عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنانکه دم ز دولت فقر و فنا زنند
بر پادشاهی دو جهان پشت پا زنند
مستان یار کوس انالباقی آشکار
منصور وار بر سر دار فنا زنند
با پای سیر وادی هستی کنند طی
با دست دل در حرم کبریا زنند
با برق عشق خرمن تن را کنند خوار
با تیغ کار گردن کبر و ریا زنند
قومی که دم زنند ز توحید ذات عشق
قول الست را بحقیقت بلی زنند
بنشسته اند در پس زانوی انزوا
بر روی ران و پای بپشت هوی زنند
مگشای در بصحبت بیگانگان عشق
کروبیان غیب در آشنا زنند
این موسیان رسته ز مصر هوای نفس
فرعون را بفرق ضلالت عصا زنند
عیسی صفت لوای ولایت بملک ارض
کوس شهود بر ملکوت سما زنند
هم سیر احمدند که توحید را بعرش
از امر استقم قدم استوا زنند
بر قلب حیدرند که شیطان خویش را
گردن بدست بازوی خیبر گشا زنند
خواهند اگر ببار حقیقت نهند پای
اهل طریق دست بدامان ما زنند
بر دامن تجرد تا کی زنند دست
دل بستگان که پای بخون خدا زنند
واماندگان ز قید ضلالت رهند اگر
دست طلب بدامن سیر صفا زنند
گر بگذرند اهل طریقت بکوی فقر
ما را بدست دل در دولتسرا زنند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
آنانکه در صراط صعود ولایتند
از حق نزول کرده و بر خلق آیتند
رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق
در خطه امارتشان زیر رایتند
کونین در تغیر و مستان جام عشق
در کوی میفروش بظل حمایتند
مفتی کند روایت و در راه کوی فقر
واماندگان قافله اهل درایتند
در پیشگاه عشق گدایان ره نشین
صاحب سریر دولت بدوند و غایتند
در بحر موج خیز فنا کشتی نجات
بر آسمان فقر نجوم هدایتند
معشوق در نهایت حسنست و در خفاست
با آنکه عاشقان رخش بی نهایتند
گر غیر روی یار ببینند در وجود
اهل شهود در خور جرم و خیانتند
قومی که رسته اند ز وهم و خیال نفس
در بارگاه عقل امیر کفایتند
بگذشته از تقید جانند و قید جسم
وارسته از تعین شکر و شکایتند
ای دل ز اهل مدرسه بگریز کاین گروه
مخدوم بنده اند ولی بی عنایتند
در آستان میکده فقر خاک باش
ای تشنه لب که دردکشان در سقایتند
ما محرم معاینه و همرهان هنوز
در پرده حدیث و حجاب روایتند
این سبطیان سر زده از موسی کمال
از نیل رسته اند و بتیه غوایتند
جمعی که خوانده درس دل از مدرس صفا
در شارع حقیقت شرع ولایتند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت
چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
طربسرای مرا بود سروی از قد یار
بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند
بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار
گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند
هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق
درید و راز درون من آشکار بماند
ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای
غم تو بود که چون کوه استوار بماند
ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر
نماند و میکده عشق بر قرار بماند
نماند شعری و چندین هزار شعر بلند
ز عشق روی تو از من بیادگار بماند
ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟
ز طبع من سخن نغز آبدار بماند
بکوی یار پریشان بسی رسید و گذشت
بجز حکایت من کاندرین دیار بماند
چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا
خزائن گهر پاک شاهوار بماند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
شمائید گروهی که طلبکار خدائید
اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند
گدایان ره فقر چه در بند بقائید
سمای دل و جانست تجلیگه خورشید
ندیدید که در پرده ارضید و سمائید
سویدای دل ماست سرای ملک العرش
شما بنده فرشید و گرفتار سرائید
کجائید خدا را بلدالامن بود جای
شما سخره تسخیر بلادید کجائید
زدائید اگر لوح دل از زنگ اضافات
همه جام جم و آئینه غیب نمائید
بسلطان ندهد باج که از فقر نهد تاج
سلاطین ملوکید و عبید فقرائید
کسای فلک و اطلستان فرش بساطست
اگر در گرو بیعت اصحاب کسائید
نه ابرید و نه بادید و بکشت ملک و ملک
بر از ابر مطیرید و به از باد صبائید
ببرید سر دیو هوی را و نشینید
بر اورنگ خلافت که سلیمان هوائید
شمائیکه گدایان سر و افسر و گنجید
سراپای برنجید نه شاه و نه گدائید
گدایان طلب را بحقارت نتوان دید
که با افسر فقرند و شما بی سر و پائید
عدوئید بر آن قوم که بر امر ولاتند
اگر والی خلقید که فرزند زنائید
زنانی که طلبکار خدایند خدایند
شما زن صفتان دشمن مردان خدائید
صفا نور بسیطست و محیطست باضداد
مگر ظلمت محضید که بر ضد صفائید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ساقی درد کشان دی در میخانه گشود
آشنائی نظر لطف ببیگانه گشود
برد در پای خم و بر دل پیمان شکنم
عقده ها بود بسی باز بپیمانه گشود
دل شد آزاد چو او از شکن زلف بخال
گره و سلسله و خم بسر شانه گشود
دام بادانه بهر مرغ زیان بود و مرا
کار مرغ دل ازین دام که با دانه گشود
کرد دیوانه ام از عشق و برین گونه زرد
چشم وا کرد و شفاخانه دیوانه گشود
من پی گنج غم عشق تو ویرانه شدم
مثلست اینکه در گنج بویرانه گشود
یار با من سخنی گفت و ز هر عضو مرا
بنوانطق چو از استن حنانه گشود
عقل هر عقده بکار سر آنزلف فکند
شانه عشق قوی دست بدندانه گشود
در سما جستم و در سینه من داشت وطن
آنچه از شهر بنگشود ز کاشانه گشود
در شب تیره دلم بود چو پروانه ببند
شمع روشن شد و بال پر پروانه گشود
فیض بردم ز هزاران در دل باز بجد
چون طلب کرد در فیض جداگانه گشود
دیده بودم که بود جایگهش ساعد شاه
بال آن روز که شهباز من از لانه گشود
قفل غم بود صفا را بدل از دست دوئی
نفس پیر هم از همت مردانه گشود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
زین سپس دل را برسوائی نشان خواهیم کرد
با غم عشق تواش همداستان خواهیم کرد
زین خراب آباد وحشت خیمه برخواهیم کند
خانه در کوی خرابات مغان خواهیم کرد
پرده از بالای چون تیر تو بر خواهیم داشت
پشت تیر چرخ زین بالا، کمان خواهیم کرد
بی زمین و آسمان آب بقا خواهیم خورد
خاک بر فرق زمین و آسمان خواهیم کرد
خضر و آب زندگی و ما و کف خاک فنا
تا کدامین زین دو عمر جاودان خواهیم کرد
خاک را و خشت را از دولت اکسیر فقر
گنج باد آورد و گنج شایگان خواهیم کرد
شاهباز دل چو بال افراخت در معراج عشق
شهپر روح القدس را امتحان خواهیم کرد
نان این بیدولتان خاکست و خون ما خویش را
بر سر خوان حقیقت میهمان خواهیم کرد
میهمان خواهیم شد در خلوت فقر و فنا
وندران خلوت خدا را میزبان خواهیم کرد
بهر خدمت رشته جان بر میان خواهیم بست
زین گران جانان سنگین دل، کران خواهیم کرد
جان و دل خواهیم داد اندر سر سودای عشق
عقل پندارد درین سودا زیان خواهیم کرد
ملکتی جوئیم بیرون از قیاس واز قران
وندران درویش را صاحبقران خواهیم کرد
این مکان عاریت کی در خور درویش ماست
این گدا را پادشاه لامکان خواهیم کرد
ما روان گنج کونینیم و سلطان وجود
چون تجلی کرد ایثار روان خواهیم کرد
تیغ اگر آید بپیش تیغ سر خواهیم داشت
تیرا گر بارد نشان تیر جان خواهیم کرد
آنچه جز بردار نتوان گفت آن خواهیم گفت
آنچه جز با قتل نتوان کرد آن خواهیم کرد
سر خورشید حقیقت را که در غرب خفاست
جلوه گر از جانب شرق عیان خواهیم کرد
ما و سر دل دو خورشیدیم بر گردون امر
با تراب صاحب الامر اقتران خواهیم کرد
این قفس کی در خور پرواز سیمرغ صفاست
صعوه را ما باز قدسی آشیان خواهیم کرد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند
افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا
این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند
درد بود این دل دیوانه سودا زده را
آشنایان ره عشق دوا بخشیدند
بودم آواره گم کرده ره سوخته ئی
همت و پای و ره و راهنما بخشیدند
ملک کونین گرفتند و فقیرم کردند
علم الله که در فقر غنا بخشیدند
جان جسمانی بیدانش و بی دید مرا
زنده کردند و بتن روح لقا بخشیدند
از خود و دیده و دل پاک ربودند و سپس
بر دل و دیده من نور خدا بخشیدند
شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات
تو چه دانی که باین ذره چها بخشیدند
فقر کامل شد و سلطان غنا کرد ظهور
خود کلید در این گنج بما بخشیدند
بگرفتند سر و سینه پر باد و هوا
دل بی کینه بی کبر و ریا بخشیدند
بود من بود خطائی که ز حد بود برون
شاه بودند و بمن بنده خطا بخشیدند
من صفا بودم و آئینه ام آلوده زنگ
زنگ زائینه زدودند و صفا بخشیدند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
هر که درویش در پیر مغان خواهد بود
کارفرمای دل و والی جان خواهد بود
گر مکان یافت سری در قدم پیر مغان
مالک مملکت کون و مکان خواهد بود
آفتابیست کزو تربیت باغ بقاست
هر که در سایه آن سرو روان خواهد بود
بی نشانیست خدا جوی که گر خاک شود
بسرش از قدم دوست نشان خواهد بود
عشق گردون کیانست و دل کامل ماست
آفتابی که بگردون کیان خواهد بود
جان ز آشوب جهان برد بزلف تو پناه
وین پناهیست که آشوب جهان خواهد بود
دل ندانست که در عشق شود پیر و هنوز
پای بند غمت ای تازه جوان خواهد بود
رازهائیکه بود در تتق سر قدیم
با سر زلف تو ما را بمیان خواهد بود
آسمان را کند ار حادثه دهر خراب
سر جویای تو در خط امان خواهد بود
گر نسیم از سر زلف تو بعالم گذرد
در و دیوار جهان مشگ فشان خواهد بود
سر چو در پای تو و پای که در خدمت تست
آن منزه ز هوی این ز هوان خواهد بود
ایکه مقصود دلی ساقی جان نیز تو باش
بی لب و کام که ماه رمضان خواهد بود
از خم و شیشه می صاف که مصباح هدیست
ریز در جام که مفتاح بیان خواهد بود
می سر مد کند ار دهر بپیمانه دل
دل ما بر قدم قطب زمان خواهد بود
هیکل ما شجر و پرتو عشق آتش طور
موسی ایمن ما روح روان خواهد بود
سینه ما صدف گوهر اسرار صفا
دل ما مشرق انوار عیان خواهد بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شب دوش که بود اینکه بخلوتگه ما بود
درین خانه نبود آدم بیگانه، خدا بود
خدا بود درین خانه که شد بنده این خاک
اگر شاه زمین بود و اگر ماه سما بود
شه و ماه که باشند که ما بنده امریم
اگر شاه و اگر ماه که پرورده ما بود
کجا بود که تا پای ز سر جلوه بجان کرد
مگر در دل سودا زده بی سر و پا بود
بخلوتگه تقدیس همی بود شهنشاه
