عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
یکروز بطبع با رهی دم نزنی
تا عالمی از عربده بر هم نزنی
ای سنگین دل اگر بمیرم ز غمت
کمتر ز یکی آه بود کم نزنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
نه چون رخ تو گلی بود یاسمنی
نه چون قد تو سرو بود در چمنی
نقاش ازل که روی خوب تو نگاشت
از تو چه دریغ داشت الا دهنی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
عشق رخت براه حقیقت سمند ما
خاک درت دوای دل دردمند ما
سودائیان عشق توایم و در آتشیم
در سوز دائمیم و نباشد گزند ما
آمد به دست کوته ما تاب زلف دوست
بیدار بود اختر بخت بلند ما
خاطر پسند پست و بلندیم در کمال
ای جلوه ی جمال تو خاطر پسند ما
ای شکر تو شهد مذاق دل امید
تلخست بی شرنگ غمت کام قند ما
ما خاک تیره و رخ خوب تو آفتاب
ما صید لاغر و سر زلفت کمند ما
پندم دهد که عاشق دیوانه ئی و هست
دیوانه آنکه میدهد از عشق پند ما
جستیم چون تو آمدی از جا سپندوار
بی آتش وصال تو چبود سپند ما
ای فارس ترا فرس امر زیر ران
بجهاندی از علائق امکان نوند ما
بی رائض عنایتت از اولین قدم
می نگذرد نهایت سیر سمند ما
در سینه است و در دل ما سر عشق و هست
غافل ز سر ما سر ناهوشمند ما
بگذشت بر سبیل حکایت مدار عمر
شد گریه های ما همگی ریشخند ما
برق براق نیستی و رفرف فناست
در راه فقر دوست کبود و کرند ما
ای خواجه تا بچونی و در چند نیستی
هستیست در خور دل بیچون و چند ما
ما عرش وحدتیم و پر مرغ عقل شیخ
بر بام خانه می نرسد از خرند ما
پند از صفا دریغ نباشد ولیک حیف
شد پند ما بمدرک محجوب بند ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ذیل طلب نیافته دست یقین ما
بگرفت دست عشق سر آستین ما
شد آستین عشق بدامان معرفت
پیوسته از تحقق حق الیقین ما
از معرفت کشید بسر منزل فنا
در فقر بود منزلت ماء و طین ما
بعد از فنا تجلی توحید حق بدل
نازل شد از تنزل روح الامین ما
در حیرت اوفتاد ز توحید بار سیر
زین سبز خنگ اطلس وارونه زین ما
حیرت ب آستانه فقر و فنا کشید
ما را ز استقامت راء/ی رزین ما
زیر یسار ماست بیابان و نخل و نور
چون شبان طور بود در یمین ما
ما را ز خاک برد بخلوتسرای دوست
بی پر و پای نور دل راه بین ما
جز ما بزیر بار امانت نرفت کس
بیهوده نیست این همه آه و انین ما
در وحدت از حوادث امکان منزهیم
از کثرتست خاطر اندوهگین ما
ما آن دائمیم که جمعست در وجود
صبح الست ما و دم واپسین ما
از سطر کون رسته صفای مجردیم
فقر و فناست ثبت کتاب مبین ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بنشین بپس زانو در مصطبه جانها
تا چند همی گردی بر گرد بیابانها
بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل
تا تاج نهند از سر در پای تو سلطانها
در مزرعه دنیی حاصل نتوان بردن
در مزرعه گر بارد از چشم تو بارانها
با کوه اگر گویم این راز زهم ریزد
گوئی دل سنگینت زد پتک بسندانها
بشکافت بطنازی بشکست بطراری
تیرش همه جوشنها زلفش همه پیمانها
آنماه همی تابد آن سرو همی روید
در زاویه دلها از باغچه جانها
از چرخ چرا جوئی کز تست پریشان تر
سری که بود پنهان در سینه انسانها
شاهی که بود درویش سلطان دلست ار نه
بر تخت همی ماند بر صورت ایوانها
شاهنشه فقرستی شایسته سلطانی
مردست که خواهد برد این گوی ز میدانها
سلطان که بود آدم از دیو نپرهیزد
