عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
بوستان باغ بهشتست و عیان می بینم
نیستم آدم اگر بیتو در او بنشینم
هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب
زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم
بگذر از سرخی رنگ که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو تنگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بودم بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
برآ زجامه نیل ای نگار سیم اندام
که شد مهی که در او بود جشن و عیش حرام
بود ربیع نخستین و ماه عیش و طرب
بپوش جامه گلگون بدور افکن جام
غزل سرای و نواسنج و بذله گوی و بچم
بسوز عود و بزن رود و باده می آشام
می مغانه چه حاجت که خانگی است شراب
بیار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام
بنوش باده و سرخوش شو و برآی برقص
که سرو و ماه بمانند از قعود وقیام
بخوان مدیح علی از زبان آشفته
که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام
صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار
ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شیرین کام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
شک نیست که شکر لب و بسته دهن است آن
اما نه سزای لب و دندان من است آن
رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است
بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن
نرمی تن اوست دلیل دل مسکین
هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن
ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست
گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن
خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند
بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن
برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل
بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن
زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون
زآنست گریزم که شکن در شکن است آن
جانان نگذارم که بها جان بستاند
یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن
منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب
زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن
هر دل که در او نیست ولای شه مردان
مردش بحقیقت مشماری که زن است آن
شاهنشه آفاق علی بحر ولایت
کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن
گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم
هر درع که پوشید برزمت کفن است آن
تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت
آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن
بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند
بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
در آن دهان نگنجد از این بیشتر سخن
زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن
عاشق بهیچ قانع یعنی به آن دهان
افتد بشک حکیم چو آئی تو رد سخن
طوطی خط مجاور شکرفشان لبت
زیرا که طعمه میدهدش شکرسخن
حرف دگر مپرس که غیر از حدیث عشق
من توبه کرده ام که نگویم دگر سخن
جز آنکه کرده اند نظر وقف روی دوست
هرگز نرفته است در اهل نظر سخن
زآن لب اگر چه فحش بود یکسخن بگوی
ما را به تو نباشد جز انقدر سخن
شاید که سرو و ماه بخوانم ترا بحسن
گر سرو رفته است و بگوید قمر سخن
اشک روان و سوز درون شد چو متصل
از آتشین زبانم از آن ریخت بر سخن
چون مدح مرتضی است سراپای دفترم
از کلک درفشان بنویسد بزر سخن
اهل سخن بنام علی اعتنا کنند
