عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۹ - ایضاً در مدح سلطان سعید مبرور مغفور
ای دل به راه عشق بتان استوار باش
گر سر رود ز ره مرو، و پای دار باش
گسترده دام ها پی صید تو، دیو نفس
پا در ره طلب چو نهی، هوشیار باش
گر طالبی ز دام رهی، ترک دانه کن
به پذیر، پند نغز من و رستگار باش
محنت فزاست شش جهت خاندان خاک
جویی سلامت از همه سو، بر کنار باش
گیتی چو تل خاکی و گردون غبار او است
آئینه ای تو! دور، زخاک و غبار باش
چون عنکبوت رای به صید مگس مکن
تو شیر شیرزه هستی مردم شکار باش
نی نی چو شیر در پی آزار کس مباش
مانند مور جور کش و بردبار باش
منصور وار لاف انا الحق اگر زدی
آماده ی سیاست، تکفیر وار باش
بگذار تو از مجال است پست همتان
خاک قدوم مردم عالی تبار باش
خواهی که روسیه نشوی گاه امتحان
مانند زر خالص کامل عیار باش
تا کی غم زمانه خوری، باده نوش کن
جانا ترا گفت؟ که دایم فکار باش
سرمست شو زساغر سرشار نیستی
ایمن زبیم شحنه و رنج خمار باش
از عاکفان درگه سلطان عشق شو
از محرمان خلوت اسرار یار باش
آزادی دو کون گرت هست آرزو
از بندگان درگه هشت و چهار باش
بگریز در پناه شه اولیا علی علیه السلام
آسوده از کشاکش روز شمار باش
یا دعوی بزرگی و آزادگی مکن
یا چون امین خلوت نیکو شعار باش
تا روزگار، پایدار ای میر کامکار
دلشاد در پناه شه روزگار باش
ظل الاه ناصر دین شه که آفتاب
گوید به چرخ، در ره وی خاکسار باش
نزد امین خلوت شه خواجه ی «محیط»
ای نظم دلفریب، زمن یادگار باش
گر سر رود ز ره مرو، و پای دار باش
گسترده دام ها پی صید تو، دیو نفس
پا در ره طلب چو نهی، هوشیار باش
گر طالبی ز دام رهی، ترک دانه کن
به پذیر، پند نغز من و رستگار باش
محنت فزاست شش جهت خاندان خاک
جویی سلامت از همه سو، بر کنار باش
گیتی چو تل خاکی و گردون غبار او است
آئینه ای تو! دور، زخاک و غبار باش
چون عنکبوت رای به صید مگس مکن
تو شیر شیرزه هستی مردم شکار باش
نی نی چو شیر در پی آزار کس مباش
مانند مور جور کش و بردبار باش
منصور وار لاف انا الحق اگر زدی
آماده ی سیاست، تکفیر وار باش
بگذار تو از مجال است پست همتان
خاک قدوم مردم عالی تبار باش
خواهی که روسیه نشوی گاه امتحان
مانند زر خالص کامل عیار باش
تا کی غم زمانه خوری، باده نوش کن
جانا ترا گفت؟ که دایم فکار باش
سرمست شو زساغر سرشار نیستی
ایمن زبیم شحنه و رنج خمار باش
از عاکفان درگه سلطان عشق شو
از محرمان خلوت اسرار یار باش
آزادی دو کون گرت هست آرزو
از بندگان درگه هشت و چهار باش
بگریز در پناه شه اولیا علی علیه السلام
آسوده از کشاکش روز شمار باش
یا دعوی بزرگی و آزادگی مکن
یا چون امین خلوت نیکو شعار باش
تا روزگار، پایدار ای میر کامکار
دلشاد در پناه شه روزگار باش
ظل الاه ناصر دین شه که آفتاب
گوید به چرخ، در ره وی خاکسار باش
نزد امین خلوت شه خواجه ی «محیط»
ای نظم دلفریب، زمن یادگار باش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۰ - ایضاً مختوم به مدح سلطان سریر ارتضا حضرت علیّ مرتضی علیه السلام
دیار دل که پرآشوب بود، ناحیتش
خیال دوست به یک لحظه داد تمشیتش
بس است خاصیت می، همین که دفع ریاست
گرفتم اینکه جز این نیست، هیچ خاصیتش
گذار شیخ فتد گر به بزم، می خواران
زبوی باده نمایند، قلب ماهیتش
دلم زچشم تو آموخت رسم بیماری
که سال ها شد و یک لحظه نیست، عافیتش
به فیض یابی مقتول عشق، رشک برند
که هم قاتل و هم وارثی و هم دیتش
ممیزان حقیقت به نیم جو، نخرند
متاع دار مجازی و ملک عاریتش
زچشم زخم، زمن آن وجود ایمن باد
که دستگیری افتادگان بود، نیتش
بگوش صوت اناالحق رسد زخاک نجف
غنوده تا که زبان خدا، به ناحیتش
ولی ایزد بی چون، علی مربی کل
که خاک تیره شود زر، زیمن تربیتش
نشان بندگیش، خواست آسمان چو محیط
نهاد دست قضا داغ مه به ناصیتش
خیال دوست به یک لحظه داد تمشیتش
بس است خاصیت می، همین که دفع ریاست
گرفتم اینکه جز این نیست، هیچ خاصیتش
گذار شیخ فتد گر به بزم، می خواران
زبوی باده نمایند، قلب ماهیتش
دلم زچشم تو آموخت رسم بیماری
که سال ها شد و یک لحظه نیست، عافیتش
به فیض یابی مقتول عشق، رشک برند
که هم قاتل و هم وارثی و هم دیتش
ممیزان حقیقت به نیم جو، نخرند
متاع دار مجازی و ملک عاریتش
زچشم زخم، زمن آن وجود ایمن باد
که دستگیری افتادگان بود، نیتش
بگوش صوت اناالحق رسد زخاک نجف
غنوده تا که زبان خدا، به ناحیتش
ولی ایزد بی چون، علی مربی کل
که خاک تیره شود زر، زیمن تربیتش
نشان بندگیش، خواست آسمان چو محیط
نهاد دست قضا داغ مه به ناصیتش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۱ - مختوم به مدح خانواده ی عصمت و طهارت علیه السلام
عجب مدار اگر وضع عالم است پریش
که یار کرده پریشان شکنج طُرّه ی خویش
مکن به حلقه ی گیسوی او گذار، ای دل
که هر که یافت در آن پرده راه، گشت پریش
به جد و جهد گشودم گره زطره ی دوست
به سعی خویش نمودم پریش، حالت خویش
نخست گام، نمودم وداع هستی خود
طریق پرخطر عشق چون گرفتم، پیش
به جز لبم که زلعل تو یافت بهبودی
شنیده ای زنمک به شود، جراحت ریش؟
گذشت در غم هجران، زمان عمر و هنوز
امید وصل تو دارد، دل محال اندیش
ز رنج و راحت دوران غمین و شاد مباش
که نیستی است سرانجام هر دو، ای درویش
به جد و جهد نخواهد شدن، میسر نوش
زخوان غیب تو را، چون نصیب آمده نیش
ولای احمد و آل است کیش ما یا رب
بدار باقی ما را، برین شریعت و کیش
طریق صدق و ارادت گرفته پیش «محیط»
امید هست کزین ره رسد به مقصد خویش
که یار کرده پریشان شکنج طُرّه ی خویش
