عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۳
از سبکروحی ز بوی گل گرانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم
چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم
زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم
آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم
خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم
می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم
می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم
عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم
می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم
سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم
حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم
چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم
زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم
آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم
خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم
می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم
می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم
عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم
می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم
سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم
حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۸
خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم
شمع را از پرده شب گشت رعنایی فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم
منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار
هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم
عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد
ظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکم
از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم
ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ
زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم
می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم
در ره باریک گردد پیچ وتاب مارکم
نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز
خار و خس کم گردد از دامان دریابارکم
ظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم
از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند
نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم
سایه دست نوازش بر سر آزادگان
درگرانی نیست از شمشیر لنگردارکم
حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند
از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم
شمع را از پرده شب گشت رعنایی فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم
منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار
هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم
عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد
ظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکم
از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم
ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ
زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم
می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم
در ره باریک گردد پیچ وتاب مارکم
نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز
خار و خس کم گردد از دامان دریابارکم
ظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم
از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند
نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم
سایه دست نوازش بر سر آزادگان
درگرانی نیست از شمشیر لنگردارکم
حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند
از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۷
تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۰
رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۸
جذبه ای کوتا سر از زندان تن بیرون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم
تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم
نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم
غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران
در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم
تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم
نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بی نیازی می زنم
حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم
غیرت همکار بنددست و پای جرات است
می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه
کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۸
درریاض آفرینش صد دل بی برگ را
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۸
هرکه ادراک زلف و روی جانان را به هم
دید با صبح وطن شام غریبان را به هم
روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم
چون کسی بندد به روی خود در فردوس را
پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم
گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را
چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم
لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه
لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم
از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی
چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم
سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است
کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
دید با صبح وطن شام غریبان را به هم
روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم
چون کسی بندد به روی خود در فردوس را
پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم
گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را
چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم
لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه
لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم
از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی
چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم
سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است
کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۰
ساده لوحان غافلند از الفت بیجای هم
می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم
صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی
حال دل را می توان دریافت از سیمای هم
روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین
هرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای هم
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم
در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار
سخت رویان از شکست قیمت کالای هم
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اند
صد بیابان در میان دارند از دلهای هم
از نمک تجدید زخم کهنه هم می کنند
این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم
مایه افسوس را از جهل افزون می کنند
ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم
صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست
اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم
صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی
حال دل را می توان دریافت از سیمای هم
روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین
هرکه چون طفلان گذارد دست بر بالای هم
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم
در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار
سخت رویان از شکست قیمت کالای هم
گرچه در پهلوی هم چون سبحه صد دانه اند
صد بیابان در میان دارند از دلهای هم
از نمک تجدید زخم کهنه هم می کنند
این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم
مایه افسوس را از جهل افزون می کنند
ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم
صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست
اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۹
چون سبو تا ما ز دست خویش بالین کرده ایم
خانه خود از شراب لعل رنگین کرده ایم
در خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
بستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایم
تکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکن
ما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایم
از مروت نیست کردن حق ما را پایمال
ما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایم
محضر آماده ای خواهد به خون ما شدن
این پرو بالی که چون طاوس رنگین کرده ایم
بیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مست
خنده خود را دلیل راه شاهین کرده ایم
چشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچ
ما ز غفلت خواب خود در خانه زین کرده ایم
بیغمان گر طره دستار زرین کرده اند
ما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایم
نغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایم
مصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایم
چون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟
ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایم
نیست صائب ناله ما را اثر در بیغمان
ورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم
خانه خود از شراب لعل رنگین کرده ایم
در خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
بستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایم
تکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکن
ما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایم
از مروت نیست کردن حق ما را پایمال
ما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایم
محضر آماده ای خواهد به خون ما شدن
این پرو بالی که چون طاوس رنگین کرده ایم
بیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مست
خنده خود را دلیل راه شاهین کرده ایم
چشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچ
ما ز غفلت خواب خود در خانه زین کرده ایم
بیغمان گر طره دستار زرین کرده اند
ما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایم
نغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایم
مصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایم
چون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟
ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایم
نیست صائب ناله ما را اثر در بیغمان
ورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۱
ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۶
عشق را در بند جسم از پیچ و تاب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم
با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم
دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم
چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم
با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم
در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم
می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم
همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم
با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم
دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم
چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم
با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم
در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم
می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم
همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۵
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۷
نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۰
نیم غمگین چو سرو از بی بریها شادیی دارم
ندارم هیچ اگر در کف خط آزادیی دارم
به من کی می رسد با پای چو بین زاهد خود بین
که من چون جذبه دریای رحمت هادیی دارم
میفکن ای فلک در جنگ با من تخم سست خود
که از دل در بغل من بیضه فولادیی دارم
بر اوراق جهان از خط باطل چون جوانمردان
به اقبال سبکدستی خط آزادیی دارم
سبک از خود برون آیند چون آه از دل عاشق
اگر دانند بیدردان که من چون وادیی دارم
ز بیم آتش سوزان دلم چون بید می لرزد
دو روزی همچو گل در بوستان گر شادیی دارم
چرا چون سرو از بیم خزان بر خویشتن لرزم
که از بی حاصلی در کف خط آزادیی دارم
مکن صائب ملامت گر ندارم خواب در شبها
به ابکار معانی در نظر دامادیی دارم
ندارم هیچ اگر در کف خط آزادیی دارم
به من کی می رسد با پای چو بین زاهد خود بین
که من چون جذبه دریای رحمت هادیی دارم
میفکن ای فلک در جنگ با من تخم سست خود
که از دل در بغل من بیضه فولادیی دارم
بر اوراق جهان از خط باطل چون جوانمردان
به اقبال سبکدستی خط آزادیی دارم
سبک از خود برون آیند چون آه از دل عاشق
اگر دانند بیدردان که من چون وادیی دارم
ز بیم آتش سوزان دلم چون بید می لرزد
دو روزی همچو گل در بوستان گر شادیی دارم
چرا چون سرو از بیم خزان بر خویشتن لرزم
که از بی حاصلی در کف خط آزادیی دارم
مکن صائب ملامت گر ندارم خواب در شبها
به ابکار معانی در نظر دامادیی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۵
به دور خط از آن چاه زنخدان بیش می لرزم
ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش می لرزم
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می آرد
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می لرزم
ز عریانی خطر افزون بود رنگین لباسی را
من آن شمعم که در فانوس بر جان بیش می لرزم
به عمر جاودان نتوان مرا ممنون خود کردن
که من بر آبرو از آب حیوان بیش می لرزم
ازان چون گنج پنهان می کنم حال خراب خود
که من بر تنگدستیها ز سامان بیش می لرزم
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
در آغوش وصال از بیم هجران بیش می لرزم
مرا چون مور می دانند قانع خلق ازین غافل
که بر هر دانه از ملک سلیمان بیش می لرزم
ز من بلبل کند پهلو تهی صائب نمی داند
که من از باغبان بر این گلستان بیش می لرزم
ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش می لرزم
عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می آرد
در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می لرزم
ز عریانی خطر افزون بود رنگین لباسی را
من آن شمعم که در فانوس بر جان بیش می لرزم
به عمر جاودان نتوان مرا ممنون خود کردن
که من بر آبرو از آب حیوان بیش می لرزم
ازان چون گنج پنهان می کنم حال خراب خود
که من بر تنگدستیها ز سامان بیش می لرزم
کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را
در آغوش وصال از بیم هجران بیش می لرزم
مرا چون مور می دانند قانع خلق ازین غافل
که بر هر دانه از ملک سلیمان بیش می لرزم
ز من بلبل کند پهلو تهی صائب نمی داند
که من از باغبان بر این گلستان بیش می لرزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۷
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم
از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم
به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم
چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم
سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم
از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم
به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم
چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم
سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۸
من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۴
ز پند ناصحان بی نمک پرشور شد گوشم
ازین بیهوده گویان خانه زنبور شد گوشم
شنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصل
که پوچ از مغز همچون کاسه طنبور شد گوشم
من و هنگامه بیهوده گفتاران معاذالله
که حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشم
بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخی
ز گفتار شکر ریز تو تا مهجور شد گوشم
ز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصد
پر از شهد و شکر چون خانه زنبور شد گوشم
نمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانم
که چون قصر بهشت جاویدان پر حور شد گوشم
سرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آید
ز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشم
ز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتم
چو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشم
ز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردم
که از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشم
سبک تا پنبه غفلت برون آوردم از مغزش
درین وحدت سرا پر نغمه منصور شد گوشم
شنیدم از شکست آرزو در سینه آوازی
که مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد کرد با من ناله بلبل
کز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشم
کف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب من
از آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشم
شمارم خنده مینای می را نوحه ماتم
ز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشم
به حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم را
که از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشم
نگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینم
به زیر پرده غفلت ز بس مستور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردن
نمکدان قیامت زان لب پر شور شد گوشم
مرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگی
ز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشم
مشو از حرف عشق ای خامه آتش زبان خامش
کز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشم
دی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردن
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
ز تلقین دم افسرده دلمردگان صائب
غبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم
ازین بیهوده گویان خانه زنبور شد گوشم
شنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصل
که پوچ از مغز همچون کاسه طنبور شد گوشم
من و هنگامه بیهوده گفتاران معاذالله
که حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشم
بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخی
ز گفتار شکر ریز تو تا مهجور شد گوشم
ز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصد
پر از شهد و شکر چون خانه زنبور شد گوشم
نمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانم
که چون قصر بهشت جاویدان پر حور شد گوشم
سرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آید
ز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشم
ز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتم
چو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشم
ز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردم
که از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشم
سبک تا پنبه غفلت برون آوردم از مغزش
درین وحدت سرا پر نغمه منصور شد گوشم
شنیدم از شکست آرزو در سینه آوازی
که مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد کرد با من ناله بلبل
کز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشم
کف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب من
از آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشم
شمارم خنده مینای می را نوحه ماتم
ز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشم
به حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم را
که از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشم
نگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینم
به زیر پرده غفلت ز بس مستور شد گوشم
نمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردن
نمکدان قیامت زان لب پر شور شد گوشم
مرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگی
ز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشم
مشو از حرف عشق ای خامه آتش زبان خامش
کز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشم
دی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردن
نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم
ز تلقین دم افسرده دلمردگان صائب
غبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۹
نه رنگ و بو درین گلشن، نه برگ و بار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم