عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
که باز در به رخ اهرمن گشاد امشب
که غیر پا به سر کوی تو نهاد امشب
زدی به نشتر مژگان رگ رقیب نهان
که جوی خون زرگ دیده ام گشاد امشب
اشاره های نهانی به چشم گو نکند
که از نهان و عیان پرده برفتاد امشب
نگارم آینه وای رقیب تو کوری
عبث مقابلت آیینه ایستاد امشب
نه مستی می امشب چه هر شبست ای شوخ
به دستت این می ممزوج تا که داد امشب
مخور فریب رقیبان که دیو و راهزنند
کنم نصیحت جانا تو را زیاد امشب
مکن که خرمن حسنت به آه می سوزد
بکن به گفته ی آشفته اعتقاد امشب
بخوان تو نادعلی بهر دفع اهرمنان
بکن تو حرز زتعویذ اوستاد امشب
تو شاه کشور حسنی درآی از در عدل
مباد بر در حیدر بریم داد امشب
که غیر پا به سر کوی تو نهاد امشب
زدی به نشتر مژگان رگ رقیب نهان
که جوی خون زرگ دیده ام گشاد امشب
اشاره های نهانی به چشم گو نکند
که از نهان و عیان پرده برفتاد امشب
نگارم آینه وای رقیب تو کوری
عبث مقابلت آیینه ایستاد امشب
نه مستی می امشب چه هر شبست ای شوخ
به دستت این می ممزوج تا که داد امشب
مخور فریب رقیبان که دیو و راهزنند
کنم نصیحت جانا تو را زیاد امشب
مکن که خرمن حسنت به آه می سوزد
بکن به گفته ی آشفته اعتقاد امشب
بخوان تو نادعلی بهر دفع اهرمنان
بکن تو حرز زتعویذ اوستاد امشب
تو شاه کشور حسنی درآی از در عدل
مباد بر در حیدر بریم داد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
دردمندان غم عشق تو را نیست طبیب
مرگ بایست و یا داروی دیدار حبیب
زخمی یارم و مرهم نستانم از غیر
شکوه از درد حبیبان نکنم پیش طبیب
شکوه چندان نکنم من زجفای احباب
داغ از آنم که بمن رحمتی آید زرقیب
عود وعنبر چکنی عطر چه میسائی خیز
بوی معشوق بعشاق بود خوشتر طیب
گر نیم لایق انعام بده دشنامی
گر عنایت نبود ساخته ام من به عتیب
تا مرا بود دلی صبر بهجران کردم
چون دل از دست بشد با چه کنم صبر و شکیب
عشقت از کعبه و بتخانه چنان راند مرا
که نه زاسلام بجاسبحه نه از کفر صلیب
وه چه میخانه در رحمت حق خاک نجف
که اگر عرش شود خاک درش نیست غریب
دست آشفته گرای شه بعنانت نرسد
آیدت گرد صفت ناچار دنبال رکیب
مرگ بایست و یا داروی دیدار حبیب
زخمی یارم و مرهم نستانم از غیر
شکوه از درد حبیبان نکنم پیش طبیب
شکوه چندان نکنم من زجفای احباب
داغ از آنم که بمن رحمتی آید زرقیب
عود وعنبر چکنی عطر چه میسائی خیز
بوی معشوق بعشاق بود خوشتر طیب
گر نیم لایق انعام بده دشنامی
گر عنایت نبود ساخته ام من به عتیب
تا مرا بود دلی صبر بهجران کردم
چون دل از دست بشد با چه کنم صبر و شکیب
عشقت از کعبه و بتخانه چنان راند مرا
که نه زاسلام بجاسبحه نه از کفر صلیب
وه چه میخانه در رحمت حق خاک نجف
که اگر عرش شود خاک درش نیست غریب
دست آشفته گرای شه بعنانت نرسد
آیدت گرد صفت ناچار دنبال رکیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
میان ما و تو الفت حکایتی است عجیب
که تو بعهد شبابی و من بنوبت شبیب
اگر تو مرکب تازی بخاک من تازی
چو گرد روح روان خیزدت زسم رکیب
صلیب بستن اگر کار بت پرستانست
بت من از چه فکنده ززلف عود صلیب
همین نه هندوی خال تو ذوق از آن لب یافت
بهشتیان همه دارند از این شراب نصیب
