عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
کافور بار شد فلک و کوه سیمرنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ
وز کوه کرد روی سوی دشت غرم و رنگ
کهسار سیمرنگ شد و چرخ سیمگون
آبی زریر گون شده باده عقیق رنگ
چرخ کبود مانده برو ابر جای جای
چون پر ز دوده آینه بر جای جای زنگ
از برف کوهسار شده پر سپاه روم
وز زاغ مرغزار شده پر سپاه زنگ
چون روی دوستان ملک گشت سرخ سیب
چون روی دشمنانش شده زرد با درنگ
میر ستوده بوالحسن آن آفتاب جود
شاه نبرد لشگری آن آفتاب جنگ
بادش همیشه دولت یار و نشاط جفت
بادش همیشه روی بیار و قدح بچنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح ابونصر محمد (مملان)
از پار مرا حال بسی خوشتر امسال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید ز نادیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آنسرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی بچنگال بکندم
زآنروی همی گل چنم امسال بچنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
وامسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه بیک روز
چندان که عنا دیدم ازو پار بیکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
وامسال مرا بالداز دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو ببیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند بمثل راست بمشمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بو نصر محمد که بمردی و برادی
انگشت نمای است و چو ماه شب شوال
سوزنده اعدا و فروزنده احباب
داننده اسرار و شناسنده احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است بشمشیرش اندر
بنوشته بشمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی بکفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
وآنرا که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هرچه گمان بود باخبار
زو گشت عیان هرچه خبر بود بامثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال بخروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح بمثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال بحمال
ای بار خدای همه بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکوفال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال بمردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت بمیان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید ز نادیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آنسرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی بچنگال بکندم
زآنروی همی گل چنم امسال بچنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
وامسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه بیک روز
چندان که عنا دیدم ازو پار بیکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
وامسال مرا بالداز دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو ببیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند بمثل راست بمشمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بو نصر محمد که بمردی و برادی
انگشت نمای است و چو ماه شب شوال
سوزنده اعدا و فروزنده احباب
داننده اسرار و شناسنده احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است بشمشیرش اندر
بنوشته بشمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی بکفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
وآنرا که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هرچه گمان بود باخبار
زو گشت عیان هرچه خبر بود بامثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال بخروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح بمثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال بحمال
ای بار خدای همه بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکوفال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال بمردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت بمیان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - قصیده
ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - فی المدیحه
ای میر بی نظیر و خداوند بی عدیل
همنام خویش را بهمه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر
نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو ز می است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل
نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل
با او بزی بدولت و با او بمان بعز
بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل
همنام خویش را بهمه بابها بدیل
نه گوش روزگار شنیده ترا نظیر
نه چشم کائنات بدیده ترا عدیل
شاهی نیاوریده چو تو آسمان بزرگ
میری نه پروریده چو تو آسمان نبیل
هرگز بلند کرده جاهت نگشته پست
هرگز عزیز کرده جودت نشد ذلیل
بر همت تو بخشش تو بس بود گوا
بر دولت تو رامش تو بس بود دلیل
هم درد خلق را دم شافیت شد شفا
هم رزق خلق را کف کافیت شد کفیل
چون سنگ و خاک در کف راد تو سیم و زر
چون مور و پشه پیش خدنگ تو شیر و پیل
با حلم تو ز می است بسان هوا سبک
با طبع تو هوا است بسان زمین ثقیل
باشد قلیل در نظرت بخشش کثیر
باشد کثیر در نظرت مدحت قلیل
بر سلسبیل و خلد برین راه یافته است
آن را که هست پیش دل و دست تو سبیل
از رای تو ز آینه ملک رفته زنگ
از روی تو جمال هنر شد بسی جمیل
آن کو بخشم و کین نگرد سوی روی تو
گردد مژه بچشم وی اندر نگه چو میل
گردد چو رود نیل ز کف تو بادیه
گردد چو بادیه ز سنان تو رود نیل
در خلد سلسبیل نمایند خلق را
از بهر سلسبیل کند خلق جان سبیل
بی آنکه جان سبیل کند خلق باشدش
ایوان تو چو خلد و کف تو چو سلسبیل
هنگام خوش زبانی هستی تو چون نبی
هنگام میزبانی هستی تو چون خلیل
با روی تو چو ابر بود تیره آفتاب
با تیغ تو چو پشه بود بی وقار پیل
اندر تو هیچ عیب ندانم جز آن همی
کازار یافت خیره ز تو میر بوالخلیل
از تو عزیزتر بجهان کسی بیاورد
کاندر کف تو خواسته باشد همی دلیل
نزدیک او بجز کرم اوت نیست شغل
نزدیک او بجز نعم اوت نی دلیل
با او بزی بدولت و با او بمان بعز
بد خواهتان ذلیل بداندیشتان قتیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزلهٔ تبریز و مدح ابونصر مملان
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا شمر چون درع داودی شد از باد شمال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
کرد چون تبت هوا را بوی باد مشگ پال
گشت چون آب زلال اندر خزان خون رزان
گشت چون خون رزان اندر خزان آب زلال
لاله اندر سبزه همچون رسته در مینا عقیق
ژاله اندر لاله چون پیوسته با مرجان لئال
بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل
در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال
بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر
بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال
از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن
بر زمین پیداست همچون زر پنهان بوده سال
سوسنش سیم حلال و سوده کافور اندر او
فرش نیسان بر بساط باغ جلباب جمال
برق تابان از میان ابر تیره با مداد
چون دم زنگی فروزان آتش از روی زگال
همچو طاوس است گاه جلوه شاخ نسترن
گر بود طاوس را از در و مینا پر و بال
بوستان دارد کنون از دیبه رومی فراش
گلستان دارد کنون از پرنیان جین جلال
بوستان خلد برین است و درختان حور عین
می ز دست حور عین باشد بخلد اندر حلال
ای هلاک دل هلا آن ساغر از مل کن ملا
آن ملی کز خوردنش هرگز نگیرد دل ملال
بوی و طعمش پیر سیصد ساله را برنا کند
وز همه پیرانش افزون تر ز سیصد بار سال
صورت او جوهری و رنگ او همچون عرض
اصل جسمانی ولی دیدار روحانی مثال
زرد و لرزان در قدح چون روز کوشیدن بدشت
دشمن از تیغ شه دریا دل و نیکو خصال
میر میران پهلوان هفت کشور شمع دین
بوالخلیل جعفر آن رستم دل حاتم فعال
وصل او صوم و صلوة و هجر او شرک و نفاق
مهر او توحید و دین و کین او کفر و ضلال
عالم او را زیر دست و دشمن او را زیر تیغ
دست او بدخواه مال و تیغ او بدخواه مال
آفریننده مر او را آفرید از آفرین
ذوالجلال او را پدید آورد از عز و جلال
آنکه رویش دید نتواند چه بینا و چه کور
وانکه مدحش گفت نتواند چه گویا و چه لال
او همه جود است و نستایند کفش را بجود
زآنکه نستایند هندو را و زنگی را بخال
آسمان عاجز شود هنگام جود کف او
کآسمان باران فشاند کف او گوهر مثال
ز آتش شمشیر و از زخم دوال کوس او
خویش را در هم کشد دشمن چو در آتش دوال
دیگران از قلعه ها نازند و او از شهرها
لاجرم او شاه باشد دائم ایشان کوتوال
گاه بخشیدن بدست او زند دریا مثل
گاه کوشیدن ز تیغ او برد گردون مثال
گر شگالان مهر او ورزند و شیران کین او
از شگالان شیر سازد شرزه وز شیران شگال
از دو چیز او را نگردد سیر روز و شب دو چیز
دیده از دیدار سائل گوش از بانگ سئوال
بدسگال او نباشد خویشتن را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
زآنکه هرگز نیکخواهش را نیاید بد به پیش
زآنکه هرگز بدسگالش را نباشد نیک حال
آسمان با دست او حیران شود گاه عطا
روزگار از تیغ او عاجز شود روز قتال
شیر و پیل او را یکی باشند در روز نبرد
زر و سیم او را یکی سنجند با سنگ و سفال
هم بساطش را کنندی سجده میران بر جباه
هم رکابش را زنندی بوسه شاهان بر دوال؟
ای عدیل فضل و از همسر چو گردون بی عدیل
ای همال جود و از همتا چو یزدان بی همال
همچو تو کی بود کی فرخنده فال مشتری
مشتری فرخنده دارد دیدن رویت بفال
روزگار آورد باز و آسمان آورد باز
دشمنانت را و باو حاسدانت را وبال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب
از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
کلک تو گنج شفای دوستان هنگام جود
تیغ تو کان بلای دشمنان روز جدال
فخر باشد تاج قیصر را نعال اسب تو
باز باشد پای اسبت را ز تاج او نعال
تا بود رنج و عنای عاشق از روز فراق
تا بود غنج و دلال بیدل از روز وصال
باد جان دشمنانت یار با رنج و عنا
باد طبع دوستانت جفت با غنج و دلال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
کرد چون تبت هوا را بوی باد مشگ پال
گشت چون آب زلال اندر خزان خون رزان
گشت چون خون رزان اندر خزان آب زلال
لاله اندر سبزه همچون رسته در مینا عقیق
ژاله اندر لاله چون پیوسته با مرجان لئال
بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل
در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال
بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر
بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال
از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن
بر زمین پیداست همچون زر پنهان بوده سال
سوسنش سیم حلال و سوده کافور اندر او
فرش نیسان بر بساط باغ جلباب جمال
برق تابان از میان ابر تیره با مداد
چون دم زنگی فروزان آتش از روی زگال
همچو طاوس است گاه جلوه شاخ نسترن
گر بود طاوس را از در و مینا پر و بال
بوستان دارد کنون از دیبه رومی فراش
گلستان دارد کنون از پرنیان جین جلال
بوستان خلد برین است و درختان حور عین
می ز دست حور عین باشد بخلد اندر حلال
ای هلاک دل هلا آن ساغر از مل کن ملا
آن ملی کز خوردنش هرگز نگیرد دل ملال
بوی و طعمش پیر سیصد ساله را برنا کند
وز همه پیرانش افزون تر ز سیصد بار سال
صورت او جوهری و رنگ او همچون عرض
اصل جسمانی ولی دیدار روحانی مثال
زرد و لرزان در قدح چون روز کوشیدن بدشت
دشمن از تیغ شه دریا دل و نیکو خصال
میر میران پهلوان هفت کشور شمع دین
بوالخلیل جعفر آن رستم دل حاتم فعال
وصل او صوم و صلوة و هجر او شرک و نفاق
مهر او توحید و دین و کین او کفر و ضلال
عالم او را زیر دست و دشمن او را زیر تیغ
دست او بدخواه مال و تیغ او بدخواه مال
آفریننده مر او را آفرید از آفرین
ذوالجلال او را پدید آورد از عز و جلال
آنکه رویش دید نتواند چه بینا و چه کور
وانکه مدحش گفت نتواند چه گویا و چه لال
او همه جود است و نستایند کفش را بجود
زآنکه نستایند هندو را و زنگی را بخال
آسمان عاجز شود هنگام جود کف او
کآسمان باران فشاند کف او گوهر مثال
ز آتش شمشیر و از زخم دوال کوس او
خویش را در هم کشد دشمن چو در آتش دوال
دیگران از قلعه ها نازند و او از شهرها
لاجرم او شاه باشد دائم ایشان کوتوال
گاه بخشیدن بدست او زند دریا مثل
گاه کوشیدن ز تیغ او برد گردون مثال
گر شگالان مهر او ورزند و شیران کین او
از شگالان شیر سازد شرزه وز شیران شگال
از دو چیز او را نگردد سیر روز و شب دو چیز
دیده از دیدار سائل گوش از بانگ سئوال
بدسگال او نباشد خویشتن را نیک خواه
نیکخواه او نباشد خویشتن را بدسگال
زآنکه هرگز نیکخواهش را نیاید بد به پیش
زآنکه هرگز بدسگالش را نباشد نیک حال
آسمان با دست او حیران شود گاه عطا
روزگار از تیغ او عاجز شود روز قتال
شیر و پیل او را یکی باشند در روز نبرد
زر و سیم او را یکی سنجند با سنگ و سفال
هم بساطش را کنندی سجده میران بر جباه
هم رکابش را زنندی بوسه شاهان بر دوال؟
ای عدیل فضل و از همسر چو گردون بی عدیل
ای همال جود و از همتا چو یزدان بی همال
همچو تو کی بود کی فرخنده فال مشتری
مشتری فرخنده دارد دیدن رویت بفال
روزگار آورد باز و آسمان آورد باز
دشمنانت را و باو حاسدانت را وبال
از جهان مر دوستانت را نشاط آمد نصیب
از فلک مر دشمنانت را نصیب آمد نصال
کلک تو گنج شفای دوستان هنگام جود
تیغ تو کان بلای دشمنان روز جدال
فخر باشد تاج قیصر را نعال اسب تو
باز باشد پای اسبت را ز تاج او نعال
تا بود رنج و عنای عاشق از روز فراق
تا بود غنج و دلال بیدل از روز وصال
باد جان دشمنانت یار با رنج و عنا
باد طبع دوستانت جفت با غنج و دلال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا عدیل دوست گشتم با طرب گشتم عدیل
بر جهان و جان بدیل آرم بدو نازم بدیل
گرچه باشم دور از او عشقش بمن باشد رفیق
گرچه باشم فرد از او مهرش بمن باشد عدیل
مهر آن مه بر دل من چون نشان آبله است
مهر دیگر نیکوان همچون نشان نقش نیل
در میان هر دو دل یک میل نبود راه بیش
در میان هر دو تن بوده است کم دریای نیل
زلف او گردان برخ همچون حساب هندوی
کش بدست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و میل
او بماه و مشگ و نار و سیب با من هست زفت
من بملک و مال و جان و دل نیم با وی بخیل
از رخ و زلفینش بر من سوسن و سنبل مباح
وز لب و دندانش بر من شکر و لؤلؤ سبیل
بر کران سوسن او حلقه های غالیه
در میان شکر او چشمه های سلسبیل
از روان من سبیل داغ دوری گشت دور
تا بشادی یافتم بر سلسبیل او سبیل
روی پر غنجا و غنج و چشم پر تیر خدنگ
آن به نیکوئی منقش این بجادوئی کحیل
موی او تاری و تیره چون روان اهرمن
روی او تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
گر چنو بنگاشتی آزر نگاری داشتی
طاعت آزر بسان طاعت ایزد خلیل
زهر پا شد غمزه او مشک ساید زلف او
چون برزم و بزم و کین و مهر خسرو بوالخلیل
هم قلیل و هم کثیر است او بسان نوبهار
فضلهای او کثیر و سالهای او قلیل
چه نگری سالش کمالش بین کزو عاجز شوند
شهریاران جمال و پادشاهان جمیل
از فصیل باره نازیدند شاهان دگر
تا شد از سلطان بریده اصل میران اصیل
میر سلطانرا ز شهرش بر زخیل خویشتن
باز گردانید خشنود از عطایای جزیل
آنکه سیم خام و زر پخته داند فضل کرد
آهن پاره نداند کردن و روئین فضیل
با سپاه و خیل سلطان آنچنان گستاخ گشت
راست گوئی کرد سالی بیست با سلطان رحیل
همت و دستش طویل آمد برادی و هنر
عمر و ملکش باد همچون همت و دستش طویل
گر زمین نارد نبات و ور نبارد آسمان
رزق مردم را کف کافی او باشد کفیل
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد لطیف
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد ثقیل
مردمیش از قطره باران بیش و از نجم سما
جودش از برگ درختان بیش و از ریک مسیل
جان یارانش نباشد فارغ از رود و سرود
جان و خصمانش نباشد فارغ از ویل و عویل
رای او یار جلال و روی او جفت جمال
نطقهای او صواب و رسمهای او جمیل
ای نهنگ روز جنگ و پیل روز نام و ننگ
ای بمردی رسته از کام نهنگ و موج نیل
هر که زور و در کشیدی رنجها خواهد کشید
با غم و انده شود یار و شود خوار و ذلیل
چون منوچهری بچهر چون فریدونی بفر
عالمی همچون علی و عاقلی همچون عقیل
هر حدیث فضلهای مردمان قیلست و قال
فضل تو هرکس همی بیند نه قالست و نه قیل
آنکه میری چون تو دارد می نخواهد شد فقیر
آنکه شاهی چون تو دارد می نخواهد شد ذلیل
دوست شادان از تو همچون بیدل از دیدار دوست
خصم نالان از تو همچون عاشق از هجر خلیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکت صریر
دشمنانرا جان بکاهد چون کند اسبت صهیل
باد گنج و تیغ تو بر دوستان و دشمنان
این یکی دائم سبیل و آن یکی دائم سلیل
از جلالت بنده تخت تو میران جلال
از نبالت خادم خوان تو شاهان نبیل
خشک باشد با عنانت دجله و نیل و فرات
سست باشد با سنانت اژدها و شیر و پیل
تا علیل و کیل دارد عاشقانرا جان و پشت
آرزوی زلف کیل و بویه چشم علیل
باد جان دشمنان تو علیل از داغ و غم
باد پشت حاسدان تو ز بار درد کیل
دشمنانت را خلیده دل بخار درد و غم
بر تو فرخ روزگار دولت و روز خلیل
بر جهان و جان بدیل آرم بدو نازم بدیل
گرچه باشم دور از او عشقش بمن باشد رفیق
گرچه باشم فرد از او مهرش بمن باشد عدیل
مهر آن مه بر دل من چون نشان آبله است
مهر دیگر نیکوان همچون نشان نقش نیل
در میان هر دو دل یک میل نبود راه بیش
در میان هر دو تن بوده است کم دریای نیل
زلف او گردان برخ همچون حساب هندوی
کش بدست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و میل
او بماه و مشگ و نار و سیب با من هست زفت
من بملک و مال و جان و دل نیم با وی بخیل
از رخ و زلفینش بر من سوسن و سنبل مباح
وز لب و دندانش بر من شکر و لؤلؤ سبیل
بر کران سوسن او حلقه های غالیه
در میان شکر او چشمه های سلسبیل
از روان من سبیل داغ دوری گشت دور
تا بشادی یافتم بر سلسبیل او سبیل
روی پر غنجا و غنج و چشم پر تیر خدنگ
آن به نیکوئی منقش این بجادوئی کحیل
موی او تاری و تیره چون روان اهرمن
روی او تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
گر چنو بنگاشتی آزر نگاری داشتی
طاعت آزر بسان طاعت ایزد خلیل
زهر پا شد غمزه او مشک ساید زلف او
چون برزم و بزم و کین و مهر خسرو بوالخلیل
هم قلیل و هم کثیر است او بسان نوبهار
فضلهای او کثیر و سالهای او قلیل
چه نگری سالش کمالش بین کزو عاجز شوند
شهریاران جمال و پادشاهان جمیل
از فصیل باره نازیدند شاهان دگر
تا شد از سلطان بریده اصل میران اصیل
میر سلطانرا ز شهرش بر زخیل خویشتن
باز گردانید خشنود از عطایای جزیل
آنکه سیم خام و زر پخته داند فضل کرد
آهن پاره نداند کردن و روئین فضیل
با سپاه و خیل سلطان آنچنان گستاخ گشت
راست گوئی کرد سالی بیست با سلطان رحیل
همت و دستش طویل آمد برادی و هنر
عمر و ملکش باد همچون همت و دستش طویل
گر زمین نارد نبات و ور نبارد آسمان
رزق مردم را کف کافی او باشد کفیل
پیش حلم او زمین همچون هوا باشد لطیف
پیش طبع او هوا همچون زمین باشد ثقیل
مردمیش از قطره باران بیش و از نجم سما
جودش از برگ درختان بیش و از ریک مسیل
جان یارانش نباشد فارغ از رود و سرود
جان و خصمانش نباشد فارغ از ویل و عویل
رای او یار جلال و روی او جفت جمال
نطقهای او صواب و رسمهای او جمیل
ای نهنگ روز جنگ و پیل روز نام و ننگ
ای بمردی رسته از کام نهنگ و موج نیل
هر که زور و در کشیدی رنجها خواهد کشید
با غم و انده شود یار و شود خوار و ذلیل
چون منوچهری بچهر چون فریدونی بفر
عالمی همچون علی و عاقلی همچون عقیل
هر حدیث فضلهای مردمان قیلست و قال
فضل تو هرکس همی بیند نه قالست و نه قیل
آنکه میری چون تو دارد می نخواهد شد فقیر
آنکه شاهی چون تو دارد می نخواهد شد ذلیل
دوست شادان از تو همچون بیدل از دیدار دوست
خصم نالان از تو همچون عاشق از هجر خلیل
دوستانرا دل بخندد چون کند کلکت صریر
دشمنانرا جان بکاهد چون کند اسبت صهیل
باد گنج و تیغ تو بر دوستان و دشمنان
این یکی دائم سبیل و آن یکی دائم سلیل
از جلالت بنده تخت تو میران جلال
از نبالت خادم خوان تو شاهان نبیل
خشک باشد با عنانت دجله و نیل و فرات
سست باشد با سنانت اژدها و شیر و پیل
تا علیل و کیل دارد عاشقانرا جان و پشت
آرزوی زلف کیل و بویه چشم علیل
باد جان دشمنان تو علیل از داغ و غم
باد پشت حاسدان تو ز بار درد کیل
دشمنانت را خلیده دل بخار درد و غم
بر تو فرخ روزگار دولت و روز خلیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح ابومنصور
تنم بگونه نال و دلم بگونه نیل
جهان ز نیلم نال و روان ز نالم نیل
چو نیل چشم منست از گریستن شب و روز
چراست جای نهنگ اندر آن دو چشم کحیل
رفیق رنجم تا عشق با منست رفیق
عدیل در دم تا هجر با منست عدیل
دلم بسان هوا آمد از هوای حبیب
تنم بسان خیال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل
بروی خلد و بلب سلسبیل و من کردم
دل و تن از پی آن خلد و سلسبیل سبیل
بسان خضر پیمبر همیشه زنده بوم
اگر بیابم بر سلسبیل دوست سبیل
مرا بس است بدین درد روی زرد گواه
مرا بس است برین انده آب دیده دلیل
همی گریزد صبرم ز عشق آن بت روی
چنانکه خیل گریزد ز جنگ میر جلیل
جمال و جاه جهان شهریار ابومنصور
که روزگار بدیدار او شده است جمیل
بروز بخشش او و بروز کوشش او
چو قطره باشد نیل و چو پشه باشد پیل
بتیغ جان بستاند بدست باز دهد
بدین بعیسی ماند بدان بعزرائیل
رضای او بدل اندر برابر توحید
خلاف او بتن اندر برابر تعطیل
ایا زمانه تن و دولت تواش زیور
ایا سپهر سر و همت تواش اکلیل
بگاه جود ندانی که چون بود تاخیر
بگاه حلم ندانی که چون بود تعجیل
هزار زائر بر درگهت نزول کند
نکرده زائری از درگهت هنوز رحیل
اگر نبارد ابرو نبات نارد بر
برزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل
بنزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح
بنزد باری شکرت برابر تهلیل
اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند
بماند آن نوش اندر کلوش چون نشپیل
بهیچ دانش گردون نبوده با تو خسیس
بهیچ فضل ستاره نبوده با تو بخیل
ز دست و طبع و دل هرکسی سخاوت و فضل
بکرد سوی دل و دست طبع تو تحویل
ز بهر این همگان سائلند و تو معطی
همه کسیرا نقص آید و ترا تفضیل
بفضل و دانش پیری به رای و بخت جوان
بجود و فضل کثیری بسال و ماه قلیل
نهفته مال همه خسروان برافشاندی
درست گوئی بودند خسروانت و کیل
زمانه بر تو نیابد بهیچ باب عوض
ستاره با تو نیارد بهیچ روی بدیل
خدایگانا از آرزوی صورت تو
تنم شده است نحیف و دلم شده است علیل
همیشه مهر تو ورزم چو مؤبدان آتش
همیشه مدح تو خوانم چو راهبان انجیل
اگر بخدمت نایم بر تو معذورم
که مر مرا نگذارند از این زمین یکمیل
اگر فقیر مقصر شدم بخدمت تو
همیشه هست زبانم بمدحت تو طویل
همیشه تا خبر زهره باشد و هاروت
چنانکه قصه قابیل باشد و هابیل
عدوت باد چو هاروت و دوست چون زهره
ولیت باد چو هابیل و خصم چون قابیل
جهان ز نیلم نال و روان ز نالم نیل
چو نیل چشم منست از گریستن شب و روز
چراست جای نهنگ اندر آن دو چشم کحیل
رفیق رنجم تا عشق با منست رفیق
عدیل در دم تا هجر با منست عدیل
دلم بسان هوا آمد از هوای حبیب
تنم بسان خیال آمد از خیال خلیل
بتی که قدش چون قول عاشق آمد راست
مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل
بروی خلد و بلب سلسبیل و من کردم
دل و تن از پی آن خلد و سلسبیل سبیل
بسان خضر پیمبر همیشه زنده بوم
اگر بیابم بر سلسبیل دوست سبیل
مرا بس است بدین درد روی زرد گواه
مرا بس است برین انده آب دیده دلیل
همی گریزد صبرم ز عشق آن بت روی
چنانکه خیل گریزد ز جنگ میر جلیل
جمال و جاه جهان شهریار ابومنصور
که روزگار بدیدار او شده است جمیل
بروز بخشش او و بروز کوشش او
چو قطره باشد نیل و چو پشه باشد پیل
بتیغ جان بستاند بدست باز دهد
بدین بعیسی ماند بدان بعزرائیل
رضای او بدل اندر برابر توحید
خلاف او بتن اندر برابر تعطیل
ایا زمانه تن و دولت تواش زیور
ایا سپهر سر و همت تواش اکلیل
بگاه جود ندانی که چون بود تاخیر
بگاه حلم ندانی که چون بود تعجیل
هزار زائر بر درگهت نزول کند
نکرده زائری از درگهت هنوز رحیل
اگر نبارد ابرو نبات نارد بر
برزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل
بنزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح
بنزد باری شکرت برابر تهلیل
اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند
بماند آن نوش اندر کلوش چون نشپیل
بهیچ دانش گردون نبوده با تو خسیس
بهیچ فضل ستاره نبوده با تو بخیل
ز دست و طبع و دل هرکسی سخاوت و فضل
بکرد سوی دل و دست طبع تو تحویل
ز بهر این همگان سائلند و تو معطی
همه کسیرا نقص آید و ترا تفضیل
بفضل و دانش پیری به رای و بخت جوان
بجود و فضل کثیری بسال و ماه قلیل
نهفته مال همه خسروان برافشاندی
درست گوئی بودند خسروانت و کیل
زمانه بر تو نیابد بهیچ باب عوض
ستاره با تو نیارد بهیچ روی بدیل
خدایگانا از آرزوی صورت تو
تنم شده است نحیف و دلم شده است علیل
