عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۲
رخی در ماتم مطلب به خون اندوده می خواهم
دلی چون دیده قربانیان آسوده می خواهم
زبانی سر به مهر خامشی چون غنچه پیکان
سری فارغ ز فکر بوده و نابوده می خواهم
ز صد رهرو به پیمودن یکی منزل نمی یابد
من از منزل نشان در راه ناپیموده می خواهم
ندارد ساده لوحی همچو من دنیای بی حاصل
که روی مطلب از آیینه نزدوده می خواهم
ز گلزاری که چون باد صبا صد پرده در دارد
من از مشکل پسندی غنچه نگشوده می خواهم
زهی غفلت که از ماتم سرای چرخ مینایی
دل خوش، جان بی غم، خاطر آسوده می خواهم
ز آهویی که نتوان یافت از شوخی غبارش را
من از غفلت برای زخم، مشک سوده می خواهم
نمی آید ز من همراهی هر نو سفر صائب
رفیقی پای در راه طلب فرسوده می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۹
از دل سوخته اخگر به گریبان دارم
سینه ای گرمتر از خاک شهیدان دارم
ساده از نقش تمناست دل خرسندم
عالمی امن تر از دیده حیران دارم
به تهیدستی من خنده زند موج سراب
دامن بحر به کف گر چه چو مرجان دارم
قسمت زنگی از آیینه روشن نشود
انفعالی که من از صاف ضمیران دارم
هر که محروم شد تا از نان جوین می داند
که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
خرقه پوشیدن من نیست ز بیدار دلی
پای خوابیده نهان در ته دامان دارم
بوی خون شفق از خنده من می آید
گر چه چون صبح به ظاهر لب خندان دارم
چون تو از پشت ورق روی ورق می خوانی
حال خود از تو چه پوشیده و پنهان دارم؟
گر چه چون شانه ز من باز شودهر گرهی
سری آشفته تر از زلف پریشان دارم
می کند شهپر پرواز قفس را صائب
خار خاری که من از شوق گلستان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۳
چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۸
من که از داغ جنون ساغر سرشار باشم
خاک بر فرقم اگر منت دستار باشم
روی در دامن صحرای جنون می آرم
چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟
مردمی مردمک چشم جهان بین من است
پرده دیده خود در قدم خار کشم
چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است
زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم
کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا
دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم
از قماش سخنم صبح بناگوش ترست
با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟
من که از خرقه ناموس برون آمده ام
چون سر دار چرا منت دستار کشم؟
به تغافل جگر خصم زبون می سوزم
نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم
نیست در روی زمین گوشه امنی صائب
رخت ازین لجه پر خون به سردار کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۰
چه ضرورست که آلوده تعمیر شوم؟
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۳
ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایم
وسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایم
وقت ما را نکند موج حوادث ناصاف
ما به این سلسله چون آب روان ساخته ایم
نه سر گفتن و نه ذوق شنیدن داریم
با لب خامش و با گوش گران ساخته ایم
نقش امید جهان روی به ما آورده است
تا چون آیینه به چشم نگران ساخته ایم
چون مه عید عزیزم به چشم همه کس
تا ز الوان نعم با لب نان ساخته ایم
با گل روی تو در پرده نظر می بازیم
ما از آن آینه با آینه دان ساخته ایم
از مروت نبود روی ز ما پوشیدن
ما که با داغی از آن لاله ستان ساخته ایم
هوس بوسه زیاد از دهن ساغر ماست
ما به پیغامی از آن غنچه دهان ساخته ایم
از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ
ما به خمیازه خشکی چو کمان ساخته ایم
داغ سودای ترا در دل سی پاره خود
چون شب قدر نهان در رمضان ساخته ایم
غوطه در آتش سوزنده چو پیکان زده ایم
تا دل خویش موافق به زبان ساخته ایم
صائب از کلک سخنور چو عصای موسی
چشمه ها از جگر سنگ روان ساخته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۵
خواب سنگینی از افسانه غفلت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۳
دل به این عمر سبکسیر چرا شاد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم
نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم
دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم
صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم
از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم
ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۴
چه قدر سرخوشی از باده انگور کنیم
به که پیمانه خود از سر منصور کنیم
ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم
به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم
ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم
به چه رو چشم به رخساره منظور کنیم
نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر
از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم
بروی ای برق سبکسیر که در خرمن ما
دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم
عارفان غوره خود را می گلگون کردند
ما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیم
جاده روشن شمشیر بود دست بدست
صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۷
نوبهارست بیا روی به میخانه کنیم
مغز را از می گلرنگ پریخانه کنیم
بوسه را گرد لب جام به دور اندازیم
جگر سوخته خال لب پیمانه کنیم
شیوه خانه بدوشی به سبو بگذاریم
پای محکم چو خم باده به میخانه کنیم
قصر گردون پی آسایش ما ساخته اند
چند در زیر زمین مور صفت خانه کنیم
خانه پست نفس را به گلو می شکند
به چه دل زیر فلک نعره مستانه کنیم
ادب شمع به بال و پر ما مقراض است
ما نه آنیم که اندیشه ز پروانه کنیم
بحر ته جرعه بر خاک ره افشانده ماست
ما به این ظرف چه با شیشه و پیمانه کنیم
تاک در معذرت مستی ما می گرید
چه ضرورست که ما گریه مستانه کنیم
صائب آن دست که پیمانه گران بود بر او
ما چسان مزرعه سبحه صد دانه کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۰
مختلف چند ازین پرده نیرنگ شویم
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۸
سبک به چشم تو از شیوه وفا شده ام
سزای من که به بیگانه آشنا شده ام
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
به سهو از گره روزگار وا شده ام
ز خون شکوه دهانم پرست چون سوفار
خدنگ راست روم از هدف خطا شده ام
ملایمت شکند شاخ تندخویان را
ز خار نیست غمم تا برهنه پا شده ام
کیم من و چه بود رزق همچو من موری
که بار خاطر این هفت آسیا شده ام
نمک به دیده من رنگ خواب می ریزد
ز چشم سرمه فریب تو تا جدا شده ام
هنوز نقش تعلق به لوح دل باقی است
ز فقر نیست که قانع به بوریا شده ام
به ناله چون جرسم صد زبان آهن هست
ز بیم خوی تو چون غنچه بی صدا شده ام
ز هیچ همنفسی روی دل نمی بینم
چو پشت آینه زان روی بی صفا شده ام
میان اهل سخن امتیاز من صائب
همین بس است که با طرز آشنا شده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۵
ز سادگی است تمنای سود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم
بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم
زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم
بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم
درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم
ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم
پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم
چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم
به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم
ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم
کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم
مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم
کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۲
نه ذوق صحبت و نه میل گفتگو دارم
لبی خموشتر از گوش آرزو دارم
معاشران همه در پای خم ز دست شدند
منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
چه خنده های نمایان زبان زخمم کرد
هزار حلقه فزون جنگ با رفو دارم
ز بس که تند ز پهلوی محتسب گذرم
گمان برد که مگر سرکه در کدو دارم
دهن گشودن من از خمار خاموشی است
گمان برند که من ذوق گفتگو دارم
به بخشش فلک پست دل نمی بندم
خبر ز عادت طفل بهانه جو دارم
دمید صبح و نشدتر دماغ من صائب
دل پری ز تهیدستی سبو دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۸
منم که فیض شراب از کتاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۶
اثر ز غنچه درین گلستان نمی بینم
فغان که اهل دلی در میان نمی بینم
چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمی بینم
چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمی بینم
چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم
چنان شکستگی از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم
جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درین خاکدان نمی بینم
ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم
که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم
شکوفه ید بیضا به خاک ریخته است
ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم
چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمی اثری در جهان نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۰
چراغ طور نسوزد اگر کلیم شوم
شکفتگی نکند گل اگر نسیم شوم
بس است جوهر ذاتی مرا، نه آن گهرم
که گر صدف برود از سرم یتیم شوم
دم مسیح درین گلستان گرانجان است
به اعتماد کدام آبرو نسیم شوم؟
فلک مراد کریمان نمی دهد صائب
به مصلحت دو سه روزی مگر لئیم شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۴
شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم
شکستگان جهانند مومیایی هم
شود جهان لب پر خنده ای، اگر مردم
کنند دست یکی در گرهگشایی هم
فغان که نیست به جز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم
شدند تشنه لبان جهان بیابان مرگ
چو موجهای سراب از غلط نمایی هم
درین قلمرو ظلمت چو رهروان نجوم
روند سوخته جانان به روشنایی هم
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
جماعتی که دلیرند در جدایی هم
شود بساط جهان پر زر تمام عیار
کنند کوشش اگر خلق در روایی هم
شدند شهره عالم چو بلبلان صائب
سخنوران جهان از سخنسرایی هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۰
ز میوه گر چه درین بوستان سبکباریم
همان چو سرو به آزادگی گرفتاریم
زمین مرده شد از نوبهار زنده و ما
به خواب بیخبری همچو نقش دیواریم
هزار پرده دل ما ز شب سیاهترست
به چشم ظاهر اگر چون ستاره بیداریم
مکن چو ذره ز وجد و سماع ما را منع
که ما به بال و پر آفتاب سیاریم
به چشم اگر چه به نقش و نگار مشغولیم
دلی ز خانه آیینه پاکتر داریم
جهان ز قیمت ما مفلس است و بی بصران
گمان برند که ما مفلس خریداریم
اگر چه طوطی ما سبز کرده سخن است
گران به خاطر آیینه همچو زنگاریم
چو ابر بر رخ ما تیغ می کشند از برق
به جرم این که درین بوستان گهرباریم
ز آب گوهر ما تر شود گلوی جهان
لبی اگر چه ز شمشیر خشک تر داریم
همان ز سنگدلی در شکست ما کوشند
چو آب آینه هر چند صاف و همواریم
اگر چه شهپر پرواز ماست لاله و گل
همان چو قطره شبنم به بوستان باریم
به قاف عزلت ازان رفته ایم چون عنقا
که ما شکار پریزاد در نظر داریم
چه نعمتی است که زاغ و زغن نمی دانند
که ما به کنج قفس در میان گلزاریم
کمند همت ما چین به خود نمی گیرد
به هر شکار محال است سر فرود آریم
توقع کرم از سفله داشتن کفرست
سپهر هر چه به ما می کند سزاواریم
ازان ترانه ما هوش می برد صائب
که پیرو سخن مولوی و عطاریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۴
تا چند خون زرشک تماشاییان خورم؟
دل جای دانه چند درین گلستان خورم؟
تا هست خون چرا می چون ارغوان خورم؟
تا دل بجا بود چه غم آب و نان خورم؟
صد دل حریف یک غم فیروز جنگ نیست
من چون به نیم دل غم صددودمان خورم؟
آخر مروت است که زاغان درین دیار
شکر خورند و من چو هما استخوان خورم؟
در جبهه عزیمت من نور صدق نیست
چون تیر کج مگر به غلط برنشان خورم
هر قطره را کنم چو صدف گوهر خوشاب
من آن نیم که آب کسی رایگان خورم
خون دل است از دهن جام من زیاد
من کیستم که باده چون ارغوان خورم و
آیینه عقیدت من صیقلی شود
هر چند خاکمال درین آستان خورم
درمان من ز برگ سبکبار گشتن است
زان پیشتر که سیلی باد خزان خورم
از سادگی به دست نوازش کنم حساب
از هر که روی دست من ناتوان خورم
درمانده ام به دست غم بی شمار خویش
آن فرصتم کجاست غم دیگران خورم؟
تا سیر می توان شدن از جان خویشتن
صائب چه لازم است غم آب و نان خورم؟