نه در تحت هوا بود نه در فوق هوا بود
خدا بود که یار دل ما بود دگر هیچ
که او شاه بقای ملک و ملک فنا بود
دل و صاحب دل بود یکی بود بتحقیق
بیائید و ببینید مگوئید دو تا بود
نه مه بود و نه انگشت و نه ابروی که تابید
مه من که بابروی کج انگشت نما بود
نه چون و نه چرا بود که دل آینه کردار
تجلی گه آن شاهد بیچون و چرا بود
نه درد و نه دوا بود که جان بوده گرفتار
درو تعبیه دردی که بهر درد دوا بود
برون بود ز حد پرده و من پرده برانداز
بهر پرده که برداشتم آن حور لقا بود
خرابات مغان بود و درو پیر مغان بود
اگر شاه زمین بود در آن کوی گدا بود
فراز سر نور سره ظلمات عدم بود
درون دل ظلمات عدم آب بقا بود
در آن آب نه خاشاک و نه خاک وز کدورات
بری بود که سرچشمه انوار صفا بود
صفا بود چو تیهو که بسر پنجه بازست
و بر دست شه آن باز ازل شاه رضا بود
رضا بود بچرخ احد و واحد خورشید
که صد بادیه بالاتر تسلیم و رضا بود
براهیم نبود آذر جان بود بعشاق
براهیم و سماعیل در آن کوی فدا بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خوش آن گروه که شوریده شراب شدند
شدند در پی آبادی و خراب شدند
فدای همت در دیکشان که هستی خویش
تمام داده کشیدند درد و ناب شدند
کشید دردی جام طلب بطفلی و پیر
بکوی میکده در عالم شباب شدند
مخواه قدر فلک ذره باش بر در دوست
که ذرکان در دوست آفتاب شدند
رموز عشق ز ام الکتاب سینه خویش
فرا گرفته و مستغنی از کتاب شدند
خراب عشق نمودند خانه دل خود
امین گوهر آن گنج دیر یاب شدند
دلم بهمرهی عشق رفت تا بر یار
دو رهنورد درین ورطه همرکاب شدند
بغیر عشق کسی طی این طریق نکرد
که گم شدند اگر باد یا سحاب شدند
مرا گمان که دگر پای بند می نشوند
ز نه حجاب فلک رسته بی حجاب شدند
اگر چه جستند از صد هزار بند ولیک
اسیر در خم آن طره بتاب شدند
بدست شاه دو باز سپید برپابند
ببند تیره تر از شهپر عقاب شدند
جمال دوست عیان دیده زلف اوست عیان
زهر سراب گذشتند و عین آب شدند
سپیده دم شد و شد آفتاب یار پدید
کسان ندیده که مردند یا بخواب شدند
دو حرف یافته آنان که در کتاب صفا
کتاب عشق شدند و هزار باب شدند
هزار باب بهر باب صد هزار بیان
ز هر بیان همه کونین کامیاب شدند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
دوش از خاک در فقر کلاهم دادند
افسر سلطنت ماهی و ماهم دادند
جستم از دشمن بیگانه پناه از در دوست
آشنایان در دوست پناهم دادند
بمقامی که ره فقر بسلطان ندهند
من درویش صفت رفتم و راهم دادند
سر من سود شبی پای گدای در عشق
صبحدم دستگه و افسر شاهم دادند
سر خط زندگی و ملک بقای ابدی
زان خط سبز و سر زلف سیاهم دادند
آه من بیهده نبود که ره سیر سما
ساکنان ملکوت از خط آهم دادند
ز چه محبوب جهانم من بیگانه ز خویش
از خط دوست مگر مهر گیاهم دادند
یوسف جاه بدم پیشتر از خلقت جان
خلق کردند تن و راه بچاهم دادند
مالک ملک ازل نیز بچاهم نگذاشت
والی مصر ابد کرده و جاهم دادند
سپر و چتر و علم سلطنتم کس به نداد
فر سلطان حقیقت بنگاهم دادند
طاعت ار بود مرا بود بسنگ پر کاه
کوه رحمت بشکوه پر کاهم دادند
رحمت خاص که از بی گنهانست بری
بارش مزرع من شد که گناهم دادند
فقر و درماندگی و بندگی و عجز و نیاز
جلواتیست که از فیض الهم دادند
گاه و بیگاه در دوست زدم خاصان راه
بدرون گاه ندادندم و گاهم دادند
تا نمودند مرا محرم اسرار صفا
بار دادند بخلوتگه و گاهم دادند
ز تباهی به نرستند سلاطین سلوک
