عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹
ز مشرق تا حد مشرق شناسد هرکه دین دارد
که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد
امام الحق که او را آفرین‌گوی است درگیتی
هر آن کو طاعتِ یزدانِ گیتی آفرین دارد
گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت
ز بهر آن‌که او نور امامت بر جبین دارد
جهان تنگ است بر اعدا به سان حلقهٔ حاتم
ا‌که انگشت جهانبانی همی زیر نگین دارد
زهر عاقل شنیدستم کجا باشد شب آبستن
گمان آمد مراکاین لفظ معنی نامتین دارد
چو دیدم رایت شبرنگ او زایندهٔ نصرت
بدانستم که لفظ عاقلان معنی چنین دارد
به کعبه در حجر بوسند دینداران اگر ایدر
بباید آستین او ببوسد هرکه دین دارد
به خلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
به نام آن‌که در اسلام تحقیق و یقین دارد
یکی گویی نهان کردست در زیر حَجَر ایزد
دگرگویی امیرالمؤمنین در آستین دارد
بر او هرگز حوادث را نباشد راه تا محشر
که از تأیید یزدانی یکی حِصْن حَصین دارد
هر آنکس را که رای او کند تمکین در این حضرت
خدایش در مکان عِزّ و فیروزی مکین دارد
به شرع اندر هر آن برهان‌که باید مرخلاقت را
زاصل او پدید آمدکه تاریخ مبین دارد
چه باید بیش ازین برهان‌ که اندر اصل جد آن را
یکی چون مُعْتَصَم دارد یکی چون مُسْتَعین دارد
امام راستین است او و شاه راستان سلطان
ولایت تیغ آن دارد شریعت‌ کلک این دارد
بود زین دولت و ملت خمیده پشت بدخواهان
که شاه راستان عهد امام راستین دارد
به اقبال امام الحق بود در یک زمان حاصل
هر اندیشه که در خاطر شهِنشاه زمین دارد
بود جفت یمین او همیشه طایر میمون
ز بهر آنکه سلطان مُعَظَّم را یمین دارد
جهان از فتنه و بدعت به فر او امان یابد
که فَرّ اوست چون پری‌ کجا رُوح‌الامین دارد
به خاک اندر دفین دارند شاهان‌گنج و شاهنشه
به جای‌گنج دشمن را به‌خاب اندر دفین دارد
به فَرّ او بگیرد شاه روم و هند و چین یکسر
که در طالع نشان فتح روم و هندو چین دارد
خلاف او مخالف را چو روباهی کند عاجز
وگرچه در دلیری قوت شیر عرین دارد
خدای او را ز بهروزی دهد هر روز منشوری
که آن منشور توقیع از کِرام‌ُا‌لْکاتبین دارد
ز بهر عز و پیروزی معزی اندرین حضرت
زبانی پردعا دارد دلی پرآفرین دارد
شگفت ار خاطر و طبعش به‌بغداد اندرون باغی
که آن باغ از معانی هم‌گل و هم یاسمین دارد
الا تاگونهٔ پیری جهان از ماه دی دارد
چنان چون فَرِّ برنایی ز ماه فرودین دارد
مُعینش باد یزدان تا بماند بخت او عالی
که عالی بخت باشد هرکه یزدان را معین دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲
تا شهریار دادگر آهنگ شام کرد
صبح مخالفان همه در شام‌شام کرد
پیرار بر عدو ظفر از سوی بلخ یافت
وامسال بر ظفر سفر از سوی شام‌ کرد
یک سال شد به شرق و دگر سال شد به غرب
تا در دو سال کار دو جانب تمام کرد
فتحی که شاه کرد و نبردی که شاه جست
از خسروان که جست وز شاهان کدام کرد!
نزدیک بدسَگال فرستاد یک پیام
تا ملک او گشاده بدان یک پیام کرد
گردنکشان روم و عرب را به‌ یک سفر
در پیش تخت خویش رهیّ و غلام‌ کرد
ماه صیام بود که آن فتح‌کرد شاه
بی‌ آنکه رنج برد و فراوان مقام کرد
تالیف پادشاهی و تاریخ دولت است
فتحی که شهریار به ماه صیام کرد
ملکی که در قدیم عرب داشتند و روم
بگرفت شاه و مملکت خویش نام کرد
هر شهر و هر حصار که یک بنده را سپرد
بر بندگان حلال و بر اعدا حرام کرد
اسلام داد کافر هفتاد ساله را
دارالفساد کفر چو دارالسلام کرد
بشکست پشت و گردن اهل ظلام و ظلم
تا سودشان زیان و ضیاشان ظلام ‌کرد
از تیغ آبدار برافروخت آتشی
تا خاک لعل‌گون و هوا تیره‌فام کرد
هنگام قهر دشمن و هنگام صید خلق
هر شاه جهد و حیله به زهر و به دام‌ کرد
او صید کرد لیکن دام از خدنگ ساخت
او قهر کرد لیکن زهر از حُسام کرد
قوت حسام او ز ظفر کرد کردگار
چون قوت جانور زشراب و طعام کرد
خورشیدوار کرد سفر شاه و بازگشت
جمشیدوار دست سوی رَطل و جام کرد
چون تیغ لعل پیکر او کار پخته کرد
طبعش همه نشاط می لعل خام‌کرد
بیرون کشید خنجر کین از نیام و باز
بنمود عفو و خنجر کین در نیام کرد
هنگام بازگشتن بی‌ جسر و بی‌ عمد
آب فُرات عِبر‌ه گهِ خاص و عام کرد
اسبش چو باد بود و ز تا‌یید بخت خویش
مر باد را به آب درون تیز گام کرد
لا بلکه بود مَرْ‌کب او چرخ زود گرد
بر چرخ در میانهٔ دریا لگام کرد
فضل خدای حَبل‌ متین است شاه را
هر جا که شد به حَبل‌ متین اِعتِصام‌ کرد
فرمان شاه را همه شاهان متابع اند
کاو را خدای بر همه شاهان امام کرد
عاجز بود کلام ز شرح فتوح شاه
زیرا که او فتوح فزون ازکلام کرد
و‌هم انام راه نیابد به شرح آنچ
در شام و روم خسرو و شاه انام کرد
شاها به شادکامی بنشین که ‌کردگار
چونانکه خواستی همه کارت به کام کرد
آثار دولت تو در اسلام زنده کرد
اِنعام نعمت تو در آفاق عام کرد
رای تو قبله‌گاه جلال و جمال ساخت
تخت تو سجده گاه کبار وکرام کرد
زیبد که بر کف تو مدامی بود مدام
زیراکه عمر و ملک تو ایزد مُدام کرد
می‌بردوام خواه که پیروزه‌گون سپهر
پیروزی و سعادت تو بر دوام کرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰
اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند
شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند
المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است
کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند
المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد
تخمی که نظام‌الدین از صبر پراکند
المنهٔ لله که قوام‌الدین در خلد
شادست که دارد چو نظام‌الدین فرزند
اولاد قوام‌الدین در باغ وزارت
سروان بلندند و درختان برومند
بیگانه درختی‌ که از آن باغ سرافراشت
گردونش به‌دست اجل از پای درافکند
بارید برو صاعقه‌ای کز در زنگان
پایش به دروگرد رسید و به نهاوند
آویخت به‌ دام اندر اگر دام همی ساخت
وافتاد به‌ چاه اندر اگر چاه همی کند
افسانه شد آن مرد معوق‌که ازو بود
بر کار همه خلق فتاده گره و بند
ناچیز شد آن عود مطرا که ازو بود
در دولت و ملت بدل بوی شماگند
سرتاسر این قصه همه حکمت و پندست
تا حَشرکفایت کند این موعظه و پند
ای بار خدایی که نداری ز خلایق
در بار خدایی و خداوندی مانند
گردون نشناسد که قیاس خِرَدَت چون
ایام نداند که شمار هنرت چند
کردست قضا با تو به بیروزی پیمان
خوردست قدر با تو به بهروزی سوگند
سلطان به تو شادست و برادر به تو خرم
لشکر ز تو خشنود و رعیت به تو خرسند
بر درگه میمون تو صد بنده فزونند
کافی‌تر از آن خواجه که بودست به‌میمند
گر حاجب تو حمله برد بر لب جیحون
ور چاوش تو خیمه زند بر در بیکند
از بس فَزَع و بیم نیابند به شب خواب
خانان و تکینان به بخارا و سمرقند
در بتکده گر دفتر مدح تو بخوانند
بیزار شود هیربد از زند و ز پازند
آری چو سخنهای حقیقی شنود مرد
درگوش نگیرد سخن یاوه و ترفند
ای عمر تو چندانکه چو گیرند شمارش
عُشری بود از صد یک آن هشت صد واند
تا دست و دلم حادثهٔ غارت و تاراج
از مال تهی کرد و ز دینار بیاگند
حقا که چنان است ز گرمی جگرِ من
کاورا نه تباشیر کند سود و نه ریوَند
گر خار حوادث جگر بنده بخارید
ور زهر چشانید مراگردون یک چند
چون طلعت تو دیدم و لفظ تو شنیدم
آن خار همه‌گُل شد و آن زهر همه قند
تا در حد و در ناحیت شام و قهستان
معروف بود رود فرات و کُه الوند
تا در کشد ابری که ز بُلغار درآید
کرباس مُنَیَّر به سرکوه دماوند
در ملک همی بخش و همی‌ گیر و همی دار
در صدر همی بال و همی ناز و همی خند
نیک است همه حال تو جز نیکی مستان
خوب است همه حال تو جز خوبی مپسند
در پای عدو دست اجل بند نهادست
شادی کن و می خواه ز دست بت دلبند
تا مطرب و قَوّال ز بهر تو بگویند
ای جان همه عالم با جان تو پیوند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
اگر چه خرمی عالم از بهار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به‌ خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به‌ وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به‌ چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهی‌گردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لاله‌زار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لاله‌زار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده‌ برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی‌ که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی‌ کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی‌ که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه‌ کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی‌ اثر نعمت تو پست بود