مکن به حلقه ی گیسوی او گذار، ای دل
که هر که یافت در آن پرده راه، گشت پریش
به جد و جهد گشودم گره زطره ی دوست
به سعی خویش نمودم پریش، حالت خویش
نخست گام، نمودم وداع هستی خود
طریق پرخطر عشق چون گرفتم، پیش
به جز لبم که زلعل تو یافت بهبودی
شنیده ای زنمک به شود، جراحت ریش؟
گذشت در غم هجران، زمان عمر و هنوز
امید وصل تو دارد، دل محال اندیش
ز رنج و راحت دوران غمین و شاد مباش
که نیستی است سرانجام هر دو، ای درویش
به جد و جهد نخواهد شدن، میسر نوش
زخوان غیب تو را، چون نصیب آمده نیش
ولای احمد و آل است کیش ما یا رب
بدار باقی ما را، برین شریعت و کیش
طریق صدق و ارادت گرفته پیش «محیط»
امید هست کزین ره رسد به مقصد خویش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۲ - موشّح به اسم مبارک اعظم اسماء الله الحسنی علیه السلام
غارت هوش می کند، جلوه ی سرو قامتش
آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم
لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر
باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد
در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
رست ز رنج زاهدی چون که مریض عشق شد
دل که مباد تا ابد عافیت و سلامتش
تو به ولایت علی گشته «محیط» دل قوی
بیم زمرگ نبود و، واهمه ی قیامتش
هر که گذاشت عاشقی در سر پند زاهدان
تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش
آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم
لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر
باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد
در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
رست ز رنج زاهدی چون که مریض عشق شد
دل که مباد تا ابد عافیت و سلامتش
تو به ولایت علی گشته «محیط» دل قوی
بیم زمرگ نبود و، واهمه ی قیامتش
هر که گذاشت عاشقی در سر پند زاهدان
تجربه کردم عاقبت، کشت غم ندامتش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۳ - و له ایضاً: عَلَیهِ الرَّحمَه
یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش
بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش
بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب
دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش
پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم
گر فی المثل عوض دهدم، تاج و تخت خویش
شاهی که جور پیشه نماید همی زند
با دست خویش تیشه به پای درخت خویش
تا شد ثنای آل علی روزیم «محیط»
ممنون شدم زطالع مسعود و بخت خویش
بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش
بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب
دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش
پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم
گر فی المثل عوض دهدم، تاج و تخت خویش
شاهی که جور پیشه نماید همی زند
با دست خویش تیشه به پای درخت خویش
تا شد ثنای آل علی روزیم «محیط»
ممنون شدم زطالع مسعود و بخت خویش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۴ - در منقبت حضرت صاحب الأمر و الزّمان علیه السلام
دو چیز مایه ی عشرت بود، علی التّحقیق
وصال یار موافق، وصل جام رحیق
وصول جام رحیق است، آیت دولت
وصال یار موافق، سعادت و توفیق
به سالخورده می ناب و خورد سال نکار
دهم هر آن چه مرا هست، از جدید و عتیق
رموز غیب بخوانم، زخط روشن جام
زلعل دوست کنم درک نکته های دقیق
مرا زخاصیت لعل دوست، شد معلوم
نگین خاتم جم بوده لاله رنگ عقیق
کنار سبزه به نوشم، به نغمه ی دف و چنگ
بیاد لعل لب دوست، باده ی چو عقیق
هر آن که موسم گل بگذرد زشاهد گل
اگر فلاطون باشد، تو می کُنش تَحمیق
همان تصور بی جا است ترک یار مدام
که هیچ عقل سلیمش نمی کند تصدیق
برای روشنی دیده، حرز جان سازم
گرم به دست فتد خاک پای یار شفیق
زنقد جان گهری نیست چون گرامی تر
به شوق دل کنمی جان نثار راه رفیق
به یادگار حدیثی بگویمت، بشنو
که یاد دارم از ناصحی شفیق و صدیق
دل شکسته بدست آر، اگر خدا طلبی
که این مقام بود جای حق، نه بیت عتیق
جزای کرده ی خود هرکسی چو خواهد دید
تو را چه کار که آن مؤمن است و آن زندیق
حدیث عقل بر عاشقان چنان باشد
که در شریعت فتوای مُفتی زندیق
طریق صدق و ارادت طلب که راه نجات
طریق بندگی او بود، علی التّحقیق
بود سلامت دست و زبان، مسلمانی
نمود پیر خرابات، این سخن تحقیق
حذر نمای زدیوان آدمی صورت
که قاطعان طریقند و قائدان فریق
طریق پیروی شاه دین ز دست مده
که راه کعبه ی قُرب است این خجسته طریق
خدیو خطه ی امکان شهنشه کونین
که با فلک نتوان کرد، درگهش تطبیق
پناه کون و مکان نوح وقت فلک نجات
که کائنات به بحر عطای او است غریق
ولی قائم بالسیف، حجت موعود
امام عصر ولی الاه خضر طریق
به غیر اینکه سزا نیست ذات حقش خواند
هرآن چه عرضه کنم در ثنای او است حقیق
مثال هستی کونین در بر ذاتش
مثال هستی قطره است، نزد بحر عمیق
پی سعادت جاوید نامه ی اعمال
«محیط» داد زمدح و ثنای شه تنمیق
وصال یار موافق، وصل جام رحیق
وصول جام رحیق است، آیت دولت
وصال یار موافق، سعادت و توفیق
به سالخورده می ناب و خورد سال نکار
دهم هر آن چه مرا هست، از جدید و عتیق
رموز غیب بخوانم، زخط روشن جام
زلعل دوست کنم درک نکته های دقیق
مرا زخاصیت لعل دوست، شد معلوم
نگین خاتم جم بوده لاله رنگ عقیق
کنار سبزه به نوشم، به نغمه ی دف و چنگ
بیاد لعل لب دوست، باده ی چو عقیق
هر آن که موسم گل بگذرد زشاهد گل
اگر فلاطون باشد، تو می کُنش تَحمیق
همان تصور بی جا است ترک یار مدام
که هیچ عقل سلیمش نمی کند تصدیق
برای روشنی دیده، حرز جان سازم
گرم به دست فتد خاک پای یار شفیق
زنقد جان گهری نیست چون گرامی تر
به شوق دل کنمی جان نثار راه رفیق
به یادگار حدیثی بگویمت، بشنو
که یاد دارم از ناصحی شفیق و صدیق
دل شکسته بدست آر، اگر خدا طلبی
که این مقام بود جای حق، نه بیت عتیق
جزای کرده ی خود هرکسی چو خواهد دید
تو را چه کار که آن مؤمن است و آن زندیق
حدیث عقل بر عاشقان چنان باشد
که در شریعت فتوای مُفتی زندیق
طریق صدق و ارادت طلب که راه نجات
طریق بندگی او بود، علی التّحقیق
بود سلامت دست و زبان، مسلمانی
نمود پیر خرابات، این سخن تحقیق
حذر نمای زدیوان آدمی صورت
که قاطعان طریقند و قائدان فریق
طریق پیروی شاه دین ز دست مده
که راه کعبه ی قُرب است این خجسته طریق
خدیو خطه ی امکان شهنشه کونین
که با فلک نتوان کرد، درگهش تطبیق
پناه کون و مکان نوح وقت فلک نجات
که کائنات به بحر عطای او است غریق
ولی قائم بالسیف، حجت موعود
امام عصر ولی الاه خضر طریق
به غیر اینکه سزا نیست ذات حقش خواند
هرآن چه عرضه کنم در ثنای او است حقیق
مثال هستی کونین در بر ذاتش
مثال هستی قطره است، نزد بحر عمیق
پی سعادت جاوید نامه ی اعمال
«محیط» داد زمدح و ثنای شه تنمیق
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۶ - ایضأ در رثاء حضرت صدیقه ی کبری و سیده ی نساء علیه السلام
ما را کجا به کوی تو ممکن بود وصول
که آنجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد
اصلی بود محبت و الاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را
غافل از این که عشق بود، آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم
بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید، آن که طریق از آنک
باید رفیق خضر شدن، نی مرید غول
گر باخبر شوی زبقای پی از فنا
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی، در عرصه ی جهان
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان که راست
هستند چون فقیر و غنی هر دو تن ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الابه آستانه ی فرخنده ی بتول
ام الائمة النقبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق بضعة الرسول
زهرا که زامر حق پی تعیین جفت او
در شب نمود زهره به کاخ علی نزول
صدیقه آن که کرده پی کسب عزوجاه
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات پاک و کرامات بی حدش
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد زیمن ولای
او در روز رستخیز که هر کس بود ملول
که آنجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد
اصلی بود محبت و الاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را
غافل از این که عشق بود، آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم
بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید، آن که طریق از آنک
باید رفیق خضر شدن، نی مرید غول
گر باخبر شوی زبقای پی از فنا
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی، در عرصه ی جهان
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان که راست
هستند چون فقیر و غنی هر دو تن ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الابه آستانه ی فرخنده ی بتول
ام الائمة النقبا، بانوی جزا
نورالهدی، حبیبه ی حق بضعة الرسول
زهرا که زامر حق پی تعیین جفت او
در شب نمود زهره به کاخ علی نزول
صدیقه آن که کرده پی کسب عزوجاه
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات پاک و کرامات بی حدش
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد زیمن ولای
او در روز رستخیز که هر کس بود ملول
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۷ - در نعت و منقبت عقل اول و پیغمبر آخر حضرت خاتم النّبیّین صلی الله علیه و آله و سلم
ای در وجود تو کون و مکان عدم
نتوان حدوث ذات تو را فرق از قدم
با نسبت وجود تو هستی کائنات
مانند هستی قطرات است نزد یَم
«لَولاکَ لَما خَلَقتُ اللَفلاکَ» در ثبات
ای خسرو «لعمرک» به سرود ذوالکرم
هستی تو اصل هستی و دفتر وجود
هستند فرع ذات تو اشیا، زبیش و کم
عنوان نگار نامه ی هستی تو بوده ای
زآن پیشتر که خلق شود لوح با قلم
تو عقل اولی و نخستین عطای حق
تو ختم انبیایی و تو هادی اُمَم
شاها به یک اشاره ی ابروی تیغ تو
گردید راست، رایت دین، پشت کفر خم
افزون تو و مقام تو ز ادراک ماسوی
این بهترین سلاله ی ارواح محترم
در بندگی تو «ان عبد» همی سرود
شاهی که ذات او به خدایی است متهم
جایی که جبرییل امین را نبود راه
رفتی برون نهادی از آنجای هم قدم
حَیَّ عَلَی الصَّلوة: و حَیَّ عَلَی الفَلاح
فرخنده ذکر مهد تو بوده است، دمبدم
باقی بود زمان تو تا رستخیز
نی نی خطا سرودم در رستخیز هم
شق القمر نمودی و زین معجز شگفت
بر گنبد سپهر زرفعت زدی علم
گاه ولادت تو شد آثار بس پدید
و آن جمله بر صحیفه ی عالم بود رقم
گسترده خوان جود تو در عرصه ی وجود
آن سان که حرص گشته از آن ممتلی شکم
شد نعمت ولای تو و اهل بیت تو
ما را نصیب از کرم سابغ النعم
از فر خجسته اسم تو احمد گرفته زیب
فرخ کتاب ایزدی ای شاه محتشم
عاجز بود زبان «محیط» از ثنای تو
ای بهترین سلاله ی ارواح محترم
بر ذات فرخ تو و فرخنده عترتت
بادا درود بی حد تا حشر دمبدم
نتوان حدوث ذات تو را فرق از قدم
با نسبت وجود تو هستی کائنات
مانند هستی قطرات است نزد یَم
«لَولاکَ لَما خَلَقتُ اللَفلاکَ» در ثبات
ای خسرو «لعمرک» به سرود ذوالکرم
هستی تو اصل هستی و دفتر وجود
هستند فرع ذات تو اشیا، زبیش و کم
عنوان نگار نامه ی هستی تو بوده ای
زآن پیشتر که خلق شود لوح با قلم
تو عقل اولی و نخستین عطای حق
تو ختم انبیایی و تو هادی اُمَم
شاها به یک اشاره ی ابروی تیغ تو
گردید راست، رایت دین، پشت کفر خم
افزون تو و مقام تو ز ادراک ماسوی
این بهترین سلاله ی ارواح محترم
در بندگی تو «ان عبد» همی سرود
شاهی که ذات او به خدایی است متهم
جایی که جبرییل امین را نبود راه
رفتی برون نهادی از آنجای هم قدم
حَیَّ عَلَی الصَّلوة: و حَیَّ عَلَی الفَلاح
فرخنده ذکر مهد تو بوده است، دمبدم
باقی بود زمان تو تا رستخیز
نی نی خطا سرودم در رستخیز هم
شق القمر نمودی و زین معجز شگفت
بر گنبد سپهر زرفعت زدی علم
گاه ولادت تو شد آثار بس پدید
و آن جمله بر صحیفه ی عالم بود رقم
گسترده خوان جود تو در عرصه ی وجود
آن سان که حرص گشته از آن ممتلی شکم
شد نعمت ولای تو و اهل بیت تو
ما را نصیب از کرم سابغ النعم
از فر خجسته اسم تو احمد گرفته زیب
فرخ کتاب ایزدی ای شاه محتشم
عاجز بود زبان «محیط» از ثنای تو
ای بهترین سلاله ی ارواح محترم
بر ذات فرخ تو و فرخنده عترتت
بادا درود بی حد تا حشر دمبدم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۱ - مختوم و موشّح به مدح آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم
افکنده موی یارم، بس عقده ها به کارم
آشفته تر زحالم، گردیده روزگارم
هرچند پار هم بود، دیوانگی شعارم
امسال شور مستی، افزون بود زپارم
مستم ولی نه از می، سرمست لعل یارم
باشد مدام مستی، زآن راح پر خمارم
بخشنده بی نیازی، از خلق کردگارم
از دولت قناعت، سلطان روزگارم
مولی الکرام صادق، خواجه بزرگوارم
مدح محمد و آل، باشد «محیط» کارم
آشفته تر زحالم، گردیده روزگارم
هرچند پار هم بود، دیوانگی شعارم
امسال شور مستی، افزون بود زپارم
مستم ولی نه از می، سرمست لعل یارم
باشد مدام مستی، زآن راح پر خمارم
بخشنده بی نیازی، از خلق کردگارم
از دولت قناعت، سلطان روزگارم
مولی الکرام صادق، خواجه بزرگوارم
مدح محمد و آل، باشد «محیط» کارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۲ - موشّح به نام نامی حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
چشمان تو امروز نموده است خرابم
آن گونه که مدهوش به فردای حسابم
هجران و وصال تو بود خلد و جحیمم
اندیشه خود جرم و خیال تو صوابم
با عدل تو حسن عمل نیست امیدم
با بخشش و فضلت نبود بیم عذابم
باز آی که دور از رخ و زل تو شب و روز
ماهی و سمندر شده در آتش و آبم
بر هرچه شوم ناظر و با هرکه مخاطب
کوی تو بود منظر و سوی تو خطابم
تا دل به خم زلف گره گیر تو بستم
بگسست زکف رشته ی آسایش و تابم
در خواب اگر جان جهان را نتوان دید
آمد رخ خوب تو چرا، دوش به خوابم
مستم زمی عشق علی، ساقی کوثر
زنهار مپندار که مدهوش شرابم
چون آب بقا یافته ام از کرم خضر
کی راه زدن، غول تواند به سرابم
بر معصیتم گر بکشد خواجه خط محو
شاید که شده منقبتش ثبت کتابم
با مدح «محیط» از کرم شاه ولایت
آسوده چو امروز، به فردای حسابم
بر باد روی ای تن خاکی که غبارت
گردیده پی دیدن جانانه حجابم
آن گونه که مدهوش به فردای حسابم
هجران و وصال تو بود خلد و جحیمم
اندیشه خود جرم و خیال تو صوابم
با عدل تو حسن عمل نیست امیدم
با بخشش و فضلت نبود بیم عذابم
باز آی که دور از رخ و زل تو شب و روز
ماهی و سمندر شده در آتش و آبم
بر هرچه شوم ناظر و با هرکه مخاطب
کوی تو بود منظر و سوی تو خطابم
تا دل به خم زلف گره گیر تو بستم
بگسست زکف رشته ی آسایش و تابم
در خواب اگر جان جهان را نتوان دید
آمد رخ خوب تو چرا، دوش به خوابم
مستم زمی عشق علی، ساقی کوثر
زنهار مپندار که مدهوش شرابم
چون آب بقا یافته ام از کرم خضر
کی راه زدن، غول تواند به سرابم
بر معصیتم گر بکشد خواجه خط محو
شاید که شده منقبتش ثبت کتابم
با مدح «محیط» از کرم شاه ولایت
آسوده چو امروز، به فردای حسابم
بر باد روی ای تن خاکی که غبارت
گردیده پی دیدن جانانه حجابم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً در منقبت شاه ولایت مآب حضرت ابو تراب علیه السلام
چون ماه رخت به خواب بینم
در تیره شب آفتاب بینم
من آن چه کنم گناه باشد
تو آن چه کنی ثواب بینم
در دور لبت، مدام خود را
سرخوش زشراب بینم
چون چشم تو را به یاد آرم
در خود اثر شراب ناب بینم
دل را به خم کمند زلفت
پیوسته به پیچ و تاب بینم
از شعله ی آتشین عذارت
مرغ دل و جان کباب بینم
گیرم که شوم زاهل دوزخ
با یاد تو کی عذاب بینم
دل را بر چاه غبغب تو
در ورطه ی اضطراب بینم
همواره میان جان و جانان
چون هستی خود حجاب بینم
فرخنده دمی که خانه ی تن
از سیل اجل خراب بینم
شادم دم مرگ چون در آن دم
خرّم رخ تو پر آب بینم
شاهی که زبحر همت او
گردون چو یکی حباب بینم
با فیض تراب آستانش
آب حیوان سرآب بینم
با حبّ علی «محیط» در حشر
باور منما عذاب بینم
در تیره شب آفتاب بینم
من آن چه کنم گناه باشد
تو آن چه کنی ثواب بینم
در دور لبت، مدام خود را
سرخوش زشراب بینم
چون چشم تو را به یاد آرم
در خود اثر شراب ناب بینم
دل را به خم کمند زلفت
پیوسته به پیچ و تاب بینم
از شعله ی آتشین عذارت
مرغ دل و جان کباب بینم
گیرم که شوم زاهل دوزخ
با یاد تو کی عذاب بینم
دل را بر چاه غبغب تو
در ورطه ی اضطراب بینم
همواره میان جان و جانان
چون هستی خود حجاب بینم
فرخنده دمی که خانه ی تن
از سیل اجل خراب بینم
شادم دم مرگ چون در آن دم
خرّم رخ تو پر آب بینم
شاهی که زبحر همت او
گردون چو یکی حباب بینم
با فیض تراب آستانش
آب حیوان سرآب بینم
با حبّ علی «محیط» در حشر
باور منما عذاب بینم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۴ - در مدح امیرالمؤمنین و امام المتقین علیه السلام
حالی دارم پریش و وضعی درهم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
مرغی دلی مبتلای دام دو صد غم
از ستم آسمان و کید مه و مهر
روزم جمله شب است و شب همه مظلم
آمدن از این سپس بلار به کشتی
باید کز سیل اشک من شده چون یَم
غرقه ی طوفان بحر چشم گهربار
تنهایی دشت شد که کوه و کمر هم
نیست پریشانی من از غم دینار
حالی درهم نباشد از پی درهم
نیست مرا انده زمانه چه دانم
ماندنی عالم و نه ملکت عالم
دولت دینا به نوبت است و درآیند
خلق در این عاریت سرا زپی هم
مفلس و درویش و عورم و نفروشم
گوشه آزادگی به مملکت جم
گنج قناعت بس است و کنج سلامت
مایه ی عشرت مرا است زین دو فراهم
گوهر نظمم شکسته قیمت لؤلؤ
طبع گهر زاد برده آبروی یَم
هست غم من ز رنج دوری جانان
شهد به کامم بود زفرقت او سمّ
دور شد ستم زچه زقامت چون سرو
وز رخ و زلفی چو لاله و چو سپر غم
دور شدم از بتی که می زد در بزم
طعنه لب لعل او به باده ی در غم
شکوه زگیتی خطا بود که خداوند
هست به ترتیب کار از همه اعلم
با که توان گفت این عجب که جهان را
گشته زآشفتگی، امور منظم
دوش به آواز چنگ مطرب مجلس
خواند مر این چند بیت و برد زدل غم
باده خور و غم مخور برای کم و بیش
خواجه که آخر نه بیش ماند و نی کم
دور جهان را اگر بقایی بودی
جام به مستان نمی رسیدی از جم
طالب آسایشی مجوی زیادت
کسب قناعت نما چو زاده ی ادهم
گرد علایق فشان زدامن همت
تا به فلک برشوی چو عیسی مریم
نیست رهایی زدام سخت علایق
بی مدد صاحب ولایت اعظم
شاه ولایت علی که پشت سماوات
بهر سجود درش مدام بود خم
شمس هدایت که از فروغ جمالش
آمده روشن چراغ دوده ی آرام
چون حرم پاک کعبه مولد او شد
گشت پناه ملوک و قبله ی عالم
سنگ و گلی را نبود این همه مقدار
کسب شرف کرده زآن مبارک مقدم
تا شرف کعبه را فزایم، گویم:
درگه او کعبه است و خاکش، زمزم
گردد از وی به پا قیامت کبری
هست در این دعویم ادله ی محکم
عدل و ولایش صراط باشد و میزان
لطف روان بخش خلد و قهر جهنم
بنده آن خواجه ام که آل علی را
بنده بود چون خدایگان معظم
صهر شهنشه امیر دوست محمد
خان معیر امیر اکرم افخم
شوی مهین دخت شاه عصمت دولت
آن که بود با عفاف خواهر توام
آمده از خلق خوش، فرشته ی رحمت
خلق شده طینتش ز روح مجسم
دخت شهنشه یم است و ایزد بی چون
کرده سه والا گهر، پدید از این یم
زآن سه یکی عصمت الملوک که زیبد
خواندن او را، نخست بانوی عالم
آن چه بود مایه ی شرافت انسان
کسبی و فطری برای او است فراهم
و آن دگری اعتصام سلطنت شاه
دوست علی خان راد، میر مکرم
منبع جود و کرم که کف کریمش
آفت دینار هست و غارت درهم
سومشان فخر تاج، بانوی آفاق
وین سرگهر در شرافتند، مسلّم
را دنیاشان شه است و مام مهین مام
بانوی مه تاج، دولت شه اعظم
گوهر والای ذاتشان به یم دهر
ماند تا نام باشد از گهر و یم
خوشدل و آسوده در پناه شهنشاه
دور فلکشان به کام و خاطر خرم
هر سر مویم اگر زبانی گردد
شرح کمالات ذاتشان نتوانم
داعی دولت «محیط» مدحت ایشان
گوید و خواند علی الدّوام دمادم
گر همه ی عمر شکر نعمت ایشان
گویم انصاف می دهم، بودی کم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۶ - در مدح حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
رنج ها برده فراوان، هنر آموخته ام
وز همه عشق ترا خوبتر آموخته ام
نی خطا گفتم جز عشق، ندارم هنری
به عمر همین یک هنر آموخته ام
تا نموده است زخود بی خبرم جذبه ی دوست
علم آگاهی از هر خبر آموخته ام
کیمیاگر شده از اشک سپید و رخ زرد
صنعت ساختن سیم و زر آموخته ام
رسم بیداری شب شیوه ی افغان سحر
زسگان تو و مرغ سحر آموخته ام
شیوه ی رهروی و پیشه ی قلاشی را
از رفیقی دوسه بی پا و سر آموخته ام
از گدایان در میکده شاهان سلوک
طرز بخشیدن تاج و کمر آموخته ام
نظری دوست به حالم زعنایت فرمود
آن چه آموخته ام زآن نظر آموخته ام
ذره ام وز اثر تربیت شمس وجود
تربیت کردن شمس و قمر آموخته ام
شه مردان اسدالله که از همت وی
پنجه بر تافتن شیر نر آموخته ام
اقتدا هست پسر را به پدر، حب علی
من خلف بوده ام و از پدر آموخته ام
شاعری را زپی منقبت شاه «محیط»
از ازل نی زپی کسب زر آموخته ام
وز همه عشق ترا خوبتر آموخته ام
نی خطا گفتم جز عشق، ندارم هنری
به عمر همین یک هنر آموخته ام
تا نموده است زخود بی خبرم جذبه ی دوست
علم آگاهی از هر خبر آموخته ام
کیمیاگر شده از اشک سپید و رخ زرد
صنعت ساختن سیم و زر آموخته ام
رسم بیداری شب شیوه ی افغان سحر
زسگان تو و مرغ سحر آموخته ام
شیوه ی رهروی و پیشه ی قلاشی را
از رفیقی دوسه بی پا و سر آموخته ام
از گدایان در میکده شاهان سلوک
طرز بخشیدن تاج و کمر آموخته ام
نظری دوست به حالم زعنایت فرمود
آن چه آموخته ام زآن نظر آموخته ام
ذره ام وز اثر تربیت شمس وجود
تربیت کردن شمس و قمر آموخته ام
شه مردان اسدالله که از همت وی
پنجه بر تافتن شیر نر آموخته ام
اقتدا هست پسر را به پدر، حب علی
من خلف بوده ام و از پدر آموخته ام
شاعری را زپی منقبت شاه «محیط»
از ازل نی زپی کسب زر آموخته ام
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۷ - موشّح و مختوم به نام نامی حضرت صاحب الزمان علیه السلام
گدای میکده ام خشت زیر سر دارم
زمهر افسر و از کهکشان کمر دارم
زیمن عاطفت پیر می فروش مدام
شراب صافی و ساقی سیمبر دارم
مبین به چشم حقارت به وضع مختصرم
گه بس جلال بدین وضع مختصر دیدم
خوشم به بی سر و پایی که تا چنین شده ام
نه رنج پاس کلاه و نه بیم سر دارم
به سلطنت ندهم پیشه ی قناعت را
که اهل دانشم و بینش و بصر دارم
فراغ خاطر و عیش مدام و خلوت امن
هرآن چه دارم ازین پیشه سربسر دارم
زخویش بی خبرم تا نموده جذبه ی عشق
به جان دوست که از عالمی خبر دارم
فقیر و عاجز و درویش و عورم ای خواجه
مرا بخر که از این گونه بس هنر دارم
همان همایون شاخم که باغبان از من
مر آن ثمر که به جوید، همان ثمر دارم
دل و دمی چه جهان تاب مهر و روشن روز
زفیض آه شب و ناله ی سحر دارم
به جز محبت نیکان زمن مجو هنری
که در سرشت نهفته همین هنر دارم
نیازمندم به چشم امید در همه عمر
به لطف حجت موعود منتظر دارم
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
که خاک درگه والاش تاج سر دارم
به جرم دوستی او اگر بُرند سرم
گمان مبر که سر از آستانش بردارم
زیمن تربیت بندگان او است محیط
که طبع هم چو یم و نظم چون گهر دارم
زمهر افسر و از کهکشان کمر دارم
زیمن عاطفت پیر می فروش مدام
شراب صافی و ساقی سیمبر دارم
مبین به چشم حقارت به وضع مختصرم
گه بس جلال بدین وضع مختصر دیدم
خوشم به بی سر و پایی که تا چنین شده ام
نه رنج پاس کلاه و نه بیم سر دارم
به سلطنت ندهم پیشه ی قناعت را
که اهل دانشم و بینش و بصر دارم
فراغ خاطر و عیش مدام و خلوت امن
هرآن چه دارم ازین پیشه سربسر دارم
زخویش بی خبرم تا نموده جذبه ی عشق
به جان دوست که از عالمی خبر دارم
فقیر و عاجز و درویش و عورم ای خواجه
مرا بخر که از این گونه بس هنر دارم
همان همایون شاخم که باغبان از من
مر آن ثمر که به جوید، همان ثمر دارم
دل و دمی چه جهان تاب مهر و روشن روز
زفیض آه شب و ناله ی سحر دارم
به جز محبت نیکان زمن مجو هنری
که در سرشت نهفته همین هنر دارم
نیازمندم به چشم امید در همه عمر
به لطف حجت موعود منتظر دارم
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
که خاک درگه والاش تاج سر دارم
به جرم دوستی او اگر بُرند سرم
گمان مبر که سر از آستانش بردارم
زیمن تربیت بندگان او است محیط
که طبع هم چو یم و نظم چون گهر دارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۸ - در ستایش و مدح مولای پرهیزکاران علی بن ابیطالب علیه السلام
مایه ی ایمان و کفر، عشق تو شد ای صنم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۹ - در مدح شاه اولیا علیه صلوات الله فرماید
ما پاک دلان بی ریاییم
مرآت جمال کبریاییم
در طور تقرّب و تجرّد
مدهوش تجلّی خداییم
از خویش تهی، زدوست سرشار
او گشته دگر نه من نماییم
بی پرده شود جمال مقصود
روزی که زپرده رخ نماییم
زآن دم که دمیده دوست در ما
پیوسته در آن هوا هبابیم
فانی شده در هوای جانان
پیوسته در آن هوا هباییم
به گرفته هوای طرف بامش
پرواز کنان در آن هواییم
تا خاک شدیم در ره دوست
در چشم سپهر توتیاییم
چون درگذری زملک امکان
آگاه شوی که ما کجاییم
از عیش و نشاط روزه داران
از گردش چرخ غم فزاییم
بگذار لبان تو به بوسم
تا روزه به نقل و می گشاییم
زالطاف علی شه ولایت
در کسوت فقر پادشاییم
در خورد غلامیش نباشیم
او را سگ حاجب سراییم
نی نی سگ آستان او را
مانند سپهر خاک پاییم
عالم زنوای ما است پرشور
تا پر ز، دم تو هم چو ناییم
خاک از نظری کنیم اکسیر
برتر به اثر زکیمیاییم
یک دم نرسد مدد گر از وی
فانی شده و دگر نپاییم
فیض از دم ما «محیط» جوید
چون لب پی مدحتش گشاییم
تا محرم راز عشق گشتیم
بیگانه زخویش و آشناییم
مرآت جمال کبریاییم
در طور تقرّب و تجرّد
مدهوش تجلّی خداییم
از خویش تهی، زدوست سرشار
او گشته دگر نه من نماییم
بی پرده شود جمال مقصود
روزی که زپرده رخ نماییم
زآن دم که دمیده دوست در ما
پیوسته در آن هوا هبابیم
فانی شده در هوای جانان
پیوسته در آن هوا هباییم
به گرفته هوای طرف بامش
پرواز کنان در آن هواییم
تا خاک شدیم در ره دوست
در چشم سپهر توتیاییم
چون درگذری زملک امکان
آگاه شوی که ما کجاییم
از عیش و نشاط روزه داران
از گردش چرخ غم فزاییم
بگذار لبان تو به بوسم
تا روزه به نقل و می گشاییم
زالطاف علی شه ولایت
در کسوت فقر پادشاییم
در خورد غلامیش نباشیم
او را سگ حاجب سراییم
نی نی سگ آستان او را
مانند سپهر خاک پاییم
عالم زنوای ما است پرشور
تا پر ز، دم تو هم چو ناییم
خاک از نظری کنیم اکسیر
برتر به اثر زکیمیاییم
یک دم نرسد مدد گر از وی
فانی شده و دگر نپاییم
فیض از دم ما «محیط» جوید
چون لب پی مدحتش گشاییم
تا محرم راز عشق گشتیم
بیگانه زخویش و آشناییم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۲ - ایضاً منه علیه الرَّحمَةِ و الغُفران
ای دل زغنما کم گو، از فقر و فنا دم زن
سلطان حقیقی شو، پا بر همه عالم زن
این ملکت فانی را، با دون طلبان بگذار
در دولت باقی چنگ، چون زاده ی ادهم زن
رب ارنی گویان، در طور تقرب شو
بی واسطه ی جانان، ای موسی جان دم زن
این قالب تن بفکن، این قید روان بشکن
در چرخ تجرد گام، چون عیسی مریم زن
ای رشک ملک روزی، از پرده بیا بیرون
وز عارض گندم گون، راه دل آدم زن
از راه وفا مرهم، بر زخم دل ما، نه
با تیغ بلا بر آن، زخمی زن و محکم زن
جمعیت دل ها را، آشفته اگر خواهی
آشفته نما گیسو، این سلسله برهم زن
مستان محبت را، پیمانه نیارد شور
پیمانه به خاک افکن، بر کشتی و بریم زن
این پند «محیط» از جان، به پذیر که یابی سود
با مهر علی و آل، اندر دو جهان دم زن
سلطان حقیقی شو، پا بر همه عالم زن
این ملکت فانی را، با دون طلبان بگذار
در دولت باقی چنگ، چون زاده ی ادهم زن
رب ارنی گویان، در طور تقرب شو
بی واسطه ی جانان، ای موسی جان دم زن
این قالب تن بفکن، این قید روان بشکن
در چرخ تجرد گام، چون عیسی مریم زن
ای رشک ملک روزی، از پرده بیا بیرون
وز عارض گندم گون، راه دل آدم زن
از راه وفا مرهم، بر زخم دل ما، نه
با تیغ بلا بر آن، زخمی زن و محکم زن
جمعیت دل ها را، آشفته اگر خواهی
آشفته نما گیسو، این سلسله برهم زن
مستان محبت را، پیمانه نیارد شور
پیمانه به خاک افکن، بر کشتی و بریم زن
این پند «محیط» از جان، به پذیر که یابی سود
با مهر علی و آل، اندر دو جهان دم زن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۵ - موشّح و مختوم به مدح شاه اولیاء علیه السلام
بَرِ رُخ تو حرام است روی گُل دیدن
به پیش زلف تو جعد بنفشه بوئیدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجیدن
نموده وام، صراحی گریستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خندیدن
تو شمع محفل انسی و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
برنجم از تو بتیغم، اگر زنی ای دوست
که نیست شیوه ی عاشق، زیار رنجیدن
به غیر ساتر و ستار، اسم اعظم نیست
که بهترین صفات است، عیب پوشیدن
مراد خاطر مولی طلب، چو بنده شدی
که نیست حد تو، رد کردن و پسندیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ
نچیده دست گشاید، برای برچیدن
مرو به عشق بتان، ای که باک جان داری
که کار بوالهوسان نیست، عشق ورزیدن
حذر ز نفس پرسی نما که افزون است
گناه نفس پرسی، ز بت پرستیدن
نموده اند بدین شیوه عارفان تسلیم
که حاصلی ندهد، غیر رنج کوشیدن
«محیط» هرچه به گوید به جز ثنای علی
مدار گوش که فرض است، لغو نشنیدن
علی چو دست و لسان خدای و عین خدا است
علی پرستی باشد، خدا پرستیدن
به پیش زلف تو جعد بنفشه بوئیدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجیدن
نموده وام، صراحی گریستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خندیدن
تو شمع محفل انسی و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
برنجم از تو بتیغم، اگر زنی ای دوست
که نیست شیوه ی عاشق، زیار رنجیدن
به غیر ساتر و ستار، اسم اعظم نیست
که بهترین صفات است، عیب پوشیدن
مراد خاطر مولی طلب، چو بنده شدی
که نیست حد تو، رد کردن و پسندیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ
نچیده دست گشاید، برای برچیدن
مرو به عشق بتان، ای که باک جان داری
که کار بوالهوسان نیست، عشق ورزیدن
حذر ز نفس پرسی نما که افزون است
گناه نفس پرسی، ز بت پرستیدن
نموده اند بدین شیوه عارفان تسلیم
که حاصلی ندهد، غیر رنج کوشیدن
«محیط» هرچه به گوید به جز ثنای علی
مدار گوش که فرض است، لغو نشنیدن
علی چو دست و لسان خدای و عین خدا است
علی پرستی باشد، خدا پرستیدن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۶ - ایضاً فی مدح اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
خوش است در دم رفتن، رخ ترا دیدن
رخ تو دیدن و از خویش چشم پوشیدن
چو لاف عقل زنی، هیچ خودپسند مباش
از آن که غایت جهل است، خود پسندیدن
شوی چو مدعی عشق، لب زشکوه ببند
بود به مذهب عشاق، کفر رنجیدن
دلیل نفس پرستی تو است، خود بینی
که حق پرست فرو بسته، چشم بد دیدن
هزار جرم زخما دید و جمله را پوشید
زپیر میکده آموز، عیب پوشیدن
زشوق بوسه ی دست تو غنچه گل گردد
چو سوی شاخ بری، دست بهر گل حق دیدن
بود چه فایده ی گوش و چشم، می دانی؟
حدیث عشق شنیدن، جمال حق دیدن
یکی نبودی ناکام و نامراد به دهر
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
در آن زمان که شوم خاک، آرزو دارم
به تربتم گذر آری، برای گردیدن
زخاک شیوه ی افتادگی طلب، ای دل
زباد، گرد سر خاص و عام گردیدن
ولیّ حق اسدالله که با حمایت او
به شیر شرزه توانیم زور، ورزیدن
به روز حشر که کار همه گریستن است
«محیط» راست به مهرش شعار خندیدن
رخ تو دیدن و از خویش چشم پوشیدن
چو لاف عقل زنی، هیچ خودپسند مباش
از آن که غایت جهل است، خود پسندیدن
شوی چو مدعی عشق، لب زشکوه ببند
بود به مذهب عشاق، کفر رنجیدن
دلیل نفس پرستی تو است، خود بینی
که حق پرست فرو بسته، چشم بد دیدن
هزار جرم زخما دید و جمله را پوشید
زپیر میکده آموز، عیب پوشیدن
زشوق بوسه ی دست تو غنچه گل گردد
چو سوی شاخ بری، دست بهر گل حق دیدن
بود چه فایده ی گوش و چشم، می دانی؟
حدیث عشق شنیدن، جمال حق دیدن
یکی نبودی ناکام و نامراد به دهر
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
در آن زمان که شوم خاک، آرزو دارم
به تربتم گذر آری، برای گردیدن
زخاک شیوه ی افتادگی طلب، ای دل
زباد، گرد سر خاص و عام گردیدن
ولیّ حق اسدالله که با حمایت او
به شیر شرزه توانیم زور، ورزیدن
به روز حشر که کار همه گریستن است
«محیط» راست به مهرش شعار خندیدن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۷ - در منقبت حضرت ولی عصر امام زمان علیه السلام
صباح الخیر زد بلبل به گلشن
گل من عید شد، چشم تو روشن
گلی در گلشن ایجاد به شکفت
که گل می نشکفد چون او به گلشن
به آزادی سمر گشتند زآغاز
زیمن بندگیش، سرو و سوسن
زبویش ساحت گیتی معطر
زرویش عرصه ی کیهان مزین
تجلی گرد آن ذات مقدس
که نورش تافت در، وادی ایمن
بود آن خلد روحانی وجودش
که خاص الخاص را آمد معین
بسیط خاک آمد رشک افلاک
زفرخ مقدمش چون شد مزین
همایون عهد میلاد خدیوی است
که گردد سر خلقت زو معین
سمی و جانشین و سبط احمد
ولیّ مطلق دادار ذوالمن
ولی قائم بالسیف، شاهی
که تیغش بهر دین حِصنی است زآهن
مثال ماسوی، با حضرت او است
مثال ظل ذی ظل فن و ذی فن
کنند انکار بودش را به غیبت
گروهی منکران دیو دیدن
«تعالی شأنُه عَمَّا یقُولُون»
بود هستی او از شمس، ابین
گواه هستی شئی است، آثار
در این معنی نباشد شُبهه و ظن
وجود شمس را روشن دلیلی است
فروغ شمس، تابیدن ز روزن
بقای ملک امکان است برهان
به بود آن شه لاهوت مسکن
خوش آن ساعت که امر آید زیزدان
بدان شه کی ولی غایب من
هویدا شو که هنگام ظهور است
زطلعت پرده ی غیبت، برافکن
زعدل و قسط، گیتی را بیارای
نهال ظلم را، از بیخ برکن
زوال دولت سیفیانیان را
به نام باقی خود، سکّه برزن
به گفتن نیست حاجت، آن چه دانی
بکن ای علم یزدان را تو مخزن
به اقلیم شهود، عالم غیب
درآید آن شه، خورشید گرزن
بدان جاه و جلال کبریایی
که باشد در بیانش، نطق الکن
بر ادهم بر شود وز گرد موکب
نماید چشم مهر و ماه، روشن
طریق حضرتش پویند، نیکان
زسر پا کرده ره را طی نمودن
کند بر پیشوایان، پیشوایی
رسوم دین حق را زنده کردن
درآرد بر «انّی امرالله» آواز
الهی منهی عرش نشیمن
جنوداً لم تروها، در رکابش
پی طاعت کمر بر بسته متقن
مسیح و دانیال و خضر و الیاس
زمانی در یسارش گه در ایمن
به ظلّ رأیت فرخنده ی او
تمام ماسِوَی الله جسته مأمن
قدر قلاده ی امرش قضاوار
پی طاعت نموده طوق گردن
عطارد گاه عرض لشگر وی
شود درمانده از احصا نمودن
نخستین آن که یابد فیض قربش
بود جبریل فرخ پیک ذوالمن
نخست از بندگان خاص آن شاه
زانسان سیصد است و سیزده تن
قوی دل مردمانی، سخت بازو
که گردد مویشان در دست آهن
دل حق جویشان بر دشمن و دوست
زآهن سخت تر وز موم الین
«اشدّاء علی الکفار» فرمود
پی توصیفشان حیّ مهیمن
به جبهه جمله را، داغ محبت
کمند عشق یک سر را به گردن
کشد تیغ از نیام و برق تیغش
زند کفار را آتش به خرمن
زعدل و داد پر سازد جهان را
که پر باشد زجور و ظلم، دامن
کشد بر دار، آن دونان که دانی
زند آتش بر آن دیوان ریمن
زبیم شحنه ی قهار عدلش
برآید از نهاد جور، شیون
فراخای جهان بر خصم گردد
زخوفش تنگ تر، از چشم سوزن
کُشد دجّال را، عیسی بن مریم
به امر آن شهنشاه، مهیمن
شود آفاق زیباتر زگلزار
که بودی زشت تر صدره زگلخن
عرب را فخر از بابش به کونین
عجم را مام آن شه بهترین زن
حدیث روح پرور آب حیوان
زفیض خاک راه او مبرهن
بریدش قابض ارواح باشد
گه پیغام فرمودن به دشمن
محبش هرکه خواهد زنده گردد
برای کیفر از دشمن کشیدن
«محیط» آن روز مقصودی ندارد
به جز جان در رکاب او فشاندن
گل من عید شد، چشم تو روشن
گلی در گلشن ایجاد به شکفت
که گل می نشکفد چون او به گلشن
به آزادی سمر گشتند زآغاز
زیمن بندگیش، سرو و سوسن
زبویش ساحت گیتی معطر
زرویش عرصه ی کیهان مزین
تجلی گرد آن ذات مقدس
که نورش تافت در، وادی ایمن
بود آن خلد روحانی وجودش
که خاص الخاص را آمد معین
بسیط خاک آمد رشک افلاک
زفرخ مقدمش چون شد مزین
همایون عهد میلاد خدیوی است
که گردد سر خلقت زو معین
سمی و جانشین و سبط احمد
ولیّ مطلق دادار ذوالمن
ولی قائم بالسیف، شاهی
که تیغش بهر دین حِصنی است زآهن
مثال ماسوی، با حضرت او است
مثال ظل ذی ظل فن و ذی فن
کنند انکار بودش را به غیبت
گروهی منکران دیو دیدن
«تعالی شأنُه عَمَّا یقُولُون»
بود هستی او از شمس، ابین
گواه هستی شئی است، آثار
در این معنی نباشد شُبهه و ظن
وجود شمس را روشن دلیلی است
فروغ شمس، تابیدن ز روزن
بقای ملک امکان است برهان
به بود آن شه لاهوت مسکن
خوش آن ساعت که امر آید زیزدان
بدان شه کی ولی غایب من
هویدا شو که هنگام ظهور است
زطلعت پرده ی غیبت، برافکن
زعدل و قسط، گیتی را بیارای
نهال ظلم را، از بیخ برکن
زوال دولت سیفیانیان را
به نام باقی خود، سکّه برزن
به گفتن نیست حاجت، آن چه دانی
بکن ای علم یزدان را تو مخزن
به اقلیم شهود، عالم غیب
درآید آن شه، خورشید گرزن
بدان جاه و جلال کبریایی
که باشد در بیانش، نطق الکن
بر ادهم بر شود وز گرد موکب
نماید چشم مهر و ماه، روشن
طریق حضرتش پویند، نیکان
زسر پا کرده ره را طی نمودن
کند بر پیشوایان، پیشوایی
رسوم دین حق را زنده کردن
درآرد بر «انّی امرالله» آواز
الهی منهی عرش نشیمن
جنوداً لم تروها، در رکابش
پی طاعت کمر بر بسته متقن
مسیح و دانیال و خضر و الیاس
زمانی در یسارش گه در ایمن
به ظلّ رأیت فرخنده ی او
تمام ماسِوَی الله جسته مأمن
قدر قلاده ی امرش قضاوار
پی طاعت نموده طوق گردن
عطارد گاه عرض لشگر وی
شود درمانده از احصا نمودن
نخستین آن که یابد فیض قربش
بود جبریل فرخ پیک ذوالمن
نخست از بندگان خاص آن شاه
زانسان سیصد است و سیزده تن
قوی دل مردمانی، سخت بازو
که گردد مویشان در دست آهن
دل حق جویشان بر دشمن و دوست
زآهن سخت تر وز موم الین
«اشدّاء علی الکفار» فرمود
پی توصیفشان حیّ مهیمن
به جبهه جمله را، داغ محبت
کمند عشق یک سر را به گردن
کشد تیغ از نیام و برق تیغش
زند کفار را آتش به خرمن
زعدل و داد پر سازد جهان را
که پر باشد زجور و ظلم، دامن
کشد بر دار، آن دونان که دانی
زند آتش بر آن دیوان ریمن
زبیم شحنه ی قهار عدلش
برآید از نهاد جور، شیون
فراخای جهان بر خصم گردد
زخوفش تنگ تر، از چشم سوزن
کُشد دجّال را، عیسی بن مریم
به امر آن شهنشاه، مهیمن
شود آفاق زیباتر زگلزار
که بودی زشت تر صدره زگلخن
عرب را فخر از بابش به کونین
عجم را مام آن شه بهترین زن
حدیث روح پرور آب حیوان
زفیض خاک راه او مبرهن
بریدش قابض ارواح باشد
گه پیغام فرمودن به دشمن
محبش هرکه خواهد زنده گردد
برای کیفر از دشمن کشیدن
«محیط» آن روز مقصودی ندارد
به جز جان در رکاب او فشاندن