عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۰
عزیزکرد مرا باز در محل قبول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی ز روح‌الامین به وقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لَطَف نمود و ز تکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود ز خاطر او نظم را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که شعرگویان را
زشکر مَکْرِمت توست نکته‌های فصول
کمال فضل تو داری و من به مجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود به‌ جای یکی
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو پشت آل بتولی و هست نایب من
به مجلس تو خداوند شمع آل بتول
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۱
رسید عید همایون و روزه کرد رحیل
به جام داد فلک روشنایی از قندیل
چو روشنایی قندیل بازگشت به جام
سزدکه من به غزل بازگردم از تهلیل
غزل ز بهر غزالی غزاله رخ‌ گویم
که‌کرد خسته دلم را اسیر خد اسیل
چو عشق چشم‌ کحیلش فتاد در دل من
بخیل‌کرد به من بر به‌ خشم چشم‌ کحیل
به حسن‌ یوسف مصرست و رویم از غم‌ اوست
به رنگ نیل و دو چشمم ز اشک هست چو نیل
خلل رسید به جانم ز عشق آن صنمی
که هم‌گُزیده حبیب است و هم ستوده خلیل
مرکب است ز بخل و ز جود چشم و لبش
که آن به غمزه جوادست و این به بوسه بخیل
ز بخل ناب لب آن صنم دلیل بس است
ز جود صرف تمام است دست خواجه دلیل
صفی حضرت شاه جهان ابوطاهر
جمال جملهٔ اعیان حضرت اسماعیل
یگانه بار خدایی‌ که از فضایل او
همی نهند زمین را بر آسمان تفضیل
مدیحش از دل مداح تیرگی ببرد
چو بوی جامهٔ یوسف ز چشم اسرائیل
گشاده‌روی و گشاده‌دل و گشاده‌کفش
ز مال و جاه بر آزادگان گشاده سبیل
دقایق هنر این است اندک و بسیار
شرایط‌ کرم این است جمله و تفصیل
اگر به دادن روزی کفیل خواهد دهر
کَفَش به دادن روزی‌ کفایت است کفیل
وگر ز مذهب او یک صحیفه نشر کنند
تهی ‌شود همه عالم ز فتنهٔ تعطیل
چو در ستایش‌ او لفظ جزل‌ گوید مرد
به لفظ جَز‌ل دهد مرد را عطای جزیل
مگر ز طبع و ز حلمش خبر نداشت‌ کسی
که‌‌ گفت باد خفیف آمدست و خاک ثقیل
ایا ز شربت احسان تو رسیده شفا
به جان آن‌ که دلی داشت از نیاز علیل
چو رایت است ادب‌ کش تو داده‌ای نصرت
چو آیت است خرد ‌کش تو کرده‌ای تاویل
اگر کثیر نیاید جهان تو را نه عجب
که هست نعمت‌ او پیش همت تو قلیل
رسد چو نعره زند مرکبت بشارت فتح
مگر مُبَشِّر فتح است مرکبت به صهیل
برون از آنکه ز غیری جلالت است تو را
به نفس خویش تمامی به ذات خویش جلیل
سخن به جان شنوند از تو ناقدان سخن
چنانکه وحی شنیدی پیمبر از جِبْریل
به دست توست همه ساله نسخت ارزاق
چنانکه نسخت باران به‌دست میکائیل
ز بهر آنکه همی جان ز فتنه باز آرد
صریرکلک تو ماند به صور اسرافیل
خیال‌کین تو بر هر تنی‌ که سایه فکند
فکند سایه بر آن تن خیال عزرائیل
ستاره‌وار ثنای تو بر شدست به‌چرخ
همی ز چرخ ‌کند سوی خاطرم تحویل
ز حرص آنکه بیابد قبول مجلس تو
ز خاطرم به ‌قلم هر زمان کند تعجیل
همیشه تا که به عز و به ذل آدمیان
مدار چرخ ز تقدیر نایب است و وکیل
به نعمت اندر بادند دوستانت عزیز
به محنت اندر بادند دشمنانت‌ ذلیل
خجسته عید و خزان هر دو مژده ‌داد تو را
یکی به جاه عریض و یکی به عمر طویل
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۳
شهی‌ که هست همه عالمش به زیر علم
عزیزگشت به او تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عرب است و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خَدَم
زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم
ز عدل او به زمستان همی بروید گل
ز فر او به حزیران همی ببارد نم
کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم
همه زدست و د‌لش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب به هم
ایا شهی که زشاهان مشرق و مغرب
به اصل پاک تویی سید ملوک امم
به‌دین و دانش و داد تو از قدیم‌الدهر
به تخت بر ننهادست هیچ شاه قدم
خیال جود تو منسوخ‌کرد عادت بخل
شمیم عدل تو مَدْروس‌ کرد رسم ستم
تو از عدم به‌ وجود آمدی و آز و نیاز
به همت تو شدند از وجود سوی عدم
ز رای پاک تو شددین حق‌پرستان بیش
ز تیغ تیز تو شدکفر بت‌پرستان کم
به دارکفر در از هیبت و سیاست توست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم
ز بیم تیغ تو رهبانیان همی‌گویند
که بهترست محمد ز عیسی مریم
کشد زاقبال آن کاو کشد ز مهر تو سر
زند ز ادبار آن‌کاو زند زکین تو دم
چو سائل از تو بلی بشنود رهد ز بلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد به نعم
مگر بلا را مسمار کرده‌ای ز بلی
مگر نعم را مفتاح کرده‌ای ز نعم
خدایگانا اقبال تو مهندس وار
به‌گرد عالم پرگار درکشید رقم
کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی ‌گِردِ جملهٔ عالم
به کام دل بستان زان میی که پنداری
ز لعل دارد رنگ و ز مشک دارد شم
ز دست آن‌ که شود هر زمان ز تاب و گره
چو حلقه‌های زره زلف او خم اندر خم
گهی‌ کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم
تو خوش نشسته به نیک‌اختری ندیم طرب
مخالف تو ز شوم اختری ندیم ندم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۷
هفت چیز از خسرو عالم همی نازد به هم
دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم
آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین
وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم
سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش
بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم
تا که او گیتی‌ گشاد و بست بر شاهی‌ کمر
قیمت شاهی فزود و کاست از گیتی ستم
همچنان کارایش سیارگان است آفتاب
نام او آرایش خطبه است و دینار و درم
آورد جودش ولی را از عدم سوی وجود
افکند تیغش عدو را از وجود اندر عدم
موسی عمران مگر بگرفت تیغش را به کف
عیسی مریم مگر پرورد جودش را به دم
حاجت پیغمبران و حجت پیغمبری
گر ندیدی شو نگه‌ کن دین و عدلش را به هم
عدل او از حاجت پیغمبران دارد نشان
