عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مجیرالدین بیلقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دین پناها! دم جانبخش ترا
                                    
نفس روح امین می گویم
وز سخن های تو یک نادره را
رشگ صد در ثمین می گویم
نیست مثل تو نه در صوب عراق
در همه روی زمین می گویم
آسمان پیش تو بر خاک نهد
به سر تو که جبین می گویم
بر مگیر این به گران روی ز من
علم الله که یقین می گویم
تا بدیدم قلم و دست ترا
صفت هر دو چنین می گویم
دست را خواجه کان می خوانم
کلک را شحنه دین می گویم
این سخن مختصر اولیتر از آنک
در سخن غث و سمین می گویم
تو مشو سرد که در صفه به شب
سخت سرد است همین می گویم
                                                                    
                            نفس روح امین می گویم
وز سخن های تو یک نادره را
رشگ صد در ثمین می گویم
نیست مثل تو نه در صوب عراق
در همه روی زمین می گویم
آسمان پیش تو بر خاک نهد
به سر تو که جبین می گویم
بر مگیر این به گران روی ز من
علم الله که یقین می گویم
تا بدیدم قلم و دست ترا
صفت هر دو چنین می گویم
دست را خواجه کان می خوانم
کلک را شحنه دین می گویم
این سخن مختصر اولیتر از آنک
در سخن غث و سمین می گویم
تو مشو سرد که در صفه به شب
سخت سرد است همین می گویم
                                 مجیرالدین بیلقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صاحبا! داننده اسرار می داند که من
                                    
جز به مدحت ده زبان چون غنچه سوسن نیم
روی من همچون لب کلک تو دایم تیره باد
گر برای مدح تو در عالم روشن نیم
مرد میدان فصاحت من توانم بود از آنک
هر نفس مدح تو زایم گر چه آبستن نیم
بنده صدر توام بالله اگر چه ظاهرا
حلقه اندر طرف گوش و طوق در گردن نیم
من شدم بر تر و خشک مدح تو واقف از آنک
همچو خصمان خشک مغز از جهل و تر دامن نیم
در ثنای تو زبان آتش کنم مانند شمع
زانکه در معنی گزاری چون لگن الکن نیم
کوچ نزدیکست و من محروم از تشریف تو
چند گویی صبر و صبر آخر که من ز آهن نیم؟
کار من دریاب و یک ره دشمنم را کور کن
زانکه گر چه ناکسم بی دوست و بی دشمن نیم
آنکه او انعام از من باز گیرد تو نیی
وانکه او از تو طمع بردارد آنکس من نیم
                                                                    
                            جز به مدحت ده زبان چون غنچه سوسن نیم
روی من همچون لب کلک تو دایم تیره باد
گر برای مدح تو در عالم روشن نیم
مرد میدان فصاحت من توانم بود از آنک
هر نفس مدح تو زایم گر چه آبستن نیم
بنده صدر توام بالله اگر چه ظاهرا
حلقه اندر طرف گوش و طوق در گردن نیم
من شدم بر تر و خشک مدح تو واقف از آنک
همچو خصمان خشک مغز از جهل و تر دامن نیم
در ثنای تو زبان آتش کنم مانند شمع
زانکه در معنی گزاری چون لگن الکن نیم
کوچ نزدیکست و من محروم از تشریف تو
چند گویی صبر و صبر آخر که من ز آهن نیم؟
کار من دریاب و یک ره دشمنم را کور کن
زانکه گر چه ناکسم بی دوست و بی دشمن نیم
آنکه او انعام از من باز گیرد تو نیی
وانکه او از تو طمع بردارد آنکس من نیم
                                 مجیرالدین بیلقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جنت دنیاست عرض این همایون بارگاه
                                    
راحت جاوید را در ساحت او خانمان
دل گواهی می دهد کاین کعبه اقبال را
کرد معمار فلک دایم به معموری ضمان
پیش آن ایوان اگر تقدیر، دستوری دهد
سجده آرد طاق کسری نه که طاق آسمان
ظل او غمخوارگان را چون ارم بزم طرب
صحن او پرسندگان را چون حرم صحن امان
پاسبانی بر سرش در پاس هر بامی قضا
پیشکاری در برش در پیش هر کاری زمان
جز رقیبان هنر در وی نبوده هیچ کس
جز امینان خرد در وی نبوده دیده بان
کوته از بالای اوج منظرش دست یقین
قاصر از پهنای بسط مطرحش پای گمان
از پی جانداری سلطان عالی هیکلش
شحنه جوشن وران چرخ بردارد کمان
دور باش عکس او لاحول دیو آمد که هست
هفت نقش منفعل از چار قطر او رمان
مطرب طبع است خاک پای او در خاصیت
راست چون خاکی که باشد مدفن زر جمان
خسته محنت حریم او پسندد ملتجا
هاتف دولت صدای او گزیند ترجمان
دولت فر به ز فر اوست راعی عجاف
سایه لاغر ز یاد او مراعی سمان
مالک او گر نبودی مسند قاضی القضات
در جناب او سعادت کی نشستی این زمان؟
یارب اقبالی ده او را بر خصوم اولیا
چون اجل امید بندد چون سخن جاویدمان
                                                                    
                            راحت جاوید را در ساحت او خانمان
دل گواهی می دهد کاین کعبه اقبال را
کرد معمار فلک دایم به معموری ضمان
پیش آن ایوان اگر تقدیر، دستوری دهد
سجده آرد طاق کسری نه که طاق آسمان
ظل او غمخوارگان را چون ارم بزم طرب
صحن او پرسندگان را چون حرم صحن امان
پاسبانی بر سرش در پاس هر بامی قضا
پیشکاری در برش در پیش هر کاری زمان
جز رقیبان هنر در وی نبوده هیچ کس
جز امینان خرد در وی نبوده دیده بان
کوته از بالای اوج منظرش دست یقین
قاصر از پهنای بسط مطرحش پای گمان
از پی جانداری سلطان عالی هیکلش
شحنه جوشن وران چرخ بردارد کمان
دور باش عکس او لاحول دیو آمد که هست
هفت نقش منفعل از چار قطر او رمان
مطرب طبع است خاک پای او در خاصیت
راست چون خاکی که باشد مدفن زر جمان
خسته محنت حریم او پسندد ملتجا
هاتف دولت صدای او گزیند ترجمان
دولت فر به ز فر اوست راعی عجاف
سایه لاغر ز یاد او مراعی سمان
مالک او گر نبودی مسند قاضی القضات
در جناب او سعادت کی نشستی این زمان؟
یارب اقبالی ده او را بر خصوم اولیا
چون اجل امید بندد چون سخن جاویدمان
                                 مجیرالدین بیلقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاها! تویی آنکه از دل تست
                                    
آوازه ماه و خور شکسته
صد بار کف چو آفتابت
بر ابر بهار بر شکسته
بر چهره ملک دست فتحت
زلف سیه ظفر شکسته
گردون چو رهش به نیمه آمد
وز گرز تو شد سپر شکسته
بی چشم و دلت زمانه صد نیش
در چشم و دل هنر شکسته
آنجا که در تو نیست هستند
مرغان امید پر شکسته
چون نی به سخا میان ببسته
وانگه به سخن شکر شکسته
گردون که به سروری است معروف
از قهر تو ماند سر شکسته
گیتی که به نقرگی است موصوف
از هیبت تو چو زر شکسته
چون خصم شکسته شد ز تیغت
سنگی بود از گهر شکسته
ای صدمه گرز گاو سارت
از بربط زهره خر شکسته
بی مردمی تو مردم چشم
خاری است به دیده در شکسته
دیدار تو خواهم ار نه گو باش
نوک مژه در بصر شکسته
در بسته طلسم هفت گردون
وهم تو به یک نظر شکسته
از تیغ دو روی پشت بیداد
همچون جد و چون پدر شکسته
خود نادره نیست رونق ظلم
از حیدر وز عمر شکسته
نوروز جلالی اندر آمد
ای عدل تو شاخ سر شکسته
هم عارض سبزه تاب داده
هم جعد بنفشه در شکسته
زان باده طلب که هست با او
ناموس عقیق بر شکسته
زان بت که ز پرتو رخ او
شد قدر رخ قمر شکسته
تا زلف بنفشه در سحرگاه
باشد ز دم سحر شکسته
با روبه ماده کس ندیدست
سر پنجه شیر نر شکسته
بادا دل و پشت دشمنانت
ایام ز بدتر شکسته
بدخواه ترا زمانه صد تیر
بر دل زده در جگر شکسته
                                                                    
                            آوازه ماه و خور شکسته
صد بار کف چو آفتابت
بر ابر بهار بر شکسته
بر چهره ملک دست فتحت
زلف سیه ظفر شکسته
گردون چو رهش به نیمه آمد
وز گرز تو شد سپر شکسته
بی چشم و دلت زمانه صد نیش
در چشم و دل هنر شکسته
آنجا که در تو نیست هستند
مرغان امید پر شکسته
چون نی به سخا میان ببسته
وانگه به سخن شکر شکسته
گردون که به سروری است معروف
از قهر تو ماند سر شکسته
گیتی که به نقرگی است موصوف
از هیبت تو چو زر شکسته
چون خصم شکسته شد ز تیغت
سنگی بود از گهر شکسته
ای صدمه گرز گاو سارت
از بربط زهره خر شکسته
بی مردمی تو مردم چشم
خاری است به دیده در شکسته
دیدار تو خواهم ار نه گو باش
نوک مژه در بصر شکسته
در بسته طلسم هفت گردون
وهم تو به یک نظر شکسته
از تیغ دو روی پشت بیداد
همچون جد و چون پدر شکسته
خود نادره نیست رونق ظلم
از حیدر وز عمر شکسته
نوروز جلالی اندر آمد
ای عدل تو شاخ سر شکسته
هم عارض سبزه تاب داده
هم جعد بنفشه در شکسته
زان باده طلب که هست با او
ناموس عقیق بر شکسته
زان بت که ز پرتو رخ او
شد قدر رخ قمر شکسته
تا زلف بنفشه در سحرگاه
باشد ز دم سحر شکسته
با روبه ماده کس ندیدست
سر پنجه شیر نر شکسته
بادا دل و پشت دشمنانت
ایام ز بدتر شکسته
بدخواه ترا زمانه صد تیر
بر دل زده در جگر شکسته
                                 مجیرالدین بیلقانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای رای رفعیت آسمان را
                                    
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
                                                                    
                            پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                        
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                        
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                        
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شقیق النفس هات علی الشقائق
                                    
شرابی کان بدین وقت است لایق
گل اندر باغ می خندد چو معشوق
و قدیبکی السحاب بلحن عاشق
ادر بنت الکروم علی کرام
همه دانا وواقف بر دقایق
به جام لاله می خور بر رخ گل
فمالک مانع عنه و عایق
اذ ما الصبح کاذبة تجلی
بر آر از مشرق خم صبح صادق
جهان باد است یکسر باده پیمای
و خالف من علیه لا یوافق
اذا اغلقت کمل کأس راح
که سالم بادی از بند علایق
مرا می ده مروق تا کنم نظم
کلام فی مدیح الحال لایق
جلال الدین و الدنیا ملیک
که خشنودند از خلقش خلایق
                                                                    
                            شرابی کان بدین وقت است لایق
گل اندر باغ می خندد چو معشوق
و قدیبکی السحاب بلحن عاشق
ادر بنت الکروم علی کرام
همه دانا وواقف بر دقایق
به جام لاله می خور بر رخ گل
فمالک مانع عنه و عایق
اذ ما الصبح کاذبة تجلی
بر آر از مشرق خم صبح صادق
جهان باد است یکسر باده پیمای
و خالف من علیه لا یوافق
اذا اغلقت کمل کأس راح
که سالم بادی از بند علایق
مرا می ده مروق تا کنم نظم
کلام فی مدیح الحال لایق
جلال الدین و الدنیا ملیک
که خشنودند از خلقش خلایق
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳
                            
                            
                            
                        
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایهاالساقی تفضل واسقنی کاس الشراب
                                    
غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکاس یشکو طول حبس واحتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
                                                                    
                            غیر ممزوج بماء بل کنار فی الحباب
خسروا بر تخت شاهی همچو بر چرخ آفتابی
باده خور کز بخت فرخ هر چه می خواهی بیابی
لا تلمنی عاذلی فی الشرب ایام الشباب
انما العمر کظل او نسیم او سحاب
چون ندارد کار عالم هیچ حاصل جز خرابی
ای درنگ عالم از تو، به که در عشرت شتابی
غننی فالکاس یشکو طول حبس واحتساب
مدح خاقان کبیر مالک الرق الرقاب
دیر زی ای شاه عالم! در نشاط کامیابی
تا چو خورشید از بزرگی بر همه عالم بتابی
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                        
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱
                            
                            
                            
                        
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مکانک فی الوری اعلی المکان
                                    
و شأنک قد تفوق کل شان
ایا خورشید را رأی تو ثانی!
ز اقران قرون، صاحبقرانی
فنجمک طالع فی المجد جدا
و نحسک نازح و السعد دان
رسیدستی ز رفعت تا بدانجا
که هفتم آسمان را آسمانی
و لولم ینقطع مثناة و حی
لا نزل فیکم السبع المثانی
کسی کاندر کرم هرگز نکردست
توانی در ره احسان تو آنی
تری فی الیوم ما طرقت بلیل
فلم ار مثلکم ماضی الجنان
جمال دولت و دین، صدر اسلام
محمد بن علی الاصفهانی
                                                                    
                            و شأنک قد تفوق کل شان
ایا خورشید را رأی تو ثانی!
ز اقران قرون، صاحبقرانی
فنجمک طالع فی المجد جدا
و نحسک نازح و السعد دان
رسیدستی ز رفعت تا بدانجا
که هفتم آسمان را آسمانی
و لولم ینقطع مثناة و حی
لا نزل فیکم السبع المثانی
کسی کاندر کرم هرگز نکردست
توانی در ره احسان تو آنی
تری فی الیوم ما طرقت بلیل
فلم ار مثلکم ماضی الجنان
جمال دولت و دین، صدر اسلام
محمد بن علی الاصفهانی
                                 مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اتی النیروز یا ظل الاله
                                    
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
                                                                    
                            و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
                                 مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خسروی کاینه روی ظفر خنجر اوست
                                    
رونق سلطنت از تیغ ظفرپرور اوست
بام بی در که فلک کنیت و گردون لقب است
عاشق و شیفته خدمت بام و در اوست
پس ازین گر ننهد فتنه کله کژ چه عجب؟
کان کله کش سر انصاف بود بر سر اوست
قرص خورشید که چون چنبر زرین رسن است
جسته هر صبحدمی چون رسن از چنبر اوست
چرخ از آن شادی او خورد که در بزم جلال
آب حیوان به صفت قطره ای از ساغر اوست
سایه پر همای از چه سعادت اثرست؟
زانکه از فر ملک خاصیتی در پر اوست
فتح اگر شد خلف تیغ دو رویش چه عجب؟
چون شب و روز عروس ظفر اندر بر اوست
نرد دولت که برد زو؟ که فلک را گه لعب
مهره گر دوست و گرده همه در ششدر اوست
اوست در خورد جهان گر نه بدین همت و قدر
این کلوخی که جهانست چه اندر خور اوست؟
همچو نی بر دل شکر گرهی هست از آنک
رشگ خورد سخن خوبتر از شکر اوست
هر زمانش ز فلک تحفه جلالی دگرست
همچو چوگانش برین گوی هلالی دگرست
                                                                    
                            رونق سلطنت از تیغ ظفرپرور اوست
بام بی در که فلک کنیت و گردون لقب است
عاشق و شیفته خدمت بام و در اوست
پس ازین گر ننهد فتنه کله کژ چه عجب؟
کان کله کش سر انصاف بود بر سر اوست
قرص خورشید که چون چنبر زرین رسن است
جسته هر صبحدمی چون رسن از چنبر اوست
چرخ از آن شادی او خورد که در بزم جلال
آب حیوان به صفت قطره ای از ساغر اوست
سایه پر همای از چه سعادت اثرست؟
زانکه از فر ملک خاصیتی در پر اوست
فتح اگر شد خلف تیغ دو رویش چه عجب؟
چون شب و روز عروس ظفر اندر بر اوست
نرد دولت که برد زو؟ که فلک را گه لعب
مهره گر دوست و گرده همه در ششدر اوست
اوست در خورد جهان گر نه بدین همت و قدر
این کلوخی که جهانست چه اندر خور اوست؟
همچو نی بر دل شکر گرهی هست از آنک
رشگ خورد سخن خوبتر از شکر اوست
هر زمانش ز فلک تحفه جلالی دگرست
همچو چوگانش برین گوی هلالی دگرست
                                 مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تاج بخشی که گذشتست ز گردون قدمش
                                    
تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش
سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست
بارها از چه ز یک صدمه صیت کرمش؟
گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست
چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش
بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال
سرمه دیده خورشید ز خاک قدمش
خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها
یوسفی دان که فروشند به هفده درمش
پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست
زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش
بارگاهش ز شرف کعبه ثانی است که هست
چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش
دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش
نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود
متساوی است بر عقل وجود و عدمش
مرده آز ز یک خنده او زنده شود
او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش
ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد
به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد
                                                                    
                            تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش
سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست
بارها از چه ز یک صدمه صیت کرمش؟
گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست
چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش
بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال
سرمه دیده خورشید ز خاک قدمش
خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها
یوسفی دان که فروشند به هفده درمش
پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست
زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش
بارگاهش ز شرف کعبه ثانی است که هست
چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش
دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش
نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود
متساوی است بر عقل وجود و عدمش
مرده آز ز یک خنده او زنده شود
او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش
ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد
به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد
                                 مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خسروا قهر تو گر بار بر ایام نهد
                                    
صبح را عقل سیه روی تر از شام نهد
در سر آید تو نپرسی که چه؟ تا من گویم
توسن چرخ چو بی حکم تو یک گام نهد
صدمه تیغ تو و قوت حلمت به اثر
در زمین جنبش و اندر فلک آرام نهد
چرخ نیلوفری آن لحظه زند خنده چو گل
که چو نرگس مثلا بر کف تو جام نهد
دهر کون سوخته در دام کشد شخص عدوت
تا چو شد سوخته از غم لقبش خام نهد
عرصه بارگهت راست که بیند خورشید
چرخ را بنگه لوری سزد ار نام نهد
لوح محفوظ که از دفتر قدرت ورقی است
سر نهد بر خط حکم تو و ناکام نهد
گوش می دار که شمشیر زحل کینه تو
باج بر گردن تاچخ زن بهرام نهد
کار خصم تو اگر راست نماید که مباد
آن کژی دان که به صد حیلتش ایام نهد
دور این گلشن نه دایره در دام تو باد
تا به جان خار بداندیش تو مادام نهد
کار انصاف به دوران تو پر آب بماند
فتنه با دولت بیدار تو در خواب بماند
                                                                    
                            صبح را عقل سیه روی تر از شام نهد
در سر آید تو نپرسی که چه؟ تا من گویم
توسن چرخ چو بی حکم تو یک گام نهد
صدمه تیغ تو و قوت حلمت به اثر
در زمین جنبش و اندر فلک آرام نهد
چرخ نیلوفری آن لحظه زند خنده چو گل
که چو نرگس مثلا بر کف تو جام نهد
دهر کون سوخته در دام کشد شخص عدوت
تا چو شد سوخته از غم لقبش خام نهد
عرصه بارگهت راست که بیند خورشید
چرخ را بنگه لوری سزد ار نام نهد
لوح محفوظ که از دفتر قدرت ورقی است
سر نهد بر خط حکم تو و ناکام نهد
گوش می دار که شمشیر زحل کینه تو
باج بر گردن تاچخ زن بهرام نهد
کار خصم تو اگر راست نماید که مباد
آن کژی دان که به صد حیلتش ایام نهد
دور این گلشن نه دایره در دام تو باد
تا به جان خار بداندیش تو مادام نهد
کار انصاف به دوران تو پر آب بماند
فتنه با دولت بیدار تو در خواب بماند
                                 مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خسروا! دور فلک سخره فرمان تو باد
                                    
طاق گردون گرهی از خم ایوان تو باد
آفتابی که جهان غرقه احسان وی است
جای آسایش او سایه احسان تو باد
جرم مه را که چو نعلی است در آتش هر مه
سرمه چشم ز گرد سم یکران تو باد
باد بد گوی تو حاشا چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد
قرص خورشید فراز فلک کاسه صفت
روز روزی خور و شب ریزه بر خوان تو باد
ای شده فتح سرافراز، ز پای علمت
دست بر سر عدو از تیغ سرافشان تو باد
قوت جان ملا اعلی چون مدحت تست
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
تو محمد صفتی خاصه به احسان و کرم
هم مجیر از پی احسان تو حسان تو باد
چون نوای سخن اینجا به فرو داشت رسید
هر چه خواهی تو که آن تو بود آن تو باد
                                                                    
                            طاق گردون گرهی از خم ایوان تو باد
آفتابی که جهان غرقه احسان وی است
جای آسایش او سایه احسان تو باد
جرم مه را که چو نعلی است در آتش هر مه
سرمه چشم ز گرد سم یکران تو باد
باد بد گوی تو حاشا چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد
قرص خورشید فراز فلک کاسه صفت
روز روزی خور و شب ریزه بر خوان تو باد
ای شده فتح سرافراز، ز پای علمت
دست بر سر عدو از تیغ سرافشان تو باد
قوت جان ملا اعلی چون مدحت تست
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
تو محمد صفتی خاصه به احسان و کرم
هم مجیر از پی احسان تو حسان تو باد
چون نوای سخن اینجا به فرو داشت رسید
هر چه خواهی تو که آن تو بود آن تو باد
                                 مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شاه! یاور تو درین غم خدای باد
                                    
طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه تو بر سر دین سایه همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گر چه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد
                                                                    
                            طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه تو بر سر دین سایه همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گر چه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد