عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢٠
انصاف فلک بین که درینمدت اندک
چه شور برانگیخت ز بیداد و چه شر کرد
اسباب مرا داد بتاراج و پس آنگه
سد رمق قوت حواله بجگر کرد
گردون چه بود چیست ستاره چه بود چرخ
تقدیر خدا بود حواله بقدر کرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢١
ای دل آخر ترا که باد هوس
بر تن زار ناتوان باشد
کی توانی نهاد روی براه
چون گه کوچ کاروان باشد
خود گرفتم سبک روان گشتی
بارت ایدل چو بس گران باشد
چون کنی کی رسی بمقصد خویش
خاصه کاین راه بیکران باشد
لیکن ار خوی نیک همره تست
قطع این ره بیک زمان باشد
هر که میزان گران رکاب کند
اندرین ره سبک عنان باشد
هر فطیری که پخته ئی همه عمر
توشه راه توهم آن باشد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢٢
آنها که داشتند شدند و گذاشتند
زانسان گذاشتند که گوئی نداشتند
باد فنا ز خاک اثرشان ربود از آنک
نقشی بر آب از آتش شهرت نگاشتند
نیک اختر آنگروه که بر کار روزگار
فکری سزای اهل بصیرت گماشتند
اندر جهان چو کفه میزان ز راستی
کردند دل تهی ز زر و سر فراشتند
زان پیشتر که باز ستانندشان بزور
چیزی که داشتند برغبت گذاشتند
ابن یمین ز نعمت دنیا بروزه باش
چون زان نه ئی که در پی شامند و چاشتند
زحمت مکش که دانه مرغ حیات تو
بر چشمه سار کوثر و تسنیم کاشتند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣٢
ایدل چه میکنم وطنی را که اندرو
هر دم هزار غصه ز هر سو بمن رسد
در تیه آرزو دهن آز بسته ام
نگشایم ار بمن همه سلوی و من رسد
دنیا کرای آن نکند کز برای آن
بر دامن ضمیر غبار زمن رسد
حقا که از دو کون ملالت بود مرا
گر حکم او بمن بسپاس و بمن رسد
بر جویبار دهر سهی سرو بیش نیست
آزاده ئی چو من که بطرف چمن رسد
گردد سهیل همچو سها مختفی ز شرم
گر برق خاطرم سوی ملک یمن رسد
گر حاسدان بمن نظر شر همی کنند
سهل است کی بقدر ملک اهرمن رسد
با من حسود را نرسد لاف همسری
در منزلت کجا بموحد شمن رسد
کی سرکشی رسد چو سهی سرو جویبار
آن سبزه را که پای بخاک دمن رسد
خواری چرا کشم نخرم عزت خسان
ور جان دهم ثمن چو بوقت ثمن رسد
گلخن چه میکنم بریاضی روم کزو
هر دم بمن نسیم گل و یاسمن رسد
یعنی سوی عزیز جهان کرم شوم
کز جو روی بمن زر مصری بمن رسد
دارای ملک شیخ علی آنکه هر دمم
از گلشن سخاش نسیم سمن رسد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣٣
ایدل آگه نیستی کز پیکرت باد فنا
ناگه انگیزد غباری چون ز میدان گرد گرد
ز ابر خذلان ز مهریر قهر چون ریزان شود
هر که دار برد طاعت جان ز دست برد برد
وانکه دارد اقتدار خیر و فرصت فوت کرد
چون بمرد آن ناسپاس بیخرد نا مرد مرد
مرد آن باشد که بخشد سیم و زر در زندگی
سیم و زر سودی ندارد آنزمان کو مرد مرد
در مصائب ناله کم کن کین مثل ماند بدان
بره را میبرد گرگ و اشتلم میکرد کرد
عاقبت خواهد فتادان بره در چنگال گرگ
گر چه بسیاری نگهبانیش خواهد کرد کرد
ساقیا درمان ندارد خشگریش روزگار
باده در ده تا فرو ریزم بپای درد درد
غم مخور ابن یمین کین دور چرخ نیلگون
بس امیر و پهلوان را استخوانها خورد خورد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴۵
ببخش آنچه دستت بدان میرسد
گرت دست بخشش بجان میرسد
که هر نیک و بد کز تو آید بتو
مکافات آن بیگمان میرسد
سرانجام چون حکم میر اجل
بطفل و به پیر و جوان میرسد
خردمند را باید آماده بود
که حکم اجل ناگهان میرسد
ره مردمی گیر ابن یمین
گرت دست قدرت بدان میرسد
که اینست راهی که پایان او
به بستانسرای جنان میرسد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴۶
برو ایدوست مپندار که اندر همه عمر
از خط و شعر ترا هیچ گره بگشاید
شعر و خط نیست متاعی که بهائی آرد
با تو گویم که چرا تا عجبت ننماید
مصطفی از همه کس بود بدان قادرتر
کین و آنرا به بنان و به بیان آراید
لیک آن هر دو پسندیده رایش چو نبود
ننگش آمد که بدان دست و دهن آلاید
گر تو از امت اوئی چه روی راه خلاف
بر مگرد از رهش ار ملک دو کونت باید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴٧
بشمس دولت و دین مفخر زمان و زمین
سلام من که رساندم پیام من که برد
لطیف طبع جهان آنکه گر رسد سوی گل
نسیم لطف وی از رشک پیرهن بدرد
روان ز نفحه اخلاق او بیاساید
چو از نسیم بهاری که بر چمن گذرد
بگویدش که بساطی بتو نشان دادند
که دل بجانب او همچون جان ز تن بپرد
بسیط خاک بجست و چنان بساط نیافت
رهی که تا ز پی نرد خویشتن بخرد
گرش بابن یمین از ره کرم بخشی
تر از فرط سخا حاتم ز من شمرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴٨
بوستان گل فضل و گل بستان هنر
سیف دین ای ز وجود تو هنرها موجود
بکر فکرت دل صاحبنظران برباید
چون زکتم عدم آید سوی صحرای وجود
مهر رایت چو بر اقلیم هنر سایه فکند
طالع اهل هنر شد متوجه بسعود
ذهن وقاد تو از سلک معانی گه نظم
بسرانگشت بیان باز گشادست عقود
تا در اقلیم هنر نوبت شادیت زدند
بنده گشت از دل و جان همچو ایازت محمود
گر زند تیر فلک با تو دم از شعر بلند
خرد از بانگ دهل فرق کند نغمه عود
ور حسد میبرد از رای تو خورشید رواست
بی هنر آنکه در آفاق کسش نیست حسود
پیش صاحبنظران بر سر بازار هنر
گوهری کو نبود نظم تو باشد مردود
قطعه ئی نزد من آوردی و از غایت لطف
روی بر خاک نهاد آبحیاتش بسجود
گر چه یک قافیه ذالست ولی گوهر خود
سیف از آنقطعه غرا بهمه خلق نمود
التماس فرجی کرده و دستار زمن
بخدائی که جز او نیست خرد را معبود
بحکیمی که درین خیمه نه پشت فلک
قرص خورشید کماجش بود و صبح عمود
کز تو جان باز ندارم ز مروت لیکن
چکنم نیست مرا دسترسی در خود جود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴٩
پدر که مرقد او باد تا ابد پر نور
خیال خود شب دوشین مرا بخواب نمود
چو دید زاتش محنت کباب گشته دلم
نهاد روی سوی من بصد شتاب چو دود
ز راه شفقت و از روی مرحمت در حال
ز درج گوهر شهوار قفل لعل کشود
سؤال کرد که ابن یمین چه عیبت بود
که روی بخت ترا ناخن زمانه شخود
جواب دادم و گفتم که جز هنر عیبی
اگر چه قافیه ذالست نیست در محمود
ولیکن این فلک بیهنر بدین عیبم
ز دل قرار ببرد وز دیده خواب ربود
خرد بطعنه همیگویدم که خوش میباش
اگر بکاست ز شادیت در غمت بفزود
شکایتی که مرا بود از فلک گفتم
شنود یکسر و نیکو نصیحتی فرمود
چه گفت گفت ز مهر سپهر دل بردار
که هست اطلس نیلی چرخ جامه کبود
مباش رنجه ز بهر جهان که سکه شناس
نداد نقد روا را بقلب روی اندود
مدار امید ز اهل زمانه از که و مه
و گر ز راه شرف فرق فرقدین فرسود
ندیده ئی که چه گفتست شاعری که دمش
غبار زنک ز آئینه روان بزدود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یکزمان بمراد کسیت باید بود
تو نیک باش بهر حال از بدان مندیش
که تخم نیک هر آنکس که کشت بد ندرود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵٠
پنج روزیکه در کشاکش غم
در سرای سپنج خواهی بود
گر فزون از کفاف میطلبی
طالب درد و رنج خواهی بود
مال کز وی تمتعت نبود
چه کنی مار گنج خواهی بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵١
پیش ازین گر قدسیان با یکدیگر
راز میگفتند گوشم میشنید
وینزمان ننیوشم اسرافیل اگر
صور خود در گوش من خواهد دمید
وای بر ابن یمین زین بستگی
گر نگردد لطف یزدانی کلید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵٣
پنجروزی که حیاتست چنان باید زیست
با خلایق که کم و بیش ثنائی ارزد
وقت رفتن چو رسد نیز چنان باید رفت
که ز بیگانه و از خویش دعائی ارزد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۶٧
حکیم ملت و دین را زمن پیام برید
که دوستان حق صحبت نگاه داشته اند
ز بی عنایتی تو شکایتی است مرا
که بر ضمیرم از آن فکرها گماشته اند
بمن رسید ز گفت رضی دین سخنی
که رایتش ز علو بر فلک فراشته اند
کنون بصورت تضمین ادا کنم سخنش
که عاقلان رقمش بر روان نگاشته اند
تو نیز کشته خود بدروی که در حق من
دروده اند بزرگان هر آنچه کاشته اند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧٣
خرد را دوش میگفتم بخلوت
که ای بیدار دل پیر مجرد
که باشد کز می جود وی امروز
رخ اهل هنر گردد مورد
زبان بگشاد پیرکار و گفتا
علاء الدین و الدنیا محمد
سپهر حشمت و رفعت که دارد
بزیر پای همت فرق فرقد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧۴
خلق خدا که خدمت دادار میکنند
هستند بر سه قسم که این کار میکنند
قسمی شدند از پی جنت خدا پرست
و آن رسم و عادتیست که تجار میکنند
قوم دگر کنند پرستش ز بیم او
و اینکار بندگانست که احرار میکنند
جمعی نظر ازین دو جهت قطع کرده اند
بر کار هر دو طایفه انکار میکنند
چون غیر خویش مرکز هستی نیافتند
بر گرد خویش دور چو پرگار میکند
اینست راه حق که سوم فرقه میروند
سیر و سلوک راه بهنجار میکنند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧۵
خیمه بوالعجبی زد فلک شعبده باز
هر دم از پرده برون نقش دگر گون آرد
صبحدم از سر کین تیغ ز خورشید کشید
وز شفق شام مبادا که شبیخون آرد
شد دلم خون و ندانست کسی کاخر کار
تا ازینحقه سر بسته چه بیرون آرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨۴
دو سه روزی که زندگانی تست
هیچ دانی که چون همی گذرد
گر بکسب فضیلتی مشغول
عاقلت ز اهل معرفت شمرد
وانکه او کسب مال خواهد کرد
هست غافل بنزد اهل خرد
با همه کسب مال هم بد نیست
گر خوراند بدوستان و خورد
وانکه بهر نهادنش طلبد
از جهان غیر حسرتی نبرد
خوبتر آنکه همچو ابن یمین
رقم آرزو ز دل سترد
بسوی رفتگان و آمدگان
چشم عبرت گشاده مینگرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨۵
در اینزمانه ندانم کسی ز اهل خرد
نظر بدوزد و بهر طمع زبون نشود
مجردی چو الف در جهان کجا باشد
که پیش میم طمع قامتش چو نون نشود
غلام همت آنم که خاطر عالیش
مطیع همت انباء دهر دون نشود
چو خاک پای لئیمان شوی ز آتش حرص
شود بباد همه آبروت و چون نشود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨٧
دوش در تنگنای عقل مرا
با خرد صحبت اتفاق افتاد
گفتم از راه لطف نوعی کن
تا شوم از غمان دهر آزاد
گفت یاری طلب که در عالم
شهر بند وفا کند بنیاد
در جهان هیچکس ندیدم کو
عاقبت دوستی بباد نداد
چون چنین است هر که در عالم
فرد گردد خداش خیر دهاد