دین او از حجت پیغمبران دارد رقم
تا نه بس مدت به دولت کرد خواهد شهریار
رومیان را همچو حاج و روم را همچون حرم
در چلیپاخانهٔ قیصر بسی مدت نماند
تا نهد سی‌پاره قرآن را و بردارد صنم
از شجاعت وز سخا نازند میران عرب
وز فتوت وز کرم نازند شاهان عجم
گو بیایید و بیاموزید از این فرخنده شاه
هم شجاعت هم سخاوت هم فتوت هم‌ کرم
تا بود درچرخ دور و تابود در مهر نور
تا بود در بحر موج و تا بود در ابر نم
هرکجا شادی است با شه باد و غم با دشمنان
جفت شادی پادشاه و دشمنانش جفت غم
ملک چون افزون بود بدخواه کم باشد بلی
ملک او هر ساعت افزون باد و بدخواها‌نش کم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹۹
فرخنده باد و خرم نوروز شاه عالم
سلطان تاجداران تاج تبار آدم
عالی جلال دولت باقی جمال ملت
دارندهٔ زمانه شاهنشه معظم
از تخت و خاتم آمد آرایش بزرگان
و آراست از ملکشاه امروز تخت و خاتم
شاهنشهی که عدلش بفزود نور گیتی
فرماندهی که جودش بشکفت روی عالم
در روزگار شاهان تاریخ او موخر
در خاندان شاهان فرمان او مقدم
از قلعه‌های محکم دشمن همی چه نازد
مرگ است تیغ سلطان در قلعه‌های محکم
تا عزم ‌کرد سلطان رفتن به جانب چین
فغفور چین به چین در برساخته است ماتم
قیصر ز بیم تیغش بیزار شد ز رهبان
بهتان همی نگوید بر عیسی بن مریم
ای در جمال چون جم در فتح چون سکندر
در لشکر تو بینم سیصد هزار رستم
گر نازش مسلمان از ز‌مزم است و کعبه
تخت تو هست‌ کعبه دست تو هست زمزم
اندر بهار خرم شادی و خرمی به
شادی و خرمی‌ کن‌ که آمد بهار خرم
بنشین به تخت شاهی تا بخت تو بنازد
می نوش‌ کن به شادی تا دشمنت خورد غم
عدل تو باد و عمرت هر ساعتی در افزون
هرگز مباد روزی عدل تو از جهان کم
شاعر تو را معزی‌، راوی تو را شکر لب
دولت تو را مسلم‌، نصرت تو را دمادم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۷
منت خدای را که برون آمد از غمام
بدری که هست پیشرو دودهٔ نظام
صدری که هست خادم پایش سر کفات
میری‌ که هست عاشق دستش لب‌ کرام
شایسته زین ملت وبایسته فخر مُلک
فرخنده نصر دولت ابوالفتح بن نظام
دستور زاده‌ای که به اقبال و مکرمت
چون واسطه ز عقده همی تابد از انام
ظاهرترست از آنکه کسی گویدش کجاست
پیداترست زانکه کسی گویدش کدام
دل در ستایش هنرش هست بی‌ملال
جان در پرستش خردش هست بی‌ملام
بر سرّ غیب خاطر او هست مُطّلع
بی‌آنکه جبرئیل گزارد بدو پیام
او را سلام کن که سلامت بود تو را
او را بود سلامت‌ کاو را کند سلام
با مهر و ماه دولت او متصل شدست
وین اتصال خواهد بودن علی‌الدوام
گویی نهاد دولت او را خدای عرش
بر سر ز مهر افسر و بر کف ز ماه جام
ای سیرت بدیع تو فهرست افتخار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
گر نام‌گیرد از ظفر و مدح هر امیر
اینک تو را ز فتح و ظفر کنیت است و نام
گرچه توراست عالم جسمانیان وطن
رای توراست عالم روحانیان مقام
همچون پدر به جود بشر را تویی بشیر
همچون پدر به عدل امم را تویی امام
گر جان خلق خازن مهر تو نیستی
حقا که آمدی همه مهر تو از مسام
دلهای خاص و عام به فر تو شد درست
زان پس‌ که بود کوفته دلهای خاص و عام
تا شد نسیم وصل تو بر جسم ما حلال
شد آتش فراق تو بر جان ما حرام
رفته است سیدالوزراء و تو مانده‌ای
از رفته‌ایم غمگین وز مانده شادکام
آمد بسی به دام اجل صیدگونه‌گون
صیدی چو سَیّدالوزرا نامدش به‌دام
اندر جهان نظام زعمر نظام بود
رفت از جهان نظام و ببرد از جهان نظام
کار حسام کرد همی درکفش قلم
واکنون شدست بی‌قلمش ملک بی‌حُسام
تا مست کرد خمر وفاتش زمانه را
گویی زمانه همچو هیونی است بی‌زمام
چرخ از نیام فتنه یکی تیغ برکشید
تا صد هزار تیغ برون آمد از نیام
تا سیب تازیانهٔ رایض گسسته گشت
آشفته گشت و گشت جهانی که بود رام
شیری شد آن که بود گرازنده چون گوزن
بازی شد آن‌ که بود گریزنده چون حمام
شد تیره‌فام روز گروهی کز ابتدا
خنجر به خون ناحق کردند لعل فام
از دست روزگار ببردند مدتی
دیدند دست برد مکافات و انتقام
از وصف این عجایب و از شرح این عِبَر
عاجز بود عبارت و قاصر بود کلام
این حالها که رفت به بیداری ای عجب
گویی چو نومهای محال است در منام
ای نیکخواه مهتر و نیکوسخن‌کریم
فرخ‌لقا امیر و همایون نسب همام
در عصمت خدای بدین جانب آمدی
تا بندگان ‌کنند به حبل تو اعتصام
تا شرع را کنی به هدی صافی از ضلال
تا ملک را کنی به ضیا خالی از ظلام
تا همت تو خوب ‌کند فعلهای زشت
تا دولت تو پخته کند کارهای خام
گیرد به دولت تو همه شغلها نسق
گردد به همت تو همه کارها تمام
ا‌رجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا دوستت رهی شود و دشمنت غلام
من بنده گر چه هول قیامت کشیده‌ام
پیوسته کرده‌ام به ثناهای تو قیام
گه خوانده‌ام مدیح تو از شام تا به صبح
گه‌ گفته‌ام ثنای تو از صبح تا به شام
گه بوده است یاد تو و آفرین تو
تکبیر در صلوتم و تسبیح در صیام
تا طبع آب تر بود و طبع خاک خشک
واندر جهان مزاج بود هر دو را مدام
از آب و خاک باد همه دشمنانت را
تری‌ نصیب دیده و خشکی نصیب کام
آنجا که هست بخت تو دولت کشیده رخت
وانجا که هست کام تو نصرت نهاده گام
از شاعران بنا و ز توبر و مکرمت
از عالمان دعا و زتو سعی و اهتمام
تا مدتی قریب نهاده شه ملوک
در دست تو زمانهٔ آشفته را لگام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۰
کی توان‌ گفتن که شد ملک شهنشه بی‌نظام
کی توان ‌گفتن که شد دین پیمبر بی‌قوام
کی توان‌ گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان ‌گفتن که شد بَدر زمین اندر غَمام
قهر یزدان نرم‌ کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ‌ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام
عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امّتی در یک نفس مَدروس شد در یک مقام
شد شکار عالم آن ‌کاو کرد عالم را شکار
شد به‌کام دشمن آن‌کاو دید دشمن را به‌کام
در ره بغداد صیّاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی درافتادش به دام
آن‌ که بودی روزگارش با صیام و با صلوت
روزگارش منقطع شد در صلوت و در صیام
آن‌که بودی چون حُسام اندر بنان او قلم
خون همی‌گرید قلم در فرقت او چون حسام
آن ‌که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون به جان او ز مرگ آمد پیام
ای جهان بی‌وفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصرکردی حرام
آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ‌ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام
آن‌که بود اندر وزارت بی‌ملام و بی‌ملال
در ملال عمر اوگشتی سزاوار ملام
در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام
بود حلمش خاک وجودش آب و هست اندر غمش
خاک بر فرق‌ کفات و آب در چشم‌ کرام
راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتی ها همی بینند گویی در منام
ای وزیر شاه عالم بردی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام
ای به امر و نهی‌ کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام
شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی‌ تو گریان در لباس احتشام
نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام
مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم اَنام است اندرین پرگار و هم شاه انام
آن‌که پیوسته به مدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام
با دریغ و حسرت تو در غریو افتاده‌اند
بی‌نهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام
زعفران و نیل سُوْ دَسْتند گویی کز صفت
رویشان مر زعفران‌گون است و لبها نیل فام
گر نبود اندازهٔ عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام
باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام
دست حسرت جامهٔ صبر معزی چاک‌ کرد
تا جهانی را مُعَزّا کرد حَیّ لایَنام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۴
عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان
وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان
نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید
نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران
کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید
تنگ دل بودن و بیکار نشستن نتوان
نتوان‌ کرد از این بیش ز بت رویان صبر
نتوان بود از این بیش ز می خشک دهان
گاه آن است‌ که مطرب بزند راه سبک
روز آن است که ساقی بدهد رطل‌ گران
بِفَرازند حریفان ز پی شادی جام
بفروزند ندیمان ز می صافی جان
جام می پر بستانند و تهی باز دهند
پیش بخت ملک ملک ده ملک ستان
ناصر دین عَضُد دولت و خورشید ملوک
شاه سنجر که نگهبان زمین است و زمان
پادشاهی که خداوند جهان است به حق
تا جهان است بماناد خداوند جهان
پیر فرهنگ جوانی و جوان بخت شهی
که همی فخر کند از هنرش پیر و جوان
هم خدای است ازو راضی و هم پیغمبر
هم خلیفه است از او شاد دل و هم سلطان
رنج در خدمت او برکه بر او سود کنی
چون بر او سود کنی رنج نیاید به زیان
اوست شاهی‌که چو در رزم‌کمان‌کرد به زه
خصم او سست شود گرچه بود سخت‌کمان
آید از خنجر او مرد مبارز به نفیر
آید از نیزهٔ او شیر دلاور به فغان
گر شود شاخ‌گل افروخته از ابر بهار
ور شود برگ رزان ریخته از باد خزان
جود او ابر بهارست و ولی شاخ‌گل است
خشم او باد خزان است و عدو برگ‌ رزان
ای به‌فرّ تو جهان یافته از فتنه نجات
وی به عدل تو زمان یافته از جور امان
میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد
جای آن است که خوانند تو را نوشْروان
حاشَ لِلّه که اگر نوشْرَوان زنده شود
پیش تو سجده برد بر طرف شادُرْوان
اندر آن روز که تو اسب دوانی بر دشت
واندر آن روز که توگوی‌زنی در میدان
ماه خواهد که تو را نعل شود بر سم اسب
زهره خواهد که تو را گوی شود در چوگان
چون‌ کند تیر تو بر شیر ژیان بیشه حصار
شود از تیر تو چون بیشه تن شیر ژیان
نیست چون تیغ توگر هست قضا را چنگال
نیست چون تیر تو گر هست اجل را دندان
تو به مروی و ز عدل تو به مصرست اثر
تو به شرقی و ز فتح تو به غرب است نشان
در بساطت پسر پادشه غزنین است
در رکابت پسر پادشه ترکستان
تو به اقبال همی بگذری از جد و پدر
سخن بنده یقین است و در این نیست‌ گمان
دست در دامن اقبال تو زد فخر ملوک
پیش تخت آمد و در طاعت تو بست میان
از تو شد مُقبل و از فرِّ تو بِفزود امید
وز تو شد خرم و بگشاد به شکر تو زبان
آن کرامت که تو اندر حق او فرمودی
وان سعادت که ازو دولت تو کرد ضمان
که شناسد به درستی مدد نعمت این
یا که داند به تمامی عدد منت آن
او به دینار تو امروز همی شکر کند
چون ز سلطان پدر تو پدر او به جنان
گر پدر پار به نزدیک پدر مهمان شد
پسر امسال به‌ نزد پسر آمد مهمان
تو توانی‌ که به شاهی بنشانی او را
که تویی در همه عالم مَلِکِ مُلک نشان
نه عجب گر بود از دست تو در غزنین شاه
و آن ‌کجا هست هم از دست تو در توران خان
این به نام تو همی سکه زند در غزنین
وآن به نام تو همی خطبه‌کند در توران
کارهایی که درش بستهٔ تقدیر بود
چو تو تدبیر کنی در بگشاید یزدان
فتح را نیست بریده ز رکاب تو رکاب
بخت را نیست‌ گسسته ز عنان تو عنان
ملک چرخ است و تو خورشیدی و دستور تو ماه
لشکرت انجم و میدا‌نت ره کاهکشان
بر همه جانوران گر به یکی مهر نگین
بود یک چند سلیمان نبی را فرمان
بر همه تاجوران هست به پیروزی بخت
همچو فرمان سلیمان همه حکم تو روان
تا که سازند قِران‌ْ مشتری و زهره به هم
تاکه بر چرخ بود طالع ‌گیتی سرطان
باد سر بر سرطان رایت اقبال تو را
کرده در طالع تو مشتری و زهره قران
باسبان باد تو را سَعْد فلک بر در کاخ
مدح‌خوان باد تو را روح امین بر سر خوان
عید تو فرخ و عیش تو خوش و طبع تو شاد
عمر تو سرمدی و دولت تو جاویدان
می‌رخشنده چو یاقوت روان برکف تو
شده یاقوت روان برکف تو قوت روان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۷
بر قاعدهٔ ملت پیغمبر یزدان
کی‌کرد جهان راست به شمشیر و به فرمان
نور ابدی از هنر خویش‌که‌گسترد
برگوهر جغری بک و بر خانهٔ خاقان
از دولت پیروز که شد تا به قیامت
شاه همه ایران و پناه همه توران
در مشرق و در مغرب بی‌مهر نبوت
صد معجزه بنمود چوموسی وسلیمان
صد لشکر منصور به یک ماه‌ که آورد
از دجله به جیحون و زموصل به خراسان
جز شاه بلند اختر ابوالفتح ملک‌شاه
سلطان جهانگیر و شهنشاه جهانبان
شاهی‌ که فرازد علم نُصرت و تأیید
در مدت یک ماه بدوگوشهٔ کیهان
شاهی‌که شدستند همه لشکرِ خصمش
چون لشکر شیطان به دل آشفتهٔ خذلان
هر دم زدنی لشکر اقبال کند عرض
تا جمله برد بر تبع لشگر شیطان
گرد سپه شاه چه در شرق و چه در غرب
بر چرخ همی تیره‌کند دیدهٔ‌کیوان
از خیمه و خرگاه توگویی‌که سپهری است
پر کوکب رخشنده همه‌ کوه و بیابان
وز نعمت بسیار توگویی ‌که بهشتی است
آراسته و ساخته لشکرگه سلطان
شاها ز نهیب تو همه چارهٔ دشمن
مانند سپندان شد و عزم تو چو سندان
چیره نشود دشمن تو بر تو به چاره
سفته نشود بیهده سندان به سپندان
بودی تو به موصل‌که همی لشکر خصمت
گفتند که بردیم خراسان به کف آسان
حالی نه به‌اندازه وکاری نه به‌ترتیب
بر دست گرفت آن که کمربست به عصیان
بیهوده برون برد سر از چنبر طاعت
بر خیره جدا کرد دل از عهد و ز پیمان
چون رایت پیروز تو آمد به‌ در ری
آن حال دگرگون شد و آن کار دگرسان
از هیبت شمشیر تو برگشت و همی‌گفت
از کرده پشیمانم و بر رفته پشیمان
حقاکه به فرمان تو بر باد دهد سر
هرکاو نه به فرمان تو بر دست نهد جان
گر دشمن تو هست چو هامان و چو فرعون
هستی تو به پیروزی چون موسیِ عِمران
رای سپه‌آرای تو همچون ید بیضاست
شمشیر گهربار تو مانندهٔ ثُعبان
ثعبان و ید بیضا ای شاه تو داری
چه بیم و چه باک است ز فرعون و ز هامان
چوگان ظفر داری و میدان شجاعت
عالم همه‌گویی است تو را در خم چوگان
گویند که جاوید همی روی زمین را
بخشیدن نور است ز خورشید درفشان
تا باشد خورشید درفشان ز بر چرخ
بادی زبر تخت درخشان و درافشان
می‌نوش کن ای شاه که از گردش خورشید
نوروز بزرگ آمد و بگذشت زمستان
بر مدح و ثنای تو زبانها بگشادند
بلبل به سمن‌زار و چکاوک به گلستان
لعل است فرو ریخته بر دامن کهسار
درّ است درآویخته از گردن بستان
از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه
مینا و عقیق است پراکنده فراوان
از باد همی سوده شود عنبر و کافور
وز ابر همی توده شود لولو و مرجان
در فعل مگر بندهٔ جود تو شدست این
در صنع مگر چاکر طبع تو شدست آن
تا باغ چو دینار شود در مه آذر
تا راغ چو زنگار شود در مه نیسان
زیر علم و زیر نگین تو همی باد
عالم همه آراسته چون روضهٔ رضوان
بر دست تو اصل طرب و مایهٔ نصرت
جام تو و شمشیر تو در مجلس و میدان
تو جفت سخاپروری و جفت تو دولت
تو یار بلنداختری و یار تو یزدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۸
مرا درست شد از آفریدگار جهان
که از جمال و کمال آفرید ترکستان
همه جمال ز تُرکان همی دهند خبر
همه‌ کمال ز تُرکان همی دهند نشان
جمال جمله پدید آمد ازکلاه وکمر
کمال جمله پدید آمد از کمند و کمان
بدو رخ سمنی دلگشای در مجلس
به ناچخ سه‌منی جان ربایْ در میدان
یکی به غمزهٔ جادو همی رباید دل
یکی به خنجر هندو همی ستاند جان
کلاه بر سر ترکان و تیغشان دردست
چو مِهْر در حَمَل و مُشتری است در سَرَطان
همه زبون شمرند از هنر سوار دلیر
همه سبک شکنند از ظفر سپاه‌گران
دی و تموز در آن جنگیان اثر نکند
مگر فریشتگانند لشکر توران
کمر به سان ‌کمند و به موی همچو کمر
دهان به سان خیال و به چشم همچو دهان
گسادن سخن و بستن‌کمر همه را
خبر دهد زدهان و نشان دهد زمیان
به مهر و خدمت ترکان سپرد باید دل
چو کردگار به ترکان سپرد ملک جهان
بلی زدولت تُرکان بقای اسلام است
بقای دولت ترکان به دولت سلطان
جلال دولت باقی جمال ملت حق
که شهریار زمین است و پادشاه زمان
معز دین و سرافراز دوده ی سلجوق
پناه خلق و خداوندِ خانهٔ خاقان
جوان و پیر به شاه جهان همی نازند
که پیر عقل و جوان دولت است شاه جهان
به رای پاک همی تخت را کند عالی
به تیغ تیز همی ملک را دهد سامان
زبندگان همه کوشش بود وزو بخشش
زخسروان همه طاعت بود وزو فرمان
چو تیغ او شکند شیر شَرزَه را چنگال
چو تیر او فکند پیل مست را دندان
قضا بیاید و در تیغ او شودگوهر
قدر بیاید و بر تیر او شود پیکان
خدایگانا، شاها، مُظَفّرا، مَلِکا
زمانه از تو پذیرد همی به عدل امان
سرای ملک تو آراسته است و دولت تو
در سرای فرو گستریده شادُ‌رْوان
حسود تو چو چراغ است و تو چو خورشیدی
بدین حدیث دلیل است و حجت و برهان
اگرکسی به چراغ اندرون دمد نفسی
چراغ زود فرو میرد و شود پنهان
وگر هوا متغیر شود زگرد و بخار
در آفتاب نیاید تَغَیُّر و نقصان
جهان ز سایه و از آفتاب خالی نیست
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
دو گوهرست تو را در میان جام و حُسام
نشاط‌ پرور و دشمن بکش بدین و بدان
سماعِ اسْعَد چنگی بخواه و باده بنوش
ز طبع بنده معزی تو رانه‌خواه و بخوان
ز بخت خویش بناز و زمال خویش ببخس
مراد خویش بیاب و به کام خویش بران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۱
هر آن عاقل‌که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشایدکاو نپیوندد دل اندر خدمت سلطان
سلامت باد آنکس ‌کاو بهم پیوندد و بندد
تن اندر خدمت سلطان دل اندر طاعت یزدان
همه شاهان همی نیک‌اختری جویند از این خدمت
چه ‌در مشرق چه درمغرب چه در توران چه در ایران
چنین سلطان نبودست و نخواهد بود در عالم
جمال دودهٔ جُغری پناه دودهٔ خاقان
همی فرمان برند او را دو فرمانبر به‌دوکشور
یکی فرمانده غزنین یکی فرمانده توران
یکی‌را برمراد او سر اندر چنبر طاعت
یکی را بر وفای او دل اندر عهدهٔ پیمان
چنین فرمان ز سلطانان کرا بودست در عالم
چنین دولت ز جباران کرا بودست درکیهان
هر آن‌کس کاو ازین فرمان و این دولت خبر داد
تعجب را همی‌گوید زهی دولت زهی فرمان
کجا خشمش رسد تیمارگیرد خانه‌ها یک سر
کجا سهمش رسد دشوارگردد کارها یکسان
ولیکن چون کند رحمت زمهر و عفو اوگردد
همه تیمارها شادی همه دشوارها آسان
همه‌بیگانگان را عفو و احسان‌است از این خسرو
برادر باشد اولی‌تر به این عفو و به‌ این احسان
چو راضی گشت از او سلطان و راضی شد به‌ این خدمت
سلامت یافت تا محشر سعادت یافت جاویدان