عزیز بی‌نظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهی‌که تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سری‌که سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به‌ دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال‌ کردگار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱
تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود
وز ملک‌ سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود
تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود
هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود
تا قیامت‌گوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ ‌آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود
دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظه‌ای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود
راست‌گویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خون‌افشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین ‌گرد شادُرْوان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب‌ کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی‌ گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصی‌گشتن از اِدبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود
هرکه ‌دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم ‌گر ز تو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بنده‌ای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود
میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بی‌بایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹
برمعین دین پیغمبر مبارک باد عید
چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید
صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید
پیش شاهنشه مَحَلّ و جاه او افزونترست
از محلّ و جاه مأمون پیش هارون‌الرشید
چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و اِبن العَمید
در جهان چون پایهٔ او را بلندی و شرف
می ندانم پایه‌ای جز بایهٔ عرش مجید
همت او در بزرگی در دوگیتی نَنْگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من‌ یزید
ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیْش‌ْ گوید ای فلک هل مِن مزید
چون براند کلک فخر آرد به‌کلک او قَصَب
چون بگیرد تیغ فخر آرد به ‌تیغ او حدید
آمد اندر شأن‌کلک و تیغ اوگویی مگر
سورهٔ نون و القلم یا آیه بأساً شدید
عمر خلق از مَدِّکلک او همی یابد مدد
هرکه بیند مدّ کلکش عمر او گردد مدید
خاک پایش هست نافعتر ز باران و درخت
کایزد آن را گفت در قرآن لها طلع نضید
بدسِگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی ‌بئر معطّل و آن دگر قصر مشید
از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی به عصر اندر وحید
وز جوانمردی هِمال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید
تاکه‌گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تاکهن باشد جهان اقبال او باشد جدید
شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد ماد‌حان را مستزید
گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایهٔ او بر سر مرد بلید
آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نُعمان شود
وین بلید اندر فصاحت‌ گردد ا‌عشی و لبید
گر بود باران مفید اندر بهاران‌کشت را
هست ‌کشت ملک را کلک تو چون باران مفید
ای موکد درکف احباب تو حبل‌ا‌لمتین
ای معطل در تن اعدای تو حبل‌الورید
تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعل الله مایشاء ‌یحکم الله ما یرید
بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت ‌را کواکب چون عبید
بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون ‌روز عید
خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک وهم نصیر و هم سدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر
به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که‌ کرد امسال سلطان جهان سنجر
معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دین‌پرور
جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان‌ دارد
به رزم اندر سکندر دل به بزم اندر فریدون فر
بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت‌ گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر
یکی آن است کاو بستد به غزنین تخت سلطانان
دگر آن است‌ کاو بر تخت سلطانی نشست ایدر
ز مردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر
هزیمت‌کرد شاهی را بهم بر زد سپاهی را
که حاکی بود از آن‌گیتی زکاخ ایرج و نوذر
سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
ز نستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر
در او گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
در او شیران با چنگال و چنگال همه خنجر
همه همزاد اسب و زین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر
همه چون پشته‌ شد صحرا زبس‌ گردان شیر اوژن
همه چون‌ کوه شد هامون ز بس پیلان‌ کُه پیکر
دلیر و تند گُردانی به صورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی به هیکل هایل و مُنکَر
یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان‌ کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر
یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثُعبان
درخشنده ز پشت او کف موسی پیغمبر
غبار اندر هوا چون ابر ویران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر
به پشت ژنده پیلان بر نشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر
گهی روی زمین چون‌ گنبد خَضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد ا‌َخضر
تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگرچه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر
کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر
امیران سپاه او عدو بندان خصم افکن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در
هلاک محض خصمان را چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر
به ناچخ بدسِگالان را کتف بشکسته و گردن
به خنجر ژنده پیلان را شکم بدریده و حنجر
به زخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
به زخم‌ گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر
ز تیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر
میان بسته به جنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر
ز بخت آمد به یک ساعت ز چرخ آمد به یک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قِسم آن لشکر
به اندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت‌ تا به قسطنطین هزیمت‌ تا به‌ کالَنجَر
شه غزنین‌ گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزان‌شد به دشت و وادی و کُه در
ز بیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا به‌ گاه موج‌ کشتیهای بی‌لنگر
همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر
ز خسته‌ کوه و صحرا را کنار آکنده و دامن
زکشته‌ گرگ وکرکس را شکم پرگشته و ژاغر
چه برپشته چه بر هامون هزاران کشته افکنده
ز خون‌کشتگان رسته‌به دی مه لالهٔ احمر
چو شد عاجز سپاه‌ خصم چون‌ کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر
همه پیرامن غزنین به یک ره بر هم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنّوج و تانیسر
به شکل دَبّهٔ قیر و به‌سان خیک پر قطران
همه زابل سر بی‌تن همه‌کابل تن بی‌سر
چو شد در آتش پیکار خون‌آلوده خنجرها
توگفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر
شه عالم درست و شاد از آتش برون آمد
چنان‌کز آتش نمرود ابراهیم بن آزر