مگر که بر دل مجروح عاشقان زد دست
که خون چو سیل روانست زآستین طبیب
من از عتاب تو شکوه کنم غلطا حاشا
بیار هر چه توداری برای دوست عتیب
نه عاشقست که خود مدعی و کذابست
محب اگر که شکایت کند زجور حبیب
بچنگ غیر بود زلف یارم آشفته
فغان که رشته عمرم بود بدست رقیب
اگر چه نامه سیاهم ولی خوشم با این
که داوری نبود جز علی بروز حسیب
که تو بعهد شبابی و من بنوبت شبیب
اگر تو مرکب تازی بخاک من تازی
چو گرد روح روان خیزدت زسم رکیب
صلیب بستن اگر کار بت پرستانست
بت من از چه فکنده ززلف عود صلیب
همین نه هندوی خال تو ذوق از آن لب یافت
بهشتیان همه دارند از این شراب نصیب
مگر که بر دل مجروح عاشقان زد دست
که خون چو سیل روانست زآستین طبیب
من از عتاب تو شکوه کنم غلطا حاشا
بیار هر چه توداری برای دوست عتیب
نه عاشقست که خود مدعی و کذابست
محب اگر که شکایت کند زجور حبیب
بچنگ غیر بود زلف یارم آشفته
فغان که رشته عمرم بود بدست رقیب
اگر چه نامه سیاهم ولی خوشم با این
که داوری نبود جز علی بروز حسیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
هر جای که بدخاک بسربیختم امشب
تا طرح سر کوی تو را ریختم امشب
چون حلقه کعبه که درآویخت بخانه
خود را بدر قصر تو آویختم امشب
در خلوت انس تو پریزاد کشم رخت
از دیو و دد و خلق چه بگریختم امشب
چون مرغ شب آویز بزلف تو زنم چنگ
تا رشته زاغیار تو بگسیختم امشب
تیغ دو زبان علی آشفته عیان کرد
تیغ قلم تیز که آهیختم امشب
از غمزه فتان و سر زلف تو دیدم
این فتنه که در بزم برانگیختم امشب
گویند نهان شد گهر پاک تو در خاک
زان هر چه بود خاک بسر بیختم امشب
تا طرح سر کوی تو را ریختم امشب
چون حلقه کعبه که درآویخت بخانه
خود را بدر قصر تو آویختم امشب
در خلوت انس تو پریزاد کشم رخت
از دیو و دد و خلق چه بگریختم امشب
چون مرغ شب آویز بزلف تو زنم چنگ
تا رشته زاغیار تو بگسیختم امشب
تیغ دو زبان علی آشفته عیان کرد
تیغ قلم تیز که آهیختم امشب
از غمزه فتان و سر زلف تو دیدم
این فتنه که در بزم برانگیختم امشب
گویند نهان شد گهر پاک تو در خاک
زان هر چه بود خاک بسر بیختم امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای فتنه چشم سیهت راهزن خواب
وی روی تو گلزار جهان را گل شاداب
من شب همه شب از غم دیدار توبیدار
چشمان تو سرمست و تو دایم بشکر خواب
ای آنکه تو را منظر چشمم شده منزل
هشدار که این خانه بود در ره سیلاب
مژگان من آن قصه خونین درون را
بر چهره من نقش همیکرد زخوناب
بر آتش سودای تو دل صبر ندارد
بر نار کجا صبر کند قطره سیماب
وقتست که تا سر بنهم بر سر طوفان
کاندر سر این ورطه صبرم شده نایاب
با مدعی وصل مخوان قصه هجران
آسوده بساحل نشناسد غم گرداب
سودای تو بس نیست همینم کشد آخر
کت وقف رقیبان شده آن لعل چو عناب
آشفته حدیث تو بایجاز نگنجد
کز رشته آنزلف رسا می کشد اطناب
زلفت که کمند شد حبل الله مطلق
شاهنشه آفاق علی فاتح ابواب
وی روی تو گلزار جهان را گل شاداب
من شب همه شب از غم دیدار توبیدار
چشمان تو سرمست و تو دایم بشکر خواب
ای آنکه تو را منظر چشمم شده منزل
هشدار که این خانه بود در ره سیلاب
مژگان من آن قصه خونین درون را
بر چهره من نقش همیکرد زخوناب
بر آتش سودای تو دل صبر ندارد
بر نار کجا صبر کند قطره سیماب
وقتست که تا سر بنهم بر سر طوفان
کاندر سر این ورطه صبرم شده نایاب
با مدعی وصل مخوان قصه هجران
آسوده بساحل نشناسد غم گرداب
سودای تو بس نیست همینم کشد آخر
کت وقف رقیبان شده آن لعل چو عناب
آشفته حدیث تو بایجاز نگنجد
کز رشته آنزلف رسا می کشد اطناب
زلفت که کمند شد حبل الله مطلق
شاهنشه آفاق علی فاتح ابواب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بر آفتاب مکن ماه من حجاب سحاب
که آفتاب نشاید نهفت زیر حجاب
همیشه برق به نی زار میزدی از ابر
بجست برق زنی امشب و بسوخت سحاب
من از نوای نی ار آمدم بوجد چه باک
کزین سماع برقصند زمره اصحاب
مکن بزهر تو آلوده شکرین لب را
مبر تو نام زاغیار در بر احباب
گدا چه طالب پابوس پادشه باشد
بگو چسان نبرد جور حاجب و بواب
زحال مردمک دیده جستجو کردم
بگفت چون بود احوال مانده در غرقاب
دلم بر آتش سودا چگونه بنشیند
چسان بر آتش سوزنده جا کند سیماب
زموی طره لیلاست قید مجنونرا
کمند رستمش ار آوری نیارد تاب
کدام سلسله اند عاشقان سودائی
همه گسسته عنان و همه بریده طناب
خطت اشاره بدل کرد بوسه زانلب نوش
چو نوش داروی رستم بچاره سهراب
مکن نوای طرب ساز مطرب عشاق
که عاشقان زغمش برده لذت اطراب
دل از هوای لبت گر نگشته خون چونست
مر زمردمک دیده میچکد خوناب
زشش جهت برخم در ببسته آشفته
که میگشایدش الا مفتح الابواب
علیست دست خدا و گشاد و بست ازوست
مپیچ تا بتوانی تو چهره از این باب
که آفتاب نشاید نهفت زیر حجاب
همیشه برق به نی زار میزدی از ابر
بجست برق زنی امشب و بسوخت سحاب
من از نوای نی ار آمدم بوجد چه باک
کزین سماع برقصند زمره اصحاب
مکن بزهر تو آلوده شکرین لب را
مبر تو نام زاغیار در بر احباب
گدا چه طالب پابوس پادشه باشد
بگو چسان نبرد جور حاجب و بواب
زحال مردمک دیده جستجو کردم
بگفت چون بود احوال مانده در غرقاب
دلم بر آتش سودا چگونه بنشیند
چسان بر آتش سوزنده جا کند سیماب
زموی طره لیلاست قید مجنونرا
کمند رستمش ار آوری نیارد تاب
کدام سلسله اند عاشقان سودائی
همه گسسته عنان و همه بریده طناب
خطت اشاره بدل کرد بوسه زانلب نوش
چو نوش داروی رستم بچاره سهراب
مکن نوای طرب ساز مطرب عشاق
که عاشقان زغمش برده لذت اطراب
دل از هوای لبت گر نگشته خون چونست
مر زمردمک دیده میچکد خوناب
زشش جهت برخم در ببسته آشفته
که میگشایدش الا مفتح الابواب
علیست دست خدا و گشاد و بست ازوست
مپیچ تا بتوانی تو چهره از این باب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
تا چند آیم بر درت با عجز و لابه نیمشب
بینم ترا با مدعی مست می و گرم طرب
تابم کجا با مهر تو من شبنم و خور چهر تو
تو آتشی و من نیم تو ماهتاب و من قصب
سندان دل و سیمین تنی در سیم داری آهنی
داری بخلد اهریمنی بس ساحری ای بوالعجب
بالات نخل بارور وز لب رطب آورده بر
وان غبغب چون سیم تر چون کوزه نخل رطب
باشد چو مویت مشک تر مشک ار کشد مه را بسر
تابد چو روی تو قمر گر مه کند عنبر سلب
در جمع خیل دلبران تو شاه و باقی چاکران
در دفتر جان پروران روی تو فرد منتخب
من خود نبینم پیش تو چون نوش نوشم نیش تو
قربان منم در کیش تو بر من چه می آری غضب
زلف تو هندو ای پسر هندو کشد گر خور ببر
خالت بود زنگی اگر زنگی ز مه دارد نسب
من خود گدا تو محتشم ای خاک کویت جام جم
در منزلت شاه عجم در مرتبت میر عرب
تو بوتراب ای پادشه خصمت بود خاک سیه
بس فرق باشد در شبه از مصطفی تا بولهب
آشفته خواهد چون غبار آرد بکوی گو گذار
برخیز و اسبابش بیار ای آفرینش را سبب
یا رب آمن روعتی یا صاحبی فی غربتی
یا مونسی فی وحشتی یا راحتی عند التعب
بینم ترا با مدعی مست می و گرم طرب
تابم کجا با مهر تو من شبنم و خور چهر تو
تو آتشی و من نیم تو ماهتاب و من قصب
سندان دل و سیمین تنی در سیم داری آهنی
داری بخلد اهریمنی بس ساحری ای بوالعجب
بالات نخل بارور وز لب رطب آورده بر
وان غبغب چون سیم تر چون کوزه نخل رطب
باشد چو مویت مشک تر مشک ار کشد مه را بسر
تابد چو روی تو قمر گر مه کند عنبر سلب
در جمع خیل دلبران تو شاه و باقی چاکران
در دفتر جان پروران روی تو فرد منتخب
من خود نبینم پیش تو چون نوش نوشم نیش تو
قربان منم در کیش تو بر من چه می آری غضب
زلف تو هندو ای پسر هندو کشد گر خور ببر
خالت بود زنگی اگر زنگی ز مه دارد نسب
من خود گدا تو محتشم ای خاک کویت جام جم
در منزلت شاه عجم در مرتبت میر عرب
تو بوتراب ای پادشه خصمت بود خاک سیه
بس فرق باشد در شبه از مصطفی تا بولهب
آشفته خواهد چون غبار آرد بکوی گو گذار
برخیز و اسبابش بیار ای آفرینش را سبب
یا رب آمن روعتی یا صاحبی فی غربتی
یا مونسی فی وحشتی یا راحتی عند التعب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ای خرد طفلی از دبستانت
عقل مدهوش چشم مستانت
شیر نخجیر آهوی نگهت
پور دستان اسیر دستانت
خیز ای شیر عقل کاتش عشق
شرر افکند در نیستانت
شاهد مست شب چوپرده فکند
شمع بیرون کن از شبستانت
نار پستان اگر نجوئی به
گر بود یار نار پستانت
آب آتش مزاج آتش رنگ
ببرد سردی زمستانت
گر چمد سرو قامتی در باغ
چه تمتع زسرو بستانت
خط سبزت بگرد لب سرزد
طوطی آمد بشکرستانت
گفتی آشفته را چه نام و کدام
عندلیبی است از گلستانت
گر مرا رد کنی زخیل سگان
من پناه آورم بسلمانت
عقل مدهوش چشم مستانت
شیر نخجیر آهوی نگهت
پور دستان اسیر دستانت
خیز ای شیر عقل کاتش عشق
شرر افکند در نیستانت
شاهد مست شب چوپرده فکند
شمع بیرون کن از شبستانت
نار پستان اگر نجوئی به
گر بود یار نار پستانت
آب آتش مزاج آتش رنگ
ببرد سردی زمستانت
گر چمد سرو قامتی در باغ
چه تمتع زسرو بستانت
خط سبزت بگرد لب سرزد
طوطی آمد بشکرستانت
گفتی آشفته را چه نام و کدام
عندلیبی است از گلستانت
گر مرا رد کنی زخیل سگان
من پناه آورم بسلمانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جز عشق من بیسر و پا را هنری نیست
نخلی است وجودم که جز اینش ثمری نیست
یکنظره بر آن منظرم از پای درافکند
بگریز که پیکان نظر را سپری نیست
سیخ مژه داری بکباب دل عشاق
در رهگذری نیست که دود جگری نیست
یک گام زخود دور ترک منزل یار است
در مرحله عشق بجز این سفری نیست
بردار محبت نزند لاف انا الحق
آنرا که بسر باختن خویش سری نیست
افغان عنادل سبب دوری گل شد
فریاد از آن ناله که او را اثری نیست
در میکده دیدم بگرو خرقه زاهد
هاشا که بمسجد زخرابات دری نیست
گر غیرت سینا شودم دل عجبی نیست
زیرا که چو عشق تو در آنجا شرری نیست
در عشق بآشفته ملامت نکند سود