هر چه دادند بدین حال تباهم دادند
دوش ما را بخط پیر برات آوردند
تشنه مرده بدیم آب حیات آوردند
راه ما را فلک افکند بگرداب خودی
ناخدایان خدا فلک نجات آوردند
مرده بودیم ز بی آبی این ژرف سراب
زنده کردند ز بس آب فرات آوردند
دل ما را ز حیوه ابد دفتر عشق
رقم رستگی از قید ممات آوردند
سرد و آشفته و هر جائی و آواره بدیم
عشق و جمعیت و تمکین و ثبات آوردند
یافتم من که ملک بی خبر از رتبه ماست
چو بحیوانیم از دور نبات آوردند
همه دانند در این نشاء/ه که سلطان دلند
مگر آن محو که بردندش و مات آوردند
رستمی کرد بمن عشق و مرا کرد هلاک
تا در دوست تنم بهر صلوه آوردند
شدم از خاک درش زنده و سهراب صفت
نوشداروی مرا بعد وفات آوردند
من فرومایه تجرید بدم از جبروت
گنج با نان خدائیم زکوه آوردند
در سویدای دلم تابش نفی کثرات
جلوه ئی بود که از وحدت ذات آوردند
جز خدا نیست خدا از چه حکمت بمیان
کعبه و بتکده و لات و منات آوردند
ازلست و ابد آئینه توحید صفا
زنگ شرک و دغل این عزی و لات آوردند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چنین شنیدم که لطف یزدان بروی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشاید فلک بکینش کمر نبندد
دلی که باشد بصبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم
دعای خود را بکوی جانان ببال مرغ اثر نبندد
اگر خیالش بدل بیاید سخن بگویم چنانکه طوطی
جمال آئینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد
بر شهیدان کوی عشقش بسرخ روئی علم نگردد
برنگ لاله کسی که داغ غمش بلخت جگر نبندد
بزیردستان مکن تکبر ادب نگهدار اگر ادیبی
که سربلندی و سرفرازی گذر بر آه سحر نبندد
ز تیر آه چو ما فقیران شود مشبک اگر که شبها
فلک بر انجم زره نپوشد قمر ز هاله سپر نبندد
(صفا برندی) کجا تواند دم از بیانات عاشقی زد
هرانکه نالد بناله نی چو نی بهر جا کمر نبندد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
یار از پرده برون آمد و جان پیدا شد
برقع از روی برافکند و جهان پیدا شد
زخم زلف مسلسل بسر شانه گشود
گره و سلسله و کون و مکان پیدا شد
اینکه پیداست نهان بود پس پرده غیب
گشت بی پرده و پیدا و نهان پیدا شد
بتماشای گل و سرو روان گشت بباغ
گل نوخاسته و سرو روان پیدا شد
برد از باغ دلم کونه آن طرفه بهار
آن کدورت که بایام خزان پیدا شد
گوهر گنج حقیقت که ب آبادی دین
گم شد از من بخرابات مغان پیدا شد
حشمت سلطنت خاک نشین در فقر
کی توان گفت که از تخت کیان پیدا شد
ز گمان و ز یقین رستم و از دانش و دید
تا یقینی که مرا بود گمان پیدا شد
بدل شیفته رازی که نهان بود ز غیب
گشت پیدا و چگویم که چسان پیدا شد
چشم بگرفتم از آن یار که دارم بکنار
تا که در چشم من آن موی میان پیدا شد
مژه یا ناوک دلدوز بود ماه مرا
آنچه از خانه ابروی کمان پیدا شد
دل که گم شد بجوانی ز صفا در غم پیر
در خم طره آن تازه جوان پیدا شد
دوست دل را بسویدا و بسر و بخفا
یار ما را بسر و چشم و زبان پیدا شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا که رسته ام از گل بهارکی داند
مرا که جسته ام از خار خارکی داند
کسی که دیده باغیار بست و یار ندید
اگر نظاره کند روی یار کی داند
بشور زار جمادی که شد مجاور خس
طراوت طرف لاله زار کی داند
بخورد و خواب عوامی که خوی کرده بدام
عوالم من شب زنده دار کی داند
کسی که کور دل و تیره بخت زاد زمام