شمشیر یداللهی برد سر شیطانها
با دوست نیندیشم در این دی و این بهمن
آنطرفه بهار خوش با آن گل و ریحانها
ابروی نگار من ابطال کشد در خون
زین طرفه کمان آمد بر سینه چه پیکانها
این سر نتوان گفتن جز بر سر دار ایدل
اسرار صفا یکسر ثبتست بدیوانها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای طایر قدوسی بر تن متن و تنها
داری پس ازین زندان بر عرش نشیمنها
با زاغ سیه بودی یکچند درین مجلس
با روح قدس پری زین بعد بگلشنها
ا زخوف توان رستن در مردن حیوانی
دارد پسر انسان بر چرخ چه ماء/منها
هرگز بنمیرد کس گر بار دوم زاید
تا بار دوم زادن داریم چه مردنها
بر خار بیابانها تا چند توان خفتن
مرغی که چرد ریحان بر سنبل و سوسنها
آن راز که گر گوید منصور بدار افتد
گفتیم و پرستاران گفتند به برزنها
از شرق بطون سر زد خورشید هو الظاهر
میتابدت ار باشد بر بام تو روزنها
در معرکه وحدت پوشیده ز خون خفتان
بی تیر چو آرشها بی گرز چو قارنها
بر رخش خرد زن زین زین خوان زحل بگذر
کاین گرگ دغل درد خفتان تهمتنها
ای بنده اگر خواهی آن طنطنه شاهی
زی گلشن اللهی بگریز ز گلخنها
خاکستر ما سازد هر قلب که باشد زر
اکسیر مهماتیم ما سوخته خرمنها
ای وادی حیرانی گمگشته بسی دارد
در خاطر ما باشد صد موسی و ایمنها
ای اختر روز افزون دل را گهر گردون
بی لعل لبت از خون لعلست چه دامنها
حال دل عاشق را میپرسی و میدرد
مژگان تو خفتانها ابروی تو جوشنها
زین پرده برافکندن اندازی و افروزی
در شهر چه شورشها بر چرخ چه شیونها
ماه آوری از طوبی ای آدم کروبی
ای خارق عادتها ای مبدع دیدنها
آزار صفا کردن خون در دل ما کردن
با دوست جفا کردن بهر دل دشمنها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
اگر بعرش کشد دوست فرش ایوان را
ز دست دل نتواند کشید دامان را
بروی یار که پنهان و آشکار من اوست
که اوست نیک نگر آشکار و پنهان را
مرا دو دیده بدامان ز درد عشق بریخت
بدان مثابه که دامان ابر باران را
ز زلف اوست پریشانی دل همه جمع
اگر ز جمع توان برد پی پریشان را
زمانه بر سر جان چنگ برد و دندان زد
نکو شناخت حریفان آب دندان را
دل من و تن من شاهباز بود و قفس
شکست باز دل این تنگنای زندان را
بریخت پر خود از فر عشق یافت دو بال
چو شاهباز بساعد نشست سلطان را
ز راه عشق کسی جان نبرد خیر دهاد
خدای قافله سالار این بیابان را
مرا کشید ز فقر و فنا بدولت دوست
که خضر یافت ز ظلمات آب حیوان را
کنون سر من و سامان من بهمت اوست
که دل بسایه اش از سر گرفت سامان را
بگلشن رخ دولت هزار دستانم
که دولتیست بگلشن هزار دستان را
فراق بر سر دل زد هزار پتک و فری
چو پتک یافت دل آماده کرد سندان را
رسیده بود مر این کارد تا بستخوانم
چو عشق بود در او سخت کرد ستخوان را
هزار مرتبه مردیم و باز زنده شدیم
بهیچ می نخرند اهل معرفت جان را
ز دست زلف تو ای فتنه تو کفر انگیز
خدای حفظ کناد از بلای ایمان را
شکست عشق تو عهد صفا و بست که دوست
ز دوست می نتواند شکست پیمان را
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
با زلف تو صد پیمان دل بست بدستانها
بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها
این کشمکش زندان پیوست بسلطانی
ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها
آموختم از خطش یک نکته و در دوران
نام من سودائی ثبتست بدیوانها