پروانه بر شمع زخویشش خبری نیست
نخلی است وجودم که جز اینش ثمری نیست
یکنظره بر آن منظرم از پای درافکند
بگریز که پیکان نظر را سپری نیست
سیخ مژه داری بکباب دل عشاق
در رهگذری نیست که دود جگری نیست
یک گام زخود دور ترک منزل یار است
در مرحله عشق بجز این سفری نیست
بردار محبت نزند لاف انا الحق
آنرا که بسر باختن خویش سری نیست
افغان عنادل سبب دوری گل شد
فریاد از آن ناله که او را اثری نیست
در میکده دیدم بگرو خرقه زاهد
هاشا که بمسجد زخرابات دری نیست
گر غیرت سینا شودم دل عجبی نیست
زیرا که چو عشق تو در آنجا شرری نیست
در عشق بآشفته ملامت نکند سود
پروانه بر شمع زخویشش خبری نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
ساحت کون و مکان عرصه میدان اوست
گوی زمین و سپهر در خم چوگان اوست
تا خم زلف دو تا ریخته اندر قفا
سلسله کائنات جمله پریشان اوست
درد چه درمان کدام چشم بنه بر قضا
مدعی درد آنک طالب درمان اوست
تا زده طغرای خط گرد عذارت رقم
هندی تاتار ترک در خط فرمان اوست
جام گرفت از رقیب بر سر بیمهریست
گر بخورد خون من غایت احسان اوست
ذوق ندارد تذرو تا نگرد سوی سرو
تا که ببستان چمان سرو خرامان اوست
جانب کنعان بر باد صبا و بگو
یوسف مصرات اسیر پای بزندان اوست
هر که بگلزار عشق پای نهد چون خلیل
آتش افروخته لاله بستان اوست
نغمه بلبل بباغ نیست بجز شور گل
آن همه شور و نوا کرده دستان اوست
ناقه آشفته خفت شیخ بکعبه رسید
قسمت گم گشته گان طوف بیابان اوست
دست تولا زنم باز بدست خدا
گر برهاند مرا همت سلمان اوست
گوی زمین و سپهر در خم چوگان اوست
تا خم زلف دو تا ریخته اندر قفا
سلسله کائنات جمله پریشان اوست
درد چه درمان کدام چشم بنه بر قضا
مدعی درد آنک طالب درمان اوست
تا زده طغرای خط گرد عذارت رقم
هندی تاتار ترک در خط فرمان اوست
جام گرفت از رقیب بر سر بیمهریست
گر بخورد خون من غایت احسان اوست
ذوق ندارد تذرو تا نگرد سوی سرو
تا که ببستان چمان سرو خرامان اوست
جانب کنعان بر باد صبا و بگو
یوسف مصرات اسیر پای بزندان اوست
هر که بگلزار عشق پای نهد چون خلیل
آتش افروخته لاله بستان اوست
نغمه بلبل بباغ نیست بجز شور گل
آن همه شور و نوا کرده دستان اوست
ناقه آشفته خفت شیخ بکعبه رسید
قسمت گم گشته گان طوف بیابان اوست
دست تولا زنم باز بدست خدا
گر برهاند مرا همت سلمان اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای طلعت محبوب ازل را زتو مرآت
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
من باز بگیرم نظر از روی تو هیهات
مشهود چو شد روی تو در چشم یقینم
از لوح دل و دیده بشوئیم خیالات
تا نور تو در طور دلم کرد تجلی
شاید که بسوزیم ازین شعله حجابات
نشناخته معبود چه حاصل زعبادت
نایافته مقصود چه کعبه چه خرابات
ایشیخ صفت را چکنی ذات طلب کن
تا چند چو خر در گلی از نفی وز اثبات
مطبوع تو گر خود همه نقص است کمالست
گر نیست قبول تو نقص است کمالات
از لوث صفت خرقه آلوده بمی شوی
تا پیر مغانت بدهد جام می ذات
در دفتر اعمال مرا نیست بجز عشق
روزی که بپاداش بیارند مکافات
تا طوق سگ آل عبا کرده بگردن
آشفته کند بر همه آفاق مباهات
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چه نانها خوردم از خوان محبت
که شرمم باد از احسان محبت
محبت عشق شد در آخر کار
خرابم کرد طغیان محبت
بگفتا بگذر از جان و دل و دین
بسر بردیم پیمان محبت
سرار داری بنه پا در ره عشق
بود این گوی چوگان محبت
بود از کسوت زرتار عارم
چو خور گشتم چو عریان محبت
چه مینازی بکیوانت سپهرا
شد او دربان ایوان محبت
زپیکان زهجر همچون شهد خوردم
بود این شیر پستان محبت
خلیلا خوش برو در نار نمرود
که بینی گشت گلزار محبت
برید آشفته دستم از همه جا
زدم دستی بدامان محبت
بو هر جسم را جانی بناچار
علی شد جان جانان محبت
که شرمم باد از احسان محبت
محبت عشق شد در آخر کار
خرابم کرد طغیان محبت
بگفتا بگذر از جان و دل و دین
بسر بردیم پیمان محبت
سرار داری بنه پا در ره عشق
بود این گوی چوگان محبت
بود از کسوت زرتار عارم
چو خور گشتم چو عریان محبت
چه مینازی بکیوانت سپهرا
شد او دربان ایوان محبت
زپیکان زهجر همچون شهد خوردم
بود این شیر پستان محبت
خلیلا خوش برو در نار نمرود
که بینی گشت گلزار محبت
برید آشفته دستم از همه جا
زدم دستی بدامان محبت
بو هر جسم را جانی بناچار
علی شد جان جانان محبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اگر این نکهت از آن طره چین در چینست
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
با نکویان عاشقان را آشنائی مشگلست
پشه را پرواز با فر همائی مشگلست
مرغ شب را دیدن مهر منیر آمد محال
از گدای ره نشینی پادشائی مشگلست
جسم و جان را لاجرم روزی جدائی اوفتد
لیکن از جانان دل و جان راجدائی مشگلست
بگسلد هر قید را سرپنجه دست اجل
لیک عاشق را زعشق تورهائی مشگلست
قطره ناچیز را گو لاف عمانی مزن
دعوی خورشیی و جرم سهائی مشگلست
مدعی را گو مزن دم از مقامات علی
نیست را البته لاف از کبریائی مشگلست
گرچه از خون نافه در ناف غزال آمد پدید
لیک هر خون را دم از مشک ختائی مشگلست
شبنمی با خورنمی تابی دم از هستی مزن
زاغی و با طوطیت این ژاژخائی مشگلست
مرده ی مرده تو را با معجز عیسی چکار
بنده ی بنده تو را لاف خدائی مشگلست
پشه را پرواز با فر همائی مشگلست
مرغ شب را دیدن مهر منیر آمد محال
از گدای ره نشینی پادشائی مشگلست
جسم و جان را لاجرم روزی جدائی اوفتد
لیکن از جانان دل و جان راجدائی مشگلست
بگسلد هر قید را سرپنجه دست اجل
لیک عاشق را زعشق تورهائی مشگلست
قطره ناچیز را گو لاف عمانی مزن
دعوی خورشیی و جرم سهائی مشگلست
مدعی را گو مزن دم از مقامات علی
نیست را البته لاف از کبریائی مشگلست
گرچه از خون نافه در ناف غزال آمد پدید
لیک هر خون را دم از مشک ختائی مشگلست
شبنمی با خورنمی تابی دم از هستی مزن
زاغی و با طوطیت این ژاژخائی مشگلست
مرده ی مرده تو را با معجز عیسی چکار
بنده ی بنده تو را لاف خدائی مشگلست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
حسن آن گوهر که عمانیش نیست
عشق آن دریا که پایانیش نیست
هر سری کاو خالیست از سر عشق
خانه ی باشد که بنیانش نیست
چشم عاشق گر نبارد سیل اشک
هست آن ابری که بارانیش نیست
حاجب سلطان عقلم جان بسوخت
عشق را نازم که دربانیش نیست
گرد هستی دامنت آلوده کرد
ای خوش آن رندی که دامانیش نیست
واجب آمد حلم با امکان صبر
آه از آن بیدل که امکانیش نیست
تا خم زلفش شد آشفته زدست
این سر شوریده سامانیش نیست
عشق آن دریا که پایانیش نیست
هر سری کاو خالیست از سر عشق
خانه ی باشد که بنیانش نیست
چشم عاشق گر نبارد سیل اشک
هست آن ابری که بارانیش نیست
حاجب سلطان عقلم جان بسوخت
عشق را نازم که دربانیش نیست
گرد هستی دامنت آلوده کرد
ای خوش آن رندی که دامانیش نیست
واجب آمد حلم با امکان صبر
آه از آن بیدل که امکانیش نیست
تا خم زلفش شد آشفته زدست
این سر شوریده سامانیش نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خون ریخته و بفکر یغماست
آن ترک نگر چه بی محاباست
ای گوهر شب فروز باز آی
کز هجر توام دو دیده دریاست
زان چشم سیاه و حلقه زلف
بربسته ره من از چپ وراست
آن طره زلف و آن بناگوش
یا مارسیه بدست موسی است
زان زلف سیاه ناگزیر است
هر دل که اسیر دام سوداست
هر فتنه که در جهان پدید است
زان غمزه فتنه خیز برجاست
هند و بچه مقیم کوثر
یا خال نشان بلعل گویاست
ترسا بچه چو تو که دیده
کاندر لب او دم مسیحاست
از شور مگس همیشه در شهر
در کوی شکر فروش غوغاست
نبود عجب از هجوم عشاق
کاشوب بکوی یار برپاست
هر جا که چو من صنم پرستی است
آشفته طره چلیپاست
آن ترک نگر چه بی محاباست
ای گوهر شب فروز باز آی
کز هجر توام دو دیده دریاست
زان چشم سیاه و حلقه زلف
بربسته ره من از چپ وراست
آن طره زلف و آن بناگوش
یا مارسیه بدست موسی است
زان زلف سیاه ناگزیر است
هر دل که اسیر دام سوداست
هر فتنه که در جهان پدید است
زان غمزه فتنه خیز برجاست
هند و بچه مقیم کوثر
یا خال نشان بلعل گویاست
ترسا بچه چو تو که دیده
کاندر لب او دم مسیحاست
از شور مگس همیشه در شهر
در کوی شکر فروش غوغاست
نبود عجب از هجوم عشاق
کاشوب بکوی یار برپاست
هر جا که چو من صنم پرستی است
آشفته طره چلیپاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هر رهروی که خار مغیلان بپای اوست
دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب
آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان
افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم
کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی
گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست
آزاد بنده ی که کند بندگی عشق
در راحت آن دلی که قرین بلای اوست
خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او
آری بقای عاشق اندر بقای اوست
گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع
خورشید ذره وار برقص از هوای اوست
سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم
زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست
ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود
سالک سلوک کشتی او با خدای اوست
زان غایب از نظر دل آشفته دردمند
غافل از آن که یار مقیم سرای اوست
دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب
آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان
افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم
کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی
گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست
آزاد بنده ی که کند بندگی عشق
در راحت آن دلی که قرین بلای اوست
خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او