همیشه مهر تو ورزم چو مؤبدان آتش
همیشه مدح تو خوانم چو راهبان انجیل
اگر بخدمت نایم بر تو معذورم
که مر مرا نگذارند از این زمین یکمیل
اگر فقیر مقصر شدم بخدمت تو
همیشه هست زبانم بمدحت تو طویل
همیشه تا خبر زهره باشد و هاروت
چنانکه قصه قابیل باشد و هابیل
عدوت باد چو هاروت و دوست چون زهره
ولیت باد چو هابیل و خصم چون قابیل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح عمیدالملک ابونصر
نگارینا تو از نوری و دیگر نیکوان از گل
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
بچشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
بزلفین کردیم بسته بمژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل؟
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمنرا
پدید آید بتنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
بجسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس بتاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس بعاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی بمردم هست پنداری
بروزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل بیاران بر کند همچون نسیم گل
نسیم گل بحضمان برکند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
بشهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی بتیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
بدینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
بمدح او زبان ماهر بمهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی بماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را بجام اندر هلاهل هل
چو سنگ از گل شود پیدا چرا هستی تو سنگین دل
مرا حقی است بر چشمت نیارم جستن از چشمت
بچشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل
بزلفین کردیم بسته بمژگان کردیم خسته
گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل
اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر
وگر خواهی که بد با من نیامیزد ز من مکسل
رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز خون آمد
نه حسن از تو شود خالی نه خون از من شود زائل
چرا ایمه ترا منزل دل من گشته پیوسته
که هر برجی بود مه را یکی شب یاد و شب منزل
ندارد نیکوئی صد یک ز تو خلق همه خلخ
نداند جادوئی صد یک ز تو خلق همه بابل
ترا بر سیمگون رخسار مشگ است از کله ریزان
مرا بر زردگون رخسار سیل است از مژه سائل
یکی همچون بگاه فضل کلک خواجه بر کاغذ
یکی همچون بگاه جود دست خواجه بر سائل
خداوند خداوندان عمیدالملک بونصر آن
بهر فضل اندرون جامع بهر کار اندرون کامل
نگردد هرگز او عاجز ز پیدا کردن معجز
چو ناید کاهلی از شیر گاه خوردن کاهل؟
سلاسل گردد از بیمش بتن بر موی دشمنرا
پدید آید بتنش اندر ز بیم آن سلاسل سل
جهان از وی همی نازد چو جان از عقل و جسم از جان
بجسم و جان هوای او بخرد مردم عاقل
بسا راجل که روز بزم گشت از دست او راکب
بسا راکب که گاه رزم گشت از تیغ او راجل
جفا کردنش با هر کس بتاخیر و سکون باشد
وفا کردنش با هر کس بعاجل باشد و عاجل
دهد جان ایزد او روزی بمردم هست پنداری
بروزی دادن مردم کف کافی او کافل
بود با همت او پست بر چرخ برین کیوان
بود با بخشش او خشک بر روی زمین وابل
سم قاتل بیاران بر کند همچون نسیم گل
نسیم گل بحضمان برکند همچون سم قاتل
ز بیم قهر و خشم او و هول حمله های او
بشهر دشمنان اندر نباشد هیچ زن حامل
بسوی دشمنان تیرش چو مرگ غفلتی بارد
زر از اختران طبعش نباشد ساعتی غافل
ایا گاه سخا حاتم بر تو کمتر از اشعب
و یا گاه سخن سحبان بر تو کمتر از باقل
اگر باز آید افلاطون نداند پیشت از دهشت
نه نه از ده نه ده از سه نه کاه از که نه چار از چل
هژبر و پیل و ماه و مهر و ابر و نیل هر شش را
خجل کردی بتیغ و تیر و رای و روی و دست و دل
بدینار آفرین خری همیشه خود چنین باشد
مجاهد گر بود پیروز و تاجر گر بود مقبل
ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان
ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل
پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما
روند از پیش او با حمل و اسب و استر و محمل
ز بس نیکی که من دیدم ز کافی کف او دارم
بمدح او زبان ماهر بمهر او روان مائل
الا تا سرخ باشد می بگاه تیر در ساغر
الا تا سبز باشد نی بماه تیر در ساحل
سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران
رخ تو سرخ باد از می و حلق دشمن از بسمل
ملا گردان ز مل جام و ملامت کن بدو غمرا
هلاک جان دشمن را بجام اندر هلاهل هل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح ابوالمعمر
خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم
کنون ببخت ملک متفق شدند بهم
چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران
از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم
ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف
سقیم لون و دل دوست را شفا ز سقم
مخالفانرا چون چوب موسی عمران
موافقانرا چون باد عیسی مریم
سرش چو قیر و شب دوستان از او چو بلور
تنش چو زرد و رخ ناصحان از او چو بقم
حدیث گوید چون گوهر و بریده زبان
غذا نجوید جز عنبر و دریده شکم
طرب ندارد وزو دوستان عدیل طرب
الم نداند و زو دشمنان رفیق الم
نهان هر دل بشناسد و ندارد فهم
حدیث گوید با هرکس و ندارد فم
زبانش نی شب و روز است ترجمان عرب
نظرش نی شب و روز است رهنمای عجم
علم بجست قلم برکشید از آنکه دو کس
جهان بزیر علم یافتند و زیر قلم
یکی امیر جهان اختیار هفت اقلیم
یکی رئیس اجل افتخار صد عالم
مکان مردی استاد بوالمعمر راد
چراغ مجلس انس و وفا امام امم
ز چرخ بهر معادیش کاستی و خلل
ز دهر بهر موالیش راستی و نعم
بگاه شرع زیادت ببخشد او ز سخا
بروز حشر سیادت ببخشد او ز کرم
ز خصم جان بستاند همی بتیغ و سنان
ز دوست دل برباید همی بزر و درم
نه هیج فضل بود بر ضمیر او مضمر
نه هیچ لفظ بود بر زبان او مدغم
بلا شناسد گفتن جواب مردم لا
نعم شمارد گفتن جواب خلق نعم
عدوی خانه او جاودان عدیل عناست
حسود دولت او جاودان ندیم ندم
فلک بروی موالیش برفشاند گل
سما بجان معادیش برفشاند سم
بفضل گوهر معدوم را کشد بوجود
بجود گوهر موجود را برد بعدم
ایا بخاتم در دست ملک چون انگشت
و یا بمهر بر انگشت ملک چون خاتم
بفر و فال فریدونی و سیاست سام
بمهر و چهر منوچهری و جلالت جم
ز خلق دست بدی دور کرده چون دستان
ستم کننده براعد ای ملک چون رستم
ز روی جود ترا حاتم از شمار عبید
ز روی فضل ترا صاحب از شما رخدم
همی بتیغ کنی گردن مخالف نرم
زمین راست کنی وصلهاش را بقلم؟
بشادی آفت انده براست نفی دروغ
برادی آتش بخلی بداد مرگ ستم
بود معانی روشن پدید از قلمت
چنانکه نور مه و مشتری در ابر ظلم
توئی بگاه سخا درد آز را درمان
توئی بگاه سخن ریش جهل را مرهم
بجان تو که گر ابلیس را خبر بودی
که چون توئی بود اندر نژاده آدم
به پیش آدم صدره برخ بسودی خاک
بپیش آدم صدره بتن ببودی خم
شود چو مرجان لؤلؤ میان کام صدف
گر اوفتد ز حسام تو سایه بر قلزم
چو چشم مهر بود با دل تو چشمه نیل
بود چو بادیه پیش کف تو وادی زم
همیشه تا ز حرم ایمنی جدا نبود
همیشه تا نبود خرمی جدا ز ارم
همیشه تا ببهار است سبز و خرم باغ
همیشه تا بخزان است زرد و زار و دژم
دیار تو چو حرم باد جاودان ایمن
سرای تو چو ارم باد جاودان خرم
ز بخت رنج تو هر روز کم نشاط تو بیش
بجود نام تو هر روز بیش و مالت کم
کنون ببخت ملک متفق شدند بهم
چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران
از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم
ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف
سقیم لون و دل دوست را شفا ز سقم
مخالفانرا چون چوب موسی عمران
موافقانرا چون باد عیسی مریم
سرش چو قیر و شب دوستان از او چو بلور
تنش چو زرد و رخ ناصحان از او چو بقم
حدیث گوید چون گوهر و بریده زبان
غذا نجوید جز عنبر و دریده شکم
طرب ندارد وزو دوستان عدیل طرب
الم نداند و زو دشمنان رفیق الم
نهان هر دل بشناسد و ندارد فهم
حدیث گوید با هرکس و ندارد فم
زبانش نی شب و روز است ترجمان عرب
نظرش نی شب و روز است رهنمای عجم
علم بجست قلم برکشید از آنکه دو کس
جهان بزیر علم یافتند و زیر قلم
یکی امیر جهان اختیار هفت اقلیم
یکی رئیس اجل افتخار صد عالم
مکان مردی استاد بوالمعمر راد
چراغ مجلس انس و وفا امام امم
ز چرخ بهر معادیش کاستی و خلل
ز دهر بهر موالیش راستی و نعم
بگاه شرع زیادت ببخشد او ز سخا
بروز حشر سیادت ببخشد او ز کرم
ز خصم جان بستاند همی بتیغ و سنان
ز دوست دل برباید همی بزر و درم
نه هیج فضل بود بر ضمیر او مضمر
نه هیچ لفظ بود بر زبان او مدغم
بلا شناسد گفتن جواب مردم لا
نعم شمارد گفتن جواب خلق نعم
عدوی خانه او جاودان عدیل عناست
حسود دولت او جاودان ندیم ندم
فلک بروی موالیش برفشاند گل
سما بجان معادیش برفشاند سم
بفضل گوهر معدوم را کشد بوجود
بجود گوهر موجود را برد بعدم
ایا بخاتم در دست ملک چون انگشت
و یا بمهر بر انگشت ملک چون خاتم
بفر و فال فریدونی و سیاست سام
بمهر و چهر منوچهری و جلالت جم
ز خلق دست بدی دور کرده چون دستان
ستم کننده براعد ای ملک چون رستم
ز روی جود ترا حاتم از شمار عبید
ز روی فضل ترا صاحب از شما رخدم
همی بتیغ کنی گردن مخالف نرم
زمین راست کنی وصلهاش را بقلم؟
بشادی آفت انده براست نفی دروغ
برادی آتش بخلی بداد مرگ ستم
بود معانی روشن پدید از قلمت
چنانکه نور مه و مشتری در ابر ظلم
توئی بگاه سخا درد آز را درمان
توئی بگاه سخن ریش جهل را مرهم
بجان تو که گر ابلیس را خبر بودی
که چون توئی بود اندر نژاده آدم
به پیش آدم صدره برخ بسودی خاک
بپیش آدم صدره بتن ببودی خم
شود چو مرجان لؤلؤ میان کام صدف
گر اوفتد ز حسام تو سایه بر قلزم
چو چشم مهر بود با دل تو چشمه نیل
بود چو بادیه پیش کف تو وادی زم
همیشه تا ز حرم ایمنی جدا نبود
همیشه تا نبود خرمی جدا ز ارم
همیشه تا ببهار است سبز و خرم باغ
همیشه تا بخزان است زرد و زار و دژم
دیار تو چو حرم باد جاودان ایمن
سرای تو چو ارم باد جاودان خرم
ز بخت رنج تو هر روز کم نشاط تو بیش
بجود نام تو هر روز بیش و مالت کم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ابوالیسر
ربود جان و دل من بزلف غالیه فام
بتی که بوی دهد زلف او بغالیه وام
همی رباید صبرم بزلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم بجعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته بدام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دوزنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده بکام
روان من همه ساله بشادی از یاقوت
زبان من همه ساله بزاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه چرخ
بعام گوید خاص و بخاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بیناد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه او را ز مغز ببر طعام
کسیکه روزی بر وی کند سلام بطبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
بمجلسش بنشین و بدرگهش بخرام
همیشه پیشه او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریض بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را بکف راد مکان
ایا همیشه وغا را بتیغ تیز مقام
کسیکه یافته باشد بروز رزم تو رنج
کسیکه یافته باشد بروز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا بروز فنا
وزین بری نشود کام تا بروز قیام
اگرچه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او ترا احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسیکه تیغ تو او را دهد بحر نوید
قضا بیاید و او را دهد بمرگ پیام
ایا کشیده بتایید تو سپهر سپاه
و یا سپرده بفرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران بسخا
همی ز دوده کنی رای مهتران بکلام
همیشه نیست بیکحال گردش گردون
همیشه نیست بیک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام بخانه گهی ز خانه ببام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من بنوا
عطای تو کند امروز شغل من بنظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام بمصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت بشام
ز شام رنج مماناد ناصح تو بچاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو بشام
بتی که بوی دهد زلف او بغالیه وام
همی رباید صبرم بزلف غالیه بوی
همی فزاید عشقم بجعد غالیه فام
یکی نه شست و گل سرخ را گرفته بشست
یکی نه دام و مه تام را گرفته بدام
که دید توده شود مشگناب بر گل سرخ
که دید حلقه شود عود خام بر مه تام
از آن دو کژدم بر دل نهاده دائم سر
از آن دوزنگی بر کف گرفته دائم جام
ندیده زهر نژندم چو زهر دیده سقیم
نخورده باده نوانم چو باده خورده مدام
بدان دو مشگ سیه دام کرده سیم سپید
دلم ببست بدام آن نگار سیم اندام
دلم همیشه ز بادام او فتاده برنج
لبم همیشه ز یاقوت او رسیده بکام
روان من همه ساله بشادی از یاقوت
زبان من همه ساله بزاری از بادام
چو آفتاب درخشان شود ز گوشه چرخ
بعام گوید خاص و بخاص گوید عام
که آن نگار کجا رفت و آفتاب کجا
کدام بود رخ او و آفتاب کدام
گرفت جان و دل من غمام حسرت و غم
از آن ز مشگ سیه کرده آفتاب غمام
غمام غم ز دل و جان من جدا نکند
جز آفتاب عطاهای آفتاب کرام
پناه دانش و بیناد دین ابوالیسر آن
که اختیار کرام است و اختیار انام
ثبات ملک و بد و بخت ما گرفته ثبات
قوام خیل و بدو بخت ما گرفته قوام
همیشه خنجر او را ز خون شیر شراب
همیشه نیزه او را ز مغز ببر طعام
کسیکه روزی بر وی کند سلام بطبع
سلامت دو جهانش دهد جواب سلام
اگر سعادت خواهی که با تو بنشیند
بمجلسش بنشین و بدرگهش بخرام
همیشه پیشه او خوردن است و بخشیدن
بود گشاده دل و دست او بهر هنگام
همه ببخشد امروز و ننگرد فردا
مگر نداند کآغاز را بود انجام
همه متابع مالند و او متابع فضل
همه حریض بنانند و او حریص بنام
ایا همیشه سخا را بکف راد مکان
ایا همیشه وغا را بتیغ تیز مقام
کسیکه یافته باشد بروز رزم تو رنج
کسیکه یافته باشد بروز بزم تو کام
از آن جدا نشود رنج تا بروز فنا
وزین بری نشود کام تا بروز قیام
اگرچه حکم زمانه رواست بر همه خلق
رواست بر همه احکام او ترا احکام
ز ما سئوال بود نزد تو همیشه رسول
ز ما مدیح بود نزد تو همیشه پیام
رسول تو بر ما رزمه باشد و بدره
پیام تو بر ما اسب باشد و استام
ز فضل بر در تو سال و ماه باشد حشر
ز جود بر در گنج تو ماه و سال خیام
کسیکه تیغ تو او را دهد بحر نوید
قضا بیاید و او را دهد بمرگ پیام
ایا کشیده بتایید تو سپهر سپاه
و یا سپرده بفرمان تو زمانه زمام
همی گشاده کنی کار کهتران بسخا
همی ز دوده کنی رای مهتران بکلام
همیشه نیست بیکحال گردش گردون
همیشه نیست بیک روی گردش ایام
گهی ز غار بخاره کند ز خاره بغار
گهی ز بام بخانه گهی ز خانه ببام
ز گشت بخت جهان حال من شده است تباه
ز نحس دور فلک روز من شده است چو شام
سخای تو کند امروز کار من بنوا
عطای تو کند امروز شغل من بنظام
همیشه تا نبرد کس ز شام شام بمصر
همیشه تا نبرد کس ز مصر چاشت بشام
ز شام رنج مماناد ناصح تو بچاشت
ز چاشت باز مماناد حاسد تو بشام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح شاه ابوالخلیل
هرکه دائم با نگار خویشتن باشد بهم
دلش ناویزد بدرد و جانش ناویزد بغم
پشتش از هجران نباشد چون دو زلف او دو تا
دلش از انده نباشد چون دو چشم او دژم
من بدل کردم بشادی غم بوصل یار خویش
باد شادان آن صنم کز وصل او دورم ز غم
هرکه را باشد صنم محراب باشد دوزخی
من بهشتی گشته ام تا گشته محرابم صنم
جانم از دیدار وی شاد است همچون جان ز می
طبعم از گفتار او تازه است همچون گل ز نم
تابد و نزدیک گشتم دورم از دام بلا
تا بدو پیوستم از دل رستم از اندوه و هم
بر سمن دارد ز مشگ تبتی دائم طراز
بر قمر دارد ز عود هندوی دائم رقم
بوی و رنگ از چوبها عود و بقم دارند و بس
زانکه خواند روی وزلفشرا گهی عود و بقم
مهر و نیکوئی بهم هرگز نباشد با بتان
دارد آن سیمین تن من مهر و نیکوئی بهم
زان علم گشت او بخوبی از بتان کورا بود
قد چون چوب علم رخسار چون نقش علم
فخر دارد بر بتان آن بت بنیکوئی و مهر
همچو بر میران شه اران بشمشیر و قلم
بوالخلیل آن کز کف کافی و سیف صیقلی
هست یارانرا نشاط و بدسگالان را الم
کار او رزم است تا در ملک باشد یک عدو
شغل او بذلست تا در گنج باشد یکدرم
روی او خورشید رامش رای او دریای فضل
کلک او گردون دانش دست او کان کرم
گوش او را روز کوشیدن خوش آید بانک کوس
همچو گوش مست بیدل را نوای زیر و بم
خم نیاید پشت او جز پیش یزدان در نماز
پشت شاهان پیش او هست از پی خدمت بخم
از پس عدل و عمارت کردن او در جهان
دشتها باغ ارم شد شهرها خان حرم
دوستانرا از عطای او همیشه گنج بیش