جه بهتر زانکه نزدیک چنین شاهی چنین میری
نماید مدتی شاهی و باشد مدتی مهمان
چه خوش‌تر زانکه از یک اصل باشد تازه و خرم
دو گلبن در یکی باغ و دو سرو اندر یکی بستان
ز شادُروان این حضرت یکی بوی بهشت آید
کسی باید که بنشیند بر این فرخنده شادروان
کرا باشد شکیبایی ز دیدار چنین شاهی
که از دیدار او در تن همی شادی فزاید جان
چنین‌ گفته است پیغمبر که دیدار شه عالم
بود طاعت وزان طاعت فزاید قُوَّت ایمان
به ملک اندر چنین باید شه عادل که از عدلش
همی در عالم عِلْوی بنازد جان نوشِرْوان
به هر روزی که نو گردد ببخشد کشور دیگر
نه جودش را بود غایت نه ملکش را بود پایان
دراین معنی‌که من‌گفتم چو خورشیدست پنداری
که بخشد نور و هرگز ناید اندر نور او نقصان
دو ابرند ای عجب‌گویی‌کف و تیغ جهانگیرش
یکی در بزم زرافشان یکی در رزم خون‌افشان
یکی اندر سبب چون معجز عیسیّ‌بِنْ مریم
یکی اندر صفت چون معجز موسی بن‌ عمران
شهنشاها جهاندارا به‌ میدان فتوح اندر
تو داری گوی پیروزی گرفته در خم چوگان
هر آن چیزی‌که از اقبال موجودست ‌در عالم
به معنی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان
همیشه تاز تقدیر و قضای خالق‌اکبر
همی باشد زمین ساکن همی باشد فلک‌گردان
زمین را بی‌رضای تو مبادا ساعتی تسکین
فلک را بی‌مراد تو مبادا لحظه‌ای دَ‌وْران
نظام دین تازی را همیشه عزم تو حجت
صلاح ملک باقی را همیشه تیغ تو برهان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۱
سزد گر بشنود توحید یزدان
هر ان مؤمن که او باشد سخندان
که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاد از توحید یزدان
خداوندی که بی ‌آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان
ز تاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان
به‌ روز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان
ز بهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمت‌های الوان
پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان
ز ابر اندر هوا کرد آشکارا
به قدرت برق و رعد و برف و باران
چمن‌ها را به آذار و به آذر
به دست باد کرد آباد و ویران
گل آدم به دست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان
چو محکم کرد اصل کار آدم
به عالم کرد نسل او فراوان
قلم زد بر سرقومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی ز خِذلان
ز بهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان
زبهر حِرزِ ابراهیمِ آزر
به یک لحظه ز آتش‌ کرد ریحان
هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان
زمین را خشک کرد از آب دریا
ز بهر لشکر موسیِ عمران
صبا راگفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان
به یوسف دادگاه و تخت شاهی
رهانیدش ز چاه و بند و زندان
پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیت‌الاحزان
به‌گردون برد عیسی را ز هامون
محلش با کواکب کرد یک سان
محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان
شنیدی این شگفتی‌ها که ایزد
به‌جای بنده کرد از فضل و احسان
همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان
چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان
ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان
به‌گیتی هیچ دَیّاری ندانم
که مستغنی است از توفیق دیان
ز دیان مغفرت خواهیم و رحمت
ز بهر آنکه غفارست و رحمان
کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان
نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان
اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زورپور دستان
چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان
وگر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد ز سندان
چنان باید که نعمت‌های دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان
وگر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان
چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان
همین است اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان
ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران
جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگار است از سه سلطان
همه عالم ز مشرق تا به مغرب
براق همتش را هست میدان
در آن میدان سَرِ اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خمّ چوگان
به زیر سایهٔ انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان
نگردد چرخ گردون جز به کامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پر یاقوت و مرجان
کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهر افشان
منم نو جان به‌فر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مروِ شهجان
بقا و دولت ایام او را
هواخواه و دعاگوی و ثناخوان
به دستوری به خانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان
اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان
همیشه تا زباد ماه نوروز
گل سوری بخندد در گلستان
ز باد د‌ولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان
جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان
هزاران سال فرخ باد و معمور
بر او ماه صیام و ماه نیسان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۴
همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان
مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان
خداوند خداوندان معزالدوله رکن‌الدین
شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان
جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش
جهانداران زمین بوسند در ایران و در توران
زافریدون و نوشروان جه‌گویم من که بگذشت او
به ملک اندر ز افریدون به‌ عدل اندر ز نوشروان
به حکم او شهان خاضع به عدل او جهان ایمن
به حلم او زمین ساکن به‌کام او فلک‌ گردان
طرب در جام او باده ظفر در تیغ او گوهر
امل در دست او خاتم اجل در تیر او پیکان
جهان را عدل او در خور چو در سرما چو در گرما
هوای سرد را آتش زمین خشک را باران
خدای عرش فرمودست سیارات گردون را
که هر روزی دهند او را یکی اقبال دیگرسان
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهان‌افروز را پنهان
به فر و کامرانی‌ کرد با او آسمان بیعت
به عمر جاودانی بست با او مشتری پیمان
ز بهر قید بدخواهان او باشد همه ساله
گره بر ابروی مریخ و چین بر چهرهٔ‌ کیوان
همه‌ گیتی گشاده چشم تا او کی کشد لشکر
همه عالم نهاده‌ گوش تا او کی دهد فرمان
کرا رنجی بود بر تن رضای او دهد راحت
کرا دردی بود در دل سخای او کند درمان
به یک دیدار او گردد همه تیمارها شادی
به یک گفتار او گردد همه دشوارها آسان
خرد گوید مدیح او را چو گیرد جام در مجلس
فلک سوزد سپند او را چو بازد گوی در میدان
چو بگشاید به بخشش‌ کف ز بس خواری بگرید زر
چو بسپارد به رامش دل ز بس شادی بخندد جان
چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین
چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان
بلا و صاعقه از بیم تیغ او به قسطنطین
خروش و مشغله از جوش جیش او به ترکستان
به قسطنطین چو مطموره است‌ گویی قصر بر قیصر
به ترکستان چو زندان است‌ گویی خانمان بر خان
چه گویم قصه ی خصمان و حال بدسگالانش
که مشهورست و معروف است حال قصهٔ ایشان
سر و سامان همی جستند کار ملک را اول
ز بیدادی شدند آخر سراسر بی‌سر و سامان
ندانستند پنداری که با سلطان کسی کوشد
که باشد ضحکهٔ‌ گردون و باشد سخرهٔ شیطان
چو مالش داد سلطان اهل عصیان را نپندارم
که با او دارد اندر دل کسی اندیشهٔ عصیان
الا یا دادگر شاهی‌ که اندر مشرق و مغرب
کجا بود از ستم ویران شد از عدل تو آبادان
چو نامت بر زبان آرند بشناسند شاهی را
که شاهی چون یکی نامه است و نام تو بر او عنوان
ز اطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی
مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان
پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را
رسوم خویش را حجت فتوح خویش را برهان
ز بهر ملت تازی فریضه است ای شه غازی
کشیدن لشکر نصرت به جنگ روم و ترکستان
دیار شام خالی‌ کردن از بطریق واز اُ‌سقف
بلاد روم خالی‌کردن از قسیس و از رهبان
بباید کشتن آن ملعون‌سگان و خاکساران را
که‌ گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان
بباید مرفرنگان را بریدن بسته خنجرها
به خنجرهای گوهردار جان اوبار خون‌ افشان
به صحرا بر ز سرهای فرنگان‌ گوی‌ها کردن
ز دست و پای ایشان گوی‌ها را ساختن چوگان
عجب نبود ز اقبالت که آن‌ کشور چنان‌ گردد
که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان
خداوندا چو عید آمد به شادی و خوشی بنشین
امیران و ندیمان را به بزم خویشتن بنشان
شراب مجلس تو هست نافع‌تر تن و جان را
از آن شربت‌ که نوشیدست خضر از چشمه ی حیوان
رحیق و سلسبیل از جنت‌الفردوس پنداری
همی بر دست حورالعین فرستد پیش تو رضوان
الا تا باد دی‌ماهی همی خیزد پس از تشرین
الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان
نصیب تو ز هفت اقلیم و قسم تو ز هفت اختر
سعادتهای بی‌نحس و زیادتهای بی‌نقصان
به تو افروخته دنیا به تو افراخته ملت
به تو آراسته دولت به تو پیراسته ایمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۶
همی تا دولت و ملک است در ایران و در توران
ملک‌سنجر خداوندست در توران و در ایران
جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش
بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان
سپاهش درخراسان‌ است و اخبارس به قسطنطین
رکابش بر در مروست و آثار به ترکستان
به قسطنطین همی نالد ز بیم تیغ او قیصر
به ترکستان همی نازد به فر بخت او خاقان
ز مهر و کین او خیزد همی در دولت و ملت
بقای موکب نصرت فنای لشکر خِذلان
گهی از مشتری سازد به دولت‌ گوی چوگان را
گهی از ماه نوسازد به همت‌گوی را چوگان
شهنشاهی به عهد او نبوت را همی ماند
که او مانند هارون است و سلطان‌ موسی عمران
حسود هر دو چون فرعون و خصم هر دو چون قارون
دل هر دو ید بیضا و تیغ هر دو چون ثُعبان
گهی پوید به پیروزی رسول آن به‌ نزد این
گهی آید به پیروزی به نزد این رسول آن
به اطراف جهان شاهان سرافرازند اگر روزی
به بزم هر دو بنشینند بر اطراف شادروان
چو سلطان و ملک شادند و در دنیا به‌ یک ‌دیگر
زسلطان و ملک‌شادند در عقبی ملک سلطان
بگرداناد چشم بد خدا از دولت هر دو
به‌کام هر دو بادا تا قیامت آسمان‌گردان
زگیتی هر دو را طاعت به دولت هر دو را خدمت
زگردون هر دو را بیعت زاختر هر دو را پیمان
حسام هر دو دین‌گستر لقای هر دو دین‌پرور
فتوح هر دو تا محشر بقای هر دو جاویدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۳
دوش رفتم به خیمهٔ جانان
تازه کردم به بوی جانان‌، جان
آفتاب است زیر شب ‌گفتی
زیر زلف اندرون رخ جانان
گر به روز آفتاب رخشان است
پس چرا شد به شب رخش رخشان
جعد او بر شکوفه عنبر بار
زلف او بر ستاره مشک افشان
جان من زیر جعد او پیدا
دل من زیر زلف او پنهان
بود چوگان دو زلف وگوی زنخ
گوی و چوگانش را ز گل میدان
گوی سیمین شود به ‌هرحالی
هرکجا عنبری بود چوگان
زیر آن لب نهفته دندانش
همچو لولو نهاده در مرجان
من به دندان ‌گرفتم انگشتم
در غم عشق آن لب و دندان
گفتم ای دلفریب سیمین بر
ماه گویا تویی و سرو روان
در کنارم تو را سزد گردون
وز وثاقم تو را سزد بستان
گرچه با تو مرا خوش است وصال
ورچه دیدار توست قوت روان
از وصال تو خوشترست مرا
خدمت نور دولت سلطان
آفتاب تبار قتلغ بیک
میر گیتی‌گشای ملک ستان
آن‌که همنام شیر یزدان است
هست برهان قدرت یزدان
وان که سلطان برادرش خواند
همچو سلطان بود ز بخت جوان
چاکر جاه و قدر اوست زمین
بندهٔ عقل ورای اوست زمان
کرد با رای او قضا بیعت
کرد با قَدْر او قَدَر پیمان
مهر او با موافقان رحمت
کین او با مخالفان طوفان
دل صا‌فیش چشمهٔ خورشید
کف کا‌فیش چشمهٔ حیوان
کوه با حِلم او چو باد سبک
باد با طبع او چو کوه ‌گران
چون به رزم اندرون گشاد کمین
چون به جنگ اندرون کشید کمان
بفکند شیر شرزه را چنگال
بشکند پیل مست را دندان
بر جبین موافقانش نوشت
