عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا بدبستان دل عشق شد آموزگار
کس زفلاطون عقل می نبرد انتظار
باده که غفلت زده است مست کند هوشیار
ساقی خاصان بیار آینه کردگار
بیهده نبود نظر وقف رخ هر نگار
کاینه رویان شدند مظهر پروردگار
شاهد بزم ار توئی شمع ندارد فروغ
ساقی دور ار توئی باده ندارد خمار
وه چه دیار است حسن کاب و هوایش کند
لشکر طفلان در او صف شکن و نی سوار
مردم هشیار را طاقت بار تو نیست
بختی سرمست را عشق کشد زیربار
زخم تو گر میزنی مرهم جان پرور است
زهر تو گر میدهی به زمی خوشگوار
بر رخ چون آفتاب اژدر گیسو بتاب
تا ید بیضا کنی معجز موسی بیار
عشق تو تا در دل است منع فغانم نکن
دیگ نیفتد زجوش تانه نشیند شرار
هستی تو شد غبار آینه یار را
آب بریر از مژه تا بنشانی غبار
صبر و قرار و سکون از من مسکین مخواه
خواسته آشفته را زلف تو چون بیقرار
دفتر اشعار من غیرت عمان شده
بسکه در مدح سفت خامه گوهر نثار
مدح ولی خدا شمع هدی مرتضی
شافع روز جزا حیدر اژدر شکار
کس زفلاطون عقل می نبرد انتظار
باده که غفلت زده است مست کند هوشیار
ساقی خاصان بیار آینه کردگار
بیهده نبود نظر وقف رخ هر نگار
کاینه رویان شدند مظهر پروردگار
شاهد بزم ار توئی شمع ندارد فروغ
ساقی دور ار توئی باده ندارد خمار
وه چه دیار است حسن کاب و هوایش کند
لشکر طفلان در او صف شکن و نی سوار
مردم هشیار را طاقت بار تو نیست
بختی سرمست را عشق کشد زیربار
زخم تو گر میزنی مرهم جان پرور است
زهر تو گر میدهی به زمی خوشگوار
بر رخ چون آفتاب اژدر گیسو بتاب
تا ید بیضا کنی معجز موسی بیار
عشق تو تا در دل است منع فغانم نکن
دیگ نیفتد زجوش تانه نشیند شرار
هستی تو شد غبار آینه یار را
آب بریر از مژه تا بنشانی غبار
صبر و قرار و سکون از من مسکین مخواه
خواسته آشفته را زلف تو چون بیقرار
دفتر اشعار من غیرت عمان شده
بسکه در مدح سفت خامه گوهر نثار
مدح ولی خدا شمع هدی مرتضی
شافع روز جزا حیدر اژدر شکار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
بی گل رویت یکیست بوی گل و نیش خار
فرش حریر است خار در ره جویای یار
مجمر روی تو را خال مجاور شده
کی بود اسپند را بر سر آتش قرار
فرق من و شیخ شهر چیست بگویم تمام
او بعمل نازد و ما بتو امیدوار
اشترت ار در قطار هست بر او بار نه
من که گسستم قطار چند کشی زیر بار
لاجرمم زینهار بر در حیدر کشد
ترک ستمکار من بسکه خورد زینهار
تیر گر از شست تست طعم رطب بخشدم
زهر گر از دست تست چیست می خوشگوار
بنده آنم که خفت جای نبی بر سریر
غیر بگو خوش برو تو زپی یار غار
تا بخدا بنده شد شیر خدا دست حق
او بهمه کاینات گشت خداوندگار
دفتر آشفته را غیر مدیح تو نیست
شایدش از این مدیح بر دو جهان افتخار
فرش حریر است خار در ره جویای یار
مجمر روی تو را خال مجاور شده
کی بود اسپند را بر سر آتش قرار
فرق من و شیخ شهر چیست بگویم تمام
او بعمل نازد و ما بتو امیدوار
اشترت ار در قطار هست بر او بار نه
من که گسستم قطار چند کشی زیر بار
لاجرمم زینهار بر در حیدر کشد
ترک ستمکار من بسکه خورد زینهار
تیر گر از شست تست طعم رطب بخشدم
زهر گر از دست تست چیست می خوشگوار
بنده آنم که خفت جای نبی بر سریر
غیر بگو خوش برو تو زپی یار غار
تا بخدا بنده شد شیر خدا دست حق
او بهمه کاینات گشت خداوندگار
دفتر آشفته را غیر مدیح تو نیست
شایدش از این مدیح بر دو جهان افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
دیده نظر باز و رخت بی نظیر
بگذرم از جان زتوام ناگزیر
سر خوش می را چه غمست از خمار
اهل غنا را چه خبر از فقیر
چهره و خطت چه بود فی المثل
مجمر افروخته دود عبیر
یاد تو بیرون نرود از خیال
نقش تو بیرون نرود از ضمیر
رحم باین خسته کن ای شخ کمان
بسملم و طالب یک نوک تیر
به که نگویم غم پنهان خویش
چون تو بصیرفی و علیم و خبیر
عشق چه دامنست که از شوق او
میل رهائی ننماید اسیر
گر چه زدرویش خطائی برفت
عفو کند حاکم پوزش پذیر
مدح علی کرده رقم لاجرم
خامه آشفته فشاند عبیر
دست مرا گیر که بیچاره ام
رحم بدرویش نماید امیر
بگذرم از جان زتوام ناگزیر
سر خوش می را چه غمست از خمار
اهل غنا را چه خبر از فقیر
چهره و خطت چه بود فی المثل
مجمر افروخته دود عبیر
یاد تو بیرون نرود از خیال
نقش تو بیرون نرود از ضمیر
رحم باین خسته کن ای شخ کمان
بسملم و طالب یک نوک تیر
به که نگویم غم پنهان خویش
چون تو بصیرفی و علیم و خبیر
عشق چه دامنست که از شوق او
میل رهائی ننماید اسیر
گر چه زدرویش خطائی برفت
عفو کند حاکم پوزش پذیر
مدح علی کرده رقم لاجرم
خامه آشفته فشاند عبیر
دست مرا گیر که بیچاره ام
رحم بدرویش نماید امیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
خرامد گر بفرخار آن بت مهروی و مه پیکر
بنقش او بماند خیره همچون نقش بت بتگر
باین پیکر نزاید آدمی حورای غلمان وش
باین منظر نیاید حور مهروی و پری پیکر
بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل
بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر
تف رخساره اش نیران سلاسل کردش آویزان
کشیده گردن خورشید و مه از زلف در چنبر
زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش
شراری دارم اندر دل خماری دارم اندر سر
زسحر غمزه چشمانش زتیر و نیزه مژگانش
دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کیفر
وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نیران
جزا بیند از او مؤمن سزا گیرد از او کافر
بسینه سیم و دل آهن زگل پوشیده پیراهن
بطره دام اهریمن عفی الله شوخ جادوگر
ذنب آویخته از راس ماه و مشتری غبغب
زحل بنشانده بر زهره عیان خورشید مه منظر
بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه
زمی شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر
کله از سر نهاد و جام پیمود و بدور افکند
بدستی ساغر صهبا بدیگر دست چنگ اندر
چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد
چو مرغ طبع آشفته بمدح حیدر صفدر
علی آن کاو خدا را او شناسا و نبیش را
علی آن کاو که او را حق بود داماد پیغمبر
بنقش او بماند خیره همچون نقش بت بتگر
باین پیکر نزاید آدمی حورای غلمان وش
باین منظر نیاید حور مهروی و پری پیکر
بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل
بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر
تف رخساره اش نیران سلاسل کردش آویزان
کشیده گردن خورشید و مه از زلف در چنبر
زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش
شراری دارم اندر دل خماری دارم اندر سر
زسحر غمزه چشمانش زتیر و نیزه مژگانش
دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کیفر
وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نیران
جزا بیند از او مؤمن سزا گیرد از او کافر
بسینه سیم و دل آهن زگل پوشیده پیراهن
بطره دام اهریمن عفی الله شوخ جادوگر
ذنب آویخته از راس ماه و مشتری غبغب
زحل بنشانده بر زهره عیان خورشید مه منظر
بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه
زمی شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر
کله از سر نهاد و جام پیمود و بدور افکند
بدستی ساغر صهبا بدیگر دست چنگ اندر
چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد
چو مرغ طبع آشفته بمدح حیدر صفدر
علی آن کاو خدا را او شناسا و نبیش را
علی آن کاو که او را حق بود داماد پیغمبر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
بر گل فشاند غالیه از زلف مشک بیز
ناسور شد جراحتت ایدل زجای خیز
ایشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت
اشکی سحر بماتم پروانه ات بریز
ایدل بخواند آیت فارالتنور چشم
فرصت غنیمت است تو خاکی بسر به بیز
چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد
زخمی زبوی مشک اگر دارد احتریز
تا تیغ امتحان زمیان آخت ترک من
ممتاز کرد عاشق از اغیار بی تمیز
مردم بطوف کعبه و این بوالعجب که من
دیدم که طوف گرد بتی میکند حجیز
آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق
حیدر شفیع خیل خلایق برستخیز
چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر
زلفت بوحش و طیر به بسته ره گریز
جز مدح حیدر ار سخن آشفته گفته ای
دادی بسیم ناسره این یوسف عزیز
ناسور شد جراحتت ایدل زجای خیز
ایشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت
اشکی سحر بماتم پروانه ات بریز
ایدل بخواند آیت فارالتنور چشم
فرصت غنیمت است تو خاکی بسر به بیز
چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد
زخمی زبوی مشک اگر دارد احتریز
تا تیغ امتحان زمیان آخت ترک من
ممتاز کرد عاشق از اغیار بی تمیز
مردم بطوف کعبه و این بوالعجب که من
دیدم که طوف گرد بتی میکند حجیز
آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق
حیدر شفیع خیل خلایق برستخیز
چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر
زلفت بوحش و طیر به بسته ره گریز
جز مدح حیدر ار سخن آشفته گفته ای
دادی بسیم ناسره این یوسف عزیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
دل چو افغان برکشد پروا نمیدارد زکس
مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس
عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست
رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس
دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل
منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس
از همچو مشتری گر عار دارد شکری
یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس
باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار
کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس
محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان
کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس
تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست
با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس
کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور
آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس
گل علی مرتضی و جای او گلزار دل
بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس
مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس
عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست
رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس
دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل
منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس
از همچو مشتری گر عار دارد شکری
یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس
باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار
کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس
محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان
کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس
تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست
با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس
کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور
آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس
گل علی مرتضی و جای او گلزار دل
بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زلفین تو تا مروحه دارند بر آتش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
از آتش سودای تو دل گشته مشوش
خواهی که نسوزند زسودای تو اسلام
هندو بچه گان را منشان بر سر آتش
گیسوی تو شد سلسله جنبان رقیبان
افتاده از این سلسله جمعی بکشاکش
در بوته هجران چه گداری دل ما را
تا چند بر آتش بگذاری زر بیغش
مخمور شراب غم عشق تو احبا
اغیار زصهبای وصالت همه سر خوش
بر نرگس جادوی تو افسون نکند کار
گر زلف تو دارند مرا نعل بر آتش
آشفته در آن طره سرکش چو اسیری
داری خبری از دل عشاق بلاکش
بگذار بجان منتم ایمطرب خوشگوی
بر دار زدل بار گران ساقی مهوش
تا مست شوم مدح شهنشاه بخوانم
آن شه که بمعراج نبی تاخته ابرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
شد اتفاق شب دوش گفتگو بمنش
حدیث نقطه موهوم حل شد از دهنش
زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم
که هیچ پرده ندیدم بغیر خویشتنش
زبسکه بر سر هم ریخته است بشکسته است
دل درست چه جوئی ززلف پرشکنش
غلام عارف بی کسوتم که گاه سماع
چو جای جامه که شد پوست بار بر بدنش
بچم بقامت موزون تو سیمتن بچمن
که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش
که بسته سنبل بویا به برگ نسترنش
بارغوان که برآمیخته است یاسمنش
غریب وش دلم از هجر مویت ار نالد
غریب نیست که موید زدوری وطنش
بتی که گل بلطافت به پیش اوست خجل
سزد زنکهت گل گر کنند پیرهنش
بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما
که نوبهار ننازد بسبزه چمنش
دلی که داغ غم عشق تو بگور برد
عجب نباشد اگر لاله روید از کفنش
سخن شناس برآشفته نکته ای نگرفت
که جز مدیح علی نیست در جهان سخنش
حدیث نقطه موهوم حل شد از دهنش
زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم
که هیچ پرده ندیدم بغیر خویشتنش
زبسکه بر سر هم ریخته است بشکسته است
دل درست چه جوئی ززلف پرشکنش
غلام عارف بی کسوتم که گاه سماع
چو جای جامه که شد پوست بار بر بدنش
بچم بقامت موزون تو سیمتن بچمن
که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش
که بسته سنبل بویا به برگ نسترنش
بارغوان که برآمیخته است یاسمنش
غریب وش دلم از هجر مویت ار نالد
غریب نیست که موید زدوری وطنش
بتی که گل بلطافت به پیش اوست خجل
سزد زنکهت گل گر کنند پیرهنش
بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما
که نوبهار ننازد بسبزه چمنش
دلی که داغ غم عشق تو بگور برد
عجب نباشد اگر لاله روید از کفنش
سخن شناس برآشفته نکته ای نگرفت
که جز مدیح علی نیست در جهان سخنش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
بازآ صنما نرمک بنشین بسرا خوشخوش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
گه بذله شیرین گو گه باده رنگین کش
نه فصل دیست آخر نه وقت میست آخر
پس وقت کیست آخر مخموری و شو سرخوش
گر سرو چمن رفته تو سرو چمان بازآ
ور رفته گل حمرا تو پرده زرخ برکش
چون غنچه چه دلتنگی خندیده چو گل ساغر
از سردی دی غم نیست با مشعله آتش
صوفی چو بود صافی از می نکند پرهیز
زآتش نکند پرهیز البته زر بیغش
پرداخته بزم از غیر ظلمست نخوردن می
با چون تو بتی ساده یا چون تو نگاری کش
پاکیزه تو را دامن پاکست مرا دیده
بازآ که بنظم آریم با هم غزلی دلکش
در مدحت شیر حق آن پادشه مطلق
کاوراست سمند چرخ در رزم کمین ابرش
در ناحیه امکان یک صید بجا نبود
ای سخت کمان زین تیر داری چو تو در ترکش
کی مینهدت حیدر کافتی بجحیم اندر
هر چند سزا باشد آشفته تو را آتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
چشم دارم مرا نظارت بخش
معنی از لطف بر عبارت بخش
رند و آلوده دامنم ساقی
از می صافیم طهارت بخش
بر من ای نوبهار روحانی
چون چمن از دمی خضارت بخش
دین و دنیا بغمزه ای دادم
خیز و زآن لب مرا خسارت بخش
تلخکامیم زآن لب شیرین
بوسه ای چند بی مرارت بخش
خود ستایند لشکر ترکان
ملک یغما بیک اشارت بخش
نو عروسان فکر بکر مرا
از کرم عصمت و طهارت بخش
تا نگویم بجز مدیح علی
معنیم باز در عبارت بخش
گر پیامت بود بساحت عرش
آه آشفته را سفارت بخش
چو خلیلم در آتش نمرود
تو سلامت از این حرارت بخش
معنی از لطف بر عبارت بخش
رند و آلوده دامنم ساقی
از می صافیم طهارت بخش
بر من ای نوبهار روحانی
چون چمن از دمی خضارت بخش
دین و دنیا بغمزه ای دادم
خیز و زآن لب مرا خسارت بخش
تلخکامیم زآن لب شیرین
بوسه ای چند بی مرارت بخش
خود ستایند لشکر ترکان
ملک یغما بیک اشارت بخش
نو عروسان فکر بکر مرا
از کرم عصمت و طهارت بخش
تا نگویم بجز مدیح علی
معنیم باز در عبارت بخش
گر پیامت بود بساحت عرش
آه آشفته را سفارت بخش
چو خلیلم در آتش نمرود
تو سلامت از این حرارت بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
هلال غره شعبان زچرخ کردطلوع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
باهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
زخاک میکده گو تا برد حیات ابد
سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع
نوای مطرب عشاق راست زد تکبیر
منه بجانب محراب عشق روی خضوع
فغان کند دل شیدا زدیدن رویت
بلی بناله برآید چو دید مه مصروع
بحیرتم که بسبعین هجر چون ماندم
مراکه بی تو نبودی قرار در اسبوع
شکر زدست رقیبم چو حنظل است بطبع
زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع
چو شمع پا بجا ایستاده ام در بزم
مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع
نظر بلاله رخان لیک چشم دل با تست
که عکس ها همه دارند سوی اصل رجوع
چه جای پرتو شمع است و تابش اختر
چو آفتاب حقیقت کند زشرق طلوع
اصول مطرب و مدح علی بس آشفته
زمن مپرس تو ای شیخ از اصول و فروع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
باهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
زخاک میکده گو تا برد حیات ابد
سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع
نوای مطرب عشاق راست زد تکبیر
منه بجانب محراب عشق روی خضوع
فغان کند دل شیدا زدیدن رویت
بلی بناله برآید چو دید مه مصروع
بحیرتم که بسبعین هجر چون ماندم
مراکه بی تو نبودی قرار در اسبوع
شکر زدست رقیبم چو حنظل است بطبع
زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع
چو شمع پا بجا ایستاده ام در بزم
مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع
نظر بلاله رخان لیک چشم دل با تست
که عکس ها همه دارند سوی اصل رجوع
چه جای پرتو شمع است و تابش اختر
چو آفتاب حقیقت کند زشرق طلوع
اصول مطرب و مدح علی بس آشفته
زمن مپرس تو ای شیخ از اصول و فروع
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
گل پیش رخ تو باخته رنگ
شکر زدهان تست در تنگ
پیش ذقنت به بهشتی
بردار سیاست است آونگ
برخاست به پیش پای تو سرو
بودش قدمی بمعذرت لنگ
ای لعل چو دم زنی از آن لب
گو گوهر خود مزن تو بر سنگ
طغرائی خط بگوش او گفت
من نسخ کنم کتاب ارژنگ
برهان مطلب زعاشق ای شیخ
کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ
میمیرم از این حسد که امشب
بر کشتن غیر کردی آهنگ
ما رنگ و نواز عشق سازیم
مطرب چه زنی نوای سارنگ
آشفته به بین چه دست و پا کرد
بر دامن مرتضی زده چنگ
من نامورم زمدحت شاه
او راست گر از مدیح من ننگ
شکر زدهان تست در تنگ
پیش ذقنت به بهشتی
بردار سیاست است آونگ
برخاست به پیش پای تو سرو
بودش قدمی بمعذرت لنگ
ای لعل چو دم زنی از آن لب
گو گوهر خود مزن تو بر سنگ
طغرائی خط بگوش او گفت
من نسخ کنم کتاب ارژنگ
برهان مطلب زعاشق ای شیخ
کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ
میمیرم از این حسد که امشب
بر کشتن غیر کردی آهنگ
ما رنگ و نواز عشق سازیم
مطرب چه زنی نوای سارنگ
آشفته به بین چه دست و پا کرد
بر دامن مرتضی زده چنگ
من نامورم زمدحت شاه
او راست گر از مدیح من ننگ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
بر برگ سمن میزنی از مشک طری خال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
ما سالک کوی می فروشیم
وز باده کشان درد نوشیم
بی ساقی و باده در سماعیم
بی مطرب و چنگ در خروشیم
لبریز چو ساغریم از راز
سربسته چو خم ولی بجوشیم
بر چهره ساقیان همه چشم
بر گفته مطربان چو گوشیم
برخیز که خرقه در خرابات
مستانه به جرعه ای فروشیم
شاید ز لبت رسد پیامی
جان بر کف و گوش در سروشیم
مدهوش شراب ناب عشقیم
سر تا پا تمام هوشیم
آشفته و خانه داده بر باد
ما عاشق خان و مان بدوشیم
تا مدح علیست ورد جانم
از مدحت دیگران خموشیم
وز باده کشان درد نوشیم
بی ساقی و باده در سماعیم
بی مطرب و چنگ در خروشیم
لبریز چو ساغریم از راز
سربسته چو خم ولی بجوشیم
بر چهره ساقیان همه چشم
بر گفته مطربان چو گوشیم
برخیز که خرقه در خرابات
مستانه به جرعه ای فروشیم
شاید ز لبت رسد پیامی
جان بر کف و گوش در سروشیم
مدهوش شراب ناب عشقیم
سر تا پا تمام هوشیم
آشفته و خانه داده بر باد
ما عاشق خان و مان بدوشیم
تا مدح علیست ورد جانم
از مدحت دیگران خموشیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
ز بس شاگردی عشقت به مکتبخانهها کردم
به درس عشق چون مجنون به عصر خویش استادم
ز موج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آب است بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت، نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
به کوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
به کوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
ز هول عرصه محشر ندارم اضطراب ای دل
کند پیر خرابات ار به یک جرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
به درس عشق چون مجنون به عصر خویش استادم
ز موج اشک پی در پی گسسته لنگر صبرم
سکون در دل کجا ماند که بر آب است بنیادم
مناز ای باغبان از سرو آزادت، نیم قمری
که من با بندگی قامتش از سرو آزادم
به کوثر نیستم محتاج و تشنه نیستم فردا
به کوی میفروشان تا که کرده خضر ارشادم
ز هول عرصه محشر ندارم اضطراب ای دل
کند پیر خرابات ار به یک جرعه می امدادم
ثناخوان علی آشفته و درویش مدحت گر
گدای درگه حیدر نه ابدال و نه اوتادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
چو کوفت نوبتی پادشاه نوبت بام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
چو آفتاب بر آمد مهی بگوشه بام
بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود
برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام
عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب
دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام
دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز
که از ورد دلارام دل گرفت آرام
بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش
و یا که بر لب بام آمده است ماه تمام
بگفت فال همایون شدت زاول صبح
مبارکست چو آغاز لاجرم انجام
بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا
چنانکه جام بلورین باده گلفام
میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود
بخیره عقل که روحش کدام و جسم کدام
بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش
که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام
بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش بخور
که این شراب حلال است و نیست آب حرام
شراب میکده رحمتست آشفته
که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام
بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند
بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
ما زسودای گل و از بوستان آسوده ایم
نوبهاری جسته ایم و از خزان آسوده ایم
اصل جانان هست گو یکسر جهان فانی بود
یکجهان جان برده ایم و از جهان آسوده ایم
گر بهشت نسیه ای دارند وقتی زاهدان
ما بنقد از همت پیر مغان آسوده ایم
گر بلا پیوسته بارد زآسمان ما را چه غم
زآنکه اندر سایه دارالامان آسوده ایم
ما بخاک میکده جستیم آب زندگی
خضر را گو کز حیات جاودان آسوده ایم
مژده کامد آن پری کاندر میان مردمان
ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ایم
یوسفی در مصر دل جستم عزیز ایدوستان
از تمنای بشیر و کاروان آسوده ایم
ما متاع دین و دل دادیم بر تاراج عشق
از خطرهای ره وز رهزنان آسوده ایم
برده عشقت از دل پیر و جوان تاب و توان
خوش زتیر طعنه پیر و جوان آسوده ایم
آن زره موی کمان ابرو که اندر خیل ماست
ما زتیغ تیز وز تیر و کمان آسوده ایم
تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان
از بلای فتنه آخر زمان آسوده ایم
نوبهاری جسته ایم و از خزان آسوده ایم
اصل جانان هست گو یکسر جهان فانی بود
یکجهان جان برده ایم و از جهان آسوده ایم
گر بهشت نسیه ای دارند وقتی زاهدان
ما بنقد از همت پیر مغان آسوده ایم
گر بلا پیوسته بارد زآسمان ما را چه غم
زآنکه اندر سایه دارالامان آسوده ایم
ما بخاک میکده جستیم آب زندگی
خضر را گو کز حیات جاودان آسوده ایم
مژده کامد آن پری کاندر میان مردمان
ما زطعن مردمان اندر جهان آسوده ایم
یوسفی در مصر دل جستم عزیز ایدوستان
از تمنای بشیر و کاروان آسوده ایم
ما متاع دین و دل دادیم بر تاراج عشق
از خطرهای ره وز رهزنان آسوده ایم
برده عشقت از دل پیر و جوان تاب و توان
خوش زتیر طعنه پیر و جوان آسوده ایم
آن زره موی کمان ابرو که اندر خیل ماست
ما زتیغ تیز وز تیر و کمان آسوده ایم
تا که آشفته امام عصر را شد مدح خوان
از بلای فتنه آخر زمان آسوده ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
بگذر از سرخی رنگم که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
من به بیداری شبهای غمت معروفم
بصفات سگ کویت صنما موصوفم
نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار
گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
بامیدی که دم قتل ببینم رویت
جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد
از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم
گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون
گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
منکه وقف است زبانم بمدیح حیدر
حاش لله که کس این کار کند موقوفم
یار در پرده و ساقی بده آن جام صفا
شاید از لطف تو این پرده شود مکشوفم
بصفات سگ کویت صنما موصوفم
نیست محروم تر از وصل تو کس چون من زار
گرچه در عشق تو اندر همه جا معروفم
بامیدی که دم قتل ببینم رویت
جان بکف منتظر از کشتن خود مشعوفم
تا که عکس تو به بتخانه آذر افتاد
از حرم شوق تو کرده است عنان معطوفم
گفتم آشفته برو از خم زلفش بیرون
گفت حاشا که گذارم وطن مألوفم
منکه وقف است زبانم بمدیح حیدر
حاش لله که کس این کار کند موقوفم
یار در پرده و ساقی بده آن جام صفا
شاید از لطف تو این پرده شود مکشوفم