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت‌ گنج و ملک او یکسر
به دیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخاگستر
دی و بهمن ز سرما بقعهٔ غزنین چنان باشد
که‌ گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر
هوا از ابر چون رایات عباسی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف‌ کوه و در
به اقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن به خوشی بود همچون مهر و شهریور
یکی تا شاه و لشکر را ز سرما رنج کم باشد
به دشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر
دگر تا اهل غزنین را ز شومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر
کجا لشکر کشد خسرو به ماه آذر و آبان
چو فروردین شود آبان و چون نیسان شود آذر
اگر خواهد به خشم و کینه از آب آتش افروزد
وگر خواهد به عفو و مهر آب انگیزد از آذر
ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سراندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر
همه ناموس غزنین را به‌ یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در
شهی کاو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان به درگاهت فرستد خدمتی درخور
همه دستانگری بود آن چو بیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستان‌گر
چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
ز بدبختی اگر بدکرد برد از تیغ تو کیفر
به دست خسرو دیگر سپردی‌گاه و تخت او
سپردی بارگاه او به پای بنده و چاکر
صد و سی ساله ملک و خانهٔ محمود بگرفتی
به‌ نصرت‌ کردن یزدان به یاری دادن اختر
چوگشتی چیره بر غزنین‌ گشادی قلعه‌هایی را
همه‌ پر جامهٔ‌ دیبا همه پر گوهر و پر زر
نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
ز بهر تو صد و سی سال زرّ و جامه‌ و گوهر
برون زین هر سه حاصل شد تورا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور
چه‌ زرینه چه‌ سیمینه چه‌ عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر
چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان‌ کردی
که بنشانیش در غزنین به‌ تخت پادشاهی بر
موافق شد تو را توفیق تا پیمان بسر بردی
به تخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر
زه ‌ای‌سلطان‌ نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر
ملک‌سلطان و شاه آلب‌ارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن‌ کشور
به فرهنگ و به هنگ تو دگر ساله چنان‌ گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر
ز شهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
ز مرز باخترعدل تو باشد تا حد خاور
وزیر تو همایون است بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایون‌تر
ز بهر حَلّ و عَقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ‌ تو مدغم قدر در کلک او مضمر
خداوندا جهاندارا ز فتح توست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده برشکر
به شعر فتح غزنین بنده شایدگر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهان‌کنند ازبر
بود بی‌شک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که بر خوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر
همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر ورایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر
ز رزمت باد بر گردون رسیده نعرهٔ گُردان
ز بزمت باد برکیوان شده آواز خنیاگر
چو در مشرق به نامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب ز نامت خطبه و منبر
تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر تو را گفته
مبارک باد سلطانی به‌سلطان معظم بر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴
ای به سلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان امیرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نام است و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست‌ گرد موکبت در شرق و غرب
هرکجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بی‌مدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاورکنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایسته‌ای
همچنین باشد همیشه سیر خورسید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ‌ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین برمیان بستی‌کمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آن‌ را به‌ یک ذره خطر
آن‌که او زیر و زبر نشناخت ‌کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آن همه‌ گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آن همه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هرچند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جاودان چاره‌گر
حیله‌هاشان‌ کرد تیغ تو به یک لحظه هبا
چاره‌هاشان کرد تیر تو به یک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشت‌گوران پنجه ی شیران نر
خَست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت ‌گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا وگشت مغلوب قدر
روز چون‌ شب شد بر او از آیت شبرنگ ‌تو
آن شبی‌کاو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی وکردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعه‌ها
ایدر آوردی به پشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری تورا بی‌رنج‌گنج آمد به بر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران تورا بودندگویی کارگر
هست کار تو برون از خاطرگردون شناس
هست فتح‌ تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حُسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آن‌که در طاعت ز مهرت مهر دارد بر جبین
وان ‌که در عصیان ز کینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان‌ گوید آن را الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آن‌که او را زاتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وان‌که شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان را هست گویی چشم از این آثارکور
جاهلان را هست‌ گویی ‌گوش از این اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح توست عنوان تواریخ و سیر
سایهٔ یزدانی و در سایهٔ عدل تواند
خلق عالم یک به یک، اولاد آدم سر به سر
میر سنقر بک ‌که در لشکر سپهسالار توست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پی‌آن تا در اقبال بگشاید براو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهدکه آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
طغایرک پسر الیزن که در دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را به‌ فتح و ظفر
یکی است مایهٔ شاهی و خسروی محمود
یکی است قبلهٔ شاهان و خسروان سنجر
یکی ز مهر به جای برادرش دارد
یکی ز قدر و شرف داردش به جای پدر
از آنکه خاک و حَجَر همچو حِلم اوست‌ گران
محل زرّ و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حِلم او نشدی
دهان خاک و حَجَر جایگاه زرّ وگهر
ایا به بزم‌ کریمی ممیّز و مُعطی
و یا به رزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین توست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای توست قدر
به تیغ بر تن مردان جو بگسلی جوشن
به‌ گرز بر سرگردان چو بشکنی مغفر
تو را درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سِنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را به ‌همه رزمهای گشادی در
ز کرد و ترک و عرب هر کجا به رزمگهی
شدند خصمان چون جاودان افسونگر
به فعل نیزهٔ تو چون عصای موسی شد
که ‌کرد جادویی جاودان هبا و هدر
کجا حُسام کبود تو روی شست به خون
برست لاله تو گفتی ز برگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
به چنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سَمَر از رفتگان فراوان است
شجاعت تو فزون از حکایت است و سَمَر
اگر به صد هنر آن قوم را تفاخر بود
تو را سزاست تفاخر به صد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
ز نسل بُوا‌لبَشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع‌ که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
به آب و آذر اگر در شود موافق تو
به دولت تو نترسد ز آب و از آذر
ز بهر آنکه بدو فرّ دولت تو دهد
دل‌ کلیم و یقین خلیل بن‌ آزر
چو آمدی تو ز نزدیک پادشاه عراق
به فال نیک به درگاه شاه شیر شکر
محل و جاه تو را پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
ز عمّ خویش چو محمود عهد یافته بود
ز بهر عهد فرستاد مر تو را ایدر
کفایت تو ز مقصود مژده داد چنانک
ز صبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر به سفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر به حضر
ز بس سعادت کاندر خجسته طالع توست
به فال سعد کند حکم تو ستاره شمر
ز سعد چون همه وقتی تو را مساعدت است
تو را سفر ز حضر بِه بود حضر ز سفر
بلند بختا سعد فلک به طالع من
نظرکند چو کنم من به طلعت تو نظر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد به لولو، هم توانگر شد به لعل
هم توانگر شد به دیبا، هم توانگر شد به ‌زر
پرگهر کردی دهانش را به دست خویشتن
چون به مدح خویشتن دیدی دهانش پرشکر
با زبانی پر شکر آمد به عالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بدره‌های زر سرخ
تخته‌های جامهٔ بغداد و روم و شوشتر
او به ‌دانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کامل است و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی‌ گوهر به‌ کان اندر پدید آرد مگر
صدگهر در یک زمان آید ز جود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هرکجا منزل‌ کنی تایید بادت رهنما
هرکجا لشکرکشی اقبال بادت راهبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
شاهی‌ که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر
سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر
بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر
عالم به دست اوست‌ گمان می‌برم‌ که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر
بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر
با جان بی‌بصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی ‌کعبه راهبر
پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور
عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر
بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی ‌گذار و ز عالم مکن ‌گذر
کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می‌ گیر و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸
رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر
اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر
بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر
گر چه در حق وی امسال مقصر بودیم
عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر
دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود
زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر
نالهٔ عاشق بی یار همانا بشنود
بر دل مطرب بیکار ببخشود مگر
نپسندید کزین بیش جهانی زن و مرد
خشک دارند لب و تافته دارند جگر
آن‌ که این طاعت فرمود حقیقت دانست
که از این بیش دمادم نتوان برد به سر
عید بگشاد دری را که‌ مه روزه ببست
فرّخ آن‌ کس‌که زند دست در آن حلقهٔ در
نوبت مسجد و تسبیح و تراویح ‌گذشت
نوبت مجلس بزم است و می و رامشگر
صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود
رطل خواهیم‌ که در عید چنین نیکوتر
سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد
که نه در عهدهٔ شامیم و نه در بند سحر
خشکی روزه بجز بادهٔ عیدی نبرد
خاصه آن وقت که مطرب غزلی‌ گوید تر
به سر زخمه‌ کنون مطرب بشکافد موی
ز سر خامه‌ کنون شاعر بچکاند زر
ساقی از عکس می ناب بیفروزد رخ
عاشق از وصل رخ دوست بیفرازد سر
باد چون بر قدح باده وزد مژده دهد
صبحدم را به صبوح ملک شیر شکر
شاه شاهان ملک ارغو که به روزی صدبار
آید از خلد به نظارهٔ او جان پدر
آن جهاندار که دارد حسبی و نسبی
هر چه باید ملکان را ز بزرگی و هنر
جاودان نام پدر زنده به او خواهد بود
که بود نام پدر زنده به شایسته پسر
سنیّ او را چو عمر داند و شیعی چون علی
زآنکه هم علم علی دارد و هم عدل عمر
مهر او هست نهالی که بجا آرد بار
کین او هست درختی‌که هلاک آرد بر
بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد
هر که در خدمت او بست به اخلاص‌ کمر
همه کشورها زیر قدم دولت اوست
گرچه زیر علمش هست چهارم ‌کشور
هست بر دست رسولان متواتر هر ماه
نامهٔ طاعت شاهان چه ز بحر و چه ز برّ
با دگر شاهان او را نتوان کرد قیاس
او چو دریاست به ملک و دگران همچو شمر
یکتن از موکب او وز دگران ده موکب
ده تن از لشکر او وز دگران صد لشکر
هر کجا رایت او روی سوی فتح نهاد
آید از نصرت‌ کلی نفر از بعد نفر
به مدد یا به حَشَر هیچ نیازش نبود
که سعادت مددش باشد و اقبال‌ حَشَر
ای دلیری که دلیران جهان روز نبرد
پیش چشم تو ندارند به یک ذره خطر
تویی آن شاه که بی‌نام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر
هر که‌ کوشد به خلاف تو ز تو سر نبرد
گر نهد بربن هر موی طلسمی ز حذر
ای بسا دل که رکاب تو تهی‌ کرد ز شور
ای بسا سر که نهیب تو تهی‌ کرد ز شر
در هر آن دشت‌که از رزم تو خیزد محشر
هول آن محشر زایل نشود تا محشر
با حسود توکند خاک لئیمی به نبات
با عدوی تو کند ابر بخیلی به مَطَر
هر خدنگی‌ که ز شست تو گه جنگ جهد
از اجل دارد پیکآن وز پیروزی پر
هم بر آن‌گونه‌ که بر آینه بینند خیال
پهلوانان تو در تیغ تو بینند ظفر
دولت و فَرٌ تو را خلق زمین مُنْقادند
کاسمانی است تو را دولت و یزدانی فر
عدل تو پیش خلایق ز بلاها سپرست
لاجرم پیش تو از فضل خدای است سپر
تندرستی و جوانی است رضای تو کزو
لطف ارواح زیادت شود و حسن صُوُر
گرچه قدر ملک از قدر بشر بیشترست
به وجود تو ملک را حسد آید ز بشر
پایهٔ منبر فخر آرد بر پایهٔ عرش
چون برد نام تو در خطبه خطیب از منبر
سروران پایهٔ تخت تو ببوسند همی
هم بر آن‌گونه ‌که حجاج ببوسند حجر
تو همه تن هنری و هنر اندر تن مرد
هست بایسته چو در تیغ ‌گرانمایه گهر
از هنرهای تو بر دامن شرق است نشان
وز ظفرهای تو پیرامن غرب است خبر
بود دردی اثر از شادی امروز تورا
واندر امروز ز پیروزی فرداست اثر
تا همه‌ کار خلایق ز قضا و قدرست
چه ز خیر و چه‌ ز شر و چه ز نفع و چه ز ضرّ
باد برحسب رضای تو همه ساله قضا
باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر
بنده‌ات ماه درفشان و به گرد سپهت
گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر
یاد فتح تو همه تاجوران خورده به جان
شعر مدح تو همه ناموران کرده زبر
بر تو عید رمضان فرخ و فرخنده و خوش
مهرگان خوشتر و فرخنده‌تر و خرم‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰
کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایهٔ یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو کیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست از او دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را به شرق و تاجداران را به غرب
سیرت و کردار او تاریخ فتح است و ظفر
او به تخت پادشاهی بر نشسته در عجم
در عرب جنگ‌آوران از بیم تیغش در حذر
هر چه ز اقبال و هنر باید ز ایزد یافته است
چیست آن کایزد ندادستش ز اقبال و هنر
او به‌ مشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او به مغرب جنگ را بسته کمر
. از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بی‌قیاس و نعمت بیرون ز حد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون ز مَرّ
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هرکجا ساید رکاب و هرکجا راند سپاه
منفعت یابد ز عدلش ملک‌ گیتی سر به سر
راست‌گویی آفتاب است آن‌که از رفتار خویش
صدهزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جان‌مخالف راکند زیروزبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل توست
هم به شرق اندر نشان و هم به غرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کاین جهان همچون صدف‌ گشت است و تو همچون‌ گهر
هرکه او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هرکه او را نیست از عدل تو درگیتی سپر
