکر سود و زیان است
زردی رخساره با طبیب بگفتم
گفت می سرخ دافع یرقان است
گفته جانانه ات مفرح یاقوت
صحبت بیگانه مورث خفقان است
سر زکمندت جوان و پیر نپیچند
زلف دراز تو دام پیر و جوان است
غمزه مست تو خصم مردم هشیار
فتنه چشمت بلای دور زمان است
عشق بجز کشور یقین نکند جا
حالت سودا قرین ظن و گمان است
ظن حسن سر زند زحسن شریرت
در حق اهل قیاس ظن من آن است
حالت آشفته دوش دید حکیمی
گفت پریشانیش بزلف بتان است
گو نکشد ابروی تو تیغ بمردم
کز خط سبزت بدست خط امان است
خط نه که طغرای مدح حیدر صفدر
کز رخ خوبان روزگار عیان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دانی چه تمیز است میان تن و جانت
تو جان جهانی و بود جسم جهانت
با تلخی جان باختنم کام نه تلخ است
نامم ببری گر دم رفتن بزبانت
ظلمات خم زلف سیه من چو سکندر
خضر است خطت چشمه خضر آب دهانت
با مهر منیر تو کجا ماه بتابد
کی سرو چمد با قد چون سرو روانت
بر سرو نیامیخته آن سنبل گیسو
بر ماه کجا باشد ابروی کمانت
گر مشتری دین و دلت تاجر عشق است
یکسان بنماید بنظر سود و زیانت
تحسین بحسن تو بجز عجز نداریم
این نکته مبین نشود جز به بیانت
رویت که عیان دیده مگر عین حقیقت
کذب است که گفتند که دیدیم عیانت
آشفته بداغ تو کند فخر بعالم
گر داغ شده به که بجا هست نشانت
جانان جهانی تو علی مظهر حقی
جان بهر تو میخواهد آشفته بجانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
عشق است که بر درد دل خسته طبیب است
شوق است که غارتگر صبر است و شکیب است
چشم است که از کفر برد رونق اسلام
زلف است که پیرایه زنار و صلیب است
سرمایه عشاق چو عجز است و نیاز است
کار بت طناز چه ناز است و عتیب است
ای میوه گلزار نکوئی تو بفرما
کز سیب زنخدان تو دلرا چه نصیب است
عاشق که کند عیش بیاد سر زلفت
با بوی عبیر تو چه محتاج بطیب است
با اینکه شد آویزه فتراک تو سرها
دست دل سودا زده گانت برکیب است
حلوا نکنم ترک که شور مگسی هست
زان کو نتوان رفت که غوغای رقیب است
در گلشن حسن تو بس آن سیب زنخداان
باغ است که محتاج به به یا که بسیب است
چون جوئیش آشفته از این پست و بلندی
آنرا که مکان نه بفراز و بشیب است
گفتی که بود عشق علی مخزن اسرار
آنست که بر منبر توحید خطیب است
پیرایه ببندید بخویش ار همه عالم
از حب تو ایشاه مرا زینت و زیب است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
نقش رخ یار سرو قامت
بر دل بنشست تا قیامت
کی سود کند مرا نصیحت
سودا ننشیند از ملامت
گشتیم بپا و سر جهان را
کردیم بکوی تو اقامت
هر کار که کرده ایم جز عشق
حاصل نشدش بجز ندامت
مگریز زعشق عافیت سوز
کو آفت دین شد و سلامت
شاید شوم ار علم برندی
کز عشق تو باشدم علامت
آشفته بکوی میکشان رو
وز پیر مغان بجو کرامت
آن صاحب رتبه سلونی
آن والی کشور امامت
از شیخ طمع ببر که هرگز
ناید زلئیم جز لئامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
تیغ بکف میرسد شاهد غضبان کیست
تشنه خونست یار خون بسر خوان کیست
غارت دل میکند غمزه فتان دوست
کفر سر زلف او رهزن ایمان کیست
آتش طور است این مایه نور است این
شمع شبستان که برق نیستان کیست
دلشده چون گوی رفت در صف میدان عشق
شاه سواران من در خم چوگان کیست
شور بعالم فکند از لب شیرین سخن
این نمک خوان حسن تا زنمکدان کیست
اژدر سحر آفرین از خم گیسو نمود
پنجه موسی بگو سر بگریبان کیست
گفتمش آن لعل لب خوش رطبی نور سست
گفت رسیده ولی در خور دندان کیست
غنچه تبسم نمود تا لب لعل که بود
ابر شده سیل خیز دیده گریان کیست
گفتمش این نرگس است بر رخ تو خیره ماند
گفت نظر کن ببین دیده حیران کیست
گفتمش آشفته کرد وصف لبت دوش گفت
طوطی شکر شکن بلبل خوشخوان کیست
عید بود ایجوان سر بره دوست نه
پیر چو شد گوسفند لایق قربان کیست
خاتمه این ورق مدحت شیر خداست
جهد کن ایدل ببین نامه بعنوان کیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
تا چمن پیرایه از گلهای صحرائی ببست
آه بلبل ره بگلچین و تماشائی ببست
لاجرم از لوح دیده شست نقش دیگران
تا که مجنون در ضمیرش نقش لیلائی ببست
دیده بگشودم نیفتم تا بدام مهوشان
دست عشق آمد برون و چشم بینائی ببست
صورتی منظور بودش خامه صنع ازل
زاین همه صورت که براین طاق مینائی ببست
اندر این ره دین و دل بر عارف و عامی نماند
راه تا بر دین و دل آن ترک یغمائی ببست
عاشق و مستور حاشا پرده پرهیز چیست
عشق اول عهد الفت را برسوائی ببست
چشم شوخم در طلب رسم نظربازی گرفت
تا که دل پیمان بآن دلدار هر جائی ببست
طالب دینند و دنیا عارف و عامی ولی
عاشق تو دیده از دنیی و دنیائی ببست
نیست هیچ آشفته اما همچو خار بوستان
خویش را بر حضرت بیچون مولائی ببست
آینه دار آزل آن پرده دار سر حق
کو بکثرت خویش را بر تار یکتائی ببست
آن که با یاد خدا خود را نمی دیدی بچشم
گرچه بر خود کسوت و رخت خودآرائی ببست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرا جز عشق و سودای تو دین نیست
که در آئین ما دین غیر از این نیست
کمانداری در این لشکر ندیدم
که جان خسته ای را در کمین نیست
کجا یارا که پیش حکم و رایش
که تا گویم چنان است و چنین نیست
از آن غم را که بشادی میگزینم
که جایت جز دل اندوهگین نیست
خطا گفتم که چشم مستش آهوست
که این آهو بتاتار و بچین نیست
عجب نبود بر آن لب شور اغیار
که بی زنبور هرگز انگبین نیست
نجوشد شهد هرگز از نمکزار
میان برگ گل ماء معین نیست
زدست ساقی ما هر که می خورد
بفکر سلسبیل و حور عین نیست
بصورت آدمی لیکن زنوری
که این خاصیت اندر ماء و طین نیست
اگرچه خصم دعوی کرد جا هست
ولیکن سحر با معجز قرین نیست
اگر خاتم زجم بربود دیوی
بمعنی صاحب تاج و نگین نیست
مهل آشفته ساید جبهه بر خاک
که جز داغ تو او را برجبین نیست
علی مولای ما تا صاحب عصر
جز اینم اولین و آخرین نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تو را که یوسف اندر چه زنخدانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
بدشت عشق زبس تشنه کام گردیدم
سراب دیم و گفتم که آب حیوانست
تو رفتی و نبود بینشم بچشم بصبر
اگر بدیده بود بینشی زانسانست
زعرش میگذرد آهم و بتو نرسید
گرفتم آنکه تو را آستان بکیوانست
دلیل بر ستم و بیوفائی خوبان
حدیث یوسف مصری و پیر کنعانست
نه آب و خاک و نه از آتش و نه از باد است
که عشق اقدس بیرون زچار ارکانست
بعیش خلوت صوفی چو رند شاهد باز
نمود خرقه بمی رنگ و پاکدامانست
فقیه شهر نداند رموز وحدت را
زواجبش چه خبر پای بند امکانست
اگر چه هست فلاطون بمکتب عشقت
ادیبش ار تو نه ای کودک دبستانست
هوس موز زو مگو عشق مطلق است مرا
میان کعبه و بتخانه صد بیابانست
بداغ عشق بسوز و بر طبیب منال
که هر که عاشق او درد عین درمانست
چه غم خوری تو زدیوان حشر آشفته
تو را که نام علی زیب بخش دیوانست
مپیچ در خم زلف بتان کز این سودا
مدام خاطرت آشفته وپریشانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بدل رسید سحر پیکی از دیار محبت
که روزگار نوی یافت از بهار محبت
چو کیمیای نظر کرد زر مس عشاق
فزود صیرفی عشق بر عیار محبت
فشاند رشحه چو ابر بهار عشق ببستان
شکفت صد گل خوش رنگ و بو زخار محبت
سری نماند که با صولحان چو گونه ربودش
سمند تاخت بمیدان چو شهسوار محبت
تنور وش زچه رو زآتشش درون همه تفتید
اگر نه لاله باغ است داغدار محبت
زباغ عشق نچیند کسی بجز گل خونین
که بوی خون شنوم من زلاله زار محبت
گدای شهر دهد تاج اعتبار بسلطان
عجب چه میکنی اینها زکار و بار محبت
زفیض سر ازل سربلند شد منصور
نه هر سری بجهان شد سزای دار محبت
غبار قافله مصر کحل دیده یعقوب
مرا بدیده جان سرمه شد غبار محبت
ببین که با همه جاوید زیستن بزمانه
خضر برد بجهان رشک روزگار محبت
بود زلؤلؤ شهوار تاج بر سر سلطان
زتیغ تاج بسر داشت تاجدار محبت
علی ولی ازل تاجدار کشور وحدت
که نقد حب وی افزود اعتبار محبت
زپرده صوفی مجلس پی سماع درآید
اگر که زخمه زند مطربی بتار محبت
زکاینات شد آشفته ناامید همه عمر
بغیر آنکه بماندم امیدوار محبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
زعمر رفته دارم بس ندامت
بجامی گیرم از ساقی غرامت
مقیم آستان میکشان شو
که دوران را نباشد استقامت
بزن چندان که خواهی شنعت ای غیر
که عاشق غم ندارد از ملامت
بلای عشق برق عافیت سوز
نیستانست بستان سلامت
نماز میکشان آنگه قبول است
که در پای خم اندازد اقامت
چو قمری پر زند بر گرد او سرو
ببستان گر چمد آن سرو قامت
تو با آن قامت موزون برفتار
کجا بنشیند آشوب قیامت
بر او آشفته خوبی شد مسلم
بتو رندی و بر حیدر امامت
بداغ عشق تو معروف شهرم
غلامان را شناسد از علامت