عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
رویت همه آتشست و آبست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
در جام میی چو آفتابست
بنشسته ببارگاه گلبن
گل خسرو مالک الرقابست
با هر که درین سراست بلبل
از اول صبح در خطابست
کای تشنه خفته در بیابان
برخیز که هر چه هست آبست
آبست و سراب نیست غافل
لب تشنه خفته در سرابست
ای دل ز جناب عشق مگریز
جبریل مقیم آن جنابست
گر پرده برافکنند از کار
بینند که یار بی نقابست
خورشید بدین تجلی و تاب
در دیده بسته در حجابست
هر دیده که باز شد بتوحید
از گونه وصل نور یابست
آن شاه بود بخانه فقر
گنجینه بمنزل خرابست
یکحرف ز درس آشنائی
بهتر ز هزار من کتابست
گر دفتر عشق را بخوانی
یک نقطه او هزار بابست
پیرست صفا بمسلک عشق
با آنکه هنوز در شبابست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
من مبتلای عشق و دلم دردمند تست
از پای تا سرم همه صید کمند تست
زلف بلند تست که افتاده تا بساق
یا ساق فتنه از سر زلف بلند تست
ای شهسوار عرصه سرمد رکاب زن
ملک وجود نعل بهای سمند تست
طی طریق یار نکردست غیر یار
این در شاهوار بگوشم ز پند تست
بگشای لب که زنده شود جان دل مرا
شور سر از هوای لب نوشخند تست
کردی پسند سینه ما را و در سرای
جان و دلیست بهر نثار ار پسند تست
این چون و چند دل همه در عشق و دوستی
از حسن بی نهایت و بی چون و چند تست
بی قند تست تلخ دهان دل نفاق
شیرین مذاق اهل حقیقت ز قند تست
زین بند بر نوند و قیامت پدید کن
غوغای حشر در حرکات نوند تست
روی تو آتش من و عین کمال را
در آتش تو جان دل من سپند تست
گفتی ز عشق ره بسلامت بری ز درد
عشق تو در دلست و دلم دردمند تست
از دست حادثات بدل میبرم پناه
کاین دار امن خانه دور از گزند تست
از هر چه هست نیست صفا را بجز دلی
و ان نیز عمر هاست گرفتار بند تست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت
که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت
پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند
پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت
یار در خانه و ما در پی او در بدریم
دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت
ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو
کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت
درد این زهد و ریا را در میخانه دواست
زاهد بی خبر از درد دوا را نشناخت
از من آید بمن آواز من از کوه ثبات
حیوانست که این صوت و صدا را نشناخت
آدمی آینه غیب نما بود جهول
کور بود آینه غیب نما را نشناخت
پیر ما خرقه بیفکند و برقص آمد و رفت
جان بی معرفت از جسم فنا را نشناخت
آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل
با چنین روشنی آن نور و ضیا را نشناخت
دل سلیمان هوی نفس دنی دیو هوس
هوس دیو سلیمان هوی را نشناخت
ابروی یار هلالیست ز خورشید پدید
مفتی آن ابروی انگشت نما را نشناخت
صیقل آئینه از صورت حق با خبرست
دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امشب شب قدرست و در میکده بازست
تطهیر کن از باده که هنگام نمازست
کن سجده بخم ایکه وضو ساختی از می
این زمزم و این قبله ارباب نیاز ست
راز دل من چونکه بود دل حرم یار
باشد بکف یار که او محرم رازست
شاهین مرا شهپر سیمرغ و در آن زلف
افتاده چو تیهوست که در چنگل بازست
از درد ننالیم که در طی مقامات
این بازی باز فلک شعبده بازست
حاجی طلبد کعبه و ما معتکف دل
این کوی حقیقت بود آن راه مجازست
این کعبه دل و جان عزیزست و بهر جاست
آن کعبه گل و سنگ بیابان حجازست
المنه لله که گنجینه اسرار
از این دل ویرانه نه بازست و فرازست
بر گونه ذاتم رقم نقطه توحید
چون خال سیه بر رخ خوبان طرازست
رخ زر گر و توحید زر و عشق تو آتش
دل بوته و شوق و طلب دل دم و گازست
بر دل شدگان سوز تو دردیست که درمان
بر سوختگان درد تو سوزیست که سازست
در معرکه عشق تو جان بر سر بازیست
در عرصه سودای تو دل در تک و تازست
کوتاه مباد از سر زلفین توام دست
ای دوست که این سلسله عمر درازست
شمعست صفا را دل افروخته زان روی
در آتش سودای تو در سوز و گدازست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بجهان می ندهم آنچه مرا در سر ازوست
که مرا در سر ازو آنچه جهان یکسر ازوست
دید گلگونه مقصود بهر روی که دید
چشم بیننده که دارد دل دانشور ازوست
چه کشم گر نکشم باده خمخانه یار
خم ازو خانه ازو باده ازو ساغر ازوست
دید ز آئینه خود گونه اکسیر مرا
دل که نه آئینه بر شده خاکستر ازوست
آسمان پست و رواق حرم عشق بلند
این بنائیست که بالای فلک چنبر ازوست
غمش از خاطر و سوداش ز دل می نرود
دل سودا زده و خاطر غم پرور ازوست
تیغ و پیکانش اگر بر سرو بر سینه ماست
چه غم ای خواجه که هم سینه ازو هم سر ازوست
خاک شو خاک که در کوی خرابات مغان
خاک راهست که بر فرق شهان افسر ازوست
عشق اکسیر مرادست که در بوته دل
دوران دارد و گلگونه عاشق زر ازوست
بر در میکده تا حلقه صفت بی سر و پای
نشوی راه بباطین نبری کاین در ازوست
جوی از خاک صفا گر طلبی آب بقا
این غباریست که آئینه اسکندر ازوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست
سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست
وارستگان بسته و هشیار می پرست
مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست
میخانه است خانه ما بی سبوی و جام
سر دلست و دل می و جام و سبوی دوست
از روی دوست کس ندهد امتیاز دل
از بس نشسته است دلم رو بروی دوست
از خلق و خوی ناخوش تن رسته و بجان
بستیم دل بخلق دلارام و خوی دوست
آن قطره ایم ما که بدریا رسیده ایم
جاریست در مجاری ما آب جوی دوست
گوئی گذشته از سر آن طره بتاب
امشب که نغز میبرد از باد بوی دوست
هر لب بگفتگوئی و هر سر بسیرتیست
مائیم و دل بهمهمه و گفتگوی دوست
هر تن بود بکشمکش جان خویشتن
در جان ماست کشمکش و های و هوی دوست
هر جا قدم نهاد دل زود سیر من
آنجاست سمت دلبر و آنجاست سوی دوست
هر کوی را هوائی و آبیست سازگار
آب و هوای کوی دلست آرزوی دوست
جستیم سر عشق ز سر منزل صفا
بر عاشقان فریضه بود جستجوی دوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
رسید دست من از عشق دل بدولت دوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدری که زاید از موت اندازه قدر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق
گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست
با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست
ما سوختیم ز آتش وین خام را خبر نیست
گر پی سپار عشقی اندیشه ات ز جان چیست
آن را که بیم جانست در عشق پی سپر نیست
انی انا الله از خویش بشنو که خاک بهتر
از آنکه گفت انسان در رتبه شجر نیست
برجه ز جوی امکان برخور ز آب حیوان
ای تنگ رزق عمان کوچکتر از شمر نیست
ای دل بتن پرستی برخوان عشق منشین
زین سفره قوت عشاق جز پاره جگر نیست
سر خواهی ای برادر ترک کلاه خود گوی
آن را که بی کلاهست از دزد بیم سر نیست
بردار کامی از خویش کز ملک تن پرستی
تا پیشگاه جانان یک گام بیشتر نیست
در ملک خوبروئی در غایت نکوئی
بسیار باشد اما این نازنین پسر نیست
طفلیست سرو قامت کز من بیک اقامت
دل برد و این کرامت در قوه بشر نیست
جام جم ار شنیدی از سیرت صفا جوی
در هفت خط عالم جام جم دگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
کونین ظهور دلبر ماست
کس نیست بیار یار تنهاست
گویند که روی اوست پنهان
ای بی خبران کور پیداست
زیباست جمال یار زان روی
بد نیست هر آنچه هست زیباست
برخاست و راست شد قیامت
سبحان الله این چه بالاست
ای منتظران حشر موعود
بینید قیامتی که بر پاست
سیمست بر آفتاب روشن
یا دلبر آفتاب سیماست
ای گرسنه زمانه قحط
غافل منشین که خوان یغماست
ای تشنه خفته در بیابان
برخیز که کائنات دریاست
یکتاست کسی که دید کس نیست
آن شاهد خوبروی یکتاست
هنگام دیست و خانه از اوست
چون دسته گل چه جای صحراست
چشمی که ندیده یار بیند
در آینه دلی که بیناست
جانی که نکرده جای در عشق
گر جای کند بجسم بیجاست
ابروی نگار من بتحقیق
محراب عبادت مسیحاست
در دست صفاست طره دوست
این سلسله طریقت ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کدام شه که گدای در سرای تو نیست
چگونه شاه تواند شد ار گدای تو نیست
چو خاک پای تو گشتند سر شدند سران
سری چگونه کند سر که خاکپای تو نیست
اگر بعرش پرد مرغ آشیان گلست
دلی که با دو پر باز در هوای تو نیست
نشان ز غیر ندید آنکه آشنای تو شد
که نیست هر که درین نشاء/ آشنای تو نیست
گشاد کار نبیند بتنگنای دو کون
دلی که بسته موی گره گشای تو نیست
دو تاست پشت فلک از نهیب بار فراق
که زیر سلسله طره دو تای تو نیست
من از برای تو در آتشم چنانکه در آب
برای سوختنست آنکه از برای تو نیست
سترده باد بتیغ فنا ز دوش بقا
سری که در سر عهد تو و وفای تو نیست
دل ار بقا طلبد در فنای تست از آنک
فنای کون و مکان باشد و فنای تو نیست
سزای من نبود جز تو پای تا سر خویش
بمن ببخش که غیر از کرم سزای تو نیست
عطای من همه رویست و موی دلبر من
کدام رزق که در سفره عطای تو نیست
بدل ز صیقل تجرید شد تجلی یار
چه صفوتست که در سیرت صفای تو نیست
مرو ز دیده ام ای در دلم گرفته وطن
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
اگر ندیدی دریا که جای اندر جوست
بمن نگر که دلم جوی آب رحمت اوست
کدام جوی دل بینهایتم دریاست
کدام دریا دریای بی بدایت دوست
کدام دوست همان کز هوای جام فناش
حکایت من و هستی حدیث سنگ و سبوست
نشسته در پس زانوی انزوا و بسیر
سرم ز دست هجوم خیال و بر زانوست
بجد و جهد بر عشق دوست دست نداد
مکار تخم ضلالت که عشق او خود روست
ز غیر دل مطلب آفتاب طلعت یار
که شرق اوست سویدا و غرب او رگ و پوست
نشان نداد کس از رهروان وادی فقر
که گم شدند درین کوچه بسکه تو در توست
میان دوست که در چشمهاست رسته ندید
دو چشم غیر و نبیند چو چشم منبت موست
ز کوی یار نبندیم بار کوی دگر
که آبروی حقیقت ز خاک این سر کوست
مرا بسوزن عیسی و رشته مریم
چه حاجتست که بر چاک دل غم تو رفوست
حرارت سخن عشق سوخت سینه و دل
بدست آتش پاینده تر ز سنگ و ز روست
مرا ببادیه کعبه مجاز مبر
که در حقیقت محرابم آن خم ابروست
میان آتش و آبم ز دست دیده و دل
نه ماهیم نه سمندر مرا چه طبع و چه خوست
نه شرقیست نه غربی بهیچ سوی متاز
که آفتاب سمای صفای ما بی سوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بسکه شدم سالها معتکف کوی دوست
کس ندهد امتیاز روی من از روی دوست
در حرم دلنواز از دل و جان بی نیاز
هست سر من بناز بر سر زانوی دوست
هندو و خورشید من هر دو بدار دلست
گونه خورشید یار طره هندوی دوست
صید دل ما کند از مژه این مژه نیست
پنجه شیر نرست در کف آهوی دوست
ناوک او دل شکار باشد و هست آشکار
از دل مجروح من قوت بازوی دوست
جان من مرده دل زنده و جاوید شد
کز حرکات نسیم می شنوم بوی دوست
شد ز حدیث خوشت مشکوی من مشکبار
بوده ئی ای همنفس دوش بمشکوی دوست
از من و دل شد قرار تا که فکندیم بار
من بسر کوی دل دل بسر کوی دوست
سنبل بستان دل طره دلبند یار
سرو لب جوی چشم قامت دلجوی دوست
مو بسرم خار شد سر بتنم بار شد
همسر اغیار شد تا گل خودروی دوست
شب همه شب خفته است مار بپهلوی من
کان سر زلف چو مار خفته بپهلوی دوست
بر سر و بر پای دل شعله زد و حلقه شد
مشعله عشق یار سلسله موی دوست
همره زیبا و زشت در حرم و در کنشت
هست بهر جا روم روی دلم سوی دوست
نیست بکون و مکان گوشه ئی و نغمه ئی
جز سر بازار عشق غیر هیاهوی دوست
من که بسحر حلال معجز عیسی کنم
برد بدستان دلم نرگس جادوی دوست
هر که تو بینی وطن یافته در گوشه ئی
موطن جان صفاست گوشه ابروی دوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست
بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست
ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم
بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست
اگر ستاره نبیند که گونه مه من
ز آفتاب بود خوبتر ز بی بصریست
زوال شمس پدیدست و شمس طلعت یار
منزهست ز تغییر و از زوال بریست
عیان ماست خبرهای غیب بی خبران
بران سرند که پایان کار بی خبریست
شکار شاه نمودم درین قفس زنهار
گمان بد نبرد کس که باز من هنریست
خدست و خط بتم سوری و سپر غم خلد
چه جای لاله باغ بنفشه طبریست
فراز قامت بالنده روی دلبر ماست
چو آفتاب که بالای سرو غاتفریست
بود چو باز شکاری بوقت بردن دل
که در خرامش او شیوه های کبک دریست
کمر کن از سر آن زلف و حکمران بدوام
که بی ثباتی این خسروان ز بی کمریست
هزار نکته بکارست شاه را که تمام
سوای مملکت آرائیست و تاجوریست
بپیش تیغ فنا ای سوار مرکب دل
ز عشق دوست سپر کن که آسمان سپریست
ز سر قدم کن و طی کن طریق عشق صفا
فروتر از قدم آن سر که در هوای سریست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست
اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
سری که نیست گدایان عشق را در پای
بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست
گمانم از نظر آفتاب بی خبرست
کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست
سکندری فتد از عکس روی مات بدل
ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست
بجو ز خشت من ای تشنه لب زلال حیوه
که خشت من کم از آئینه سکندر نیست
برون ز خویش مزن خیمه ای مسافر عشق
که جز بخلوت دل دستگاه دلبر نیست
بگنج باد کف خاک کوی او ندهم
که کیمیای مرادست و کمتر از زر نیست
توانگریم و گدائیم و در طریقت ما
کسیکه نیست گدای دری توانگر نیست
مس وجود من از این غبار شد زر ناب
که گفت خاک در دوست کیمیاگر نیست
ز ملک تا ملکوتست در تصرف ما
کدام مرز که درویش را مسخر نیست
سر برهنه خور زیر بار سایه ماست
من ار نویسم در وسع هفت دفتر نیست
صفای ماست که مرآت وحدت ازلیست
ز زنگ شرک منزه صفای دیگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا شد دل من معتکف دار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
بر گرمی بازار من آتش زدو افزود
از آتش من گرمی بازار حقیقت
در دیده پندار زنم خار که بشکفت
از باغ حقیقت گل بیخار حقیقت
بی نقطه و بی خط نبود دایره موجود
دل نقطه و هستی خط پرگار حقیقت
هم مرکز جمع آمد و هم دائره فرق
زین دایره بیرون نبود کار حقیقت
معیار حقیقت بفنا بود و بهر سنگ
سنجید مرا دوست بمعیار حقیقت
منصور صفت بانگ اناالحق نزدم فاش
تا بر نشدم بر زبر دار حقیقت
از راه عدم برد بسر منزل هستی
ره گم نکند قافله سالار حقیقت
موسی بد و داود شد و زد بدل کوه
این زمزمه در پرده مزمار حقیقت
یک نقطه حقیقت شد و نازل شد و صاعد
قائل نتوان گشت بتکرار حقیقت
گو راه عدم گیر بخفاش که تابید
خورشید وجود از در و دیوار حقیقت
دل خانه غیبست و زهر عیب مبراست
از صنعت سر پنجه معمار حقیقت
پروانه من کیست که پر سوخت ز جبریل
این شعله که سر زد بدل از نار حقیقت
در فقر بجوئید صفا را که ز شش سوی
پیداست درین مرحله آثار حقیقت
خوابند حریفان تو اگر همدم مائی
باش ایدل سودا زده بیدار حقیقت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست
تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران
بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق
که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست
سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ
که خضر آب بقا خط یار آینه روست
که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار
چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست
مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس
پدید حال دل از زلف یار موی بموست
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر
بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست
قدم بروز جوانی خمید و این اثریست
زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست
بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز
سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست
تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش
بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست
هزار زخم بدل میزنی و با خبری
که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست
تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا
بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
آمد از میکده بیرون پسری جام بدست
طره اش غالیه افشان و لبش باده پرست
تاخت از پرده برون با دو سر زلف سیاه
پرده از گونه چون ماه بر افکند و نشست
مست و هشیار ازین جلوه بوجدند و سماع
دل هشیار بود شیفته تر از سر مست
گر چه آن جام که در دست بدش داد بمن
لیک زان پس که مرا برد بکلی از دست
آمد از عالم بالا و دل پست مرا
برد جائی که برونست ز بالا و ز پست
آنچنانم که نه هستم بمقام تو نه نیست
این مقامیست که کس نیست نداند از هست
دل من زانفس و آفاق بخود آمد و باز
بسر کوی تو افکند و ز هر غائله رست
مرکز دایره فیض دل مرد خداست
که چو تیر از خم نه چنبر برخاسته جست
عشق بحرست و سر زلف تو شست دل من
در چنین بحر بود ماهی افتاده بشست
همه ترسند ز طومار قضای ابدی
من دلباخته از دفتر تقدیر الست
کاخ کونین خرابست و خرابات صفاست
که بطاقش نرسد از صعق صور شکست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت
محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت
بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق
جان من از جهان و دل من ز جان گذشت
از بس که دید بام دلم بارش بلا
در عشق آب دیده ام از ناودان گذشت
در فرقت تو رست ز چشم و دماغ موی
کش در نظر خیال تو لاغر میان گذشت
دامان من عقیق شد از دیده ام که یار
بر من شد آشکار و چو برق یمان گذشت
باز آمد آن بهار و ز جوی حیوه رست
چندین هزار سرو چو در بوستان گذشت
شبنم نبود این عرق انفعال بود
بر ارغوان نشست چو بر ارغوان گذشت
مگذر مرا بسمت سر ای آفتاب چرخ
کاین سر ز آستانه پیر مغان گذشت
پائی که سود میکده فقر را زمین
چندین هزار مرحله از آسمان گذشت
بگذشت راستی ز کمان فنا قدی
کز پشت چرخ پیر چو تیر از کمان گذشت
نازم بر هر وی که ازین تیره خاکدان
چون آفتاب پاک دمید و روان گذشت
وهم و گمان بکاخ حقیقت نبرد راه
این پایه از تصور وهم و گمان گذشت
لاهوت زیر شهپر باز وجود ماست
قربان همتی که ازین خاکدان گذشت
باز وجود مهدی هادیست در شهود
فرخنده سالکی که بصاحب زمان گذشت
از سالک صراط حقیقت عجب مدار
گر زین مکان گذشت که بر لامکان گذشت
گفتم بیان کنم ز زلال تو رشحه ئی
سیلم چنان ربود که کار از بیان گذشت
هر فتنه را امانی و غم را نهایتیست
در کارزار عشق تو کار از زمان گذشت
پیدا شد آن جمال بچشم شهود دل
جان صفا ز قید جلال جهان گذشت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما گدای در فقریم و فلک بنده ماست
آفتاب آینه اختر تابنده ماست
چرخ را کوکبه کوکب و هنگامه هور
جمع در دایره از نور پراکنده ماست
خضر و الیاس دو سر چشمه سر ازلند
زنده از آب بقا آب بقا زنده ماست
هفت دریا نبود نیم بهای یم چشم
این چه آبیست که در گوهر ارزنده ماست
بحر لؤلؤی قدم قطره نیسان حدوث
آسمان مه نو پیرهن ژنده ماست
نعم کون درین کوی که مائیم فناست
بیت معمور، دل از نقمه آگنده ماست
شمس در بیت شرف پست و دل ماست بلند
شرف اینست که در طالع فرخنده ماست
خنده باغ بقا صورت باران فنا
گریه ابر هیولای شکر خنده ماست
آب دست دل ما آب ده کشت بهشت
تابش دوزخ ما آتش سوزنده ماست
پاکبازان قمار از لیم و غم عشق
خانه پرداز و جهان سوز و گدازنده ماست
ابر با رحمت و بارنده باران وجود
بحر با گوهر اندوخته شرمنده ماست
آندرختی که بهر کاخ بود شاخه او
در خیابان جنان طوبی بالنده ماست
ما صفائیم که موسی کف و عیسی نفسیم
معرفت نفحه شهود اژدر ارغنده ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
شمس حقیقت از افق جان پدید شد
جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد
من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات
مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد
از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست
از مشرق آفتاب درخشان پدید شد
آن آفتاب سرزده از مشرق وجوب
از سینه مغارب امکان پدید شد
آن گوهر معالی دریای بی زوال
زین نه صدف چو قطره نیسان پدید شد
سلطان بارگاه حقیقت ز غیب ذات
از جلوه ئی بصورت انسان پدید شد
این صورت خداست که انسان لایزال
از لم یزل بصورت رحمن پدید شد
آمد برون ز پرده شک شاهد یقین
وز جان کفر جلوه ایمان پدید شد
مجموع کائنات کمر بست بنده وار
فرمان پذیر امر که سلطان پدید شد
این اضطراب و این غلق از ملک و مال بود
در ملک فقر امن فراوان پدید شد
از دولت سپیده دم آفتاب فقر
روی سیاه دفتر دیوان پدید شد
آن آفتاب تن زده در مغرب خفا
از مشرق سمای خراسان پدید شد
ابر کریم یم عظمت لجه نجات
کز دست فیض بارش باران پدید شد
هر پایه ئی که بود صفا را بکتم غیب
از دستگاه دولت قرآن پدید شد