عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - آن شاعر این شعر را در پاسخ حکیم سنایی فرستاد
باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند
شورها بینی که اندر حبة الماوا زند
از علای خلق او عالم چو علیین شود
پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند
کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را
از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند
در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند
تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند
در مصاف عاشقان در سینههای بیدلان
ضربت قرب وصال از درد ناپیدا زند
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند
ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد
وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند
برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا»
بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند
جوشها در سینهٔ عشاق نیز از مهر تو
هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند
شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال
نقش مدح تو رقم بر دیدهٔ بینا زند
این جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس
«چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند»
شورها بینی که اندر حبة الماوا زند
از علای خلق او عالم چو علیین شود
پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند
کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را
از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند
در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند
تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند
در مصاف عاشقان در سینههای بیدلان
ضربت قرب وصال از درد ناپیدا زند
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند
ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد
وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند
برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا»
بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند
جوشها در سینهٔ عشاق نیز از مهر تو
هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند
شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال
نقش مدح تو رقم بر دیدهٔ بینا زند
این جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس
«چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح بهرامشاه
روز بر عاشقان سیاه کند
مست چون قصد خوابگاه کند
راه بر عقل و عافیت بزند
ز آنچه او در میان راه کند
گاه چون نعل اندر آذر بست
یوسفان را اسیر چاه کند
گاه چون زلف را ز هم بگشاد
تنگ بر آفتاب و ماه کند
گاه بیجاده را بطوع و بطبع
در سر رنگ برگ کاه کند
گه چو دندان سپید کرد بطمع
ملک الموت را سیاه کند
گه بیندازد از سمن بستر
گاه بالین گل گیاه کند
گاه زلف شکسته را بر دل
حلقهٔ حضرت الاه کند
گاه خط دمیده را بر جان
نسخهٔ توبهٔ گناه کند
گاه بر جبرئیل صومعه را
چار دیوار خانقاه کند
گاه بر دیو هم ز سایهٔ خویش
شش سوی صحن خوابگاه کند
بوی او کش عدم نبوییدی
گاهش از قهر در پناه کند
لب او را که بوسه گه بودی
گاهش از لطف بوسه خواه کند
عشق را گه دلی نهد در بر
تا دل اندر برش سیاه کند
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند
پیشهٔ آفتاب خود اینست
چون کسی نیک تر نگاه کند
جامهٔ گازر ار سپید کند
روز گازر همو سیاه کند
اینهمه میکند ولیک از بیم
آه را زهره نی که آه کند
از پی آنکه رویش آینه است
آه آیینه را تباه کند
من غلام کسی که هر چه کند
چون سنایی به جایگاه کند
همه کردار او به جایگه است
خاصه وقتی که مدح شاه کند
شاه بهرامشاه آنکه همی
دین و دولت بدو پناه کند
گور با شرزه شیر از عدلش
در میان شعر شناه کند
صعوه در چشم باز از امنش
از پی بیضه جایگاه کند
تارح و زلف دلبران وصاف
به گل و مشک اشتباه کند
چاه صد باز را اگر خواهد
تاج سیصد هزار جاه کند
محترز باد ظلم از در او
تا چو نحل آرزوی شاه کند
مست چون قصد خوابگاه کند
راه بر عقل و عافیت بزند
ز آنچه او در میان راه کند
گاه چون نعل اندر آذر بست
یوسفان را اسیر چاه کند
گاه چون زلف را ز هم بگشاد
تنگ بر آفتاب و ماه کند
گاه بیجاده را بطوع و بطبع
در سر رنگ برگ کاه کند
گه چو دندان سپید کرد بطمع
ملک الموت را سیاه کند
گه بیندازد از سمن بستر
گاه بالین گل گیاه کند
گاه زلف شکسته را بر دل
حلقهٔ حضرت الاه کند
گاه خط دمیده را بر جان
نسخهٔ توبهٔ گناه کند
گاه بر جبرئیل صومعه را
چار دیوار خانقاه کند
گاه بر دیو هم ز سایهٔ خویش
شش سوی صحن خوابگاه کند
بوی او کش عدم نبوییدی
گاهش از قهر در پناه کند
لب او را که بوسه گه بودی
گاهش از لطف بوسه خواه کند
عشق را گه دلی نهد در بر
تا دل اندر برش سیاه کند
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند
پیشهٔ آفتاب خود اینست
چون کسی نیک تر نگاه کند
جامهٔ گازر ار سپید کند
روز گازر همو سیاه کند
اینهمه میکند ولیک از بیم
آه را زهره نی که آه کند
از پی آنکه رویش آینه است
آه آیینه را تباه کند
من غلام کسی که هر چه کند
چون سنایی به جایگاه کند
همه کردار او به جایگه است
خاصه وقتی که مدح شاه کند
شاه بهرامشاه آنکه همی
دین و دولت بدو پناه کند
گور با شرزه شیر از عدلش
در میان شعر شناه کند
صعوه در چشم باز از امنش
از پی بیضه جایگاه کند
تارح و زلف دلبران وصاف
به گل و مشک اشتباه کند
چاه صد باز را اگر خواهد
تاج سیصد هزار جاه کند
محترز باد ظلم از در او
تا چو نحل آرزوی شاه کند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سیف الحق محمد منصور
ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب
کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او
زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان
تکیهگاه عاشقانش دیدههای حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب
زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست
ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد
و آنکه از گستاخیش نزدیکتر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش
زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال
«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان
کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد
زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید
صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهای مجلس محمدبن منصور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب
کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او
زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان
تکیهگاه عاشقانش دیدههای حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب
زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست
ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد
و آنکه از گستاخیش نزدیکتر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش
زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال
«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان
کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد
زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید
صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهای مجلس محمدبن منصور بود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مذمت عافیت جویی
در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی
رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار
نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست
زان که میبینم که میلت با هوا یکسان بود
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر
شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق
ذبح معظم جان او را دیت قربان بود
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی
ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل
از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود
داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان
حجت تهدید با اهل ارچه بیتاوان بود
این چنینست ار برانی تعبیه در راه عشق
هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن
آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب
تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته
کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین
بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو
هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد
دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود
پیک حضرت روز و شب از دوست میآرد پیام
در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود
شاد دل روزی نباشد بیبکا از شوق دوست
چند بنوازند او را دیدهاش گریان بود
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد
گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد
زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار
گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی
رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار
نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست
زان که میبینم که میلت با هوا یکسان بود
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر
شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق
ذبح معظم جان او را دیت قربان بود
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی
ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل
از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود
داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان
حجت تهدید با اهل ارچه بیتاوان بود
این چنینست ار برانی تعبیه در راه عشق
هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن
آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب
تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته
کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین
بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو
هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد
دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود
پیک حضرت روز و شب از دوست میآرد پیام
در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود
شاد دل روزی نباشد بیبکا از شوق دوست
چند بنوازند او را دیدهاش گریان بود
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد
گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد
زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار
گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح بهرامشاه
قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید
ترک خندان لب من آمد هین راه کنید
آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست
پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید
سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز
چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید
نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین
همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید
اول وقت نمازست نماز آریدش
پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید
از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی
همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید
بندگی درگه او را ز برای دل ما
سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید
آه را خامش دارید به درد و غم او
ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید
آفت آینه آهست شما از سر عجز
پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟
اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید
نام هر جاه بر دولت او چاه کنید
همه کوهید ولیک از پی آمیزش او
مسکن زلف دوتاهش دل یکتاه کنید
دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی
لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید
چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس
خویشتن پیش دو بیجادهٔ او کاه کنید
چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما
سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید
شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست
خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید
شه رهی را که برو مرکب او گام نهد
از پی جان غذا جوی چراگاه کنید
ترک خندان لب من آمد هین راه کنید
آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست
پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید
سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز
چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید
نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین
همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید
اول وقت نمازست نماز آریدش
پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید
از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی
همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید
بندگی درگه او را ز برای دل ما
سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید
آه را خامش دارید به درد و غم او
ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید
آفت آینه آهست شما از سر عجز
پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟
اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید
نام هر جاه بر دولت او چاه کنید
همه کوهید ولیک از پی آمیزش او
مسکن زلف دوتاهش دل یکتاه کنید
دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی
لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید
چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس
خویشتن پیش دو بیجادهٔ او کاه کنید
چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما
سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید
شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست
خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید
شه رهی را که برو مرکب او گام نهد
از پی جان غذا جوی چراگاه کنید
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح بهرامشاه
ای بی سببی از بر ما رفته به آزار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بیتابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهانسازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفیست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بیروزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بیعیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشندهتر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنهمان نه گنهکار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بیخردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنهکار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم
گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان
کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بیتابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود
وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهانسازی و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست
پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفیست ستمکش
وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم
ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بیروزه بنگذاشته ایمان
اکنون که در عیدست بیعیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی
پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور
یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن
بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی
از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشندهتر از جرم دو پیکر
حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را
خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی
یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنهمان نه گنهکار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست
این بیخردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن
بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوی خود و خلق گنهکار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید
شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز
شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ
کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را
ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در ترغیب مردان به احتراز از زنان دلفریب
زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار
زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت
هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست
هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست
کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست
کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده
از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو
فتنه فتنهست ای برادر خواه منبر خواه دار
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت
خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش
با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
روی او اندر صفا و روشنی چون آینهست
باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد
من همی او گردم و او من به روزی چند بار
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق
چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او
کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود
چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی
هر چه بر رویش طبیعت میبیفزاید نگار
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی
هست بسیاری تبهتر عهد امسالش ز پار
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او
کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی
هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ
گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان
اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی
هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشکست
در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود
کاش اندر سنگ باشد پنبهای در پنبهزار
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار
زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت
هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست
هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست
کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست
کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده
از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو
فتنه فتنهست ای برادر خواه منبر خواه دار
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت
خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش
با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
روی او اندر صفا و روشنی چون آینهست
باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد
من همی او گردم و او من به روزی چند بار
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق
چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او
کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود
چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید
بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی
هر چه بر رویش طبیعت میبیفزاید نگار
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی
هست بسیاری تبهتر عهد امسالش ز پار
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او
کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی
هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ
گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان
اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی
هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشکست
در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف
نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود
کاش اندر سنگ باشد پنبهای در پنبهزار
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در ستایش قاضی ابوالبرکاتبن مبارک فتحی
به آب ماند یار مرا صفات و صفاش
که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین
درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود
چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید
که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین
میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم
چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش
ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست
ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد
میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد
که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز
سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک
هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز
برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست
چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش
بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست
ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی
نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد
خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش
ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش
عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت
بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند
عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر
دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم
سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر
سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد
کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق
چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح
برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام
کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار
به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست
که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن
دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک
فزونترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بینیازی ابدست
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش
کنون چو پیکر مردهست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین
درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود
چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید
که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین
میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم
چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش
ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست
ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد
میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد
که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز
سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک
هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز
برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست
چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش
بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست
ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی
نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد
خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش
ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش
عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت
بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند
عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر
دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم
سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر
سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد
کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق
چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح
برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام
کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار
به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست
که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن
دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک
فزونترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بینیازی ابدست
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش
کنون چو پیکر مردهست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵ - در مدح قاضی ابوالفتح برکات بن مبارک
ذات عشق ازلی را چون میآمد گهرش
چون شود پیر تو آن روز جوانتر شمرش
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم
از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف
جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش
صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد
کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک
او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست
در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود
پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست
صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو
زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم
زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
باد پیمایتر از من نبود در ره عشق
کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش
از برای مدد عشق مرا بر دل من
حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت
هر کرا تربیت عشق بود جلوهگرش
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ
کاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شکرش
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود
خواهم از عارضهٔ بیخبری کور و کرش
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم
که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند
سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
برکاتی که ز جود کف با برکت او
روزگار فضلا گشت چو نام پدرش
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر
در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت
نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
آن نهالی که نشانند به نام کف او
خاک بیتربیت نامیه آرد به برش
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد
مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
آتش همتش ار میل کند سوی هوا
آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو
عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا
تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد
سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود
که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی
که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید
یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور
چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز
بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش
کان گیا کش بنگارند نچینند برش
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک
قوت ناطقه باید که بگوید صورش
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق
طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر
هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا
از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت
رفت همچون الف کوفی روزی به درش
هم در آن روز برون آمد با چندان لام
که بنشناختم از کارگه شوشترش
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام
که همو باز ندانست همی حد و مرش
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند
چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم
رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند
خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش
که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب
عون او باز چو خورشید کند مشتهرش
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر
هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش
چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم
باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش
چون شود پیر تو آن روز جوانتر شمرش
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم
از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف
جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش
صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد
کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک
او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست
در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود
پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست
صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو
زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم
زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
باد پیمایتر از من نبود در ره عشق
کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش
از برای مدد عشق مرا بر دل من
حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت
هر کرا تربیت عشق بود جلوهگرش
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ
کاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شکرش
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود
خواهم از عارضهٔ بیخبری کور و کرش
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم
که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند
سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
برکاتی که ز جود کف با برکت او
روزگار فضلا گشت چو نام پدرش
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر
در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت
نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
آن نهالی که نشانند به نام کف او
خاک بیتربیت نامیه آرد به برش
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد
مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
آتش همتش ار میل کند سوی هوا
آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو
عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا
تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد
سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود
که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی
که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید
یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور
چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز
بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش
کان گیا کش بنگارند نچینند برش
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک
قوت ناطقه باید که بگوید صورش
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق
طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر
هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا
از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت
رفت همچون الف کوفی روزی به درش
هم در آن روز برون آمد با چندان لام
که بنشناختم از کارگه شوشترش
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام
که همو باز ندانست همی حد و مرش
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند
چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم
رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند
خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش
که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب
عون او باز چو خورشید کند مشتهرش
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر
هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش
چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم
باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸
روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم
ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او
نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن
می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای
بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو
ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند
در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان
آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو
نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای
بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود
بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او
نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن
می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای
بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو
ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند
در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان
آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو
نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای
بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود
بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - در استغنای طبع خویش گوید
ز باده بده ساقیا زود دادم
که من خرمت خویش بر باد دادم
ز بیداد عشقت به فریاد آیم
نیاید به جز بادهٔ تلخ یادم
به آتش کنندم همی بیم آن جا
من این جا ز عشق اندر آتش فتادم
بدان آتش آنجا مبادا که سوزم
درین آتش اینجا رهایی مبادم
من از آتش عشق هم نرم گردم
اگرچه ز پولاد سختست لادم
مرا توبه و پارسایی نسازد
شبانگاه میباید و بامدادم
همی تا میان عاشقی را ببستم
بلا را سوی خویشتن ره گشادم
دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل
سر آورده بر خاک و در دست بادم
منم بندهٔ عشق تا زنده باشم
اگر چه ز مادر من آزاد زادم
بجز عشق تا عمر دارم نورزم
اگر بیش باشد ز صد سال زادم
دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم
چنین باد تا باد رسم و نهادم