هست در اِدبار و محنت همچو جسمی بی‌حیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بی‌بصر
هرکه او شغلی سِگالد بی‌رضا و مهر تو
عمر او آید به سر آن شغل نابرده به سر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بی‌هر دو همی زنده نماند جانور
هرکه را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را به سنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را به قهر
روی زرد واشک سرخ ومغز خشک‌و چشم تر
پای برگردن فکنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندَش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برآرد چون بیندیشد همی
دل تهی سازد ز شور و سهر تهی سازد ز شر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشدکه او دارد ز اوباش و حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آن است‌ کاو را دستگیر آورده‌اند
باز آنکس‌ کاو خود آید با قبول است و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر آلب ارسلان
چون تو درگیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک‌ گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بی‌خلاف
عاقبت نیکو تر آمد چون‌ گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ای شاه کز مقصود خویش
صد دلیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان برگذر
بخت عالی یار توست و فتح و نصرت‌ کار توست
روزگارت چاکرست وکردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم‌ گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲
عید عرب و سنت و آیین پیمبر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی‌ که عزیز است به او دین پیمبر
فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر
از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور
فخر پدران است به او تاگه آدم
جاه پسران است به او تاگه محشر
بی‌ طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بی‌خدمت او تخم سلامت ندهد بر
پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر
ای تیغ‌ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جور مصوّر
نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سیرت تو خاتم و افسر
رای تو سپهر است و دلت چشمهٔ خورشید
بزم تو بهشت است و کفت چشمهٔ‌ کوثر
خار از نم باران سخای تو شده‌ گُل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر
گردد به یک انعام تو رنجور تن آسان
گردد به یک احسان تو درویش توانگر
در ملک نبودست جهان را چو تو خسرو
در داد نبودست جهان را چو تو داور
هم در عرب آثار تو گشته است مهیا
هم در عجم اقبال تو گشته است مقرّر
چون مهر که از شرق ‌گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور
گه رایت عالی بری از بلخ به‌ بغداد
گاهی کشی از دجله به جیحون صف لشکر
رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر
تاریخ فتوح تو درست است و حقیقت
افسانهٔ شهنامه محال است و مُزَوّر
شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر
هستیم ز مَدحَت همه افروخته خاطر
هستیم ز مدحت همه آراسته دفتر
تا شعلهٔ آذر نشود قطرهٔ باران
تا قطرهٔ باران نشود شعلهٔ آذر
با امر تو تقدیر قَدَر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر
شاهان جهان رای تو را گشته متابع
شیران ژیان حکم تو را گشته مسخر
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم‌ تر و خوشتر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴
خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر
به‌دین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر
ببین که از ظفر و فتح او به‌شرق و به‌غرب
هزار گونه دلیل است و صد هزار اثر
به‌روم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد
که‌گر کنم صفتش کس نداردم باور
چو بازگشت به فارغ‌دلی ز مغرب و روز
به سوی مشرق و چین عزم‌کرد سال دگر
مرادش آنکه بیابد به قهر خانهٔ خان
چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر
به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب
سعادتش شده همراه و دولتش رهبر
به فتح روی به‌توران زمین نهاد و نشست
چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر
چو ز آب جیحون بگذشت روزگار نبرد
کشید تا به سمرقند رایت و لشکر
گشاده کرد سمرقند را به‌ روز نخست
به چشم عدل سوی خاص و عام‌ کرد نظر
کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو
سعادت آمد و بوسید پایهٔ منبر
چو دید خصم‌که دادند شهر و آمد شاه
گرفت راه حصار و ز شاه کرد حذر
حصار و خانه همه پرسپاه و نعمت کرد
تهی نکرد همی سر ز کبر و دل ز بطر
ز بهر او سپهی بر حصار جمع شدند
همه سپهر تن و کوه‌ صبر و خاره‌ جگر
همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز
همه مبارز و جوشن‌ گذار و آتش در
همه ز طبع برآمیخته عداوت و شور
همه ز مغز برانگیخته خصومت و شر
همه فکنده تن اندر مغاکهای هلاک
همه نهاده دل اندر نشانه‌های خطر
اگرچه پیش سپاه شه این‌چنین سپهی
نداشتند همی ذره‌ای محل و خطر
خدایگان جهان حزم کرد هم‌ بر عزم
که حزم باید ناچار عزم را هم بر
سپاه خویش پراکنده کردگرد حصار
روانه گشت ز هر سو مبارزی دیگر
همه زمین مُعَسکَر شد آهنین‌گفتی
زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر
زمین توگفتی زآهن همی برآرد بال
هوا توگفتی زآتش همی برآرد پر
زگَرد گُردان گردون شده به لون زمین
زنعل اسبان هامون شده به شکل قمر
زتیغ‌گشته هوا همچو میغ آتشبار
ز نیزه ‌گشته زمین همچو ماغ آهن‌بر
غبار تیره چو ابر و خدنگ چون باران
سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر
زخون لشکرخان‌گشته تیغ شاه کبود
چو بردمیده شقایق ز برگ نیلوفر
به نیزه کرده سران چشم خاکساران کور
به نعره کرده یلان گوش بدسگالان کر
ز تیر و تیغ یکی ‌کرده ساقی و معشوق
ز خون و خود یکی کرده باده و ساغر
یکی به ساعد سیمین درون فکنده کمان
یکی به سنبل مشکین درون ‌کشیده سپر
یکی شکوفه و سوسن‌ گرفته در جوشن
یکی‌ بنفشه و نرگس نهفته در مغفر
بر ین صفت سپهی خصم‌بند و قلعه‌گشای
مبارزافکن و دشمن‌ربای و شیر شکر
فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر
بنش رسیده به ماهی، سرش رسیده به ماه
فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر
قیاس خندق و پستی‌اش درگذشته ز حد
شمار برج و بلندی‌اش بر گذشته زمر
بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج
نهاده بود مهندس در او دوازده در
ز گاه دولت افراسیاب تا امروز
بر آن حصار نشد چیره هیچکس به هنر
به ‌یک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ
شد او مظفر و پیروزبخت و نیک‌اختر
چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی
مگر به زلزله گشت آن حصار زیر و زبر
گشاده گشت حصار و شکسته ‌گشت سپاه
نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر
هم از حصار کشیدندشان به حضرت شاه
چنانکه اهل ‌گنه را کشند در محشر
سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد
دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر
همانکه بود همه شب ‌بر آن حصا‌ر امیر
اسیر گشت به فرمان شاه وقت سحر
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی‌ که بد کند از بد همو برد کیفر
چنان سپاه که داند شکست جز شاهی
که شد درست به او رسم و دین پیغمبر
چنین حصار که داند گشاد جز ملکی
که پیش خدمت او روزگار بست کمر
پد‌رش فتح سمرقند خواست از ایزد
پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر
یقین ‌شناس که در روضهٔ بهشت امروز
همی بنازد جان پدر ز فتح پسر
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ز باختر خبر فتح توست تا خاور
سعادتی است تمام و بشارتی است بزرگ
ز نامه و ظفر و فتح تو به هر کشور
ملوک فر و بزرگی‌ گرفته‌اند به ملک
گرفت ملک به فرمان تو بزرگی و فر
مسخرند حسام تو را زمان و زمین
متابع اند مراد تو را قضا و قدر
همی‌ کنند جهان و جهانیان به ‌تو فخر
که افتخار ملوکی و افتخار بشر
زفرّ دولت و تأیید طالعی که تو راست
شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر
شنیده‌ام من و بسیار کس شنیدستند
هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر
اگر کسی به‌ فلک بر شود ز روی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمان‌بر
ز بهر خویش چنان طالعی نداند ساخت
که ساخته است ز بهر تو ایزد داور
جهان ز دولت تو پرعجایب و عِبَرَست
که فتح های تو یکسر عجایب است و عبر
اگر گشادن روم و عرب عجایب بود
کنون ‌گشادن روم و چگل عجایب‌تر
به صد سفر نه همانا که‌ کرد هیچ ملک
چنین دو فتح ‌که ‌کردی شهاتو در دو سفر
به‌ شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است
که شعر فتح تو شاهان همی‌ کنند از بر
همی نگارم درج مدیح تو شب و روز
که هست دَ‌رج مدیح تو همچو دُ‌رج‌گهر
همیشه تا بود از حکم کردگار جهان
چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر
ز اسب باد تک و تیغ آبدار تو باد
سر عد‌وت پر از خاک و دل ‌پر از آذر
همیشه تاکه دهد دشمنی ز کینه نشان
چنین ‌کجا که دهد دوستی ز مهر خبر
به کین خویش تن دشمنان همی فرسای
به ‌مهر خویش دل دوستان همی پرور
جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت
همی‌ گذار جهان را و از جهان بگذر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱
فری عید مسلمانان و فرخ جشن پیغمبر
همایون و مبارک باد بر سلطان نیک‌اختر
جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور
جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر
چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر
پناه‌ گوهر آدم معز دین پیغمبر
ز توران تا در ایران به امر اوست هر لشکر
ز مشرق تا در مغرب به حکم اوست هر کشور
جهان جسم است و ما اَعراض و جود شاه چون جوهر
زمین بحرست و ما کشتی و عدل شاه چون لنگر
ز نو‌شِروان و اسکندر چرا باشم سخن‌گستر
که سلطان بندگان دارد چو نوشروان و اسکندر
کفش چون ‌کوثر جنت دلش چون رحمت داور
که دیده است ای عجب شاهی به دل رحمت به‌ کف ‌کوثر
یکی باغی است مهر شاه و عمر دوستانش بر
یکی مرغی است تیر شاه و مرگ دشمنانش پر
د‌ل آن کس شود شادان که دارد مهر او در بر
تن آن کس شود بی‌جان ‌که دارد کین او در سر
به دست ماه‌کردار و به تیغ آسمان پیکر
همی بخشد جهان یکسان همی‌گیرد جهان یکسر
به تیغ و د‌ست خسرو در ‌دو ابرست ای عجب مضمر
یکی در رزم بارد خون یکی در بزم بارد زر
اگر یک نوبت دیگر کشد لشکر به روم اندر
ز دین عیسی مریم نگوید هیچکس دیگر
چلیپا خانه بردارد براندازد بت و بتگر
ز قیصر جان برد رهبان ز رهبان سر برد قیصر
چنین راهی توان رفتن کجا دولت بود رهبر
چنین رایی توان کردن که را ایزد بود یاور
مرا دفتر فلک‌وار است و وصف شاه چون دفتر
مرا خاطر صدف‌وارست و مدح شاه چون‌ گوهر
چو دارد دفتر و خاطر ز وصف و مدح او زیور
برآید لؤلؤ از خاطر بتابد گوهر از دفتر
همیشه تا که از تقدیر یزدان است خیر و شر
همیشه تا که از تاثیر گردون است نفع و ضر
بقای شاه عالم باد و عالم شاه را چاکر
دلش د‌ارندهٔ شادی سرش زیبندهٔ افسر
همیشه در دو دست او دو نعمت باد جان‌پرور
یکی چون روح بایسته یکی چون دیده اندر خَور
یکی‌ خوشرنگ چون ‌مرجان یکی خوشبوی چون عنبر
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰
چه‌ گویی اندرین چرخ مُدور
کزو تابد همی مهر منوّر
وز او هر شب دُر فشانند تا روز
هزاران جِرم نوران مدور
چه گویی اندر این اجناس مردم
به تصویری دگر هر یک مصور
یکی را از شقاوت داغ بر دل
یکی را از سعادت تاج بر سر
چه‌ گویی اندر این دو مرغ پَرّان
همه ساله‌گریزان یک زدیگر
یکی را از سیاهی قیرگون بال
یکی را از سپیدی سیمگون پر
چه‌ گویی اندر این سرگشته پیلان
مُعلّق در هوا باکوس و تندر
گهی پاشنده بر کُهسار، کافور
گهی بارنده در گلزار، گوهر
چه‌ گویی اندر این محراب مُوبَد
که خوانندش همی رخشنده آذر
لطیفی چون‌ گل و لاله‌ که او شد
گل و لاله بر ابراهیم آزر
چه‌ گویی اندرین سیماب روشن
فروزندهٔ همه‌گیتی سراسر
که در دریا به زخم چوب موسی
یکی دیوار شد پر روزن و در
چه گویی اندرین پیک دونده
ز حد باختر تا حد خاور
که تخت مملکت را بود حمال
به ایام سلیمان پیمبر
چه گویی اندرین تاریک مرکز
کزو خیزد نبات و گوهر و زر
گرفته صد هزاران‌ کالبد را
به درد و داغ درآگوش و در بر
چه پنداری که چندینی عجایب
به وصف اندر یک از دیگر عجب‌تر
شود بی‌صانعی هرگز مهیا
بود بی‌قادری هرگز مقدر
کرا باشد چنین اندیشه ممکن
که را باشد چنین گفتار باور
نه بی‌خَلّاق باشد خلقِ عالم
نه بی‌ نقاش باشد نقشِ دفتر
چو بنده عاجزست از پروریدن
خداوندی بباید بنده پرور
خداوندی نگهبان و نگهدار
خداوندی توانا و توانگر
نه مصنوع و نه مَحدوث و نه مُحدَث
نه مأمور و نه مجبور و نه مُجبَر
نه اندر ذات او تألیف و ترکیب
نه اندر نَعتِ او اعراض و جوهر
نه هرگز مُلک او باشد مُعَطل
نه هرگز حکم او باشد مزوﹼر
از او هر امتی را امر معروف
وز او هر ملتی را نهی منکر
یکی از عدل او در چاه و زندان
یکی از فضل او بر تخت و منبر
در آی از صحبت میثاق آدم
برو تا نوبت میعاد محشر
ببین تاثیر او در شرق و غرب
ببین آثار او در بحر و در بر
حقیقت دان که بی‌فرمان او نیست
به عالم نقطه‌ای از نفع و از ضر
گواهی ده که بی ‌تقدیر او نیست
به‌گیتی ذره‌ای از خیر و از شر
از او دور سپهری چنبری را
همی‌ گویی‌ که گیتی شد مسخر
در ارد قهر او روزِ قیامت
سپهر چنبری را سر به چنبر
از آن روزی تفکر کن که ایزد
به حق باشد میان خلق داور
چنان باید که تخمی کاری امروز
که آن روزت همه نیکی دهد بر
به توفیق و به تأیید الهی
مراد بندگان گردد میسر
بود توفیق او را حمد واجب
بود تأیید او را شُکر درخَور
که از توفیق و تأییدش بیاراست
معین الملک ملک شاه سنجر
همامی،‌ دین یزدان را ﻣﺆﻳﺪ
مؤید هم ز دولت هم ز اختر
ابوالقاسم علی تاج‌ُالمعالی
که هست از قدر عالی سعد اکبر
از او خشنود صدرالدین محمد
وز او راضی نظام‌الدین مظفر
به کلک و رای و تدبیرش مفوﹼض
همه‌ کار وزیر و شاه و لشکر
به دنیا مدﹼ کلک او چنان است
که در روضات رضوان آب کوثر
طلب کردی زکِلکش آبِ حَیوان
اگر در عصر او بودی سکندر
اگر یاقوت احمر خاست از کان
ز تأثیر مدارِ چرخِ اَخْضَر
مدار چرخِ اَخضَر گشت کِلکش
کزو خیزد همی یاقوت احمر
نیفتد گر چه بسیاری بکوشد
فلک با همت او در برابر
اگر پیکر پذیرد همت او
بود یک جزو از آن پیکر دو پیکر
الا یا سروری کاندر کفایت
نبیند چشم‌ گیتی چون تو سرور
تو آن آزاده‌ای کازادگان را
ز بهروزی نهادی بر سر افسر
به دست جود گستر در خراسان
معزی را تو کردی شُکر گستر
به نثر و نظم پیش خالق و خلق
تو را هر سو دعاگوی و ثناگر
اگر با تو گرانی کرد بی‌حد
زفضل تو بزرگی دید بی‌مر
گرانی دور خواهد داشت یک چند
که سوی خانه خواهد رفت ازین در
به وقت خویش باز آید به خدمت
که اقبال تو او را هست رهبر
چو نام و نامهٔ تو کرد خواهد
مدیحت سایر اندر هفت کشور
همیشه تا جوان و پیر گردد
جهان اندر مه آزار و آذر
تو بادی پیر تدبیر و جوانبخت
تو را پیر و جوان از طبع چاکر
نماز و روزهٔ تو هر دو مقبول
همه روز تو از نوروز خوشتر
در آن‌ گیتی به تو جان پدر شاد
در این گیتی به تو خرم برادر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱
چو بشنید فرخنده عید پیمبر
که روزه ز گیتی برون برد لشکر
یکی تاختن کرد تا در شریعت
کند تازه آیین و رسم پیمبر
بیفتاد در تاختن نعل اسبش
پدید آمد از روی چرخ مدور
مگر عید فرخنده از خاور آمد
که تابد همی نعل اسبس ز خاور
چو از عید شب را خبر داد گردون
شب از شادمانی برافشاند گوهر
تو گفتی به عَمدا کسی درّ مَکنون
پراکند بر روی دریای اخضر
اگر چند شبهای خوش دیده‌ام من
ندیدم شبی از شبِ عید خوشتر
از آن پیش کالله اکبر شنیدم
بدیدم مه و گفتم الله اکبر
جهانی ز تکلیف سی روز روزه
برستند تا یازده ماه دیگر
بدل شد دگرباره مسجد به مجلس
موذن به قوال و مصحف به ساغر
وطن‌ها شد از روی ساقی مزین
قدحها شد از نور باده منور
چه عذر آرم اکنون ‌که باده نگیرم
من و باده و بزم شاه مظفر
معز دول، رکن دین، برکیارق
مبارک جهاندار فرخنده اختر
جوان بخت شاهی ‌که پیر و جوان را
از ایزد گذشته چو او نیست داور
سرانند اسلاف او تا به آدم
شهانند اعقاب او تا به محشر
فزون آمد اندر جهان فر و فتحش
ز فرِِِّ فریدون و فتح سکندر
حوادث چو باد است و گیتی چو دریا
خلایق چو کشتی و عدلش چو لنگر
جهان آفرین آفرین‌گوید او را
چو گویند نامش خطیبان به منبر
خرد در سر از بهر آن جای سازد
که هر دم نهد پیش او بر زمین سر
ملک سایهٔ ایزدی خواند او را
