عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۸ - ایضاً منه تَغَمَدَّهُ الله تعالی بِغُفرانه
قیرگون زشام خط، صبح روی یارم بین
روز عشرتم شب شد، تیره روزگارم بین
سرو قد موزونش تا نهان شد از چشمم
جوی خون دل جاری، بر رخ و کنارم بین
داده دست عشق یار، خاک هستیم بر باد
رفته از جفای او، بر فلک غبارم بین
باختم نخستین گام، نقد هستی و شادم
شادمانیم بنگر، شیوه ی قمارم بین
پیر می فروشانم، وام می دهد باده
با نیاز و درویشی، قدر و اعتبارم بین
یک نفس نیارم زد، بی مراد و رأی دوست
جبر، می ندانم چیست، حرز اختیارم بین
عشق آب و من ماهی، سیر شیب و بالا را
عجز و قدرتم بنگر، جبر و اختیارم بین
یاد لعل و چشم او، کرده مست و مخمورم
می نخورده ای ساقی، مستی و خمارم بین
دست گیر زاحسانم، کو فتاده ام از پا
رحمی ای قوی بازو، عجز و انکسارم بین
مایه ام سخن باشد، پیشه مدحت مولا
اعتبار و سرمایه، افتخار و کارم بین
از غلامی حیدر، حکم می کنم بر چرخ
از عنایت خواجه، فر و اقتدارم بین
چون جزای هر بیتی، از جنت
شو به خلد مهمانم، قصر بی شمارم بین
رو کنم چو در محشر، از ملائک رحمت
از یمین من فوجی، فوجی از یسارم بین
دعوی محبت را، گر گواه می جویی
آه آتشین بنگر، چشم اشکبارم بین
چون روم از این عالم، یادگار من نظم است
تا تو را به یاد آیم، نغز یادگارم بین
فرق بحر طبع من، از «محیط» تا دانی
رشک لؤلؤ لالا، نظم آبدارم بین
داده یاد کوی دوست، خاک هستیم بر باد
رفته در هوای او، بر فلک غبارم بین
روز عشرتم شب شد، تیره روزگارم بین
سرو قد موزونش تا نهان شد از چشمم
جوی خون دل جاری، بر رخ و کنارم بین
داده دست عشق یار، خاک هستیم بر باد
رفته از جفای او، بر فلک غبارم بین
باختم نخستین گام، نقد هستی و شادم
شادمانیم بنگر، شیوه ی قمارم بین
پیر می فروشانم، وام می دهد باده
با نیاز و درویشی، قدر و اعتبارم بین
یک نفس نیارم زد، بی مراد و رأی دوست
جبر، می ندانم چیست، حرز اختیارم بین
عشق آب و من ماهی، سیر شیب و بالا را
عجز و قدرتم بنگر، جبر و اختیارم بین
یاد لعل و چشم او، کرده مست و مخمورم
می نخورده ای ساقی، مستی و خمارم بین
دست گیر زاحسانم، کو فتاده ام از پا
رحمی ای قوی بازو، عجز و انکسارم بین
مایه ام سخن باشد، پیشه مدحت مولا
اعتبار و سرمایه، افتخار و کارم بین
از غلامی حیدر، حکم می کنم بر چرخ
از عنایت خواجه، فر و اقتدارم بین
چون جزای هر بیتی، از جنت
شو به خلد مهمانم، قصر بی شمارم بین
رو کنم چو در محشر، از ملائک رحمت
از یمین من فوجی، فوجی از یسارم بین
دعوی محبت را، گر گواه می جویی
آه آتشین بنگر، چشم اشکبارم بین
چون روم از این عالم، یادگار من نظم است
تا تو را به یاد آیم، نغز یادگارم بین
فرق بحر طبع من، از «محیط» تا دانی
رشک لؤلؤ لالا، نظم آبدارم بین
داده یاد کوی دوست، خاک هستیم بر باد
رفته در هوای او، بر فلک غبارم بین
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۹ - مختوم و موشّح به مدح کننده ی در خیبر ارواح العالمین له الفدا
بوی جان آید زتار موی تو
زنده دارد عالمی را بوی تو
گر نباشد قبله جانا کوی تو
از چه باشد روی عالم سوی تو
خط کعبه یافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروی تو
بس دل خونین بر او آویخته
شد چو شاخ ارغوان گیسوی تو
نیست دامی در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه های موی تو
در برم دل از طرب آید به رقص
چون به خاطر آورم پهلوی تو
گر نبودی آب لعل دلکشت
می زدی آتش به عالم خوی تو
شد زفیض آستان بوسی شاه
جان فزا لعل لب نیکوی تو
شاه درویشان که از خاک درش
هست فیضی آب و رنگ روی تو
حق پرستان را نباشد یا علی
در دو عالم روی دل جز سوی تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسیم کوی تو
نیست ای دست خدا کاری شگفت
در زخیبر کندن از نیروی تو
می تواند کوه را کندن زجای
قوه ی سر پنجه و بازوی تو
ای هژبر بیشه ی دین با ولات
حمله بر شیران کند آهوی تو
شادمان گردد، دم رحلت «محیط»
زانکه در آن دم ببیند روی تو
زنده دارد عالمی را بوی تو