ز نیک و بد این و آن فارغم من
برین نعمت ایزد زیادت کنادم
نه آویزم از کس نه بگریزم از کس
نه گیرنده بازم نه بیمهر خادم
مرا عشق فرمانروا اوستادست
من استاده فرمانبر اوستادم
ببردم به تن رنج در کنج محنت
که گنج خرد بر دل خود نهادم
هوارانیم همنشین من چو خود من
به شاگردی استاد عقل ایستادم
کم آزار و بیرنج و پاکیزه عرضم
که پاکست الحمدلله نژادم
مرا برتن خویش حکمیست نافذ
من استاده فرمانبر آن نفاذم
بهر حال و هر کار آید به پیشم
خداوند باشد در آن حال یادم
ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم
بدانچم بود با همه خلق رادم
خدایست در هر عنایی معینم
خدایست در هر بلایی ملاذم
شب و روز غرقه در احساس اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم
همه شکر او گویم ار زنده باشم
خداوند توفیق و نیرو دهادم
قوی چون قبادم بدار از قناعت
اگر چند بی گنج و مال قبادم
به دانش من آباد و شادم به دانش
سپاس از خداوند کباد و شادم
که من خرمت خویش بر باد دادم
ز بیداد عشقت به فریاد آیم
نیاید به جز بادهٔ تلخ یادم
به آتش کنندم همی بیم آن جا
من این جا ز عشق اندر آتش فتادم
بدان آتش آنجا مبادا که سوزم
درین آتش اینجا رهایی مبادم
من از آتش عشق هم نرم گردم
اگرچه ز پولاد سختست لادم
مرا توبه و پارسایی نسازد
شبانگاه میباید و بامدادم
همی تا میان عاشقی را ببستم
بلا را سوی خویشتن ره گشادم
دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل
سر آورده بر خاک و در دست بادم
منم بندهٔ عشق تا زنده باشم
اگر چه ز مادر من آزاد زادم
بجز عشق تا عمر دارم نورزم
اگر بیش باشد ز صد سال زادم
دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم
چنین باد تا باد رسم و نهادم
ز نیک و بد این و آن فارغم من
برین نعمت ایزد زیادت کنادم
نه آویزم از کس نه بگریزم از کس
نه گیرنده بازم نه بیمهر خادم
مرا عشق فرمانروا اوستادست
من استاده فرمانبر اوستادم
ببردم به تن رنج در کنج محنت
که گنج خرد بر دل خود نهادم
هوارانیم همنشین من چو خود من
به شاگردی استاد عقل ایستادم
کم آزار و بیرنج و پاکیزه عرضم
که پاکست الحمدلله نژادم
مرا برتن خویش حکمیست نافذ
من استاده فرمانبر آن نفاذم
بهر حال و هر کار آید به پیشم
خداوند باشد در آن حال یادم
ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم
بدانچم بود با همه خلق رادم
خدایست در هر عنایی معینم
خدایست در هر بلایی ملاذم
شب و روز غرقه در احساس اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم
همه شکر او گویم ار زنده باشم
خداوند توفیق و نیرو دهادم
قوی چون قبادم بدار از قناعت
اگر چند بی گنج و مال قبادم
به دانش من آباد و شادم به دانش
سپاس از خداوند کباد و شادم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در آرزوی مرگ
کی باشد کین قفس بپردازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵
بخ بخ اگر این علم برافرازم
در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهرهای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهرهای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸
پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک
بیغم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم
نظری کرد سوی چهرهٔ تو دیدهٔ ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم
بندهٔ آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم
سوختهٔ آن روش و چابکی و غنج توایم
شیفتهٔ آن خرد و خط و سخا و هنریم
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک
باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد
چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی
زیر سایهٔ علم عشق تو همچون کمریم
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن
ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست
زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا
باش تا پارهای از عشق تو بر تو شمریم
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت
تا سپیدهدم لرزان چو ستارهٔ سحریم
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم
بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت
که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت
خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت
تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب
که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه
یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای
که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شدهایم
کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را
که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم
راه کوی تو همه کس به قدم میسپرد
ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن
ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک
ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم
زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال
بندهٔ شهر تو و دشمن شهر پدریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک
بیغم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم
نظری کرد سوی چهرهٔ تو دیدهٔ ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم
بندهٔ آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم
سوختهٔ آن روش و چابکی و غنج توایم
شیفتهٔ آن خرد و خط و سخا و هنریم
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک
باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد
چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی
زیر سایهٔ علم عشق تو همچون کمریم
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن
ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست
زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا
باش تا پارهای از عشق تو بر تو شمریم
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت
تا سپیدهدم لرزان چو ستارهٔ سحریم
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم
بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت
که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت
خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت
تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب
که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه
یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای
که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شدهایم
کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را
که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم
راه کوی تو همه کس به قدم میسپرد
ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن
ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک
ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم
زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال
بندهٔ شهر تو و دشمن شهر پدریم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم
تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع
تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم
بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران
از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار
شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو
اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا
میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس
بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست
گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱
خیز تا خود ز عقل باز کنیم
در میدان عشق باز کنیم
یوسف چاه را به دولت دوست
در چه صد هزار باز کنیم
در قمار وقار بنشینیم
خویشتن جبرییل ساز کنیم
هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست
خاک بر شیب و بر فراز کنیم
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم
آن به از هر دو احتراز کنیم
جان کبکی برون کنیم از تن
خویشتن جان شاهباز کنیم
به خرابات روح در تازیم
در به روی خرد فراز کنیم
آه را از برای زنده دلی
ملکالموت جان آز کنیم
ناز را از برای پخته شدن
هیزم آتش نیاز کنیم
با نیازیم تا همه ماییم
چون همه او شدیم ناز کنیم
آلت عشرت ظریفان را
آفت عقل عشوه ساز کنیم
خم زلفین خوبرویان را
حجرهٔ روز های راز کنیم
در زمین بی زمین سجود بریم
در جهان بیجهان نماز کنیم
سه شراب حقیقتی بخوریم
چار تکبیر بر مجاز کنیم
از سنایی مگر سنایی را
به یکی باده درد باز کنیم
در میدان عشق باز کنیم
یوسف چاه را به دولت دوست
در چه صد هزار باز کنیم
در قمار وقار بنشینیم
خویشتن جبرییل ساز کنیم
هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست
خاک بر شیب و بر فراز کنیم
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم
آن به از هر دو احتراز کنیم
جان کبکی برون کنیم از تن
خویشتن جان شاهباز کنیم
به خرابات روح در تازیم
در به روی خرد فراز کنیم
آه را از برای زنده دلی
ملکالموت جان آز کنیم
ناز را از برای پخته شدن
هیزم آتش نیاز کنیم
با نیازیم تا همه ماییم
چون همه او شدیم ناز کنیم
آلت عشرت ظریفان را
آفت عقل عشوه ساز کنیم
خم زلفین خوبرویان را
حجرهٔ روز های راز کنیم
در زمین بی زمین سجود بریم
در جهان بیجهان نماز کنیم
سه شراب حقیقتی بخوریم
چار تکبیر بر مجاز کنیم
از سنایی مگر سنایی را
به یکی باده درد باز کنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح علی بن حسن
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
خویشت را در خرابات جوانمردی فگن
کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس
تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من
جوی میبینی روان در باغهای دلبران
عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن
های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران
هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن
تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان
تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن
سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته
همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن
ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ
و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان
و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن
شاهد حال یکی حالی و آن دیگری
آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن
خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد
دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن
مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش
ماهرویان پیش ایشان پای کوب و دست زن
این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار
مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن
خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع
کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن
یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد
یا به نام که برآید نعرهای زان انجمن
دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید
برده او را بیگنه افگنده در چاه ذقن
گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین
حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من
عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده
ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن
مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست
گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن
زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا
راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن
آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید
تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن
از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد
چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین
هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند
ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن
یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو
گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن
این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر
کاین نسب را کردهام با من جمالش مقترن
ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان
اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن
جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود
شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن
گر خرد معنی کند احوال این گردنده را
بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن
لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند
تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن
این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش
ساختهست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن
هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر
روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن
هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد
زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن
حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال
تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن
بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند
ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن
شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او
گنجها از وی پدید آرند سادات سخن
گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها
گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن
مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام
صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن
در وثاق من نباشد جز همه باز سفید
در یمین من نباشد جز یمینی از یمن
ای دریغا خانمان من به دست ناکسان
شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن
هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز
زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن
چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان
شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من
تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست
تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن
تا وثن را از شمن امید باشد کهتری
تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن
عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد
دوستانت را مباد از بینواییها حزن
از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت
مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن
خویشت را در خرابات جوانمردی فگن
کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس
تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من
جوی میبینی روان در باغهای دلبران
عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن
های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران
هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن
تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان
تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن
سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته
همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن
ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ
و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان
و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن
شاهد حال یکی حالی و آن دیگری
آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن
خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد
دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن
مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش
ماهرویان پیش ایشان پای کوب و دست زن
این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار
مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن
خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع
کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن
یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد
یا به نام که برآید نعرهای زان انجمن
دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید
برده او را بیگنه افگنده در چاه ذقن
گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین
حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من
عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده
ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن
مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست
گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن
زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا
راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن
آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید
تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن
از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد
چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین
هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند
ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن
یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو
گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن
این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر
کاین نسب را کردهام با من جمالش مقترن
ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان
اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن
جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود
شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن
گر خرد معنی کند احوال این گردنده را
بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن
لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند
تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن
این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش
ساختهست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن
هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر
روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن
هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد
زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن
حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال
تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن
بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند
ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن
شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او
گنجها از وی پدید آرند سادات سخن
گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها
گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن
مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام
صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن
در وثاق من نباشد جز همه باز سفید
در یمین من نباشد جز یمینی از یمن
ای دریغا خانمان من به دست ناکسان
شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن
هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز
زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن
چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان
شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من
تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست
تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن
تا وثن را از شمن امید باشد کهتری
تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن
عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد
دوستانت را مباد از بینواییها حزن
از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت
مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - معروفی بود زن سلیطهای داشت او را به قاضی برده بود و رنج مینمود در حق وی گوید
ویحک ای پردهٔ پردهدر در ما نگران
بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز
یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان
آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو
مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی
روز ما تیرهتر از کارگه شیشهگران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی
تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد
نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد
سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو
آن بدیدم که نبینند همه بیخبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس
همه چون فعل تو این باشد بر بیپدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید
اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز
ماندهاند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز
یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ترا کی خطری دارند این بیخطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بیخردان بگرفتند
بیخرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بیخردی دارد و بیاصلی و جهل
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بینفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوی از نفر بینفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بیگهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بیثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بیخبروار در این عصر بزی کز پی بخت
گوی اقبال ربودند همه بیخبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
رشک بر میآیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون
همچو بیاصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
دهر و ایام کیت دیدی چون بیظفران
هر که چون بیبصران صحبت دونان طلبد
سخت بسیار بلاها کشد از بیبصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه
ترس و لاباس بسازی چو همه بیفکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت
بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل
پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین مینخرند
مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند
زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند به جز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خیرهسران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر بادهخوران
دولت نو چو همی میندهد چرخ کهن
ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا
گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان
ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق
سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل
چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بیعقل و دلان
همه اندر طرب هستی بیسیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برین گونه گذاریم جهان گذران
بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز
یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان
آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو
مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی
روز ما تیرهتر از کارگه شیشهگران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی
تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد
نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد
سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو
آن بدیدم که نبینند همه بیخبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس
همه چون فعل تو این باشد بر بیپدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید
اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز
ماندهاند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز
یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ترا کی خطری دارند این بیخطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بیخردان بگرفتند
بیخرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بیخردی دارد و بیاصلی و جهل
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بینفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوی از نفر بینفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بیگهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بیثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بیخبروار در این عصر بزی کز پی بخت
گوی اقبال ربودند همه بیخبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
رشک بر میآیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون
همچو بیاصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
دهر و ایام کیت دیدی چون بیظفران
هر که چون بیبصران صحبت دونان طلبد
سخت بسیار بلاها کشد از بیبصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه
ترس و لاباس بسازی چو همه بیفکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت
بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل
پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین مینخرند
مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند
زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند به جز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خیرهسران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر بادهخوران
دولت نو چو همی میندهد چرخ کهن
ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا
گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان
ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق
سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل
چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بیعقل و دلان
همه اندر طرب هستی بیسیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برین گونه گذاریم جهان گذران