فروغ چشم دل بخت یار کی داند
دلی که قطع امید از مقام و مرتبه کرد
مراتب دل امیدوار کی داند
موحدی که نداند بغیر وحدت ذات
بجبر کی نگرد اختیار کی داند
یکی که نیست بتوحید در شمار عدد
چو دید کس عدد بی شمار کی داند
دلی که رسته ز دور و مدار و اختر چرخ
ز چرخ و اختر و دور و مدار کی داند
نداده اند دو دل بر یکی چه جای هزار
اگر یکیست دل من هزار کی داند
دماغ آنکه چو آئینه زیر زنگ خمار
صفای صبح دل میگسار کی داند
کسی که رفرف روح و براق عقل ندید
عروج احمد رفرف سوار کی داند
میان بحر محیطست هر چه هست صفا
درین میانه موحد کنار کی داند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
روزی که من بدوش فکندم ردای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی
ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر
درویش دل بدولت دارا نمیدهد
دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر
سودم شود زیان و تجارات من تباه
گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر
جبریل شد مشرف صحن سرای ما
گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر
دست ملک ز دامن درویش کوتهست
آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر
ما را فنای فقر بملک بقا کشید
ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر
شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر
بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر
گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل
روزی که زد منادی دولت ندای فقر
حیران شود بصورت تصویر آفتاب
گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر
چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی
ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
خط غبار تو بر روی چون تجلی طور
بدرس عشق تو تفسیر کرده آیه نور
خراب کرد غم عشق خانه تن من
دل خراب من از این خرابه شد معمور
خرابه تن من بود دار غم آباد
بدست عشق که از او بپاست دار سرور
مرا ز قد تو شوری بسر فتاده و دل
بر آن سرست که بر پای گشته یوم نشور
قد تو طوبی و دل خلد و آن دو زلف سیاه
فراز طوبی خلد دلست طره حور
لبت که داروی در دست و مرهم دل ریش
ازوست زخم دل دردمند من ناسور
ز جای کند بنای مرانه عشق و نه درد
بجای من که نماندم بجا چه سوک و چه سور
سیاست سپه عشق در قبیله دل
همان حدیث بساط جمست و مکنت مور
عنایت تو که یاقوت قوت معرفتست
مر از دامن دل ریخت سنگ فسق و فجور
فتور منطقه چرخ ممکنست و محال
بعقد عهد امانات عشق تست فتور
بیک تجلی وحدانی تو بر سر دار
زند تمامت ذرات نوبت منصور
زند اناالحق منصور وار بر و بحار
دلست موسی و دریا و دشت نخله طور
دوئی نماند نه جان و نه دل نه آب و نه گل
نشان بغیر بنگذاشت طبع عشق غیور
فنای ذاتی من در غم تو روح بقا
دمید در من و باقیست تا بنفخه صور
رسید وحی بزنبور نحل در کهسار
مگر بود دل بیدار کمتر از زنبور
ز وحی عشق صفا را هزار گنج یقین
نهاده در دل و سرپوش اوست سینه عور
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ساقیا جان جاودانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
مرغ از ره رسیده ما را
از می و نقل آب و دانه بیار
از خم وحدت آن شراب کهن
ای مدیر شرابخانه بیار
گر چه مستم ولی خراب نیم
یکدو ساغر بدین بهانه بیار
طره دوست در همست و پریش
ای نسیم شمال شانه بیار
آفتابا شب فراق مرا
از دم صبحدم نشانه بیار
پادشاها بحضرت درویش
سر طاعت بر آستانه بیار
ایدل آن دلفریب را دربند
بفسون و دم و فسانه بیار
دست تثلیث را ببر بکنار
پای توحید در میانه بیار
ای مغنی بزن نوای طرب
می و چنگ و دف و چغانه بیار
زن دم از عشق در حیاض و ریاض
ماهی و مرغ در ترانه بیار
سر نه چرخ را بچنبر حال
ای بلند اختر یگانه بیار
ببر از دست صعوه دل و باز
باز لاهوتی آشیانه بیار
چند در پرده ئی درآی ببزم
بچم اندر بر و چمانه بیار
بجهان دل صفا جانی
ای جهانداور زمانه بیار
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ببوستان دلم رست سرو قامت عشق
قیام کرد درین بوستان قیامت عشق
ز عشق بی خبرست آنکه نیست عین بقا
بقاست بعد فنای خودی علامت عشق
رسید قطر و محیط دوائر فلکی
باستقامت و تدویر استقامت عشق
دل مرا نبود قبله ئی بوقت نماز
بغیر حضرت معشوق در امامت عشق
تمامت دلم از عشق شد پدید و چو دید
مقام امن نهان شد درو تمامت عشق
گمان مبر که رساند بمقصدی که بود
سوای کشتن عاشق ره سلامت عشق
دمید از دل و تابید در بطون دماغ
در بتون دماغست و دل اقامت عشق
ولیک کشته خود را بخاک می نهلد
چو کشت زنده کند این بود کرامت عشق
اگر چه مایه دیوانگیست بی خردست
که در ملامت عاشق کند ملامت عشق
دلم شکست و بود جای عشق ارض و سما
برون نیامده از عهده غرامت عشق
قدیم و نادم عشق آدمست دیو مباش
تو با منادمت عشق در ندامت عشق
دل صفاست که در او قیامتست بپا
ز ساعتی که درو رست سرو قامت عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سحر ببام دل من زدند نوبت عشق
دل فسرده من تازه شد بدولت عشق
اگر نبود دلم در مقام لوح و قلم
نبود در خور تفسیر عشق آیت عشق
نداشت طاقت این بار آسمان و زمین
ظلوم ماست که شد عامل امانت عشق
مدار سلسله کن فکان نبود که بود
مرا بگردن دل رشته محبت عشق
رقاب کون و مکان زیر بار منت ماست
که هست گردن ما زیر بار منت عشق
گذشته از سر دیوان منظر جبروت
سر ارادت ما زاستان حضرت عشق
سلامت ار طلبی بگذر از سر دل و جان
که اولین قدم اینست در طریقت عشق
ز بیجهه شرف جمع جمع داد و جهاند
دل مراز جمیع جهات همت عشق
تو مالک فلکی بگذر از تعلق خاک
مرا ز خاک بافلاک برد رفعت عشق
مکدرست دل از درد جام نفس جهول
بریز ساقی از آن صاف بی کدورت عشق
شکست شیشه که در زیر خرقه بود بیار
خم و سبوی ز خمخانه حقیقت عشق
مرید وحدت عشقست آشیان صفا
که هست گوهر دریای دوست وحدت عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جان و دل و دین و رگ و پوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
در سر سودازده یا اوست عشق
عشق بود بحر خدائی گهر
یا که خدا قلزم و لولوست عشق
یا که نه لولوست نه دریای ژرف
ژرف چو او بینی هر دوست عشق
کرد بنیروی دو عالم شکار
برتر ازین هر دو بنیروست عشق
شیر فلک را شکند در مصاف
شیر غضبناک بی آهوست عشق
خواهی اگر خویش بسنجی بکار
سنگ گران کن گه ترازوست عشق
زو دل و بازوت ندارد گریز
نیروی دل قوت بازوست عشق
کوه گرانست میان مرا
بسته بزنجیر مگر موست عشق
بر فلک ار پشت نماید دوتاست
پشت ندارد همگی روست عشق
خالق این پنج دریچه حواس
خالق این گنبد نه توست عشق
کوی بکو در عقب او متاز
بر سر هر برزن و هر کوست عشق
گر تو بچوگان خدائی زنی
در گذر عرصه دل گوست عشق
زمزمه خلوت سر صفا
همهمه ساحت مینوست عشق