عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۰
خودآرا را برابر می کند با خاک خودبینی
حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی
قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی
شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی
سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد
ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی
متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی
که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی
ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش
که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی
رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر
که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟
برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی
قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی
شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی
سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد
ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی
متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی
که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی
ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش
که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی
رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر
که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟
برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۳
ای که از بی بصران راه خدا می طلبی
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۸
عیب صاحب هنران چند به بازار آری؟
چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟
هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمن
گل اگر در قفس مرغ گرفتار آری
از کجان گر گذری راست درین عبرتگاه
سالم انگشت برون از دهن مار آری
ضامنم من که غباری به دلت ننشیند
اگر از خلق جهان روی به دیوار آری
در دیاری که خزف را ز گهر نشناسند
گوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟
دیده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنی
از خس و خار به دامن گل بی خار آری
به ازان است که صد نخل برومند کنی
سر منصور مرا گر به سر دار آری
چون حبابند سراپای نظر جوهریان
تا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آری
حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است
خبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟
می توانی به سراپرده خورشید رسید
همچو شبنم به چمن گر دل بیدار آری
چند چون سکه زر در نظر صیرفیان
پشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟
روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ما
تو که صاحب سخنان را به سرکار آری
رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد
چه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟
اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهی
صائب از بحر برون گوهر شهوار آری
چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟
هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمن
گل اگر در قفس مرغ گرفتار آری
از کجان گر گذری راست درین عبرتگاه
سالم انگشت برون از دهن مار آری
ضامنم من که غباری به دلت ننشیند
اگر از خلق جهان روی به دیوار آری
در دیاری که خزف را ز گهر نشناسند
گوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟
دیده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنی
از خس و خار به دامن گل بی خار آری
به ازان است که صد نخل برومند کنی
سر منصور مرا گر به سر دار آری
چون حبابند سراپای نظر جوهریان
تا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آری
حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است
خبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟
می توانی به سراپرده خورشید رسید
همچو شبنم به چمن گر دل بیدار آری
چند چون سکه زر در نظر صیرفیان
پشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟
روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ما
تو که صاحب سخنان را به سرکار آری
رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد
چه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟
اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهی
صائب از بحر برون گوهر شهوار آری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۵
تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۹
در سر مرده دلان شور ندیده است کسی
نفس گرم ز کافور ندیده است کسی
سبزه شوره زمین نیست به جز موج سراب
حاصل از عالم پرشور ندیده است کسی
خاک زیر قدم نرم روان آسوده است
گرد از قافله مور ندیده است کسی
از عرق چهره گلرنگ تو بیهوشم ساخت
می ممزوج به این زور ندیده است کسی
هر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوش
مستی از نرگس مخمور ندیده است کسی
کیست گیرد خبر از قافله گرمروان؟
که به جز آتشی از دور ندیده است کسی
شادی از پیر کهنسال نمی باید جست
خنده هرگز ز لب گور ندیده است کسی
نقشبندان خیالند نظربازانش
ورنه آن چهره مستور ندیده است کسی
شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر
ماه در ابر به این نور ندیده است کسی
سرو بالای ترا جوش بهارست مدام
برگریز از شجر طور ندیده است کسی
نیست این غمکده بی سیل حوادث صائب
زیر گردون دل معمور ندیده است کسی
نفس گرم ز کافور ندیده است کسی
سبزه شوره زمین نیست به جز موج سراب
حاصل از عالم پرشور ندیده است کسی
خاک زیر قدم نرم روان آسوده است
گرد از قافله مور ندیده است کسی
از عرق چهره گلرنگ تو بیهوشم ساخت
می ممزوج به این زور ندیده است کسی
هر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوش
مستی از نرگس مخمور ندیده است کسی
کیست گیرد خبر از قافله گرمروان؟
که به جز آتشی از دور ندیده است کسی
شادی از پیر کهنسال نمی باید جست
خنده هرگز ز لب گور ندیده است کسی
نقشبندان خیالند نظربازانش
ورنه آن چهره مستور ندیده است کسی
شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر
ماه در ابر به این نور ندیده است کسی
سرو بالای ترا جوش بهارست مدام
برگریز از شجر طور ندیده است کسی
نیست این غمکده بی سیل حوادث صائب
زیر گردون دل معمور ندیده است کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۹
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی
می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه بی شق نتراود سخنی
مزه میوه فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله من انجمنی
نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفنی
می شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه بی شق نتراود سخنی
مزه میوه فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله من انجمنی
نیست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۷
چه به هر سوی چو کوران به عصا می بینی؟
چاه زیر قدم توست چو وا می بینی
یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی
بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی
اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست
فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی
چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود
ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی
به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما می بینی
گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی
دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
تو ز کوته نظری راه صبا می بینی
خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن
که ز دمسردی ایام سزا می بینی
صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب
چون درین دار مکافات جزا می بینی
چاه زیر قدم توست چو وا می بینی
یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی
بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی
اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست
فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی
چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود
ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی
به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما می بینی
گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی
دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
تو ز کوته نظری راه صبا می بینی
خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن
که ز دمسردی ایام سزا می بینی
صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب
چون درین دار مکافات جزا می بینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۰
غنچه را راه در آن چاک گریبان ندهی
به کف طفل نوآموز گلستان ندهی
دست بیعت به گل داغ چو دادی، زنهار
فرصت بند گشودن به گریبان ندهی
می خورد شهر به هم گر تو ستمگر یک روز
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
سینه بر سینه خم گر چو فلاطون بنهی
خشت خم را به کتب خانه یونان ندهی
از دلت چشمه زمزم نبرد گرد ملال
اگر از آبله آبی به مغیلان ندهی
گر به صحرای تعلق گذر افتد ناچار
خار را فرصت گیرایی دامان ندهی
می چکد شور قیامت ز شکرخنده او
دل مجروح به آن پسته خندان ندهی
ای فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند در کاسه خود دست به مهمان ندهی؟
نان و دندان به هم ار می دهیم احسان است
چند نان بخشیم ای سفله و دندان ندهی؟
صائب از سوختگی گر به سرت دودی هست
مشت خاک سیه هند به ایران ندهی
به کف طفل نوآموز گلستان ندهی
دست بیعت به گل داغ چو دادی، زنهار
فرصت بند گشودن به گریبان ندهی
می خورد شهر به هم گر تو ستمگر یک روز
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
سینه بر سینه خم گر چو فلاطون بنهی
خشت خم را به کتب خانه یونان ندهی
از دلت چشمه زمزم نبرد گرد ملال
اگر از آبله آبی به مغیلان ندهی
گر به صحرای تعلق گذر افتد ناچار
خار را فرصت گیرایی دامان ندهی
می چکد شور قیامت ز شکرخنده او
دل مجروح به آن پسته خندان ندهی
ای فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند در کاسه خود دست به مهمان ندهی؟
نان و دندان به هم ار می دهیم احسان است
چند نان بخشیم ای سفله و دندان ندهی؟
صائب از سوختگی گر به سرت دودی هست
مشت خاک سیه هند به ایران ندهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۶
مباش معجب و خودبین که در بلا افتی
مبین در آینه بسیار کز صفا افتی
به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت
چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتی
چو گل به خنده میالا دهان خویش، مباد
به خاک راه به یک سیلی صبا افتی
چنان برآ ز تعلق که نقش نپذیری
اگر برهنه در آغوش بوریا افتی
به درد غربت زندان بساز چون یوسف
مرو به جانب کنعان که از بها افتی
به ماجرای من و عشق پی توانی برد
اگر به کشتی خصمانه با قضا افتی
جهان و هر چه در او هست پوچ و بی مغزست
مباد در پی او همچو کهربا افتی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
ز عزم سست چنان کاهلی که گر خاری
به دامن تو زند دست، بر قفا افتی
بسر رسیدن ره در فتادگی بندست
ز دست تیشه مینداز تا ز پا افتی
عنان به دست هوا داده ای چو برگ خزان
خدای داند تا عاقبت کجا افتی
به زیر پای درآور سپهر را، تا چند
چو بار طرح درین کهنه آسیا افتی؟
چو آفتاب ز سر پا کنند گرمروان
تو هر کجا که رسی همچو سایه وا افتی
چو آفتاب عزیز جهان شوی صائب
اگر چو پرتو او زیر دست و پا افتی
مبین در آینه بسیار کز صفا افتی
به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت
چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتی
چو گل به خنده میالا دهان خویش، مباد
به خاک راه به یک سیلی صبا افتی
چنان برآ ز تعلق که نقش نپذیری
اگر برهنه در آغوش بوریا افتی
به درد غربت زندان بساز چون یوسف
مرو به جانب کنعان که از بها افتی
به ماجرای من و عشق پی توانی برد
اگر به کشتی خصمانه با قضا افتی
جهان و هر چه در او هست پوچ و بی مغزست
مباد در پی او همچو کهربا افتی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
ز عزم سست چنان کاهلی که گر خاری
به دامن تو زند دست، بر قفا افتی
بسر رسیدن ره در فتادگی بندست
ز دست تیشه مینداز تا ز پا افتی
عنان به دست هوا داده ای چو برگ خزان
خدای داند تا عاقبت کجا افتی
به زیر پای درآور سپهر را، تا چند
چو بار طرح درین کهنه آسیا افتی؟
چو آفتاب ز سر پا کنند گرمروان
تو هر کجا که رسی همچو سایه وا افتی
چو آفتاب عزیز جهان شوی صائب
اگر چو پرتو او زیر دست و پا افتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۲
اگر سرای جهان در خور سزا بودی
ز خوان رزق شکر روزی هما بودی
اگر به زور تردد شدی فراوان رزق
تمام حاصل عالم ز آسیا بودی
اگر حیات مقدر به زر فزون گشتی
کجا دو هفته گل سرخ را بقا بودی؟
اگر نه کام جهان در کنار ناکامی است
کلید گنج نه در کام اژدها بودی
اگر نه مصلحت خلق در غم و شادی است
همیشه بام عناصر به یک هوا بودی
اگر به پای طلب روزی آمدی در دست
کلید گنج سعادت هزار پا بودی!
به قدر حاجت اگر اعتبار می افزود
نمک چو جان گرامی گرانبها بودی
به جان یکدگر این ناکسان چه می کردند
اگر نه روزی هر کس جدا جدا بودی
اگر به جاه رسیدی کسی به استحقاق
مقام اهل سخن عرش کبریا بودی
به قدر همت اگر هر کسی گرفتی اوج
مقام صائب بر ذروه سما بودی
ز خوان رزق شکر روزی هما بودی
اگر به زور تردد شدی فراوان رزق
تمام حاصل عالم ز آسیا بودی
اگر حیات مقدر به زر فزون گشتی
کجا دو هفته گل سرخ را بقا بودی؟
اگر نه کام جهان در کنار ناکامی است
کلید گنج نه در کام اژدها بودی
اگر نه مصلحت خلق در غم و شادی است
همیشه بام عناصر به یک هوا بودی
اگر به پای طلب روزی آمدی در دست
کلید گنج سعادت هزار پا بودی!
به قدر حاجت اگر اعتبار می افزود
نمک چو جان گرامی گرانبها بودی
به جان یکدگر این ناکسان چه می کردند
اگر نه روزی هر کس جدا جدا بودی
اگر به جاه رسیدی کسی به استحقاق
مقام اهل سخن عرش کبریا بودی
به قدر همت اگر هر کسی گرفتی اوج
مقام صائب بر ذروه سما بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۸
درین حدیقه پر میوه تا جگر نخوری
ز نخل زندگی خویشتن ثمر نخوری
ترا به چشمه حیوان گذار خواهد بود
جگر ز رفتن این عمر مختصر نخوری
بود به قدر هنر داغهای محرومی
فریب شهرت بی حاصل هنر نخوری
به ناروایی خود صبر اگر توانی کرد
ز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوری
ترا که چیدن گل در خیال می گردد
نمی شود که ز هر خار نیشتر نخوری
توان به همت عالی ز عشق گل چیدن
به دست کوته ازین بوستان ثمر نخوری
گناه مایده بی دریغ رحمت چیست؟
اگر تو جز دل خود روزی دگر نخوری
جهان سفله چه دارد کز او طمع داری؟
ز سرو حاصل و از چوب بید برنخوری
چو مغزپسته ترا صبح در شکر گیرد
فریب چاشنی خواب اگر سحر نخوری
هزار لقمه ندارد زیان در آگاهی
بهوش باش که یک لقمه بی خبر نخوری
اگر گزیر نداری ز آشنایی خلق
بیازما و بپیوند تا جگر نخوری
قضا به دست تو زان داده است لنگر عقل
که روی دست ز هر موجه خطر نخوری
به هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخن
اگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوری
کمر مبند به آزار هیچ کس صائب
که زخم تیغ مکافات بر کمر نخوری
ز نخل زندگی خویشتن ثمر نخوری
ترا به چشمه حیوان گذار خواهد بود
جگر ز رفتن این عمر مختصر نخوری
بود به قدر هنر داغهای محرومی
فریب شهرت بی حاصل هنر نخوری
به ناروایی خود صبر اگر توانی کرد
ز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوری
ترا که چیدن گل در خیال می گردد
نمی شود که ز هر خار نیشتر نخوری
توان به همت عالی ز عشق گل چیدن
به دست کوته ازین بوستان ثمر نخوری
گناه مایده بی دریغ رحمت چیست؟
اگر تو جز دل خود روزی دگر نخوری
جهان سفله چه دارد کز او طمع داری؟
ز سرو حاصل و از چوب بید برنخوری
چو مغزپسته ترا صبح در شکر گیرد
فریب چاشنی خواب اگر سحر نخوری
هزار لقمه ندارد زیان در آگاهی
بهوش باش که یک لقمه بی خبر نخوری
اگر گزیر نداری ز آشنایی خلق
بیازما و بپیوند تا جگر نخوری
قضا به دست تو زان داده است لنگر عقل
که روی دست ز هر موجه خطر نخوری
به هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخن
اگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوری
کمر مبند به آزار هیچ کس صائب
که زخم تیغ مکافات بر کمر نخوری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۰
مآل تیغ زبان نیست غیر سربازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی
شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی
فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی
به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی
شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی
ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی
ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی
فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی
مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونین ز بی هم آوازی
مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی
هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی
شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی
فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی
به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی
شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی
ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی
ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی
فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی
مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونین ز بی هم آوازی
مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی
هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۰
گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگی
دمید صبح و تو چون سبزه در ته سنگی
دید پرده گوش فلک ز ناله صور
همان تو گوش بر آواز نغمه چنگی
به پرتوی و نسیمی ز هم فرو ریزی
سبک رکاب چو بو، بی ثبات چون رنگی
زمین به خشک پلنگ تو تنگ میدان است
به ماه در جدل و با ستاره در جنگی
ز دیدن تو خورد بر هم آبگینه و آب
غبار آینه اهل دید چون زنگی
اگر چه روی زمین نیلی از گرانی توست
چو برگ کاه به میزان عقل بی سنگی
گواه مردی آزادگان دم و قدم است
درین دو پله تو نامرد گنگی و لنگی
ز داغ لاله زمین دلت سیاهترست
به چهره چون ورق لاله گر چه خوش رنگی
ز بار حرص نداری قرار بر یک جا
گران و پر حرکت همچو آسیا سنگی
به دیده همه عالم چو خار ناسازی
به لقمه همه کس ناگوار چون سنگی
چو دست پیش تو دارد کسی گره گردی
ولی به وقت خراش دل آهنین چنگی
مکن چو اهل کرم دعوی فراخ دلی
که همچو دایره خلق مفلسان تنگی
ز نه سپهر گذشتند گرم رفتاران
تو سست عزم همان در شمار فرسنگی
نوای زاغ درین باغ نیست بی تائثیر
تو بی اثر چه نوایی، کدام آهنگی؟
ز ناله تو دل سنگ آب شد صائب
مگر به عارف خاک فرج هم آهنگی؟
دمید صبح و تو چون سبزه در ته سنگی
دید پرده گوش فلک ز ناله صور
همان تو گوش بر آواز نغمه چنگی
به پرتوی و نسیمی ز هم فرو ریزی
سبک رکاب چو بو، بی ثبات چون رنگی
زمین به خشک پلنگ تو تنگ میدان است
به ماه در جدل و با ستاره در جنگی
ز دیدن تو خورد بر هم آبگینه و آب
غبار آینه اهل دید چون زنگی
اگر چه روی زمین نیلی از گرانی توست
چو برگ کاه به میزان عقل بی سنگی
گواه مردی آزادگان دم و قدم است
درین دو پله تو نامرد گنگی و لنگی
ز داغ لاله زمین دلت سیاهترست
به چهره چون ورق لاله گر چه خوش رنگی
ز بار حرص نداری قرار بر یک جا
گران و پر حرکت همچو آسیا سنگی
به دیده همه عالم چو خار ناسازی
به لقمه همه کس ناگوار چون سنگی
چو دست پیش تو دارد کسی گره گردی
ولی به وقت خراش دل آهنین چنگی
مکن چو اهل کرم دعوی فراخ دلی
که همچو دایره خلق مفلسان تنگی
ز نه سپهر گذشتند گرم رفتاران
تو سست عزم همان در شمار فرسنگی
نوای زاغ درین باغ نیست بی تائثیر
تو بی اثر چه نوایی، کدام آهنگی؟
ز ناله تو دل سنگ آب شد صائب
مگر به عارف خاک فرج هم آهنگی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۳
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
هزار خانه چو زنبور کردمی پر شهد
اگر گزیدن مردم شعار داشتمی
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنج ها به یمین و یسار داشتمی
به ابر اگر دهن خود گشودمی چو صدف
هزار عقد گهر در کنار داشتمی
به گرد شمع تو پروانه وار می گشتم
اگر به گردش خود اختیار داشتمی
به درد عشق اگر مبتلا نمی گشتم
چه دلخوشی من ازین روزگار داشتمی؟
خزان فسرده نمی کرد روزگار مرا
اگر امید جنون از بهار داشتمی
اگر غبار تعلق فشاندمی از خویش
دل سبک چو نسیم بهار داشتمی
اگر غبار دل خود نشستمی به سرشک
هزار قافله در زیر بار داشتمی
قفس به دوش سفر کردمی ازین گلشن
اگر ز درد طلب خارخار داشتمی
اگر به عالم بیرنگیم فتادی چشم
کجا نظر به خزان و بهار داشتمی؟
ز آه کشتی دل بادبان اگر می داشت
ازین محیط امید کنار داشتمی
گذشته بودی اگر دل ز پرده اسباب
کجا ز چرخ به خاطر غبار داشتمی؟
به عیب خویش اگر راه بردمی صائب
به عیبجوئی مردم چه کار داشتمی؟
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
هزار خانه چو زنبور کردمی پر شهد
اگر گزیدن مردم شعار داشتمی
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنج ها به یمین و یسار داشتمی
به ابر اگر دهن خود گشودمی چو صدف
هزار عقد گهر در کنار داشتمی
به گرد شمع تو پروانه وار می گشتم
اگر به گردش خود اختیار داشتمی
به درد عشق اگر مبتلا نمی گشتم
چه دلخوشی من ازین روزگار داشتمی؟
خزان فسرده نمی کرد روزگار مرا
اگر امید جنون از بهار داشتمی
اگر غبار تعلق فشاندمی از خویش
دل سبک چو نسیم بهار داشتمی
اگر غبار دل خود نشستمی به سرشک
هزار قافله در زیر بار داشتمی
قفس به دوش سفر کردمی ازین گلشن
اگر ز درد طلب خارخار داشتمی
اگر به عالم بیرنگیم فتادی چشم
کجا نظر به خزان و بهار داشتمی؟
ز آه کشتی دل بادبان اگر می داشت
ازین محیط امید کنار داشتمی
گذشته بودی اگر دل ز پرده اسباب
کجا ز چرخ به خاطر غبار داشتمی؟
به عیب خویش اگر راه بردمی صائب
به عیبجوئی مردم چه کار داشتمی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۴
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۶
ز من مدار توقع سخن از انجمنی
که نیست باعث گفتار چشم خوش سخنی
به گرد چهره خوبان چو زلف سیری کن
مکن چو خال قناعت به گوشه دهنی
به شوخی تو چراغی درین شبستان نیست
که هم در انجمنی هم برون انجمنی
ز طوطیی نتوان بود کمتر ای بلبل
تو هم ز بال و پر خویش سبز کن چمنی
چنان ز عشق تو ویران شدم که نتوان ساخت
اگر ضرور شود، از زبان من سخنی
مکش زیاد وطن آه، کاین همان وطن است
که از لباس به یوسف نداد پیرهنی
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی
شکست قدر شکر را به گفتگو صائب
که دیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
که نیست باعث گفتار چشم خوش سخنی
به گرد چهره خوبان چو زلف سیری کن
مکن چو خال قناعت به گوشه دهنی
به شوخی تو چراغی درین شبستان نیست
که هم در انجمنی هم برون انجمنی
ز طوطیی نتوان بود کمتر ای بلبل
تو هم ز بال و پر خویش سبز کن چمنی
چنان ز عشق تو ویران شدم که نتوان ساخت
اگر ضرور شود، از زبان من سخنی
مکش زیاد وطن آه، کاین همان وطن است
که از لباس به یوسف نداد پیرهنی
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی
شکست قدر شکر را به گفتگو صائب
که دیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۰
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۴
روی زمین به زلف معنبر گرفته ای
با این سپه چه ملک محقر گرفته ای
چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا
بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟
حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی
چون گل پی فریب به کف زر گرفته ای
خورشید را به حلقه فتراک بسته ای
امروز چون شکاری لاغر گرفته ای؟
در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون در ازل ز خاک مرا برگرفته ای
آتش ز نغمه توام ای نی به جان فتاد
این چاشنی ز لعل که دیگر گرفته ای؟
لوح مزار دشمن بیهوده گو شود!
این سایه ای که از سر ما برگرفته ای
صائب تو از کجا، روش مولوی کجا؟
چون پرده حیا ز میان برگرفته ای؟
با این سپه چه ملک محقر گرفته ای
چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا
بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟
حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی
چون گل پی فریب به کف زر گرفته ای
خورشید را به حلقه فتراک بسته ای
امروز چون شکاری لاغر گرفته ای؟
در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون در ازل ز خاک مرا برگرفته ای
آتش ز نغمه توام ای نی به جان فتاد
این چاشنی ز لعل که دیگر گرفته ای؟
لوح مزار دشمن بیهوده گو شود!
این سایه ای که از سر ما برگرفته ای
صائب تو از کجا، روش مولوی کجا؟
چون پرده حیا ز میان برگرفته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۲
بی پرده رو در آینه ما نکرده ای
خود را چنان که هست تماشا نکرده ای
در خلوتی که آینه بیدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای
امروز بند پیرهن خود نبسته ای
چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟
ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای
از جلوه های سرو پریشان خرام خود
یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای
یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای
ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر
ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟
زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما
دریوزه غم از در دلها نکرده ای
با زلف دستبازی ازان می کنی که تو
دستی دراز در دل شبها نکرده ای
می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود
گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای
زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو
عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای
در رستخیز رو به قفا حشر می شوی
ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای
خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای
خود را چنان که هست تماشا نکرده ای
در خلوتی که آینه بیدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای
امروز بند پیرهن خود نبسته ای
چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟
ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای
از جلوه های سرو پریشان خرام خود
یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای
یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای
ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر
ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟
زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما
دریوزه غم از در دلها نکرده ای
با زلف دستبازی ازان می کنی که تو
دستی دراز در دل شبها نکرده ای
می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود
گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای
زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو
عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای
در رستخیز رو به قفا حشر می شوی
ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای
خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۷
حیف است عمر صرف تماشا کند کسی
چون باز بی شکار نظر وا کند کسی
آیینه است عالم و سیماب رهروان
آسودگی چگونه تمنا کند کسی؟
از دار پا به کرسی افلاک می نهد
خود را اگر سبک چو مسیحا کند کسی
در منزل نخست فنا می شود تمام
هر چند زاد راه مهیا کند کسی
زین خار و خس که ریخت علایق به راه ما
فرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟
عالم تمام یک گل بی خار می شود
دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی
آهن دلان به آه ملایم نمی شوند
چون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟
اظهار درد، مرگ گلوگیر دیگرست
چون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟
شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوش
گر در شکر مضایقه با ما کند کسی
خالی نکرده دامن اطفال را ز سنگ
ظلم است رو به دامن صحرا کند کسی
چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است
صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟
چون باز بی شکار نظر وا کند کسی
آیینه است عالم و سیماب رهروان
آسودگی چگونه تمنا کند کسی؟
از دار پا به کرسی افلاک می نهد
خود را اگر سبک چو مسیحا کند کسی
در منزل نخست فنا می شود تمام
هر چند زاد راه مهیا کند کسی
زین خار و خس که ریخت علایق به راه ما
فرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟
عالم تمام یک گل بی خار می شود
دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی
آهن دلان به آه ملایم نمی شوند
چون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟
اظهار درد، مرگ گلوگیر دیگرست
چون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟
شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوش
گر در شکر مضایقه با ما کند کسی
خالی نکرده دامن اطفال را ز سنگ
ظلم است رو به دامن صحرا کند کسی
چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است
صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