در خاک حریم خم سر مست حضورم من
گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها
در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد
این جامه بریدستند بر قامت عریانها
با دست بساط جم پیش نظر رهرو
کاندر گرو موریست در راه سلیمانها
این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی
با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها
من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم
او شاد که در غفلت خفتست بایوانها
روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی
عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها
دین و دل دانائی سد ره عشق آمد
ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها
با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی
در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بدرس دل سر زانوی ماست مکتب ما
دلست همنفس روز و همدم شب ما
حکایت سر زلف تو ذکر دایم دل
فسانه غم عشق تو درس مکتب ما
بود پدید که خورشید راست آینه آب
چنانکه روی تو را سینه مهذب ما
دل آنچه در طلبش می شتافت یافت ز خود
بهر زه سنگ طلب سود سم مرکب ما
می وصال دل از جام اتصال کشیم
ببین بذوق سلیم و صفای مشرب ما
ز پر باز حقیقت باوج معرفتیم
نه بسته است نه بشکسته بال و مخلب ما
عبید فقر و فنائیم و مالکان ملوک
که امر خلق بود زیر حکم اغلب ما
ز علم برد باقصای عین و حق یقین
ببین بمرتبه دانش مرتب ما
هزار میکده در مغز این اثر نکند
لب ار نهند بتوحید خلق بر لب ما
هنوز کوکب و دور و مدار چرخ نبود
که سر زد از افق چرخ عشق کوکب ما
سلوک مذهب ما را ز پای تن نتوان
بسیر پست که فقر و فناست مذهب ما
مقیم رحمت ما غرق رحمت ازلیست
معذب ابدی هر که شد معذب ما
رقاب کون و مکان زیر امرورد صفاست
ببین بمنزلت یا رؤف و یارب ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گذشت درگه شاهی ز آسمان سرما
که خاک درگه درویش تست افسر ما
زند کبوتر ما در هوای بام تو پر
شکار نسر حقیقت کند کبوتر ما
کمند زلف ترا در خورست گردن شیر
که تاب داده ئی از بهر صید لاغر ما
بظل رایت خورشید آسمان وجود
طلوع کرد ز شرق شهود اختر ما
ستاره ایم نه بل شاهباز دست شهیم
که آفتاب بود زیر سایه پر ما
نهفته در ظلمات تنست آب حیوه
بسینه است دل آئینه سکندر ما
بدور نقطه دل چنبریم دایره وار
بدان احاطه که چرخست زیر چنبر ما
شدیم بنده سلطان فقر و از افراد
ممالک ملک وملک شد مسخر ما
کتاب جمع وجودیم ما بمدرس خود
که هر چه هست بود آیت مفسر ما
مس نواقص امکان زر وجوب شود
شود چو طرح بر او گرد کیمیاگر ما
صفای گوشه نشینیم و هست روشن تر
ز آفتاب فلک طینت منور ما
نگاهبان سرو گنج و افسر و ملکیم
که شاهوارتر از گوهرست گوهر ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ما رهرو فقریم و فنا راهبر ما
بی خویشتنی کو که شود همسفر ما
ای آنکه ز خود با خبری در سفر عشق
زنهار نیائی که نیابی خبر ما
در کار دلم پای منه باک ز جان کن
کاین خانه بود فرش ز خون جگر ما
در کشور فقر آمده مهمان فنائیم
لخت جگر و پاره دل ماحضر ما
رنج تن ما از تب عشقست چه حاصل
از رنج طبیبی که دهد دردسر ما
امشب گذر از گوش کند خون که شب دوش
از چشم روان گشت و گذشت از کمر ما
فاسد شود ار خون به رگ از طبع گرانبار
خار ره تجرید بود نیشتر ما
ما خاک نشین در میخانه عشقیم
تاج سر خورشید بود خاک در ما
موران ضعیفیم ولی ملک سلیمان
با دست درین بادیه پیش نظر ما
ما خسرو فقریم و نپاید سر جمشید
گر سر کشد از خط سر تاجور ما
پی گم مکن ای سالک اگر طالب مائی
کز اشک روان سرخ بود رهگذر ما
دنبال صفا گیر که گر بگذری از چرخ
تا نگذری از خویش نبینی اثر ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
درین دیده در آئید و ببنید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجوئید
مجوئید زمین را و مپوئید سما را
گدایان در فقر و فنائیم و گرفتیم
بپاداش سر و افسر سلطان بقا را
خیالات و هواهای بد خود نپسندیم
بخندیم خیالات و ببندیم هوی را
جم عرش بساطیم و سلیمان اولوالامر
هوا گر نشود بنده نشانیم هوا را
بلا را بپرستیم و برحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خدائیم و بهر درد دوائیم
بجائیکه بود درد فرستیم دوا را
ببندید در مرگ وز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
گذشت از سر سلطانی و شد بنده درویش
شه ار دید فر مملکت فقر و فنا را
بهل بار گل از دوش که بر دل نبود بار
اسیر زن و فرزند و عبید من و ما را
حجاب رخ مقصود من و ما و شمائید
شمائید ببینید من و ما و شما را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
درین خانه بیائید و ببینید صفا را
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
پس دیوار تن بر شده ماهیست عجب
بمنش با نظر لطف نگاهیست عجب
دل بر پادشه دولت پاینده فقر
از ره عشق مرا برد که راهیست عجب
از کف مرگ توان جست بهمدستی عشق
عشق در حادثه مرگ پناهیست عجب
طاعت عشق صوابست که مقبول خداست
سر بی عشق بتن بار گناهیست عجب
عجب از یوسف دل نیست که افتاد بچاه
کنده زیر رسن زلف تو چاهیست عجب
باز بر بسته پر و صعوه پرد با پر باز
عرصه کون و مکان شعبده گاهیست عجب
دعوی عشق مرا حسن دلیلست قوی
شاهد حسن ترا عشق گواهیست عجب
ایکه محبوب جهانی تو ببستان بهشت
رسته از باغ رخت مهر گیاهست عجب
آسمان پست و تو سلطان بلند اختر حسن
بنشین بر دل وارسته که گاهیست عجب
پادشه بنده فقرست که از سایه دوست
بر سر پادشه فقر کلاهیست عجب
دل ما دستگه سلطنت شاه صفاست
بنده شاه صفائیم که شاهیست عجب
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
باز دل را دست جان آمد بدست
طره آن دلستان آمد بدست
آن سر زلف سیاه دلفریب
با هزاران داستان آمد بدست
آنچه از آبادی دین شد خراب
در خرابات مغان آمد بدست
گر چه دل ویرانه شد از عشق دوست
لیک گنج شایگان آمد بدست
جان شد افریدون ضحاک هوی
تا درفش کاویان آمد بدست
رستم ما را پس از هفتاد خوان
آرزوی هفتخوان آمد بدست
دیو کثرت را بجان انداخت تیر
زابروی وحدت کمان آمد بدست
بی قران گشتیم و ز اقران بی نیاز
صحبت صاحبقران آمد بدست
مرحب غم شد شکار ذوالفقار
بازوی خیبرستان آمد بدست
تاخت سر ما بسرحد یقین
رخش همت را عنان آمد بدست
چرم گرگ آرزو درهم درید
پنجه شیر ژیان آمد بدست
گرگ فرعونی شکار مار شد
طور را چوب شبان آمد بدست
بی نشان گشتیم از نام و نشان
تا نشان بی نشان آمد بدست
ز آدم خاکی پری در پرده است
این پری رو ناگهان آمد بدست
نیست نقد یار در کون و مکان
از دیار لا مکان آمد بدست
کشت دل سر سبز شد زاب شهود
حاصل کون و مکان آمد بدست
هادی ما را بتاء/یید صفا
مهدی صاحب زمان آمد بدست
آنکه چندین سال جستندی بجان
آستینش رایگان آمد بدست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بغیر خاک سر کوی دل پناهی نیست
بجز گدای در فقر پادشاهی نیست
مراست سلطنت فقر با کلاه نمد
ازین نمد بسر پادشه کلاهی نیست
جلال بین که سر آفتاب را زین سیر
جز آستان طریقت حواله گاهی نیست
بدیده دل کامل که ثابتست چو کوه
شکوه پادشه کون سر کاهی نیست
بدوست ره نبری جز بخانه دل ما
ز خانه دل ما تا بدوست راهی نیست
ز آب دیده توان برد پی ب آتش دل
مرا بعشق تو زین خوبتر گواهی نیست
امید عفو منست از خدای جرم خودی
»که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست «
پناه میبرم ایدل ز دست خویش بدوست
بهوش باش که جز نیستی پناهی نیست
مرا ز فقر بدولت مخوان که گاه ملوک
بر فقیر به از کنج خانقاهی نیست
چه باک چرخ مرا ز استراق دیو نفاق
شهاب ثاقب درویش غیر آهی نیست
قوام چرخ بود بر ستون خیمه فقر
باستقامت این خیمه بارگاهی نیست
فریب جاه نخواهیم خورد و غبطه مال
گدای فقر مقید بمال و جاهی نیست
دل صفا ز تجلیست بوستان بهشت
بجز خط تو درین بوستان گیاهی نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ما و دل گر پاس عشق پرده در خواهیم داشت
پرده غیر از جمال دوست بر خواهیم داشت
یکنفس با او نباشیم و بجز او ننگریم
پاس انفاس و مراعات نظر خواهیم داشت
بی سر و بی پای گر باشیم و بی سامان چه باک
در بساط فقر فرق تاجور خواهیم داشت
خسروان را سر فرو ناریم بر تاج و کمر
کز کرامت تاج و از رفعت کمر خواهیم داشت
از طریق عشق بینی در هوای عشق دوست
گر دو پای خویش بر بندیم پر خواهیم داشت
کی فرو مانیم در زندان جاه و آرزو
عقل کاراگاه و عشق راهبر خواهیم داشت
دل کجا بندیم بر این علمهای بی اصول
ما بجز افسانه سودای دگر خواهیم داشت
بر فضای دوست در شیب و فراز راه عشق
صبر اگر کردیم بر دشمن ظفر خواهیم داشت
تیر اگر بارد نثار تیر جان خواهیم کرد
سنگ اگر آید بپیش سنگ سر خواهیم داشت
در غمش با اشک چون سیم و رخ چون زر ناب
بت پرستیم ار هوای سیم و رز خواهیم داشت
هر کسی را عشقی و سودای سری در سرست
ما بسر سودای عشق آن پسر خواهیم داشت
با سر زلف کجش در خلوت سر صفا
راستی آشوبها در بحر و بر خواهیم داشت
بی خبر مائیم زان موی و میان دلفریب
گر ز حال خود سر موئی خبر خواهیم داشت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گویند روی یار بکس آشکار نیست
در چشم من که هیچ بجز روی یار نیست
گویند در بهار دمد گل ولی مرا
گلهاست در نظر که یکی در بهار نیست
خارست و گل بهر چمن و سینه مراست
گلهای دسته دسته که در دست خار نیست
ویرانه پیکری که نباشد خراب درد
بیچاره سینه ئی که بعشقش دچار نیست
حشمت نگر که خیمه زنگاری فلک
جز بر ستون فقر و فنا استوار نیست
گر دل نبود دایره کن فکان نبود
بر غیر نقطه دائره ئی را مدار نیست
صبحست و نو بهار و بجام نگار می
بیدار شو که نوبت خواب و خمار نیست
ابرست در ترشح و بادست مشک بیز
دیوانه است هر که ز می هوشیار نیست
بی بوس و بی کنار بود یار یار من
در سینه است حاجب بوس و کنار نیست
در سینه است و در سر و در دیده است و دل
جائی که نیست نیست گه انتظار نیست
از شش جهه گرفته سر راه سیر ما
ما را ز دست عشق تو پای فرار نیست
از رفرف عروج مقامات سیر دل
مغزی پیاده است که بر می سوار نیست
بر عرش وحدتست بتحقیق اهل سیر
سر صفا که بسته این هفت و چار نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سر ملک ز جلالت بر استانه ماست
که امشب آن ملک ملک جان بخانه ماست
سرود ماست که بر آسمان فکنده بساط
نشاط چرخ ز بانگ دف و چغانه ماست
تمام کون و مکان هست جام صبح ازل
که یکدو جرعه درو از می شبانه ماست
نشانه نیست از آن شاه بی نشان و ز غیب
بهر کمان که زند تیر بر نشانه ماست
دو طایریم من و دل ببوستان وصال
که لعل و خال رخ دوست آب و دانه ماست
ز آب و دانه باغ بهشت وصل شدیم
دو شاهباز و خرابات آشیانه ماست
بقلب ناسره کثرت اعتماد مکن
که گوهر و زر توحید در خزانه ماست
هر آنچه هست درین کارگاه کن فیکون
نهاده پای بهستی پی بهانه ماست
من و تو و تن و جان جهان فناست ولی
کسی که زنده بخویشست در میانه ماست
فسانه می نشمر داستان ما بغلط
که هر چه هست بکون و مکان فسانه ماست
تراب میکده و آفتاب چرخ دلیم
ز آسمان برین برتر آستانه ماست
نشاط و وجد دل ماست در برابر دوست
که زهره در طلب و چرخ در ترانه ماست
اگر چه هست برون از زمان سرمد و دهر
ولی امر ولی والی زمانه ماست
جمال کعبه و جاه جوامع ملکوت
ز خاک میکده و باده مغانه ماست
نصیب غرقه بحر صفاست گوهر عشق
که هشق گوهر دریای بیکرانه ماست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مملکت شاه عشق جز دل درویش نیست
دل بطلب کائنات مملکتی بیش نیست
بگذرد از خویشتن در طلب روی یار
هر که بجانان رسید معتقدی بیش نیست
عشق بود کیش ما دولت اینست و بس
کافر بیدولتست آنکه درین کیش نیست
در نظر هوشیار نیست عیان غیر یار
این سخن آشکار در خور تفتیش نیست
طالب دیدار دوست کی نگرد پیش و پس
در دل صاحبدلست در پس و در پیش نیست
در تو اگر نیست دل منکر دلبر مباش
این دل مرد خداست جای بد اندیش نیست
گر دل بریان خوری زن در بیدولتان
بر سر خوان فنا جز جگر ریش نیست
سر که از او هوش زاد همقدم ابلهان
دل که از او نوش زاد منتظر نیش نیست
خلق تبه کارشان کاسد بازارشان
رونق جذوارشان بیشتر از بیش نیست
خائف ترسد ز میر ورنه چه ترسی ز مرگ
سیر الی المنتهی است عالم تشویش نیست
ظالم در این دیار هیچ نکرده گذار
گرگ در این مرغزار بر اثر میش نیست
بی بصر و زشت خوست هر که نه بنیای اوست
مرده بی آبروست هر که تجلیش نیست
موت دم نقد ماست ملکت شاه صفاست
منبت فضل خداست دوزخ درویش نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
این گونه ماه آسمانست
یا روی تو ای بلای جانست
این زلف سیاه در خم و تاب
یا فتنه آخر الزمانست
مژگان دمیده است یا تیر
ابروی کشیده یا کمانست
آهوی ترا بمرتع ماه
مشکی چو هلال پاسبانست
کی پاس دهد که میبرد دل
گرگست و بصورت شبانست
از دیده من عقیق تر زاد
لعل تو ستاره یمانست
کی فتنه شوم بماه و خورشید
سودای خط تو در میانست
واقف نشوم بسیر گردون
سود فلکی مرا زیانست
یار آمد و با هوای او دل
چون گوی بدست صولجانست
جان با سر خویش کرد بازی
ای دلشده وقت امتحانست
ای سر که نشان عشق جوئی
ره گم نکنی که بی نشانست
ای دل که سبک رو فنائی
بر دوش تو بار تن گرانست
ای رستم جان برخش تائید
زین بند که سیر هفتخوانست
تا بو که رسی بوصل آن ماه
این نسج که می تنی کتانست
ظلمانی و آرزوی انوار
اندیشه ماه و نردبانست
در خوان صفاست نعمه الله
دریاب که این بزرگ خوانست