که پیداست بر روی او ایزدی فرّ
ببین صورت و چشم او گر ندیدی
شجاعت مجسم سعادت مصور
ایا فیلسوفی که هر چند گاهی
ز بهر منافع شوی کیمیاگر
منافع از اقبال سلطان طلب کن
مبر رنج در کیمیای مزّور
که از کیمیا خوار و درویش گردی
وز اقبال سلطان عزیز و توانگر
ایا پادشاهی که بسته است گردون
ز مدح تو بر گردن دهر زیور
کس از پادشاهان تو را نیست همتا
که اصل تو هست از دو جانب مطهر
جهان را تو از خسروان یادگاری
که بودند در ملکِ سلجوق گوهر
پس از عهد ایشان تو را بود روزی
لوای جهانداری و تخت و افسر
تو را هست در ابتدای جوانی
همه رسم با رسم ایشان برابر
چو طغرل بک اندر سفر سر فرازی
چو جغری بک اندر هنر ملک پرور
چو الب ارسلان بر عدو کامکاری
چو سلطان ملک بر جهان عدل‌گستر
سرای تو کعبه است و شاهان و میران
چو حاجی زده دست در حلقهٔ در
نگاریده عهد تو بر جان و بر دل
چو ضَرّاب نام تو بر سیم و بر زر
کجا عزم و حزم تو گردد مهیا
کجا عفو و خشم تو گردد مقرر
ز سِندان کنی موم و‌ز موم سندان‌
زآذر کنی آب وزآب آذر
هوایی کجا بوی خلق تو یابد
نسیمش بود تا قیامت معطر
زمینی‌ کجا عکس تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت مُعَصفَر
به روم و به هندوستان گر فرستی
دو نامه به دست دو پیک از مُعَسکر
فرستند هر سال حمل و خراجت
ز هندوستان رآی وز روم قیصر
به عهد تو قومی ‌که ‌گشتند منکر
از ایزد مکافات دیدند منکر
گر از خَمر ‌کین تو کردند مستی
خمارش کشیدند و بردند کیفر
سر از چنبر تو ببردند لیکن
رسن‌وار سر‌شان‌ برآمد به چنبر
جهانی پر از شور و شر بود از ایشان
تهی شد به اقبالت از شور و از شر
ز اقبال تو هر چه بنمود گردون
همه عبرت است و شگفتی سراسر
چه گویم که این حال روشن‌تر آمد
ز خورشید رخشنده بر هفت کشور
شگفتی تر از داستان تو شاها
یکی داستان نیست در هیچ دفتر
وگر داستانی برین گونه بودی
نکردی کس آن را ز گوینده باور
تو را هست پیروزی آسمانی
که داری زمین و زمان را مسخر
همه ساله شکر از زمین آفرین کن
که هست او تو را در همه کار یاور
به تیغ سیاست سر خصم بِدرو
به چشم عنایت سوی خلق بنگر
به هر وقت چوگان دولت همی زن
ز هر دشمنی گوی دولت همی بر
همه نعمت این جهانی تو داری
به رادی همی ده به شادی همی خور
به پیروزی و فرخی با سعادت
چنین عید صد عید بگذار و بگذر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴
آفرین بر خسروی‌ کاو را چنین باشد وزیر
وآفرین بر دولتی کاو را چنین باشد مجیر
زین مبارکتر نبوده است و نباشد در جهان
هیچ دولت را مجیرو هیچ خسرورا وزیر
ر‌َهنمایِ اهل شرع و رهنمایی بی‌همال
کدخدای شاه شرق و کدخدایی بی‌نظیر
آفتاب فتح ابوالفتح آن ‌که بر هفت آسمان
هفت‌کوکب را به اقبالش همی باشد مسیر
نیست با اقبالش از بهرام و کیوان هیچ نحس
در بروج ماه و مهر و هرمز و بهرام و تیر
نام آن دارد که از بهر بزرگی و شرف
احمد مختار کرد او را دعا روز غدیر
نام او بردند گویی تا سلامت یافتند
یونس اندر بطن ماهی یوسف اندر قعر بیر
تاکه رسم و رای او پیدا شد اندر ملک و دین
ملک تاجی شد مرصع دین سراجی شد منیر
گر نباشد شکر او از عقل برخیزد خروش
ور نباشد مدح او از روح برخیزد نفیر
از جوانمردی به چشم او قلیل آید همی
هرچه از نعمت به چشم آسمان آید کثیر
همتی دارد کبیر از بهر آن با کبریاست
کبریا او را سزد کاو همتی دارد کبیر
در هوای همتش گر ذر‌ه‌ها را بشمرند
ذرهٔ صغری بود زان ذره‌ها چرخ اثیر
چرخ را گفتم که داری گاه کوشش تاب او
چرخ ‌گفتا نی ‌کجا هست او عظیم و من حقیر
بحر را گفتم توانی بود در بخشش چنو
بحر گفتا نی ‌کجا هست او غنی ‌و من فقر
در صفت بحر غَزیرست او که از روی قیاس
هرکجا بحری است پیش او نماید چون غدیر
رفتن بحر غزیر امسال سوی دجله بود
گر رود دجله همه ساله سوی بحر غزیر
حور عین‌ گر در بهشت عدن یابیدی نشان
روز فتح او ز پای پیل و از دست زبیر
آب دست این به عارض بر زدی همچون‌گلاب
خاک پای آن به زلف اندر دمیدی چون عبیر
ای ز مهر تو موافق را ثواب اندر بهشت
وی ز کین تو مخالف را عقاب اندر سعیر
دشمنت را زاتش دل باد سرد آید همی
هست پنداری دل او دوزخی‌ پر زَمهَریر
حاسدت در بند زندان زنده ماند مدتی
تا ز اقبالت خورد هر ساعتی‌ گرم و زفیر
آن‌که از شوم اختری منکر شد اقبال تو را
دید پیش ‌از مرگ ‌سهم منکر و هول نکیر
وان‌ که بر دل کرد مهر تو فرامش از حسد
تا قیامت شد به زندان فراموشان اسیر
آنچه دیدند از فزع خصمان تو روز مصاف
کافران بینند فی یوم عبوسٍ قمطریر
تا تو باشی شاه مشرق را وزیر و کدخدا
بنده زیبد پیش تو چون اردوان و اردشیر
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر
کی رها کردی که اسکندر سوی ظلمت شدی
گر به فرهنگ تو بودی پیش اسکندر مشیر
ور سلیمان چون تو دستور ممیز داشتی
دیوکی بردی ز دستش خاتم وتاج و سریر
جان دهد تا آفتاب امن را گوید بتاب
جان‌ستاند چون چراغ فتنه را گوید بمیر
زآب جیحون تا کنار دجله در هر منزلی
گشته عدلت مستجار و رادمردان مستجیر
هست پیغمبر تو را در دار عقبی پایمرد
تاتویی در دار دنیا امتش را دستگیر
تو ظهیر شرعی و در شرع ظاهر شد شرف
تاکه‌مستظهر شد ازتشریف‌مستظهر ظهیر
گرچه از نهرالمعلی تا به قصر شادیاخ
در چهل روز آمدن‌ کاری بود صعب و عسیر
رای تو شد همبر رایات عالی تا نمود
رحلت صعب وعسیر از رای اوسهل ویسیر
از عرب تا مرز توران کس ندید این تاختن
با جهانی‌در چهل‌روز از صغیر وازکبیر
خاصه در فصلی ‌که تا بالا نگیرد آفتاب
آب جوی از دست سرما کرد نتواند جریر
دشت پرپولاد و گوران مانده محروم از چرا
کوه پرکافور و کبکان ‌گشته خاموش از صفیر
عقدهای گلبنان از هم ‌گسسته ماه مهر
سازهای بلبلان درهم شکسته ماه تیر
ناوک اسفدیار انداخته باد شمال
درقهٔ ‌رستم بر او اندرکشیده آبگیر
آب رز را چون رخ احباب تو رنگ عقیق
برگ رز را چون رخ اعدای تو رنگ زریر
در چنین فصلی‌ که رفتی از خطر کردی خطر
از خطر گردد بلی مرد جوان ‌دولت خطیر
چون خُوَرنَق‌ْ شد به تو دار خلافت در عرب
د‌ار ملک اندر عجم گردد به عدلت چون سدیر
از قمر بگذاشتی اندر عرب آواز کوس
در خراسان بگذرانی از زحل آواز زیر
گر همی‌گرید سحاب از رشک دوری در هوا
از نشاط بزم تو در ‌خُم همی خندد عصیر
همچنان کز هجر یوسف چشم یعقوب نبی
مدتی از هجر تو چشمم شد از فرقت ضریر
باز شد چشمم به صبر از بوی وصل تو چنا‌نک
چشم یعقوب نبی از بوی یوسف شد بصیر
عاجز آید شاعر از نظم مدیحت گر بود
در بلاغت چون فرزدوق در فصاحت چون جریر
از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید تو را
تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر
گر ز دریا مایه‌گیرد ابر تا بارد سرشک
باشد آخر سوی دریا آن سرشکش را مصیر
کی روا باشد که اندر روزگار چون تویی
تیره باشد روزگار شاعر روشن ضمیر
وز محال عشوهٔ دیوان دیوان چندگاه
طبع ‌گنجور سخن رنجور باشد خیر خیر
وز پی‌ ترویج هر شعری‌ که آن سِحری بود
شعر میر شاعران بی‌قدر باشد چون شعیر
این اشارت بس بود زیرا که ‌گر گویم بسی
هم نباشد آنچه هست اندر دلم عشر عشیر
چون من اندر شعر ثانی‌ گفته باشم حال خود
پیش تو در شعر اول قصه را کردم قصیر
تا امید و بیم حاصل گردد از وعد و وعید
وین دو معنی را به فرقان در بشیرست و نذیر
خشم و عفوت در وعید و وعد و در بیم و امید
باد حاسد را نذیر و باد ناصح را بشیر
تا بود هنگام حج از بهر راه بادیه
حاجیان را از دلیلی وز خفیری ناگزیر
در ره تایید و نصرت همت و رای تو باد
شیرمردان را دلیل و را‌مردان را خفیر
جد تو در کار ملک و جهد تو در کار دین
دفع آفات زمان و جبر دلهای ‌کسیر
کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرار
گشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر
حاسد و خصم از تو غمگین لشکر و شاه از تو شاد
دولت و بخت از تو برنا، عقل و فرهنگ از تو پیر
حسبی‌الله چون حصاری روز و شب پیرامنت
کوتوال آن حصار از نعمتت نِعمَ‌النّصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸
بر فتح همی دور کند گنبد دوار
بر سعد همی سیرکند کوکب سیار
وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار
آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار
بیهوده بود تعبیهٔ حاسد مقهور
جایی که بود تعبیهٔ واحد قهار
چون خصم فرستاد ز غزنین به‌در بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار
آشوب صف میمنه‌شان تا حد کابل
آسیب تف مسیره‌شان تا در قزدار
چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار
آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار
کردند ره حزم رها از فَزَع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و مخذول به یکبار
یک جوق شده کشته و یک خیل‌گریزان
یک فوج شده غرقه و یک قوم‌گرفتار
از خون روان وز تن افکنده به هم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همه‌کهسار
گفتی‌که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر ابابیل زند سنگ به منقار
نشگفت‌که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار
از ناحیهٔ سند کنون تا به در هند
بس کس که از این رنج به دردست و به تیمار
بس زن‌ که‌ کنون بر پسر و شوی و برادر
جون مویه‌گر از درد همی مویه‌ کند زار
بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
بس لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار
اندر عرب و در عجم آثار فتوح است
از سنجر خصم افکن و از حیدر کرار
معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار
ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار
تاجست ز فرمان تو بر تارک شاهان
طوق است زاحسان تو برگردن احرار
هرکس که مقرست به یزدان و پیمبر
دادست به پیروزی و اقبال تو اقرار
گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینهٔ ملک سیه‌کرد به زنگار
او نیست سزاوار به ملک پدر و جد
از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار
بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار
هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار به حمل تو گرانبار
آوردن آن ‌گنج ‌کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار
اسلاف تو را چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خُردست چنین کار
تو شاه ملوک و مَلکِ شاه نشانی
وین است همه ساله تو را سیرت و کردار
هرچند که گفتار ز کردار فزون است
کردار تو در ملک فزون است ز گفتار
کس چون تو نبودست ز شاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار
بخت عدو از دولت بیدار تو خفته است
وقت است که گوییم زهی دولت بیدار
هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار
هر شهر که آن را رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر ز دیار و ز طیار
با کین تو گویی به هوا و به زمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار
این فتح نخستین به همه حال دلیل است
بر ملک بی‌اندازه و بر نعمت بسیار
گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش برگله از پیش پدیدار
تا زردکند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پر دانه شود نار
اعدای تو را باد کفیده شده و زرد
جون نار و چو آبی همه ساله دل و رخسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹
مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار
از آشیانهٔ شرع محمد مختار
گرفته نامهٔ حکم خدای در مخلب
گرفته خاتم عهد رسول در منقا‌ر
هوای نفس بشر در هوای ملت خلق
شکار اوست ز دریای مصر تا بلغار
که دید در همه عالم بدین صفت بازی
که در هوا نکند جز هوای نفس شکار
چو پر او بگشایند سی بود به عدد
چو بال او بشمارند سی بود به شمار
به روز باشد در پر او سپیدی سیم
به شب نماید در بال او سیاهی قار
شودگشاده و بسته دهان خلق جهان
چو پر و بال زند بالعشی و الا‌بکار
نشستنش همه برکوهسار تسبیح است
پریدنش همه در مرغزار ا‌ستغفار
منادیان شریعت خبر دهند همی
زطبل و جُلْجُل او خلق را به لیل و نهار
امیر میکده را کند شد از او شمشیر
امام مدرسه را تیز شد بدو بازار
شد از حضورش قندیلها ستاره صفت
شد از ظهورش محرابها سپهر آثار
حضور اوست در خیر و امن را مفتا‌ح
ظهور اوست در شر و فتنه را مسمار
دلیل دولت سعد است و اختر پیروز
نشان راحت خلق است و رحمت دادار
مُخَبّر است ز انصافِ خسروِ مشرق
مبشرست به اقبال قبلهٔ احرار
قوام دولت عالی نظام دین هدی
که فخر ملک و ملوک است و آفتاب تبار
مظفر حسن آن صاحبی که بر در او
چو احمد حسن امروز چاکرست هزار
کفایت و هنر از گوهرش گرفته شرف
چنانکه افسر شاهان ز گوهر شهوار
اگر بدیدی ابلیس نور جوهر او
گه سجود نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن نار
وگر رسند به دریای همتش مه و مهر
شوند هر دو نهان در میان موج بِحار
وگر شناه‌کنند و به جهد غوطه خورند
نه این ز قعر خبر یابد و نه آن ز کنار
چنانکه بود به دولت نظام ملک مشیر
کنون شدست به اقبال فخر ملک مشار
نظام زنده بود تا به جای باشد فخر
درخت تازه بود تا به ‌جای باشد بار
وزارت ار ز امورات مکتسب ملک است
به خانهٔ دگران عاریت نهاد ذمار
نه ازگزاف تقرُّب همی‌کنند بدو
شه و ملوک و امیر اجلّ سپهسالار
سوار مرکب بخت است تا خداوندست
خطاب او ز خداوند ده‌هزار سوار
چوروز تا شب در پیش شاه بنشیند
به آب حشمت بنشاند از زمانه غبار
فرشتگان همه در حشمتش نظاره کنند
ستارگان همه در حضرتش‌کنند نثار
همان کند دل او با خَدَم به روز کَرَم
که آفتاب کند با زمین به فصل بهار
مُنَقّش است سرایش زگونه‌گون صورت
چو نقش مانی هر صورتی به رنگ و نگار
عجب نباشد اگر جمله در پرستش او
حیات و نطق‌پذیرند بر در و دیوار
اگر خبر رسد از فرّ او به بَرهَمَنان
به وحی و معجز پیغمبران ‌کنند اقرار
وگر نشان رسد از دین او به قیصر روم
کمر ببندد و بگشاید از میان زنار
اگر مصور گردد چو آدمی اقبال
ز یُمْن و یُسْر تو او را بود یمین و یسار
ایا چو ‌شَمس ضُحی پاک صورت تو ز عیب
و یا چو دین هدی دور سیرت تو زعار
خدای عزّ و جلّ چون بیافرید تو را
در آفرینش تو لطف خو‌یش ‌کرد اظهار
چو در وجود تو آثار لطف یزدان است
زمانه را به وجود تو بینم استظهار
تو نقطه‌ای و مدار زمانه پرگارست
به نقطه راست توان‌ کرد گردش پرگار
رضای ایزد و تأیید بخت و عزّ ملوک
پد‌رت‌ داشت وز این هر سه بود برخوردار
تو داری این همه و برتری تو از پدرت
سه فخر بود مر او را کنون تو را است چهار
وزارت از بر تو مدتی‌گرفت سفر
بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار
چو بهتر از تو کسی همنشین خویش ندید
نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار
ز بهر آن که تو را میل سوی دهقان است
همیشه رنگ کف توست ابر گوهربار
بضاعتی که تو را باغ و راغ ‌کرده شود
به باغ و راغ تو آرد همی ز دریا بار
ز گلبنی‌ که به باغ اَمَل بِکِشت قضا
گل است بهر تو و بهر دشمنان تو خار
چو مار و کرکس اگر دشمن تو ماند دیر
به تیر و سنگ شود کشته همچو کرکس و مار
چنان کجا ز کمان تیر تیز او بجهد
بجست بخت ز خصم تو در میانهٔ‌کار
ز هجر بخت بنالید زار و این نه عجب
بلی چو تیر بپرّد کمان بنالد زار
مخالفان تو صد بار دام گستردند
شدند صید تو در دام خویشتن هر بار
دل و توکل تو بی‌نیاز داشت تورا
ز فالگوی و ز اخترشناس و خواب‌گزار
حصار و حصن‌ نکردی ز بهر آنکه تو را
ز حفظ و عصمت معبود بود حِصن و حصار
خدایگانا من مدح تو چنان گویم
که روح بشکفد از آسمان بدان‌گفتار
اگر بخواند خواننده آرزوش آید
که یادگیرد و هر ساعتی کند تکرار
قصایدی که بود در ستایش چو تویی
در آن قصیده معما چه پهنه و چه نگار
ستایشی‌که سبک باشد و خوش و آسان
گران ز بهر چه‌ گویند و ناخوش و دشخوار
سخن چو راه‌گشاده است با فراز و نشیب
زبان چو اسب رونده است بی‌لگام و فسار
چگونه‌ گام زند اسب چون بود ره او
ز خار و سنگ فراوان و دشت ناهموار
در آفرین بزرگان چنین نکوتر شعر
که خوب باشد وَ عذب و لطیف و معنی‌دار
لطایفش نه‌گران و لطافتش نه سبک
چنانکه شعر من اندر میانهٔ اشعار
روا بود که من اسرار شعر بنمایم
که رای روشن تو واقف است بر اسرار
تصرف تو شناسد بدی و نیکی شعر
محک‌ شناسد زردیّ و سرخی دینار
همیشه تاکه نشاط و طرب‌کنند همی
معاشران ز عُقار و توانگران ز عِقار
عِقار و ملک تو هر روز بر زیادت باد
بهٔاد تو همه شاهان‌گرفته جام عُقار
مدار ملک جهان بر مسیر خامهٔ تو
به‌کام تو فلک و نجم را مسیر و مدار
ملک به طاعت تو شادمان به دارُالملک
پدر به دولت تو شادمان به دارِ قرار
عبادت تو به ماه صیام و طاعت تو
به از عبادت اَبدال و طاعت ابرار
معین و ناصر و یار تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت معین و ناصر و یار