عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۶ - قصیده در مدح امیر تالش
فصل بهارست خیز ای صنم گلعذار
کوکبه گل رسید باده گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
برکف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه زعفران
بس که زند خنده بر گریه ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود بر آید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا
خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت در فشان ابر بود اشکبار
هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بار گه هفت پشت
خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
کوکبه گل رسید باده گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
برکف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه زعفران
بس که زند خنده بر گریه ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود بر آید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا
خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت در فشان ابر بود اشکبار
هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بار گه هفت پشت
خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٨ - قصیده فی التوحید و الزهد و نعت الرسول صلی الله علیه و سلم
موسم پیری رسید ایدل جوانی ترک گیر
ز آنکه نالایق بود کار جوان از مرد پیر
هر چه آن در تیرگی شام دستت میدهد
می نشاید کرد چون روشن شود صبح منیر
بگذر از کار جهان اکنون که داری اختیار
پیشتر کآن اضطرارت بگذراند ناگزیر
بیش چون بلبل هوای گلشن دنیا مکن
چون ترا بر سر سمن بشکفت و بر عارض زریر
پای مرغ جان ز دام زلف جانان برگشای
تا زند بر شاخسار سدره و طوبی صفیر
دل چه بندی اندرین فانی سرای مستعار
چون کس دیگر بود هر ساعت او را مستعیر
نقد عمر خویش را از غش عصیان پاک دار
ز آنکه ره داری به پیش و زادت اینست ایفقیر
ورنه بی برگ و نوا مانی تو در بازار حشر
قلب روی اندود داری وانگهی ناقد بصیر
گر چه ریزی از هوا بر خاک آبروی خویش
چون شرر بیرون جهی از آتش چرخ اثیر
ای دل از چاه ضلالت گر خلاصی بایدت
عروه وثقای شرع احمد مختار گیر
تاج بخش انبیا کاندر شب معراج قدس
بر گذشت از عرش و کرسی زد فراز آن سریر
آن سپهر شفقت و رحمت که مهرش تافتست
بر وضیع و بر شریف و بر صغیر و بر کبیر
و آنکه رغم دشمنانرا ساخت از سیمین سپر
یکدو قوس اندر خور سدره بانگشت چو تیر
کرد بر دعویش اظهار شهادت سوسمار
با عزیز و با ذلیل و با عظیم و با حقیر
سایه او کس ندیدی ز آنکه بودی نور پاک
سایه ظلمانی بود باشد محال از مستنیر
گوش او در خواب و بیداری و چشم از پیش و پس
بود بر سمع و بصر قادر بفرمان قدیر
تا نشاند آتش اشراک عالم سوز را
از پی اظهار معجز دست او شد آبگیر
یکزمان کز متکا مهر نبوت وا گرفت
چوب خشگ مسجد آمد از تأسف در نفیر
قطره ئی چند از مساس پای گردون سای او
کرد شیرین آب شور و تلخ را در قعر بیر
ز اطلس گردون ببالای رفیع قدر او
کسوتی میدوخت خیاط ازل آمد قصیر
در جهان ز اهل فصاحت چون کتابش سورتی
کس نیاورد ارچه بعضی بود بعضی را ظهیر
نسخ آیاتش بدین غیر او نا ممکن است
ز آنکه نی بهتر از آن باشد نه نیز آنرا نظیر
هر که سر برتابد از درگاه جنت رتبتش
ز آسمانش آید ندا سحقا لا صحاب السعیر
تا زبانم میسر اید نعت آن صاحب کمال
از اثیرم گر مروتر گشت در فکرت ضمیر
گر چه نعتش را چو آرد بر زبان ابن یمین
با زبانی پر زه افتد در کمان از غصه تیر
میشود در وصف او حیران بلکنت این زبان
گر همه منشی دیوان فلک باشد دبیر
ور درختان باشد او را کلک و دریاها مداد
ور پی انشا ز اوراق فلک سازد حریر
پس کند تحریر وصف ذات پاکش تا بحشر
در خیالم نیست کآرد در قلم عشر عشیر
یا رسول الله اگر چه مجرمم تائب شدم
دستگیری کن مرا در روز سر مستتیر
نیستم نومید اگر چه مسرفم زیرا که هست
آیه لا تقنطوا من رحمه الله دلپذیر
در طریق اهل عرفان نا امیدی شرط نیست
مصطفی گر چه نذیر آمد هم او آمد بشیر
ز آنکه نالایق بود کار جوان از مرد پیر
هر چه آن در تیرگی شام دستت میدهد
می نشاید کرد چون روشن شود صبح منیر
بگذر از کار جهان اکنون که داری اختیار
پیشتر کآن اضطرارت بگذراند ناگزیر
بیش چون بلبل هوای گلشن دنیا مکن
چون ترا بر سر سمن بشکفت و بر عارض زریر
پای مرغ جان ز دام زلف جانان برگشای
تا زند بر شاخسار سدره و طوبی صفیر
دل چه بندی اندرین فانی سرای مستعار
چون کس دیگر بود هر ساعت او را مستعیر
نقد عمر خویش را از غش عصیان پاک دار
ز آنکه ره داری به پیش و زادت اینست ایفقیر
ورنه بی برگ و نوا مانی تو در بازار حشر
قلب روی اندود داری وانگهی ناقد بصیر
گر چه ریزی از هوا بر خاک آبروی خویش
چون شرر بیرون جهی از آتش چرخ اثیر
ای دل از چاه ضلالت گر خلاصی بایدت
عروه وثقای شرع احمد مختار گیر
تاج بخش انبیا کاندر شب معراج قدس
بر گذشت از عرش و کرسی زد فراز آن سریر
آن سپهر شفقت و رحمت که مهرش تافتست
بر وضیع و بر شریف و بر صغیر و بر کبیر
و آنکه رغم دشمنانرا ساخت از سیمین سپر
یکدو قوس اندر خور سدره بانگشت چو تیر
کرد بر دعویش اظهار شهادت سوسمار
با عزیز و با ذلیل و با عظیم و با حقیر
سایه او کس ندیدی ز آنکه بودی نور پاک
سایه ظلمانی بود باشد محال از مستنیر
گوش او در خواب و بیداری و چشم از پیش و پس
بود بر سمع و بصر قادر بفرمان قدیر
تا نشاند آتش اشراک عالم سوز را
از پی اظهار معجز دست او شد آبگیر
یکزمان کز متکا مهر نبوت وا گرفت
چوب خشگ مسجد آمد از تأسف در نفیر
قطره ئی چند از مساس پای گردون سای او
کرد شیرین آب شور و تلخ را در قعر بیر
ز اطلس گردون ببالای رفیع قدر او
کسوتی میدوخت خیاط ازل آمد قصیر
در جهان ز اهل فصاحت چون کتابش سورتی
کس نیاورد ارچه بعضی بود بعضی را ظهیر
نسخ آیاتش بدین غیر او نا ممکن است
ز آنکه نی بهتر از آن باشد نه نیز آنرا نظیر
هر که سر برتابد از درگاه جنت رتبتش
ز آسمانش آید ندا سحقا لا صحاب السعیر
تا زبانم میسر اید نعت آن صاحب کمال
از اثیرم گر مروتر گشت در فکرت ضمیر
گر چه نعتش را چو آرد بر زبان ابن یمین
با زبانی پر زه افتد در کمان از غصه تیر
میشود در وصف او حیران بلکنت این زبان
گر همه منشی دیوان فلک باشد دبیر
ور درختان باشد او را کلک و دریاها مداد
ور پی انشا ز اوراق فلک سازد حریر
پس کند تحریر وصف ذات پاکش تا بحشر
در خیالم نیست کآرد در قلم عشر عشیر
یا رسول الله اگر چه مجرمم تائب شدم
دستگیری کن مرا در روز سر مستتیر
نیستم نومید اگر چه مسرفم زیرا که هست
آیه لا تقنطوا من رحمه الله دلپذیر
در طریق اهل عرفان نا امیدی شرط نیست
مصطفی گر چه نذیر آمد هم او آمد بشیر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٩ - ایضاً قصیده در مدح معز الدین حسین کرت
منت خدایرا که بتوفیق کردگار
نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین
آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
هر آرزو که داشت نهان در میان دل
بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم
هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
ای آفتاب عالم و ای سایه خدای
بشنو حکایتی ز من زار دلفکار
دی بامداد چون شه سیاره بر فراخت
رایات نور از بر این نیلگون حصار
بودم نشسته با غم دل در فراق یار
ناگه در آمد از درم آن یار غمگسار
رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب
و اندر دلم از آن گل بیخار خار خار
جستم ز جای خویش که بودم شبانه مست
تا بشکنم ز جام می لعل او خمار
لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست
حالی بیار مژده که از لطف کردگار
بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین
همچون بنای معدلت خویش استوار
بندی که نوبهار بر آبش ز بیم موج
کشتی نوح را نبود قوت گذار
بندی کزو گشاده شود کار عالمی
زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار
بندی که پیش حمله طوفان سیلها
بیند زمانه چون که جودیش پایدار
هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش
نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار
هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش
آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار
ور سبزه دمن بدمد از زمین او
سر بر فلک کشد چو سهی سرو جویبار
خندان لب زمانه ازین بند دلگشای
خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار
درست سنگریزه در او ز آنک بر سرش
پیوسته ابر دامن در می کند نثار
میگفتم از سکندر و بندش حکایتی
با عقل کار دیده مرا گفت زینهار
با خسرو زمانه و این بند محکمش
خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار
ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست
با سینه پر آتش و با چشم اشکبار
آب حیا همی چکدش دایم از مسام
از بس که از سخای تو گشتست شرمسار
همچون زبان مار شکافد سر عدو
تیغت که هست پیکر او چون زبان مار
بگذشت توسن تو بمیدان آسمان
نعلی فکند و زو مه نو گشت آشکار
نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو
گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار
ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو
فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار
اکنون که دور گنبد گردون بکام تست
یا رب که باد تا ابد این دور برقرار
دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی
با دلبران مهوش و خوبان گلعذار
بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر
ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار
یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن
تا همچو آفتاب شود شمع روزگار
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
دائم ز گنج گوهر موزونت با یسار
هر کس که لاف گوهر منظوم میزند
گوهر شناستر ز توئی نیست گو بیار
تا در جهان ز هفت و چهار آگهی بود
در گرد این چهار بود هفت را مدار
ذات تو باد منبع احسان و خود توئی
مقصود از آفرینش این هفت و این چهار
نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین
آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
هر آرزو که داشت نهان در میان دل
بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم
هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
ای آفتاب عالم و ای سایه خدای
بشنو حکایتی ز من زار دلفکار
دی بامداد چون شه سیاره بر فراخت
رایات نور از بر این نیلگون حصار
بودم نشسته با غم دل در فراق یار
ناگه در آمد از درم آن یار غمگسار
رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب
و اندر دلم از آن گل بیخار خار خار
جستم ز جای خویش که بودم شبانه مست
تا بشکنم ز جام می لعل او خمار
لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست
حالی بیار مژده که از لطف کردگار
بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین
همچون بنای معدلت خویش استوار
بندی که نوبهار بر آبش ز بیم موج
کشتی نوح را نبود قوت گذار
بندی کزو گشاده شود کار عالمی
زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار
بندی که پیش حمله طوفان سیلها
بیند زمانه چون که جودیش پایدار
هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش
نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار
هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش
آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار
ور سبزه دمن بدمد از زمین او
سر بر فلک کشد چو سهی سرو جویبار
خندان لب زمانه ازین بند دلگشای
خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار
درست سنگریزه در او ز آنک بر سرش
پیوسته ابر دامن در می کند نثار
میگفتم از سکندر و بندش حکایتی
با عقل کار دیده مرا گفت زینهار
با خسرو زمانه و این بند محکمش
خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار
ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست
با سینه پر آتش و با چشم اشکبار
آب حیا همی چکدش دایم از مسام
از بس که از سخای تو گشتست شرمسار
همچون زبان مار شکافد سر عدو
تیغت که هست پیکر او چون زبان مار
بگذشت توسن تو بمیدان آسمان
نعلی فکند و زو مه نو گشت آشکار
نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو
گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار
ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو
فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار
اکنون که دور گنبد گردون بکام تست
یا رب که باد تا ابد این دور برقرار
دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی
با دلبران مهوش و خوبان گلعذار
بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر
ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار
یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن
تا همچو آفتاب شود شمع روزگار
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
دائم ز گنج گوهر موزونت با یسار
هر کس که لاف گوهر منظوم میزند
گوهر شناستر ز توئی نیست گو بیار
تا در جهان ز هفت و چهار آگهی بود
در گرد این چهار بود هفت را مدار
ذات تو باد منبع احسان و خود توئی
مقصود از آفرینش این هفت و این چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٠ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که بخت نوجوان پیرانه سر
رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین
داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
آنک می بینند خلقان جهان او را کنون
آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
و آنکه روز کین بهیبت گر بگردون بنگرد
اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
دست چون بهر کار عالمی بر سر زند
آن زمان بینی بیکجا جمع کشته بحر و بر
نا پسند آید مرا تشبیه دست او به ابر
هیچکس گوید که ماند بحر اخضر با شمر
گاه بخشش قطره آبست فیض ابر و بس
دست او وقت سخا هم زر فشاند هم گهر
هر که چون انگشتری بر دست رادش بوسه داد
چون نگینش غرقه بینی در میان سیم و زر
مادر ارکان سترون گر شود اکنون رواست
چون محالست اینکه زاید مثل او دیگر پسر
آسمانش را زمین دانی که کی بیند نظیر
آنزمان کآرد بچشم احول او را در نظر
شاهباز فتنه چون زاغ کمان شد گوشه گیر
چون عقاب تیر عدلش بر جهان گسترد پر
شد جهان از بیم او از راهزن خالی چنانک
نرگس ایمن میرود با طشت زر بر فرق سر
هر چه فرماید برد فرمان قضا از بهر آنک
کفر باشد نقض آن داند قضا خود این قدر
حاسدش در مدت عمر از سحر تا وقت شام
با دلی پر تیر و آهی سرد چون شام و سحر
دشمنش را بخت بد تجرید فرمود آنچنانک
کش نه بینم جز لب و جز دیده هیچ از خشک و تر
گر غبار خاک پایش سرمه کردی آسمان
می نگشتی ناخنه از ماه او را در بصر
ور ز دیوانش نبودی ماه را بر رخ جواز
کی توانستی که بودی گاه و بیگه در سفر
آفتاب اجرای نور از رأی او گر یافتی
می نگشتی چون گدایان روز تا شب در بدر
جز جناب او حوالتگه نمی بیند خرد
اهل عالم را ز بهر کسب خیر و دفع شر
خسرو سیارگان از بندگان رأی اوست
بنده وار از بهر آن می بندد از جوزا کمر
گر بمهمانی گردون سر در آرد قدر او
آرد از ماه و خورش قرصی دو حالی ما حضر
گر فرستادی بگردون رأی او یکذره را
از خسوف و از کسوف ایمن شدندی ماه و خور
گر دلش خواهد بیکدم رنگ بزداید زدود
صیقل رأی منیر او ز مرآت قمر
آفتاب از تاب رایش در تب و لرز اوفتد
در چنین رنجی شبا روزی بود بیخواب و خور
خاطرم چون فکرت معنی و لفظ او کند
در ضمیرم نقش نبدد صورت شمع و شکر
گر کسی گوید که در ذاتش هنر اینست و آن
عیب آنکس باشد این او هست سر تا پا هنر
شهریارا کامکارا گر اجازت میدهی
عرضه دارم در جنابت یک حدیث مختصر
دور دور تست آمد گاه آن کابن یمین
نگذراند عمر خود زین بیش در بوک و مگر
یا ز دیوان کرم اطلاق کن روزی من
یا نشانم ده جز این گر هست دیوانی دگر
آسمان حکم ترا بادا مسخر چون زمین
تا زمین باشد بزیر و آسمان باشد زبر
رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین
داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
آنک می بینند خلقان جهان او را کنون
آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
و آنکه روز کین بهیبت گر بگردون بنگرد
اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
دست چون بهر کار عالمی بر سر زند
آن زمان بینی بیکجا جمع کشته بحر و بر
نا پسند آید مرا تشبیه دست او به ابر
هیچکس گوید که ماند بحر اخضر با شمر
گاه بخشش قطره آبست فیض ابر و بس
دست او وقت سخا هم زر فشاند هم گهر
هر که چون انگشتری بر دست رادش بوسه داد
چون نگینش غرقه بینی در میان سیم و زر
مادر ارکان سترون گر شود اکنون رواست
چون محالست اینکه زاید مثل او دیگر پسر
آسمانش را زمین دانی که کی بیند نظیر
آنزمان کآرد بچشم احول او را در نظر
شاهباز فتنه چون زاغ کمان شد گوشه گیر
چون عقاب تیر عدلش بر جهان گسترد پر
شد جهان از بیم او از راهزن خالی چنانک
نرگس ایمن میرود با طشت زر بر فرق سر
هر چه فرماید برد فرمان قضا از بهر آنک
کفر باشد نقض آن داند قضا خود این قدر
حاسدش در مدت عمر از سحر تا وقت شام
با دلی پر تیر و آهی سرد چون شام و سحر
دشمنش را بخت بد تجرید فرمود آنچنانک
کش نه بینم جز لب و جز دیده هیچ از خشک و تر
گر غبار خاک پایش سرمه کردی آسمان
می نگشتی ناخنه از ماه او را در بصر
ور ز دیوانش نبودی ماه را بر رخ جواز
کی توانستی که بودی گاه و بیگه در سفر
آفتاب اجرای نور از رأی او گر یافتی
می نگشتی چون گدایان روز تا شب در بدر
جز جناب او حوالتگه نمی بیند خرد
اهل عالم را ز بهر کسب خیر و دفع شر
خسرو سیارگان از بندگان رأی اوست
بنده وار از بهر آن می بندد از جوزا کمر
گر بمهمانی گردون سر در آرد قدر او
آرد از ماه و خورش قرصی دو حالی ما حضر
گر فرستادی بگردون رأی او یکذره را
از خسوف و از کسوف ایمن شدندی ماه و خور
گر دلش خواهد بیکدم رنگ بزداید زدود
صیقل رأی منیر او ز مرآت قمر
آفتاب از تاب رایش در تب و لرز اوفتد
در چنین رنجی شبا روزی بود بیخواب و خور
خاطرم چون فکرت معنی و لفظ او کند
در ضمیرم نقش نبدد صورت شمع و شکر
گر کسی گوید که در ذاتش هنر اینست و آن
عیب آنکس باشد این او هست سر تا پا هنر
شهریارا کامکارا گر اجازت میدهی
عرضه دارم در جنابت یک حدیث مختصر
دور دور تست آمد گاه آن کابن یمین
نگذراند عمر خود زین بیش در بوک و مگر
یا ز دیوان کرم اطلاق کن روزی من
یا نشانم ده جز این گر هست دیوانی دگر
آسمان حکم ترا بادا مسخر چون زمین
تا زمین باشد بزیر و آسمان باشد زبر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۶ - قصیده
بر من در سعادت و دولت کشاد باز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیر باز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو ز کفش گر ز گاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گر نه ز انوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع نا گداز
جرم وی از دو عقده رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر ز تیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگر چه ز کوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره ز بهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
و آنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک ز اقبال تو رسد
بر شاهدان حجله قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیر باز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو ز کفش گر ز گاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گر نه ز انوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع نا گداز
جرم وی از دو عقده رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر ز تیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگر چه ز کوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره ز بهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
و آنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک ز اقبال تو رسد
بر شاهدان حجله قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٧ - قصیده در مدح علاءالدین محمد
مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٨ - وله ایضاً قصیده در مدح ملک معزالدین کرت
منت خدیرا که پس از هجر دیر باز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صد هزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشاه شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد ز خوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل ز حیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کار ساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صد هزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشاه شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد ز خوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل ز حیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کار ساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٢ - قصیده عینیه
چگویم ازین روزگار مخادع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٣ - ایضاً له
گر شود در عشق جانان جان شیرینم تلف
هر زمان افزون بود دل را بمهر او شعف
چشم من گر رسته دندانش را بیند بخواب
از خیال روی او گوهر شود همچون صدف
همچو چنگ از پیش بر نارم سر اندر بندگیش
ور ز چنگ او خورم دائم قفا مانند دف
باشدم دل سوی او و دیده سوی دیگران
از نهیب آنکه میبیند رقیب از هر طرف
با خیالش در جحیم ار جای من باشد درک
خوشترم آید که در فردوس بی او بر غرف
چشم من از چشمه نوش و خط سرسبز او
صنع یزدان بیند و شهوت پرست آب و علف
تا کمان مشک پیکر ز ابروان دارد بزه
ناوک دلدوز او را گشته ام از جان هدف
تا شدم شیدای او مسکین پدر با دوستان
گفت من وین یک پسر وینهم بدینسان ناخلف
وای بر ابن یمین از غمزه بیداد او
ور نگیرد عدل شاهنشاه عهدش در کنف
آنکه از تشویر ابر دست گوهر بار او
ابر با چندین مواهب رخ همی پوشد بکف
شد سیه رو پیش ابر بحر دربارش سحاب
بسکه راند بر زبان رعد بی بخشش صلف
میرسد ز اجرام سعد و تا ابد خواهد رسید
از سعاداتش هدایا و ز کراماتش تحف
از زبان عفو او ناید بگوش مجرمان
غیر آنک ان ینتبه یغفر لکم ما قد سلف
عدلش آنرا کو برد کاهی بظلم از خرمنی
سینه بشکافد چو گندم سر فرو کوبد چو کف
در جهانگیری ز کس یاری نخواهد همچو مهر
کی مدد خواهد ز قنبر گاه کین شاه نجف
هست سیمرغ ستم از بیم باز رایتش
همچو بوتیمار دائم با دلی و صد اسف
چون بمیدان اندر آید گر بود خصمش نهنگ
زود پا وا پس نهد خرچنگ وار از پیش صف
دشمنش گردد ز زخم تیر او چون خارپشت
ورچه در جوشن کند خود را نهان همچون کشف
در شب تاریک برباید سواد از چشم مور
گاه جولان مار پیکر نیزه گر گیرد بکف
در جهان جز تیغ آتش فعل او هرگز که دید
آب نیلی کو نهنگانرا همی سوزد بتف
تا برین ایوان مینا پیکر گوهر نگار
ز آفتاب و مه شرف سازند از بهر شرف
قصر جاهش را کز این فیروزه طارم برترست
ز آفتاب و ماه باد ابر سر ایوان شرف
هر زمان افزون بود دل را بمهر او شعف
چشم من گر رسته دندانش را بیند بخواب
از خیال روی او گوهر شود همچون صدف
همچو چنگ از پیش بر نارم سر اندر بندگیش
ور ز چنگ او خورم دائم قفا مانند دف
باشدم دل سوی او و دیده سوی دیگران
از نهیب آنکه میبیند رقیب از هر طرف
با خیالش در جحیم ار جای من باشد درک
خوشترم آید که در فردوس بی او بر غرف
چشم من از چشمه نوش و خط سرسبز او
صنع یزدان بیند و شهوت پرست آب و علف
تا کمان مشک پیکر ز ابروان دارد بزه
ناوک دلدوز او را گشته ام از جان هدف
تا شدم شیدای او مسکین پدر با دوستان
گفت من وین یک پسر وینهم بدینسان ناخلف
وای بر ابن یمین از غمزه بیداد او
ور نگیرد عدل شاهنشاه عهدش در کنف
آنکه از تشویر ابر دست گوهر بار او
ابر با چندین مواهب رخ همی پوشد بکف
شد سیه رو پیش ابر بحر دربارش سحاب
بسکه راند بر زبان رعد بی بخشش صلف
میرسد ز اجرام سعد و تا ابد خواهد رسید
از سعاداتش هدایا و ز کراماتش تحف
از زبان عفو او ناید بگوش مجرمان
غیر آنک ان ینتبه یغفر لکم ما قد سلف
عدلش آنرا کو برد کاهی بظلم از خرمنی
سینه بشکافد چو گندم سر فرو کوبد چو کف
در جهانگیری ز کس یاری نخواهد همچو مهر
کی مدد خواهد ز قنبر گاه کین شاه نجف
هست سیمرغ ستم از بیم باز رایتش
همچو بوتیمار دائم با دلی و صد اسف
چون بمیدان اندر آید گر بود خصمش نهنگ
زود پا وا پس نهد خرچنگ وار از پیش صف
دشمنش گردد ز زخم تیر او چون خارپشت
ورچه در جوشن کند خود را نهان همچون کشف
در شب تاریک برباید سواد از چشم مور
گاه جولان مار پیکر نیزه گر گیرد بکف
در جهان جز تیغ آتش فعل او هرگز که دید
آب نیلی کو نهنگانرا همی سوزد بتف
تا برین ایوان مینا پیکر گوهر نگار
ز آفتاب و مه شرف سازند از بهر شرف
قصر جاهش را کز این فیروزه طارم برترست
ز آفتاب و ماه باد ابر سر ایوان شرف
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٩ - ایضاً له
چو از نشیمن قدسی بیمن طالع و فال
گشاد باز سفیده سفیده دم پر و بال
بتی بچهره چو آتش بلب چو آب حیات
درآمد از در من با هزار غنج و دلال
شکار مرغ دلم را فراز خرمن گل
کشیده دام ز زلف و نهاده دانه ز خال
شکر ز پسته خندان فشانده میلا میل
ز گریه دیده عشاق کرده مالامال
مرا چو دید سبک از پی بشارت خوش
گشاد پسته شکر شکن بحسن مقال
چه گفت گفت که اینک باوج برج شرف
رسید خسرو سیارگان بفرخ فال
بلطف گفتمش ای دلبر این چنین خبری
چنان بگوی که دانم که چیست صورتحال
جواب داد که خورشید را چه حاجت آنک
که دیده رنج کشد بهر دیدنش چو هلال
چو آفتاب یقین سایه بر جهان فکند
بقاء ظلمت شب صورتی بود ز محال
بلا به بار دگر گفتمش که رمز مگوی
نگر حقیقت احوال بی کلال و ملال
بناز گفت که دستور دین پناه رسید
بمستقر شرف با هزار جاه و جلال
سپهر مهر فتوت محیط مرکز جود
علاء دولت و دین سرور ستوده خصال
محمد بن محمد که در فنون هنر
کمال یافت کزو دور باد عین کمال
هنر پناه وزیری که هیچ باقی نیست
که نیست جمع در او از فضایل و افضال
چو نصب رایت رای منیر او کردند
رسید مملکت شاه اختران بزوال
گهی که موکب عزمش شتاب در گیرد
قضا چو مهره دود بی درنگ در دنبال
چو زین صفات بپرداخت گفت هین برخیز
کمر ببند چو دولت بعزم استقبال
نیاز و حاجت خود عرضه دار بی دهشت
که هست روی تو اکنون بقبله اقبال
چرا بخویشتن آخر روا همی داری
نشسته تشنه و عالم گرفته آب زلال
جواب دادم و گفتم ز رأی انور او
که سر غیب شناسد چه حاجتست سؤال
دوای ناله ابن یمین ز جور فلک
همین بس است که فرمایدش بلطف منال
جهان پناه وزیرا دعای دولت تو
مهم تر است ز تقریر کردن احوال
توئی خلاصه سال و مه ای جهان کرم
جهان بکام دلت باد تا بود مه و سال
گشاد باز سفیده سفیده دم پر و بال
بتی بچهره چو آتش بلب چو آب حیات
درآمد از در من با هزار غنج و دلال
شکار مرغ دلم را فراز خرمن گل
کشیده دام ز زلف و نهاده دانه ز خال
شکر ز پسته خندان فشانده میلا میل
ز گریه دیده عشاق کرده مالامال
مرا چو دید سبک از پی بشارت خوش
گشاد پسته شکر شکن بحسن مقال
چه گفت گفت که اینک باوج برج شرف
رسید خسرو سیارگان بفرخ فال
بلطف گفتمش ای دلبر این چنین خبری
چنان بگوی که دانم که چیست صورتحال
جواب داد که خورشید را چه حاجت آنک
که دیده رنج کشد بهر دیدنش چو هلال
چو آفتاب یقین سایه بر جهان فکند
بقاء ظلمت شب صورتی بود ز محال
بلا به بار دگر گفتمش که رمز مگوی
نگر حقیقت احوال بی کلال و ملال
بناز گفت که دستور دین پناه رسید
بمستقر شرف با هزار جاه و جلال
سپهر مهر فتوت محیط مرکز جود
علاء دولت و دین سرور ستوده خصال
محمد بن محمد که در فنون هنر
کمال یافت کزو دور باد عین کمال
هنر پناه وزیری که هیچ باقی نیست
که نیست جمع در او از فضایل و افضال
چو نصب رایت رای منیر او کردند
رسید مملکت شاه اختران بزوال
گهی که موکب عزمش شتاب در گیرد
قضا چو مهره دود بی درنگ در دنبال
چو زین صفات بپرداخت گفت هین برخیز
کمر ببند چو دولت بعزم استقبال
نیاز و حاجت خود عرضه دار بی دهشت
که هست روی تو اکنون بقبله اقبال
چرا بخویشتن آخر روا همی داری
نشسته تشنه و عالم گرفته آب زلال
جواب دادم و گفتم ز رأی انور او
که سر غیب شناسد چه حاجتست سؤال
دوای ناله ابن یمین ز جور فلک
همین بس است که فرمایدش بلطف منال
جهان پناه وزیرا دعای دولت تو
مهم تر است ز تقریر کردن احوال
توئی خلاصه سال و مه ای جهان کرم
جهان بکام دلت باد تا بود مه و سال
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٠ - وله ایضاً
خجسته صبحدمی کان نگار مهر گسل
بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل
ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر
کند حکایت هاروت در چه بابل
ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او
خرد بجانب دیوانگی شود مایل
دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد
وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل
زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را
کنون همیکند آن خط مشکبار سجل
زبانحال و رخ و برقعش همیگوید
که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل
فروغ چهره خورشید زرد فام چراست
اگر نه ز آنرخ چون ماه آسمانست خجل
نهال قامت او را رسد سرافرازی
که پای سرو ز رشکش فرو شدست بگل
دلش ز ناله نی هیچ نرم می نشود
چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل
بلی ز ناله زار جرس چه رنج رسد
بکاروانی خفته نباز در محمل
جفا ز جمله جهان تلخ و وز لبت شیرین
ز جان بریدنم آسان و از لبش مشگل
امیدوار چنانم که باز از سر شوق
اگر رقیب نگردد میان ما حائل
چو نرگسی که درافتد بپای سرو سهی
بپای دوست در افتیم مست و لایقعل
بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه تو
بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل
بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک
مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل
پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت
کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل
ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست
که هست ابن یمین بنده شه عادل
محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه
علاء دولت و اقبال هندوی مقبل
جهان لطف محمد که خلق او بدمی
هزار معجز عیسی بحق کند باطل
جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود
ز شوق خدمتش آمد بفرق مستعجل
بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند
ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل
جهان پناه وزیرا توئیکه خامه تست
میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل
توئی فذلک جمع حساب اهل هنر
توئی باصل زباقی سروران فاضل
چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند
حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل
ز مهر رأی تو گر ماه مقتبس بودی
کجا بصف نعال فلک شدی نازل
وزارت از همه عالم وصال با تو گزید
زهی سعادت طالع که شد بحق واصل
خدایگانا دانی که نیست ابن یمین
بیمن مدح تو از مرکب هنر راجل
چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد
زمانه گوهر موزون بچیند از ساحل
عروس طبع مرا هیچ در نمی باید
بجز ز زیور لطفت که هست از آن عاطل
ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی
شگفت نیست اگر چون منی بود خامل
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست
چنانکه بار بهندوستان بری پلپل
سخن به پیش تو آراستن چنان باشد
که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل
کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است
توئی که جمله کمالات را شدی شامل
ز ذات پاک تو عین الکمال قاصر باد
که نیست همچو تو امروز فاضل کامل
بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل
ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر
کند حکایت هاروت در چه بابل
ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او
خرد بجانب دیوانگی شود مایل
دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد
وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل
زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را
کنون همیکند آن خط مشکبار سجل
زبانحال و رخ و برقعش همیگوید
که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل
فروغ چهره خورشید زرد فام چراست
اگر نه ز آنرخ چون ماه آسمانست خجل
نهال قامت او را رسد سرافرازی
که پای سرو ز رشکش فرو شدست بگل
دلش ز ناله نی هیچ نرم می نشود
چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل
بلی ز ناله زار جرس چه رنج رسد
بکاروانی خفته نباز در محمل
جفا ز جمله جهان تلخ و وز لبت شیرین
ز جان بریدنم آسان و از لبش مشگل
امیدوار چنانم که باز از سر شوق
اگر رقیب نگردد میان ما حائل
چو نرگسی که درافتد بپای سرو سهی
بپای دوست در افتیم مست و لایقعل
بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه تو
بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل
بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک
مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل
پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت
کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل
ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست
که هست ابن یمین بنده شه عادل
محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه
علاء دولت و اقبال هندوی مقبل
جهان لطف محمد که خلق او بدمی
هزار معجز عیسی بحق کند باطل
جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود
ز شوق خدمتش آمد بفرق مستعجل
بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند
ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل
جهان پناه وزیرا توئیکه خامه تست
میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل
توئی فذلک جمع حساب اهل هنر
توئی باصل زباقی سروران فاضل
چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند
حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل
ز مهر رأی تو گر ماه مقتبس بودی
کجا بصف نعال فلک شدی نازل
وزارت از همه عالم وصال با تو گزید
زهی سعادت طالع که شد بحق واصل
خدایگانا دانی که نیست ابن یمین
بیمن مدح تو از مرکب هنر راجل
چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد
زمانه گوهر موزون بچیند از ساحل
عروس طبع مرا هیچ در نمی باید
بجز ز زیور لطفت که هست از آن عاطل
ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی
شگفت نیست اگر چون منی بود خامل
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست
چنانکه بار بهندوستان بری پلپل
سخن به پیش تو آراستن چنان باشد
که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل
کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است
توئی که جمله کمالات را شدی شامل
ز ذات پاک تو عین الکمال قاصر باد
که نیست همچو تو امروز فاضل کامل
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١١ - وله ایضاً در مدح مولانا غیاث الدین بحرآبادی
صبحدم بر خاک کویش بگذاری باد شمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تا جوار حضرت حق انتقال
میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه جادوی پر نیرنگت از سحر حلال
هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
بر نخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال
مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال
گرنه دریا شد ز عشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال
از سواد چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ماهی که در وی منخسف گردد هلال
وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
ز آنکه اندر وی سخن را تنگ میبینم مجال
سرو را نامی به آزادی بر آمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال
هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال
بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال
عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال
آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ارباب قال و زبده اصحاب حال
هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال
هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال
صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال
از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال
در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال
ایصبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال
عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال
نو عروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیباش دیدم در لباس ارتجال
ان یکادی از سر اخلاص بر وی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بد سگال
هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال
عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال
لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال
تا نگردد خاطر عاطر ز اطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال
ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال
دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سر فراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تا جوار حضرت حق انتقال
میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه جادوی پر نیرنگت از سحر حلال
هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
بر نخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال
مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال
گرنه دریا شد ز عشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال
از سواد چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ماهی که در وی منخسف گردد هلال
وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
ز آنکه اندر وی سخن را تنگ میبینم مجال
سرو را نامی به آزادی بر آمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال
هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال
بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال
عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال
آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ارباب قال و زبده اصحاب حال
هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال
هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال
صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال
از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال
در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال
ایصبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال
عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال
نو عروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیباش دیدم در لباس ارتجال
ان یکادی از سر اخلاص بر وی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بد سگال
هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال
عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال
لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال
تا نگردد خاطر عاطر ز اطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال
ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال
دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سر فراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٢ - قصیده در مدح فاضل اوحد حکیم الدین
این منم یا رب که در دل شادمانی یافتم
و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم
با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند
کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم
اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد
گر فلک گوید که در دنیاش ثانی یافتم
آنکه چون انشای عذب او عطارد دید گفت
گاه پیری لذت عمر جوانی یافتم
مهربانی با منش این بود کز ارشاد او
بر اقالیم فضایل کامرانی یافتم
سوی دار الکتب خود راهیم داد از مکرمت
تا درو درجی پر از در معانی یافتم
شاید ار چون خضر مانم زنده آب حیات
ساغری تا لب پر آب زندگانی یافتم
ما و عشرت بعد از این بر رغم دشمن تا ابد
کز کف ساقی لطفش دوستکانی یافتم
کی توانم گفت شکر آنکه از کنج نیاز
ناگهان ره سوی گنج شایگانی یافتم
از کتابت بگذر ای ابن یمین تصریح کن
کو ز تصویرات جان افزاش مانی یافتم
جاودان بادا مفید و اهل فیضش مستفید
کز بیان او حیات جاودانی یافتم
و آنچه جستم از قضای آسمانی یافتم
با من این الطاف چرخ کینه ورزان میکند
کز خدیو ملک دانش مهربانی یافتم
اوحد الدنیا حکیم الدین که نپسندد خرد
گر فلک گوید که در دنیاش ثانی یافتم
آنکه چون انشای عذب او عطارد دید گفت
گاه پیری لذت عمر جوانی یافتم
مهربانی با منش این بود کز ارشاد او
بر اقالیم فضایل کامرانی یافتم
سوی دار الکتب خود راهیم داد از مکرمت
تا درو درجی پر از در معانی یافتم
شاید ار چون خضر مانم زنده آب حیات
ساغری تا لب پر آب زندگانی یافتم
ما و عشرت بعد از این بر رغم دشمن تا ابد
کز کف ساقی لطفش دوستکانی یافتم
کی توانم گفت شکر آنکه از کنج نیاز
ناگهان ره سوی گنج شایگانی یافتم
از کتابت بگذر ای ابن یمین تصریح کن
کو ز تصویرات جان افزاش مانی یافتم
جاودان بادا مفید و اهل فیضش مستفید
کز بیان او حیات جاودانی یافتم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۴ - وله ایضاً
این منم باز که در باغ بهشت افتادم
وز سفر کآن بحقیقت سقرست آزادم
این نه خوابیست که می بینم اگر پنداری
کز پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
گر چه بیداد فلک بود ولی شکربرآنک
داد لطف و کرم والی سلطان دادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه ز پا افتادم
گرنه فریاد رسی همچو خرد داشتمی
زود بودی که رسیدی بفلک فریادم
خردم راه قناعت بنمود از ره لطف
جز بدان راه که او گفت قدم ننهادم
منم آن آب قناعت زده بر آتش حرص
که سراسر کره خاک نماید بادم
شد چو طفلان دلم از مکتب شاگردی سیر
ز آن زمان باز که پیر خرد است استادم
خالقم را شده ام خادم از اخلاص چنانک
که ز مخدومی مخلوق نیاید یادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گرنه زین مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده طبع رادم
می نخواهم شدن از کوی قناعت بیرون
سیل افلاس گر از بن بکند بنیادم
پیرو ابن یمینم ره خرسندی پیش
دو سه روزی که درین دیر خراب افتادم
نبود صحبت شیرین پسران بی شوری
ز آنسبب کوه نشین بر صفت فرهادم
وز سفر کآن بحقیقت سقرست آزادم
این نه خوابیست که می بینم اگر پنداری
کز پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
گر چه بیداد فلک بود ولی شکربرآنک
داد لطف و کرم والی سلطان دادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه ز پا افتادم
گرنه فریاد رسی همچو خرد داشتمی
زود بودی که رسیدی بفلک فریادم
خردم راه قناعت بنمود از ره لطف
جز بدان راه که او گفت قدم ننهادم
منم آن آب قناعت زده بر آتش حرص
که سراسر کره خاک نماید بادم
شد چو طفلان دلم از مکتب شاگردی سیر
ز آن زمان باز که پیر خرد است استادم
خالقم را شده ام خادم از اخلاص چنانک
که ز مخدومی مخلوق نیاید یادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گرنه زین مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده طبع رادم
می نخواهم شدن از کوی قناعت بیرون
سیل افلاس گر از بن بکند بنیادم
پیرو ابن یمینم ره خرسندی پیش
دو سه روزی که درین دیر خراب افتادم
نبود صحبت شیرین پسران بی شوری
ز آنسبب کوه نشین بر صفت فرهادم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١۵ - وله در مدح علاءالدین حسین
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی نام حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته آمن آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدان
ظن مبر آنحال ماضی شد که من آن داشتم
داشتم دل در هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٩ - وله ایضاً در مدح علاء الدین وزیر خراسان
زهی جمال تو خورشید آسمان کرم
وجود پاک تو سر خیل دودمان کرم
علاء دولت و ملت توئی که یافت خرد
خجسته حضرت والات را مکان کرم
دعای دولت تو ورد خویشتن کردی
گر اقتدا بسخن داشتی زبان کرم
بصد قران فلک اندر زمانه ننماید
بسان همت تو گوهری ز کان کرم
نیافت پرورش از چشمه سار آب حیات
براستی چو تو سروی ببوستان کرم
هزار بار اگر خامه را زبان ببری
نه ممکن است که باز استد از بیان کرم
گهی که نام کرم بر زبان من رفتی
فلک بنام تو دادی مرا نشان کرم
چه واجبست که شد با کریم طبعی تو
ببخت ابن یمین منقطع زمان کرم
سپهر سفله سیه کاسگی چو پیشه گرفت
نداد بی جگرم لقمه ئی ز خوان کرم
مرا ز گفته غیری لطیفه ئی یاد است
که آیتیست فرو آمده بشأن کرم
ببوی فضل و کرم خان و مان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
نه نیک باشد اگر پایمال دهر شود
سری که پیش تو باشد بر آستان کرم
همیشه تا ز کریمان بیادگار بود
نوشته بر ورق دهر داستان کرم
وجود پاک تو اندر زمانه باقی باد
که از وجود تو دارد حیات جان کرم
وجود پاک تو سر خیل دودمان کرم
علاء دولت و ملت توئی که یافت خرد
خجسته حضرت والات را مکان کرم
دعای دولت تو ورد خویشتن کردی
گر اقتدا بسخن داشتی زبان کرم
بصد قران فلک اندر زمانه ننماید
بسان همت تو گوهری ز کان کرم
نیافت پرورش از چشمه سار آب حیات
براستی چو تو سروی ببوستان کرم
هزار بار اگر خامه را زبان ببری
نه ممکن است که باز استد از بیان کرم
گهی که نام کرم بر زبان من رفتی
فلک بنام تو دادی مرا نشان کرم
چه واجبست که شد با کریم طبعی تو
ببخت ابن یمین منقطع زمان کرم
سپهر سفله سیه کاسگی چو پیشه گرفت
نداد بی جگرم لقمه ئی ز خوان کرم
مرا ز گفته غیری لطیفه ئی یاد است
که آیتیست فرو آمده بشأن کرم
ببوی فضل و کرم خان و مان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
نه نیک باشد اگر پایمال دهر شود
سری که پیش تو باشد بر آستان کرم
همیشه تا ز کریمان بیادگار بود
نوشته بر ورق دهر داستان کرم
وجود پاک تو اندر زمانه باقی باد
که از وجود تو دارد حیات جان کرم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۴ - وله ایضاً قصیده در مدح طغایتمورخان
ترا سزد بصفا ماه آسمان گفتن
ترا بحسن توان زینت جهان گفتن
اگر تو از درم ای حور چهره باز آئی
توان مقام مرا خلد جاودان گفتن
کج است در نظر قد چون صنوبر تو
سخن ز راستی سرو بوستان گفتن
اگر تو قصد بجانم کنی روا نبود
به پیش طلعت جانان مرا ز جان گفتن
بترک جان و جهان زود میتوانم گفت
بترک صحبت جانان نمیتوان گفتن
بدان هوس که ز طبعت برون کنم صفرا
توان سرشک مرا آب ناردان گفتن
ز رشک رسته در تو بس عجب نبود
تن ضعیف مرا تار ریسمان گفتن
وصال همچو توئی گر بجهد دست دهد
توان بترک تن و جان و خان و مان گفتن
نه لایقست ز لطف چو تو سبکروحی
جواب عاشق بیچاره سرگران گفتن
کنون چو داد غزل داد طبعت ابن یمین
بوصف خال و خط و زلف دلبران گفتن
میان خامه ببند و زبان او بگشای
پس از غزل بمدیح خدایگان گفتن
فروغ اختر شاهنشهی طغایتمور
که میتوانش بحق شاه شه نشان گفتن
زمین درگه او را ز بس جلالت و جاه
توان بگاه بیان سطح آسمان گفتن
جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر
سخن ز منزلت اوج لا مکان گفتن
بروز معرکه گر برگ نی بکف گیرد
توان ز قوتش آن برگ را سنان گفتن
کمینه بنده که از درگهش روان گردد
توان بکشور اعداش مرزبان گفتن
ز عدل او شده با گوسفند گرگ چنان
که میتوان ز شفقت سگ شبان گفتن
جواب خصم ترا زیبد ای همایون فر
برأی پیر و باقبال نوجوان گفتن
همان زمان که نهی پای بر زمین عدو
بر آسمان رسد آوای الامان گفتن
بجز تو در همه عالم نمیرسد کس را
پناه اهل زمین خسرو زمان گفتن
عطای یکدمه بذل ترا بمجلس انس
توان ذخیره صد گنج شایگان گفتن
شنوده ام ز سخنهای سوزنی بیتی
مناسب ار چه توانم نظیر آن گفتن
ولی بصورت تضمین چرا ادا نکنم
چو میتوان سخن خوش برایگان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز عدل او بره با گرگ توأمان گفتن
جهانپناه شها بنده پرورا از آنک
که تا بود بجهان صنعت زبان گفتن
مدیح جاه تو گویم که مدح همچو توئی
زبان بنده تواند بصد بیان گفتن
تو یوسفی و سلیمان صفت فریضه شدست
دعات بر همه ابنای انس و جان گفتن
همیشه تا بود اندر حضور اهل خرد
ز ارغوان صفت طبع زعفران گفتن
ز دیده بر رخ چون زعفران خصم تو باد
چنانکه می نتوان آب ارغوان گفتن
ترا بحسن توان زینت جهان گفتن
اگر تو از درم ای حور چهره باز آئی
توان مقام مرا خلد جاودان گفتن
کج است در نظر قد چون صنوبر تو
سخن ز راستی سرو بوستان گفتن
اگر تو قصد بجانم کنی روا نبود
به پیش طلعت جانان مرا ز جان گفتن
بترک جان و جهان زود میتوانم گفت
بترک صحبت جانان نمیتوان گفتن
بدان هوس که ز طبعت برون کنم صفرا
توان سرشک مرا آب ناردان گفتن
ز رشک رسته در تو بس عجب نبود
تن ضعیف مرا تار ریسمان گفتن
وصال همچو توئی گر بجهد دست دهد
توان بترک تن و جان و خان و مان گفتن
نه لایقست ز لطف چو تو سبکروحی
جواب عاشق بیچاره سرگران گفتن
کنون چو داد غزل داد طبعت ابن یمین
بوصف خال و خط و زلف دلبران گفتن
میان خامه ببند و زبان او بگشای
پس از غزل بمدیح خدایگان گفتن
فروغ اختر شاهنشهی طغایتمور
که میتوانش بحق شاه شه نشان گفتن
زمین درگه او را ز بس جلالت و جاه
توان بگاه بیان سطح آسمان گفتن
جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر
سخن ز منزلت اوج لا مکان گفتن
بروز معرکه گر برگ نی بکف گیرد
توان ز قوتش آن برگ را سنان گفتن
کمینه بنده که از درگهش روان گردد
توان بکشور اعداش مرزبان گفتن
ز عدل او شده با گوسفند گرگ چنان
که میتوان ز شفقت سگ شبان گفتن
جواب خصم ترا زیبد ای همایون فر
برأی پیر و باقبال نوجوان گفتن
همان زمان که نهی پای بر زمین عدو
بر آسمان رسد آوای الامان گفتن
بجز تو در همه عالم نمیرسد کس را
پناه اهل زمین خسرو زمان گفتن
عطای یکدمه بذل ترا بمجلس انس
توان ذخیره صد گنج شایگان گفتن
شنوده ام ز سخنهای سوزنی بیتی
مناسب ار چه توانم نظیر آن گفتن
ولی بصورت تضمین چرا ادا نکنم
چو میتوان سخن خوش برایگان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز عدل او بره با گرگ توأمان گفتن
جهانپناه شها بنده پرورا از آنک
که تا بود بجهان صنعت زبان گفتن
مدیح جاه تو گویم که مدح همچو توئی
زبان بنده تواند بصد بیان گفتن
تو یوسفی و سلیمان صفت فریضه شدست
دعات بر همه ابنای انس و جان گفتن
همیشه تا بود اندر حضور اهل خرد
ز ارغوان صفت طبع زعفران گفتن
ز دیده بر رخ چون زعفران خصم تو باد
چنانکه می نتوان آب ارغوان گفتن
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۵ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری
چون شد سعادت ابدی یار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک ازوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهر بار ملک و دین
زار و نزار ژرده کلکش ز بهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به ز این مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم ز فیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک ستان گر چه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکار ملک و دین
جز دولت جوان ترا زان میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
ز آندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
ز آندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بربقه اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک ازوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهر بار ملک و دین
زار و نزار ژرده کلکش ز بهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به ز این مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم ز فیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک ستان گر چه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکار ملک و دین
جز دولت جوان ترا زان میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
ز آندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
ز آندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بربقه اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۶ - ایضاً له در مدح نجم الدین عبدالعلی
دوش وقت صبحدم از لطف رب العالمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان
چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان
چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٧ - ایضاً له در مدح نظام الدین یحیی
ساقی بیار باده که چون خلد شد چمن
شد باغ روشن از گهر ابر تیره تن
آهوی سرو نافه بیفکند وزین قبل
باد صبا گرفت دم نافه ختن
زد بر نوای بلبل شیدا چنار دست
وز ذوق آن برقص در استاد نارون
شد روی آبگیر چو سوهان آژ ده
تا از صبا فتاد بر اندام او شکن
لاله ز بس که قطره شبنم برو نشست
شد ساغر عقیق پر از لولو عدن
از روشنی انجم گلهای بوستان
گوئی مگر مجره کشیدند بر چمن
جز برگ بید و سرخ گل اندر جهان که دید
تیغ از زمرد و سپر از گوهر یمن
گر غنچه در فریب دل عندلیب نیست
بهر چه زر ساو گرفتست در دهن
با شنبلید و نرگس تر نسبتی گرفت
زلف سیاه دلبر و رخسار زرد من
آن دلبری که عارض و زلف مسلسلش
بشکست نرخ سنبل و بازار یاسمن
در حیرتم ز طلعت او تا چه خوانمش
ماه شب چهارده یا شمع انجمن
ماه است اگر نه ماه بود خسته محاق
شمع است اگر نه شمع بود بسته لگن
جز خط مشکبوی و رخ جانفزای او
هرگز بنفشه دید کسی رسته بر سمن
جز قد خوش خرام و تن چون حریر او
سرو روان که دید برش برگ نسترن
میزیبدش که پای نهد بر دو چشم من
زیرا که جویبار سزد سرو را وطن
زلفش بکافری دل زارم اسیر کرد
وانگه فکند بی سببی در چه ذقن
سهلست اگر چو خود ذقنش در چهش فکند
در چه توان شدن بامید چنان رسن
شهری اسیر فتنه و غوغای حسن او
واو بر جناب خسرو آفاق مفتتن
والا نظام دولت و ملت که ذات او
نور مجسم است ز انوار ذوالمنن
آن سروری که از حسد بوی خلق او
بر تن قبا کند گل خوشبوی پیرهن
بر خاک اگر ز فیض کفش قطره ئی چکد
طوبی حسد برد بدل از سبزه دمن
گردون شد ازرقی و مه و مهر انوری
بهر ثنا و مدحت آن سرور زمن
حاسد چو اوج جاه وی آورد در خیال
از غم بسان چاه فرو شد بخویشتن
دشمن بروز معرکه از تیغش آن کشد
کز طعنه شهاب کشد در شب اهرمن
ای نابسوده اوج جلال تو دست وهم
وی ناسپرده خاک جناب تو پای ظن
در رزم و بزم بر سر اعدا و اولیا
چون ابر درفشانی و چون مهر تیغ زن
تا عدل دین پناه تو ضبط جهان نهاد
در یک کنام میچرد آهو و کرگدن
در جنب بارگاه تو کان نسر واقع است
سیمرغ بی ثبات بود راست چون زغن
ابن یمین کمینه ثنا خوان جاه تست
بادا ثنای او بقبول تو مقترن
پیوسته باد مرجع خلقان جناب تو
در نفع و ضر و خیر و شر و شادی و حزن
دائم دل سیاه چو سنگ مخالفان
باد از برای خنجر خونخوار تو مسن
شد باغ روشن از گهر ابر تیره تن
آهوی سرو نافه بیفکند وزین قبل
باد صبا گرفت دم نافه ختن
زد بر نوای بلبل شیدا چنار دست
وز ذوق آن برقص در استاد نارون
شد روی آبگیر چو سوهان آژ ده
تا از صبا فتاد بر اندام او شکن
لاله ز بس که قطره شبنم برو نشست
شد ساغر عقیق پر از لولو عدن
از روشنی انجم گلهای بوستان
گوئی مگر مجره کشیدند بر چمن
جز برگ بید و سرخ گل اندر جهان که دید
تیغ از زمرد و سپر از گوهر یمن
گر غنچه در فریب دل عندلیب نیست
بهر چه زر ساو گرفتست در دهن
با شنبلید و نرگس تر نسبتی گرفت
زلف سیاه دلبر و رخسار زرد من
آن دلبری که عارض و زلف مسلسلش
بشکست نرخ سنبل و بازار یاسمن
در حیرتم ز طلعت او تا چه خوانمش
ماه شب چهارده یا شمع انجمن
ماه است اگر نه ماه بود خسته محاق
شمع است اگر نه شمع بود بسته لگن
جز خط مشکبوی و رخ جانفزای او
هرگز بنفشه دید کسی رسته بر سمن
جز قد خوش خرام و تن چون حریر او
سرو روان که دید برش برگ نسترن
میزیبدش که پای نهد بر دو چشم من
زیرا که جویبار سزد سرو را وطن
زلفش بکافری دل زارم اسیر کرد
وانگه فکند بی سببی در چه ذقن
سهلست اگر چو خود ذقنش در چهش فکند
در چه توان شدن بامید چنان رسن
شهری اسیر فتنه و غوغای حسن او
واو بر جناب خسرو آفاق مفتتن
والا نظام دولت و ملت که ذات او
نور مجسم است ز انوار ذوالمنن
آن سروری که از حسد بوی خلق او
بر تن قبا کند گل خوشبوی پیرهن
بر خاک اگر ز فیض کفش قطره ئی چکد
طوبی حسد برد بدل از سبزه دمن
گردون شد ازرقی و مه و مهر انوری
بهر ثنا و مدحت آن سرور زمن
حاسد چو اوج جاه وی آورد در خیال
از غم بسان چاه فرو شد بخویشتن
دشمن بروز معرکه از تیغش آن کشد
کز طعنه شهاب کشد در شب اهرمن
ای نابسوده اوج جلال تو دست وهم
وی ناسپرده خاک جناب تو پای ظن
در رزم و بزم بر سر اعدا و اولیا
چون ابر درفشانی و چون مهر تیغ زن
تا عدل دین پناه تو ضبط جهان نهاد
در یک کنام میچرد آهو و کرگدن
در جنب بارگاه تو کان نسر واقع است
سیمرغ بی ثبات بود راست چون زغن
ابن یمین کمینه ثنا خوان جاه تست
بادا ثنای او بقبول تو مقترن
پیوسته باد مرجع خلقان جناب تو
در نفع و ضر و خیر و شر و شادی و حزن
دائم دل سیاه چو سنگ مخالفان
باد از برای خنجر خونخوار تو مسن