عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۶۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۹۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۳۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۵۹
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳ - و قال ایضایمدحه
ای آفتاب ملک که تا دامن ابد
بر تو مباد دست کسوف و زوال را
فرزانه قطب دین که ببوسند خاک تو
خورشید و مه ز یادت حسن و جمال را
ز انجا که جلوه گاه عروسان طبع تست
بربسته اند منظر و هم و خیال را
لرزان چو شاخ بید برآرد سر از زمین
گر هیبتت مثال دهد پور زال را
خورشید افتتاح بخاک درت کند
هرروز بامداد نکوییّ فال را
زوبین آب داده کند دست هیبتت
در حلق دشمنان تو آب زلال را
برگردنش شکفته شود شاخ ارغوان
از تیغ تو چو سبزه دمد بدسگال را
بر پای اسبت ار بمثل دست یافتی
برآفتاب فخر رسیدی هلال را
سرتاسر وجود بیک ره فرو گرفت
سیمرغ همّتت چو بگسترد بال را
باشد همیشه کوفته و زرد روی زر
از بس که خوار دارد جود تو مال را
همچون کشف بسینه سراندر کشد اجل
آنجا که نیزۀ تو برا فراخت یال را
شد رنگ روی خصم شکسته ز گرز تو
آن بد که بشکنند سرش روی مال را
می جست چرخ پایۀ قدر تو، عقل گفت
اولیتر آن بود که نجویی محال را
جز خون خویشتن نخورد بدسگال تو
گرزانک می بجوید چیزی حلال را
دست گهرفشان تو گویی که در ازل
شد آفریده بخشش وجود و نوال را
فرسنگهای دور پذیره همی شوند
عفوت گناه را و سخایت سؤال را
بیمار کرد غیرت لطفت نسیم را
خوش بوی کرد نفحۀ خلقت شمال را
بس شاخ دولتا که برآرد فلک ز بیخ
تا برکشد زمانه چو تو یک نهال را
تا روی من بخاک درت یافت اتّصال
تاریخ عمر کرده ام این اتّصال را
در عرصۀ ثنای تو کانرا کرانه نیست
گرچه فراخ یافت دعاگو مجال را
تخفیف را نمود برین گونه اختصار
تاره بخاطر تو نباشد ملال را
دست سخن ز دامن مدح تو کوتهست
خیره چرا دراز کنم قیل و قال را ؟
در حضرت تو عرض سخن ریزه کرده ام
نز روی اعتداد ولی امتثال را
عین الرّضای لطف تو می باید این زمان
هم این نوشته راوهم این حسب حال را
تا دامن قیامت ازین دولت و شکوه
مصروف دار یا رب عین الکمال را
عکسی ز فر پرتو سرسبزی تو باد
سرسبزی که هست قرین ماه و سال را
بر تو مباد دست کسوف و زوال را
فرزانه قطب دین که ببوسند خاک تو
خورشید و مه ز یادت حسن و جمال را
ز انجا که جلوه گاه عروسان طبع تست
بربسته اند منظر و هم و خیال را
لرزان چو شاخ بید برآرد سر از زمین
گر هیبتت مثال دهد پور زال را
خورشید افتتاح بخاک درت کند
هرروز بامداد نکوییّ فال را
زوبین آب داده کند دست هیبتت
در حلق دشمنان تو آب زلال را
برگردنش شکفته شود شاخ ارغوان
از تیغ تو چو سبزه دمد بدسگال را
بر پای اسبت ار بمثل دست یافتی
برآفتاب فخر رسیدی هلال را
سرتاسر وجود بیک ره فرو گرفت
سیمرغ همّتت چو بگسترد بال را
باشد همیشه کوفته و زرد روی زر
از بس که خوار دارد جود تو مال را
همچون کشف بسینه سراندر کشد اجل
آنجا که نیزۀ تو برا فراخت یال را
شد رنگ روی خصم شکسته ز گرز تو
آن بد که بشکنند سرش روی مال را
می جست چرخ پایۀ قدر تو، عقل گفت
اولیتر آن بود که نجویی محال را
جز خون خویشتن نخورد بدسگال تو
گرزانک می بجوید چیزی حلال را
دست گهرفشان تو گویی که در ازل
شد آفریده بخشش وجود و نوال را
فرسنگهای دور پذیره همی شوند
عفوت گناه را و سخایت سؤال را
بیمار کرد غیرت لطفت نسیم را
خوش بوی کرد نفحۀ خلقت شمال را
بس شاخ دولتا که برآرد فلک ز بیخ
تا برکشد زمانه چو تو یک نهال را
تا روی من بخاک درت یافت اتّصال
تاریخ عمر کرده ام این اتّصال را
در عرصۀ ثنای تو کانرا کرانه نیست
گرچه فراخ یافت دعاگو مجال را
تخفیف را نمود برین گونه اختصار
تاره بخاطر تو نباشد ملال را
دست سخن ز دامن مدح تو کوتهست
خیره چرا دراز کنم قیل و قال را ؟
در حضرت تو عرض سخن ریزه کرده ام
نز روی اعتداد ولی امتثال را
عین الرّضای لطف تو می باید این زمان
هم این نوشته راوهم این حسب حال را
تا دامن قیامت ازین دولت و شکوه
مصروف دار یا رب عین الکمال را
عکسی ز فر پرتو سرسبزی تو باد
سرسبزی که هست قرین ماه و سال را
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴ - ایضا له یمدح الصّدر العالم نورالدّین المنشی
نوری از روزن اقبال درافتاد مرا
که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا
ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی
کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا
وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست
آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا
نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم
هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا
آنکه از یک اثر تربیت انعامش
چرخ گردن زبن دندان بنهاد مرا
خجلم از سرکلکش که ز دریای کرم
در ناسفته بسی سفته فرستاد مرا
تا که با خاک درش دیدۀ من انس گرفت
همه لعل و گهر از چشم بیفتاد مرا
ای که از غایت غمخوارگی اهل هنر
نزدآنست که بخشی تو دل شاد مرا
من ندانستم کز باد توان جان افزود
کرد شاگردی انفاس تو استاد مرا
تا که مرغول خطت دیدم و معنیّ لطیف
پس از آن یاد نیامد گل و شمشاد مرا
عاشق لفظ تو شد جانم و گویی دادند
لب شیرین سخنت را دل فرهاد مرا
لعبت چشمم با خط تو پیوند گرفت
سبب اینست که از دیده گهر زاد مرا
من غلام سر کلک تو که بی ذلّ سوال
هر چه در خاطرم آمد همه آن داد مرا
شکر یکساعته انعام تو نتوانم گفت
ور کشد خود بمثل عمر به هفتاد مر ا
طالعی دارم کز تشنگیم لب بفکد
ور همه غوطه دهد دجلۀ بغداد مرا
زین مثالی که بیک حرف جهان بگشاید
بجز از خون جگر هیچ بنگشاد مرا
تیغ را گرچه جهانگیر بود گوهر او
چه کنم چون نبو قوّت انفاد مرا؟
با چنین تاختن لشکر حرمان چپ و راست
وای من ! گر نرسد لطف تو فریاد مرا
سر مویی نبرم بی مدد دولت تو
ور سراپای شود خنجر پولاد مرا
هیچ دانی که چه دادند مرا زین اقطاع؟
ریشخندی که بصد مرگ باستاد مرا
آب رویی که نبد در سر این نان کردم
وآش غصّه جگر سوخت ز بیداد مرا
اختیار خودم افکند بدین هیچ آبادی
کآفرین بر نظر و عقل و خردباد مرا
اندرین مزرعه یک قاعده دیدم منکر
که خود آن قاعده بر کند زبنیاد مرا
خرمنی باشد بر باد و چو قسمت کردند
خرمن آن قحبه زنان را بودو باد مرا
کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد
زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا
بندگیّ در تو تا ابدم فرض شود
گر کند خواجه ازین مقطعی آزاد مرا
که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا
ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی
کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا
وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست
آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا
نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم
هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا
آنکه از یک اثر تربیت انعامش
چرخ گردن زبن دندان بنهاد مرا
خجلم از سرکلکش که ز دریای کرم
در ناسفته بسی سفته فرستاد مرا
تا که با خاک درش دیدۀ من انس گرفت
همه لعل و گهر از چشم بیفتاد مرا
ای که از غایت غمخوارگی اهل هنر
نزدآنست که بخشی تو دل شاد مرا
من ندانستم کز باد توان جان افزود
کرد شاگردی انفاس تو استاد مرا
تا که مرغول خطت دیدم و معنیّ لطیف
پس از آن یاد نیامد گل و شمشاد مرا
عاشق لفظ تو شد جانم و گویی دادند
لب شیرین سخنت را دل فرهاد مرا
لعبت چشمم با خط تو پیوند گرفت
سبب اینست که از دیده گهر زاد مرا
من غلام سر کلک تو که بی ذلّ سوال
هر چه در خاطرم آمد همه آن داد مرا
شکر یکساعته انعام تو نتوانم گفت
ور کشد خود بمثل عمر به هفتاد مر ا
طالعی دارم کز تشنگیم لب بفکد
ور همه غوطه دهد دجلۀ بغداد مرا
زین مثالی که بیک حرف جهان بگشاید
بجز از خون جگر هیچ بنگشاد مرا
تیغ را گرچه جهانگیر بود گوهر او
چه کنم چون نبو قوّت انفاد مرا؟
با چنین تاختن لشکر حرمان چپ و راست
وای من ! گر نرسد لطف تو فریاد مرا
سر مویی نبرم بی مدد دولت تو
ور سراپای شود خنجر پولاد مرا
هیچ دانی که چه دادند مرا زین اقطاع؟
ریشخندی که بصد مرگ باستاد مرا
آب رویی که نبد در سر این نان کردم
وآش غصّه جگر سوخت ز بیداد مرا
اختیار خودم افکند بدین هیچ آبادی
کآفرین بر نظر و عقل و خردباد مرا
اندرین مزرعه یک قاعده دیدم منکر
که خود آن قاعده بر کند زبنیاد مرا
خرمنی باشد بر باد و چو قسمت کردند
خرمن آن قحبه زنان را بودو باد مرا
کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد
زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا
بندگیّ در تو تا ابدم فرض شود
گر کند خواجه ازین مقطعی آزاد مرا
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله ایضاً فیه
ایا سرفرازی که خورشید پر دل
که تندابرش چرخ او راست مرکب
ز بیم تو با تیغ گردد همه روز
ز سهم تو در خاک غلتد همه شب
شوی پی سپر همچو چوب معلّم
برت تیر چرخ ار نباشد مؤدّب
از آسیب قهر تو دریا مقعّر
ز بار عطای تو گردون محدّب
بسر پنجه یی بشکند همّت تو
سر رمح مریّخ در قلب عقرب
چو کلکت کند لوح محفوظ املی
خرد چون قلم بر سرآید بمکتب
قضا بهر منشور عمر تو پر کرد
ز روز و شب این شیشه های مرکّب
ز نعل سمندت که ناخن وش آمد
همی خارد اندام خود چرخ اجرب
بدرگاه تو چرخ را قربت آنگه
چو من بنده آنجا نباشد مقرّب
بچشمم زمانه سیاهست ازیرا
که هستم حقیر از بلندی چو کوکب
چو تیرم ز احسنت وزه رفته در تاب
چو تیغم ز زخم زبان مانده در تب
چو آنرا که نوخاسته چون هلالست
طلب میکنی تو ز خلق مهذّب
رهی را که بر تو حقوق قدیمست
ز روی کرم نیز گه گاه بطلب
که دانند اهل تجارب که بهتر
مجرّب بهر حال از نا مجرّب
مقدّم مؤخّر نهادند ما را
از آن گشت احوال ما نا مرتّب
نخست ار چه لب بود و انگاه دندان
نگر تا چه طرفه ست این حال یارب
همه در درون صف کشیده چو دندان
بدربر بمانده من خسته چون لب
چو دیدم که در حضرتت نیست مقبول
هر آن مادحی کان نباشد مهذّب
اگر چه مهّذب نیم لیک کردم
برین یک لقب خویشتن را ملقّب
بتعیین نام و لقب در هم دهم تن
بدان تا بنزد تو باشم مقرّب
ولکن رهی مرد این کار نیست
اگر نیز شرطست تعیین مذهب
مرا چاره صبرست امروز تا باز
دگر گونه گردد سپهر مذبذب
ولی سخت دشوار با قالب افتد
هر آن خشت کافتاد روزی ز قالب
که تندابرش چرخ او راست مرکب
ز بیم تو با تیغ گردد همه روز
ز سهم تو در خاک غلتد همه شب
شوی پی سپر همچو چوب معلّم
برت تیر چرخ ار نباشد مؤدّب
از آسیب قهر تو دریا مقعّر
ز بار عطای تو گردون محدّب
بسر پنجه یی بشکند همّت تو
سر رمح مریّخ در قلب عقرب
چو کلکت کند لوح محفوظ املی
خرد چون قلم بر سرآید بمکتب
قضا بهر منشور عمر تو پر کرد
ز روز و شب این شیشه های مرکّب
ز نعل سمندت که ناخن وش آمد
همی خارد اندام خود چرخ اجرب
بدرگاه تو چرخ را قربت آنگه
چو من بنده آنجا نباشد مقرّب
بچشمم زمانه سیاهست ازیرا
که هستم حقیر از بلندی چو کوکب
چو تیرم ز احسنت وزه رفته در تاب
چو تیغم ز زخم زبان مانده در تب
چو آنرا که نوخاسته چون هلالست
طلب میکنی تو ز خلق مهذّب
رهی را که بر تو حقوق قدیمست
ز روی کرم نیز گه گاه بطلب
که دانند اهل تجارب که بهتر
مجرّب بهر حال از نا مجرّب
مقدّم مؤخّر نهادند ما را
از آن گشت احوال ما نا مرتّب
نخست ار چه لب بود و انگاه دندان
نگر تا چه طرفه ست این حال یارب
همه در درون صف کشیده چو دندان
بدربر بمانده من خسته چون لب
چو دیدم که در حضرتت نیست مقبول
هر آن مادحی کان نباشد مهذّب
اگر چه مهّذب نیم لیک کردم
برین یک لقب خویشتن را ملقّب
بتعیین نام و لقب در هم دهم تن
بدان تا بنزد تو باشم مقرّب
ولکن رهی مرد این کار نیست
اگر نیز شرطست تعیین مذهب
مرا چاره صبرست امروز تا باز
دگر گونه گردد سپهر مذبذب
ولی سخت دشوار با قالب افتد
هر آن خشت کافتاد روزی ز قالب
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶ - و قال ایضاًَ یمدح الّصدر الّسعید رکن الدّین صامد و یصف الشّمس
چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟
شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب
شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان
طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب
ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال
دولت او را زخیل شام باشد انقلاب
معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت
وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب
گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام
گه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب
گه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار
گه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب
روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق
شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب
پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن
هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب
زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار
از دهانش می رود چون شمع گه گاهی لعاب
بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک
باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب
از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن
وز تخیّل پیکر او ساقی و جام و شراب
همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش
تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب
طرفه قرصی کو شود مهر دهان روزه دار
بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب
میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند
تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب
بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست
در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب
قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم
تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب
نیست بر وی اعتماد بی ثباتی زانک او
هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب
سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین
تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب
می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال
می رود از رفتن او زندگانی در شتاب
دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین
وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب
دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ
خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب
تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر
تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب
آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست؟
روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب
آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب
سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب
آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر
زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب
گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او
آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب
زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام
پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب
آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند
بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب
آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟
یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟
آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا
وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب
ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای
وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب
آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن
بر در و دیوار می افتد، چو مستان خراب
ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را
زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب
گه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ
گه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب
گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها
تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟
بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند
رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب
ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب
گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب
گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود
روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب
از دل و دست تو معمورست آفاق جهان
کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب
تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله
کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟
خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت
از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب
جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم
جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب
سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان
کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب
پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست
ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟
حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی
شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟
سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام
گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب
بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق
می بغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب
شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب
شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان
طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب
ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال
دولت او را زخیل شام باشد انقلاب
معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت
وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب
گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام
گه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب
گه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار
گه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب
روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق
شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب
پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن
هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب
زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار
از دهانش می رود چون شمع گه گاهی لعاب
بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک
باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب
از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن
وز تخیّل پیکر او ساقی و جام و شراب
همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش
تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب
طرفه قرصی کو شود مهر دهان روزه دار
بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب
میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند
تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب
بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست
در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب
قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم
تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب
نیست بر وی اعتماد بی ثباتی زانک او
هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب
سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین
تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب
می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال
می رود از رفتن او زندگانی در شتاب
دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین
وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب
دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ
خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب
تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر
تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب
آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست؟
روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب
آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب
سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب
آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر
زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب
گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او
آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب
زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام
پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب
آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند
بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب
آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟
یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟
آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا
وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب
ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای
وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب
آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن
بر در و دیوار می افتد، چو مستان خراب
ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را
زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب
گه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ
گه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب
گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها
تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟
بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند
رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب
ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب
گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب
گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود
روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب
از دل و دست تو معمورست آفاق جهان
کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب
تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله
کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟
خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت
از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب
جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم
جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب
سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان
کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب
پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست
ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟
حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی
شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟
سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام
گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب
بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق
می بغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و قال ایضاً یمدحه
ای بزرگی که آستانۀ تو
روز بازار زمرۀ فضلاست
نظمکی گفته ام طیبانه
نه برآن سان که رسم و عادت ماست
گفته ام ای که نیم نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکماست
در اشارات تست هر قانون
که دران ملک را نجات و شفاست
کلک بیمار ناتوان که هنوز
اثر ضعف در تنش پیداست
به سه کس می کشندش از سر دست
وین هم از ضعف و سستی اعضاست
دوسه علّت دروهمه متضاد
بدهم شرح ارت سر اصغاست
دقّ او ظاهرست و خوردن آب
بر تواتر دلیل استسقاست
سیهیّ زبان و گونۀ زرد
گرچه هر دو علامت صفراست
بند برپای و جنبش بسیار
می نماید که علّتش سوداست
رایت ا ورا معالجت فرمود
تاش علت فتاد در کم و کاست
لاجرم مثل تو درست قلم
از وزیران روزگار نخاست
آمدم با حدیث تهنیتی
که زمن فایتست واینش قضات
دی چو گفتند صاحب عادل
شربت دارو از طبیبان خواست
خاطرم این سخن قبول نکرد
گفت کین نقل خود دروغ و خطاست
زانک دانست ذات عالی او
که بحمد الله الطف الاشیاست
کو زدفع مضرّت فضلات
جاودان در پناه استغناست
جان صافّی گوهرش بدرست
که ازو خلق مستعّد بقاست
نه چو اجسام سست ترکیبست
که ز علّت نیازمند دواست
بسر خواجه یاد کرد قسم
که من این حال بنگرم که چراست
اندرین حال منهی فکرت
می دوانید هر سو از چپ و راست
تا بداند که چیست صورت حال
یا مبادّی این سخن ز کجاست
عاقبت عقل گفت موجب این
من بگویم که چیست روشن وراست
خواجه را در سخا بهانه بسیست
وین یکی از بهانه های سخاست
نفع هر دارویی خورنده برد
نفع داروی او طیبانراست
یعنی امساک را چنان خصمست
طبع من کاندرو گشایشهاست
کآنک یارش بود علی الاطلاق
در خور جامه و زر و دیباست
بیش ازین نیست رای و اندیشه
عجز را بازگشت سوی دعاست
ساحت راحتت منّزه باد
زان کدورت که در فنای بقاست
روز بازار زمرۀ فضلاست
نظمکی گفته ام طیبانه
نه برآن سان که رسم و عادت ماست
گفته ام ای که نیم نکتۀ تو
اند ساله ذخیرۀ حکماست
در اشارات تست هر قانون
که دران ملک را نجات و شفاست
کلک بیمار ناتوان که هنوز
اثر ضعف در تنش پیداست
به سه کس می کشندش از سر دست
وین هم از ضعف و سستی اعضاست
دوسه علّت دروهمه متضاد
بدهم شرح ارت سر اصغاست
دقّ او ظاهرست و خوردن آب
بر تواتر دلیل استسقاست
سیهیّ زبان و گونۀ زرد
گرچه هر دو علامت صفراست
بند برپای و جنبش بسیار
می نماید که علّتش سوداست
رایت ا ورا معالجت فرمود
تاش علت فتاد در کم و کاست
لاجرم مثل تو درست قلم
از وزیران روزگار نخاست
آمدم با حدیث تهنیتی
که زمن فایتست واینش قضات
دی چو گفتند صاحب عادل
شربت دارو از طبیبان خواست
خاطرم این سخن قبول نکرد
گفت کین نقل خود دروغ و خطاست
زانک دانست ذات عالی او
که بحمد الله الطف الاشیاست
کو زدفع مضرّت فضلات
جاودان در پناه استغناست
جان صافّی گوهرش بدرست
که ازو خلق مستعّد بقاست
نه چو اجسام سست ترکیبست
که ز علّت نیازمند دواست
بسر خواجه یاد کرد قسم
که من این حال بنگرم که چراست
اندرین حال منهی فکرت
می دوانید هر سو از چپ و راست
تا بداند که چیست صورت حال
یا مبادّی این سخن ز کجاست
عاقبت عقل گفت موجب این
من بگویم که چیست روشن وراست
خواجه را در سخا بهانه بسیست
وین یکی از بهانه های سخاست
نفع هر دارویی خورنده برد
نفع داروی او طیبانراست
یعنی امساک را چنان خصمست
طبع من کاندرو گشایشهاست
کآنک یارش بود علی الاطلاق
در خور جامه و زر و دیباست
بیش ازین نیست رای و اندیشه
عجز را بازگشت سوی دعاست
ساحت راحتت منّزه باد
زان کدورت که در فنای بقاست