آری بقای عاشق اندر بقای اوست
گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع
خورشید ذره وار برقص از هوای اوست
سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم
زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست
ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود
سالک سلوک کشتی او با خدای اوست
زان غایب از نظر دل آشفته دردمند
غافل از آن که یار مقیم سرای اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
پری گذشت ازین کوچه یا ملک میرفت
که نورها بسماوات از سمک میرفت
بعرش نعره مستان زکاخ میکده رفت
مگو که زمزمه ذکری از ملک میرفت
بگریه بود صراحی بچشم خون پالا
زذوق قهقه جام بر فلک میرفت
مژه نهشت شب هجر خسبدم دیده
بپای مردمک چشم چون خسک میرفت
بماند لنگ و و بایوان جاه تو نرسید
خیال من که چنان اسب تیز تک میرفت
تو رفتی وز نظر رفت روشنی بصر
گمان مردم اگر چه بمردمک میرفت
نجات داد زطوفان شها ولای تواش
و گرنه نوح مخاطب لقد هلک میرفت
بنار عشق مس قلب شد زر خالص
عیار صیرفی آشفته بر محک میرفت
گل از یقین خلیل آمد آتش نمرود
یقین بدان که در آتش نه او بشک میرفت
که نورها بسماوات از سمک میرفت
بعرش نعره مستان زکاخ میکده رفت
مگو که زمزمه ذکری از ملک میرفت
بگریه بود صراحی بچشم خون پالا
زذوق قهقه جام بر فلک میرفت
مژه نهشت شب هجر خسبدم دیده
بپای مردمک چشم چون خسک میرفت
بماند لنگ و و بایوان جاه تو نرسید
خیال من که چنان اسب تیز تک میرفت
تو رفتی وز نظر رفت روشنی بصر
گمان مردم اگر چه بمردمک میرفت
نجات داد زطوفان شها ولای تواش
و گرنه نوح مخاطب لقد هلک میرفت
بنار عشق مس قلب شد زر خالص
عیار صیرفی آشفته بر محک میرفت
گل از یقین خلیل آمد آتش نمرود
یقین بدان که در آتش نه او بشک میرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
وعده قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای بلای ناگهان در پیش بالا میرمت
ای بهشت جاودان اندر تماشا میرمت
سر سودای توام اندر سویدای دلست
سودها دارم که در این شور و سودا میرمت
نیستم خفاش تا گویم حدیث از نفی مهر
در بر خورشیده رخساره چو حربا میرمت
من نیم از خاکیان ای بحر طوفان خیز عشق
ماهی بحر توام خواهم بدریا میرمت
عضو عضوت را نمیدانم تمیز ای ماهروی
من نمیدانم سر از پا در سرا پا میرمت
گر بآن دست نگارین ریخت خواهی خون من
شکر گویان پیش آن دست محنا میرمت
گر شبی در چنگ آرد زلفت آشفته بخواب
ترسم از حرمان بیداری برؤیا میرمت
گر میسر نیست فیض خدمتت ای شیر حق
بس مرا این آرزو کاندر تولا میرمت
ای بهشت جاودان اندر تماشا میرمت
سر سودای توام اندر سویدای دلست
سودها دارم که در این شور و سودا میرمت
نیستم خفاش تا گویم حدیث از نفی مهر
در بر خورشیده رخساره چو حربا میرمت
من نیم از خاکیان ای بحر طوفان خیز عشق
ماهی بحر توام خواهم بدریا میرمت
عضو عضوت را نمیدانم تمیز ای ماهروی
من نمیدانم سر از پا در سرا پا میرمت
گر بآن دست نگارین ریخت خواهی خون من
شکر گویان پیش آن دست محنا میرمت
گر شبی در چنگ آرد زلفت آشفته بخواب
ترسم از حرمان بیداری برؤیا میرمت
گر میسر نیست فیض خدمتت ای شیر حق
بس مرا این آرزو کاندر تولا میرمت