ناصحانرا از برای او همیشه رنج کم
کوه و در مشگین شود گاه بهاران از شمال
زان کجا گیرد شمال از خوی شاهنشاه دم
گر کند چون برق اندر بادیه جولان عدوش
آذرنگ تیغ اویش اورد در آذرم
آفرین بر محتشم شاهی که باشد بردبار
بردبار است و بعالم نیست چون او محتشم
از همه شاهان کریمش کرد گوئی دادگر
گوی برده است از همه شاهان بمردی لاجرم
خسروانرا روز کین خیل و حشم دارد نگاه
روز کینست او نگه دارنده خیل و حشم
از پی رزمی که کرد آن خسرو لشگرشکن
هم عجب دارد عرب زو هم عجب دارد عجم
با چنان برفی که بارد بر سر خیل ملک
بر نگردانید او از شهر بدخواهان حشم
یاورش بر هر کجا باشد سپاه خالقست
با سپاه خالقی مخلوق نفشارد قدم
روز در شهر عدو بگرفت سرما بادیه
از بسی کز درد و غم زد بر لب از دل سرد دم
زود چون عمر عدو هم بگذرد سرما و برف
زود هم گردد ز گلها دشت چون باغ ارم
هم کشد لشگر بدانجا هم کشد کین از عدو
هم کند صافی ولایت تا در بغداد هم
گرچه دشوار است شهر خصم چون مازندران
خسرو گیتی کند بر وی ستم چون رو ستم
ای شده بر دشمنان از کین تو چون سنگ سیم
ای شده بر دوستان از مهر تو چون نوش سم
دست خصمان تو چون باد است و زودی بگذرد
زآنکه چون باد اندر آید بگذرد چون زود نم
گاه مردی تیغ تو بسیار سوزانتر ز برق
گاه رادی دست تو بسیار بخشان تر ز یم
این بلند و پست سوزد و آن نسوزد جز بلند
این خس و خاشاک آرد و آن نیارد جز درم
لفظت آورده است فضل و علم را اندر وجود
دست تو برده است زر و سیم گیتی زی عدم
حاسدانت را عدیل دل بود دائم عنا
دشمنانت را ندیم جان بود دائم ندم
گاه کوشیدن توئی تنها و یک میدان سوار
چون بگاه صید شیری و همه صحرا غنم
خشم تو گر راه یابد زی جنان گردد سقر
کین تو گر بر سلامت بگذرد گردد سقم
آنکسانیرا که باشد بسته دل فضل و فهم
تا روان دارند نگشایند جز مدح تو فم
شهریاران زمین پیش تو از جمع عبید
تاجداران جهان پیش تو از خیل خدم
چون بوی با تیغ خصمان را ظلم باشد ضیا
چون بوی با جام یاران را ضیا باشد ظلم
تا بنعت نوح و وصف جم سخن گویند خلق
نعت آن گاه نجات و وصف این گاه شیم
نیکخواهان ترا باد از جهان انجام نوح
بد سگالان ترا باد از جهان انجام جم
دلش ناویزد بدرد و جانش ناویزد بغم
پشتش از هجران نباشد چون دو زلف او دو تا
دلش از انده نباشد چون دو چشم او دژم
من بدل کردم بشادی غم بوصل یار خویش
باد شادان آن صنم کز وصل او دورم ز غم
هرکه را باشد صنم محراب باشد دوزخی
من بهشتی گشته ام تا گشته محرابم صنم
جانم از دیدار وی شاد است همچون جان ز می
طبعم از گفتار او تازه است همچون گل ز نم
تابد و نزدیک گشتم دورم از دام بلا
تا بدو پیوستم از دل رستم از اندوه و هم
بر سمن دارد ز مشگ تبتی دائم طراز
بر قمر دارد ز عود هندوی دائم رقم
بوی و رنگ از چوبها عود و بقم دارند و بس
زانکه خواند روی وزلفشرا گهی عود و بقم
مهر و نیکوئی بهم هرگز نباشد با بتان
دارد آن سیمین تن من مهر و نیکوئی بهم
زان علم گشت او بخوبی از بتان کورا بود
قد چون چوب علم رخسار چون نقش علم
فخر دارد بر بتان آن بت بنیکوئی و مهر
همچو بر میران شه اران بشمشیر و قلم
بوالخلیل آن کز کف کافی و سیف صیقلی
هست یارانرا نشاط و بدسگالان را الم
کار او رزم است تا در ملک باشد یک عدو
شغل او بذلست تا در گنج باشد یکدرم
روی او خورشید رامش رای او دریای فضل
کلک او گردون دانش دست او کان کرم
گوش او را روز کوشیدن خوش آید بانک کوس
همچو گوش مست بیدل را نوای زیر و بم
خم نیاید پشت او جز پیش یزدان در نماز
پشت شاهان پیش او هست از پی خدمت بخم
از پس عدل و عمارت کردن او در جهان
دشتها باغ ارم شد شهرها خان حرم
دوستانرا از عطای او همیشه گنج بیش
ناصحانرا از برای او همیشه رنج کم
کوه و در مشگین شود گاه بهاران از شمال
زان کجا گیرد شمال از خوی شاهنشاه دم
گر کند چون برق اندر بادیه جولان عدوش
آذرنگ تیغ اویش اورد در آذرم
آفرین بر محتشم شاهی که باشد بردبار
بردبار است و بعالم نیست چون او محتشم
از همه شاهان کریمش کرد گوئی دادگر
گوی برده است از همه شاهان بمردی لاجرم
خسروانرا روز کین خیل و حشم دارد نگاه
روز کینست او نگه دارنده خیل و حشم
از پی رزمی که کرد آن خسرو لشگرشکن
هم عجب دارد عرب زو هم عجب دارد عجم
با چنان برفی که بارد بر سر خیل ملک
بر نگردانید او از شهر بدخواهان حشم
یاورش بر هر کجا باشد سپاه خالقست
با سپاه خالقی مخلوق نفشارد قدم
روز در شهر عدو بگرفت سرما بادیه
از بسی کز درد و غم زد بر لب از دل سرد دم
زود چون عمر عدو هم بگذرد سرما و برف
زود هم گردد ز گلها دشت چون باغ ارم
هم کشد لشگر بدانجا هم کشد کین از عدو
هم کند صافی ولایت تا در بغداد هم
گرچه دشوار است شهر خصم چون مازندران
خسرو گیتی کند بر وی ستم چون رو ستم
ای شده بر دشمنان از کین تو چون سنگ سیم
ای شده بر دوستان از مهر تو چون نوش سم
دست خصمان تو چون باد است و زودی بگذرد
زآنکه چون باد اندر آید بگذرد چون زود نم
گاه مردی تیغ تو بسیار سوزانتر ز برق
گاه رادی دست تو بسیار بخشان تر ز یم
این بلند و پست سوزد و آن نسوزد جز بلند
این خس و خاشاک آرد و آن نیارد جز درم
لفظت آورده است فضل و علم را اندر وجود
دست تو برده است زر و سیم گیتی زی عدم
حاسدانت را عدیل دل بود دائم عنا
دشمنانت را ندیم جان بود دائم ندم
گاه کوشیدن توئی تنها و یک میدان سوار
چون بگاه صید شیری و همه صحرا غنم
خشم تو گر راه یابد زی جنان گردد سقر
کین تو گر بر سلامت بگذرد گردد سقم
آنکسانیرا که باشد بسته دل فضل و فهم
تا روان دارند نگشایند جز مدح تو فم
شهریاران زمین پیش تو از جمع عبید
تاجداران جهان پیش تو از خیل خدم
چون بوی با تیغ خصمان را ظلم باشد ضیا
چون بوی با جام یاران را ضیا باشد ظلم
تا بنعت نوح و وصف جم سخن گویند خلق
نعت آن گاه نجات و وصف این گاه شیم
نیکخواهان ترا باد از جهان انجام نوح
بد سگالان ترا باد از جهان انجام جم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشگری
الا ای ماه مشگین مو به پیش آر آن می مشگین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی المدیحه
آن کجا کاوس کرد او نیت جادوستان
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و ز بهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دو دژ زایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دود ژبسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیرگیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سو زیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی بپیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی بکردار قران
ای خداوندیکه بگشاید بگفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد بکردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پردخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بربوده چون تیر از کمان
زائران را هست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت بفریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کاردانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستانرا دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنانرا تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی بملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و ز بهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دو دژ زایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دود ژبسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیرگیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سو زیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی بپیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی بکردار قران
ای خداوندیکه بگشاید بگفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد بکردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پردخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بربوده چون تیر از کمان
زائران را هست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت بفریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کاردانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستانرا دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنانرا تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی بملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح ابونصر مملان
ای جان من از آرزوی زلف تو پیچان
بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان
زهره بدو رخسار تو داده همه زیور
هاروت بدو چشم تو داده همه دستان
از دو رخ تو نور برد چشمه خورشید
وز دو لب تو طعم برد چشمه حیوان
کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون
کردی دل من بسته بدو سنبل فتان
این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را
در چاه زنخدان تو کرده است بزندان
از دو لب چون نوش دوای دل من کن
یا چاره کن و برکشش از چاه زنخدان
چون ابروی تو گوژ مرا دائم قامت
چون قامت من گوژ ترا دائم پیمان
مانند دو سیاره دو رخساره روشنت
بر طرف دو سیاره دو جراره نگهبان
آرایش دل باشد پیدا شدن این
آرامش جان باشد پنهان شدن آن
دشوار نمائی رخ و دشوار دهی بوس
آسان بربائی دل و آسان ببری جان
نزدیک من آسانی تو باشد دشوار
نزدیک تو دشواری من باشد آسان
چندانکه ز نادیدن تو هست زیانم
از دیدن شاهست مرا سود دو چندان
سردار بزرگان ملک عالم ابونصر
سالار امیران ملک گیتی مملان
هم قوت دین آمد و هم زینت دنیا
هم مایه انس آمد و هم سایه یزدان
خدمت کن او را همه احرار بخدمت
فرمان ببر او را همه آفاق بفرمان
ای کف تو گفتار کریمی را معنی
وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان
مدحی که بنام تو بود گرچه بود بد
آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان
از بخشش بسیار تو شد دانش بسیار
از جود فراوان تو شد فضل فراوان
ملکت بتو پاینده تر از خانه به بنیاد
شاهی بتو معروف تر از نامه بعنوان
آنرا که دل از طلعت تو گردد خرم
وانرا که لب از نعمت تو گردد خندان
روزی بهمه عمر نبینندش غمگین
ماهی بهمه عمر نیابندش گریان
با تیغ تو از آب روان گرد برآید
با دست تو از خشک زمین خیزد طوفان
از شاعر و زائر خبر آرد بتو حاجب
از قاصد و سائل خبر آرد بتو دربان
گوئی که همه نعمت گیتی بتو داد این
گوئی که همه ملکت عالم بتو داد آن
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هرچند بگیلان همه شب باران بارد
هرچند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش خشم تو بیابند بگیلان
یکروز بده ساله بگیلان نبودنم
در مصر بخیزد بشبی ده ره سیلان
آید ملک و حور بمیدان بنظاره
چون گوی زنی با حشم خویش بمیدان
در آرزوی آنکه تو چوگان کنی آن را
هر ماه شود ماه بسان سر چوگان
در طاعت تو دارد یزدان همه کسرا
زیرا دل تو نگذرد از طاعت یزدان
شد در سخن را دل رخشنده تو بحر
شد زر سخا را کف بخشنده توکان
مه کهتر حسان نسزیدم بگه شعر
احسان تو کرده است مرامهتر حسان
خاصه که ز تبریزم فرمائی اجری
خاصه که بتبریزم فرمائی دیوان
تا پاره آهن نشود رخنه بناخن
تا پاره سندان نشود سوده بدندان
از تیغ تو رخنه شود آن پاره آهن
وز تیر تو سوده شود آن پاره سندان
بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان
زهره بدو رخسار تو داده همه زیور
هاروت بدو چشم تو داده همه دستان
از دو رخ تو نور برد چشمه خورشید
وز دو لب تو طعم برد چشمه حیوان
کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون
کردی دل من بسته بدو سنبل فتان
این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را
در چاه زنخدان تو کرده است بزندان
از دو لب چون نوش دوای دل من کن
یا چاره کن و برکشش از چاه زنخدان
چون ابروی تو گوژ مرا دائم قامت
چون قامت من گوژ ترا دائم پیمان
مانند دو سیاره دو رخساره روشنت
بر طرف دو سیاره دو جراره نگهبان
آرایش دل باشد پیدا شدن این
آرامش جان باشد پنهان شدن آن
دشوار نمائی رخ و دشوار دهی بوس
آسان بربائی دل و آسان ببری جان
نزدیک من آسانی تو باشد دشوار
نزدیک تو دشواری من باشد آسان
چندانکه ز نادیدن تو هست زیانم
از دیدن شاهست مرا سود دو چندان
سردار بزرگان ملک عالم ابونصر
سالار امیران ملک گیتی مملان
هم قوت دین آمد و هم زینت دنیا
هم مایه انس آمد و هم سایه یزدان
خدمت کن او را همه احرار بخدمت
فرمان ببر او را همه آفاق بفرمان
ای کف تو گفتار کریمی را معنی
وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان
مدحی که بنام تو بود گرچه بود بد
آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان
از بخشش بسیار تو شد دانش بسیار
از جود فراوان تو شد فضل فراوان
ملکت بتو پاینده تر از خانه به بنیاد
شاهی بتو معروف تر از نامه بعنوان
آنرا که دل از طلعت تو گردد خرم
وانرا که لب از نعمت تو گردد خندان
روزی بهمه عمر نبینندش غمگین
ماهی بهمه عمر نیابندش گریان
با تیغ تو از آب روان گرد برآید
با دست تو از خشک زمین خیزد طوفان
از شاعر و زائر خبر آرد بتو حاجب
از قاصد و سائل خبر آرد بتو دربان
گوئی که همه نعمت گیتی بتو داد این
گوئی که همه ملکت عالم بتو داد آن
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هرچند بگیلان همه شب باران بارد
هرچند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش خشم تو بیابند بگیلان
یکروز بده ساله بگیلان نبودنم
در مصر بخیزد بشبی ده ره سیلان
آید ملک و حور بمیدان بنظاره
چون گوی زنی با حشم خویش بمیدان
در آرزوی آنکه تو چوگان کنی آن را
هر ماه شود ماه بسان سر چوگان
در طاعت تو دارد یزدان همه کسرا
زیرا دل تو نگذرد از طاعت یزدان
شد در سخن را دل رخشنده تو بحر
شد زر سخا را کف بخشنده توکان
مه کهتر حسان نسزیدم بگه شعر
احسان تو کرده است مرامهتر حسان
خاصه که ز تبریزم فرمائی اجری
خاصه که بتبریزم فرمائی دیوان
تا پاره آهن نشود رخنه بناخن
تا پاره سندان نشود سوده بدندان
از تیغ تو رخنه شود آن پاره آهن
وز تیر تو سوده شود آن پاره سندان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح امیر عضدالدین
ای جان من خریده بدیدار خویشتن
کرده مرا بمهر خریدار خویشتن
من جان و مال خویش ندارم ز تو دریغ
وز من دریغ داری دیدار خویشتن
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم گلنار خویشتن
دو چشم من بسان دو نار کفیده شد
تا دور کردیم تو ز دو نار خویشتن
خستی مرا بغمزه غماز خویشتن
بستی مرا بطره طرار خویشتن
گوئی ز چشم مست تو ترسیده روی تو
مشگین حصار کرده نگهدار خویشتن
رخسار خویش بردی ز دشمنان من
کردی سرشک من چو دو رخسار خویشتن
بر من بدی ز چشم آید آزار من رسید
زاری کنم ز چشم دل آزار خویشتن
مر یار خویشرا نمائی بدی که تو
هرگز بدی ندیدی از یار خویشتن
آزار او مجوی و میآزار جانش را
کازار تو خریده بآزار خویشتن
گر گل نیابم از تو من ای گلشن مراد
باری جدا کن از دل من خار خویشتن
تابم مده ز سنبل پرتاب خویشتن
خوارم مکن بنرگس خونخوار خویشتن
ز آن خوابدار نرگس وزان تابدار گل
دارم پر آب نرگس بیدار خویشتن
ما را بنفشه زار سمن زار شد چو تو
کردی بنفشه زار سمن زار خویشتن
آزار این دلی و باین جان خریدمت
جز من که داد جان بدل آزار خویشتن
چندین جفا مکن که نه نیک اوفتد ترا
گر من بنالم از تو بسالار خویشتن
میر عضد که مرکز فخر زمانه را
بنده کند بطبع ملک وار خویشتن
چون او عزیز باشد در نزد هرکسی
هرکو دلیل دارد دینار خویشتن
دادی همه جهان بفرومایه بنده ای
گر ملک یافتی بسزاوار خویشتن
ابر بهار گر بکفش بگذرد همی
ننگ آیدش همیشه ز امطار خویشتن
زیر زمین شود گهر دشمنان ملک
چون برکشی حسام گهربار خویشتن
خصمش بسی زیاد ولیکن بهیچ ملک
پرداخته مباد بتیمار خویشتن
ای آنکه دشمنان تو از بیم تیغ تو
زاری کنند بر دل بیمار خویشتن
تا تو کمر ببستی پیکار و جنگ را
قیصر همی ببرد زنار خویشتن
قارون اگر برآید با زر خود ز خاک
نشناسیش تو باز ز زوار خویشتن
هرکس کند رضای ترا جفت خویشتن
هرکو کند وفای ترا یار خویشتن
شادی کند بجود تو اندوه خویش را
آسان کند بفر تو دشوار خویشتن
ای خسروی که مدحت تو نزد دیگران
بخریده ای بنعمت بسیار خویشتن
بسیار مردمند خریدار بنده لیک
بنده ترا گزید خریدار خویشتن
من ناز بر تو از قبل آن نمیکنم
کاندر زمانه دیده نیم یار خویشتن
سردار شاه من توئی و ناز بندگان
باشد همیشه بر سر سردار خویشتن
گر من عتاب کردم با او چه اوفتاد
هرکس جدا چه سازد بازار خویشتن
ای میر بر سواران طعنه چرا زند
آن کو پیاده باشد بر کار خویشتن
وآنکس که اندر آمدش از بار دیگران
با دیگران چرا فکند بار خویشتن
گر دیگری نداند مقدار من رواست
من سخت نیک دانم مقدار خویشتن
ایشان بفضل من همه اقرار داده اند
بهتر ز صد گواست یک اقرار خویشتن
گر بیم تو نبودی بر من بیک سخن
بنمود می بر ایشان کردار خویشتن
ایشاخ جود و رادی در باغ مردمی
چندان بزی که برخوری از بار خویشتن
کرده مرا بمهر خریدار خویشتن
من جان و مال خویش ندارم ز تو دریغ
وز من دریغ داری دیدار خویشتن
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم گلنار خویشتن
دو چشم من بسان دو نار کفیده شد
تا دور کردیم تو ز دو نار خویشتن
خستی مرا بغمزه غماز خویشتن
بستی مرا بطره طرار خویشتن
گوئی ز چشم مست تو ترسیده روی تو
مشگین حصار کرده نگهدار خویشتن
رخسار خویش بردی ز دشمنان من
کردی سرشک من چو دو رخسار خویشتن
بر من بدی ز چشم آید آزار من رسید
زاری کنم ز چشم دل آزار خویشتن
مر یار خویشرا نمائی بدی که تو
هرگز بدی ندیدی از یار خویشتن
آزار او مجوی و میآزار جانش را
کازار تو خریده بآزار خویشتن
گر گل نیابم از تو من ای گلشن مراد
باری جدا کن از دل من خار خویشتن
تابم مده ز سنبل پرتاب خویشتن
خوارم مکن بنرگس خونخوار خویشتن
ز آن خوابدار نرگس وزان تابدار گل
دارم پر آب نرگس بیدار خویشتن
ما را بنفشه زار سمن زار شد چو تو
کردی بنفشه زار سمن زار خویشتن
آزار این دلی و باین جان خریدمت
جز من که داد جان بدل آزار خویشتن
چندین جفا مکن که نه نیک اوفتد ترا
گر من بنالم از تو بسالار خویشتن
میر عضد که مرکز فخر زمانه را
بنده کند بطبع ملک وار خویشتن
چون او عزیز باشد در نزد هرکسی
هرکو دلیل دارد دینار خویشتن
دادی همه جهان بفرومایه بنده ای
گر ملک یافتی بسزاوار خویشتن
ابر بهار گر بکفش بگذرد همی
ننگ آیدش همیشه ز امطار خویشتن
زیر زمین شود گهر دشمنان ملک
چون برکشی حسام گهربار خویشتن
خصمش بسی زیاد ولیکن بهیچ ملک
پرداخته مباد بتیمار خویشتن
ای آنکه دشمنان تو از بیم تیغ تو
زاری کنند بر دل بیمار خویشتن
تا تو کمر ببستی پیکار و جنگ را
قیصر همی ببرد زنار خویشتن
قارون اگر برآید با زر خود ز خاک
نشناسیش تو باز ز زوار خویشتن
هرکس کند رضای ترا جفت خویشتن
هرکو کند وفای ترا یار خویشتن
شادی کند بجود تو اندوه خویش را
آسان کند بفر تو دشوار خویشتن
ای خسروی که مدحت تو نزد دیگران
بخریده ای بنعمت بسیار خویشتن
بسیار مردمند خریدار بنده لیک
بنده ترا گزید خریدار خویشتن
من ناز بر تو از قبل آن نمیکنم
کاندر زمانه دیده نیم یار خویشتن
سردار شاه من توئی و ناز بندگان
باشد همیشه بر سر سردار خویشتن
گر من عتاب کردم با او چه اوفتاد
هرکس جدا چه سازد بازار خویشتن
ای میر بر سواران طعنه چرا زند
آن کو پیاده باشد بر کار خویشتن
وآنکس که اندر آمدش از بار دیگران
با دیگران چرا فکند بار خویشتن
گر دیگری نداند مقدار من رواست
من سخت نیک دانم مقدار خویشتن
ایشان بفضل من همه اقرار داده اند
بهتر ز صد گواست یک اقرار خویشتن
گر بیم تو نبودی بر من بیک سخن
بنمود می بر ایشان کردار خویشتن
ایشاخ جود و رادی در باغ مردمی
چندان بزی که برخوری از بار خویشتن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح ابوالحسن علی لشگری
ای سهی سرو روان از تو بهشت آئین چمن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گرد دشمن
ماه تابانی و لیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بیجاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوانرا چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوانرا از زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده عقل اندر آمیزد بجان
مهر تو ماننده جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی بجوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشگ و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتا تا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمانرا جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشکر شکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گر به پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران بکردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بیروح چون ماند یدن
لشگر تو سال و مه باشد بتدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب بتدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمنترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه تو بابزن
بی خرد باشد هرآنکس شیر خواند مر ترا
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهوفکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالیرا سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیر بار بر تو
ای رهی را جان بشکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یکهنر
زر بدست آرد بکیل و در بچنگ آرد بمن
چون رهی پیش تو هر سالی بجائی رفتمی
رفتن من بودهمچون رفتن کرباس تن
هرکجا بودم رهی و بنده بودم مر ترا
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویشرا حالی بجائی در مقیم
کرده آنجا بنده تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خار بن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خار بن بر دوستانت باد همچون نسترن
روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن
مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق
سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن
از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم
وز بهشت چشم تو همچون صنم گرد دشمن
ماه تابانی و لیکن جان عشاقت فلک
سرو نازانی ولیکن چشم مشتاقت چمن
روی تو تابان و رخشان همچو جان جبرئیل
زلف تو پیچان و تاری همچو جسم اهرمن
چشم من بیجاده بارد روز و شب چون روی تو
زلف تو پرتاب باشد سال و مه چون جان من
زانکه روی تو میان چشم من دارد مقام
زانکه جان من میان زلف تو دارد وطن
جادوانرا چشم تو بندیست پر نیرنگ و رنگ
آهوانرا از زلف تو دامی است پر پیچ و شکن
عشق تو ماننده عقل اندر آمیزد بجان
مهر تو ماننده جان اندر آمیزد بتن
چون کمربندی بجوزا در ببینم شاخ گل
باز پروین بینم اندر گل چو بگشائی دهن
گر خیال تو ببیند حور عین اندر بهشت
بگسلد پیرایه از رشگ و بدرد پیرهن
پشتم از تیر هوای تست چون زرین کمان
رویم از تیغ فراق تست چون زرین مجن
برهمن گشتم بتا تا یافتم بهر از تو رنج
از بتان جز رنج ناید هیچ بهر برهمن
عاقبت بهره نباشد مردمانرا جز دو جای
پیش یزدان یا به پیش پادشاه تیغ زن
خسرو آن سوزنده اعدا بگاه رزم و کین
پشت لشگر لشگری دریای احسان بوالحسن
اسب او دریا گذار و خشت او سندان گذر
لفظ او شکر شکر شمشیر او لشکر شکن
با دل خصمان او هرگز نیامیزد نشاط
در تن یاران او هرگز نیامیزد حزن
امر او را کار بسته شهریاران زمین
حکم او را داده گردن پادشاهان زمن
تیغ او شیر ژیان اجسام خصمانش عرین
لفظ او در ثمین ارواح یارانش عدن
پیش تیغ او قضا چون پشه پیش ژنده پیل
پیش خشت او قدر چون گر به پیش کرگدن
نارون با کین او گردد بسان خیزران
خیزران با مهر او باشد بسان نارون
از طراز خلعت او گنجه مانند طراز
وز نسیم خلق او اران بکردار ختن
مرد را یارا نباشد وصف جودش بر زبان
در نگنجد هیچ کس را نعت فضلش بر دهن
ای امیر بی خلاف ای پادشاه بی نفاق
راد بی روی و ریا و مرد بی دستان و فن
بی تو کی نازد جهان بی عقل کی نازد روان
بی تو چون ماند زمین بیروح چون ماند یدن
لشگر تو سال و مه باشد بتدبیر سلاح
بدسگالان تو روز و شب بتدبیر کفن
چون بخواهد کرد گردون دشمنترا دل کباب
آفتابش باشد آتش نیزه تو بابزن
بی خرد باشد هرآنکس شیر خواند مر ترا
زانکه تو فیل افکنی شیران بوند آهوفکن
هم سکون و هم فتن هستند در شمشیر تو
که موالیرا سکون است و معادیرا فتن
ای دل بنده همیشه زیر بار بر تو
ای رهی را جان بشکر تو همیشه مرتهن
گر کند مدح تو آنکو زان نیاید یکهنر
زر بدست آرد بکیل و در بچنگ آرد بمن
چون رهی پیش تو هر سالی بجائی رفتمی
رفتن من بودهمچون رفتن کرباس تن
هرکجا بودم رهی و بنده بودم مر ترا
گرچه بودم در سعادت گرچه بودم در محن
کردم آخر خویشرا حالی بجائی در مقیم
کرده آنجا بنده تو شاه نام خویشتن
گرچه آنجا دیر ماندم سر نهادم زی تو باز
سر سوی چنبر کشد گرچه دراز آید رسن
تا ز بوی نسترن یابد دل مردم نشاط
تا ز زخم خار بن یابد دل مردم حزن
نسترن بر دشمنانت باد همچون خاربن
خار بن بر دوستانت باد همچون نسترن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در تعریف برکه و مدح امیر جعفر
ای برکه مبارک این بزمگاه میمون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون