عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۸ - در ستایش و مدح مولای پرهیزکاران علی بن ابیطالب علیه السلام
مایه ی ایمان و کفر، عشق تو شد ای صنم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۴ - در تهنیت ولادت سیّد کائنات حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
به یمن مولد ختم رسل، رسول امین
به مهر ماه جهان گشت، رشک عرش برین
زمین ز فرط شرف، رشک آسمان گردید
به یمن مولد ختم رسل، رسول ایمن
محمد عربی، علت وجود دو کون
خدیو کون و مکان، اشرف سلاله ی من
سرود بار خدا، در ثنای او لولاک
به خود نمود زاینجا ذات او تحسین
شعاع دایره ی ذات مرکز ایجاد
بزرگ آیت حق، پیشوای اهل یقین
نه می توانم خواندش قدیم و نه حادث
کز آن فزونتر و کمتر بود بسی از این
فتاد زلزله در طاق کسروی و شکست
وز آن شکستن شد، کار دین درست و متین
به هر کجا صنمی بود، رخ نهاد به خاک
زفر مقدم آن شهریار عرش مکین
از این قبیل بس آیات در جهان رخ داد
که شرح آن نتوان در همه شهور و سنین
عجب نبود از او، رد شمس و شق قمر
که پیش قدرش پست است قدر علّیین
گرفت جشنی شاهانه، گاه میلادش
بزرگ چاکر وی، شاه معدلت آیین
خدیو کیهان، شمس الملوک ظلّ الله
پناه ملت اسلام، شاه ناصر دین
خدیو ایران صاحب قران ملک عجم
که صیت عدل و سخایش گرفته روی زمین
هماره تا که کند کسب نور، ماه از شمس
همیشه تا به درخشنده زهره و پروین
مدام تا که بود نام از این همایون عید
زدست و تارک شه باد زیب تاج و نگین
به مهر ماه جهان گشت، رشک عرش برین
زمین ز فرط شرف، رشک آسمان گردید
به یمن مولد ختم رسل، رسول ایمن
محمد عربی، علت وجود دو کون
خدیو کون و مکان، اشرف سلاله ی من
سرود بار خدا، در ثنای او لولاک
به خود نمود زاینجا ذات او تحسین
شعاع دایره ی ذات مرکز ایجاد
بزرگ آیت حق، پیشوای اهل یقین
نه می توانم خواندش قدیم و نه حادث
کز آن فزونتر و کمتر بود بسی از این
فتاد زلزله در طاق کسروی و شکست
وز آن شکستن شد، کار دین درست و متین
به هر کجا صنمی بود، رخ نهاد به خاک
زفر مقدم آن شهریار عرش مکین
از این قبیل بس آیات در جهان رخ داد
که شرح آن نتوان در همه شهور و سنین
عجب نبود از او، رد شمس و شق قمر
که پیش قدرش پست است قدر علّیین
گرفت جشنی شاهانه، گاه میلادش
بزرگ چاکر وی، شاه معدلت آیین
خدیو کیهان، شمس الملوک ظلّ الله
پناه ملت اسلام، شاه ناصر دین
خدیو ایران صاحب قران ملک عجم
که صیت عدل و سخایش گرفته روی زمین
هماره تا که کند کسب نور، ماه از شمس
همیشه تا به درخشنده زهره و پروین
مدام تا که بود نام از این همایون عید
زدست و تارک شه باد زیب تاج و نگین
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۰ - در ولایت با سعادت حضرت سیّد الشهداء علیه السلام
سومین روز شعبان شده طالع آن ماه
که بود طلعت وی مطلع انوار الاه
پرتوی هست ز رخشنده رُخش، روشن صبح
از سواد خم مویش اثری شام سیاه
قصه حسن تو همّت عشّاق رُخش
داستانی است که مشهور بود، در افواه
شرح مویش نتوان گفتن، در مدت عمر
زانکه این قصه دراز آید و مدت کوتاه
زکجا می رسد این قافله سالار نفوس
که دو صد قافله جان آمده با وی همراه
از پی چشم بدش نام نهادستم مه
ورنه عکسی بود از مهر رُخش، رخشان ماه
آتش از یاد رخش گشت گلستان به خلیل
شد خیال ذقنش همدم یوسف در چاه
آیتی هست زدستش، ید بیضای کلیم
نفحه ی از دم قدسیش، دم روح الله
درگهش کشتی نوح است به دریای وجود
دفع طوفان فتن را بود آن ملک پناه
منبع آب بقا آمده خاک ره او
خضر را بوده به هر مرحله وی هادی راه
غیرت طوبی کوثر، قد و لعل لب او است
سید خلیل جوانان بهشت است آن شاه
«خیرة الله من الخلق ابی» گفته ی او است
شهدالله بعلو نسبش صدق گواه
مصطفی در حق او گفته «حسینّ منّی»
نفس خود خواند و اباعبدالله
تا فزایم شرف عرش برین، می گویم
باشدش عرش برین، فرش مبارک درگاه
قرن ها پیش ز آدم به نهان بود و عیان
سال عمرش بودی، هفت فزون از پنجاه
هر که را، زاد معاد است ولایش چو «محیط»
در جنان جای بود، گر بودش کوه گناه
که بود طلعت وی مطلع انوار الاه
پرتوی هست ز رخشنده رُخش، روشن صبح
از سواد خم مویش اثری شام سیاه
قصه حسن تو همّت عشّاق رُخش
داستانی است که مشهور بود، در افواه
شرح مویش نتوان گفتن، در مدت عمر
زانکه این قصه دراز آید و مدت کوتاه
زکجا می رسد این قافله سالار نفوس
که دو صد قافله جان آمده با وی همراه
از پی چشم بدش نام نهادستم مه
ورنه عکسی بود از مهر رُخش، رخشان ماه
آتش از یاد رخش گشت گلستان به خلیل
شد خیال ذقنش همدم یوسف در چاه
آیتی هست زدستش، ید بیضای کلیم
نفحه ی از دم قدسیش، دم روح الله
درگهش کشتی نوح است به دریای وجود
دفع طوفان فتن را بود آن ملک پناه
منبع آب بقا آمده خاک ره او
خضر را بوده به هر مرحله وی هادی راه
غیرت طوبی کوثر، قد و لعل لب او است
سید خلیل جوانان بهشت است آن شاه
«خیرة الله من الخلق ابی» گفته ی او است
شهدالله بعلو نسبش صدق گواه
مصطفی در حق او گفته «حسینّ منّی»
نفس خود خواند و اباعبدالله
تا فزایم شرف عرش برین، می گویم
باشدش عرش برین، فرش مبارک درگاه
قرن ها پیش ز آدم به نهان بود و عیان
سال عمرش بودی، هفت فزون از پنجاه
هر که را، زاد معاد است ولایش چو «محیط»
در جنان جای بود، گر بودش کوه گناه
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۲ - موشّح به نام نامی حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
یار چون تیغ کشد، گو سپر اندازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۳ - و له ایضاً الرَّحممَه
المنة الله که گرفتار کمندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۶ - و له علیه الرَّحمَةِ وَ الغُفران
برهاند قید عشقم، زبلای پارسایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۷ - در تهنیت جلوس مظفرالدین شاه و نیایش صدراعظم
به شاه باد مبارک، قبای سلطانی
به همت شه مردان، علی عمرانی
ابوالائمه، امام مبین، لسان الله
مبین حکم و معضلات فرقانی
به حکم آن که یدالله بود، توان گفتن
که هست عالم ایجاد را، علی بانی
به انبیاء همه زآدم گرفته تا خاتم
مدد رسید از او، آشکار و پنهانی
ابوالبشر چو از و علم یافت، گردیدند
فرشتگان، بر او معترف به نادانی
زناخدایی الطاف او سفینه ی نوح
زچار موج حوادث، نگشت طوفانی
نسیم عاطفتش بر خلیل چون به وزید
نمود آتش سوزان، او گلستانی
نموده اند زلعلش، مسیح و هارون وام
یکی طریقه ی احیا، یکی سخندانی
به کوه طور، تجلی نمود چون روشن
کلیم یافت رهایی، زتیه حیرانی
نظر به جانب یوسف چو داشت، روشن گشت
به لمس پیرهنش، چشم پیر کنعانی
چو موم در کف داود، نرم شد آهن
زعون قوت بازوی او، به آسانی
زیمن بندگی او، شهنشه اسلام
گرفت خاتم شاهی و یافت سلطانی
غلام شاه ولایت، مظفرالدین شاه
که ذات فرخ او آیتی است یزدانی
به پاکی گهر و خلق خوب و خلق نکو
فرشته ای است عیان، در لباس انسانی
شهنشهی که پی کسب عز و جاه و شرف
به خاک درگه او، چرخ سوده پیشانی
زبیم گرگ ستم ایمنند گله ی خلق
خدای تا که به او داده شغل چوپانی
اگر زدست و دل شه، نشانه ای خواهی
ببین به بحر محیط و به ابر نیسانی
ملک به حشمت و شوکت، دوم سلیمان است
چنان که صدر فلک قدر آصف ثانی
ابوالصدور علی اصغر بن ابراهیم
که کاخ فضل و کرم راست همتش ثانی
به هر چه رأی نماید، ظفر رسد او را
زدست حق، شه مردان علی عمرانی
ز وصف خاتم شه شد جهان مسخر من
نداشت فیض چنین خاتم سلیمانی
به میمنت شه اعلی جلوس کرده نگاه
خور سماوی سال جلوس شه دانی
به دست و تارک او جاودان و فرخ باد
نگین سلطنت وافر جهانبانی
گرفت روی زمین را «محیط» تا گردید
لالی سخنش، شمع بزم خاقانی
به همت شه مردان، علی عمرانی
ابوالائمه، امام مبین، لسان الله
مبین حکم و معضلات فرقانی
به حکم آن که یدالله بود، توان گفتن
که هست عالم ایجاد را، علی بانی
به انبیاء همه زآدم گرفته تا خاتم
مدد رسید از او، آشکار و پنهانی
ابوالبشر چو از و علم یافت، گردیدند
فرشتگان، بر او معترف به نادانی
زناخدایی الطاف او سفینه ی نوح
زچار موج حوادث، نگشت طوفانی
نسیم عاطفتش بر خلیل چون به وزید
نمود آتش سوزان، او گلستانی
نموده اند زلعلش، مسیح و هارون وام
یکی طریقه ی احیا، یکی سخندانی
به کوه طور، تجلی نمود چون روشن
کلیم یافت رهایی، زتیه حیرانی
نظر به جانب یوسف چو داشت، روشن گشت
به لمس پیرهنش، چشم پیر کنعانی
چو موم در کف داود، نرم شد آهن
زعون قوت بازوی او، به آسانی
زیمن بندگی او، شهنشه اسلام
گرفت خاتم شاهی و یافت سلطانی
غلام شاه ولایت، مظفرالدین شاه
که ذات فرخ او آیتی است یزدانی
به پاکی گهر و خلق خوب و خلق نکو
فرشته ای است عیان، در لباس انسانی
شهنشهی که پی کسب عز و جاه و شرف
به خاک درگه او، چرخ سوده پیشانی
زبیم گرگ ستم ایمنند گله ی خلق
خدای تا که به او داده شغل چوپانی
اگر زدست و دل شه، نشانه ای خواهی
ببین به بحر محیط و به ابر نیسانی
ملک به حشمت و شوکت، دوم سلیمان است
چنان که صدر فلک قدر آصف ثانی
ابوالصدور علی اصغر بن ابراهیم
که کاخ فضل و کرم راست همتش ثانی
به هر چه رأی نماید، ظفر رسد او را
زدست حق، شه مردان علی عمرانی
ز وصف خاتم شه شد جهان مسخر من
نداشت فیض چنین خاتم سلیمانی
به میمنت شه اعلی جلوس کرده نگاه
خور سماوی سال جلوس شه دانی
به دست و تارک او جاودان و فرخ باد
نگین سلطنت وافر جهانبانی
گرفت روی زمین را «محیط» تا گردید
لالی سخنش، شمع بزم خاقانی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۸ - در مدح سلطان مغفور ناصرالدین شاه
نو بهار آمد و باد سحری غالیه بو است
گاه طرف چمن و سایه ی بید و لب جو است
خیز تا بهر تفرّج سوی گلزار رویم
که صبا غالیه افشان و زمین غالیه بو است
مشگ بو از چه سبب شد نفس باد بهار
مگر این مونس جان هم دم آن حلقه ی مو است
در رُخش پرتو خورشید بود سایه فکن
چشم بد دور زبس دلبر من آینه رو است
روز عید است و مرا از کرم شاه جهان
یار در منظر و گل در بر صهبا به سبو است
بر شهنشاه جهان سایه ی یزدان نوروز
باد فرخنده و بر هر که زجان بنده ی او است
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که نکو مقدم و والاهمم و نیکو خو است
ابدالدّهر بماناد که در دولت او
هرکه را می نگرم وضع خوش و حال نکو است
تا به فیروزی بر تخت شهی کرده جلوس
ساحت ملک زیمن قدمش چون مینو است
گاه طرف چمن و سایه ی بید و لب جو است
خیز تا بهر تفرّج سوی گلزار رویم
که صبا غالیه افشان و زمین غالیه بو است
مشگ بو از چه سبب شد نفس باد بهار
مگر این مونس جان هم دم آن حلقه ی مو است
در رُخش پرتو خورشید بود سایه فکن
چشم بد دور زبس دلبر من آینه رو است
روز عید است و مرا از کرم شاه جهان
یار در منظر و گل در بر صهبا به سبو است
بر شهنشاه جهان سایه ی یزدان نوروز
باد فرخنده و بر هر که زجان بنده ی او است
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که نکو مقدم و والاهمم و نیکو خو است
ابدالدّهر بماناد که در دولت او
هرکه را می نگرم وضع خوش و حال نکو است
تا به فیروزی بر تخت شهی کرده جلوس
ساحت ملک زیمن قدمش چون مینو است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۹ - در وصف قوش شکاری گوید
گه نخجیر زوبین چنگ قوشم
نماید صید دل تاراج هوشم
کبوتر چیست شاهین قوی چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پری از وی به صد مرغ بهشتی
اگر بدهم بسی ارزان فروشم
صدای شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسیان آید به گوشم
چو این فرخنده طایر گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه این نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امین خلوت شاه زمانه
امیر نیک خوی جرم پوشم
دعای دولت شه روزگاری است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نیارم دم زدن نزد امینی
محیطا زآن سبب دایم خموشم
نماید صید دل تاراج هوشم
کبوتر چیست شاهین قوی چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پری از وی به صد مرغ بهشتی
اگر بدهم بسی ارزان فروشم
صدای شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسیان آید به گوشم
چو این فرخنده طایر گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه این نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امین خلوت شاه زمانه
امیر نیک خوی جرم پوشم
دعای دولت شه روزگاری است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نیارم دم زدن نزد امینی
محیطا زآن سبب دایم خموشم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۰ - در تاریخ آئینه کاری حرم محترم حضرت امام زاده حمزه علیه السلام
چو روزگار شهنشاه کامکار آمد
سپاس ملت و اسلام استوار آمد
غلام شاه ولایت مآب ناصر دین
که تاج بخش سلاطین روزگار آمد
به روزگار شهنشاهیش بسیط زمین
بسان صحن چمن فصل نوبهار آمد
زیمن مقدم او خاک شد عزیز چو زر
به پیش همت او زر چو خاک خار آمد
فروغ صبح سعادت ز رأی انور او است
نشان روز عدویش شبان تار آمد
زسال هجرت ختم رسل حبیب خدا
که ماسوی زطفیل وی آشکار آمد
گذشته بد نود و یک و با هزار و دویست
بزرگ چاکر او را خدای یار آمد
امیر دوست محمد خدایگان زمن
که صِهر و خازن شاه جهان مدار آمد
جهان مجد که نقد همت او
بسان جد و پدر کامل العیار آمد
بنای آینه ی این حرم که تربت او
زخاک پاک نکوتر هزار بار آمد
نمود دولت جاوید یافت خدمت او
قبول درگه بخشنده کردگار آمد
ز اهل بیت رسالت که بهر کسب شرف
به پاک درگهشان عرش خاکسار آمد
درین حرم شده مدفون شهی که درگه او
پناه خلق زآسیب روزگار آمد
سلیل اطهر هفتم امام حمزه که جان
برای خاک درش کمترین نثار آمد
مدیح حضرت او را که هست مظهر حق
زهی چگونه نماید که بی شمار آمد
سپاس ملت و اسلام استوار آمد
غلام شاه ولایت مآب ناصر دین
که تاج بخش سلاطین روزگار آمد
به روزگار شهنشاهیش بسیط زمین
بسان صحن چمن فصل نوبهار آمد
زیمن مقدم او خاک شد عزیز چو زر
به پیش همت او زر چو خاک خار آمد
فروغ صبح سعادت ز رأی انور او است
نشان روز عدویش شبان تار آمد
زسال هجرت ختم رسل حبیب خدا
که ماسوی زطفیل وی آشکار آمد
گذشته بد نود و یک و با هزار و دویست
بزرگ چاکر او را خدای یار آمد
امیر دوست محمد خدایگان زمن
که صِهر و خازن شاه جهان مدار آمد
جهان مجد که نقد همت او
بسان جد و پدر کامل العیار آمد
بنای آینه ی این حرم که تربت او
زخاک پاک نکوتر هزار بار آمد
نمود دولت جاوید یافت خدمت او
قبول درگه بخشنده کردگار آمد
ز اهل بیت رسالت که بهر کسب شرف
به پاک درگهشان عرش خاکسار آمد
درین حرم شده مدفون شهی که درگه او
پناه خلق زآسیب روزگار آمد
سلیل اطهر هفتم امام حمزه که جان
برای خاک درش کمترین نثار آمد
مدیح حضرت او را که هست مظهر حق
زهی چگونه نماید که بی شمار آمد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۱ - ایضاً در تاریخ آئینه کاری حرم مطهر حضرت امام زاده حمزه علیه السلام
ایزد بخشنده در پناه شهنشاه
میر زمن را دهاد عمر مؤبد
گشت به دوران شهریار مؤید
ملت اسلام را اساس مشیّد
ماحی آثار کفر و ظلم و ظلالت
حامی شرع مبین متقن احمد
سایه ی یزدان خدیو عادل باذِل
فخر سلاطین غلام آل محمد
ناصر دین شاه بی همال که او را
دولت جاوید بادو ملک مخلد
یافت به دوران زدادگستری او
ملت بیضا شکوه فر مجدد
هریک از چاکران درگه شاهی
پیشه نمودند کسب دولت سرمد
این حرم محترم که تربت پاکش
صد ره بهتر بود ز روح مجرّد
سال هزار و دویست و نود و یک
چون به شد از هجرت رسول مسدّد
کرد خجسته بنای آینه اش را
صِهر شهنشه امیر اکرم امجد
فخر خوانین سپهر شوکت و حشمت
خان معیر جهان همت و سودّد
زاده ی گنجور شاه دوست محمد علی خان
خازن خسرو و امیر دوست محمد
وارد این بقعه چون شوی که بروبد
خاک درش حور عین ز زلف مجعّد
آن چه به خواهی طلب نما که خداوند
هیچ دعا را درین مکان نکند رد
سجده کن و خاک را به بوس که اینجا
آمده مدفون سلسل اطهر احمد
زاده ی هفتم امام حمزه که هر دم
بادا بوی درود و رحمت بی حد
روز قیامت سفید رو بود و شاد
هرکه بساید به خاک درگه او خّد
در حرمش مهر و مه بود چو دو قندیل
روز شبش خادمان ابیض و اسود
عارف او ناجی است و صالح و مؤمن
منکر وی هالک است و طالح و مرتد
آل پیمبر همه مظاهر حقند
مدحتشان چون ثنای حق شده بیعد
نیست چو ممکن مدیح حضرت حمزه
ختم سخن بر دعا نمود محمد
میر زمن را دهاد عمر مؤبد
گشت به دوران شهریار مؤید
ملت اسلام را اساس مشیّد
ماحی آثار کفر و ظلم و ظلالت
حامی شرع مبین متقن احمد
سایه ی یزدان خدیو عادل باذِل
فخر سلاطین غلام آل محمد
ناصر دین شاه بی همال که او را
دولت جاوید بادو ملک مخلد
یافت به دوران زدادگستری او
ملت بیضا شکوه فر مجدد
هریک از چاکران درگه شاهی
پیشه نمودند کسب دولت سرمد
این حرم محترم که تربت پاکش
صد ره بهتر بود ز روح مجرّد
سال هزار و دویست و نود و یک
چون به شد از هجرت رسول مسدّد
کرد خجسته بنای آینه اش را
صِهر شهنشه امیر اکرم امجد
فخر خوانین سپهر شوکت و حشمت
خان معیر جهان همت و سودّد
زاده ی گنجور شاه دوست محمد علی خان
خازن خسرو و امیر دوست محمد
وارد این بقعه چون شوی که بروبد
خاک درش حور عین ز زلف مجعّد
آن چه به خواهی طلب نما که خداوند
هیچ دعا را درین مکان نکند رد
سجده کن و خاک را به بوس که اینجا
آمده مدفون سلسل اطهر احمد
زاده ی هفتم امام حمزه که هر دم
بادا بوی درود و رحمت بی حد
روز قیامت سفید رو بود و شاد
هرکه بساید به خاک درگه او خّد
در حرمش مهر و مه بود چو دو قندیل
روز شبش خادمان ابیض و اسود
عارف او ناجی است و صالح و مؤمن
منکر وی هالک است و طالح و مرتد
آل پیمبر همه مظاهر حقند
مدحتشان چون ثنای حق شده بیعد
نیست چو ممکن مدیح حضرت حمزه
ختم سخن بر دعا نمود محمد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۲ - در تهنیت ولادت امیر دوست محمد خان گوید
رسید مژده که سرسبز گشت نخل امید
نهال دولت و اقبال بارور گردید
بهار خرمی آمد گل مراد شکفت
زشوق لعل لب دوست جام مُل خندید
فروغ بزم طرب را به نغمه ی دف و چنگ
بیار ساقی روشن ضمیر جام نبید
زفیض تربیت آفتاب لطف آله
کهن درخت جلالت جوان شد و بالید
نمود اختر سعدی طلوع در طهران
که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهید
مهی برآمد از آسمان عزّ و جلال
که پرتوی است ز رخشنده طلعتش خورشید
هزار و سیصد و ده سال رفته از هجرت
طلوع ماه نوی را سروش داد نوید
به روز هفدهم مه جمادی الاولی
خطا سرودم در شب گه سحر تابید
به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد
مه مبارک گردون سروری چو دمید
زچهر شاهد مقصود پرده برگیرم
چه عذر قافیه خواهم رسید عید سعید
قدم به عرصه عالم نهاد مولودی
که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشید
سلیل دخت شهنشاه عصمت الدوله
که برتر است مقامش ز حد گفت و شنید
امیر دوست محمد سمّی راد پدر
که دست همت او گنج جود راست کلید
نکو نهاد امیری که نقد طینت وی
بصیر صیرفی پیر عقل به پسندید
خدایگان امیران معیّر ایران
که روزگار چو او کامل العیار ندید
ثنای خواجه نیارم چنان که باید گفت
زخواجه زاده شنو تا شود حدیث پدید
نیای رادش صاحب قران دادگر است
که هست وارث اورنگ و افسر جمشید
پناه ملت اسلام ناصرالدّین شاه
که باد عهدش پاینده دولتش جاوید
بزرگ مام میهن مام بانوی آفاق
که شهریار لقب تاج دولتش بخشید
مهین برادر وی اعتصام سلطنت است
کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسید
دو خواهر است ورا هر یکی به نیکی طاق
به غیر این دو مگر دیده جفت طاق ندید
نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود
که مام دهر همالش ندید و نی زائید
سپس کریمه ی فرخ سرشت فخر التّاج
که روزگارش محمود باد بخت سفید
چو آن خجسته قدم گشت زیب بزم جهان
نوید مقدم فرخنده اش محیط شنید
قدم نموده زسر سوی آستانش شد
غبار فرّخ آن آستان به چشم کشید
به دفع چشم حسود از بلند درگاهش
وان یکاد بسی خواند و بر فراز دمید
پی نثار مبارک قدوم حُجّابش
زبحر طبع برآورد عقد مروارید
نمود عرضه به تاریخ عید میلادش
امیر دوست محمد شده به قوس پدید
به دهر تا بود از خاندان عصمت نام
به ظلّ شاه به مانند این مهان جاوید
نهال دولت و اقبال بارور گردید
بهار خرمی آمد گل مراد شکفت
زشوق لعل لب دوست جام مُل خندید
فروغ بزم طرب را به نغمه ی دف و چنگ
بیار ساقی روشن ضمیر جام نبید
زفیض تربیت آفتاب لطف آله
کهن درخت جلالت جوان شد و بالید
نمود اختر سعدی طلوع در طهران
که کرده کسب سعادت زمطلعتش ناهید
مهی برآمد از آسمان عزّ و جلال
که پرتوی است ز رخشنده طلعتش خورشید
هزار و سیصد و ده سال رفته از هجرت
طلوع ماه نوی را سروش داد نوید
به روز هفدهم مه جمادی الاولی
خطا سرودم در شب گه سحر تابید
به قوس داشت مکان آفتاب و مه باشد
مه مبارک گردون سروری چو دمید
زچهر شاهد مقصود پرده برگیرم
چه عذر قافیه خواهم رسید عید سعید
قدم به عرصه عالم نهاد مولودی
که مولدش زشرف سر به اوج چرخ کشید
سلیل دخت شهنشاه عصمت الدوله
که برتر است مقامش ز حد گفت و شنید
امیر دوست محمد سمّی راد پدر
که دست همت او گنج جود راست کلید
نکو نهاد امیری که نقد طینت وی
بصیر صیرفی پیر عقل به پسندید
خدایگان امیران معیّر ایران
که روزگار چو او کامل العیار ندید
ثنای خواجه نیارم چنان که باید گفت
زخواجه زاده شنو تا شود حدیث پدید
نیای رادش صاحب قران دادگر است
که هست وارث اورنگ و افسر جمشید
پناه ملت اسلام ناصرالدّین شاه
که باد عهدش پاینده دولتش جاوید
بزرگ مام میهن مام بانوی آفاق
که شهریار لقب تاج دولتش بخشید
مهین برادر وی اعتصام سلطنت است
کز او کمال به سر حدّ اعتدال رسید
دو خواهر است ورا هر یکی به نیکی طاق
به غیر این دو مگر دیده جفت طاق ندید
نخست زآن دو گهر عصمت الملوک بود
که مام دهر همالش ندید و نی زائید
سپس کریمه ی فرخ سرشت فخر التّاج
که روزگارش محمود باد بخت سفید
چو آن خجسته قدم گشت زیب بزم جهان
نوید مقدم فرخنده اش محیط شنید
قدم نموده زسر سوی آستانش شد
غبار فرّخ آن آستان به چشم کشید
به دفع چشم حسود از بلند درگاهش
وان یکاد بسی خواند و بر فراز دمید
پی نثار مبارک قدوم حُجّابش
زبحر طبع برآورد عقد مروارید
نمود عرضه به تاریخ عید میلادش
امیر دوست محمد شده به قوس پدید
به دهر تا بود از خاندان عصمت نام
به ظلّ شاه به مانند این مهان جاوید
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح حضرت اشرف ظلّ السلطان دامت شوکته
ساقی به یاد لعل تو چون ساغر آورد
ما را به دور اول از پا درآورد
آن سرزمین که چون تو پری زاید آدمی
نبود عجب که خارگل احمر آورد
گویند سرو را ثمری نیست ای عجب
من سرو دیده ام که ثمر شکّر آورد
سرو است قامت تو و لعل لبت شکر
زین لب چه شاخ میوه ی شیرین تر آورد
در صد هزار قرن کجا دور آسمان
یک تن همال داور دانشور آورد
فرخنده ظلّ سلطان خورشید ملک دین
کو را سپهر سجده به خاک درآورد
آگاه دل خدیوش مسعود خواند و گفت
این نو نهال ملک سعادت برآورد
گردد چو سایه گستر زاقصای باختر
در زیر سایه تا به حد خاور آورد
هر گه همای همّت او بال گسترد
آفاق را تمام به زیر پرآورد
گردد به خلق داور دانای نیک خواه
هنگام داوری به نظر داور آورد
دارد نگاه پاس رعیت به عدل و داد
وز جود کام گوشه نشینان برآورد
نتوان ثنای حضرت او گر به جای مو
زاعضای من تمام زبان سر بر آورد
ماناد در پناه شهنشاه شادمان
نامی به فصل گل طرب بی مَر آورد
ز الطاف شاه منهی اقبال هر زمان
او را نوید موهبتی دیگر آورد
بهر نثار بزم حضورش زبحر طبع
هر دم محیط نظمی چون گوهر آورد
ما را به دور اول از پا درآورد
آن سرزمین که چون تو پری زاید آدمی
نبود عجب که خارگل احمر آورد
گویند سرو را ثمری نیست ای عجب
من سرو دیده ام که ثمر شکّر آورد
سرو است قامت تو و لعل لبت شکر
زین لب چه شاخ میوه ی شیرین تر آورد
در صد هزار قرن کجا دور آسمان
یک تن همال داور دانشور آورد
فرخنده ظلّ سلطان خورشید ملک دین
کو را سپهر سجده به خاک درآورد
آگاه دل خدیوش مسعود خواند و گفت
این نو نهال ملک سعادت برآورد
گردد چو سایه گستر زاقصای باختر
در زیر سایه تا به حد خاور آورد
هر گه همای همّت او بال گسترد
آفاق را تمام به زیر پرآورد
گردد به خلق داور دانای نیک خواه
هنگام داوری به نظر داور آورد
دارد نگاه پاس رعیت به عدل و داد
وز جود کام گوشه نشینان برآورد
نتوان ثنای حضرت او گر به جای مو
زاعضای من تمام زبان سر بر آورد
ماناد در پناه شهنشاه شادمان
نامی به فصل گل طرب بی مَر آورد
ز الطاف شاه منهی اقبال هر زمان
او را نوید موهبتی دیگر آورد
بهر نثار بزم حضورش زبحر طبع
هر دم محیط نظمی چون گوهر آورد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۵ - در ثنای سلطان سعید مغفور ناصرالدین شاه
حبّذا شهباز شاهنشاه چون پروا کند
چرخ دیگر از همایون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شیوه ی بیداد یاد
تازه چرخی هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ی زوبین چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تیهو چیست شاهین را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وی هما آسا کند
خون مرغان شکاری را زبس ریزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ی حمرا کند
زیبدش گردون نشیمن وز مجّره پای بند
آشیان باید فراز گنبد خضرا کند
نسر طایر را رباید از سپهر هشتمین
نُه فلک را چون زمین پر شورش و غوغا کند
آهنین چنگال وی مریخ را در خون کشد
صوت زرین دنگ او ناهید را شیدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زیر پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل یزدان ناصرالدین شه که در هر بامداد
کسب نور از رأی وی مهر جهان آرا کند
شهریار دادگر گز یمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشید که خاک آستان وی شود
تا به این تدبیر قدر خویش را والا کند
لیک نگذارد امین خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ی پیدا کند
خواجه ی باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ی آفاق را رشک دل دریا کند
چون گشاید لب پی عرض سخن فیض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گویا کند
نیست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ایام را احیا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شیرین زشهد لعل شکرخا کند
دلبری دارم که بالای بلا انگیز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستی زبردستی که گر یابد امان
خون خلقی را به جای باده در مینا کند
کرده با ما گوشه گیران حالت چشمان او
آن چه با دُردی کشان صاف دل صهبا کند
یاد صبح وصل و شام هجر آن زیبا صنم
نوجوان را پیر سازد پیر را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محیط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
چرخ دیگر از همایون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شیوه ی بیداد یاد
تازه چرخی هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ی زوبین چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تیهو چیست شاهین را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وی هما آسا کند
خون مرغان شکاری را زبس ریزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ی حمرا کند
زیبدش گردون نشیمن وز مجّره پای بند
آشیان باید فراز گنبد خضرا کند
نسر طایر را رباید از سپهر هشتمین
نُه فلک را چون زمین پر شورش و غوغا کند
آهنین چنگال وی مریخ را در خون کشد
صوت زرین دنگ او ناهید را شیدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زیر پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل یزدان ناصرالدین شه که در هر بامداد
کسب نور از رأی وی مهر جهان آرا کند
شهریار دادگر گز یمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشید که خاک آستان وی شود
تا به این تدبیر قدر خویش را والا کند
لیک نگذارد امین خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ی پیدا کند
خواجه ی باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ی آفاق را رشک دل دریا کند
چون گشاید لب پی عرض سخن فیض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گویا کند
نیست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ایام را احیا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شیرین زشهد لعل شکرخا کند
دلبری دارم که بالای بلا انگیز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستی زبردستی که گر یابد امان
خون خلقی را به جای باده در مینا کند
کرده با ما گوشه گیران حالت چشمان او
آن چه با دُردی کشان صاف دل صهبا کند
یاد صبح وصل و شام هجر آن زیبا صنم
نوجوان را پیر سازد پیر را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محیط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۶ - در اعطای تشریف شاهنشاهی به جناب دوست محمد خان معیّر الممالک
شکر خدا که از اثر بخت کامکار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
نخل امید را ثمر عیش گشت بار
ز الطاف بی شمار شهنشاه دادگر
گردید سرفراز امیر بزرگوار
شاه زمانه ناصر دین شه که خسروان
سازند خاک مقدم او تاج افتخار
دارد گدای درگه وی ننگ از شهی
آید مقیم خدمت او را زخلد عار
یک ذره ی زنور رُخش انجم سپهر
یک رشحه ی ز ابر کفش گوهر بحار
آمد نمونه سخطش موسم سموم
باشد نشان خلق خوشش فصل نوبهار
محکوم حکم محکم او هر چه حکمران
مقهور بخت قاهر وی آن چه بختیار
گر چه کتاب مدح شهنشه مطوّل است
مدّاح عقل کرده به یک بیت اختصار
تا می کند خدای خدایی شهست شاه
تا ذات باقی است بود سایه برقرار
بر صِهر خویش دوست محمد که بر درش
سایند روی عجز امیران روزگار
بخشید خلعتی که معیّر تویی سپس
چون دید نقد طینت او کامل العیار
خلعت نه آفتابی بر پیکر سپهر
خلعت نه گلستانی بر سر و جویبار
هم از شعاع شمسه ی او مهر شرمگین
هم از ضیاء گوهر او ماه شرمسار
نسّاج لطف بافته او را به دست مهر
پودش زحشمت آمده تارش زاقتدار
خیاط جود دوخته با سوزن کرم
از رشته ی عنایت و احسان و اعتبار
جاوید باد خلعت شه در بر امیر
فرخنده و مبارک چون رأی شهریار
چون یافت صافی او مخزن خلوص
از بخشش شهانه نمودش خزانه دار
فرمود کی امیر جوان بخت فخر کُن
بر چاکران پیر تو را باشد افتخار
بابت رسانده خدمت خود را به منتها
هان ابتدای خدمت تو است ای خجسته کار
زیبد به مژگانی این مژده دوستانش
سازند سیم و زر سر تن جان و دل نثار
چون مدحتش نیاری گفتن تو ای محیط
بر گو دعای او را پنهان و آشکار
یا رب به قرب و منزلت و جاه پنج تن
یا رب به جاه و مرتبه و شاه هشت و چار
پاینده دار دولت او تا به روز حشر
پیوسته دار عزّت او تا صف شمار
کردند ساکنان جنابش مقیم خلد
باشند حاسدان جنابش مکین نار
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح شاه فقید سعید ناصرالدین شاه می فرماید
نو بهار آمد و آراست چمن را چو عروس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۹ - در تیر زدن شاه مبرور بر پلنگ
شد زمین سیم گون از تیر خسرو لعل رنگ
در کجا در کوهساران از چه از خون پلنگ
در بهاران نی عجب گر لاله می روید زخاک
در زمستان تیر خسرو لاله رویاند زسنگ
یک تنه شه می کند صید پلنگان جفت جفت
هم چنان کز خیل مرغان شاهباز تیز چنگ
داستان پیل مست و تیر رستم تازه شد
زان چه در کار پلنگان کرد با تیر تفنگ
بازوی صید افکنش شد شُهره در صید افکنی
در همه اقطار ایران تا به اقصای فرنگ
شب به عشرت تاز و در هر روز صیدی تازه کن
گه گوزن و گاه قوچ و گه پلنگ و گاه رنگ
در کجا در کوهساران از چه از خون پلنگ
در بهاران نی عجب گر لاله می روید زخاک
در زمستان تیر خسرو لاله رویاند زسنگ
یک تنه شه می کند صید پلنگان جفت جفت
هم چنان کز خیل مرغان شاهباز تیز چنگ
داستان پیل مست و تیر رستم تازه شد
زان چه در کار پلنگان کرد با تیر تفنگ
بازوی صید افکنش شد شُهره در صید افکنی
در همه اقطار ایران تا به اقصای فرنگ
شب به عشرت تاز و در هر روز صیدی تازه کن
گه گوزن و گاه قوچ و گه پلنگ و گاه رنگ
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۰ - )
شد زدار محن به دار نعیم
رادمردی بزرگوار و حکیم
فخر دوران طبیب پاک سرشت
که دمش بد شفای جان سقیم
مَلک الطّب سلیل نادر شاه
شاهزاده محمد ابراهیم
آن که او مستشار اطبّا را
بود از حسن رأی و ذوق سلیم
در سپنجی سرا و دار بقا
بود پنجه و هشت سال مقیم
به دو سال هزار و سیصد و شش
در محرم نمود جان تسلیم
نیمه عشر سومین از ماه
شد ز دار محن به دار نعیم
چون به خاکش گذر نمود محیط
بهر تاریخ آن یگانه حکیم
هست پای ادب به پیش و سرود
به جان باد مستشار مقیم
رادمردی بزرگوار و حکیم
فخر دوران طبیب پاک سرشت
که دمش بد شفای جان سقیم
مَلک الطّب سلیل نادر شاه
شاهزاده محمد ابراهیم
آن که او مستشار اطبّا را
بود از حسن رأی و ذوق سلیم
در سپنجی سرا و دار بقا
بود پنجه و هشت سال مقیم
به دو سال هزار و سیصد و شش
در محرم نمود جان تسلیم
نیمه عشر سومین از ماه
شد ز دار محن به دار نعیم
چون به خاکش گذر نمود محیط
بهر تاریخ آن یگانه حکیم
هست پای ادب به پیش و سرود
به جان باد مستشار مقیم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۱ - خطاب به حضرت والا شاهزاده شمس الشعرا گوید
ایا شمس گردون فضل و بلاغت
زتو تربیت یافته هر سخندان
تو را می سزد دعوی فضل کردن
که داری به دعوی زگفتار برهان
تو را می سزد مدحت شاه گفتن
که ملک سخن باشدت زیر فرمان
شهنشاه خاقان تو خاقانیستی
به نسبت بود ملک ری شهر شروان
بر طبع تو طبع افسرده ی من
به رُتبت بود قطره ای نزد عمان
مر آن نامه ی فرّخ روح پرور
که به نوشته بودی ز مرز خراسان
به من گشت در خطّه ی لار نازل
شدم شاد چندان که تقریر نتوان
به بوسیدم و مهر از آن برگرفتم
ختامش بُد از مشگ و از نور عنوان
مر آن چند بیت بدیع مرادف
که بُد جمله در مدحت شاه دوران
نمودم بر خواجه ی راد عرضه
به فرمود تحسین بی حد و پایان
بیان کلمات تو آید از من
اگر بیکران بحر گنجد به فنجان
کلام تو سحر حلال است و سحری
کز اعجاز بخشد نیوشنده را جان
کلام تو ماه است چرخ سخن را
ولیکن مهی در تزاید نه نقصان
زتو تربیت یافته هر سخندان
تو را می سزد دعوی فضل کردن
که داری به دعوی زگفتار برهان
تو را می سزد مدحت شاه گفتن
که ملک سخن باشدت زیر فرمان
شهنشاه خاقان تو خاقانیستی
به نسبت بود ملک ری شهر شروان
بر طبع تو طبع افسرده ی من
به رُتبت بود قطره ای نزد عمان
مر آن نامه ی فرّخ روح پرور
که به نوشته بودی ز مرز خراسان
به من گشت در خطّه ی لار نازل
شدم شاد چندان که تقریر نتوان
به بوسیدم و مهر از آن برگرفتم
ختامش بُد از مشگ و از نور عنوان
مر آن چند بیت بدیع مرادف
که بُد جمله در مدحت شاه دوران
نمودم بر خواجه ی راد عرضه
به فرمود تحسین بی حد و پایان
بیان کلمات تو آید از من
اگر بیکران بحر گنجد به فنجان
کلام تو سحر حلال است و سحری
کز اعجاز بخشد نیوشنده را جان
کلام تو ماه است چرخ سخن را
ولیکن مهی در تزاید نه نقصان
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۳ - در ولادت میرزا کاظم فرزند سعادتمند میرزا حسن
فروغ بزم جهان نمود وجه حسن
جمال دولت اسلام کاظم بن حسن
سپهر شوکت و حشمت جهان عز و جلال
مه سپهر مهی شمع خاندان کهن
گرانبها گهر بحر دولت ایران
که نقد جان بودش کمترین بها و ثمن
سلیل فرخ مستوفی الممالک راد
وزیر کافی روشن دل نکو دیدن
به فرخی حسبش چون نسب بود عالی
بسان گوهر جان باشدش مبارک تن
بدند جمله نیاکان باب و مام او را
شهان روی زمین صدور اهل زمن
نیای امی او هست ناصرالدین شاه
غریق رحمت حق خسرو جنان مسکن
مهین نیای ابی صدر اعظم ماضی
عزیز مصر شرف خواجه یوسف بن حسن
جلیله مادر وی عصمت الملوک بود
که شرح منقبتش را زبان بود الکن
به روز دوم عشر سوم مه شوال
زجلوه بزم جهان کرد غیرت گلشن
ز روز جمعه دو ساعت گذشته در طهران
فروغ بزم جهان را نمود وجه حسن
مکان به برج حمل داشت مهر و ماه به جدی
زآفتاب رخش گشت چون جهان روشن
به فرق منتظران گشت آن همایون فال
به سال نیک تخافوی ئیل سایه فکن
قرین طالع مسعود گشت چون مولود
به مجمعی پی تاریک سال رفت سخن
به فرّخی پی تاریخ او سرود محیط
دهد به ملک جهان زیب کاظم بن حسن
همیشه تا بود از گل طراوت گلزار
مدام تا که زسرو سهی است زیب چمن
قرین مام و پدر در پناه حجّت عصر
به کامرانی ماناد سالم و ایمن
به هرچه رأی نماید مدد رسد او را
زلطف حق ملک العرش ایزد ذوالمنّ
جمال دولت اسلام کاظم بن حسن
سپهر شوکت و حشمت جهان عز و جلال
مه سپهر مهی شمع خاندان کهن
گرانبها گهر بحر دولت ایران
که نقد جان بودش کمترین بها و ثمن
سلیل فرخ مستوفی الممالک راد
وزیر کافی روشن دل نکو دیدن
به فرخی حسبش چون نسب بود عالی
بسان گوهر جان باشدش مبارک تن
بدند جمله نیاکان باب و مام او را
شهان روی زمین صدور اهل زمن
نیای امی او هست ناصرالدین شاه
غریق رحمت حق خسرو جنان مسکن
مهین نیای ابی صدر اعظم ماضی
عزیز مصر شرف خواجه یوسف بن حسن
جلیله مادر وی عصمت الملوک بود
که شرح منقبتش را زبان بود الکن
به روز دوم عشر سوم مه شوال
زجلوه بزم جهان کرد غیرت گلشن
ز روز جمعه دو ساعت گذشته در طهران
فروغ بزم جهان را نمود وجه حسن
مکان به برج حمل داشت مهر و ماه به جدی
زآفتاب رخش گشت چون جهان روشن
به فرق منتظران گشت آن همایون فال
به سال نیک تخافوی ئیل سایه فکن
قرین طالع مسعود گشت چون مولود
به مجمعی پی تاریک سال رفت سخن
به فرّخی پی تاریخ او سرود محیط
دهد به ملک جهان زیب کاظم بن حسن
همیشه تا بود از گل طراوت گلزار
مدام تا که زسرو سهی است زیب چمن
قرین مام و پدر در پناه حجّت عصر
به کامرانی ماناد سالم و ایمن
به هرچه رأی نماید مدد رسد او را
زلطف حق ملک العرش ایزد ذوالمنّ