عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۷
ز خط اندیشه نبود چهره آن سرو قامت را
نمی پوشد حجاب ابر خورشید قیامت را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۷۹
(سر تسلیم خرد بر خط جام است اینجا
آفتاب نقش بر لب بام است اینجا)
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۳۷
خط در دل روشن گهران مهر فزاید
در آینه ها نقش نگین راست نماید
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۳۸
در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینید
در زیر کلاه نمدی ماه ببینید
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۱
قامت او چون شود در بوستان همدوش سرو
حلقه ها از طوق قمری می کشد در گوش سرو
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۹
اگر چه لاله طورست روی روشن او
چراغ روز بود با بیاض گردن او
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۱۴
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه‌ی گلرنگ بر اندام او زیبنده است
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۴
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش
کمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشد
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۷
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پیکان او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
رسید فصل گل و باد عنبر افشان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
سیمین تن و خارا دلی، گر گفتنم یارا بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود
گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود
خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۶
همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این
بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این
نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری
که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این
لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم
چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟
خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور»
و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این
مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون
دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این
هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم
ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این
به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق
گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۷
باغ بین فصل بهاری ساخته
سرو چون سلطان کلاه افراخته
قمریان گشته غزلخوان یک طرف
پرده نوروز را بنواخته
برده باد اوراق اسناد خزان
غنچه نو مجموعه خوش ساخته
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر اصول فاخته
گل فروش از ریسمان شیرازه بست
دختر گل بین که چون پرداخته
وان بنفشه بین که خط سبز را
می بخواند سر فرو انداخته
مرغها چندان فرو خواند لطیف
عشقها با شعر خسرو باخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۰
ای باد باز بر سر کوی که می روی؟
بوی که رهبرت شد و سوی که می روی؟
چندان گل و شکوفه که هستند خاک پات
در جستجوی روی نکوی که می روی؟
با این نسیم خوش که تو داری به بوستان
جایی دگر بگو که به بوی که می روی؟
زینگونه کز تو طره سنبل معطر است
تو بهر بوی کردن بوی که می روی
خوش می شود دلت که گذر می کنی به باغ
دانی به گرد گلبن روی که می روی؟
آنجا روی مگر که جهانی اسیر دل
در کوی تو روان، تو به کوی که می روی؟
خسرو ز تشنگی بیابان هجر سوخت
ای آب زندگی، تو به جوی که می روی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی بر آمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر اورا نمایش
نه گاه گرایش مرا وراگرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده و لیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه برکشیده
زده برسرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مراو را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر و باز یابی
یکی نو بهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لاله مرغزاری
ز آتار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهری سرخ یابی
از و چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چومشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمودغازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون اوملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزد پرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندردل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند برخوان هندو
چو دشت کتر برسرخوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
ترا رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جزمبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز بادسواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر بر آری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش توکوه آهن
که آهن گدازی وآهن کمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تابه بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان در گذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست،او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روزو شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایه شادمانی
به وقت بهار اسپر غم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور داد گستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۵ - همو راست
هندوی بد که ترا باشد و زان تو بود
بهتر از ترکی کان تو نباشد، صد بار
هندوان شوخک و شیرینک و خوش با نمکند
نیز بی مشغله باشند گه بوس و کنار
تا ترا ترکی سه بوسه دزدیده دهد
هندویی را بتوان بردو بپرداخت ز کار
زلف هندو را بندی بودو تاب دویست
جعدهندو راتابی بودو پیچ هزار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
در گلستان گرنباشد شاهد رعنای گل
خاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گل
شمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشک
پرتوی از روی تو پیداست درسیمای گل
نسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشت
زین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گل
زیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهار
کز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گل
قالب گل راز حسن روی خود خالی ببخش
ورنه بی معنی نماید صورت زیبای گل
دربهار ای شاه بی یرلیغ قاآن رخت
همچو آل لاله کی رنگین شود تمغای گل
حسن رویت کرد اندر صفحهای گل عمل
همچو اوراق کتب پر علم شد اجزای گل
زآرزوی قد وخد تو نشست و اوفتاد
لاله اندر زیر سرو وژاله بر بالای گل
ماه یا خور کی شود درخوب رویی همچو تو
خار هرگز چون بود در نیکویی همتای گل
با وجود تو که از تو گل خجل باشد بباغ
خود کرا سودای باغست وکرا پروای گل
کار تو داری که با بخت جوان (و) حسن نو
بعد یک مه پیر گردد دولت برنای گل
من چو مجنون دورم از لیلی خود واندر چمن
وامق بلبل شده هم صحبت عذرای گل
سیف فرغانی بماند اندر سرت سودای دوست
بلبلان را کی شود بیرون زسر سودای گل
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۶ - ثناگری
ای نظم تو چو رای بگذشته از اثیر
در نظم هست لفظ تو چون لؤلؤ نثیر
ماننده ستاره ست اندر شب سیاه
معنی روشن تو در آن خط همچو قیر
در بزم و رزم چون تو که باشد شجاع و راد
در نظم و نثر کیست چو تو شاعر و دبیر
گویا شود ز خواندن شعرت زبان گنگ
روشن شود ز دیدن آن دیده ضریر
هنگام فضل طبع تو بحری بود دمان
هنگام جود دست تو ابری بود مطیر
تا در جهان جوانی و پیری بود مدام
جفت و قرینت بخت جوان باد و رای پیر
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مر ترا ایوان و خم سازد