مهر او: «‌هل اتی علی‌ الانسان‌»
بر جبین مخالفانش نوشت
کین او «‌کُلّ مَنْ عَلیها فان‌»
ای امیری که زیر همت توست
برج خورشید و خانهٔ کیوان
پدرت را ولایت است و تورا
جای بهرام و جاه نوشروان
بارگاه تو را ز قدر و شرف
زیبد از روی حور شادروان
خدمت شاه و طاعت پدر است
سیرت تو در آشکار و نهان
مقبلی لاجرم زخدمت این
خرمی لاجرم ز طاعت آن
شاعر شاه و مادح دولت
آفرین گوی توست و مدحت خوان
چون پیاده به مجلس تو شتافت
دهد از حال اسب خویش نشان
داشت اسبی که گاه گام زدن
بود با باد تیزرو یکسان
بحر جوشنده بود در رفتار
چرخ کوشنده بود در جولان
چون برو بودمی بیاسودی
پای و دست من از رکاب و عنان
بی‌سبب ناگهان بخفت و بمرد
مرگ او بود هم بر او تاوان
ای دریغا که ناگهان آورد
ملک‌الموت اسب من به ‌زیان
میزبان کن مرا خداوندا
تا نباشم پیاده و حیران
گر من از تو ستورکی خواهم
عذر من ظاهرست و حال عیان
هر ستوری که تو مرا بخشی
شکرگویم به پیش شاه جهان
تا پدید آید از خزان و بهار
گه زمستان و گاه تابستان
بر تو فرخنده باد فصل بهار
بر تو فرخنده باد جشن خزان
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۶
المنهٔ لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگرباره درخشان
المنهٔ لِلِّه که گلزار به نوروز
بشکفت اگر مُرد ز سرمای زمستان
المنهٔ لِلّه که بر شخص بَراهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان
المنهٔ لله که موسای پیمبر
کلی فرجی یافت ز فرعون و ز هامان
المنهٔ لله که یعقوب به یوسف
خرم شد و در بست درِ کلبهٔ احزان
المنهٔ لله که یوسف به اَمارت
بنشست و عدو گشت اسیر چَه و زندان
المنهٔ لله که اندر کف داود
چون موم شد آهن نه به آتش نه به سندان
المنهٔ لله که انگشتری ملک
کردند دگرباره در انگشت سلیمان
المنهٔ لله که یونس به سلامت
رست از شکم ماهی و تاریکی ایوان
المنهٔ لله‌ که در ظلمتِ بسیار
پنهان نشد از خضر نبی چشمهٔ حیوان
المنهٔ لله‌ که در مکه ظفر یافت
پیغمبر امّی ز پس هجرت و هجران
المنهٔ لله که شایستهٔ دستور
بنشست به دستوری دستور به دیوان
المنهٔ لله‌که آراست دگر بار
دیوان خراسان به سرافراز خراسان
آن بار خدایی‌که معین آمد و ناصر
بر مُلْک شه مشرق و در دولت سلطان
بوالقاسم مُقبِل که چو بوالقاسم مقبول
بگزیدهٔ خلق است و پسندیدهٔ یزدان
او کارگزار است که کار ملکان را
الا سر کلکش نشناسد سر و سامان
در دیدهٔ دین است خردمندی او نور
در پیکر ملک است هنرمندی او جان
یک چند شد از خدمت مخدوم و خداوند
دور از حسد حاسد و از فتنهٔ شیطان
حاسد شد و در زاویه افتاد ز محنت
شیطان شد و در هاویه افتاد ز خذلان
پای عدو از بند بفرسود که دستور
با خواجهٔ ما دست بکردست به پیمان
دی کان کفایت ز گهر سخت تهی بود
امروز امید است که خیزد گهر از کان
گر رنج بُد از حسرت او بر تن احرار
ور درد بد از غیبت او بر دل اعیان
شد کار عجم خوب ز نقش قلم او
جامه ز عَلَم خوب شود نامه ز عنوان
ای مهتری تو مددِ دولت و اقبال
وی سروری تو شرف مُلکَت و ایمان
محتاج بزرگان به تو چون دهر به خورشید
محتاج‌ کریمان به تو چون‌ کِشت به‌ باران
برنامهٔ تو چشم وزیرِ شهِ مشرق
بر وعدهٔ تو گوش سپاهِ سرِ ایران
زودا که نهی روی بدان حضرت میمون
با مرتبه و کوکبه و خیل فراوان
زودا که پس از خواستن عمر تو گویم
از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان
در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگه‌که نهی مجلس و هرگه‌که نهی خوان
من بیش تو خواهم‌که بُوَم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت ز ثناخوان
چون مدح تو خوانم ز تو بینم همه احسنت
چون شکر تو گویم ز تو یابم همه احسان
تا ابر در افشان بود از مرکز عِلوی
تا مهر درخشان بود از گنبد گردان
از فر تو تیمار خلایق شده شادی
وز سعی تو دشوار خلایق شده آسان
دیدار تو دیده ملک و خواجهٔ لشکر
ایشان به تو دلشاد و تو دلشاد به ایشان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۰
به دارالملک باز آمد تن آسان
خداوندِ بزرگانِ خراسان
بهای ملت حق فخر امّت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامِد
مُحمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرت است و قفل خِذلان
عذاب و رحمت است از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگر چه نیست میزان‌ همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
ز دست او شگفت آید خرد را
جو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد ز قطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن ز مُلحَم
به هیجا بگذرد تیرش ز خُفتان
کمان چون پیش تیرش خَم دهد پشت
سعادت روی بنماید ز پیکان
حُسامش را لقب دادست نُصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند به میدان
سمندش را همی خواند زمانه
بُراق بَحر موجِ چرخِ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
ز فعل او مُقَمَّر پشت ماهی
ز گوش او مُنَقَّط روی کیوان
به پیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مِقرَعه در دست‌ گویی
که موسی مر عصا را کرد ثعبان
چو بِدرَفشد کَفَش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشن است از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیک‌اختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خُلد رضوان آگهی داد
یکی ‌کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوّت
یکی اندر وزارت‌ عین انسان
یکی را از مَلَک تَنزیل و تأویل
یکی را از مَلَک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
به عقبی آن شفیع زَلّت این
به دنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاهِ عَجَم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
به ملک اندر نکردی هیچ کاری
که به بود آن‌ کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که ‌گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آن است
که‌ کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزاده‌ای را صیدِ منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
به کین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پور دستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کُند دندان
جمال توست پیدا در وزارت
اگر شد فرّ فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
ز دیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان ز هجرش
ز وصل تو لب ما گشت خندان
ز اقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
ز فرّ تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است‌ گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازس به ایوان کرد کسری
حرا فخر از خُوَرنَق ‌کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خُوَرنَق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آن را تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش راگزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان ا‌چنین‌ا باشند بانی
خداوندان ا‌چنین ا سازند بنیان
به ‌گیتی زیرکان بسیار دیدم
به عالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیج مقبل را بدین‌سان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حَسّان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن‌ گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حَسّان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم به ‌خدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهر افشان
چو کردم مَدحِ اَسْلافِ تو مجموع
به مدح تو مزین‌ گشت دیوان
روان شد شعر من در آلِ اسحاق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هرکاری که دشوارست بر من
به یک ساعت‌ کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
به عاشق بر شب هجران جانان
ز محنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرّخ باد و میمون
به ایلول و به ‌کانون و به نیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۴
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
وز باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است شکار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش‌گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم
دلها همه شد خرم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت پر از مینا
بر هر دو بود زیبا می‌خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بوی گل چون طَبلهٔ عطاران
بر طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ به دل باران
خوبان به دل یازان از خوبی خود نازان
با غمزه چو غمّازان با طره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما، افروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دین پرور
شاهی ‌که ستد یکسر جباری جباران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۹
صنع یزدان بی‌چگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملک‌آرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بی‌عزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بی‌چون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامه‌های بدیع رنگارنگ
تحفه‌های غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینه‌گون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید به‌باغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۰
این روزگار فرخ وین موسم همایون
بر تاج دین و دنیا فرخده‌باد و میمون
خاتون باک‌سیرت کاندر سرای دولت
هرگز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
با دولتی دگرسان با حشمتی دگرگون
با قدر او ز گردون کس را سخن نشاید
زیرا که هست گردون در پیش قدر او دون
اقبال او رسیدست از روم تا به توران
فرمان او رسیدست از نیل تا به سیحون
بر رسم و سیرت او مفتون شدست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون
چونانکه شاه سنجر نازد ز طلعت او
اسفندیار نازید از طلعت کتایون
سعی و عنایت او اندر عراق و غزنین
کردست خسروان را دلها به شکر مرهون
از حسن اعتقادش شد شهریار عادل
در ملک چون سکندر در فتح چون فریدون
چون در عراق سلطان لشکر کشید و پیلان
گفتی‌گرفت عالم سیل فرات و جیحون
از جوش و توش لشکر چون شهرگشت صحرا
وزلون و شکل پیلان چون کوه گشت هامون
پیش مصاف خصمان از بهر فتح سلطان
وهم دعای او شد بهتر ز حرز و افسون
از دشمنان ملعون شد رزمگاه خالی
چون حمله برد سلطان بر دشمنان ملعون
گر مهر و رحمت او اندر میان نبودی
بسیار سوختی دل بسیار ریختی خون
پیغام و نامهٔ او گر در میان نبودی
ناآمد از سپاهان محمود شاه بیرون
با کام هر دو سلطان سازنده‌ گشت اختر
وز صلح هر دو خسرو نازنده گشت‌گردون
کردند سجده میران در پیش بارگاهش
تا قد چون الف‌شان چفتیده گشت چون نون
هرگز چو شاه سنجر شاهی دگر نباشد
پاینده باد ملکش تا جاودان هم‌ایدون
در شاهی و خلافت نازند تا قیامت
سلجوقیان ز سنجر عباسیان ز مأمون
ای تاج دین و دنیا جز خیر نیست‌‌ کارت
کاری‌که تو سگالی باشد به خیر مقرون
از بهر نام نیکوگر در عرب زبیده
خیرات کرد بی‌ حد در روزگار هارون
آن خیرها که او کرد از بهر نام نیکو
خیر تو در خراسان نیکوتر آمد اکنون
چونانکه تو به دولت افزونی از زبیده
خیر تو در زمانه از خیر اوست افزون
از بهر زیور تو وز بهر مرکبانت
خیزد ز کوه و دریا یاقوت و در مکنون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر برآری از خاک گنج قارون
چون روز عید باشد فرخنده سال و ماهت
تا سال و ماه باشد یارت خدای بی‌چون
شاید که از طبیبان معجون دل نخواهی
دل را ز فضل یزدان سازی همیشه معجون
از جود تو معزی بی‌وزن یافت نعمت
هرگه که در مدیحت یک بیت گفت موزون
تا باغ در بهاران خندد چو روی لیلی
تا ابر در زمستان گرید چو چشم مجنون
بادی ز شاه عالم خندان و شاد و خرم
بدخواه هر دو دایم‌ گریان و زار و محزون
از دولت مساعد فال ولیت فرخ
وز دهر نامساعد بخت عدوت وارون
کارت همه ستوده رسمت همه گزیده
روزت همه مبارک عیدت همه همایون