گر نباشد قبله جانا کوی تو
از چه باشد روی عالم سوی تو
خط کعبه یافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروی تو
بس دل خونین بر او آویخته
شد چو شاخ ارغوان گیسوی تو
نیست دامی در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه های موی تو
در برم دل از طرب آید به رقص
چون به خاطر آورم پهلوی تو
گر نبودی آب لعل دلکشت
می زدی آتش به عالم خوی تو
شد زفیض آستان بوسی شاه
جان فزا لعل لب نیکوی تو
شاه درویشان که از خاک درش
هست فیضی آب و رنگ روی تو
حق پرستان را نباشد یا علی
در دو عالم روی دل جز سوی تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسیم کوی تو
نیست ای دست خدا کاری شگفت
در زخیبر کندن از نیروی تو
می تواند کوه را کندن زجای
قوه ی سر پنجه و بازوی تو
ای هژبر بیشه ی دین با ولات
حمله بر شیران کند آهوی تو
شادمان گردد، دم رحلت «محیط»
زانکه در آن دم ببیند روی تو
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۰ - در ولایت با سعادت حضرت سیّد الشهداء علیه السلام
سومین روز شعبان شده طالع آن ماه
که بود طلعت وی مطلع انوار الاه
پرتوی هست ز رخشنده رُخش، روشن صبح
از سواد خم مویش اثری شام سیاه
قصه حسن تو همّت عشّاق رُخش
داستانی است که مشهور بود، در افواه
شرح مویش نتوان گفتن، در مدت عمر
زانکه این قصه دراز آید و مدت کوتاه
زکجا می رسد این قافله سالار نفوس
که دو صد قافله جان آمده با وی همراه
از پی چشم بدش نام نهادستم مه
ورنه عکسی بود از مهر رُخش، رخشان ماه
آتش از یاد رخش گشت گلستان به خلیل
شد خیال ذقنش همدم یوسف در چاه
آیتی هست زدستش، ید بیضای کلیم
نفحه ی از دم قدسیش، دم روح الله
درگهش کشتی نوح است به دریای وجود
دفع طوفان فتن را بود آن ملک پناه
منبع آب بقا آمده خاک ره او
خضر را بوده به هر مرحله وی هادی راه
غیرت طوبی کوثر، قد و لعل لب او است
سید خلیل جوانان بهشت است آن شاه
«خیرة الله من الخلق ابی» گفته ی او است
شهدالله بعلو نسبش صدق گواه
مصطفی در حق او گفته «حسینّ منّی»
نفس خود خواند و اباعبدالله
تا فزایم شرف عرش برین، می گویم
باشدش عرش برین، فرش مبارک درگاه
قرن ها پیش ز آدم به نهان بود و عیان
سال عمرش بودی، هفت فزون از پنجاه
هر که را، زاد معاد است ولایش چو «محیط»
در جنان جای بود، گر بودش کوه گناه
که بود طلعت وی مطلع انوار الاه
پرتوی هست ز رخشنده رُخش، روشن صبح
از سواد خم مویش اثری شام سیاه
قصه حسن تو همّت عشّاق رُخش
داستانی است که مشهور بود، در افواه
شرح مویش نتوان گفتن، در مدت عمر
زانکه این قصه دراز آید و مدت کوتاه
زکجا می رسد این قافله سالار نفوس
که دو صد قافله جان آمده با وی همراه
از پی چشم بدش نام نهادستم مه
ورنه عکسی بود از مهر رُخش، رخشان ماه
آتش از یاد رخش گشت گلستان به خلیل
شد خیال ذقنش همدم یوسف در چاه
آیتی هست زدستش، ید بیضای کلیم
نفحه ی از دم قدسیش، دم روح الله
درگهش کشتی نوح است به دریای وجود
دفع طوفان فتن را بود آن ملک پناه
منبع آب بقا آمده خاک ره او
خضر را بوده به هر مرحله وی هادی راه
غیرت طوبی کوثر، قد و لعل لب او است
سید خلیل جوانان بهشت است آن شاه
«خیرة الله من الخلق ابی» گفته ی او است
شهدالله بعلو نسبش صدق گواه
مصطفی در حق او گفته «حسینّ منّی»
نفس خود خواند و اباعبدالله
تا فزایم شرف عرش برین، می گویم
باشدش عرش برین، فرش مبارک درگاه
قرن ها پیش ز آدم به نهان بود و عیان
سال عمرش بودی، هفت فزون از پنجاه
هر که را، زاد معاد است ولایش چو «محیط»
در جنان جای بود، گر بودش کوه گناه
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۱ - در نیایش امام دوازدهم حضرت صاحبّ الزّمان علیه السلام
یاری که بهر او بود، بسیار چشم در ره
در روز نیمه ی ماه، از ره رسید ناگه
معشوق منتظر را، آمد زمان دیدار
عشاق منتظر را، آگه کنید، آگه
به گرفت شاهد غیب، برقع زایزدی رخ
روشن ز طلعتش گشت، بزم شهود خه خه
هان ای خداپرستان، گردید حق پدیدار
آرید سوی او رو، جویید در برش ره
زاندیشه های باطل، دل را نگاه دارید
کاین واقف الضمایر، باشد زقلب آگه
در هیکل بشر کرد، رب البشر تجلی
کونین جبهه سودند، بر خاک سجداله
از مشرق ولایت آن شمس گشته طالع
کز وی فروغ جوید، هم آفتاب و هم مه
سلطان ملک امکان، مهدی صاحب الامر
فرماندهی که باشد، بر ماسوی شهنشه
در دست قدرت او است، عرش برین چو خاتم
ظلّ الاه افسر، تخت ولایتش که
گردون به رتبه باشد، خرگاه حشمت وی
رخشنده اخترانش، رخشان قباب خرگه
دست گهرفشانش، ابری است بی کرانه
الطاف بی نهایت، بحری که نیستش ته
یوسف چو داشت در چنگ، حبل ولایت وی
بر اوج تخت عزّت، شادان شد از ته چَه
ممکن نیارمش خواند، زآن جهت که هر دم
از وی صفات واجب، گردد پدید صد ره
واجب نشایدش گفت، ز آن رو که ذات واجب
بی چون خدای باشد، ربی و ربه الله
گر از نظر نهان است، در پیش دیده ظاهر
باشد ممد کونین، الطاف او بهر گه
گیرد ز حال اشیاء، یک لحظه گر نظر باز
ماند نه بیش و نی کم، پاید نه کوه و نی که
هستند رهنمایان، بعد از نبی ده و، دو
این خضر وقت باشد، خاتم بر آن دو، و ده
از یمن بندگیش، گردید شاه اسلام
بوالنصر ناصرالدّین، بر خسروان شهنشه
هر جا که روی آرد، این شهریار عادل
الطاف حُجت عصر، بادش معین و همره
بادا بقای خسرو، و ایام دولت او
چندان که مهر و مه است، در آسمان سفر گه
بر عارفان چو دارند، نظم «محیط» عرضه
لله در قائل، گویند رحمة الله
در روز نیمه ی ماه، از ره رسید ناگه
معشوق منتظر را، آمد زمان دیدار
عشاق منتظر را، آگه کنید، آگه
به گرفت شاهد غیب، برقع زایزدی رخ
روشن ز طلعتش گشت، بزم شهود خه خه
هان ای خداپرستان، گردید حق پدیدار
آرید سوی او رو، جویید در برش ره
زاندیشه های باطل، دل را نگاه دارید
کاین واقف الضمایر، باشد زقلب آگه
در هیکل بشر کرد، رب البشر تجلی
کونین جبهه سودند، بر خاک سجداله
از مشرق ولایت آن شمس گشته طالع
کز وی فروغ جوید، هم آفتاب و هم مه
سلطان ملک امکان، مهدی صاحب الامر
فرماندهی که باشد، بر ماسوی شهنشه
در دست قدرت او است، عرش برین چو خاتم
ظلّ الاه افسر، تخت ولایتش که
گردون به رتبه باشد، خرگاه حشمت وی
رخشنده اخترانش، رخشان قباب خرگه
دست گهرفشانش، ابری است بی کرانه
الطاف بی نهایت، بحری که نیستش ته
یوسف چو داشت در چنگ، حبل ولایت وی
بر اوج تخت عزّت، شادان شد از ته چَه
ممکن نیارمش خواند، زآن جهت که هر دم
از وی صفات واجب، گردد پدید صد ره
واجب نشایدش گفت، ز آن رو که ذات واجب
بی چون خدای باشد، ربی و ربه الله
گر از نظر نهان است، در پیش دیده ظاهر
باشد ممد کونین، الطاف او بهر گه
گیرد ز حال اشیاء، یک لحظه گر نظر باز
ماند نه بیش و نی کم، پاید نه کوه و نی که
هستند رهنمایان، بعد از نبی ده و، دو
این خضر وقت باشد، خاتم بر آن دو، و ده
از یمن بندگیش، گردید شاه اسلام
بوالنصر ناصرالدّین، بر خسروان شهنشه
هر جا که روی آرد، این شهریار عادل
الطاف حُجت عصر، بادش معین و همره
بادا بقای خسرو، و ایام دولت او
چندان که مهر و مه است، در آسمان سفر گه
بر عارفان چو دارند، نظم «محیط» عرضه
لله در قائل، گویند رحمة الله
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۲ - موشّح به نام نامی حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
یار چون تیغ کشد، گو سپر اندازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۳ - و له ایضاً الرَّحممَه
المنة الله که گرفتار کمندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۵ - مزیّن به منقبت عین الله الخالق حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
ای آفتاب از مه روی تو آیتی
تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی
جز پیر می فروش پی دفع درد و غم
از هیچ کس به عمر ندیدم، کفایتی
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه ای
آب خضر ز لعل لبانت کنایتی
در هر سری ز سنگ جفایت نشانه ای
در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی
شاهی ترا سزد که توانی بنا، گرفت
هر دم به یک اشاره ی ابرو ولایتی
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نیست رایتی
به پذیر پند من که شنیدم زکاملی
وز این صحیح تر نشنیدم روایتی
مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل
نبود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی
غیر از علی و آل، نباشد «محیط» را
از کس امید لطفی و چشم عنایتی
تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی
جز پیر می فروش پی دفع درد و غم
از هیچ کس به عمر ندیدم، کفایتی
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه ای
آب خضر ز لعل لبانت کنایتی
در هر سری ز سنگ جفایت نشانه ای
در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی
شاهی ترا سزد که توانی بنا، گرفت
هر دم به یک اشاره ی ابرو ولایتی
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نیست رایتی
به پذیر پند من که شنیدم زکاملی
وز این صحیح تر نشنیدم روایتی
مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل
نبود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی
غیر از علی و آل، نباشد «محیط» را
از کس امید لطفی و چشم عنایتی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۶ - و له علیه الرَّحمَةِ وَ الغُفران
برهاند قید عشقم، زبلای پارسایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۷ - در تهنیت جلوس مظفرالدین شاه و نیایش صدراعظم
به شاه باد مبارک، قبای سلطانی
به همت شه مردان، علی عمرانی
ابوالائمه، امام مبین، لسان الله
مبین حکم و معضلات فرقانی
به حکم آن که یدالله بود، توان گفتن
که هست عالم ایجاد را، علی بانی
به انبیاء همه زآدم گرفته تا خاتم
مدد رسید از او، آشکار و پنهانی
ابوالبشر چو از و علم یافت، گردیدند
فرشتگان، بر او معترف به نادانی
زناخدایی الطاف او سفینه ی نوح
زچار موج حوادث، نگشت طوفانی
نسیم عاطفتش بر خلیل چون به وزید
نمود آتش سوزان، او گلستانی
نموده اند زلعلش، مسیح و هارون وام
یکی طریقه ی احیا، یکی سخندانی
به کوه طور، تجلی نمود چون روشن
کلیم یافت رهایی، زتیه حیرانی
نظر به جانب یوسف چو داشت، روشن گشت
به لمس پیرهنش، چشم پیر کنعانی
چو موم در کف داود، نرم شد آهن
زعون قوت بازوی او، به آسانی
زیمن بندگی او، شهنشه اسلام
گرفت خاتم شاهی و یافت سلطانی
غلام شاه ولایت، مظفرالدین شاه
که ذات فرخ او آیتی است یزدانی
به پاکی گهر و خلق خوب و خلق نکو
فرشته ای است عیان، در لباس انسانی
شهنشهی که پی کسب عز و جاه و شرف
به خاک درگه او، چرخ سوده پیشانی
زبیم گرگ ستم ایمنند گله ی خلق
خدای تا که به او داده شغل چوپانی
اگر زدست و دل شه، نشانه ای خواهی
ببین به بحر محیط و به ابر نیسانی
ملک به حشمت و شوکت، دوم سلیمان است
چنان که صدر فلک قدر آصف ثانی
ابوالصدور علی اصغر بن ابراهیم
که کاخ فضل و کرم راست همتش ثانی
به هر چه رأی نماید، ظفر رسد او را
زدست حق، شه مردان علی عمرانی
ز وصف خاتم شه شد جهان مسخر من
نداشت فیض چنین خاتم سلیمانی
به میمنت شه اعلی جلوس کرده نگاه
خور سماوی سال جلوس شه دانی
به دست و تارک او جاودان و فرخ باد
نگین سلطنت وافر جهانبانی
گرفت روی زمین را «محیط» تا گردید
لالی سخنش، شمع بزم خاقانی
به همت شه مردان، علی عمرانی
ابوالائمه، امام مبین، لسان الله
مبین حکم و معضلات فرقانی
به حکم آن که یدالله بود، توان گفتن
که هست عالم ایجاد را، علی بانی
به انبیاء همه زآدم گرفته تا خاتم
مدد رسید از او، آشکار و پنهانی
ابوالبشر چو از و علم یافت، گردیدند
فرشتگان، بر او معترف به نادانی
زناخدایی الطاف او سفینه ی نوح
زچار موج حوادث، نگشت طوفانی
نسیم عاطفتش بر خلیل چون به وزید
نمود آتش سوزان، او گلستانی
نموده اند زلعلش، مسیح و هارون وام
یکی طریقه ی احیا، یکی سخندانی
به کوه طور، تجلی نمود چون روشن
کلیم یافت رهایی، زتیه حیرانی
نظر به جانب یوسف چو داشت، روشن گشت
به لمس پیرهنش، چشم پیر کنعانی
چو موم در کف داود، نرم شد آهن
زعون قوت بازوی او، به آسانی
زیمن بندگی او، شهنشه اسلام
گرفت خاتم شاهی و یافت سلطانی
غلام شاه ولایت، مظفرالدین شاه
که ذات فرخ او آیتی است یزدانی
به پاکی گهر و خلق خوب و خلق نکو
فرشته ای است عیان، در لباس انسانی
شهنشهی که پی کسب عز و جاه و شرف
به خاک درگه او، چرخ سوده پیشانی
زبیم گرگ ستم ایمنند گله ی خلق
خدای تا که به او داده شغل چوپانی
اگر زدست و دل شه، نشانه ای خواهی
ببین به بحر محیط و به ابر نیسانی
ملک به حشمت و شوکت، دوم سلیمان است
چنان که صدر فلک قدر آصف ثانی
ابوالصدور علی اصغر بن ابراهیم
که کاخ فضل و کرم راست همتش ثانی
به هر چه رأی نماید، ظفر رسد او را
زدست حق، شه مردان علی عمرانی
ز وصف خاتم شه شد جهان مسخر من
نداشت فیض چنین خاتم سلیمانی
به میمنت شه اعلی جلوس کرده نگاه
خور سماوی سال جلوس شه دانی
به دست و تارک او جاودان و فرخ باد
نگین سلطنت وافر جهانبانی
گرفت روی زمین را «محیط» تا گردید
لالی سخنش، شمع بزم خاقانی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۹ - در وصف قوش شکاری گوید
گه نخجیر زوبین چنگ قوشم
نماید صید دل تاراج هوشم
کبوتر چیست شاهین قوی چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پری از وی به صد مرغ بهشتی
اگر بدهم بسی ارزان فروشم
صدای شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسیان آید به گوشم
چو این فرخنده طایر گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه این نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امین خلوت شاه زمانه
امیر نیک خوی جرم پوشم
دعای دولت شه روزگاری است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نیارم دم زدن نزد امینی
محیطا زآن سبب دایم خموشم
نماید صید دل تاراج هوشم
کبوتر چیست شاهین قوی چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پری از وی به صد مرغ بهشتی
اگر بدهم بسی ارزان فروشم
صدای شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسیان آید به گوشم
چو این فرخنده طایر گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه این نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امین خلوت شاه زمانه
امیر نیک خوی جرم پوشم
دعای دولت شه روزگاری است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نیارم دم زدن نزد امینی
محیطا زآن سبب دایم خموشم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح مظفر الدّین شاه و صدر اعظم
به آب و رنگ، دو گل راست اعتبار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۸ - مختوم به مدح قنبر علی مرتضی علیه السلام
بشنو پند من ای خواجه بسی سود بری
پرده بر عیب کسان پوش و مکن پرده دری
باده نوشیدن در پرده شب های دراز
خوشتر از پرده دری باشد و ورد سحری
ای که دور تو به آزار کسان می گذرد
چشم داریم که این دور به پایان نبری
آن چنان طبع بهیمی شده غالب بر نفس
که فراموش شدش یک سره خوی بشری
هیچ دانی زچه درویش زشاهی به گذشت
عار می آیدش از شغل بدین مختصری
راستی تاج شهی گرچه بسی نغز و نکو است
می نیرزد به دمی دردسر، این تاجوری
آدمی زاده ندیدم که تواند جز تو
نگه آهوی وحشی، روش کبک دری
من همان روز که خط تو بدیدم گفتم
دور بر هم زند این آفت دور قمری
دور چون با تو بود داد دل از جام بگیر
که بناچار شدن دور تو خواهد سپری
دل منه خواجه بر این خانه خاکی که به باد
در رود هرچه زخاک آمده تا درنگری
حامل بار گرانی شدم از همت عشق
که شود کوه قوی پشت زحملش کمری
به خیال لب نوشین تو تا غرق شدم
شد سراپای وجودم چو لبانت شکری
بعد احمد که بود راهبر راه نجات
از علی آید و اولاد علی، راهبری
توشه برگیر زمهر علی و آل «محیط»
پیشتر زانکه از این مرحله گردی سفری
پرده بر عیب کسان پوش و مکن پرده دری
باده نوشیدن در پرده شب های دراز
خوشتر از پرده دری باشد و ورد سحری
ای که دور تو به آزار کسان می گذرد
چشم داریم که این دور به پایان نبری
آن چنان طبع بهیمی شده غالب بر نفس
که فراموش شدش یک سره خوی بشری
هیچ دانی زچه درویش زشاهی به گذشت
عار می آیدش از شغل بدین مختصری
راستی تاج شهی گرچه بسی نغز و نکو است
می نیرزد به دمی دردسر، این تاجوری
آدمی زاده ندیدم که تواند جز تو
نگه آهوی وحشی، روش کبک دری
من همان روز که خط تو بدیدم گفتم
دور بر هم زند این آفت دور قمری
دور چون با تو بود داد دل از جام بگیر
که بناچار شدن دور تو خواهد سپری
دل منه خواجه بر این خانه خاکی که به باد
در رود هرچه زخاک آمده تا درنگری
حامل بار گرانی شدم از همت عشق
که شود کوه قوی پشت زحملش کمری
به خیال لب نوشین تو تا غرق شدم
شد سراپای وجودم چو لبانت شکری
بعد احمد که بود راهبر راه نجات
از علی آید و اولاد علی، راهبری
توشه برگیر زمهر علی و آل «محیط»
پیشتر زانکه از این مرحله گردی سفری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۹ - موشّح به اسم مبارک حضرت علی مرتضی علیه السلام
چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۰ - و له ایضاً علیه الرحمه
چشم آن دارم کز آن آتش که بر تن می زنی
شعله ی بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلی هر زمان ما را، به خرمن می زنی
حاضرم در بندگی بر هر چه فرمان می دهی
سر نمی پیچم گرم با تیغ گردن می زنی
آن چنانم بی خبر از خود که آگه نیستم
خارم از پا می کشی یا تیر بر تن می زنی
از سود طره شرح، قیرگون شب می کنی
از بیاض جبهه دم از روز روشن می زنی
نو عروسان چمن را حال دیگرگون شود
چون تو زیبارو، قدم در صحن گلشن می زنی
زآب و رنگ چهر رنگین، رونق گل می بری
از شمیم زلف مشکین، راه سوسن می زنی
بگذار از خود، با دوئیت دعوی وحدت خطااست
او نگیردی تا که دم از ما و از من می زنی
گاه می پاشی نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نیش سوزن می زنی
چون گذارم شکر این نعمت که ای ماه از وفا
هر زمانی دم زمهر تازه با من می زنی
ای که با تدبیر خواهی دفع نیروی قدر
چنگ مومین از سفه، بر تفته آهن می زنی
خلع نعلین علایق کن زپای دل «محیط»
چون قدم در ساحت وادی ایمن می زنی
وادی ایمن بود درگاه شاه اولیا
ایمنی تا دم از آن فرخنده مأمن می زنی
چون علی را دوست داری، باشدت گر صد گناه
خیمه بر فردوس، بر کوری دشمن می زنی
شعله ی بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلی هر زمان ما را، به خرمن می زنی
حاضرم در بندگی بر هر چه فرمان می دهی
سر نمی پیچم گرم با تیغ گردن می زنی
آن چنانم بی خبر از خود که آگه نیستم
خارم از پا می کشی یا تیر بر تن می زنی
از سود طره شرح، قیرگون شب می کنی
از بیاض جبهه دم از روز روشن می زنی
نو عروسان چمن را حال دیگرگون شود
چون تو زیبارو، قدم در صحن گلشن می زنی
زآب و رنگ چهر رنگین، رونق گل می بری
از شمیم زلف مشکین، راه سوسن می زنی
بگذار از خود، با دوئیت دعوی وحدت خطااست
او نگیردی تا که دم از ما و از من می زنی
گاه می پاشی نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نیش سوزن می زنی
چون گذارم شکر این نعمت که ای ماه از وفا
هر زمانی دم زمهر تازه با من می زنی
ای که با تدبیر خواهی دفع نیروی قدر
چنگ مومین از سفه، بر تفته آهن می زنی
خلع نعلین علایق کن زپای دل «محیط»
چون قدم در ساحت وادی ایمن می زنی
وادی ایمن بود درگاه شاه اولیا
ایمنی تا دم از آن فرخنده مأمن می زنی
چون علی را دوست داری، باشدت گر صد گناه
خیمه بر فردوس، بر کوری دشمن می زنی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۱ - مزیّن به منقبت حضرت ولایت پناه
بگذار خواجه زسر، خواب خوش سحری
به گذشت عمر عزیز تا چند بی خبری
دنیا و هرچه در اوست، هیچ است و تو همه چیز
تا چند ای همه چیز، غم بهر هیچ خوری
ای شیخ طعنه مزن، بر می کشان که بود
در پرده باده کشی، بهتر ز پرده دری
ناید ز نوع بشر، چون تو بدیع جمال
روحی تو یا ملکی، شمسی تو یا قمری
خوبی چنان که اگر، در آینه رخ خویش
بینی به جلوه گری، از خویش دل ببری
با دوستان علی است، محکم ارادت من
وز دشمنان علی، هستم همیشه بری
نخل وجود مرا، حب علی ثمر است
برهان خوبی نخل، باشد زنکو ثمری
دویم تجلی حق، اول وصی نبی
که آموخت خضر از او، آیین راهبری
یا رب نصیب «محیط» به نمای خاک نجف
روزی که دور حیات، خواهد شدن سپری
به گذشت عمر عزیز تا چند بی خبری
دنیا و هرچه در اوست، هیچ است و تو همه چیز
تا چند ای همه چیز، غم بهر هیچ خوری
ای شیخ طعنه مزن، بر می کشان که بود
در پرده باده کشی، بهتر ز پرده دری
ناید ز نوع بشر، چون تو بدیع جمال
روحی تو یا ملکی، شمسی تو یا قمری
خوبی چنان که اگر، در آینه رخ خویش
بینی به جلوه گری، از خویش دل ببری
با دوستان علی است، محکم ارادت من
وز دشمنان علی، هستم همیشه بری
نخل وجود مرا، حب علی ثمر است
برهان خوبی نخل، باشد زنکو ثمری
دویم تجلی حق، اول وصی نبی
که آموخت خضر از او، آیین راهبری
یا رب نصیب «محیط» به نمای خاک نجف
روزی که دور حیات، خواهد شدن سپری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۲ - موشّح و مختوم به مدح ساقی کوثر امیرمؤمنان علی علیه السلام
حبذا شیوه ی رندی و خوشا بی باکی
خرقه آلودگی و مستی و دامن پاکی
خویشتن را هدف تیر ملامت کردن
شهره شهر شدن در صفت بی باکی
خرقه بر تن درم از شوق چو یادم آید
فارغ البالی ایام گریبان چاکی
گر شد آلوده به می خرقه ی ما باکی نیست
که همین شیوه یود شاهد دامن پاکی
نعمت عشق حرام است بر آن نفس پرست
که کشد بار غم دوست به اندوه ناکی
طی وادی طلب آید از آن تند قدم
که به گردش نرسد چرخ و فلک بدین چالاکی
باده نوشین در رده به شب های دراز
زدعای سحری به بود و هتاکی
طرفه مرغی است الهی دل مردان خدا
که بود معنی او عرشی و صورت خاکی
یافت زالطاف علی شاه ولایت پر و بال
ورنه این طایر خاکی نشدی افلاکی
حکم فرمای قدر، شاهسواری که قضا
دست و پا بسته شکاری بودش فتراکی
قلب ماهیت اشیاء اگر امر دهد
درد درمان شود و زهر کند تریاکی
قوه ی مدرکه در معرفت شه چو «محیط»
معترف گشته به نادانی و بی ادراکی
خرقه آلودگی و مستی و دامن پاکی
خویشتن را هدف تیر ملامت کردن
شهره شهر شدن در صفت بی باکی
خرقه بر تن درم از شوق چو یادم آید
فارغ البالی ایام گریبان چاکی
گر شد آلوده به می خرقه ی ما باکی نیست
که همین شیوه یود شاهد دامن پاکی
نعمت عشق حرام است بر آن نفس پرست
که کشد بار غم دوست به اندوه ناکی
طی وادی طلب آید از آن تند قدم
که به گردش نرسد چرخ و فلک بدین چالاکی
باده نوشین در رده به شب های دراز
زدعای سحری به بود و هتاکی
طرفه مرغی است الهی دل مردان خدا
که بود معنی او عرشی و صورت خاکی
یافت زالطاف علی شاه ولایت پر و بال
ورنه این طایر خاکی نشدی افلاکی
حکم فرمای قدر، شاهسواری که قضا
دست و پا بسته شکاری بودش فتراکی
قلب ماهیت اشیاء اگر امر دهد
درد درمان شود و زهر کند تریاکی
قوه ی مدرکه در معرفت شه چو «محیط»
معترف گشته به نادانی و بی ادراکی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۳ - در منقبت شاه ولایت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
خوشا دمی که لبم را به لب چو جام نهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضاً علیه الرحمة و الغفران
در سفر گویند فردا می روی
خود دروغ است این خبر یا می روی
ای شکار افکن تو هرجا می روی
از برای صید دل ها می روی
هر کجا تو سرو بالا می روی
فتنه برپا می کنی تا می روی
تا زنی راه غزلان از نگاه
ای غزال من، به صحرا می روی
در نهان یک شهر دل همراه تو است
گرچه در ظاهر تو تنها می روی
رهزنان از خلق پنهان می روند
تو قوی دل آشکارا می روی
چون نشینی می نشانی فتنه را
فتنه برپا می کنی تا می روی
هر کجا بوده دلی، بردی کنون
از پی تاراج جان ها می روی
با کمند زلف و تیغ ابروان
بهر خونریزی دل ها می روی
تا نشانی آتش دل یک زمان
می نشینی در برم یا می روی
بهتر است از هر تماشا روی تو
تو کجا بهر تماشا می روی
دانی از هر دو جهان بهتر کجا است
هر کجا تو، سرو بالا می روی
تا رواج مذهب ترسا دهی
کرده گیسو را چلیپا می روی
می شود از رفتنت غوغا به پا
تا کنی برپای غوغا، می روی
می شود خرم بهشت آنجا که تو
با قد دلکش چو طوبی می روی
می کنی یغما دل ترکان تمام
ترک من، هرگه به یغما می روی
گر نهی بر چشم مه رویان قدم
جای دارد، بس که زیبا می روی
جان من تو با کمند گیسوان
از برای صید دل ها می روی
تیغ ابرویت اشارت می کند
کز پی قتل احبا می روی
آگهی کز رفتنت جان می دهم
بهر قتل ما، به عمدا می روی
روز و شب ای دل پی آن زلف و لب
با سری پرشور و سودا می روی
چون توانی رفت بر چشم و سرم
از چه رو بر خاک و خارا می روی
راستی رفتار تو این گونه است
یا چنین ای سرو بالا می روی
تا کشی بیمار هجران را، زشوق
بر سرش گاهی به عمدا می روی
جان درویشان فدایت باد چون
بهر طوف کوی بر عرش اعلا می روی
شاه درویشان که بر درگاه او
چون روی بر عرش اعلا می روی
خود دروغ است این خبر یا می روی
ای شکار افکن تو هرجا می روی
از برای صید دل ها می روی
هر کجا تو سرو بالا می روی
فتنه برپا می کنی تا می روی
تا زنی راه غزلان از نگاه
ای غزال من، به صحرا می روی
در نهان یک شهر دل همراه تو است
گرچه در ظاهر تو تنها می روی
رهزنان از خلق پنهان می روند
تو قوی دل آشکارا می روی
چون نشینی می نشانی فتنه را
فتنه برپا می کنی تا می روی
هر کجا بوده دلی، بردی کنون
از پی تاراج جان ها می روی
با کمند زلف و تیغ ابروان
بهر خونریزی دل ها می روی
تا نشانی آتش دل یک زمان
می نشینی در برم یا می روی
بهتر است از هر تماشا روی تو
تو کجا بهر تماشا می روی
دانی از هر دو جهان بهتر کجا است
هر کجا تو، سرو بالا می روی
تا رواج مذهب ترسا دهی
کرده گیسو را چلیپا می روی
می شود از رفتنت غوغا به پا
تا کنی برپای غوغا، می روی
می شود خرم بهشت آنجا که تو
با قد دلکش چو طوبی می روی
می کنی یغما دل ترکان تمام
ترک من، هرگه به یغما می روی
گر نهی بر چشم مه رویان قدم
جای دارد، بس که زیبا می روی
جان من تو با کمند گیسوان
از برای صید دل ها می روی
تیغ ابرویت اشارت می کند
کز پی قتل احبا می روی
آگهی کز رفتنت جان می دهم
بهر قتل ما، به عمدا می روی
روز و شب ای دل پی آن زلف و لب
با سری پرشور و سودا می روی
چون توانی رفت بر چشم و سرم
از چه رو بر خاک و خارا می روی
راستی رفتار تو این گونه است
یا چنین ای سرو بالا می روی
تا کشی بیمار هجران را، زشوق
بر سرش گاهی به عمدا می روی
جان درویشان فدایت باد چون
بهر طوف کوی بر عرش اعلا می روی
شاه درویشان که بر درگاه او
چون روی بر عرش اعلا می روی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً فی التّشبیب و التّحبیب
جم رفت و نماند از وی، بر جای به جز جامی
می ده که جهان را نیست، جز نیستی انجامی
گر رند و خراباتی، گشتم مکنیدم عیب
کز زهد فروشی هیچ، حاصل نشدم کامی
بد نام تری از من، در حلقه ی رندان نیست
هر لحظه بود دلقم، جایی گرو جامی
شوریده دلی دارم وز هر طرفی شوخی
گسترده پی صیدش از زلف سیه دامی
تنها نفکند از بام، طشت من سودایی
هر دم فکند عشقش، طشتی زلب بامی
پیوسته نمایندم، خوبان ز رخ و گیسو
شامی زپی صبحی، صبحی ز پی شامی
رو کسب قناعت کن تا با زرهی ای دل
از منِّت هر خاصی، از طعنه ی هر عامی
جز احمد و ال او، ما را به دو عالم نیست
از کس طمع لطفی یا دیده ی انعامی
مانند «محیط» امروز در شهر نمی باشد
قلّاش نظر بازی، دُردی کش بد نامی
بی ساقی آتش دست، بی باده ی آتش وش
کی رام شود شوخی، کی پخته شود خامی
می ده که جهان را نیست، جز نیستی انجامی
گر رند و خراباتی، گشتم مکنیدم عیب
کز زهد فروشی هیچ، حاصل نشدم کامی
بد نام تری از من، در حلقه ی رندان نیست
هر لحظه بود دلقم، جایی گرو جامی
شوریده دلی دارم وز هر طرفی شوخی
گسترده پی صیدش از زلف سیه دامی
تنها نفکند از بام، طشت من سودایی
هر دم فکند عشقش، طشتی زلب بامی
پیوسته نمایندم، خوبان ز رخ و گیسو
شامی زپی صبحی، صبحی ز پی شامی
رو کسب قناعت کن تا با زرهی ای دل
از منِّت هر خاصی، از طعنه ی هر عامی
جز احمد و ال او، ما را به دو عالم نیست
از کس طمع لطفی یا دیده ی انعامی
مانند «محیط» امروز در شهر نمی باشد
قلّاش نظر بازی، دُردی کش بد نامی
بی ساقی آتش دست، بی باده ی آتش وش
کی رام شود شوخی، کی پخته شود خامی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۷ - و له ایضاً علیه الرحمة
صدف دیده شد از اشک روان دریایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی