عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در نعت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها
برخاست ب آئین کهن مرغ شب آویز
ای ترک ختاخیز بطبع طرب انگیز
بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز
کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز
ای خط تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز
بر سبزه نوخیز که شد باغچه مینو
بنهاد بسر گلبن نو اختر جمشید
تابید ز گل بر فلک باغچه ناهید
بگشای در میکده یعنی در امید
بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو
بگذشت مه آذر و پیش آمد آزار
ابر آمد و بیژاده تر ریخت بکهسار
باد آمد و بگشود در دکه عطار
آراسته شد باغ چو روی بت فرخار
نرگس که بود پادشه کوچه و بازار
زد خیمه سلطانی در برزن و در کو
دانی بچه می ماند ارکان دمن را
از لاله نعمانی تر کان یمن را
ای ترک ختائی که بلائی دل من را
ایموی تو بشکسته بها مشک ختن را
از لاله می تازه کن آثار کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو
آراست بتن باغ ز دیبا سلب نو
خورشید گل افکند بچار ارکان پرتو
از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو
دهقان سمن زار منست اختر شبرو
گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند بگل مخزن منکو
ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اول و خورشید بلند اختر ثانی
شد خاک سیه از گل سوری زرکانی
ای لعل تو شاداب تو از سنگ یمانی
گر باده چون سوده یاقوت رمانی
در ده که زد از سرو سهی فاخته کوکو
سار و بسر سرودم از دین بهی زد
بازیر ستا بر زبر سرو سهی زد
طاوس سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد بسر از پر علم پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بدو راه رهی زد
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو
ماهی چو تو من دلبر جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادست گران سنگ ترازو
بر روی فروهشته سر زلف تو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر
مفتون سر زلف جوانت فلک پیر
موئی که توان بست بدو پنجه تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پی نخجیر
زد بر دل سودا زده چون باز به تیهو
روزی که در میکده عشق گشادند
بر من رقم بندگی عشق تو دادند
جان و دل سودائیم از عشق تو زادند
اینست که بس پا کرو و پاک نهادند
در بادیه عشق تو هم پویه بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو
خورشید چو رویت بسما و بسمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست
از جشن تو در سینه عشاق تو شک نیست
شور لب شیرین تو درکان نمک نیست
ای زاده انسان که بخوبیت فلک نیست
از عشق تو برپاست بکونین هیاهو
ابر هنری گوهر تر ریخت بهامون
از خاک برون آمد گنجینه قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون
ای روت چو آئینه اسکندر ایدون
در پیش غم از باده چون عقل فلاطون
آراسته کن سدی چون رای ارسطو
قمری بکلیسای چمن راهب ترساست
زنار بگردن پی تعظیم کلیساست
این بلبل شوریده چو ناقوس ب آواست
ای ماه مسیحی که اسیرت همه دلهاست
آن شیشه که مرغ طرب بزم مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو
ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت
در ساغر بلور صفا سوده یاقوت
مرغ ملکوتست زجاجی که دهد قوت
قوت جبروتیست که در خطه ناسوت
نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت
صدیقه کبری صدف یازده لؤلؤ
مشکوه چراغ ازلی مهبط تنزیل
خواننده تورات و سراینده انجیل
داننده اسرار قدیم بی دم جبریل
فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوت که بطفلی شده تکمیل
تولید ولایت که بسفلی زده پهلو
انسیه حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه عرفان گهر بحر کرامت
در باغ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی سرو لب جو
سر سند کل اثر صادر اول
نه عقل درین یک اثر پای معطل
نفس فلک پیر درین مرحله مختل
برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل
بالاتر ازین چار خشیجان بهی یل
صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو
این گنبد نه توی بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آنرا که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو
مرآت خدا عالمه نکته توحید
کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید
آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید
مولود محمد که بدان نادره تابید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
این چار زن حامله وین هفت تن شو
بالای مکان فوق زمان ذات محمد
کز نقص زمانی و مکانیست مجرد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشید
آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد
جویند نیابند جز از خاک در او
ذاتش سبب هستی بینائی و فرهنگ
عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ
او پادشهست و دل سودازده اورنگ
آئینه او سینه پرداخته از زنگ
طی خلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنه مقامش نرسد عقل بنیرو
هرگز نشنیدیم خدا را بودی ام
ای ام الوهیین ای در تو خرد گم
باز آی که ما مردم افروخته انجم
در دیده نشانیمت بر دیده مردم
دل بی تو بجان آمد بنمای تبسم
تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو
اوصاف خدا از تو هویداست کماهی
علم تو محیطست بمعلوم الهی
ذاتت متعالی صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت بمه گاه بماهی
با گرد سمند تو نیارست تکاپو
من با تو بتوحید دل یکدله دارم
از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشم صله دارم
من عشق تو را پیشرو قافله دارم
تا بار گشایم بحریم حرم هو
ای پیش رواق تو بخم طاقه نه طاق
زیر فلک قوسی ابروی کجت طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیت اشراق
این شش ججه و چار عنصر بتو مشتاق
چون عاشق دلباخته بر طلعت نیکو
ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیت او رفته بتاراج
آن قطره که گردید غریق یم مواج
بحریست که میزاید ازو لجه و امواج
آبیست که میروید ازو عرعر و ناژو
ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو بقول و اثر و وصف در آن ذات
نفی من درویش بود پیش تو اثبات
بر حجه قائم که بود شاه خرابات
حاجات مرا ای تو برارنده حاجات
بسرای که از درد بود حشمت دارو
در هر صفتی اعظم اسمای الهی
اندر فلک صورت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بنده شرمنده تو شاهی
نه غیر تو حقی نه ملاذی نه پناهی
محتاج توئیم از ره الطاف نگاهی
یا فاطمه الزهرا انا بک نشکو
پیران خرابات که در فقر دلیلند
بر کشت گدایان طلب لجه نیلند
رندان صفا پیشه که در قدس خلیلند
در لطف سخن همنفس رب جلیلند
پیش تو که سلطان دلی عبد ذلیلند
با آنکه چشمشان زده بر نه فلک اردو
ای پای تو پهلو زده خورشید سما را
بر فرق من خسته بسای آن کف پا را
ای دست خدا دست صفاگیر خدا را
از دیده بیننده مینداز صفا را
ای آنکه بود از مدد دست تو ما را
آرام تن و قوت دل و قوت بازو
ای ترک ختاخیز بطبع طرب انگیز
بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز
کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز
ای خط تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز
بر سبزه نوخیز که شد باغچه مینو
بنهاد بسر گلبن نو اختر جمشید
تابید ز گل بر فلک باغچه ناهید
بگشای در میکده یعنی در امید
بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو
بگذشت مه آذر و پیش آمد آزار
ابر آمد و بیژاده تر ریخت بکهسار
باد آمد و بگشود در دکه عطار
آراسته شد باغ چو روی بت فرخار
نرگس که بود پادشه کوچه و بازار
زد خیمه سلطانی در برزن و در کو
دانی بچه می ماند ارکان دمن را
از لاله نعمانی تر کان یمن را
ای ترک ختائی که بلائی دل من را
ایموی تو بشکسته بها مشک ختن را
از لاله می تازه کن آثار کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو
آراست بتن باغ ز دیبا سلب نو
خورشید گل افکند بچار ارکان پرتو
از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو
دهقان سمن زار منست اختر شبرو
گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند بگل مخزن منکو
ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اول و خورشید بلند اختر ثانی
شد خاک سیه از گل سوری زرکانی
ای لعل تو شاداب تو از سنگ یمانی
گر باده چون سوده یاقوت رمانی
در ده که زد از سرو سهی فاخته کوکو
سار و بسر سرودم از دین بهی زد
بازیر ستا بر زبر سرو سهی زد
طاوس سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد بسر از پر علم پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بدو راه رهی زد
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو
ماهی چو تو من دلبر جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادست گران سنگ ترازو
بر روی فروهشته سر زلف تو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر
مفتون سر زلف جوانت فلک پیر
موئی که توان بست بدو پنجه تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پی نخجیر
زد بر دل سودا زده چون باز به تیهو
روزی که در میکده عشق گشادند
بر من رقم بندگی عشق تو دادند
جان و دل سودائیم از عشق تو زادند
اینست که بس پا کرو و پاک نهادند
در بادیه عشق تو هم پویه بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو
خورشید چو رویت بسما و بسمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست
از جشن تو در سینه عشاق تو شک نیست
شور لب شیرین تو درکان نمک نیست
ای زاده انسان که بخوبیت فلک نیست
از عشق تو برپاست بکونین هیاهو
ابر هنری گوهر تر ریخت بهامون
از خاک برون آمد گنجینه قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون
ای روت چو آئینه اسکندر ایدون
در پیش غم از باده چون عقل فلاطون
آراسته کن سدی چون رای ارسطو
قمری بکلیسای چمن راهب ترساست
زنار بگردن پی تعظیم کلیساست
این بلبل شوریده چو ناقوس ب آواست
ای ماه مسیحی که اسیرت همه دلهاست
آن شیشه که مرغ طرب بزم مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو
ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت
در ساغر بلور صفا سوده یاقوت
مرغ ملکوتست زجاجی که دهد قوت
قوت جبروتیست که در خطه ناسوت
نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت
صدیقه کبری صدف یازده لؤلؤ
مشکوه چراغ ازلی مهبط تنزیل
خواننده تورات و سراینده انجیل
داننده اسرار قدیم بی دم جبریل
فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوت که بطفلی شده تکمیل
تولید ولایت که بسفلی زده پهلو
انسیه حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه عرفان گهر بحر کرامت
در باغ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی سرو لب جو
سر سند کل اثر صادر اول
نه عقل درین یک اثر پای معطل
نفس فلک پیر درین مرحله مختل
برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل
بالاتر ازین چار خشیجان بهی یل
صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو
این گنبد نه توی بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آنرا که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو
مرآت خدا عالمه نکته توحید
کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید
آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید
مولود محمد که بدان نادره تابید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
این چار زن حامله وین هفت تن شو
بالای مکان فوق زمان ذات محمد
کز نقص زمانی و مکانیست مجرد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشید
آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد
جویند نیابند جز از خاک در او
ذاتش سبب هستی بینائی و فرهنگ
عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ
او پادشهست و دل سودازده اورنگ
آئینه او سینه پرداخته از زنگ
طی خلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنه مقامش نرسد عقل بنیرو
هرگز نشنیدیم خدا را بودی ام
ای ام الوهیین ای در تو خرد گم
باز آی که ما مردم افروخته انجم
در دیده نشانیمت بر دیده مردم
دل بی تو بجان آمد بنمای تبسم
تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو
اوصاف خدا از تو هویداست کماهی
علم تو محیطست بمعلوم الهی
ذاتت متعالی صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت بمه گاه بماهی
با گرد سمند تو نیارست تکاپو
من با تو بتوحید دل یکدله دارم
از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشم صله دارم
من عشق تو را پیشرو قافله دارم
تا بار گشایم بحریم حرم هو
ای پیش رواق تو بخم طاقه نه طاق
زیر فلک قوسی ابروی کجت طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیت اشراق
این شش ججه و چار عنصر بتو مشتاق
چون عاشق دلباخته بر طلعت نیکو
ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیت او رفته بتاراج
آن قطره که گردید غریق یم مواج
بحریست که میزاید ازو لجه و امواج
آبیست که میروید ازو عرعر و ناژو
ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو بقول و اثر و وصف در آن ذات
نفی من درویش بود پیش تو اثبات
بر حجه قائم که بود شاه خرابات
حاجات مرا ای تو برارنده حاجات
بسرای که از درد بود حشمت دارو
در هر صفتی اعظم اسمای الهی
اندر فلک صورت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بنده شرمنده تو شاهی
نه غیر تو حقی نه ملاذی نه پناهی
محتاج توئیم از ره الطاف نگاهی
یا فاطمه الزهرا انا بک نشکو
پیران خرابات که در فقر دلیلند
بر کشت گدایان طلب لجه نیلند
رندان صفا پیشه که در قدس خلیلند
در لطف سخن همنفس رب جلیلند
پیش تو که سلطان دلی عبد ذلیلند
با آنکه چشمشان زده بر نه فلک اردو
ای پای تو پهلو زده خورشید سما را
بر فرق من خسته بسای آن کف پا را
ای دست خدا دست صفاگیر خدا را
از دیده بیننده مینداز صفا را
ای آنکه بود از مدد دست تو ما را
آرام تن و قوت دل و قوت بازو
صفای اصفهانی : مسمطات
در منقبت و مدح حضرت خاتم النبیین و سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
نیم شب از بام دل اول و بانگ خروس
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط بهاریه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه
شد وقت آنکه باز بانوار یاسمین
پهلو بفر سینه سینا زند زمین
چون وادی طوی شد بستان و کرد هین
موسی گل برون ید بیضا ز آستین
گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین
زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار
خاک سیه شد از گل سوری شقیق رنگ
چون آبگینه شد ز صفای شقیق سنگ
بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ
بزدای ای چو ماه دو روی تو بی درنگ
ز آئینه من از می چون آفتاب زنگ
ای آفتابت آینه ماه میگسار
دارم سری گران و نژند از خمار دوش
ترکا بطشت دختر رز را بریز هوش
آور دوباره خون سیاوش را بجوش
آن می که هست صاف تر از سیرت سروش
افکن بجام خسروی ایماه میفروش
غم دیو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار
خرداد ماه داد ببستان بهشت را
هشت افسر هما شکم خاک زشت را
موری صفای ساغر جم داد خشت را
دانا بتخت کی ندهد طرف کشت را
بهمن تو باش نار کف زر دهشت را
در جام جم بسوز برسم سفندیار
ای ترک خلخی بمه از مشک هله کن
بر گونه چو لاله ز سنبل کلاله کن
بپریش مشک تر خرد پیر واله کن
این شنبلید زار مرا باغ لاله کن
چون لاله بهار دو روی پیاله کن
ای گونه ات معاینه چون لاله بهار
خیز ای پسر که راه غم از باده طی کنیم
وز زور می بناخن اندوه نی کنیم
ساغر ز کاسه سر کاوس و کی کنیم
جان را سوار مرکب اقبال پی کنیم
جا بر هلال توسن خورشید می کنیم
از می شویم توسن خورشید را سوار
امسال نوبهار ز پیرار و پار به
آری ز بهمن و دی خرم بهار به
در دیده ئی که یار درو نیست خار به
از هر چه آیدت بنظر روی یار به
از منبری که بی دم منصور دار به
با این ترانه تازه تر از منبرست دار
مرغان بدستگاه سلیمان زنند کوس
بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس
هدهد نهاد تاج تبارک علی الرؤس
در پای سرو و لاله چون دیده خروس
ساری بخاکساری و قمری بپای بوس
در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار
ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست
آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست
خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست
گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست
حیفست باد در خور مغز آدمی بپوست
بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار
ما ای پسر بعشق تو از مام زاده ایم
سر در کمند زلف تو از جان نهاده ایم
دل را بیاد وصل تو از دست داده ایم
در دور چشم مست تو سر گرم باده ایم
از هر چه غیر سینه صاف تو ساده ایم
ای سینه تو صاف تر از عقل هوشیار
شاه منی تو ماه گرفتار بندتست
خورشید سر نهاده بسرو بلند تست
بر جان لاله داغ لب نوشخند تست
گردون عشق سایه گرد سمند تست
ای پادشاه حسن که سر در کمند تست
امروز نیست غیرتو سلطان درین دیار
بر سیم ساده غالیه تر نهاده ئی
گل را بسر زغالیه افسر نهاده ئی
در خسروی تو عادت دیگر نهاده ئی
بر سر و جوی خسرو خاور نهاده ئی
یکپایه زافتاب فراتر نهاده ئی
ای آفتاب سرزده از سر و جویبار
برخیز تا من و تو دم از جام جم زنیم
وقت سپیده دم می چون سرخ دم زنیم
ما را که گفت از قدر دوست دم زنیم
در جبر و اختیار دم از بیش و کم زنیم
توحید خوش دمیست بیا تا به هم زنیم
زین دم نظام سلسله جبر و اختیار
مائیم سر راهروان طریق عشق
درد یکشان مست سفال رحیق عشق
بیگانه از جمیع جهات و رفیق عشق
با آنکه سوختیم بنار حریق عشق
محکم گرفته رشته عهد عتیق عشق
در دست دل که چرخ چو او نیست استوار
ایدر بموی عهد امانت مقیدم
از هر چه جز علاقه این مو مجردم
درویش خانقاهم و شاه مؤیدم
در کوی فقر صاحب سلطان سوددم
دائر بامر قائم آل محمدم
کز دور اوست دائره امر را مدار
مولود مام دهر که سرمد قماط اوست
آبا و امهات برقص از نشاط اوست
در جیب جان غیب و شهود ارتباط اوست
جم زیر امر مور ضعیف بساط اوست
این فیض منبسط اثر انبساط اوست
کز او ز عقل تا بهیولیست آشکار
طفلی که از تجلی او زاد عقل پیر
پیری که عقل طفل سبق خوان و او خبیر
عقلی که شمس تابدش از مشرق ضمیر
نفسی که اوست دائره چرخ را مدیر
چرخی که کائنات بچوگان او اسیر
سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار
ای آفتاب بنده این خاک و آب باش
وانگه ب آسمان ابد آفتاب باش
با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش
از ذره گان شمس ولایت م آب باش
بر روشنان جان شه مالک رقاب باش
با تخت آبنوسی و دیهیم زرنگار
شاهی که از میامن اقبال اوست بخت
سست است عهد هستی و پیمان اوست سخت
در طور دل چو موسی سالک کشید رخت
او کرد یک تجلی و شد کوه لخت لخت
بانگی که بر بگوش کلیم آمد از درخت
بود از زبان مهدی بر تیغ کوهسار
بر کوهسار انی انا الله ندای کیست
در کثرت این ترانه وحدت صدای کیست
آواز آشناست ولی آشنای کیست
از هر چه هست کرده ظهور این لقای کیست
جز خاتم ولایت کل در هوای کیست
این محمدت که میشنوم من ز مور و مار
سلطان خلق و امر خدای شهود و غیب
شاه یقین که نیست دران شاه شک و ریب
مورش تجلی کف موسی کند ز جیب
مارش چو مار موسی بی یاری شعیب
شد اژدر کمال و فرو برد مار عیب
دجال شرک مرد و بمهدی کشید کار
ما بنده طریقت این آستانه ایم
در خانه فناش خداوند خانه ایم
چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم
عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم
مارا بخوان که در غم عشقش فسانه ایم
ای همنفس که میطلبی درس عشق یار
رندان راهرو که سه و سیصد و دهند
ابدال بی بدیل که پرورده شهند
همدست و هم حقیقت و همراز و همرهند
ایدل بهوش باش که ابدال آگهند
از هر طرف که میگذری در گذر گهند
غیر از ولی مبین که نرانندت از قطار
ای صاحب ولایت نه عقل پست تست
شست قضا و دست قدر زیر دست تست
بر صدر بارگاه الوهی نشست تست
خمخانه احد تو و کونین مست تست
جز کون جامع آنچه سرایم شکست تست
ای پنج حضرت از تو بتحقیق برقرار
ای سایه حقیقت سلطان دل توئی
بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئی
در شهر عشق پادشه مستقل توئی
بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی
اظلال را نگر که خداوند ظل توئی
ای سایه تو بر سر اظلال پایدار
ای دل تو از زخم گل صهبای جان مجو
آنکس که آسمان کند از آسمان مجو
سلطان لامکان دلی از مکان مجو
در هر چه هست هست هم از لامکان مجو
جز صاحب الزمان بزمین و زمان مجو
بفکن حجاب این فلک پیر پرده دار
این راه راز راهروان وفا طلب
این می ز میکشان سبوی ولا طلب
با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب
ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب
مرآت این لطیفه ز سر صفا طلب
کش صیقلیست آینه از فیض هشت و چار
من هر چه یافتم ز ولی یافتم بصبر
رستم بیمن وحدتش از اختیار و جبر
جستم ز جوی تن که بدی پرده دار قبر
ببریدم از علاقه این نفس شوم گبر
گل را بلطف تربیت بحر داد و ابر
رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار
دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن
از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن
در جام جمع از خم توحید باده کن
گودال باش قافیه ای شه اراده کن
ما را بجان سوار کن از تن پیاده کن
چون راکب براق و خداوند ذوالفقار
ما را بحق خویشتن از خویش کن بری
ما باب خیبریم و تو بازوی حیدری
تن ذره و تو خسرو خورشید خاوری
ای آفتاب وحدت کن ذره پروری
شد اژدهای گنج تو این جسم عنصری
مار تو شد بر آورش از دو دمان دمار
پهلو بفر سینه سینا زند زمین
چون وادی طوی شد بستان و کرد هین
موسی گل برون ید بیضا ز آستین
گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین
زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار
خاک سیه شد از گل سوری شقیق رنگ
چون آبگینه شد ز صفای شقیق سنگ
بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ
بزدای ای چو ماه دو روی تو بی درنگ
ز آئینه من از می چون آفتاب زنگ
ای آفتابت آینه ماه میگسار
دارم سری گران و نژند از خمار دوش
ترکا بطشت دختر رز را بریز هوش
آور دوباره خون سیاوش را بجوش
آن می که هست صاف تر از سیرت سروش
افکن بجام خسروی ایماه میفروش
غم دیو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار
خرداد ماه داد ببستان بهشت را
هشت افسر هما شکم خاک زشت را
موری صفای ساغر جم داد خشت را
دانا بتخت کی ندهد طرف کشت را
بهمن تو باش نار کف زر دهشت را
در جام جم بسوز برسم سفندیار
ای ترک خلخی بمه از مشک هله کن
بر گونه چو لاله ز سنبل کلاله کن
بپریش مشک تر خرد پیر واله کن
این شنبلید زار مرا باغ لاله کن
چون لاله بهار دو روی پیاله کن
ای گونه ات معاینه چون لاله بهار
خیز ای پسر که راه غم از باده طی کنیم
وز زور می بناخن اندوه نی کنیم
ساغر ز کاسه سر کاوس و کی کنیم
جان را سوار مرکب اقبال پی کنیم
جا بر هلال توسن خورشید می کنیم
از می شویم توسن خورشید را سوار
امسال نوبهار ز پیرار و پار به
آری ز بهمن و دی خرم بهار به
در دیده ئی که یار درو نیست خار به
از هر چه آیدت بنظر روی یار به
از منبری که بی دم منصور دار به
با این ترانه تازه تر از منبرست دار
مرغان بدستگاه سلیمان زنند کوس
بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس
هدهد نهاد تاج تبارک علی الرؤس
در پای سرو و لاله چون دیده خروس
ساری بخاکساری و قمری بپای بوس
در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار
ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست
آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست
خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست
گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست
حیفست باد در خور مغز آدمی بپوست
بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار
ما ای پسر بعشق تو از مام زاده ایم
سر در کمند زلف تو از جان نهاده ایم
دل را بیاد وصل تو از دست داده ایم
در دور چشم مست تو سر گرم باده ایم
از هر چه غیر سینه صاف تو ساده ایم
ای سینه تو صاف تر از عقل هوشیار
شاه منی تو ماه گرفتار بندتست
خورشید سر نهاده بسرو بلند تست
بر جان لاله داغ لب نوشخند تست
گردون عشق سایه گرد سمند تست
ای پادشاه حسن که سر در کمند تست
امروز نیست غیرتو سلطان درین دیار
بر سیم ساده غالیه تر نهاده ئی
گل را بسر زغالیه افسر نهاده ئی
در خسروی تو عادت دیگر نهاده ئی
بر سر و جوی خسرو خاور نهاده ئی
یکپایه زافتاب فراتر نهاده ئی
ای آفتاب سرزده از سر و جویبار
برخیز تا من و تو دم از جام جم زنیم
وقت سپیده دم می چون سرخ دم زنیم
ما را که گفت از قدر دوست دم زنیم
در جبر و اختیار دم از بیش و کم زنیم
توحید خوش دمیست بیا تا به هم زنیم
زین دم نظام سلسله جبر و اختیار
مائیم سر راهروان طریق عشق
درد یکشان مست سفال رحیق عشق
بیگانه از جمیع جهات و رفیق عشق
با آنکه سوختیم بنار حریق عشق
محکم گرفته رشته عهد عتیق عشق
در دست دل که چرخ چو او نیست استوار
ایدر بموی عهد امانت مقیدم
از هر چه جز علاقه این مو مجردم
درویش خانقاهم و شاه مؤیدم
در کوی فقر صاحب سلطان سوددم
دائر بامر قائم آل محمدم
کز دور اوست دائره امر را مدار
مولود مام دهر که سرمد قماط اوست
آبا و امهات برقص از نشاط اوست
در جیب جان غیب و شهود ارتباط اوست
جم زیر امر مور ضعیف بساط اوست
این فیض منبسط اثر انبساط اوست
کز او ز عقل تا بهیولیست آشکار
طفلی که از تجلی او زاد عقل پیر
پیری که عقل طفل سبق خوان و او خبیر
عقلی که شمس تابدش از مشرق ضمیر
نفسی که اوست دائره چرخ را مدیر
چرخی که کائنات بچوگان او اسیر
سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار
ای آفتاب بنده این خاک و آب باش
وانگه ب آسمان ابد آفتاب باش
با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش
از ذره گان شمس ولایت م آب باش
بر روشنان جان شه مالک رقاب باش
با تخت آبنوسی و دیهیم زرنگار
شاهی که از میامن اقبال اوست بخت
سست است عهد هستی و پیمان اوست سخت
در طور دل چو موسی سالک کشید رخت
او کرد یک تجلی و شد کوه لخت لخت
بانگی که بر بگوش کلیم آمد از درخت
بود از زبان مهدی بر تیغ کوهسار
بر کوهسار انی انا الله ندای کیست
در کثرت این ترانه وحدت صدای کیست
آواز آشناست ولی آشنای کیست
از هر چه هست کرده ظهور این لقای کیست
جز خاتم ولایت کل در هوای کیست
این محمدت که میشنوم من ز مور و مار
سلطان خلق و امر خدای شهود و غیب
شاه یقین که نیست دران شاه شک و ریب
مورش تجلی کف موسی کند ز جیب
مارش چو مار موسی بی یاری شعیب
شد اژدر کمال و فرو برد مار عیب
دجال شرک مرد و بمهدی کشید کار
ما بنده طریقت این آستانه ایم
در خانه فناش خداوند خانه ایم
چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم
عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم
مارا بخوان که در غم عشقش فسانه ایم
ای همنفس که میطلبی درس عشق یار
رندان راهرو که سه و سیصد و دهند
ابدال بی بدیل که پرورده شهند
همدست و هم حقیقت و همراز و همرهند
ایدل بهوش باش که ابدال آگهند
از هر طرف که میگذری در گذر گهند
غیر از ولی مبین که نرانندت از قطار
ای صاحب ولایت نه عقل پست تست
شست قضا و دست قدر زیر دست تست
بر صدر بارگاه الوهی نشست تست
خمخانه احد تو و کونین مست تست
جز کون جامع آنچه سرایم شکست تست
ای پنج حضرت از تو بتحقیق برقرار
ای سایه حقیقت سلطان دل توئی
بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئی
در شهر عشق پادشه مستقل توئی
بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی
اظلال را نگر که خداوند ظل توئی
ای سایه تو بر سر اظلال پایدار
ای دل تو از زخم گل صهبای جان مجو
آنکس که آسمان کند از آسمان مجو
سلطان لامکان دلی از مکان مجو
در هر چه هست هست هم از لامکان مجو
جز صاحب الزمان بزمین و زمان مجو
بفکن حجاب این فلک پیر پرده دار
این راه راز راهروان وفا طلب
این می ز میکشان سبوی ولا طلب
با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب
ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب
مرآت این لطیفه ز سر صفا طلب
کش صیقلیست آینه از فیض هشت و چار
من هر چه یافتم ز ولی یافتم بصبر
رستم بیمن وحدتش از اختیار و جبر
جستم ز جوی تن که بدی پرده دار قبر
ببریدم از علاقه این نفس شوم گبر
گل را بلطف تربیت بحر داد و ابر
رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار
دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن
از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن
در جام جمع از خم توحید باده کن
گودال باش قافیه ای شه اراده کن
ما را بجان سوار کن از تن پیاده کن
چون راکب براق و خداوند ذوالفقار
ما را بحق خویشتن از خویش کن بری
ما باب خیبریم و تو بازوی حیدری
تن ذره و تو خسرو خورشید خاوری
ای آفتاب وحدت کن ذره پروری
شد اژدهای گنج تو این جسم عنصری
مار تو شد بر آورش از دو دمان دمار
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط بهاریه در نعت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه فرماید
از شاخ سرو و مرغ سحر خیز زد صفیر
برخیز من غلام تو ای ترک بی نظیر
سلطان سرخ گل زد زنگار گون سریر
ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر
با گونه چو لاله بیاور شراب پیر
در پای گل که عالم فرتوت شد جوان
شد روزگار تازه و خرداد ماه شد
گیتی بدیده دی و بهمن سیاه شد
برگاه سبزه خسرو گل پادشاه شد
در پای گل زدن می چون لاله گاه شد
ای ماه ارغوان من از رنج کاه شد
این کاه را بلاله توان کرد ارغوان
قد تو چون صنوبر و رویت چو لاله است
بر لاله تو کشته دو مشکین کلاله است
عقل از کلاله تو پریشان و واله است
صد سالخورده بنده ات ای خرد ساله است
خطت نرسته نوبت خط پیاله است
می ده ز خط جور که باشد خط امان
از کاخ سر پس از مه اردیبهشت زن
خرداد شد تو خیمه بر اطراف کشت زن
زاب فسرده نار کف زرد هشت زن
بردار خشت خم سر گردون بخشت زن
آن خاک خشک بر سر آن پیر زشت زن
ای خوبتر بگونه ز خورشید آسمان
زلف تو مشک ناب فروهشته بر پرند
بر پای دل ز یک سر مویت هزار بند
تا شد لوای عشق تو از بام دل بلند
بنیان هستی من و ما را ز بیخ کند
ای طره تو فتنه دلهای دردمند
ای گونه تو آفت جانهای ناتوان
دست صبا بطره شمشاد شانه زد
قمری بشاخ سرو ز وحدت ترانه زد
بر گل هزاردستان چنگ و چغانه زد
بایدم دم سپیده شراب شبانه زد
بیدار کن دو فتنه که باید نشانه زد
دل را بناوک مژه و ابروی چون کمان
نخلی که دست صانع کل کشت دادبر
خاک سیه ز لاله و گل گشت کان زر
شد پست پیش سرو چمن سرو کاشمر
گلبن نهاد افسر پرویز گل بسر
از شاخ ریخت بر سر گل گنج نامور
از خاک رست از فر گل گنج شایگان
در زیر ظل رایت سلطان نوبهار
بنشست خسرو گل سوری چو شهریار
نرگس نهاد بر سر دیهیم زرنگار
بر خاک ریخت ابر گهرهای شاهوار
در جام گوهری زخزف ریز آب نار
چون آتش ترای لب لعلت چو ناردان
هدهد فراخت رایت و قمری نواخت کوس
سارویه در ترانه وحدت علی الرؤس
گل را هزار دستان زد بر بپای بوس
رویی مراست بیتو بکردار سندروس
ای گونه تو سرخ تر از دیده خروس
افکن بساغر از دل بط خون ماکیان
از پر فراشت مرغ سلیمان بسر لوی
بر تارک چکاوه بود تاج خسروی
در آستین گل ید بیضای موسوی
موسیجه موسیست و چمن وادی طوی
قمری دری سراید و دراج پهلوی
طوطی فسانه گوید و طاوس داستان
مرغان شد آنکه باز بوجد ابتدای کنند
در صحن باغ دلشدگان را ندی کنند
دل دستگیر زمزمه داودی کنند
در شاعری بسبک صفا اقتدی کنند
احیای شعر عنصری و عسجدی کنند
کز عسجدی نمانده و از عنصری نشان
ساقی بیا که چون بط آهنگ شط کنیم
در شط می شنا چو شتابنده بط کنیم
ادراک سر جام جم از هفت خط کنیم
از نای بط شهود دم بار بط کنیم
جان را رهین خون گرانبار بط کنیم
در پیشگاه میکده صاحب الزمان
ختم ولایت نبوی پادشاه عصر
ذاتی که سر سر نبوت بدوست حصر
آن شاه کش ببام الوهیتست قصر
باب امم امام مسلم خدای نصر
موجود بی بدایت و بی انتها و حصر
مولود در مکان پدر پیر لامکان
طفلی که پیر بود و فلک بود در قماط
سری که ملک را بملک داد ارتباط
کویش بهشت و رهگذر کوی او صراط
ساریست همچو نقطه توحید از نقاط
در صورت سلیمان در کسوت بساط
در عقل و نفس و طبع و هیولی و جسم و جان
عقل نخست با همه حشمت گدای اوست
خورشید آسمان برین خاک پای اوست
نه آسمان مظله ظل همای اوست
آن وجهه کز فناست منزه لقای اوست
فانیست در خدای و بزرگی روای اوست
مقهور قاهرست و با شیاست قهرمان
مشکوه سر اوست ولی نعمت مسیح
از دولت گدای درش دولت مسیح
در کیش اوست پیش امم دعوت مسیح
از خوان اوست ریزه خوری حضرت مسیح
روحی که جلوه کرد درو صورت مسیح
آمد برون ز خلوت و شد عیسی زمان
ایدل که بنده در نفس مقیدی
آزاده مؤید و حبس مؤبدی
بشکن قفس که باز سفید مؤیدی
در جو خویش صاحب سلطان سوددی
دارای سر قائم آل محمدی
کز صورت تو سر ولایت بود عیان
پیداست پیش دیده بینا ولی امر
سر نشست و صورت بالا ولی امر
ساریست در ضعیف و توانا ولی امر
جاری بود بقطره و دریا ولی امر
سرست بسکه باشد پیدا ولی امر
پیدا و پیش دیده دجال خونهان
ذاتیست کز علو تجلیست در صفات
اسمای امهات مر او راست اسم ذات
طفلی کزو رسیده بام و باب حیات
باب جماد و جانور حادث و نبات
در بحر بیکران فنا کشتی نجات
بر گوهر ثمین بقا بحر بیکران
محبوب عاشقان دل از دست داده اوست
مطلوب سالکان ز پا در افتاده اوست
بری که بر فراشته این سقف ساده اوست
طفلی که عقل پیرش از اندیشه زاده اوست
شاهی که آسمانش بر در ستاده اوست
چون بنده در مجره کمر بسته بر میان
ختم ولایت آیت کل خسرو وجود
سلطان چار حضرت از غیب و از شهود
آن جلوه کش برند بدیر و حرم سجود
آن شاه کز جبلت او جلوه گرد جود
قوسین را نزول نمود آن شه و صعود
از بی نشان بیامد و شد سوی بی نشان
قومی ولایت تو بعیسی کنند ختم
ختمست آیت تو بعیسی کنند ختم
راه هدایت تو بعیسی کنند ختم
قدر کفایت تو بعیسی کنند ختم
خواهند رایت تو بعیسی کنند ختم
ای خاتم ولایت احمد مخواه هان
عیسی پیاده ئیست به ظل لوای تو
تو پادشاه امری و عیسی گدای تو
من با زبان عیسی گویم ثنای تو
ای مهدی وجود که جانها فدای تو
دجال شرک خانه گرفتست جای تو
توحید کن که جای بپردازد این عوان
خورشید آسمان ولایت کجا و ظل
خیر البشر کجا و بشر دل کجا و گل
روح الله آیتیست زانسان معتدل
عیسی لطیفه ئیست از آن لطف متصل
ای فتنه مشاهده دلبر کجا و دل
مهدی کجا و عیسی جانان کجا و جان
مهدی ظهور جمع جمیع حقایقست
بر بدو و ختم قادر و قیوم و فائقست
اسما شقیق و مهدی باغ شقایقست
هست این حدیقه ئی که محیط حدایقست
عیسی دقیقه ئیست که از آن دقایقست
مهدیست مظهر کل در محضر عیان
مهدی فراز قصر الوهی کند کنام
عیسی بچرخ چارم فرقست زین دو گام
بسیار راه باشد از حال تا مقام
سر مست خاص میدهد از می تمیز جام
این باده نیست در خور مینای جان عام
اوج یقین کجا و پر طائر گمان
ازاین و آن ببر که بقطبت مدار نیست
قطب مدیر ما بمدار استوار نیست
ذات ولی هفت و چهار آشکار نیست
یک وحدتست بسته هفت و چهار نیست
رندی که بر تکاور وحدت سوار نیست
گو گام زن که باز نمانی از این و آن
ای جامع لطیف که در هر دلیت جاست
در دل نشسته ئی تو و دل خانه خداست
یک کشور و دو سلطان در عهده خطاست
حق را دوئی نگنجد این مسلک صفاست
توحید سر خاص سلاطین اولیاست
یک پادشاست بر همه عالم خدایگان
یعنی توئی که نیست و رای تو جزو و کل
ای مهدی ولایت و ای هادی سبل
فعال عقل و نفس هیولای خار و گل
تا کی زنیم زیر گلیم دغا دهل
هم خالق عقولی و هم رازق مثل
هم سر لامکانی و هم صورت مکان
با آنکه بی نشانی در هر کرانه ئی
ازتست ای ولی ولایت نشانه ئی
هم در میان نئی و تو و هم در میانه ئی
ای خانه خدا که خداوند خانه ئی
ای پاسبان دین که بدولت یگانه ئی
بیرون بیا ز پرده که شد دزد پاسبان
برخیز من غلام تو ای ترک بی نظیر
سلطان سرخ گل زد زنگار گون سریر
ای لاله تو رهزن و مشک تو دستگیر
با گونه چو لاله بیاور شراب پیر
در پای گل که عالم فرتوت شد جوان
شد روزگار تازه و خرداد ماه شد
گیتی بدیده دی و بهمن سیاه شد
برگاه سبزه خسرو گل پادشاه شد
در پای گل زدن می چون لاله گاه شد
ای ماه ارغوان من از رنج کاه شد
این کاه را بلاله توان کرد ارغوان
قد تو چون صنوبر و رویت چو لاله است
بر لاله تو کشته دو مشکین کلاله است
عقل از کلاله تو پریشان و واله است
صد سالخورده بنده ات ای خرد ساله است
خطت نرسته نوبت خط پیاله است
می ده ز خط جور که باشد خط امان
از کاخ سر پس از مه اردیبهشت زن
خرداد شد تو خیمه بر اطراف کشت زن
زاب فسرده نار کف زرد هشت زن
بردار خشت خم سر گردون بخشت زن
آن خاک خشک بر سر آن پیر زشت زن
ای خوبتر بگونه ز خورشید آسمان
زلف تو مشک ناب فروهشته بر پرند
بر پای دل ز یک سر مویت هزار بند
تا شد لوای عشق تو از بام دل بلند
بنیان هستی من و ما را ز بیخ کند
ای طره تو فتنه دلهای دردمند
ای گونه تو آفت جانهای ناتوان
دست صبا بطره شمشاد شانه زد
قمری بشاخ سرو ز وحدت ترانه زد
بر گل هزاردستان چنگ و چغانه زد
بایدم دم سپیده شراب شبانه زد
بیدار کن دو فتنه که باید نشانه زد
دل را بناوک مژه و ابروی چون کمان
نخلی که دست صانع کل کشت دادبر
خاک سیه ز لاله و گل گشت کان زر
شد پست پیش سرو چمن سرو کاشمر
گلبن نهاد افسر پرویز گل بسر
از شاخ ریخت بر سر گل گنج نامور
از خاک رست از فر گل گنج شایگان
در زیر ظل رایت سلطان نوبهار
بنشست خسرو گل سوری چو شهریار
نرگس نهاد بر سر دیهیم زرنگار
بر خاک ریخت ابر گهرهای شاهوار
در جام گوهری زخزف ریز آب نار
چون آتش ترای لب لعلت چو ناردان
هدهد فراخت رایت و قمری نواخت کوس
سارویه در ترانه وحدت علی الرؤس
گل را هزار دستان زد بر بپای بوس
رویی مراست بیتو بکردار سندروس
ای گونه تو سرخ تر از دیده خروس
افکن بساغر از دل بط خون ماکیان
از پر فراشت مرغ سلیمان بسر لوی
بر تارک چکاوه بود تاج خسروی
در آستین گل ید بیضای موسوی
موسیجه موسیست و چمن وادی طوی
قمری دری سراید و دراج پهلوی
طوطی فسانه گوید و طاوس داستان
مرغان شد آنکه باز بوجد ابتدای کنند
در صحن باغ دلشدگان را ندی کنند
دل دستگیر زمزمه داودی کنند
در شاعری بسبک صفا اقتدی کنند
احیای شعر عنصری و عسجدی کنند
کز عسجدی نمانده و از عنصری نشان
ساقی بیا که چون بط آهنگ شط کنیم
در شط می شنا چو شتابنده بط کنیم
ادراک سر جام جم از هفت خط کنیم
از نای بط شهود دم بار بط کنیم
جان را رهین خون گرانبار بط کنیم
در پیشگاه میکده صاحب الزمان
ختم ولایت نبوی پادشاه عصر
ذاتی که سر سر نبوت بدوست حصر
آن شاه کش ببام الوهیتست قصر
باب امم امام مسلم خدای نصر
موجود بی بدایت و بی انتها و حصر
مولود در مکان پدر پیر لامکان
طفلی که پیر بود و فلک بود در قماط
سری که ملک را بملک داد ارتباط
کویش بهشت و رهگذر کوی او صراط
ساریست همچو نقطه توحید از نقاط
در صورت سلیمان در کسوت بساط
در عقل و نفس و طبع و هیولی و جسم و جان
عقل نخست با همه حشمت گدای اوست
خورشید آسمان برین خاک پای اوست
نه آسمان مظله ظل همای اوست
آن وجهه کز فناست منزه لقای اوست
فانیست در خدای و بزرگی روای اوست
مقهور قاهرست و با شیاست قهرمان
مشکوه سر اوست ولی نعمت مسیح
از دولت گدای درش دولت مسیح
در کیش اوست پیش امم دعوت مسیح
از خوان اوست ریزه خوری حضرت مسیح
روحی که جلوه کرد درو صورت مسیح
آمد برون ز خلوت و شد عیسی زمان
ایدل که بنده در نفس مقیدی
آزاده مؤید و حبس مؤبدی
بشکن قفس که باز سفید مؤیدی
در جو خویش صاحب سلطان سوددی
دارای سر قائم آل محمدی
کز صورت تو سر ولایت بود عیان
پیداست پیش دیده بینا ولی امر
سر نشست و صورت بالا ولی امر
ساریست در ضعیف و توانا ولی امر
جاری بود بقطره و دریا ولی امر
سرست بسکه باشد پیدا ولی امر
پیدا و پیش دیده دجال خونهان
ذاتیست کز علو تجلیست در صفات
اسمای امهات مر او راست اسم ذات
طفلی کزو رسیده بام و باب حیات
باب جماد و جانور حادث و نبات
در بحر بیکران فنا کشتی نجات
بر گوهر ثمین بقا بحر بیکران
محبوب عاشقان دل از دست داده اوست
مطلوب سالکان ز پا در افتاده اوست
بری که بر فراشته این سقف ساده اوست
طفلی که عقل پیرش از اندیشه زاده اوست
شاهی که آسمانش بر در ستاده اوست
چون بنده در مجره کمر بسته بر میان
ختم ولایت آیت کل خسرو وجود
سلطان چار حضرت از غیب و از شهود
آن جلوه کش برند بدیر و حرم سجود
آن شاه کز جبلت او جلوه گرد جود
قوسین را نزول نمود آن شه و صعود
از بی نشان بیامد و شد سوی بی نشان
قومی ولایت تو بعیسی کنند ختم
ختمست آیت تو بعیسی کنند ختم
راه هدایت تو بعیسی کنند ختم
قدر کفایت تو بعیسی کنند ختم
خواهند رایت تو بعیسی کنند ختم
ای خاتم ولایت احمد مخواه هان
عیسی پیاده ئیست به ظل لوای تو
تو پادشاه امری و عیسی گدای تو
من با زبان عیسی گویم ثنای تو
ای مهدی وجود که جانها فدای تو
دجال شرک خانه گرفتست جای تو
توحید کن که جای بپردازد این عوان
خورشید آسمان ولایت کجا و ظل
خیر البشر کجا و بشر دل کجا و گل
روح الله آیتیست زانسان معتدل
عیسی لطیفه ئیست از آن لطف متصل
ای فتنه مشاهده دلبر کجا و دل
مهدی کجا و عیسی جانان کجا و جان
مهدی ظهور جمع جمیع حقایقست
بر بدو و ختم قادر و قیوم و فائقست
اسما شقیق و مهدی باغ شقایقست
هست این حدیقه ئی که محیط حدایقست
عیسی دقیقه ئیست که از آن دقایقست
مهدیست مظهر کل در محضر عیان
مهدی فراز قصر الوهی کند کنام
عیسی بچرخ چارم فرقست زین دو گام
بسیار راه باشد از حال تا مقام
سر مست خاص میدهد از می تمیز جام
این باده نیست در خور مینای جان عام
اوج یقین کجا و پر طائر گمان
ازاین و آن ببر که بقطبت مدار نیست
قطب مدیر ما بمدار استوار نیست
ذات ولی هفت و چهار آشکار نیست
یک وحدتست بسته هفت و چهار نیست
رندی که بر تکاور وحدت سوار نیست
گو گام زن که باز نمانی از این و آن
ای جامع لطیف که در هر دلیت جاست
در دل نشسته ئی تو و دل خانه خداست
یک کشور و دو سلطان در عهده خطاست
حق را دوئی نگنجد این مسلک صفاست
توحید سر خاص سلاطین اولیاست
یک پادشاست بر همه عالم خدایگان
یعنی توئی که نیست و رای تو جزو و کل
ای مهدی ولایت و ای هادی سبل
فعال عقل و نفس هیولای خار و گل
تا کی زنیم زیر گلیم دغا دهل
هم خالق عقولی و هم رازق مثل
هم سر لامکانی و هم صورت مکان
با آنکه بی نشانی در هر کرانه ئی
ازتست ای ولی ولایت نشانه ئی
هم در میان نئی و تو و هم در میانه ئی
ای خانه خدا که خداوند خانه ئی
ای پاسبان دین که بدولت یگانه ئی
بیرون بیا ز پرده که شد دزد پاسبان
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی روحی و ارواحنا فداه
بریز ماه من ای آفتاب آفاقی
ز خط جام جم دل شراب اشراقی
بیار ساقی ای فیض اقدست ساقی
ازان رحیق که بخشد بزهر تریاقی
مرا که فانی عشقم ز باده باقی
بدار باقی یعنی ز خویش کن فانی
بیا که سنگ شد از سرخ گل بسان شقیق
بیار باده ببوی گلاب و رنگ عقیق
نه بل میی که زرنگست و بوی صاف و رحیق
رحیق مانده بمینای دل ز عهد عتیق
کدام دل دل عارف که باده تحقیق
از او کشند حریفان بزم عرفانی
دوباره تازه شد از باد روزگار کهن
می کهن غم نو میبرد ز خاطر من
بت منا که چو لعل تو نیست سنگ یمن
بریز لعل که بارد سحاب در عدن
برنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن
بروی سرخ تر از بهرمان سیلانی
نگار من که سر زلف تست ظل همای
بسلطنت رسد ار اوفتد بفرق گدای
که عود غالیه بیزست و دود لخلخه سای
حدیث طره ات ار بگذرد بچین و ختای
ختاتبه شود و چین شود چو نقش سرای
که بسته بی جان تصویر پنجه مانی
مرا بدل غمت ای آفت چگل خوشتر
بدست زلف تو ایماه معتدل خوشتر
ز سینه ئیکه دراونیست عشق گل خوشتر
سر فسرده جمادست مشتعل خوشتر
هوای قد تو در بوستان دل خوشتر
هزار مرتبه زین سروهای بستانی
میی که تا کش در لامکان دل شده کشت
صنوبر دل کامل درخت باغ بهشت
که خاک طوبی با آب زندگیش سرشت
خم شراب حقیقت که گر بخاک و بخشت
زنند و ریزند از خاک و خشت طرح کنشت
کنشت خندد بر قبله مسلمانی
بساتکین من آن لعل گون شراب بریز
بماه نو ز سهیل خم آفتاب بریز
ب آتشی که زدی بر دل من آب بریز
ز طره در قدح باده مشگ ناب بریز
ز لعل در می عناب گون گلاب بریز
وزان گلاب بخر مغز را ز حیرانی
بتا عصاره تاک کف کلیم بیار
بشکر دست جواد و دل کریم بیار
بیار مایه امید و دفع بیم بیار
می جلال و جمال از خم حکیم بیار
بط وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که وا رهانی ما را ز قید امکانی
درآمد از در من دوش با پیام سروش
بتی ز غالیه بر ماه گشته مرزنگوش
نموده حلقه ز مشگ تتار و کرده بگوش
فکنده در بنه کائنات جوش و خروش
نمود جلوه و مارا نه عقل ماند و نه هوش
شدند هر دو بشمشیر عشق قربانی
درآمد از در و ما را ز هوش کرد بری
مهی که داشت بگلبرگ تازه مشک طری
بروی لاله خود رو بنفشه طبری
بسرو ماند و رفتار او بکبک دری
لطیف تر ز ملک دلربای تر ز پری
که چون پری ره دل میزند بپنهانی
بکفر زلف مرا چاک زد بد امن کیش
ز خسروان نظر افکند بر من درویش
بنوشداروی جان کرد مرهم دل ریش
بگفتمش به ازین هست منزلی در پیش
میان جمع بتان دست زد بزلف پریش
اشاره کرد بسر منزل پریشانی
نهاد ساتکنی پر ز باده انوار
بدست من که بنوش این می تجلی یار
دلم که بود ز اندوه همچو بوتیمار
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
ز خود برون شد و منصور وار بر سر دار
زد از تسلط توحید کوس سبحانی
سپس که گشت تنم در جناب عشق فدی
بگوش جان من آمد ز عرش ذات ندی
که ای منصه انوار آفتاب هدی
خدای جستن جستن بود ز خوی خودی
بدوش کرد ز توحید خاص خاص ردی
کسی که اطلس و اکسون اوست عریانی
شنید گوش دلم چون ز غیب نغمه راز
چو باز از قفس اسم زد در پرواز
گشود بال بجوی که از نشیب و فراز
گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نیاز
بظل رایت توحید پر فکند چو باز
ببام قصر جلال علی عمرانی
شهی که عرش دل اوست مستوی الرحمن
مکان عرش که باشد بر از زمان و مکان
چو در نوردد فراش امر فرش زمان
تجلی احدی کون را کند بنیان
ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عیان
کند طلوع و شود کائنات را بانی
شهی که عقل هیولای استقامت اوست
قیامت من و دل در قیام قامت اوست
قیام قامت موزون او قیامت اوست
امام ملک و ملک بنده امامت اوست
ز یک تجلی مولود با کرامت اوست
چهار و هفت اب و ام و عالی و دانی
کسیکه گام نهد در قفای سالک عدل
تواند آنکه برد راه در مسالک عدل
بود ملیک رقاب ملوک مالک عدل
بدولت علوی محو شد مهالک عدل
که بندگان در خسرو ممالک عدل
بدست گرگ سپارند چوب چوپانی
گدای سر ولی خسرویست دایه گنج
بود دلی که خراب خداست مایه گنج
نهاده بر در سلطان فقر پایه گنج
فتاده بر سر درویش دوست سایه گنج
ندیده وحدت جمع از هزار جایه گنج
دلی که نیست در او دستگاه ویرانی
علیست گوهر دریای بیکرانه دل
همای عشقش عنقای آشیانه دل
ولایت او دام دلست و دانه دل
ز دست خیمه درویش او بخانه دل
من ار بگویم در عشق او فسانه دل
کفاف ندهد صد سال زاد کیوانی
دلی که بسته تجرید پای بند خداست
سری که پوید آزاده در کمند خداست
نیوش پند من ای راهرو که پند خداست
بعشق کوش که عشق اختر بلند خداست
سوار عشق ولی راکب سمند خداست
که در نوردد هفت آسمان ب آسانی
خدای امر شه اولیا علی ولی
ظهور ذات ابد سر وحدت ازلی
که وصف ذاتی او قائمی و لم یزلی
ز بس کمال محلاستی ببی بدلی
ز فرط علو مسمی بود باسم علی
که قائمست بذاتش صفات ربانی
شهی که جامه خورشید در غمش چاکست
مهی که ذره او آفتاب افلاکست
ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاکست
زر وجودش کبریت احمر خاکست
حقیقت او مقصود سر لولاکست
طریقت او قیوم راه انسانی
بدین صراط من و دل دو پیر و سلفیم
بعشق او پدر خویش را نکو خلفیم
شهید شاه بادراک سر من عرفیم
علی معاینه دریاستی و ماش کفیم
دو گوهریم وز دریای شحنه النجفیم
ز فیض آن کف کز اوست ابر نیسانی
خدای گشت چو ظاهر بذات مصطفوی
نواخت نوبت شاهی بدولت علوی
حقیقت احدی در لباس مرتضوی
بجلوه آمد و زد بر فراز عرش لوی
لوای وحدت و شد ماسوی بنفی سوی
نماند غیر خدائی که نیستش ثانی
شه منا که سیهل و سماک زنده تست
تو پادشاهی و خورشید و ماه بنده تست
توئی که گریه ابراز هوای خنده تست
حجاب چهره برافکن اگر پسنده تست
که آفتاب گذارد که سر فکنده تست
بپیش پای تو بر خاک راه پیشانی
حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن
ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن
چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن
بیار روی بتن پشت بر دل و جان کن
بشوی دفتر توحید و مدح دیوان کن
مرا چه کار بدیوانگان دیوانی
ز جان چگونه دل خویش را بتن بندم
ز دوست چون دل خود را بخویشتن بندم
چرا ز یزدان خاطر باهرمن بندم
که بست طرف ازین سلطنت که من بندم
حدیث عشق ترا بر پر سخن بندم
که عرش و فرش بگیرم بعون یزدانی
منم گدای تو و آسمان گدای منست
چو آشنای توام دولت آشنای منست
سخن سماست ولی مزد شست پای منست
ستاره آینه صیقل صفای منست
بچشم او ز ثنای تو توتیای منست
تبارک الله ازین سرمه صفا هانی
بخاک پای تو کز اوست وحدت جانم
بگرد کثرت آلوده نیست دامانم
بجان سوارم و ملک دلست میدانم
من ار بصورت آشفته و پریشانم
گدای عشقم و بر عقل و نفس سلطانم
ببین شرافت این جوهر هیولانی
ز خط جام جم دل شراب اشراقی
بیار ساقی ای فیض اقدست ساقی
ازان رحیق که بخشد بزهر تریاقی
مرا که فانی عشقم ز باده باقی
بدار باقی یعنی ز خویش کن فانی
بیا که سنگ شد از سرخ گل بسان شقیق
بیار باده ببوی گلاب و رنگ عقیق
نه بل میی که زرنگست و بوی صاف و رحیق
رحیق مانده بمینای دل ز عهد عتیق
کدام دل دل عارف که باده تحقیق
از او کشند حریفان بزم عرفانی
دوباره تازه شد از باد روزگار کهن
می کهن غم نو میبرد ز خاطر من
بت منا که چو لعل تو نیست سنگ یمن
بریز لعل که بارد سحاب در عدن
برنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن
بروی سرخ تر از بهرمان سیلانی
نگار من که سر زلف تست ظل همای
بسلطنت رسد ار اوفتد بفرق گدای
که عود غالیه بیزست و دود لخلخه سای
حدیث طره ات ار بگذرد بچین و ختای
ختاتبه شود و چین شود چو نقش سرای
که بسته بی جان تصویر پنجه مانی
مرا بدل غمت ای آفت چگل خوشتر
بدست زلف تو ایماه معتدل خوشتر
ز سینه ئیکه دراونیست عشق گل خوشتر
سر فسرده جمادست مشتعل خوشتر
هوای قد تو در بوستان دل خوشتر
هزار مرتبه زین سروهای بستانی
میی که تا کش در لامکان دل شده کشت
صنوبر دل کامل درخت باغ بهشت
که خاک طوبی با آب زندگیش سرشت
خم شراب حقیقت که گر بخاک و بخشت
زنند و ریزند از خاک و خشت طرح کنشت
کنشت خندد بر قبله مسلمانی
بساتکین من آن لعل گون شراب بریز
بماه نو ز سهیل خم آفتاب بریز
ب آتشی که زدی بر دل من آب بریز
ز طره در قدح باده مشگ ناب بریز
ز لعل در می عناب گون گلاب بریز
وزان گلاب بخر مغز را ز حیرانی
بتا عصاره تاک کف کلیم بیار
بشکر دست جواد و دل کریم بیار
بیار مایه امید و دفع بیم بیار
می جلال و جمال از خم حکیم بیار
بط وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که وا رهانی ما را ز قید امکانی
درآمد از در من دوش با پیام سروش
بتی ز غالیه بر ماه گشته مرزنگوش
نموده حلقه ز مشگ تتار و کرده بگوش
فکنده در بنه کائنات جوش و خروش
نمود جلوه و مارا نه عقل ماند و نه هوش
شدند هر دو بشمشیر عشق قربانی
درآمد از در و ما را ز هوش کرد بری
مهی که داشت بگلبرگ تازه مشک طری
بروی لاله خود رو بنفشه طبری
بسرو ماند و رفتار او بکبک دری
لطیف تر ز ملک دلربای تر ز پری
که چون پری ره دل میزند بپنهانی
بکفر زلف مرا چاک زد بد امن کیش
ز خسروان نظر افکند بر من درویش
بنوشداروی جان کرد مرهم دل ریش
بگفتمش به ازین هست منزلی در پیش
میان جمع بتان دست زد بزلف پریش
اشاره کرد بسر منزل پریشانی
نهاد ساتکنی پر ز باده انوار
بدست من که بنوش این می تجلی یار
دلم که بود ز اندوه همچو بوتیمار
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
ز خود برون شد و منصور وار بر سر دار
زد از تسلط توحید کوس سبحانی
سپس که گشت تنم در جناب عشق فدی
بگوش جان من آمد ز عرش ذات ندی
که ای منصه انوار آفتاب هدی
خدای جستن جستن بود ز خوی خودی
بدوش کرد ز توحید خاص خاص ردی
کسی که اطلس و اکسون اوست عریانی
شنید گوش دلم چون ز غیب نغمه راز
چو باز از قفس اسم زد در پرواز
گشود بال بجوی که از نشیب و فراز
گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نیاز
بظل رایت توحید پر فکند چو باز
ببام قصر جلال علی عمرانی
شهی که عرش دل اوست مستوی الرحمن
مکان عرش که باشد بر از زمان و مکان
چو در نوردد فراش امر فرش زمان
تجلی احدی کون را کند بنیان
ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عیان
کند طلوع و شود کائنات را بانی
شهی که عقل هیولای استقامت اوست
قیامت من و دل در قیام قامت اوست
قیام قامت موزون او قیامت اوست
امام ملک و ملک بنده امامت اوست
ز یک تجلی مولود با کرامت اوست
چهار و هفت اب و ام و عالی و دانی
کسیکه گام نهد در قفای سالک عدل
تواند آنکه برد راه در مسالک عدل
بود ملیک رقاب ملوک مالک عدل
بدولت علوی محو شد مهالک عدل
که بندگان در خسرو ممالک عدل
بدست گرگ سپارند چوب چوپانی
گدای سر ولی خسرویست دایه گنج
بود دلی که خراب خداست مایه گنج
نهاده بر در سلطان فقر پایه گنج
فتاده بر سر درویش دوست سایه گنج
ندیده وحدت جمع از هزار جایه گنج
دلی که نیست در او دستگاه ویرانی
علیست گوهر دریای بیکرانه دل
همای عشقش عنقای آشیانه دل
ولایت او دام دلست و دانه دل
ز دست خیمه درویش او بخانه دل
من ار بگویم در عشق او فسانه دل
کفاف ندهد صد سال زاد کیوانی
دلی که بسته تجرید پای بند خداست
سری که پوید آزاده در کمند خداست
نیوش پند من ای راهرو که پند خداست
بعشق کوش که عشق اختر بلند خداست
سوار عشق ولی راکب سمند خداست
که در نوردد هفت آسمان ب آسانی
خدای امر شه اولیا علی ولی
ظهور ذات ابد سر وحدت ازلی
که وصف ذاتی او قائمی و لم یزلی
ز بس کمال محلاستی ببی بدلی
ز فرط علو مسمی بود باسم علی
که قائمست بذاتش صفات ربانی
شهی که جامه خورشید در غمش چاکست
مهی که ذره او آفتاب افلاکست
ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاکست
زر وجودش کبریت احمر خاکست
حقیقت او مقصود سر لولاکست
طریقت او قیوم راه انسانی
بدین صراط من و دل دو پیر و سلفیم
بعشق او پدر خویش را نکو خلفیم
شهید شاه بادراک سر من عرفیم
علی معاینه دریاستی و ماش کفیم
دو گوهریم وز دریای شحنه النجفیم
ز فیض آن کف کز اوست ابر نیسانی
خدای گشت چو ظاهر بذات مصطفوی
نواخت نوبت شاهی بدولت علوی
حقیقت احدی در لباس مرتضوی
بجلوه آمد و زد بر فراز عرش لوی
لوای وحدت و شد ماسوی بنفی سوی
نماند غیر خدائی که نیستش ثانی
شه منا که سیهل و سماک زنده تست
تو پادشاهی و خورشید و ماه بنده تست
توئی که گریه ابراز هوای خنده تست
حجاب چهره برافکن اگر پسنده تست
که آفتاب گذارد که سر فکنده تست
بپیش پای تو بر خاک راه پیشانی
حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن
ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن
چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن
بیار روی بتن پشت بر دل و جان کن
بشوی دفتر توحید و مدح دیوان کن
مرا چه کار بدیوانگان دیوانی
ز جان چگونه دل خویش را بتن بندم
ز دوست چون دل خود را بخویشتن بندم
چرا ز یزدان خاطر باهرمن بندم
که بست طرف ازین سلطنت که من بندم
حدیث عشق ترا بر پر سخن بندم
که عرش و فرش بگیرم بعون یزدانی
منم گدای تو و آسمان گدای منست
چو آشنای توام دولت آشنای منست
سخن سماست ولی مزد شست پای منست
ستاره آینه صیقل صفای منست
بچشم او ز ثنای تو توتیای منست
تبارک الله ازین سرمه صفا هانی
بخاک پای تو کز اوست وحدت جانم
بگرد کثرت آلوده نیست دامانم
بجان سوارم و ملک دلست میدانم
من ار بصورت آشفته و پریشانم
گدای عشقم و بر عقل و نفس سلطانم
ببین شرافت این جوهر هیولانی
صفای اصفهانی : مسمطات
در مدح رکن الدوله والی خراسان
صبح عیان گشت باز خلق بخواب اندرون
سر ز خمار شراب برده بجیب سکون
مرغ صراحی ز حلق در دل بط ریخت خون
از دل بط خون مرغ باید خوردن کنون
قومو اضاق المجال یا ایها النائمون
هبوا طال الرقود یا معشرا الراقدین
ساقی تا ماه من روی نشسته ز خواب
گیر بکف ماه نو ریز درو آفتاب
چون رخ او بر فروز شعله آتش بر آب
برسم هر روزه می ریز بساغر شراب
برنگ آزرم گل ببوی رشک گلاب
صاف چو یاقوت تر پاک چو در ثمین
وقت صبوحی سبو دوش بدوش آورید
آذر زردشت را ز اذرنوش آورید
خون سیاوش را باز بجوش آورید
می زدگان را ز می باز بهوش آورید
رامش جان بر زنید جان بخروش آورید
تا ببرید از نشاط دل ز کف رامتین
آذر ما هست می با دل خرم بیار
از بط عیسی بطون طینت مریم بیار
در غم خرداد ماه باده بی غم بیار
خرمی ماه را رطل دمادم بیار
طور دلم را بجان زلزله یم بیار
نور کف موسوی جلوه ده از آستین
نیست اگر گل چه باک ای پسر گلعذار
آرمل اندر میان کار گل اندر کنار
خیز و بیارا ز روی بزم چو روی بهار
مل ز لب می پرست گل ز رخ لاله سار
می چو یمانی عقیق لاله چو چینی نگار
عقیق چونان شهاب نگار چون حور عین
گر ندهی می مرا دل ببرد جان ز پی
دلبر من کن بجام تا خط سر شارمی
روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پی
رسته کن آئین جم شسته کن آثار کی
در گذر از این و آن تا کی و تا چندهی
گوئی از کیقباد جوئی از آبتین
نقش یمانی ز جام ای پسر ساده آر
یعنی یک ساتکین عقیق وش باده آر
زمردین خط بتا ز لعل بیجاده آر
کرده جم آنچ از نخست بهر من آماده آر
باده اگر آوری بیاد شهزاده آر
چو شعر من روح بخش چو گفته من متین
رکن الدوله مهین شهزاده کامگار
آنکه همال پدر اوست پس از شهریار
کشور ازو بر دوام لشکر ازو برقرار
دولت ازو در قوام ملک ازو استوار
آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار
چنانکه در روز جنگ گرگ ز شیر عرین
هم اثر آفتاب هم قدر آسمان
شاه عطارد دبیر ماه زحل پاسبان
بعقل و تدبیر پیر ببخت و دولت جوان
عدلش سنجی اگر بعدل نوشیروان
بسبک کاه ضعیف بسنگ کوه گران
بر شود آن بر سپهر سر نهد این بر زمین
غره غرای اوست قالی بدر منیر
زرای بیضا ضیاش خود بفلک مستشیر
شه صفت و شه نژاد شیر دل و شیر گیر
بهتر جمع کبار مهتر جم غفیر
بعزم چون پور زال بحزم چون زال پیر
ببخت چون کیقباد بتخت چون کی نشین
چو شه بر اندام اوست قبای فرماندهی
چو جم در انگشت اوست خاتم فر و بهی
بر زده بر بام چرخ رایت عز و مهی
همت والاش را وهم کند کوتهی
الحق او را سریست در خور تاج شهی
اینش چتر و علم آنش تاج و نگین
بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف
بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف
روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف
چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف
تیرویش چون شهاب سینه بدوزد بناف
سینه آن چون حریر ناوک این آتشین
شوکت او در فکند بکوه زلزال را
صولت او زنده ساخت سطوت آجال را
ز تیغ پاینده داشت خمسه و خلخال را
ز تیر افکند گرد خیوق و آخال را
آری مهدی کند چاره دجال را
جان دهد آری بخاک عیسی گردون نشین
شاه فرا آسمان همت والای تست
بر ز برش ماه و مهر روی تو و رای تست
زینت تاج ملوک گوهر یکتای تست
رشته نظم و خلل در کف ایمای تست
گر نه خطا گفته ام تخت شهی جای تست
آری گاه مهان در خور شاه مهین
بفر و تاء/یید و بخت بیمن تشریف شاه
بسای کاندر خورست کلاه عزت بماه
ز چرخ بر ساز تخت ز ماه بر زن کلاه
ز چرخ مه بگذران حشمت این بار گاه
خلعت شاهی بپوش بعون و لطف اله
باش همی مستدام بتخت عزت مکین
شد ز ثنا کستریت شهره چنان نام من
که گشته گوئی سخن ختم بایام من
گشت بایام شاه بخت حرون رام من
رخت ثنای تو دید در خور اندام من
تا بخراسان کشید چرخ سرانجام من
بسیرت راستان بعادت راستین
من ز چه تقدیر را تجاوز از خط کنم
خود نه ظهیرم که چشم ز خون دل شط کنم
ز دل باظهار فقر ناله چو بر بط کنم
زانکه بانشاد شعر چو خامه را اقط کنم
بمدح شهزاده تا رای مسمط کنم
روح منوچهریم همی کند آفرین
صفا نه خاقانیست تا کند اظهار فضل
گوهر نغزش بود در خور بازار فضل
کم بود از خردلی آری خروار فضل
نقطه موهوم گشت مرکز پرگار فضل
پیشکش آورده است پیش خریدار فضل
هستی دارای آن باش خریدار این
غضائری سان همی تا که بشکر نوال
ثنای شه را نهم بکتف باد شمال
ببحر دارم دوان یکی چو در لال
بکوه سازم روان یکی چو آب زلال
بشعر گویم مدیح ز شاه جویم منال
چنانکه استاد ری ز فیض شاه تکین
هست بر اندام روز تا سلب عنصری
تا فکند شب بدوش جامه نیلوفری
تا که بود برقرار این فلک اخضری
لاله کند تا بسر مقنعه آذری
تا که باطفال باغ ابر کند مادری
سپس کند چون جنان ز شیر پستان زمین
روز نکو خواه شاه خرم و فیروز باد
شام عدو بین وی شام غم اندوز باد
همچو فلک برقرار آن شب و این روز باد
بزم ترا روی یار شمع شب افروز باد
چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد
شام تا یکجا چنان روز تو یک سر چنین
سر ز خمار شراب برده بجیب سکون
مرغ صراحی ز حلق در دل بط ریخت خون
از دل بط خون مرغ باید خوردن کنون
قومو اضاق المجال یا ایها النائمون
هبوا طال الرقود یا معشرا الراقدین
ساقی تا ماه من روی نشسته ز خواب
گیر بکف ماه نو ریز درو آفتاب
چون رخ او بر فروز شعله آتش بر آب
برسم هر روزه می ریز بساغر شراب
برنگ آزرم گل ببوی رشک گلاب
صاف چو یاقوت تر پاک چو در ثمین
وقت صبوحی سبو دوش بدوش آورید
آذر زردشت را ز اذرنوش آورید
خون سیاوش را باز بجوش آورید
می زدگان را ز می باز بهوش آورید
رامش جان بر زنید جان بخروش آورید
تا ببرید از نشاط دل ز کف رامتین
آذر ما هست می با دل خرم بیار
از بط عیسی بطون طینت مریم بیار
در غم خرداد ماه باده بی غم بیار
خرمی ماه را رطل دمادم بیار
طور دلم را بجان زلزله یم بیار
نور کف موسوی جلوه ده از آستین
نیست اگر گل چه باک ای پسر گلعذار
آرمل اندر میان کار گل اندر کنار
خیز و بیارا ز روی بزم چو روی بهار
مل ز لب می پرست گل ز رخ لاله سار
می چو یمانی عقیق لاله چو چینی نگار
عقیق چونان شهاب نگار چون حور عین
گر ندهی می مرا دل ببرد جان ز پی
دلبر من کن بجام تا خط سر شارمی
روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پی
رسته کن آئین جم شسته کن آثار کی
در گذر از این و آن تا کی و تا چندهی
گوئی از کیقباد جوئی از آبتین
نقش یمانی ز جام ای پسر ساده آر
یعنی یک ساتکین عقیق وش باده آر
زمردین خط بتا ز لعل بیجاده آر
کرده جم آنچ از نخست بهر من آماده آر
باده اگر آوری بیاد شهزاده آر
چو شعر من روح بخش چو گفته من متین
رکن الدوله مهین شهزاده کامگار
آنکه همال پدر اوست پس از شهریار
کشور ازو بر دوام لشکر ازو برقرار
دولت ازو در قوام ملک ازو استوار
آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار
چنانکه در روز جنگ گرگ ز شیر عرین
هم اثر آفتاب هم قدر آسمان
شاه عطارد دبیر ماه زحل پاسبان
بعقل و تدبیر پیر ببخت و دولت جوان
عدلش سنجی اگر بعدل نوشیروان
بسبک کاه ضعیف بسنگ کوه گران
بر شود آن بر سپهر سر نهد این بر زمین
غره غرای اوست قالی بدر منیر
زرای بیضا ضیاش خود بفلک مستشیر
شه صفت و شه نژاد شیر دل و شیر گیر
بهتر جمع کبار مهتر جم غفیر
بعزم چون پور زال بحزم چون زال پیر
ببخت چون کیقباد بتخت چون کی نشین
چو شه بر اندام اوست قبای فرماندهی
چو جم در انگشت اوست خاتم فر و بهی
بر زده بر بام چرخ رایت عز و مهی
همت والاش را وهم کند کوتهی
الحق او را سریست در خور تاج شهی
اینش چتر و علم آنش تاج و نگین
بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف
بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف
روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف
چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف
تیرویش چون شهاب سینه بدوزد بناف
سینه آن چون حریر ناوک این آتشین
شوکت او در فکند بکوه زلزال را
صولت او زنده ساخت سطوت آجال را
ز تیغ پاینده داشت خمسه و خلخال را
ز تیر افکند گرد خیوق و آخال را
آری مهدی کند چاره دجال را
جان دهد آری بخاک عیسی گردون نشین
شاه فرا آسمان همت والای تست
بر ز برش ماه و مهر روی تو و رای تست
زینت تاج ملوک گوهر یکتای تست
رشته نظم و خلل در کف ایمای تست
گر نه خطا گفته ام تخت شهی جای تست
آری گاه مهان در خور شاه مهین
بفر و تاء/یید و بخت بیمن تشریف شاه
بسای کاندر خورست کلاه عزت بماه
ز چرخ بر ساز تخت ز ماه بر زن کلاه
ز چرخ مه بگذران حشمت این بار گاه
خلعت شاهی بپوش بعون و لطف اله
باش همی مستدام بتخت عزت مکین
شد ز ثنا کستریت شهره چنان نام من
که گشته گوئی سخن ختم بایام من
گشت بایام شاه بخت حرون رام من
رخت ثنای تو دید در خور اندام من
تا بخراسان کشید چرخ سرانجام من
بسیرت راستان بعادت راستین
من ز چه تقدیر را تجاوز از خط کنم
خود نه ظهیرم که چشم ز خون دل شط کنم
ز دل باظهار فقر ناله چو بر بط کنم
زانکه بانشاد شعر چو خامه را اقط کنم
بمدح شهزاده تا رای مسمط کنم
روح منوچهریم همی کند آفرین
صفا نه خاقانیست تا کند اظهار فضل
گوهر نغزش بود در خور بازار فضل
کم بود از خردلی آری خروار فضل
نقطه موهوم گشت مرکز پرگار فضل
پیشکش آورده است پیش خریدار فضل
هستی دارای آن باش خریدار این
غضائری سان همی تا که بشکر نوال
ثنای شه را نهم بکتف باد شمال
ببحر دارم دوان یکی چو در لال
بکوه سازم روان یکی چو آب زلال
بشعر گویم مدیح ز شاه جویم منال
چنانکه استاد ری ز فیض شاه تکین
هست بر اندام روز تا سلب عنصری
تا فکند شب بدوش جامه نیلوفری
تا که بود برقرار این فلک اخضری
لاله کند تا بسر مقنعه آذری
تا که باطفال باغ ابر کند مادری
سپس کند چون جنان ز شیر پستان زمین
روز نکو خواه شاه خرم و فیروز باد
شام عدو بین وی شام غم اندوز باد
همچو فلک برقرار آن شب و این روز باد
بزم ترا روی یار شمع شب افروز باد
چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد
شام تا یکجا چنان روز تو یک سر چنین
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
بنام انکه ذات اوست پیدا
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲ - مقدمه
سؤالی چند ما را بود زین پیش
نه از دنیاپرست از سر درویش
نه از دنیا پرستان دیدمی کام
نه از درویش دل بگرفت آرام
که درویشان معنی در قبابند
دغل بازان صورت کام یابند
فلک گردیده ویدون چند سالست
که این سیاره در خانه وبالست
مرا در دل خلیدی گه گهی خار
که تا کی بشکفد این گل بگلزار
چو کس ننهاد گام گفتگو پیش
بگویم من جواب گفته خویش
که آب جوی هستی را شتابست
جهان نقشیست کاندر روی آبست
که گر نقش مرا بنیان نماند
درین بیرنگ کس حیران نماند
سؤالات از چه از لاهوت بالاست
جوابش نیز لاهوتیست پیداست
کند حق حل این مشکل بتحقیق
ز ما اقدام و از الله توفیق
نه از دنیاپرست از سر درویش
نه از دنیا پرستان دیدمی کام
نه از درویش دل بگرفت آرام
که درویشان معنی در قبابند
دغل بازان صورت کام یابند
فلک گردیده ویدون چند سالست
که این سیاره در خانه وبالست
مرا در دل خلیدی گه گهی خار
که تا کی بشکفد این گل بگلزار
چو کس ننهاد گام گفتگو پیش
بگویم من جواب گفته خویش
که آب جوی هستی را شتابست
جهان نقشیست کاندر روی آبست
که گر نقش مرا بنیان نماند
درین بیرنگ کس حیران نماند
سؤالات از چه از لاهوت بالاست
جوابش نیز لاهوتیست پیداست
کند حق حل این مشکل بتحقیق
ز ما اقدام و از الله توفیق
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳ - سؤال اول
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۴ - جواب
تواند شد بلی در سیر ثانی
که فی اللهست در طور معانی
چو رهرو مالک اوصاف هو شد
ز هست خویشتن بگذشت او شد
ز بود خود که نابودست لا شد
خدا شد مالک ملک خدا شد
دوئی بیکار شد حق جز یکی نیست
بملک خود بود مالک شکی نیست
مر این اشکال از قید دوئی بود
مر این تقیید از ما و توئی بود
چو اثنیت هم از ما بین برخاست
منم گر ملک خود گوید بود راست
که فی اللهست در طور معانی
چو رهرو مالک اوصاف هو شد
ز هست خویشتن بگذشت او شد
ز بود خود که نابودست لا شد
خدا شد مالک ملک خدا شد
دوئی بیکار شد حق جز یکی نیست
بملک خود بود مالک شکی نیست
مر این اشکال از قید دوئی بود
مر این تقیید از ما و توئی بود
چو اثنیت هم از ما بین برخاست
منم گر ملک خود گوید بود راست