عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
آتشکده دلی که درو منزل تو نیست
بتخانه کعبه یی که درو محمل تو نیست
مردن در آرزوی تو خوشتر ز عمر خضر
خود زنده نیست آنکه دلش مایل تو نیست
چون در میان گرمروان سر در آورد؟
پروانه یی که سوخته ی محفل تو نیست
معشوق را چه باک بود عاشقی بلاست
باری غبار کس بدل غافل تو نیست
یا رب دل رمیده ی من از کجا شنید
بوی محبتی که در آب و گل تو نیست
ایزد ترا بخوبترین صورتی نگاشت
ای گل چه نازکی که در آب و گل تو نیست
خواهی بمهر باش بما خواه کینه ورز
خود دانی و خدای کسی در دل تو نیست
بر دوش گلرخانست فغانی جنازه ات
این تربیت سزای تن بسمل تو نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا کی بهانه ات بدل بت پرست ماست
ملزم شویم گر نظرت در شکست ماست
گردون که صبح و شام می از جام زر دهد
محتاج جرعه یی ز شراب الست ماست
هرچند ما گدا و بود مدعی غنی
چون بنگری هنوز نگاهش بدست ماست
آب حیات خواه که اینجا نزاع نیست
ور هست نیستی ز تمنای پست ماست
ساقی مدام باده باندازه می دهد
این بیخودی گناه دل زود مست ماست
در خاکدان دهر فغانی مکن قرار
زینجا فرارجو که نه جای نشست ماست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دل بیقرار و دولت دیدار مشکلست
گر خود عنایتی نکنی کار مشکلست
میخانه یی برون ندهد این شراب تلخ
کمتر که شرح مسئله بسیار مشکلست
هر دم بدل هزار سنان می رسد ز دوست
با آنکه درد خوردن یک خار مشکلست
تا نیست جذبه یی نتوان کرد جان نثار
رفتن بپای خود بسر دار مشکلست
پیش دهان تنگ تو بستم لب از سؤال
آری درین معامله گفتار مشکلست
از قرص آفتاب عجب نیست کسب نور
کاری چنین ز ذره ی دیوار مشکلست
دل را بیازمای فغانی و عشق ورز
رفتن درین محیط بیکبار مشکلست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
عاشقان را در سر شوریده سودا آتشست
در بدن خون نشتر و در دل سویدا آتشست
تن نخواهد خوابگاه نرم چون گر مست دل
گلخنی را زیر و پهلو فرش دیبا آتشست
میگدازم از حیا تا از تو می جویم مراد
در نهاد بیدلان عرض تمنا آتشست
خواب مستی کرده می سوزم ز آشوب خمار
چون نسوزم چون مرا در جمله اعضا آتشست
می مخور بسیار اگرچه ساقیت باشد خضر
کانچه امشب آب حیوانست فردا آتشست
مرد صاحبدل رساند فیض در موت و حیات
شاخ گل چون خشک گردد وقت سرما آتشست
گر چنین خواهد کشید از دل فغانی آه گرم
تا نفس خواهد زدن گلهای صحرا آتشست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است
رنگها ریخته درهم که دم از خون زده است
صاحبان قلم انگشت گزیدند همه
زین رقمها که سر از خامه ی بیچون زده است
زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت
داستان غلط ماست که وارون زده است
طبق زر نشود پی سپر تیر فلک
این همان سخت کمانیست که قارون زده است
نیست در دایره ی سطح فلک لفظ خبر
اهل همت قدم از دایره بیرون زده است
دور بادا خطر چشم بد از دختر رز
که چو خورشید سراپرده بگردون زده است
آنکه این نامه ی سربسته نوشست نخست
گرهی سخت بسر رشته ی مضمون زده است
ادب از باده مجویید که این لعل قبا
سنگ بر جام جم و خم فلاطون زده است
عشق در هر لب جو کوهکنی کرده هلاک
بهمان سنگ که بر کاسه ی مجنون زده است
ساقیا جام لبالب بفغانی پیما
که بفکر دهنت نکته ی موزون زده است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای آنکه همه سوختنت از پی کامست
تا در دل گرمم نرسی کار تو خامست
درویش چو در مشرب توحید رسیدی
همصحبتی خلق دگر بر تو حرامست
ای مرد خدا از تو باو راه بسی نیست
گر پای طلب پیش نهی یکدوسه گامست
در وادی عشقست اگر هست شکاری
باقی همه چون مینگرم دانه و دامست
عاشق به ازین دیده نگهدار و مرو دور
کان مه که ز کویش طلبی بر لب بامست
عاشق نکند فرق سیاهی و سفیدی
این نکته که گفتم سخن شاه غلامست
مجنون ز در خانه ی لیلی نرود پیش
دیوانه چه داند که ره کعبه کدامست
ساقی می اگر درد بود عذر میاور
پیش آر که کیفیت می در ته جامست
از جای بلند آمده است این سخن دور
خوش باد فغانی نفست این چه کلامست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
آمد سحاب و چهره ی گلها ز خواب شست
نیسان دهان غنچه بمشک و گلاب شست
صبحست می بنوش که گردون باشک گرم
از بهر جرعه یی قدح آفتاب شست
گو همچو برگ لاله ز برق فنا بسوز
گل چون کتان خود بشب ماهتاب شست
در آتشم ز دختر رز کاین حریف سوز
عالم خراب کرد چو دست از خضاب شست
از می خراب گشته دل ابتر منست
دیوانه یی که لوح شکست و کتاب شست
خوش باد وقت آنکه سبو بر سرم شکست
وین دلق خونفشان ز نشان شراب شست
از داغهای تازه برافراخت صد علم
پشمینه ام که عشق بهفتاد آب شست
بس رند جامه سوز که در مجلس شراب
آلوده ساخت خرقه ولی با شراب شست
در خاک و خون نشاند فغانی دل خراب
تا دست از متاع جهان خراب شست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نیست بیرون و درونم ذره یی خالی ز دوست
صورتم آیینه ی معنی و معنی عین اوست
آنچنان با دوست یکتایم که چون مجنون زار
هیچ غیر از دوست نبود گر برون آیم ز پوست
حسن روز افزون یار و عشق خرمن سوز من
همچو گل در غنچه ی سیراب و چون می در سبوست
اختلافی هست در صورت ولی معنی یکیست
آنچه در هر لاله یی رنگست در هر نافه بوست
دیده را آبی و دل را آتشی دارد مدام
آه ازین معجز که در آیینه ی روی نکوست
دوست می داند که سوز و درد من بیهوده نیست
هر پریشانی که هست از دشمن بیهوده گوست
سایه ی لطف از فغانی کم مکن ای آفتاب
جان فدای مهربانی باد کاینش خلق و خوست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست
حق نظرست آنکه ستانند نه باجست
در دست طبیبست علاج همه دردی
دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست
این درد که می آوردم مژده ی درمان
در دل نمک سوده و در چشم زجاجست
در منزل عنقا چه زید مرغ سلیمان
چندانکه نظر می کنم آنجا سر و تاجست
فیضی که نظر می برد از چشمه ی خورشید
در روز توان یافت، سخن در شب داجست
در آتش سودای تو صد قافله ی مشک
خاکستر بازار بود این چه رواجست
بسیار مکش این نفس سرد فغانی
شاید که تحمل نکند گرم مزاجست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آینه ی اسکندر
گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان
اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست
خضر این راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی
چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست
از پریشانی شمعست گرانجانی جمع
لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چمن ز سایه ی سروت چو گلشن ارمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع این چه شیوه ی قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
به غیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر بهر چه درین باغ می کنم عدمست
بماه روی تو این آرزو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مشکن از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خود رای من بخلوت رازت پناه چیست
در بسته یی بروی غریبان گناه چیست
بیرون خرام و کشته ی دیرینه زنده کن
تا خلق بنگرند که صنع اله چیست
وه گر تو یکدو شب بسر کو در آمدی
پیدا شدی که کوکبه ی مهر و ماه چیست
دارد هوای خاک درت عاشق غریب
بر عزم کار بسته میان شرط راه چیست
زین غمزه و اشارت دانسته هر طرف
معلوم شد که گوشه ی چشم و نگاه چیست
از بسکه خون بحال دل خود گریستم
آگه نمی شوم که سفید و سیاه چیست
زین آه دردناک، فغانی چه فایده
چون یار بیغم تو نداند که آه چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
غمی دارم ازو سودم همینست
فگارم ساخت بهبودم همینست
کشم آهی و سوزم خرمن خود
زبان آتش آلودم همینست
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان مردودم همینست
اگر من زنده باشم ور نباشم
ترا خوش باد مقصودم همینست
ز برق آه سازم خانه روشن
طربگاه زر اندودم همینست
زدی آتش، اگر دزدیده آهی
کشم، درهم مشو دودم همینست
گشایم در خیال آن روی و سوزم
فغانی فال مسعودم همینست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خورشید من که رخش جفا گرم داشتست
حسنش بر این خیال خطا گرم داشتست
در عاشقی بشورش من نیست عندلیب
هنگامه را بصوت و صدا گرم داشتست
چون بیضه نه سپهر در آرد بزیر بال
مرغی که آشیان وفا گرم داشتست
در چنگ زهره هست نوای غلط مرو
کاین بزم را ترانه ی ما گرم داشتست
یک مشتریست بر در این خانه آفتاب
بازار خوبی تو خدا گرم داشتست
تا کی دهد عنان مرادم فلک بدست
حالا به تازیانه مرا گرم داشتست
در حیرتم که آتش صوفی برای چیست
چون صفه را سماع و صفا گرم داشتست
تا آمدم بوادی هجران گداختم
این منزل خراب هوا گرم داشتست
چون شمع تا نسوخت فغانی نیافت وصل
مجلس از آن اوست که جا گرم داشتست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باز با مرغ سحر خوان غنچه عهد تازه بست
دفتر گلرا بعنوان وفا شیرازه بست
جذب آب و سبزه بیرون برد گلرویان شهر
محتسب هر چند از غیرت در دروازه بست
جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار
زین نواها در هوا از شش جهت آوازه بست
اشتیاق باده چندان شد که هنگام صبوح
نرگس مخمور نتواند لب از خمیازه بست
طرح این مجلس برون ز اندازه ی وهمست و عقل
آفرین بر دانش استاد کاین اندازه بست
نازکان باغ را حاجت به رنگ و بو نبود
زین سبب در کاسه های لاله مشک و غازه بست
طبع موزون فغانی بین که در گلزار عشق
هر بهار از معنی رنگین چه نخل تازه بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
اگرچه زشت نماید بدوستان ستم دوست
جفا کشیم و برویش نیاوریم که نیکوست
بمکتب ستم او دلم ز وسوسه ی عقل
چو طفل عربده جو پهلوی خلیفه ی بدخوست
دل ضعیف چه زحمت برد بنزد طبیبان
چو هم ملاحظه ی صبر او معالجه ی اوست
ز سحر نافه ی زلف تو آتشیست درین دل
که گر بشیر در اویزد از جنون بدرد پوست
ترنج غبغش آخر به دست بخت من افتد
بکوشم و بکفش اورم که سیب سخنگوست
ز گریه نرگس من شد سپید و یاسمنم زرد
دلم هنوز هواخواه نوخطان پریروست
سفال صبر شو ایدل که آن نهال ملاحت
به آب دیده در آید اگر چه آن طرف جوست
هزار سلسله ی بافته بمذهب عشاق
نه همچو طاقیه ی پرده و کلاله ی خوشبوست
گلی که تربیت از بلبلی نیافت فغانی
اگر ز چشمه ی خورشید آب خورده که خودروست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
سبزی آثار خط گرد لب آن ساده بست
این عجب آب زمرد بین که بر بیجاده بست
کشته ی آن خط نوخیزم که چون ترکیب شد
صورتش معنی آب زندگی در باده بست
ایکه در دامی نیفتادی مبین زنجیر زلف
این کمند ناز پای مردم آزاده بست
زان نوآموزم جگر خونشد بلی دارد زیان
هر که پیمان با حریف کار ناافتاده بست
آنکه دامن می فشاند از گرد راه میفروش
بهر بزمش گل خرید و بر سر سجاده بست
خواستم تا چون غلامان در سرای او روم
در برویم یا بخاک آستان ننهاده بست
هر سر موی فغانی رشته ی زنار شد
تابنای عهد با آن نامسلمان زاده بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یار باید که غم یار خورد یار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
ماه من روشنی دیده ی بیدار منست
یا رب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست
دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسید
سوختم مرهم داغ دل افگار کجاست
زخم خاریست مرا در دل از آن غنچه ی گل
خون روانست و عیان نیست که آن خار کجاست
نرگس از چشم تو مردم کشی آموخت ولی
چشم او را مژه و غمزه ی خونخوار کجاست
زهر چشم و سخن تلخ ز اندازه گذشت
آن شکر خنده و شیرینی گفتار کجاست
نیست در حلقه ی مستان تو بیگانه کسی
همه یارند درین دایره اغیار کجاست
شد گرفتار فغانی بکمند غم عشق
کس نپرسید که آن صید گرفتار کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بازم چراغ دل بمی ناب روشنست
چشمم ز جلوه ی گل سیراب روشنست
چون صبح اگر ستاره فشانی کنم رواست
کز دیدن تو دیده ی بیخواب روشنست
امشب که در خرابه ی درویش آمدی
بیرون مرو که خانه ز مهتاب روشنست
بخشد صفای چشمه ی خورشید دیده را
آیینه ی رخ تو که چون آب روشنست
شمع مراد من ز تماشای ابرویت
همچون چراغ گوشه ی محراب روشنست
خالی مباد ساغر دور از می وصال
کز این چراغ مجلس احباب روشنست
سربازی فغانی شیدا به تیغ عشق
جوهر صفت ز خنجر قصاب روشنست