آشفته را اگر نبود معتبر سخن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گر بظاهر برکنی تو کسوت فقرم زتن
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
دور از او چشم بد بزم وصالست این
بخت برآمد زخواب یا که خیالست این
چشم در رقیبان نخفت دیده انجم بدوخت
ورنه من و وصل دوست طرفه محالست این
نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا
راه حقیقت کجاست عین ضلالست این
خون رزانت حرام خون جهانت حلال
خود چه حرامست آن یا چه حلالست این
شادی دوران غمست عشرت او ماتمست
غم بطرب مدغم است عین ملالست این
یکدمه دیدار دوست مغتنم است ای پسر
نقش رقیبست نقض محض کمالست این
غره شهر رجب موسم عیش و طرب
باده ننوشی عجب نیک بفالست این
از تو جهان شد جمیل پرده که برداشتی
پرتو سینا و طور یا که جمالست این
مدح علی را بگو دفتر فکرت بشو
خیز که آشفته را موسم حالست این
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
همایون است امشب بخت و دولت شد قرین من
که در صحن ارم شد حور جنت همنشین من
بگفتم چین زلفش را که این مشک از ختا خیزد
بگفتا این خطا باشد بود نافه بچین من
چه خوش گفت اژدر گیسو بخورشید بناگوشت
بهل اعجاز موسی را ببین سحر مبین من
بیک نظاره کردم صلح خون خویش ناقابل
رقیبانم بر برشک اند از نگاه واپسین من
برد نام رقیبان از لب شیرین و میگوید
که آری چاشنی از زهر دارد انگبین من
برو زاهد مخوان افسانه از حور و قصور امشب
که مغبچه است حور و میکده خلد برین من
سلیمان گفت با آصف خوش این سر نهانی را
که از لعل بتان بگرفت خاصیت نگین من
هزارش مشتری از آسمان سوی زمین آید
چو پرده برکشد از رخ بت زهره جبین من
درون پرده غیبی بجز نور علی نبود
بکش پرده که افزاید از اینمعنی یقین من
زبانم گر بری آشفته همچون شمع میگویم
که جز مهر علی در هر دو عالم نیست دین من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
ساقی شراب مجلسیان در پیاله کن
ما را بلعل باده فروشت حواله کن
گه زسر باده پرستی اگر نه ای
لبریز شد چو جام نظر در پیاله کن
خورشید می بماه قدح ریز و فیض بخش
خوان جهان زپرتو او پر نواله کن
آفتاب چهره خوی افشان بصحن باغ
دامن پر از ستاره چمن پر زلاله کن
این عمر رفته را بدل از جام باده گیر
چل ساله دفع غم زشراب دوساله کن
راز کمند عشق کند عقل سرکشی
زنجیریش زطره مشکین کلاله کن
مطرب بزن به پرده قانون نوای راست
از شور عشق گوش فلک پر زناله کن
مدح علی بگوی مغنی بصوت خوش
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
آشفته گر کسی زتو پرسد نشان او
تعبیر نام دوست بلفظ جلاله کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
بلبل خوش نوا بکش نغمه زصوت خار کن
گل چو صلای وصل زد نوبت خوشدلی بزن
مطرب بزم عاشقان پرده عشق ساز کن
ساقی بزم می بده ریشه غم زدل بکن
شاهد پارسی بچم مست شو و قدح بده
نقل و میم بیارهان زآن لب لعل و زآن دهن
مرده دلی چو زاهدان چند زغم فسرده ای
راح مسیح دم بکش زنده شو و بدر کفن
راح سبک بیارهی رطل گران بگیر هان
تا همه جان جان شوی چند کشی تو بار تن
بوسه بده تو پی زپی تلخی هجر تا بکی
زآنکه بکنج آن لبان شهد نهفتی و لبن
خیز بیا بسر مرا تنگ بکش ببر مرا
تا که دو تن یکی شود هر دو درون پیرهن
من زسماع چنگ و نی رقص کنان چو صوفیان
تا که برقص آورم شاهد و شمع انجمن
از در آشتی درآ عهد مؤالفت بپا
دولت حسن باشدت خلق نکو کن و حسن
آشفته قصه ای بگو آن خم زلف مشکبو
تا که زگفته ات برد نافه صبا سوی ختن
مدح شه جهان بگو زآن شه راستان بگو
مهدی صاحب الزمان آنشه عصر و الزمن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
ماند بزیر بار ناز این دل نو نیاز من
باز کرشمه میکند دلبر عشوه ساز من
ناز تو کی خرد کسی جز دل مستمند من
عاشق یکدیگر بود ناز تو و نیاز من
رنگ رود زبرگ گل سرو فتد زسرکشی
گر بچمن چمان شود گلبن سرفراز من
کاش که پرده برکشد آن مه خرگهی زرخ
تا بسحر بدل شود تیره شب دراز من
خون شوی ایدل از چه رو میکشیم تو کو بکو
چند تو فاش میکنی طفل سرشک راز من
بیهده عنکبوت شد مضطرب شکار خود
صید مگس نمیکند هرگز شاهباز من
مهر علیست در دل و مدح علیست بر زبان
بر دگران از آن بود آشفته امتیاز من
غیر تو نگروم بکس غیر تو ننگرم بکس
دوخته ناوک نظر هر سو چشم باز من
شیخ بکعبه حجار ارچه مفاخرت کند
کعبه من در علی دشت نجف حجاز من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
ماه ذیعقده است ای ساقی قعود از جنگ کن
خون مردم بس زخون رز رخی گلرنگ کن
نوبتی زد نوبت عشرت بزن بر طبل چنگ
مطربا ساز طرب کن جنگ اندر چنگ کن
شاهد گلرو بمحفل پرده بگرفت از جمال
بلبل عاشق کجائی نغمه ی آهنگ کن
تابکی شور مخالف راست زن راه حجاز
زنگ غم را پاک کن از زنگوله سارنگ کن
چند سالوس و دورنگی زاهد نیرنگ ساز
خویش را چون میکشان از آب خم یکرنگ کن
همچو گل بر شاخ عشرت خنده زن وقت سحر
تا که گفته در چمن دل را چو غنچه تنگ کن
مانی نوروز گیتی رشک انگلیون نمود
خامه سحرآمیز دار و صفحه را ارژنگ کن
تاز در دشت سخن اسب مدیح مرتضی
ادهم مدحت سرایان جهان را لنگ کن
گر کشد از چنبر حکمت فلک آهسته سر
دست حق داری سر خصمت بدار آونگ کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
خورشید نهد هر روز بر خاک درتو رو
مشک ختنی گیرد از چین دو زلفت بو
با چشمه خور ای ماه یک روز مقابل شو
تا آینه وش گوئی عیبش همه روبرو
نرخ شکر خنده آن خسرو شیرین برد
گیسوش سر فرهاد آویخت بتار مو
از چنبر آن گیسو سر تافته کس حاشا
کاندر خم چوگانش خورشید فلک شد و
از انی انا الله دم آنشوخ نزد هیهات
چون شد شجر سینا یک پرتو حسن او
گر مدح علی گوید بشنو سخن مطرب
واعظ کند ار منعت مشنو سخن بدگو
چون خواجه کریم آمد غم نیست تهی دستی
نیکست مرا معشوق گر زشتم اگر نیکو
آشفته ام و شیدا بی پرده و بی پروا
نه سعدی ونه حافظ سلمان نیم و خواجو
گر شعر مرا مقدار نبود بر دانشور
قلب است زرم اما شد سکه بنام او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
دلا بگریزم از زاهد و یا خمار یا هر دو
ببرم رشته تسبیح یا زنار یا هر دو
دو چشمت خفته است و غمزه ات بیدار دل بردن
بپرهیزم زخواب آلوده یا بیدار یا هر دو
دو زلفین تو طراران دو ترکان تو عیاران
ستیزم من بآنا عیار یا طرار یا هر دو
بسحر غمزه هشیاری بچشمان مست و خونخواری
شکایت گویم از آن مست یا هشیار یا هر دو
بریزد خون من یار و ببخشایند اغیارم
بنالم لاجرم از یار یا اغیار یا هر دو
شکستی رونق کعبه ببردی آب بتخانه
تو خصمی با مسلمانان و یا کفار یا هر دو
دلم رسوای عالم کرده و دلدار کردش خون
زدل شکوه بگویم یا که از دلدار یا هر دو
اگر گویم شوم رسوا نگویم سوزدم سودا
بسوزم از خموشی یا که از گفتار یا هر دو
بسودای گلی با خار و گلچین همعنانستم
بگلچین صبر باید کردنم یا خار یا هر دو
لبش ضحاک جادو زلف او مار است آشفته
پریشان مغزت از ضحاک شد یا مار یا هر دو
نسیم آورد بوی زلف یار و مشک تاتارم
ببویم زلف او یا نافه تاتار یا هر دو
بود حب علی کردار و مدح اوست گفتارم
مباهاتم بگفتار است یا کردار یا هر دو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
ای زلف پرشکن تو سرا پا شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
شب گذشته چو مه زد علم بر این خرگاه
درآمد از درم آن ماه خرگهی ناگاه
یکی ببرگ سمن بسته سمبل بویا
یکی بمشک ختن بر نهفته پیکر ماه
یکی بسرو بپوشیده پرنیان حله
یکی زمشک بمه بسته طیلسان سیاه
زتیر بسته یکی جعبه بر چشم سیه
زنیزه داده بسی زخمها بترک نگاه
هزار سلسله دل پای بند زلفینش
هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه
یکی دهان که نگنجد بتنگی اندر وهم
یکی دهان که نیاید بوصف در افواه
کمند زلف رسا دام راه عقل و خرد
نگاه چشم سیه فتنه دل آگاه
دو چشم جادوی عابد فریب و گیسویش
بسحر جادوی بابل فکنده اندر چاه
زنخ کدام یکی چاه سرنگون از سیم
چه چاه یوسف مصری برو ببرده پناه
کشیده ساغری و گشته مست و جام بدست
شکسته بر سر سرو سهی زنار کلاه
من و ندیم شبانه بپایش افتادیم
چو زلف بر قدم او زعجز سوده جباه
بگفت وقت تواضع نماند جای نشست
زجای خیز و بخوان چامه بمدحت شاه
شهی که جام بکف ایستاده بر سر حوض
بقول یشرب عینا بها عبادالله
بده به تشنه لب آشفته جامی ایساقی
که از دو کون بکوی تو جسته است پناه
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
شفیع عرصه محشر علی ولی الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
گسترده اند مستان از پرنیان ساده
در دور بزم ساقی سیمین تنان ساده
ساقی بکوی غلمان غلمان زباغ رضوان
سرویست ماه پیکر بر سر کله نهاده
خورکی کمر ببسته مه کی کله شکسته ‏
یا کی چمیده سروی بند قبا گشاده
خواندم گلشن برخسار گفتم مهش بدیدار
کی گل نشسته در بزم مه کی بپا ستاده
سنبل نروید از گل زلفین تو کدام است
هندو پرستد آتش خالت برو فتاده
ای ماه روی ساقی ای دلبر عراقی
بنشین بزن نوائی خیز و بیار باده
ای مطرب خوش آهنگ چون ساز میکنی چنگ
جز این غزل نخوانی پیش امیر زاده
شهزاده معظم دارای کشور جم
کاو را سپر بر در هر روز بوسه داده
ای پادشه امکان ای فر و دست یزدان
آشفته چون سگ تست او را بنه قلاده
تو ساقی بهشتی زانوار حق سرشتی
من تشنه ام زکوثر جامم بده زیاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
آمد بگفتار آن لعل دلخواه
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می ‏
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
بر چهره باز زلف چلیپا شکسته ای
زنار زلف خویش و دل ما شکسته ای
گر بت پرست راست چلیپا نشان کفر
بر بت چرا صنم تو چلیپا شکسته ای
لؤلؤ پراکنی بعذار چو آفتاب
بر قرص ماه عقد ثریا شکسته ای
بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش
پنداشتی که ساغر صهبا شکسته ای
گر صف شکن شوند بیغما بتان ترک
تو ترک چین و خلخ و یغما شکسته ای
بس شیشه ها بسهو شکستی و چون کنی
تا شیشه ی دلم که بعمدا شکسته ای
از چهره تو شمع فلک بی فروغ شد
از زلف نرخ عنبر سارا شکسته ای
بازار حسن یوسفی از تو بود کساد
در مصر نرخ کار زلیخا شکسته ای
ای خامه تا مدیح علی میزنی رقم
بازار قند و طوطی گویا شکسته ای
آشفته تا مقیم در مرتضی شدی
با پای طاق کاخ مسیحا شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ای کون و مکانت بسرپنجه اسیری
ای کاتب دیوان قضا از تو دبیری
روح القدس از فیض تو آراسته شهپر
جبریل کدامست زکوی تو سفیری
گر چنگی حکمت نزند چنگ به پرده
ناید زنی و چنگ نوای بم و زیری
در درگه اجلال تو نمرود غلامی
قارون گه اعطای سخای تو فقیری
بیواسطه شمع به بینی بشب تار
بی رابطه گفتن دانای ضمیری
امکان همگی خاکند تو عالم پاکی
عالم همه خفاشند تو مهر منیری
هم دست خدا هستی هم نایب احمد
هم مایه ایمان و باسلام ظهیری
از نسل تو باقیست همه حجت اسلام
از توست جوانان بهشتی و تو پیری
جویند چو سلطان زپی مسند امکان
حقا که تو شایسته تاجی و سریری
سیف الله مسلولی سر پنجه ایزد
در بیشه امکان همه روباه تو شیری
آشفته مداح تو افتاده بگرداب
وقتست که دستش زسر مهر بگیری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی