عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل شانزدهم
قال‌الله تعالی: «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر و ایتهم لی ساجدین».
و قال‌النبی صلی‌الله علیه وسلم: «الرویاء الصالح جز من سته و اربعین جزء من النبوه».
بدانک سالک چون در مجاهدت و ریاضت نفس و تصفیه دل شروع کند او را بر ملک و ملکوت عبور و سلوک پدید آید و در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد گاه بود که در صورت خوابی صالح بود و گاه بود که واقعه غیبی بود.
و فرق میان خواب و واقعه بنزدیک این طایفه از دو وجه است: یکی از صورت دوم از معنی. از راه صورت چنانک واقعه آن باشد که میان خواب و بیداری بیند یا در بیداری تمام بیند و از راه معنی واقعه آن باشد که از حجاب خیال بیرون آمده باشد و غیبی صرف شده که روح در مقام تجرد از صفات بشری مدرک آن شود واقعه‌ای روحانی بود مطلق وگاه بود که نظر روح موید شود بنور الوهیت واقعه ربانی بود که «المومن ینظر بنورالله».
خواب آن باشد که حواس بکل از کار بیفتاده بود و خیال بر کار آمده در غلبات خواب چیزی درنظر آید و آن بر دو نوع بود: یکی اضغات احلام است و آن خوابی بود که نفس بواسطه آلت خیال ادراک کند از وساوس شیطانی و هواجس نفسانی که القای نفس و شیطان باشد و خیال آن را نقش بندی مناسب بکند و درنظر نفس آرد. آن را تعبیری نباشد خوابهای آشفته و پریشان بود از آن استعاذت واجب بود و با کس حکایت نباید کرد.
دوم خواب نیک است که رویای صالح گویند و خواجه علیه‌السلام فرمود یک جزوست از چهل و شش جزو از نبوت بعضی ائمه آن را تفسیر کرده‌اند که مدت نبوت خواجه علیه‌السلام بیست و سه سال بود از آن جمله ابتدا شش ماه وحی بخواب میآمد. پس خواب صالح بدین حساب یک جزو باشد از چهل و شش جزو از نبوت و بسیار انبیا بوده‌اند علیهم‌السلام که وحی ایشان جمله در خواب بوده است و بعضی بوده‌اند که وحی ایشان وقتی در خواب بوده است و وقتی در بیداری چنانک ابراهیم علیه‌السلام گفت: «انی اری فی‌النام انی اذبحک فانظر ماذا تری» و خواجه علیه‌السلام میفرماید «نوم الانبیاء وحی».
و خواب صالح هم بر سه نوع است: یکی آنک هرچ بیند بتأویل و تعبیر حاجت نیفتد همچنان بعینه ظاهر شود چنانک خواب ابراهیم علیه‌الصلوه صریح بود «انی اری فی‌امنام انی اذبحک».
دوم آنک بعضی بتأویل محتاج بود و بعضی همچنان باز خواند چنانک خواب یوسف علیه‌السلام بود «انی رأیت احد عشر کوکبا والشمس والقمر رایتهم لی ساجدین». یازده ستاره و ماه و آفتاب محتاج تأویل بود بیازده برادر و مادر و پدر اما سجده بعینه ظاهر شد بتأویل حاجت نیامد که «و خسروا له سجداً».
و سیم محتاج بتأویل باشد بتمام چنانک خواب ملک بود که «انی اری سبع بقرات سمان» الایه. جمله محتاج تأویل بود و همچنانک خواب زندانیان بود محتاج تأویل بود. «یا صاحبی السجن اما احد کما فیسقی ربه خمرا و اما الاخر فیصلب فتأکل الطیر من رأسه».
و بحقیقت رویای صالح نه آن است که آن را تأویلی راست باشد مطلقا و اثر آن ظاهر گردد که این خواب هم مومن را باشد و هم کافر را چنانک ملک مصر دیدو زندانیان دیدند و آن از نظر دل بود بتأیید روح بی تأیید نور الهی.
فاما آنچ موید بود بنور الهی جز مومن یا ولی یا نبی نبیند تا رویاء صالح بود و یک جزو از نبوت باشد و کافر را هیچ جزو نباشد از نبوت و تاکید این معنی آن است که خواجه علیه‌السلام فرمود «لم یبق من النبوه الا المبشرات براها المومن او یری له».
پس این ضعیف رویا بر دو نوع مینهد: رویا صالح و رویاء صادق. صالح آن است که مومن یا ولی یا نبی بیند و راست بازخواند یا تأویلی راست دارد و آن نمایش حق بود و رویا صادق آن است که تأویلی راست دارد و باز خواند و باشد که بعینه ظاهر شود و اما از نمایش روح بود و این نوع کافر و مومن را بود.
و همچنین واقعه بر دو نوع مینهد: یکی آنک محتمل است که رهابین و فلاسفه و براهمه را بود از کثرت ریاضت نفس و تصفیه دل و تربیت روح تا وقت باشد که ایشان را بعضی از مغیبات کشف افتد و وقایع میان خواب و بیداری مطلق پدید آید و گاه بود که از کثرت ریاضت غلبات روحانیت پدید آید و محو بیشتر صفات حیوانی و بهیمی کند و روح ایشان از حجب خیال قدری خلاص یابد و در تجلی آید و انوار روح بر نظر ایشان مکشوف گردد. اما ایشان را بدان قربی و قبولی پدید نیاید و سبب نجات ایشان نشود بل‌که سبب غلو و مبالغت ایشان گردد درکفر و ضلالت و واسطه استدراج شود. چنانک فرمود عزوجل و علا که «سنستد رجهم من حیث لایعملون و املی لهم ان کیدی متین».
دوم واقعه آن است که حق تعالی در آینه آفاق و انفس جمال آیات بینات درنظر موحدان آرد که «سنریهم آیاتنا فی‌الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق» موحدان را سبب ظهور حق شود و بالهام ربانی که در معرفت فجور و تقوی نفس بدل سالک میرسد در حالت مغلوبی حواس نظر دل یا روح بر صورت آن الهامات افتد که خیال آن را نقشبندی مناسب کرده باشد یا بی‌واسطه تصرف خیال بر حقیقت آن الهامات نظر می‌افتد تا سالک را بر صلاح و فساد نفس و ترقی و نقصان خویش اطلاع پدید میآید. چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» و چنانک آنجا مشرک را سبب استدراج بود و زیادتی کفر اینجا موحد را سبب کرامات گردد و زیادتی ایمان که «هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
و فرق میان واقعه مشرک و واقعه موحد آنک مشرک در حجب شرکت و اثنینیت بازمانده است هرگز از مشاهدات انوار صفات احدیت خبر نیابد و از هستی انسانیت بیرون نیاید و موحد بنور وحدانیت از ظلمت حجب شرکت خلاص یابد و هستی انسانیت در تجلی انوار صفات احدیت محو کند ودر ظهور عالم وحدانیت برخوردار مقام وحدت گردد. بیت
کی بود ما زما جدا مانده
من و تو رفته وخدا مانده
پس زبانی که راز مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
و بدانک کشف وقایع را در نظر سالک سه فایده است: اول آنک بر احوال خویش از زیادت و نقصان و سیر و وقفه و فترت وجد و شوق و فسردگی و بازماندگی و رسیدگی اطلاع افتد و از منازل و مقامات راه و درجات و درکات و علو و سفل و حق و باطل آن باخبر شود. زیرا که این هریک را خیال نقش‌بندی مناسب بکند تا سالک را وقوف افتد بر جمله وقایع نفسانی وحیوانی و شیطانی و سبعی و ملکی و دلی و روحی و رحمانی.
تا اگر صفات ذمیمه نفسانی بر وی غالب بود از حرص وحسد و شره و بخل و حقد و کبر و غضب و شهوت و غیر آن خیال هریک در صورت حیوانی که آن صفت بر وی غالب بود نقش‌بندی کند. چنانک صفت حرص را در صورت موش و مور بنماید و دیگر حیوانات حریص و اگر صفت شره غالب بود در صورت خوک وخرس بنماید و اگر صفت بخل غالب بود در صورت سگ و بوزنه و اگر صفت حقد غالب بود در صورت مار واگر صفت کبر غالب بود در صورت پلنگ و اگر صفت غضب غالب بود در صورت یوز و اگر صفت شهوت غالب بود در صورت درازگوش و اگر صفت بهیمی غالب بود در صورت گوسپندان و اگر صفت سبعی غالب بود از هر نوع سباع درنظر آرد و اگر صفت شیطنت غالب بود در صورت شیاطین و مرده و غیلان درنظر آرد و اگر صفت غدر و مکر و حیلت غالب بود در صورت روباه و خرگوش درنظر آید.
و اگر اینها را بر خود مستولی بیند داند که این صفات بر وی غالب است و اگر اینها را مسخر بیند داند که ازین صفات عبور میکند و اگر اینها را بیند که میکشد و قهر میکند داند که ازین صفات میگذرد و خلاص مییابد و اگر بیند که با اینها با منازعت است داند که در معانده و مکایده است غافل نشود و ایمن نباشد.
و اگر آبهای روان و صافی بیند و دریاها و غدیرها و حوضها و سبزه‌های خوش و روضه‌ها و بستانها و قصرها و آینه‌های صافی و ماه و ستاره و آسمان صافی این جمله صورت صفات دلی است و اگر انوار بینهایت بیند و عالمهای نامتناهی و طیران و معاریج و عالم بیرنگی و بیچونی و طی زمین و آسمان و رفتن بر هوا و کشف معانی و علوم لدنی و ادراک بی‌آلات این جمله مقامات روحانی است.
و اگر مطالعه ملکوت و مشاهده ملایکه و هواتف و عرض افلاک و انجم ونفوس وملوک اشیا و عرش و کرسی بیند در سلوک صفات ملکی است و حصول صفات حمیده. و اگر در مشاهدات انوار غیب‌الغیب افتد و مکاشفات صفات الوهیت و الهامات و وحیها و اشارات و تجلیهای صفات ربوبیت در مقام تخلق است باخلاق رحمانی. از هر نوع شمه‌ای نموده آمدباقی هم برین قیاس می‌کند.
دوم فایده آنک وقایع دلی و روحی وملکی نیک با ذوق بود نفس را از آن شربی و قوتی و ذوقی و شوقی پدید آید که بدان شوق و ذوق انس از خلق و مألوفات طبع و مستلذات شهادتی و مشتهیات جسمانی باطل کند و با مغیبات وعالم روحانی و لطایف و معانی واسرار و حقایق انس پدید آورد و بکلی متوجه عالم طلب شود و مشرب او عالم غیب گردد «قد علم کل اناس مشربهم».
و بحقیقت اطفال طریقت را در بدایت جز بشیر وقایع غیبی نتوان پرورد و غذای جان‌طلب از صورت و معنی وقایع تواند بود. چنانک شخصی در خدمت خواجه امام یوسف همدانی بازمیگفت بتعجب که در خدمت شیخ احمد غزالی رحمه الله علیه بودم بر سفره خانقاه با اصحاب طعام میخورد در میانه آن از خود غایب شد چون با خود آمد گفت این ساعت پیغمبر را علیه‌السلام دیدم که آمد و لقمه در دهان من نهاد. خواجه امام یوسف فرمود «تلک خیالات تربی بها اطفال الطریقه». گفت آن نمایشهایی باشد که اطفال طریقت را بدان پرورند.
سیم فایده آنک از بعضی مقامات این راه جز بتصرف وقایع غیبی عبور نتوان کرد و رکن اعظم در احتیاج به پیغامبر و شیخ از بهر این است که تا سالک سیر در وجود خویش میکند و سلوک او در صفات نفس ودل و روح بود ممکن است که بغیری حاجت نیفتد ولیکن چون بسرحد روحانیت رسید بخودی خود از آن مقام نتواند گذشت از بهر آنک هر تصرف که از سالک برخیزد هستی دیگر پدید آورد و او را بعد ازین راه بر نیستی است و نیستی بتصرف غیر تواند بود.
پس وقایعی که از فیض ولایت شیخ آید یا از حضرت نبوت یا از تجلیهای صفات خداوندی فنابخش بود و تا فنای حقیقی حاصل نشود ببقای حقیقی که مقصود و مطلوب از سلوک است نرسد. والله اعلم.
بعد ازین طرفی از وقایع که بکشف و مشاهده و تجلی و وصول تعلق دارد هریک در فصل آن بجای خویش گفته آید ان‌شاءالله وحده. و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هفدهم
قال‌الله تعالی «ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی ما یری و لقد رآه نزله اخری».
و قال‌النبی صلی‌الله علیه وسلم «الا حسان ان تعبد الله کانک تراه».
بدانک چون آینه دل بتدریج از تصرف مصقل «لا اله الاالله» صقالت یابد و زنگار طبیعت و ظلمت صفات بشریت ازو محو شود که «ان لکل شیء صقاله و صقاله القلوب ذکرالله» پذیرای انوار غیبی گردد و سالک بحسب صقالت دل و ظهور انوار مشاهد آن انوار شود و در بدایت حال انوار بیشتر بر مثال بروق و لوامع و لوایح پدید آید.
یا ایها البرق الذی تلمع
من ای اکناف الحمی تسطع
و چندانک صقالت زیادت میشود انوار بقوت‌تر و زیاد‌ت‌تر می گردد بعد از بروق بر مثال چراغ و شمع و مشعله و آتشهای افروخته مشاهده شود و آنگه انوار علوی پدید آید ابتدا در صورت کواکب خرد و بزرگ و آنکه بر مثال قمر مشاهده افتد و بعد از آن در شکل شمس پیدا گردد پس انوار مجرد از محال پدید آید. شرح این جمله درازنایی دارد اما شمه‌ای نموده آید ان‌شاءالله.
بدانک منشأ انوار متنوع است چون: روحانیت سالک و ولایت شیخ و نبوت خواجه علیه‌السلام و ارواح انبیا و اولیا و مشایخ و حضرت عزت و ذکر «لا اله الا الله» و اذکار مختلف و قرآن و اسلام و ایمان و انواع عبادات و طاعات که هر یک را نوری دیگرست و از هر منشأ نوری دیگر برخیزد مناسب آن و هریک را ذوقی و لونی دیگرست.
و چون انوار بکل از حجب بیرون آید خیال را در آن تصرفی نماند الوان برخیزد و در بیرنگی و بی‌صورتی و بی‌محلی و بی شکلی و بی‌هیئتی و بی‌کیفیتی مشاهده افتد و نور مطلق آن است که ازین همه پاک و منزه باشد و هر شکل و لون که خیال ادراک کند جمله از آلایش حجب صفات بشری است چون با روحانیت صرف افتد این صفات هیچ نماند وتلألوی بی‌رنگ و شکل پدید آید و شرح آنک هریک ازین انواع مختلف از کدام منشأ مشاهده میشود درین مختصر بتفصیل تعذری دارد.
اما بر سبیل اجمال بدانک هر چ در صورت بروق و لوامع آید بیشتر از منشأ ذکر و وضو نماز خیزد و گاه بود که از غلبات انوار روح حجب صفات بشری منخرق شود بر مثال ابر و پرتوی از روحانیت در صورت برق مشاهده افتد وقتی مریدی از آن شیخ ابوسعید رحمه‌الله علیه وضو ساخته بود در خلوتخانه رفت نعره‌ای بزد و بیرون دوید گفت خدای را بدیدم شیخ احوال دانست فرمود ای کار نادیده آن نور وضوی تو بود تو از کجا هنوز و آن حضرت از کجا؟
و اما آنچ در صورت چراغ و شمع و مانند این بیند توری باشد مقتبس یا از ولایت شیخ یا از حضرت نبوت که «و سراجا منیرا» یا از استفادت علوم یا از نور قرآن یا از نور ایمان و آن چراغ و شمع دل بود که بدان مقدار نور منور شده است ازین عالمها که گفتیم و اگر در صورت قندیل و مشکات بیند همین معنی باشد که حق تعالی دل را بدان مثل زده است که «مثل نوره کیمشکوه فیها مصباح».
و اما آنچ در صورت علویات بیند چون: کواکب و اقمار و شموش از انوار روحانیت بود که بر آسمان دل بقدر صقالت آن ظاهر میشود. چون آینه دل بقدر کوکبی صافی شود نور روح بقدر کوکبی پدید آید. گاه بود که کوکب بر آسمان بیند و گاه بود که بی‌آسمان بیند. چون بر آسمان بیند آسمان جرم دل بود و کوکب نور روح قدر صفای دل اگر خرد بود و اگر بزرگ واگر اندک بود و اگر بسیار وچون کوکب بی‌آسمان بیند عکس نور دل بود یا نور عقل یا نور ایمان که بر صفای هوای سینه ظاهر شود. و گاه بود که نفس چنان صفایابد که آسمان‌وار درنظر آید ودل بر آنجا چون ماه بیند. اگر ماه تمام بیند دل تمام صافی شده است و اگر نقصان دارد بقدر نقصان کدورت باقی است. و چون آینه دل در صفا کمال گیرد و پذیرای نور روح شود بر مثال خرشید مشاهده افتد چنانک صفا زیادت بود خرشید درخشان‌تر تا وقت بود که در روشنی هزار باره از خرشید درخشان‌تر بود و اگر ماه و خرشید بیک بار مشاهده افتد ماه دل بود که از عکس نور روح منور شده است و خرشید روح باشد که مشاهده افتد اما هنوز از پس حجاب طالع است تاخیال آن را بصورت خرشید نقش‌بندی مناسب کرده است و الا نور روح بی‌شکل و لون وصورت است.
و گاه بود که خرشید و ماه و کواکب در حوض و دریا و چاه آب و جوی آب و آینه و مانند این مشاهده افتد. آن جمله انوار روحانیت بود و آن محال مختلف دل باشد که خیال آن را چنین نقشبندی کرده است.
و گاه بود که پرتو انوار صفات حق عزو علا بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و از پس حجب روحانی و دلی عکس بر آینه دل اندازد بقدر صفای آن چنانک ابراهیم را علیه‌السلام بود در ابتدا «فلما جن علیه‌اللیل و رای کوکبا» چون آینه دل بقدر کوکبی صفایافته بود آن نور بقدر کوکبی مشاهده افتاد و چون از زنگار طبع بتمام خلاص یافت در صورت قمر مشاهده افتاد که «فلما رای القمر بازغا» و چون آینه بکمال صافی شد در صورت خرشید مشاهده افتاد «فلما رای الشمس بازغه» و بحقیقت آنچ مشاهده نظر جان خلیل علیه‌السلام میشد عکس پرتو انوار صفات ربوبیت بود که در آینه دل مشاهده میافتاد ولیکن از پس حجاب روحانی و دلی درمقام تلوین لاجرم افول میپذیرفت او میگفت «لا احب الا فلین».
بیان آنک از پس حجب بود آنک در صورتهای مختلف مینمود و آن حضرت منزه است از صورت و بیان آنک در مقام تلوین بود آنک افول میپذیرفت و او منزه است از افول و بیان آنک پرتو انوار صفات حق بود که مشاهده میافتد آنک بتعریف حق دل ذوق شهود مییافت و بر حقیقت آن حکم میکرد و دل حاکمی صادق القول است در آنچ بیند آفت کذب درو راه نیابد که «ما کذب الفواد ما رای». دل چون دل ببود دروغ نبیند حکم «هذا ربی» هم از آن پرتو خیزد که مشاهد دل است.
آنچ از انوار حق مشاهد دل شود همان نور معرف دل گردد و تعریف حال خود هم بخود کند ذوقی در جان پدید آیدحضرتی که بدان ذوق بداند آنچ دل می‌بیند از حضرت است نه از اغیار. این معنی ذوقی است در عبارت دشوار گنجد.
و این ذوق متفاوت افتد اگر معرف از در سمع درآید چنان بودکه موسی را بود علیه‌السلام «انی اناالله» و متا معرف از پس حجب اید بواسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی اناالله» و چون حجب برخیزد بی‌واسطه شنود که «و کلم‌الله موسی تکلیما».
و اگر معرف از در نظر درآید و حجب باقی بود بواسطه آید چنانک خلیل را علیه‌السلام بود «فلما رای الشمس بازغه قال هذا ربی» تابحقیقت ذوقی در جان پدید نیاید از تعریف «انا ربک» ترجمان زبان نگوید «هذا ربی». وچون حجب بکلی برخیزد ببواسطه آید چنانک خواجه را علیه‌السلام بود«ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی مایری». و عمر را رضی‌الله عنه هم ازین چاشنی بود که میگفت «رای قلبی ربی». و خواجه علیه‌السلام در بیان مقام احسان اشارت بحصول این ذوق می‌کرد «ان تعبدالله کانک تراه».
و اگر کسی سوال کند که ابراهیم را علیه‌السلام آن خرشید و ماه و ستاره که مشاهده افتاد در عالم باطن بود یا در عالم ظاهر؟ جواب گوییم: تفاوت نکند چون آینه دل صافی ببود گاه بود که این مشاهدات در عالم غیب بیند از عالم دل بواسطه خیال و گاه بود ه در شهادت بیند از عالم ظاهر بواسطه حس در چیزی که مناسبتی دارد و محل ظهور انوار حق تواند بود چون خرشید و ماه وستاره که پذیرای عکس پرتو انوار حق‌اند که «الله نور السموات والارض» که بحقیقت ببننده آن دل است و نماینده حضرت عزت و چون ذوق «هذاربی» از معرف حق باشد غیب و شهادت و ظاهر وباطن یکسان بود.
و گاه بود که صفای دل بکمال رسد و حجب شفاف شود و ارائت «سنریهم آیاتنا فی‌الافاق و فی‌انفسهم» پدید آید. اگر در خود نگرد همه حق بیند واگر در موجودات نگرد در هرچ نگرد در آن حق را بیند. چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت‌الله فیه». و چون حجب برخیزد بکلی و مقام شهود بی‌واسطه میسر شود گوید «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله قبله» واگر در بحربی پایان شهود مستغرق شود و وجود مشاهدی متلاشی گردد وجود شاهد ماند و بس. چنان بود که جنید قدس‌الله روحه میگفت «ما فی‌الوجود سوی‌الله» درین مقام شهود جمال شاهد در آینه انسان هم نظر شاهد را بود. چنانک این ضعیف گوید. بیت
عمری است که در راه تو پای است سرم
خاک قدمت بدیدگان میسپرم
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بروی تو مینگرم
و اما الوان انوار در هر مقام آن انوار که مشاهده افتد رنگی دیگر دارد بحسب آن مقام چنانک در مقام لوامگی نفس نوری ازرق پدید آید و آن از امتزاج نور روح بود یا نور ذکر با ظلمت نفس از ضیای روح و ظلمت نفس نوری ازرق تولد کند و چون ظلمت نفس کمتر شود و نور روح زیادت گردد نوری سرخ مشاهده شود و چون نور روح غلبه گیرد نوری زرد پدید آید و چون ظلمت نفس نماند نوری سپید پدید آید و چون نور روح باصفای دل امتزاج‌ گیرد نوری سبز پدید آید و چون دل تمام صافی شود نوری چون نور خرشید باشعاع پدید آید.
و چون آیینه دل در کمال صقالت بود نوری چون نور خرشید که در آینه صافی ظاهر شود پدید آید که نظر از قوت شعاع او برو ظفر نیابد البته.
و چون نور حق عکس بر نر روح اندازد مشاهده با ذوق شهود آمیخته شود و چون نور حق بی‌حجب روحی و دلی در شهود آید بی‌رنگی و بی‌کیفیتی و بی‌حدی و بی‌مثلی و بی‌ضدی آشکارا کند و تمکین و تمکن از لوازم او شود. اینجا نه طلوع ماند نه غروب نه یمین ماند نه یسار نه فوق نه تحت نه مکان نه زمان نه قرب نه بعد نه شب نه روز. «لیس عندالله صباح و لامساء» اینجا نه عرش است نه فرش نه دنیا نه آخرت.
نور یبدوا ذا بدا استمکن
شمس طلعت ومن رآها آمن
والقوم رضوا بظلمه ذات حزن
کم قلت و کم اقول لکن مع من
ابتدا انوار صفات جمال که از عالم لطف خداوندی است در مقام شهود ازین نوع تصرفات فنا آشکارا کند که نموده آمد.
اما انوار صفات جلال که از عالم قهر خداوندی است فنا الفنا و فناءفناءاقنا اقتضا کند و بیان از شرح آن عاجز و قاصرست. اول نوری پدید آید محرق که خاصیت «لا تبقی و لا تذر» آشکارا کند که بحقیقت هفت دوزخ از پرتو آن نورست و ۱۰انوار صفات جمال مشرق است نه محرق و انوار صفات جلال محرق است نه مشرق و هر فهم و عقل ادراک این معانی نکند بل که گاه بود که نور صفات جلال ظلمانی صرف بود و عقل چگونه فهم کند نور ظلمانی که عقل «الجمع بین‌الضدین» محال شناسد.
و اگر فهم توانی کردن اشارت که خواجه علیه‌السلام میفرماید که دوزخ را چندین هزار سال میتافتند تاسرخ گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سپید گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سیاه گشت و اکنون سیاه است ازین قبیل است و آتش سیاه را عقل چگونه فهم کند؟
و از آنجا که حقیقت وحدت و وحدانیت است چون نظر کنی هر کجا در دو عالم نور و ظلمت است از پرتو انوار صفات لطف وقهر اوست که «الله نور السموات والارض». از بهر این معنی بود که نور و ظلمت را بلفظ جعلیت اثبات فرمود نه بلفظ خلقیت گفت «خلق‌السموات والارض و جعل الظلمات والنور». خلقیت را دیگر نهاد و جعلیت را دیگر. در ضمن این شارت معانی بسیارست فراخور هر حوصله‌ای نباشد.
اما صفات جلال چون در مقام فناء الفنا صولت هیبت الوهیت و سطوت عظمت دیمومیت آشکارا کند نوری سیاه مغنی مبقی ممیت محیی مشاهد شود که شکست طلسم اعظم و رفع رسوم مبهم از طلوع او پیدا گردد. چنانک شیخ احمد غزالی رحمه‌الله علیه رمزی درین معنی میگوید. بیت
دیدیم نهان گیتی و اصل جهان
وزعلت و عار برگذشتیم آسان
آن نورسیه ز لانقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند نه آن
خواجه علیه‌السلام در استدعا «ارنا الاشیاء کماهی» ظهور انوار صفات لطف وقهر میطلبید. زیرا که هر چیز را که در دو عالم وجودی است یا از پرتو انوار صفات لطف اوست یا از پرتو انوار صفات قهر او والا هیچ چیز را وجودی حقیقی که قایم بذات خود بود نیست و وجود حقیقی حضرت لایزالی و لم یزلی راست چنانک فرمود «هوالاول والاخر والظاهر والباطن».
دل مغز حقیقت است تن‌پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایه نور اوست یا اوست ببین
و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هجدهم
قال الله تعالی «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید».
و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم «حجابه النور لو کشفها لاحترقت سبحات وجهه ما انتهی الیه بصره».
بدانک حقیقت کشف از حجاب بیرون آمدن چیزی است بر وجهی که صاحب کشف ادراک آن چیز کند که پیش از آن ادراک نکرده باشد. چنانک فرمود «فکشفنا عنک غطائک» یعنی حجاب از پیش نظر تور برداشتیم تامکشوف نظر تو گشت آنچ پیش از این نمیدیدی.
و حجاب عبارت از موانعی است که دیده بنده بدان از جمال حضرت جلت محجوب و ممنوع است. و آن جملگی عوالم مختلف دنیا و آخرت است که بروایتی مژده هزار عالم گویند و بروایتی هفتاد هزار عالم و بروایتی سیصد و شصت هزار آنچ مناسب‌ترست هفتادهزارست که حدیث صحیح بدان ناطق است که «ان‌لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه» و این هفتاد هزار عالم در نهاد انسان موجودست و بحسب هر عالم انسان را دیده‌ای است که آن عالم بدان دیده مطالعه تواندکرد در حالت کشف آن عالم.
و این هفتاد هزار عالم در دو عالم مندرج است که از آن عبارت نور وظلمت کرد یعنی ملک و ملکوت و نیز غیب و شهادت گویند و جسمانی و روحانی خوانند ودنیا وآخرت هم گویند. جمله یکی است عبارات مختلف میشود.
و انسان عبارت از مجموعه این دو عالم است که قدرت لایزالی جمع بین الضدین کرده است و هفتادهزار دیده که ادراک هفتاد هزار عالم کند در مدرکات دو عالم انسان مندرج گردانیده چون حواس پنجگانه که بجسمانیت انسان تعلق دارد و جملگی عوالم جسمانیات بدان پنج حس ادراک کند و چون مدرکات باطنی پنجگانه که بروحانیت انسان تعلق دارد و جملگی عوالم روحانیات بدان ادراک کند و آن را عقل ودل و سیر و روح و خفی خوانند.
اما در اصطلاح اهل سلوک مکاشفات اطلاق بر معانیی کنند که مدرکات پنجگانه باطنی ادراک کند نه بر آنچ حواس پنجگانه ظاهری ادراک کند یا قوای بشری که تبع حواس است.
پس چون سالک صادق بجذبه ارادت از اسفل سافلین طبیعت روی باعلی علیین شریعت آرد و بقدم صدق جاده طریقت بر قانون مجاهده و ریاضت در پناه بردقه متابعت سپردن گیرد از هر حجاب که گذر کند از آن هفتاد هزار حجاب او را دیده‌ای مناسب آن مقام گشاده شود و احوال آن مقام منظور نظر او گردد.
اول دیده عقل او گشاده گردد و بقدر رفع حجاب و صفای عقل معانی معقول روی نمودن گیرد و با سرار معقولات مکاشف می‌شود و این را کشف نظری گویند برین اعتمادی زیادت نباشد تاآنچ درنظر آمد در قدم نیاید اعتماد را نشاید.
نه هرچ تو بینی بتو بخشنده‌ای دل بیشتر حکما و فلاسفه درین مقام بماندند و همت بر تصفیه عقل و ادراک معقولات صرف کردند و آن را وصول بمقصد حقیقی شناختند و از فواید دیگر مدرکات محروم ماندند و بانکار پدید آمدند و در تیه ضلالت گم گشتند و خلق را گمراه کردند «قدضلوا من قبل و اضلوا کثیراً».
و چون از کشف معقولات عبور افتاد مکاشفات دلی پدید آمد و آن را کشف شهودی گویند. انوار مختلف کشف افتد چنانک شرح آن بعضی در فصل مشاهدات نموده آمد.
بعداز آن مکاشفات سری پدید آید وآن را کشف الهامی گویند. اسرار آفرینش و حکمت وجود هر چیز ظاهر و مکشوف شود. این ضعیف گوید. بیت
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
بعد از آن مکاشفات روحی پدید آید وآن را کشف روحانی گویند. در مبادی این مقام کشف معاریج و عرض جنات و جحیم و رویت ملایکه و مکالمات ایشان پدید آید. و چون روح بکلی صفا گرفت و از کدورات جسمانی پاک گشت عوالم نامتناهی مکشوف شود دایره ازل وابد نصب دیده گردد. اینجا حجاب زمان و مکان برخیزد تاآنچ در زمان ماضی رفته است درین حال ادراک کند. تاکسی باشد که ابتدا آفرینش موجودات و مراتب آن کشف نظر او شود و همچنین آنچ در زمان مستقبل خواهد بود ادراک کند. چنانک حادثه میگفت «کانی انظر الی اهل الجنه یتز اورون والی اهل النار یتعاورون». و خواجه علیه السلام میفرمود «عرضت علی الجنه فرأیت اکثر اهلها المساکین و عرضت علی النار فرأیت اکثر اهلها النساء» چون حجاب زمان و مکان دنیاوی برخاسته بودزمان و مکان آخرتی کشف میافتاد.
و هم درین مقام باشد که حجاب جهات از پیش برخیزد. از پس همچنان بیند که از پیش بیند. خواجه علیه‌السلام میگفت «ایها الناس انی امامکم فلا تسبقونی بالرکوع و لا بالسجود و لا ترفعوا روسکم فانی اریکم من امامی و خلفی» یعنی از پس همچنان می‌بینم که از پیش می‌بینم.
و بشتر خرق عادات که آن را کرامات گویند درین مقام پدید آید از اشراف بر خواطر و اطلاع بر مغیبات و عبور بر آب و آتش وهوا و طی زمین و غیر آن. و این جنس کرامات را اعتباری زیادتی نباشد. زیرا که اهل دین و غیر اهل دین را بود. چنانک خواجه علیه‌السلام از این صائد پرسید «ما تری؟» قال «اری عرشا علی‌الماء» فقال النبی صلی‌الله علیه و سلم «ذاک عرش ابلیس» و دیگر آنک جنس این خرق عادات دجال را خواهد بود تادر حدیث آمده است که مرد را بکشد و زنده کند.
اما آنچ آن را بحقیقت کرامات توان گفت و جز اهل دین را نبود آن است که بعد از کشف روحی در مکاشفات خفی پدید آید زیراک روح کافر و مسلمان را هست اما خفی روحی حضرتی است خاص که جز بخاصان حضرت ندهند. چنانک فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» و جایی دیگر فرمود «و یلقی الروح من امره علی یشاء من عباده» و در حق خواجه علیه‌السلام فرمود «وکذلک اوحینا الیک روحا من امر نا ما کنت تدری ما الکتاب و الا الایمان و لکن جعلناله نورا نهدی به من نشاء من عبادنا». یعنی روحی نورانی حضرتی ببعضی بندگان دهیم دون بعضی تا بواسطه آن راه یابند بعالم صفات خداوندی. که رستم را هم رخش رستم کشد. تا چنانک دل واسطه دو عالم جسمانی و ملکوتی آمد یک روی در ملکوت و دیگر در جسم تا بدان روی که در ملکوت دارد قابل فیضان نور عقل گردد و بدین روی که در جسم داردآثار انوار ملکوتیات و معقولات بنفس و تن میرساند و سیر واسطه دو عالم دل و روح آمد تابدان روی که در روح دارد استفادت فیض روح میکند و بدان روی که در دل دارد حقایق فیض روح بدل میرساندف همچنین خفی واسطه عالم صفات خداوندی و عالم روحانیت آمد تا قابل مکاشفات صفات حضرتی گردد و عکس آن اخلاق بعالم روحانیت رساند تا بشرف «تخلفو باخلاق الله» مشرف گردد و این را کشف صفاتی گویند.
درین حال اگر بصفت عالمی مکاشف شود علم لدنی پدید آید و اگر بصفت سمیعی مکاشف شوداستماع کلام و خطاب پدید اید و اگر بصفت بصیری مکاشف شود رویت و مشاهده پدید آید و اگر بصفت جمال مکاشف شود ذوق شهود جمال حضرتی پدید آید و اگر بصفت جلال مکاشف شود فنای حقیقی پدید آید و اگر بصفت قیومی مکاشف شود بقای حقیقی پدید آید اگر بصفت وحدانیت مکاشف شود وحدت پدید آید. باقی صفات هم برین قیاس فهم کند.
اما کشف ذاتی مرتبه‌ای بس بلندست عبارت و اشارت از بیان آن قاصر این ضعیف رمزی در بیتی میگوید.
تابر سر کوی عشق تو منزل ماست
سر دو جهان بجمله کشف دل ماست
وانجا که قدمگاه دل مقبل ماست
مطلوب همه جهانیان حاصل ماست
تمامی این رمز در فصل بیان تجلی گفته آید ان شاءالله و صلی‌الله علی محمد.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل نوزدهم
قال الله تعالی «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «ان الله خلق آدم فتجلی فیه و قال اذا تجلی الله لشی خضع له».
بدانک تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است جل و علا چنانک شرح آن بیاید ان شاء الله تعالی.
و روح را نیز تجلی باشد و درین معنی سالکان را غلط بسیار افتد گاه بود که صفات روح یا ذات روح تجلی کند سالک را ذوق تجلی حق نماید و بسی روندگان که درین مقام مغرور شوند و پندارند که تجلی حق یافتند. و اگر شیخی کامل صاحب تصرف نباشد ازین ورطه خلاص دشوار توان یافت.
و هر چند در کشف این حقایق مشایخ متقدم- قدس الله ارواحهم- کمتر کوشیده‌اند و تا توانسته‌اند از نظر اغیار پوشیده‌اند‌ اما چون این ضعیف بنابران نظر که بسی مدعیان بی‌معنی در میان این طایفه پدید آمده‌اند‌ و بغرور شیطان و مکر نفس مغرور گشته و بحرفی چند پوسیده که از افواه گرفته‌اند پنداشته‌اند بکمال مقصد و مقصود این راه رسیده‌اند و ذوق مشارب مردان یافته‌ و خود را در مملکت جایز‌التصرف دانسته و با باحت و زندقه در افتاده چنانک میگوید
پوشیده مرقع‌اند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نا رفته ره صدق و صفا گامی چند
بد نام کننده نکو نامی چند
خواست تا از برای محک این مدعیان از مقامات و احوال سلوک شمه‌ای بیان کند. تا خود را برین محک زنند اگر ازین احوال در خود چیزی نه بینند از جوال غرور شیطان و کمینگاه مکر نفس بیرون آیند و روی بصراط مستقیم که جاده متابعت است نهند.
و اگر دریشان درد طلب باقی باشد دست در دامن صاحب دولتی زنند که بر فتراک دولت او بمقصد و مقصود رسند. چنانک میفرماید جل و علا «واتوا البیوت من ابوابها». و این ضعیف درین معنی گوید. بیت.
تا زاغ صفت بجیفه بر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی
و نیز طالبان محق و مریدان صادق را دلیلی باشد بجاده صواب و مشوقی بود بمرجع و مآب. اکنون شروع کنیم بتأیید ربانی و توفیق یزدانی در شرح تجلی و فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی.
بدانک چون آینه دل از کدورت وجود ماسوای حضرت صقالت پذیرد و صفا بکمال رسد مشروقه آفتاب جمال حضرت گردد جام جهان نمای ذات متعالی الصفات شود. ولیکن نه هر کرا دولت صقالت و صفا دست داد سعادت تجلی مساعدت نماید «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» اما بدین سعادت هم دلهای صافی مستسعد شود. چنانک شیخ عبدالله انصاری رحمه الله علیه فرمود: «تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید». و از شیخ علی بونانی شنیدم- قدس- الله روحه العزیز- که از شیخ خویش خواجه ابوبکر شانیان قزوینی رحمه الله روایت میکرد: «نه هر که بدوید گور گرفت اما گور آن گرفت که بدوید».
باشد که در ابتدا چون آینه دل از صفات بشریت و زنگار طبیعت صافی شود بعضی صفات روحانی بر دل تجلی کند و آن از غلبات انوار روجانیت بود. و باشد که نور ذکر و نور طاعت بر انوار روح غلبه کند و دریای روحانیت در تموج آید و فوج موجی بساحل دل تاختن آرد بر صفای آینه دل تجلی پدید آید.
[و گاهی بود که با نور ذکر ذاکر نور ذکر مذکور آمیخته شود ذوق تجلی مذکور بخشد و نه آن بود ]. و گاه بود که روح بجملگی صفات در تجلی آید و این از محو کلی آثار صفات بشری بود. و گاه بود که ذات روح که خلیفه حق است در تجلی آید و بخلافت حق دعوی «انا الحق» کردن گیرد. و گاه بود که جمله موجودات را پیش تخت خلافت روح در سجود یابد در غلط افتد که مگر حضرت حق است قیاس برین حدیث که «اذا تجلی الله لشی خضع له».
ازین جنس غلطها بسیار افتد و نفس از بهر شرب خویش آن غرور بخورد و هر رونده‌ای فرق و تمییز نتواند کرد میان حق و باطل جز منظوران نظر عنایت که محفوظ‌اند از کید نفس و مکر حق.
اما فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی: اول آن است که تجلی روحانی و صمت حدوث دارد آن را قوت افنا نباشد اگر چه در وقت ظهور ازالت صفات بشری کند اما افنا نتواند کرد چون تجلی در حجاب شد صفات بشری معاودت کند «عاد المیشوم الی طبعه»
تا گاه بود که نفس را از تجلی روحانیت آلتی دیگر حاصل شود از علم و معرفت در مکر و حیلت و تحصیل مقاصد هوای خویش که پیش از ان نبوده باشد و در تجلی حق جل و علا این آفت نتواند بود زیراک از لوازم تجلی حق تد کدک طور نفس است و زهوق صفات باطل او که «جاء الحق و زهق الباطل» الایه.
دیگر آنک باحصول تجلی روحانی طمانینه دل پدید نیاید و از شوایب شک وریبت خلاص نیابد و ذوق معرفت تمام ندهد و تجلی حق بخلاف و ضداین باشد.
دیگر آنک از تجلی روحانی غرور پندار پدید آید و عجب و هستی بیفزاید و درد طلب نقصان پذیرد و خوف و نیاز کم شود. و از تجلی حق این جمله برخیزد و هستی بنیستی مبدل شود و درد طلب بیفزاید و تشنگی زیادت شود. چنانک عزیزی میگوید
سوز دل خسته از وصالش ننشست
وین تشنگی از آب زلالش ننشست
نیرنگ وجود و نقش هستی بر خاست
وز سرهوس عشق جمالش ننشست
و اما تجلی حضرت خداوند‌ی بر دو نوع است: تجلی ذات و تجلی صفات. و تجلی ذات هم بر دو نوع است: تجلی ربوبیت و تجلی الوهیت.
تجلی ربوبیت موسی را بود علیه السلام کوه طفیلی او بود نه او طفیلی کوه که «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا». از تجلی نصیب کوه تد کدک بود و نصیب موسی صعقه چون حق تعالی بر بوبیت تجلی کرد هستی موسی و کوه بماند اگرچه کوه پاره پاره شد و موسی بیهوش بیفتاد ولیکن حضرت ربوبیت پرورنده و دارنده بود وجود ایشان باقی گذاشت.
و تجلی الوهیت محمد را بود علیه الصلوه تا جملگی هستی محمدی را بتاراج دارد و عوض وجود محمدی وجود ذات الوهیت اثبات فرمود که «ان الذین ببا یعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم». کمال این سعادت بهیچ کس دیگر از انبیا علیهم السلام ندادند اما خوشه چینان این خرمن را بدین تشریف مشرف گردانیدند و ازین خرمن بدین خوشه رسانیدند که «لایزال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصرا ویدا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق». و این سعادت از خاصیت تجلی ذات الوهیت بود.
و اما تجلی صفات هم بر دو نوع است: تجلی صفات جمال تجلی صفات جلال.
و تجلی صفات جمال هم بر دو نوع است: صفات ذاتی و صفات فعلی. و تجلی صفات ذاتی هم بر دو نوع است: صفات نفسی و صفات معنوی.
صفات نفسی آن است که خبر مخبر ازان دلالت کند بر ذات باری جل و علا نه بر معنی زیادت بر ذات چنانک موجودی و واحدی وقایم بنفسی. پس اگر بصفت موجودی متجلی شود آن اقتضا کند که جنید میگفت رحمه‌الله علیه «مافی الوجود سوی الله» و اگر بصفت واحدی متجلی شود آن اقتضا کند که ابوسعید رحمه الله علیه میگفت «ما فی الجبه سوی الله» و اگر بصفت قایم بنفسی متجلی شود آن اقتضا کند که ابویزید میگفت «سبحانی ما اعظم شانی».
و صفات معنوی آن است که خبر مخبر از آن دلالت کند بر معنی زیادت بر ذات باری جل و علا چنانک گوییم او را علم است و قدرت و ارادت و سمع و بصر و حیات و کلام و بقا. پس اگر بصفت عالمی متجلی شود چنانک خضر را بود علیه السلام «وعلمناه من لدنا علما» علوم لدنی پدید آید و اگر بقدرت متجلی شود چنان بود که محمد را بود علیه السلام که بیک مشت خاک لشکری را هزیمت کرد که «و مار میت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اگر بصفت مریدی متجلی شود چنان بود که بوعثمان حیری را بود میگفت: «سی سال است تا حق تعالی همه آن میخواهد که ما مامیخواهیم» و اگر بصفت سمیعی متجلی شود چنان بود که سلیمان را بود علیه السلام که آواز مورچه میشنید که «وقالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مسا کنکم» و اگر بصفت بصیری متجلی شود چنان بود که مصنف میگوید: بیت
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بر وی تو مینگرم
و بحقیقت بدانک انسان آینه ذات و صفات حق است چون آینه صافی گشت بهر صفت که حضرت برو تجلی کند بدان صفت در و متجلی شود. هر صفت که از آینه ظاهر شود تصرف صاحب تجلی بود نه از ان آینه او را پذیرای عکس آن بیش نیست چون صافی بود. سر خلافت این است که او مظهر و مظهر ذات و صفات خداوندی باشد.
و اگر بصفت حیات متجلی شود چنان بود که خضر و الیاس را هست حیات باقی و اگر بصفت کلام متجلی شود چنان بود که موسی را بود علیه السلام «و کلم الله موسی تکلیما» و اگر بصفت بقا متجلی شود اقتضای رفع انانیت انسانی و ثبوت صفات ربانی کند که «یمحواالله ما یشاء و ثیبت». حسین منصور از اینجا میگفت:
ببینی و بینک انی یزاحمنی
فارفع بجودک انی من البین
اما صفات فعلی چون: خالقی و رازقی و احیا و اماتت. چون بصفت رازقی متجلی شود چنان بود که مریم را بود علیها السلام «و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا» چون بصفت خالقی متجلی شود چنان بود که عیسی را بود علیه السلام «واذ تخلق من الطین کهیه الطیر باذنی» و چون بصفت احیا متجلی شود چنان بود که ابراهیم را علیه السلام بود «رب ارنی کیف تحیی الموتی»و همچنین عیسی را بود علیه السلام که «و اذتخرج الموتی باذنی». و اگر بصفت اماتت تجلی کند چنان بود که مرید ابوتراب نخشبی را افتاد در حال که نظر بایزید بر وی افتاد نعره‌ای بزد و جان بداد. چنین کس همت بر هر کس که گمارد هلاکش کند. و این صفت اگرچه از صفات فعل است اما تعلق بصفت جلال دارد.
و صفات جلال هم بر دو نوع است: صفات ذات و صفات فعل. صفات فعل چنانک در صفت اماتت نموده آمد.
اما صفات ذات هم بر دو نوع است: صفات جبروت و صفات عظموت. چون بصفات جبروت متجلی شود نوری بی‌نهایت در غایت هیبت ظاهر شود بی‌لون و بی‌صورت و بی کیفیت. ابتدا تلالوی مشاهده افتد که در حال فنای صفات انسانیت آشکارا کند و محو آثار هستی آرد گاه بود که شعوری بر فنا بماند و بس. و اگر در جام تجلی ساقی «وسقیهم ربهم شرابا طهورا» یک قطره شراب جلال از قوت ولایت سالک زیادت فرا کند سطوت آن شراب جملگی ولایت چنان فرو گیرد که شعور بروجود و فنای وجود هم رخت بر گیرد صعقه عبارت ازین حالت بود. چنانک گفته‌اند:
فلما استبان الصبح ادرج ضوئه
بانواره اضوا نور الکواکب
تجر عهم کاسا لو ابتلیت لظی
بتجریعه طارت کاسرع ذاهب
مصنف گوید مناسب این حال
زان باده نخورده‌ام که هشیار شوم
وان مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
و تجلی صفات عظموت هم بر دو نوع است: صفت حیی و قیومی. و صفت کبریا و عظمت و قهاری چون بصفت حیی و قیومی متجلی شود فنا الفنا پدید آید و بقا البقا روی نماید و حقیقت آن نور ظاهر گردد چنانک فرمود «یهدی الله لنوره من یشا» ظهوری که هرگز خفا نپذیرد و طلوعی که از غروب ایمن گرداند.
در تجلی صفات جمال گاه ستر بود و گاه تجلی زیراک مقام تلوین است. اما اینجا که تجلی صفات جلال است مقام تمکین است دورنگی بر خاسته اگرچه سخت نادره باشد. چنانک وقتی شیخ ابوسعید در مجلس شیخ ابو علی دقاق- قدس الله روحهما- حاضر بود. شیخ ابو علی در مقام تجلی سخن میراند شیخ ابو سعید را حالت جوانی بود و غلبات وقت. بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. دوم بار برخاست و گفت: این حدیث بردوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. ساعتی بنشست سیم بار بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفت: نباشد و اگر باشد نادره باشد. شیخ ابو سعید نعره‌ای بزد و در چرخ آمد و میگفت: «این ازان نادره‌هاست این ازان نادره‌هاست!». درین مقام آنچ ایمان بود عیان گشت و عیان در عین نهان شد اعتبار از کفر و ایمان برخاست و دورنگی وصال و هجران نماند چنانک مولف گوید:
باروی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
حقیقت «لااله الا الله» اینجا متجلی شود که بت وجود بکلی از پیش برخیزد و سلطنت الوهیت ولایت فروگیرد.
[کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
چون این حقیقت در ولایت محمدی علیه الصلوه پدید آمد حضرت ازو این عبارت فرمود که «فا علم انه لااله الا الله» تا این مقام مشاهده نشود علم بحقیقت «لااله الا الله» پدید نیاید]. «و الستغفر لذنبک» ای لذنب وجودک. وجودک ذنب لا یقاس به ذنب.
آنچ خواجه علیه السلام میفرمود «انه لیغان علی قلبی و انی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مره» یعنی از اختلاط خلق و تبلیغ رسالت و اشتغال بمعاملات بشری هر نفس وجودی میزاید و ابر کردار در پیش آفتاب حقیقی میآید من باستغفار نفی آن وجود میکنم روزی هفتاد بار.
دیگر چون بصفات کبریا و عظمت و قهاری خاص بر ولایت سالک متجلی شود باز آنچ یافته بود گم کند و دهشت و حیرت قایم مقام آن بنشیند و علم و معرفت بجهل و نکرت مبدل کند و میگوید: بیت
ای در بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غواص نهاده بر کف دست نیاز
غلتیده ز دست و باز دریا شده باز
خواجه علیه السلام درین مقام بود که بعد از وظیفه «وقل رب ز دنی علما» ورد «یا دلیل المتحیرین ز دنی تحیرا» بر دست گرفت. سالک درین مقام دریا صفت گردد همه وجود مستغرق این حدیث [و از تشنگی جان بر لب آمد.
بد بخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود]
و اگر بصفت کبریا و عظمت و قهاری تجلی عام کند عبارت ازان روز قیام کنند که در ظهور آثار تجلی قهاری رقم «کل شی هالک الا وجهه»
بر ناصیه موجودات کشد و ندای «لمن الملک» در دهد «بلاداع ولا مجیب» تا هم بصفت الوهیت مجیب خطاب عزت گردد که «لله اواحد القهار»
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
و بدانک فرقی سخت دقیق است میان مشاهده و مکاشفه و تجلی هر کس از سالکان بران وقوف نیابد. اینجا این قدر نموده میآید که: مشاهده بی‌تجلی باشد و با تجلی باشد و تجلی با مشاهده باشد و بی مشاهده باشد.
و تجلی حقیقی آن است که شعور بر تجلی بی مشاهده زیراک مشاهده از باب مفاعله است اثنینیت اقتضا کند و تجلی حقیقی رفع اثنینیت کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود و مکاشفه آن باشد که بی‌ مشاهده و تجلی بود و الله اعلم.
و اما حدیث خواجه علیه السلام آنچ فرمود»ان الله خلق آدم فتجلی فیه» آن تجلی بود درآدم بذات و جمیع صفات بمعنی اظهار نه بمعنی ظهور.
لاجرم مشاهده و شعور نبود اما اظهار صفات بود. و در وقت نفخ روح که «و نفخت فیه من روحی» بتصرف نفخه و بتقید روح خاص مشرف بشرف اضافت «روحی» دو کرامت در نهاد آدم تعبیه افتاد: یکی سر تجلی دوم علم اسما «وعلم آدم الاسما کلها». اشارت «ولقد کرمنا بنی آدم» باختصاص این دو تخم سعادت بود که در طینت آدم و دیعت نهادند و اشارت «لها خلقت بیدی» بدین دو اصل است. و حقیقت خلافت هم ازین معنی است که بذات و جملگی صفات خداوندی در و متجلی بود تا دروی جمله صفات موجود شد و سر سجود ملایکه ازینجا بود چون حق در وی متجلی بود سجده بحقیقت آدم را نبود. چنانک امروز سجده قبله را و کعبه را نیست صاحب البیت راست آنجا هم صاحب البیت را بود. اما ابلیس یک چشم بود بدان چشم بیت میدید و بچشم دیگر صاحب البیت دیدن کور بود او را نتوانست دیدن لعین گشت زیراک «کل ناقص ملعون».
اگرچه تخم تجلی ابتدا در طینت آدم تعبیه افتاد اما در ولایت موسی سبزه پدید آورد و در ولایت محمدی ثمره بکمال رسید. تا منقرض عالم بلکه تا ابدا الاباد خوشه چینان خرمن این دولت ازین ثمره سعادت تناول می‌کنند که «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره». و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل بیستم
قال الله تعالی «ثم دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی» و قال «وان الی ربک المنتهی».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «اوحی الله تعالی الی عیسی و قال تجوع ترنی تجرد تصل الی»
بدانک وصول بحضرت خداوندی نه از قبیل وصول جسم است بجسم یا عرض بجسم یا علم بمعلوم یا عقل بمعقول یا شی بشی تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و دیگر آنک وصول بدان حضرت نه از طرف بنده است بل که از عنایت بی علت و تصرف جذبات الوهیت است.شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه گوید: «راه بحضرت عزت دو است: یکی از بنده بحق و یکی از حق ببنده. آن راه که از بنده بحق است همه ضلالت بر ضلالت است و آن راه که از حق ببنده است همه هدایت بر هدایت است».
موسی علیه السلام از راه خود رفت که «ولما جا موسی لمیقا تنا»لاجرم چون گفت «ارنی انظر الیک» بنما تا ببینم گفتند «لن ترانی» ای موسی از راه خود آمدی نبینی ما را. این حدیث بکسی ندهند که از در خود در آید بدان دهند که از خود بدر آید. چنانک مولف گوید. بیت
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو توئی تست درما نرسی
درما تو گهی رسی که درما برسی
اما خواجه را علیه السلام چون از راه حضرت بردند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا» از «قاب قوسین» در گذرانیدند و بمقام «اوادنی»رسانیدند. و هرچ لباس هستی محمدی بود از سر وجود او بر کشیدند که «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم» و خلعت صفت رحمت درو پوشانیدند و آن صورت رحمت ار بخلق فرستادند. چون میرفت محمد بود و چون میآمد رحمت بود که «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین».
لاجرم در کمال وصول و رفع اثنینیت و اثبات وحدت این بشارت بپای بشکستگان امت و ضعفای ملت رسانیدند که اگر براق همت هر کس از سده آستانه بشریت بسدره المنتهی روحانیت نتواند بر آمد تا از وصول بحضرت خداوندی ما بر خوردار شود هم آنجا سر بر عتبه خواجه نهد و کمر مطاوعت او بر میان جان بندد که آنجا دو گانگی بر خاسته و یگانگی بنشسته هر که او را یافت ما را یافت «من یطع الرسول فقد اطاع الله». بیگانگیی نیست تو مایی ما تو. «ان الذین یبا یعونک انما یبایعون الله».
پس هر صاحب دولت را که در نهایت کار مرجع و منتهی حضرت خداوندی خواهد بود که «وان الی ربک المنتهی» در مبدا اولی و عهد «الست بربکم» بر طینت روحانیت و ذره انسانیت او خمیر مایه رشاش نور خداوندی نهاده‌اند که «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره» و در تجرع جام الست ذوقی بکام جان ایشان رسانیده‌اند که اثر آن هرگز از کام جان ایشان بیرون نشود. زندگی آن قوم بدان ذوق است و قصد آن نور همیشه بمرکز و معدن خویش است و با این عالم هیچ الفت نگیرد و یک دم بترک آن شرب و مشرب نگوید مولف گوید. بیت
عشاق تو از الست مست آمده‌اند
سر مست ز باده الست آمده‌اند
می‌مینوشند و پند می‌ننیوشند
کایشان ز الست می‌پرست آمده‌اند
همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطره‌ای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بی‌توقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد. همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد. اما ارواح حضرتی روغن صفت‌اند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند. مولف گوید:
هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیده‌ها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندران منزل بوصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه تاز هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چ بود اندر دو عالمشان بمی بفروختند
نجم رازی را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چ غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
هر کرا کمند عنایت در گردن افتاد آنجا اوفتاد و هر کرا گردن بسلسله قهر بر بستند آنجا بستند «السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه». رقم کفر بر ناصیه ابلیس پیش از وجود او کشیده بودند که «و کان من الکافرین» داغ لعنت بر جبین او بی او نهادند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین». در ازل حضرت عزت بدین کلام متکلم بود این واقعه امروزین نبود. این رنگ گلیم ما بگیلان کردند. مرغانی که امروز گرد دام محبت میگردند و دانه محبت میچینند گردن این دام و حوصله این دانه از عالمی دیگر آورده‌اند. چنانک مولف گوید بیت
اصل و گهر عشق زکانی دگر ست
منزلگه عاشقان جهانی دگرست
وان مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز اشیانی دگرست
شرر آتش عشق در دل سنگ صفت عاشقان در وقت رشاش تعبیه کردند که «ثم رش علیهم من نوره فمن اصا به ذاک النور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضل».
اما در اظهار آن شرر از سنگ بآهن حاجت آمد آهن کلمه «لااله الا الله» را بفرستادند که «امرت ان قاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله». فرمودند که بتصرف «و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون» چندان این کلمه آهن صفت را بر سنگ دل زنید که شرر آتش عشق که در هر دو تعبیه است بظهور پیوندد.
و آنگه در ظلمت نفس اماره بچشم حقارت منگر همچو ملایکه که گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها» اطفال کار نا دیده «انی اعلم مالا تعلمون» بودند. چون اسم خلیفه شنیدند در نگرستند ظلمت نفس دیدند از سیاهی بر میدند. ندانستند که آب حیات معرفت دران ظلمات تعبیه است زیراک شرر آتش عشق چون از سنگ دل و آهن کلمه ظاهر شود اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبهاست و لطیف است قابل آن شرر نیاید.
اینجا آن سوخته سیاهروی نفس انسانی باید تابی توقف بجان و دل بر باید «وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا». و میزبانی آن آتش غیبی تا مقیم عاللم شهادت گردد. جز از صفات بشری نیاید که «فاذکرونی اذکر کم». و اگر یک دم ازین غذا نیابد آن مهمان غیبی نپاید که «نسوا الله فنسیهم».
هر چند که از شجره انسانی شاخی از صفات بشری سر بر میزند عاشق صادق بدست صدق تبر «لا اله» دربن آن شاخ میزند و بر آتش «الا الله» میاندازد. آن آتش بر قضیه «اذکر کم» در و میآویزد و چندانک وجود هیزمی ازو میستاند بدل آن وجود آتشی به وی میدهد. تا جملگی شجره انسانی با شاخهای بشری و بیخهای ملکوتی روحانی بخورد آن آتش دهد و آتش در جملگی اجزای وجود آن شجره روشن کند تا وجود شجره جمله آتش صرف شود. تا اکنون اگر شجره بود اکنون همه آتش است وصال حقیقی اینجا دست دهد. چنانک مولف گوید. بیت
از عشق مهی چو بر لب آمد جانم
گفتم بکنی بوصل خود در مانم
گفتا اگرت وصال ما میباید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
چون شجره اخضر نفس انسانی فدای آتش حقیقی گشت که «الذی جعل لکم من الشجره الاخضر نارا» آنگه آتش بر زبان شجره ندا میکند که‌ای بیخبران من آتشم نه شجره. «نودی من شاطی الوادی الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا الله».
مسکین حسین منصور را چون آتش همگی شجره فرو گرفت شجره هنوز تمام نا سوخته شعله‌های «انا الحق»ازو بر آمد. اغیار بر حوالی بودند از شعله «انا الحق»بخواستند سوخت لطف ربوبیت ایشان را دستگیری کرد. گفت خاصیت این آتش آن است که هر که در آن باشد و هر که بر حوالی آن باشد بر هر دو مبارک بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». ای حسین این آتش بر تو مبارک است اما آنها را که بر حوالی اند بخواهد ساخت باید که بر ایشان هم مبارک باشد بر دوست مبارکیم و بر دشمن هم.
آخر برین آتش کم از عود نتوان بود که چون آتش در اجزای وجود او تصرف کند نفس خوش زدن گیرد. آتش بر عود مبارک است که بوی نهفته او را آشکارا میکند و اگر آتش نبودی فرقی نبودی میان عود و چوبهای دیگر. عزت عود بواسطه آتش بود چون آتش بر عود مبارک آمد عود بشکرانه وجود در میان نهاد. گفتن من تمام بسوزم تا آتش بر اهل حوالی من هم مبارک باشد تار ستی نکرده باشم که راه جوانمردان نیست. لاجرم هر چند عود بیش میسوخت اهل حوالیش را بیش میساخت.
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
حسین نیز صوفیانه بقدم استغفار بایستاد وجود بشری بخرقه در میان نهاد. گفت: «الهی افنیت ناسوتیتی فی لا هو تیتک فبحق نا سوتیتی علی لاهوتیتک ان ترحم علی من سعی فی قتلی». ما بکلی شجره وجود انسانی را چون عود فدای آتش عشق تو کردیم تو بلطف خویش مشام ساعیان این سعادت را که بر حوالی این آتش‌اند بطیب رحمت معطر گردان تا بریشان هم مبارک باشد.
ای حسین اگرچه آتش عشق ما در شجره انسانی تو افتاده بود و شعله‌های آتش «انا الحق» ازو بر میخاست اما چون تمام نسوخته بود آن شعله‌ها از دود انانیت خالی نبود. چون جملگی شجره وجود فدای این آتش کردی و صورت قالب که دود انانیت ازو بر میخاست درباختی و بآتش ابتلای ما بسوختی خاکستر قالب ترا بفرماییم تا بر آب اندازند و نقاب حجاب از جمال کمال تو برداریم تا بر روی آب آتش وجود بی دود در جلوه‌گری «الله الله» آید و عنایت بی‌علت ما معلوم خاص و عام جهانیان گردد که «ان الله لایظلم مثقال ذره» الایه.
پروانه صفتان جانباز عالم عشق که کمند جذبه الوهیت در گردن دل ایشان در عهد الست افتاده است امروز چندان بپر و بال درد طلب گرد سرادقات جمال شمع جلال حضرت پرواز کنند که بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» یک شعله از شعله‌های آن شمع «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»
استقبال کند و بدست «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» او را در کنار وصال کشد که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه». تا چند بپر و بال پروانگی و خلق الانسان ضعیفا گرد در فضای سر اوقات جمال ما گردی؟ تو بدین پر و بال هوای هویت طیران نتوانی کرد. بیا این پر و بال در میدان «والذین جاهدو افینا» درباز تا برسنت «لنهد ینهم سبلنا» پرو بالی از شعله انوار خویش ترا کرامت کنیم که «یهدی الله لنوره من یشاه».
ای دل این ره بقیل وقالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
و آنگاه دران هوا که مرغان وی‌اند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
تا اکنون که بپر و بال خویش میپریدی پروانه‌ای دیوانه بودی اکنون که بپر و بال ما میپری یکدانه‌ای یگانه شدی. اکنون ازمایی نه بیگانه بلکه همه مایی از میان بر گیر بهانه هم دری و هم در دانه هم جانی و هم جانانانه.
تو جانی و پنداشتستی که شخص
تو آبی وانگا شتستی سبویی
بد ازین تو بتو نیستی زیرا که از تو بر تو جز نامی نیست.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من هم دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا
و آن مشتمل است بر چهار فصل تبرک به قوله تعالی «فخذ اربعه من الطیر».
فصل اول
در معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
قال الله تعالی «کما بداکم تعودون فریقا هدی و فریقا حق علیهم الضلاله».
و قال ثم «اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله».
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم «کما تعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون».
بدانک حقیقت معاد باز گشتن نفوس انسانی است با حضرت خداوندی یا باختیار چنانک نفوس سعدا یا با ضطرار چنانک نفوس اشقیا. و بازگشت همه با آن حضرت است که «ان الینا ایابهم»و فرمود «کما بداکم تعودون»
و اینجا از نفوس انسانی ذوات میخواهیم که مجموعه روح و دل و نفس است. و بلفظ نفس اینجا ازان وجه گفتیم که حق تعالی در وقت مراجعت او را هم بلفظ نفس میخواند که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی» و بحقیقت خطاب با ذات انسانی است که مجموعه‌ای است نه با یک جزو. در وقت تعلق او بقالب او را روح خواند که «و نفخت فیه من روحی» زیرا که اصل او بود و دل و نفس بعد از ازدواج روح و قالب حاصل خواست آمد چنانک شرح آن داده‌ایم و در وقت مراجعت آن مجموعه را بلفظ نفس خواند زیراک نفس اطلاق کنند و بدان ذات خواهند «نفس الشی و ذاته» یکی باشد حق تعالی ذات خود را نفس خواند که «تعلم ما فی نفسی و ولا اعلم ما فی نفسک» یعنی «فی ذاتک». باغبان بوقت زراعت تخم بباغ برد تا بنشاند ولیکن چون بکمال رسد ثمره بخانه برد و تخم خود در ثمره داخل باشد. تخم نفس انسانی ثمره روح انسانی آمد چون تخم میانداختند بلفظ روح خواندند چون ثمره بر میدارند بلفظ نفس میخوانند.
اما میان محققان و ارباب سلوک خلاف است تا هر نفس از مقام خویش که در ابتدا داشته است در تواند گذشت و بمقامی دیگر تواند رسید یا نه؟ بعضی گفته‌اند که بتربیت ترقی یابد و از مقام اول در گذرد و بعضی گفته‌اند چون بمقام معلوم خویش باز رسید بماند و بمقامی دیگر که استعداد آن نداشته است نتواند رسید. چنانک تخم گندم از مقام گندمی بتربیت در نگذرد و بمقام نخودی نرسد و فروتر نیاید وجو نشود و تخم جو همچنین گندم نشود. اما هر یک در مقام خویش چون تربیت یابد کمال مرتبه خویش رسد و اگر در تربیت تقصیر رود نقصان یابد و ضعیف و بی‌مغز شود.
اما آنچ نظر این ضعیف اقتضا میکند و در کشف معانی و حقایق اشیا مشاهده افتاده است آن است که بعضی نفوس از مقام خویش بتربیت ترقی یابند و بمقامی دیگر رسند و بعضی دیگر اگرچه ترقی یا بند اما بمقامی دیگر نرسند و آن چنان است که در بدایت فطرت صفوف ارواح چهار آمد که «الارواح جنود مجنده».
صف اول ارواح انبیا علیهم السلام و ارواح خواص اولیا بود در مقام بی واسطگی صف دوم ارواح عوام اولیا و خواص مومنان بود صف سیم ارواح عوام مومنان و خواص عاصیان بود صف چهارم ارواح عوام عاصیان بود و ارواح منافقان و کافران. پس اهل صف چهارم بمقام سیم نرسند و اهل صف سیم بمقام صف دوم نرسند و اهل صف دوم بمقام صف اول نرسند.
اما اهل صف اول که در مقام بی‌واسطگی افتاده‌اند و در تابش انوار صفات حضرت الوهیت پرورش یافته‌ مستحق جذبات الوهیت‌اند تا از مقام روحانیت بعالم صفات خداوندی رسند. چون حراقه که از تصرف پرورش آتش یافته است در نهاد او قبول شرر تعبیه افتاده است. تا اگر برقی بجهد یا سنگی بر آهنی زنند‌ یا شعله آتشی تاختن آورد اگر هزار نوع امتعه و اقمشه شریف و جواهر لطیف حاضر باشد در هیچ نگیرد الا دران سوخته. بیت
باری دگر آتش زده‌ای در دل من
در سوخته آتش زدن آسان باشد
جان سوخته صفت بزبان شوق با شرر آتش جذبات میگوید: بیت
قدر سوز توچه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته‌ام
چون آن سوختگان آتش اشتیاق از بادیه فراق بشریت خلاص یا بند و بسرحد کعبه وصال باز رسند بخودی خود از ان مقام در نتوانند گذشت. اما مستقبلان کرم از راه لطف در صورت جذبات الهی پیش باز روند و بمناسبت آن استعداد که در بدایت تعبیه افتاده است او را در پناه دولت آرند که «سبعه یظلم الله فی ظله». ازین معنی میفرماید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» زیرا که معامله جمله ملا اعلی و جن و انس اگر جمع کنند یک بنده را بر خوردار تجلی حضرت خداوندی نتوانند کرد الا جذبه حق که بنده را بر بساط قرب «اوادنی» نشاند. لاجرم یک جذبه بهتر آمد از معامله جمله خلایق.
و آن بندگانی که ایشان از خودی خود خلاص یافته‌اند و بتصرفات جذبات در عالم الوهیت سیر دارند یک نفس ایشان بمعامله اهل هر دو عالم براید و بران بچربد. بیت
صوفیان در دمی دوعید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
هر دم صوفی فانی را وجودی نو می‌زاید و بتصرف جذبه محو میشود و ازان محو قدیمی دیگر سیر میافتد در عالم الوهیت بتصرف جذبه که «یمحواالله ما یشا و یثبت». پس هر دم محوی و اثباتی حاصل میشود که صوفی دران دو عید میکند یک عید از محو و دوم از اثبات. و این آن مقام است که وجود سالک وجود کلمه «لااله الا الله» ببود در عین نفی و اثبات. او را اگر درین مقام «روح الله» و «کلمه الله» خوانند بر وی بزیبد و این قبا بر قد او چست آید.
اهل صفوف دیگر از دولت این کمال محرومند اما در مقام خویش چون پرورش بکمال یا بند هر طایفه‌ای بمقام خویش باز رسند با ترقی کمال که اول نداشته‌اند چون تخم گندم که اول بکارند اگرچه اول ضعیف باشد چون پرورش بشرط یابد یکی هفتصد شده و بقوت گشته با انبار آید.
همچنین ارواح اهل هر صف چون حسن استعداد و صفا حاصل کرده باشد در مقابله آن صف دیگر افتد که فوق اوست پذیرای عکس کمالات ایشان گردد اگرچه ازیشان نباشد با ایشان باشد که «المر مع من احب» و چنانک فرمود «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین» الی قوله «من الله». یعنی این مرتبه که با ایشان باشد نه در اصل فطرت و استعداد او بود محض فضل الهی است که او را کرامت کردیم. اشارت للذین احسنوا الحسنی و زیاده» بدین معنی است «حسنی» نعیم بهشت است که ثمره تخم «احسنوا» آمد و آنچ از دولت رویت و مشاهده صفات خداوندی مییابند زیادت فضل و کرم است.
پس خداوند تعالی اهل صفوف اربعه را در چهار صنف بیان فرمود: سه صنف اهل اصطفا و قبول و یک صنف از اهل شقا ورد. چنانک فرمود «اور ثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق با لخیرات باذن الله» این سه طایفه از اهل قبولند زیراک بلفظ اصطفا ذکر ایشان کرد یعنی بر گزیدیم ایشان را از بندگان ما و مردودان را در یک سلک کشید که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و مرجع و معاد آن سه طایفه بهشت فرمود با تفاوت درجات ایشان که «ان الابرار لفی نعیم» و مرجع و معاد مردودان از کافر و منافق دوزخ فرمود که «ان الله جامع المنافقین و الکافرین فی جهنم جمیعا».
و چون شخص انسانی مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی آمد هر چ در هر دو عالم بود در وی نموداری ازان باشد. چنانک در عالم ارواح چهار صف پدید آورد در عالم شخص انسانی چهار مرتبه نفس را ظاهر کرد: اماره و لوامه و ملهمه و مطئمنه. تا هر صنف از ان ارواح که در صفی بودند صف دوم را نفس ملهمه باشد و اهل صف سیم را نفس لوامه باشد و اهل صف چهارم را نفس اماره باشد. و هر یک از مقام خویش نتواند گذشت زیرا که دران تخم ازین استعداد ننهاده بودند مگر اهل صف اول را چنانک شرح دادیم.
اگر کسی سوال کند که: چون بهمان مقام باز خواهد رفت که آمد سبب آمدن و فایده آن چه بود؟ جواب گوییم: اگرچه با همان مقام شوند اما نه چنان شوند که آمدند. بعضی با درجه سعادت باز گردند و بعضی با درکه شقاوت چنانک فرمود «و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات».
مثال این چون تخم است که در زمین اندازند اول تخم بفساد آید و نیست شدن گیرد آنگه بعضی که پرورش بشرط یابد و از آفات محفوظ ماند یکی ده یا صد یا هفتصد شود و آنچ پرورش نیابد بکلی باطل شود نه تخم باشد نه ثمره.
و نیز تخمها متفاوت است: بعضی آن است که تخم چون پرورش یابد ثمره آن هم آن تخم باشد بعینه چنانک گندم وجو و نخود و عدس و باقلی و امثال این چون بکمال خود رسد آن را پوستی و مغزی نباشد. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید اما پوستی دارد نا منتفع انتفاع آن مغز آن باشد. چنانک جوز و لوز و پسته و مانند این پوستی سبز دارد اما نامنتفع بود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و پوستی آورد که ثمره آن پوست بود و مغز آن نامنتفع بود. چنانک خرما و سنجد و زیتون و مانند این پوست آن منتفع بود و استخوان نبود. و بعضی تخمها آن است که بعینه باز آید و ثمره آورد و ثمره و تخم جمله منتفع بود چون زردآلو و شفتالو و انجیر و امثال این. و میوه‌ها ازین چها نوع بیرون نیست.
و ارواح انسان که دران چهار صف بوده‌اند همین مناسبت دارند چون بتخمی بزمین قالب میرسند ثمره بر چهار نوع میدهند: یکی تخم ارواح کافران است که صاحب نفس اماره‌اند همچنانک رفت باز آید بی‌پوست و مغز چون گندم وجو. دوم تخم ارواح مومنان ظالم است که صاحب نفس لوامه‌اند با پوست لوامگی باز آید اما پوست آن منتفع نبود چون جوز و لوز و مغز آن منتفع بود. سیم تخم ارواح مومنان مقتصد است که صاحب نفس ملهمه‌اند با پوست الهامات ربانی باز آمده است لاجرم ثمره این شیرین است چون رطب اما مغزی ندارد که حقیقتا منتفع بود. چهارم تخم ارواح سابقان است که صاحب نفس مطمئنه‌اند با پوست و مغز شیرین باز آمده است چون زرد‌آلو و شفتالو و انجیر هم پوست آن منتفع است هم مغز. چنانک شرح احوال هر یک در فصل آن گفته آید ان شاء الله تعالی.
درین فصل شرح حال نفس لوامه میباید داد که عبارت ازان «فمنهم ظالم لنفسه» آمد و بیان معاد او میباید کرد چنانک حق تعالی ابتدا بدو کرد.
بدانک ظالم اهل صف سیم است در عالم ارواح و درین عالم هم در مرتبه سیم افتاده است از مراتب نفوس. زیراکه صاحب نفس لوامه است که چون از مطمئنه و ملهمه فرو آیی در سیم درجه لوامه باشد و در قرآن هم در سیم درجه است چون از سابق و مقتصد درگذری ظالم است و آن نفس عوام مومنان و خواص عاصیان است.
و نام ظالمی بر وی ازان افتاد که با نور ایمان که در دل دارد بصورت معامله اهل کفر میکند پس ظالم آمد که حقیقت ظلم «وضع الشی فی غیر موضعه» باشد.
دیگر آنک نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت میپوشاند الجرم ظالم خواندش عادل کسی است که نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت نپوشاند که «الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن». دیگر آنک ظالم نفس خویش آمد که گناه بیش از طاعت میکند و چون در قیامت کفه معصیت او بر کفه طاعت بچربد استحقاق دوزخ یابد چنانک فرمود «و اما من خفت موازینه فامه هاویه».
و بحقیقت بدانک اهل هر صف از صفوف مقبولان دیگر باره بر سه صنف باشند: یکی آنها که بر جانب راست بوده‌اند دوم آنک بر جانب چپ بوده‌اند سیم آنک در پیشگاه صف در میانه بوده‌اند چنانک میفرماید «وکنتم ازواجا ثلثه» تا آنجا که «المقربون» در هر صف مناسب آن صف اصحاب یمین و اصحاب شمال و سابقان باشد.
اصحاب یمین کسانی‌اند که تخم روحانیت ایشان چون بزمین قالب تعلق گرفت اگرچه پرورش بکمال نیافت تا یکی صد و هفتصد شود باری در زمین قالب بتصرف صفات بشری بند نشد بر آمد و باز بمقام تخمی رسید و اگر زیادت نشد نقصان نپذیرفت. این طایفه را صفت ملکی غالب بود اهل طاعت باشند و میل ایشان بمعصیت کمتر بود ارباب نجات‌اند بر یمین سعادت راه بهشت گیرند و بمقام روحانیت خویش باز رسند بی توقف.
و اصحاب شمال کسانی‌اند که بر تخم روحانیت زیان کرده‌اند و اگرچه تخم بکلی باطل نکرده‌اند اما بتصرف معاملات صفات بشری خلل و نقصان در وی پدید آمده است میل این طایفه بمعصیت بیشتر باشد. اینها را بر شمال شقاوت بدوزخ برند و بر درکات آن گذر میدهند تا آن آلایش ازیشان محو شود پس بمقام معلوم خویش باز رسند با نقصانی.
و سابقان کسانی‌اند که تخم روحانیت را پرورش داده‌اند و بکمال مرتبه خود رسانیده تا یکی صد و هفتصد کرده‌اند. و اینها نیز دو صنف باشند: یکی آنها که از ابتدا تا انتها صفات روحانیت بر یشان غالب بوده است هرگز ملوث آفات معاصی نگشته‌اند و بر قضیه «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» از موافقت نفس و متابعت هوا دور بوده‌اند. دوم طایفه اگرچه ابتدا بر وفق مراد نفس قدمی چند نهاده‌اند و بر مقتضای طبع دمی زده باز بکمند عنابت و جذبه الوهیت روی از مراتع بهیمی و مراتب حیوانی بگردانیده‌اند و باکسیر شریعت معاملات مس صفت طبیعت را زر خالص عبودیت کرده که «اولئک یبدل الله سیاتهم حسنات». این هر دو طایفه را مراجعت با مقام خویش ازان صفوف که آمده‌اند بقدم سلوک باشد باختیار در حیال حیات. نام سابقی بر ایشان ازین سبب است که بر اصحاب یمین و اصحاب شمال مسابقت نمایند ایشان بعد از وفات با مقام خویش رسند و اینها در حال حیات چنانک خواجه علیه السلام فرمود «سیروا سبق المفردون».
اما اصحاب نفس لوامه را که اهل صف سیم‌اند اصحاب الیمین ایشان را طاعت بر معصیت غالب بود اهل نجات باشند که «فاما من ثقلت موازینه فهوفی عیشه راضیه» اصحاب الشمال ایشان را معصیت بر طاعت غالب بود چون اینجا متابعت هوا کردند جای ایشان هاویه باشد.
زیراکه چون حق تعالی دل را بیافرید عقل را بر یمین او بداشت و هوا را بر شمال او بداشت و عشق را در سابقه او بداشت. اصحاب الیمین آنها بودند که متابعت عقل کردند و اصحاب الشمال آنها بودند که متابعت هوا کردند و سابقان آنها بودند که متابعت عشق کردند. پس عقل عاقل را بمعقول رساند و هوا هاوی را بهاویه رساند و عشق عاشق را بمعشوق رساند. هر که امروز متابعت هوا کند بر قضیه «کما تعیشون تموتون و کما تمو تون تحشرون» فردا معاد او هاویه باشد که «فامه هاویه» بلفظ ام فرمود یعنی مادر او هاویه است. اشارت بدان معنی است که او در وجود نفس لوامه بند است درین جهان هنوز از خود نزاده است اما حامله بود بطفل ایمان اگر بزاده بودی از رحم صفات حیوانی و سبعی بیرون آمده بودی از هاویه خلاص یافتی ولیکن چون حامله بود و اینجا بنزاد در عبور بر درکات دوزخ چندان بماند که آنچ نصیبه آتش است از صفات حیوانی وسبعی و شیطانی ازو بستانند و آنچ طفل ایمان است در رحم دل از مادر هاویه بزاید و استحقاق بهشت گیرد که «یخرج من النار من کان فی قلبه مثقال ذره من الایمان».
او بر مثال جوز بود که در وی مغز ایمان بود اما پوست طلخ اعمال فاسده داشت ضربتی چند بران پوست دوم زنند که حامل پوست اول بود و آن طفل مغز را از رحم پوست خلاص دهند پوست را غذای آتش کنند که «کلما نضجت جلو دهم» آلایه و مغز را در پوست قطایف لطایف حق پیچند و بر صحن بهشت نهند و بخوان «اخوانا علی سرر متقابلین» آرند. این صفت آن طایفه است که در حق ایشان فرمود «و آخرون مرجون لامر الله اما یعذ بهم و اما یتوب علیهم».
و اگر فضل ربانی و تأیید آسمانی او را دریابد و پیش از مرگ اگر همه بیک نفس باشد نسیم نفحات الطاف خود بمشام جان او رساند تا از دل شکسته و جان خسته او این نفس بر آید و از سر درد این دو بیت بسراید: بیت
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما نو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه گرد
در حال دردی در نهاد وی پدید آید و آتش ندامت در خرمن معامله او زند تا آنچ بسالهای فراوان دوزخ ازو بخواست سوخت آتش ندامت بیک نفس بسوزد و او را از رحم مادر هوا که هاویه صفت بود بزاید که «الندم توبه» و آن توبه نصوح او را بیک دم چنان پاک کند که گویی هرگز بدان آلایش ملوث نبوده است که «التائب من الذنب کمن لاذنب له». چون در وی نصیبه دوزخ نماند چون بر در دوزخ گذر کند از دوزخ فریاد بر خیزد که: «جز یا مومن فقد اطفا نورک لهبی».
این چه اشارت است؟ دوزخ بحقیقت در تست و آن صفات ذمیمه نفس اماره است. چون نسیم صبای عنایت بر تو وزید و آتش صفات ذمیمه تو فرو مرد و نور توبه که از انوار صفت توابی است در دل تو جای گرفت فریاد بر درکات دوزخ وجود بشری افتاد که: «جزیا تائب» که تو اکنون محبوب حضرتی که «ان الله بحب التوابین و یحب المتطهرین» و محبوبان را هشت بهشت بر نتابد دوزخ تنک حوصله هفت در که چه تاب آرد؟ چنانک این ضعیف گوید بیت
عشاق ترا هشت بهشت نتگ آید
وز هر چ بدون تست شان ننگ آید
اندر دهن دوزخ از ان سنگ آید
کز پرتو نار نور بیرنگ آید
و نفس لوامه اگرچه در صف سیم افتاده بود در عالم ارواح اما از آثار شراب طهور فیضان فضل حق که جامهای مالامال ساقی «و سقیهم ربهم شرابا طهورا» بدوستگانی در مجلس انس با روح انبیا و خواص اولیا میداد در صف اول و ایشان بر مشاهده جمال صمدی نوش میکردند جرعه‌ای ازان بر ارواح اهل صف دوم میریختند که: «و للارض من کاس الکرام نصیب».
بویی ازان جرعه باهل صف سیم میرسید از سطوت بوی آن شراب مست میشدند. بیت.
بویی بمن آمد و ببومست شدم
بویی دگر ار بشنوم از دست شدم
با آن بوی چون بدین عالم پیوستند بر بوی آن بوی گرد خرابات دنیا بر گشتند و از خمخانه لذات و شهوات آن برامید آن بوی از هر خم چاشنیی میکردند. چون از هیچ ذوق آن بوی نیافتند گرد خم خانه‌های طاعات هم بر گشتند بویی بردندکه اگر ما را رنگی پدید آید هم از اینجا باشد. ازان بوی بردن عبارت ایمان آمد.
نور آن ایمان نگذاشت که از خم دنیا یکباره مست شوند و با لذات و شهوات آن آرام گیرند چون دیگر بیخبران که بمزخرفات دنیا مغرور شدند و بزندگانی پنجروزه دنیا راضی گشتند و با نعیم فانی دنیا آرام گرفتند که «رضوا بالحیوه الدنیا و اطمئنوا بها». گاه جامی از مرادات نفسانی در میکشیدند و گاه ساغری از خمخانه طاعات روحانی میچشیدند «خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا».
هر وقت که از خمخانه شهوات دنیاوی جامی نوشیدی نفس لوامه با خود جوشن ملامت پوشیدی خمار آن خمر سر او بر کار دنیا گران کردی روی بکار آخرت آوری تا عنایت بی علت از کمال عاطفت یکبارگی بدستگیری «عسی الله ان یتوب علیهم» برخیزد و نقد معامله عمر او را در بوته نهد و بآتش شوق بگدازد و یک جو کیمیای محبت بروی اندازد و ابریز خالص محبوبی گرداند که «ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین» بیت
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گرباد بدوزخ برداز کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
اینجا نفص لوامه محل حضرت خداوندی گردد که «لا اقسم بیوم القیامه ولا اقسم بالنفس اللوامه». و صلی الله علی محمد و آله
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
فصل دوم
قال الله تعالی «کیف تکفرون بالله و کنتم امواتا فاحیا کم ثم یمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون».
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم «موتوا قبل ان تموتوا».
بدانک نفس ملهمه آن است که مشرف گشته بود بشرف الهامات حق و رتبت مرتبه قسم حق یافته باشد چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها». و او آن است که در عالم ارواح در صف دوم بوده است و ذکر او در قرآن هم در مرتبه دوم است که «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد».
و اسم مقتصدی بر وی ازان وجه افتاد که او متوسط دو عالم است نه یک جهت عالم سابقان است که در صف اول بودند و نه یک جهت عالم ظالمان که صف سیم بودند و او نفس عوام اولیا و خواص مومنان است. و او شرف الهام حق بدان استعداد یافته است که در عالم ارواح میان او و حضرت عزت واسطه ارواح انبیا و خواص اولیا بود امداد فیض ربانی که بارواح اهل صف اول میرسید پرتو آن باهل صف دوم میرسید نصیبه‌ای ازان الطاف مییافتند و ذوق مخاطبات حق از پس حجاب حاصل داشتند. چون بدین عالم پیوستند اگرچه بصفت امارگی مبتلا شدند اما ذوق فیض حق از کام جان ایشان نرفته بود و لذت استماع خطاب «الست بربکم» در سمع دل ایشان باقی بود.
ولست حدیث العهد شوقاو لوعه
حدیث هواکم فی حشای قدیم
و ما دمت حیا لست انسی و داد کم
و فی اللحد میتا و العظام رمیم
هرگز نشودای بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
پس باثر آن شوق که در تخم روحانیت باقی بود دل بر جهان فانی ننهادند و از اسفل سافلین طبیعت روی بذروه اعلی علیین عبودیت آوردند و بر قضیه «قد افلح من زکیها» در تزکیه نفس کوشیدند و تربیت آن تخم بآب اعمال صالحه شریعت و تقویت قوت طریقت میدادند تا اثر تربیت در تخم نفس اماره صفت ظاهر گشت و نور شریعت بر ظلمت نفس تافت.
و آن تخم را که نسبت دانه خرما داده‌ایم در فصل مقدم بر خود بجنبید و سبزه سر بیرون کرد.
چون قدری از بند و حجاب وجود خویش رهایی یافت و از زندان وجود دانگی دریچه‌ای بر فضای هوای عبودیت و مقام شجر گیش گشاده شد خود را در حبس وجود دانه بودن ملامت کرد و گفت: چون میتوانی که بتربیت و تزکیت ازین حبس خلاص و فلاح یابی چرا توقف روا داری و کمر جد و اجتهاد بر میان نبندی و چون لئیمان بدین حضیض و اسفل راضی باشی؟ او را درین مقام نفس لوامه خوانند که بملامت خویش برخاست.
پس تاثیر عنایت ازلی او را در کار بندگی هر ساعت مجدتر میگرداند و شوق عشق او بغایت‌تر میرساند. و او بغلبات شوق و رغبات ذوق در کثرت مجاهده وجودت معامله میافزاید و از هر حرکتی که بر قانون فرمان میکند نوری دیگر تولد میکند و مدد قوت ایمان میشود که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم»
و آن شجره عبودیت هر روز طراوتی دیگر میگیرد و از عالم سفلی بعالم علوم ترقی میکند تا شجره تمام از دانه بیرون آید که «و کنتم امواتا فاحیا کم» اول دانه مرده بود چون سبزه ازو بیرون آمد «فاحیا کم» زنده ببود «ثم یمیتکم» یعنی دانه را بکلی در شجره محو کنند «ثم یحییکم» یعنی دیگر باره آن دانه را در کسوت شکوفه از درخت بیرون آرد. اگرچه در دخت محو شده بود و مرده گشته دیگر باره بر سر شاخ زنده گشت و از گور شاخ سر بیرون کرد کفن شکوفه در دوش بسته. بیت
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله بخون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من
نفس درین حالت بمقام اصلی خویش باز رسید که شکوفه‌وار بر سر دخت عبودیت آمد اما چون ثمره بکمال نرسیده است هنوز یک قدم در مقام درختی دارد و از انجا غذا میکشد استکمال خویش را و یک قدم در مقام ثمرگی دارد و در خطر آنک باندک سرمایی یا ببادی سخت‌تر «فجعلناه هبا منثورا»
بر رنجبرد چندین ساله او خوانند. و او درین مقام استحقاق آن یافته که صلاح و فساد خویش مشاهده میکند و ترسان و هراسان میباشد و مدد الهامات ربانی بدو متصل میشود که تقوی و فجور او با او مینماید. درین حال در خطری عظیم است زیراک مخلص است یعنی از جنس دانه شجره خلاص یافته و بر سر شاخ اخلاص آمده «والمخلصون علی خطر عظیم». پیش ازین که در شجره بند بود یا در دانه محبوس بود این خطر نداشت که بهر بادی و سرمایی باطل شود. بیت
زلف تو نه‌ایم تا بکمتر بادی
دور از رویت شویم دور از رویت
اما اکنون که از رحم شجره بزاد و در قماط لطیف شکوفه پیچیدندش طفل نو عهدست باندک آسیبی باطل شود. اگر مراقبت احوال او بشرط نرود نفس درین مقام که ذوق الهامات حق یافته است و با عالم غیب آشنا گشته خطر آن دارد که بباد وسوسه شیطانی یا بسرمای عجب نفسانی از شجره عبودیت بلعام وار در افتد.حضرت جلت درین حالت یازده قسم یاد کرده است تاکید را تا سالک غفلت نبرزد. و نموده که اگر نفس پرورش یابد درین مقام فلاح یافت یعنی از شکوفه ملهمگی بثمره مطمئنگی رسد و اگر از تربیت محروم ماند بخسارت گرفتار شود یعنی در شکوفگی پژمرده شود و ناچیز گردد. چنانک فرمود «والشمس و ضحیها» تا آنجا که «قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها». و در هیچ موضع از قرآن چندین قسم بیک جا یاد نکرده است که درین موضع.
و سرش آن که هیچ چیز از مخلوقات شریف‌تر از نفس انسان نیست و نفس را در هیچ مقام آن نازکی نیست و آن خطر که در مقام ملهمگی چه از خویش تمام خلاص نیافته است و ذوق غیب و الهامات باز یافته غرور آن تواند بود که مگر مقام کمال است دم و عشوه شیطان بخورد و بنظر عجب و خوش آمد و بزرگی و خیریت بخود بازنگرد ابلیس وقت شود و به تند باد لعنت شکوفه‌وار از درخت قبول بر خاک مذلت افتد.
و نفس را درین مقام بعد از آنک چون شکوفه اول از دانه بزاد و در شجره مدتی بند بود و دیگر باره از شجره بزاد و بر سر شاخ آفرینش آمد تا ذوق الهامات حق باز یافت دیگر باره از شکوفه بمیباید زاد تا ثمره شود و در ثمره بکمال پختگی رسیدن تا کامل این مقام شود زیراکه در هر مقام از مقامات نفس را ابتدا و انتهایی هست.
در مقام ملهمگی ابتدای او آن است که در خود ذوق الهامات حق یابد بر هر تقوی و فجور که بسر آن رسد تا حق از باطل باز شناسد و باطل از حق بداند و تتبع حق کند و از باطل اجتناب نماید. خواجه علیه السلام درین مقام دعا میکرد «اللهم ارناالحق حقا و ارزقنا اتباعه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه». در بدایت حق و باطل دیدن و شناختن است و در نهایت توفیق و قوت یافتن برترک باطل و اتباع حق. و این معنی در مردگی نفس از صفات ذمیمه و زندگی دل بصفات حمیده میسر شود که «موتوا قبل ان تموتوا».
و مرید صادق را سماع درین مقام حلال شود از چند وجه: یکی آنک چون نفس از صفات ذمیمه بمرد عرس او را سماع باید کرد از اینجاست که چون صوفیان را عزیزی وفات کند بعرس او سماع کنند.
دوم برای تهنیت دل که او را بامعانی غیب ازدواجی پدید آمده است و معاقده با صفات حمیده کرده در اعلان نکاح سماع سنت است که «اعلنوا النکاح ولوبضرب دف».
سیم چون نفس را دیده حق بینی و گوش حق شنوی پدید آمد و ذوق الهامات بازیافت در هر چ مناسبتی باشد ازان ذوق الهامات غیب یابد و جنبش او سوی حق بود. چنانک فرمود «الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه».
پس هر قول که از قوال شنود در کسوت و وزنی موزون ازان قول ذوق خطاب «الست» یابد و بدان صوت خوش جنبش شوق سوی حق پدید آورد. آخر کم از شتری نیست که بصوت حدی جنبش شوق بوطن مالوف و مرعی معروف خود پدید میآورد.
احن و للانضا بالغور حنه
اذا ذکرت اوطانها بربی نجد
و تصبوا الی رند الحمی و عراره
ومن این تدری ما العرار من الرند
و بدان وزن موزون مرغ روحانیت قصد مرکز اصلی و آشیان حقیقی کند. و چون خواهد که در پرواز آید قفص قالب که مرغ روح درو بپنج قید حواس مقیدست مزاحمت نماید. چون ذوق خطاب یافته است مرغ روح آرام نتواند کرد در اضطراب آید خواهد که قفص قالب بشکند و با عالم خویش رود. بیت
آن بلبل محبوس که نامش جان است
دستش بشکستن قفص می نرسد
قفص قالب بتبعیت در اضطراب آید رقص و حالت عبارت ازان اضطراب است.
رقص آن نبود که هر زمان بر خیزی
بی درد چو گرد از میان برخیزی
رقص آن باشد کز دو جهان بر خیزی
دل پاره کنی وز سر جان برخیزی
چون مرید صاحب ریاضت درین حالت و این مقام باشد شاید که وقت وقتی بسماع دف ونی حاضر شود. بشرط آنک در خدمت شیخ خویش باشد یا در صحبت جمعی یاران که همدرد او باشند. و از صحبت اغیار تا تواند احتراز کند مگر کسانی که از سر نیاز و اعتقادی تمام حاضر شوند و صحبت به ادب و حرمت دارند.
و مرید باید که در سماع حرکت بتکلف نکند و دل خویش بامعانی بیت و اشارات نغمات نی حاضر دارد. و بهر وارد که بر دل آید یا بهر حالت که روی نماید در حرکت نیاید. تا تواند سماع بدل فرو میخورد اگر بروی غالب شود و بی اختیار او را در حرکت آورد آنگه روا بود. و در موافقت یاران تو اجد هم روا داشته‌اند چون از رعونت نفس خالی باشد. و در سماع آداب بسیارست که این موضع تحمل آن نکند. اما تا تواند حرمت یاران گوش دارد تا دلی از حرکات او نخراشد. و سماع از سر شرب نکند و در کتمان معنی و ترک دعاوی کوشد. و در کل احوال منتظر الهامات حق باشد تا آنچ کند بنور الهام کند نه از ظلمت طبع. و ابتدا درین مقام صلاح و فساد احوال خویش بالهام توان دانست و در وسط مقام باشارت حق.
و فرق میان الهام حق و اشارت و کلام آن است که الهام خطابی باشد از حق به دل با ذوق ولیکن بی‌شعور و اشارت خطابی باشد با ذوق و شعور ولیکن بر مز نه صریح. و کلام خطابی باشد با ذوق و شعور و صریح. ولیکن در مقام ملهمگی نفس کلام پدید نیاید کلام در مقام مطمئنگی نفس پدید آید که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک» این خطاب صریح است.
و نهایت مقام ملهمگی آن است که نور حق در دل متمکن شود تا بهر چ نگرد بنور حق نگرد که «المومن ینظر بنور الله». ازان وقت که الهام پدید آید مرتبه خواص مومنان است تا آن وقت که «نورالله» در دل متمکن گردد آنگه مرتبه عوام اولیاست که «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور».
چون بدین مقام رسید کمال معاد این طایفه است که مقتصدان‌اند و در عالم ارواح اهل صف دوم بوده‌اند انوار الطاف و فیض حق از پس حجاب صف ارواح انبیا و خواص اولیا بدیشان میرسیده است.
پس هر کسی را از اهل صف دوم بقدر اصابت نور فیض اینجا در متابعت انبیا و اولیا سعی وجد و طلب پدید آید و چنانک در هر صف تفاوت قرب و بعدی و یمین و یساری بوده است بعضی ارواح را بر بعضی اثر آن در سعی و طلب هر کس ظاهر شود و دریافت و نایافت هم موثر باشد.
و چون در صف دوم هر روحی در مقابله روحی دیگر افتاده باشد از صف اول که صف ارواح انبیا و خواص اولیاست اینجا بهمان مناسبت این کس را با آن نبی یا ولی ارادت و محبت زیادت باشد از دیگران چنانک خواجه علیه السلام فرمود «الارواح جنود مجتده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
هر که آنجا یکدیگر را شناخته باشد یا د رمقابله یا در جوار افتاده بدان نسبت اینجا معرفت و الفت و مودت پدید آید. و اگر آن شخص را بصورت در نیابد باشد که در خواب یا در واقعه او را بیند و ازوی مدد یابد.
و این طایفه را که اهل صف دوم‌اند در مثال تخم ارواح ایشان را ثمره خرما نهاده بودیم در فصل مقدم. و خرما را اگر چه ذوقی و حلاوتی هست اما پوست اوست دانه آن مغزی ندارد که منتفع باشد. اشارت بدان معنی است که معاد این طایفه اگرچه اعلی علیین بهشت باشد و قربت وجوار انبیا و خواص اولیا که «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین» الایه و با ایشان باشند و ازیشان نباشند در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر».
خواجه علیه السلام این تشریف معیت جمله مریدان و محبان را ثابت میکرد «المر مع من احب» اما دولت اختصاص اهلیت و منت منیت به سلمان سوخته رسید که «السلمان منا اهل البیت». شرح این مقام و اهل این مقام در فصل موخر بیاید ان‌شاءالله و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
فصل سیم
قال الله تعالی: «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
بدانک نفس مطمئنه نفس انبیا و خواص اولیاست که در صف اول بوده‌اند در عالم ارواح اگرچه هر نفسی را در اطمینان درجه‌ای دیگرست از انبیا و اولیا چنانک شرح داده آمده است: از اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و سابقان اهل هر صف.
و بحقیقت بدانک از مقام امارگی نفس بمقام مطمئنگی نتوان رسید جز بتصرف جذبات حق و اکسیر شرع چنانک فرمود: «ان النفس لاماره بالسوء الامارحم ربی‌».
و ابتدا جمله نفوس بصفت امارگی موصوف باشند اگر نفس نبی باشد و اگر نفس ولی تا بتربیت شریعت بمقام اطمینان رسد که نهایت استعداد جوهر انسانی است آنگاه مستحق خطاب «ارجعی» گردد.
و اگرچه در بدایت که روح را از عالم ارواح با عالم اجساد تعلق میساختند بر جمله ممالک ملک و ملکوت گذر دادند تا بر افلاک و انجم و عناصر بگذشت و از نباتی و حیوانی در گذشت و بمرتبه انسانی که اسفل سافلین موجودات است رسید چنانک شرح داده آمده است و اشارت «ثم رد دناه اسفل سافلین» بدین معنی است دیگر باره بواسطه نور ایمان و اعمال صالحه روی با علی نهد که «الا الذین امنوا».
اما تا ذوق خطاب «ارجعی» باز نیابد محال باشد که دروی نور ایمان پدید آید تا بعمل صالح در آویزد ولیکن نفس را بران شعوری نباشد که بحس باز داند آن خطابی باشد. سری در کسوت جذبه حق بسر روح رسد و نفس او را روی از صفت امارگی بگرداند و بقبول ایمان و استعمال شرع آرد چنانک خطاب «یا نار کونی برداً و سلاماً» بسر آتش رسید و بی شعور آتش روی آتش از صفت محرقی بگردانید و بصفت «بردا و سلاما»رسانید.
از آن وقت که نفس بتصرف خطاب «ارجعی» روی از اسفل طبیعت امارگی همی گرداند در مراجعت است با معاد خویش تا آنگه که بکمال مرتبه معاد خاص «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی» رسد. و این جنت که تشریف اضافت حضرت یافته است که «جنتی» بر جنات دیگر چندان شرف دارد که کعبه بر مساجد دیگر که شرف اضافت «بیتی» یافته است. و این سری بزرگ است فهم هر کس بدین معنی نرسد و بیان این اشارت در عبارت نگنجد.
و اسم امارگی بر نفس بدان معنی است که امیر قالب او باشد و اماره لفظ مبالغت است از امیر و آمر یعنی بغایت فرماینده و فرمانرواست. فرماینده است بموافقات طبع خویش و مخالفات شرع حق و فرمانرواست برجملگی جوارح و اعضا تا بر وفق طبع و فرمان او کار کنند. و تا نفس سر بر خط فرمان حق ننهد و منقاد شرع نشود از صفت امارگی خلاص نیابد که این دو صفت ضد یکدیگرند تا اماره است ماموره نتواند بود و چون ماموره گشت از امارگی خلاص یافت.
فلاسفه را اینجا غلطی عظیم افتاد پنداشتند که امارگی نفس را صفات ذمیمه حیوانی است و پس در تهذیب اخلاق و تبدیل صفات رنج بردند بر امید آنک نفس را چون صفات ذمیمه بصفات حمیده مبدل شود از امارگی بمطمئنگی رسد. ندانستند که از مجرد این معاملات امارگی بر نخیزد تا آنگه که ماموره شرع نشود. ایشان پنداشتند شرع از برای تهذیب اخلاق میباید پس گفتند چون ما تهذیب اخلاق بنظر عقل حاصل کنیم ما را بشرع و انبیا چه حاجت باشد؟ شیطان ایشان را ازین مزله بدوزخ برد نور ایمان حقیقی نداشتند تا بازبینند که از حجاب طبع بطبع بیرون نتوان آمد. که اگر کسی هزار سال بنظر عقل خویش نفس را ریاضت فرماید تا در نفس هزارگونه صفا و بینایی و روشنایی پدید آید و بعضی حجب صفات بشری برخیزد؛ این جمله تقویت حجاب طبع دهد و کدورت و نابینایی حقیقی زیادت کند. زیراکه چون پیش ازین صفا و بینایی نداشت طالب آن بود و میدانست که در کدورت و نابینایی است؛ اکنون که قدرت اثر صفا و بینایی در نفس باز یافت پندارد صفا و بینایی حقیقی است از طلب فروماند و آن پندار حجابی معظم‌تر از جمله حجب شود و در نا بینایی حقیقی بیفزاید. و این معنی جز دلی فهم نکند که موید بود بتأیید الهی و دیده سر او از «نورالله» بینایی یافته بود که «المومن ینظر بنور الله».
بحقیقت بدانک از اسفل طبیعت بکمند شریعت خلاص توان یافت که در شریعت جذبه حق تعبیه است و طبع ظلمت است و شرع نور از ظلمت بنور خلاص توان یافت که گفته‌اند «و بضدها تتبین الاشیاء».
و هر کرا نور شرع که صورت جذبه حق است و سر رحمت حق از ورطه امارگی خلاص ندهد هیچ چیز نتواند داد که «الاما رحم ربی». با خواجه علیه السلام با کمال مرتبه نبوت و رسالت میگفتند «انک لا تهدی من احببت»
تو بطبع خویش هیچکس را از چاه طبع خلاص نتوانی داد «ولکن الله یهدی من یشاء» نور هدایت ما که حقیقت جذبه است باید تا بجاذبه عنایت اهل طبع را از سفل طبیعت بر باید و بعلو قربت رساند که «ارجعی الی ربک».
و نفس را درین حالت که بتصرف جذبه «ارجعی» بمرجع و معاد خویش خواهند رسانید بر جملگی عوالم مختلف که ابتدا گذر کرده است و آمده گذر باید کرد و باز گشتن.
و حکمت درین آمد و شد آنک مطالعه سیصد و شصت هزار عالم حق بکند و در هر عالمی گنجی که تعبیه است بردارد و سری که مودع است بداند که «وعلم آدم الاسما کلها».
چه در بدایت روحانیت عالم کلیات بود ازان جزویات نبود و عالم غیب بود ازان شهادت نبود چون بدین عالم پیوست و داد روش و پرورش خویش بداد عالم کلیات و جزویات گشت و عالم الغیب و الشهاده ببود در خلافت حق. زیراکه در عالم ارواح بر معاملات خلافت ربوبیت قدرت و آلت نداشت اینجا قدرت و آلت بدست آورد و بکمال مرتبه خلافت رسید.
و در ابتدا که برین عوالم مختلف گذر میکرد در هر عالم چیزی به وام می‌ستد و از خود آنجا چیزی گرو مینهاد در وقت مراجعت تا وام هر مقام بنگزارد و رهن خویش باز نستاند نگذارند که بگذرد. چنانک میگوید. بیت
گرت باید کزین قفص برهی
باز ده وام هفت و پنج و چهار
اول از منزل خاکی قدم بیرون باید نهاد و آن آخرین منزلی است از منازل دنیا روح را در وقت تعلق بدنیا و اولین منزلی است از منازل آخرت در وقت مراجعت. ازینجاست که چون شخص را در خاک مینهند میگویند «هذا آخر منزل من منازل الدنیا و اول من منازل الاخره».
اما مرده را بی اختیار میبرند رونده زنده آن است که بقدم خود از صفات خاکی بگذرد نه از صورت خاک. و صفات خاک ظلمت و کدورت و کثافت و ثقل است. از خاصیت ظلمت آن جهل و نابینایی خیزد و از خاصیت کدورت تعلق و آویزش و آمیزش بهر چیز تولد کند و تفرقه آرد و از خاصیت کثافت بی‌رحمتی و بی‌شفقتی و سخت دلی پدید آید و از خاصیت ثقل خست طبع و رکاکت و فرومایگی و دنائت و بی‌همتی و خواری و کسل و گرانی ظاهر شود.
سالک این جمله صفات ذمیمه از خاک به وام گرفته است و کرم و مروت و فتوت و علو همت و رافت و رحمت و شفقت و علم و یقین و صفا و صدق و جمعیت و رقت و نورانیت و خفت جمله آنجا رهن نهاده. پس بر مقام خاکی نتواند گذشت تا این جمله رد نکند و به عالم خویش راه نیابد تا آن صفات که از انجا آورده بود و اینجا رهن کرده باز نستاند و نبرد.
و همچنین از هر سه عنصر آب و آتش و باد دیگر صفات ذمیمه وام کرده است و بدل هر یک صفتی حمیده گرو نهاده و از افلاک و انجم و دیگر عالمها هم برین قیاس.
چون جمله وامها رد کند و رهنها بازستاند و بمقر اصلی باز آید او را بسلطنت خلافت نصب کنند و با خلعت نیابت و منشور سیادت بر جملگی ممالک غیب و شهادت مالک گردانند و زمام مملکت بدست جهانداری او دهند «قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء».
چون مالک ممالک گشت هر چ آن وقت به وام ستده بود تا رد بایست کرد اکنون ملک او شود و او بمالکیت دران تصرف کند و بنیابت و خلافت حق جملگی عوالم غیب و شهادت را ببندگی بر کار دارد و بر عتبه توحید با قرار در آرد. بیت.
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت ببندگی اقرار
آفرینش نثار فرق تو اند
بر مچین چون خسان زراه نثار
چون خاصگی حضرت ببود و ذوق قربت باز یافت و عزت خلافت دید گوید:
و یبدو لی من الصنعاء برق
یخبرنی بها قرب المزار
فلا ارضی الاقامه فی فلاه
و فوق الفرقدین رایت داری
و کیف اکون للدیدان عبدا
و اربعه العنا صرلی جواری
روندگان این راه دو قسم‌اند: سالکان و مجذوبان. و مجذوبان کسانی‌اند که ایشان را بکمند جذبه بر بایند و برین مقامات بتعجیل بگذرانند در غلبات شوق و اطلاعی زیادتی ندهند بر احوال راه و شناخت مقامات و کشف آفات و آنچ بر راه باشد از خیر و شر و نفع و ضر. اینها شیخی و مقتدایی را نشایند.
وسالک کسی باشد که او را اگرچه بکمند جذبه برند اما بسکونت و آهستگی در هر مقام داد و انصاف آن مقام از وی می‌ستانند و احوال خیر و شر و صلاح و فساد راه برو عرضه میکنند و گاه بر راه و گاه در بیراه میبرند تا بر راه و بیراه وقوفی تمام یابد تا دلیلی و رهبری جماعتی دیگر را بشاید.
و هر چند علم شناخت این راه بی‌نهایت است و مقامات نامحصور ولیکن از هر مقام آنچ در وقایع عرض افتد نموداری و رمزی بگوییم تا رهرو را در شناخت راه و امارات و علامات آن دلیلی و محکی و انموذجی باشد.
ابتدا که بر مقام صفات خاک عبور افتد در وقایع چنان بیند که از نشیبها و کوچه‌ها و چاهها و مواضع ظلمانی بیرون میآید و بر خرابه‌ها و شکستها و تلها و کوهها میگذرد و ثقل و کثافت بر میخیزد و خفت و لطافت در وی پدید میآید.
در دوم مرتبه که بر صفات آبی گذر کند سبزه‌ها و مرغزارها و درختان و کشتزارها و آبهای روان و چشمه و حوض و دریا و مانند این بیند که بر همه میگذرد.
در سیم مرتبه که بر صفات هوایی گذر کند بر هوا رفتن و پریدن و دویدن و بر بلند‌یها رفتن و بر وادیها طیران کردن و امثال این بیند.
در مرتبه چهارم که بر صفات آتشی گذر کند چراغها و شمعها و مشعله‌ها و برقها و خرمنهای آتش و وادیهای آتش و سوخته‌ها و شعله‌های آتش و جنس این می‌بیند.
در پنجم مرتبه چون بر صفات افلاک و اجرام سماوی گذر کند خود را بر آسمانها رفتن و پریدن و عروج کردن از آسمان بآسمان و گردانیدن چرخ و فلک و اشباه آن بیند.
در ششم مرتبه چون بر ملکوت کواکب و انجم گذ افتد ستاره و ماه و خرشید و انوار و آنچ بدان ماند بیند.
و در هفتم مرتبه که بر صفات حیوانی عبور افتد هر صفت که از وی عبره خواهد کرد از بیهمی یا سبعی بدان نوع حیوانی بیند از حیوانات مختلف. اگر خود را بران حیوان قادر و مستولی بیند عبور و استیلای اوست بران صفت و اگر خود را اسیر آن حیوان بیند یا ازان ترسان باشد نشان استیلا و غلبه آن صفت است بر نفس او.
و این همه مرتبه عالمی بود از عوالم مختلف که بیان افتاد باقی چندین هزار عالم دیگر سالک را عبره میباید کرد. و در هر عالم مناسب آن مشاهدات و وقایع پدید میآید و گاه بود که یک نوع واقعه در چندین مقام دیده شود و هر جای مناسب آن مقام اشارت بمعنی دیگر باشد.
و این اختلافات و تفاوتات هر کسی فرق نتواند کرد و باز نتواند شناخت جز شیخی کامل. و چون سالک وقایع شناس نبود در وقایع بند شود و راه نتواند رفت. یکی از ضرورات احتیاج بشیخ این است.
مثلا آتش را در چند مقام بینند و در هر مقام آن را معنی دیگر باشد: گاه باشد که نشان عبور بر صفت آتشی باشد و گاه بود که نشان گرمی طلب باشد و گاه بود که نشان غلبه صفت غضب بود و گاه بود که نشان غلبه صفت شیطنت بود و گاه بود که نور ذکر بود بر مثال آتش و گاه بود که آتش شوق بود که هیمه صفات بشری محو میکند و گاه بود که آتش قهر بود و گاه بود که آتش هدایت بود چنانک موسی را بودعلیه السلام که «انس من جانب الطور نارا» و گاه بود که آتش محبت باشد تا ماسوای حق بسوزد و گاه بود که آتش معرفت باشد که «و لولم تمسسه نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء» و گاه بود که آتش ولایت بود که «الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» و گاه بود که آتش مشاهده بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». و جز ازین آتشها بود که فرق میان هر یک جز شیخی صاحب تجربه نتواند کرد. و باقی دیگر وقایع و تفاوت آن برین جمله قیاس کند.
اما نفوس انسانی چون برین مقامات گذر کردن گیرد هر نفسی بحسب استعداد و تأیید ربانی در حق او بمقامی میرسد که مستحق آن بوده است و مرتبتی که در عالم ارواح اهلیت آن داشته است چون: لوامگی و ملهمگی و مطمئنگی دران مقام بند میشود و میگوید «و ما منا الا له مقام معلوم» و فریاد میکند که «لود نوت انمله لاحترقت».
زیراکه که مقام هر مرغی قله کوه قاف نباشد آن را سیمرغی باید؛ و هر مرغ بر فرق شمع آشیانه نتواند ساخت آن را پروانه‌ای دیوانه باید و هر مردار خوار نشیمن دست شاهان را نشاید آن را بازی سپید باید.
تا زاغ صفت بجیفه پر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست‌شه را شایی
طاوس اگرچه جمال بکمال دارد و بلبل اگرچه الحان هزار دستان دارد و طوطی اگرچه زبان انسان دارد اما اینها نظر را شایند یا نظارگی را. آنجا که بر جمال مشعله جانبازی باید کرد جز پروانه دیوانه بکار نیاید که عاقل جز نظاره را نشاید. بیت
در دام میا که مرغ این دانه نه‌ای
در شمع میاز چونک پروانه نه‌ای
دیوانه کسی بود که گردد بر ما
کم گرد بگرد ما که دیوانه نه‌ای
ای جان و جهان آنها که ایشان را از برای منادمت مجلس انس و ملازمت مقام قرب آفریده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و اصحاب وصول و وصال‌اند و ارباب فضل و نوال اینجا در زیر قباب غیرت متواری‌اند که «اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».
ایشان بس شوریده حال و بشولیده مقالند بس بی‌سر و سامان و بسی بی‌پر و بالند رب اشعث اغبر ذی طمر ین» ایشانند.
ایشان دارند دل من ایشان دارند
ایشان که سر زلف پریشان دارند
«الفقرا الصبر هم جلسا الله یوم القیامه» در حق ایشان است که با دل پریشانند.
خود حال دلی بود پریشان تر ازین
یا واقعه‌ای بی سر و سامان تر ازین
هرگز بجهان که دید محنت زده‌ای
سر گشته روزگار حیران‌تر ازین
ایشانند کسانی که‌شان ایشان را ازیشانی ایشان بکمند جذبات بستده‌اند و جملگی لذات و شهوات نفسانی و هوسات و مرادات انسانی بر کام جان ایشان طلخ گردانیده و از مشربی دیگر چاشنی چشانیده بیت
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
اطمینان دل ایشان بهر چ در کونین و خافقین است پدید نیاید اطمینان دل ایشان هم بذکر این حدیث بود که «الابذکر الله تطمن القلوب». چه گفته‌اند می‌زده را هم بمی... ایشان هنوز سر مست ذوق شراب خطاب «الست بربکم» مانده‌اند و آیت «قل الله ثم ذرهم» برکاینات خوانده.
ما مست زباده الستیم هنوز
وز عهد الست باز مستیم هنوز
در صومعه با سجاده و مصحف و ورد
دردی کش ورند و می‌‌پرستیم هنوز
مقام ایشان پیوسته در خرابات وجودست و جام ایشان مداوم مالامال شراب شهود هرچ نعیم هشت بهشت است نقل مجلس این خراباتیان را نمیشاید. چه این جمله را چرب علف آخر نفس ملهمه و نفس لوامه ساخته‌اند که «ولکم فیها ما تشتهی الانفس و تلذالاعین». نفس مطمئنه را با آن اطمینان نیست او را از خوان «ابیت عند ربی و یطعمنی و یسقینی» نواله «ارجعی الی ربک» میفرستند. بیت
بازی که همی دست ملک را شاید
منقار بمردار کجا آلاید
بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش
در بند اشارتی که او فرماید
نه نه! چه جای این حدیث است؟ «ان الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» مرغان او سر بمرتبه بازی فرو نیارند و این مقام را بازی شمارند. باز اگر همه سپید بازست کجا چون پروانه جان باز است؟ باز صیاد جان شکارست پروانه را با جان چه کارست؟ باز صیادی است که صید از و جان نبرد‌ پروانه عاشقی است که تحفه معشوق جز جان نبرد.
جبرئیل و میکائیل سپید باز ان شکارگاه ملکوت بودند صید مرغان تقدیس و تنزیه کردندی که «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک». چون کار شکار بصفات جمال و جلال صمدیت رسید پر و بال فرو گذاشتند و دست از صید و صیادی بداشتند که «لودنوت انمله لاحترقت». بیت
مرغ کانجا پرید پر نهاد
دیو کانجا رسید سر بنهاد
با ایشان گفتند: ما صیادی را در شکارگاه ازل بدام «یحبهم» صید کرده‌ایم بدین دامگاه خواهیم آورد «انی جاعل فی الارض خلیفه» تا با شما نماید که صیادی چون کنند! بیت
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطره‌ست خواهم کردن
یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن
جمله گفتند: اگر این صیاد بصیاد بر ما مسابقت نماید و درین میدان گوی دعوی بچوگان معنی بر باید و کاری کند که ما ندانیم کرد و شکاری کند که ما نتوانیم کرد جمله کمر خدمت او بر میان جان بندیم و سجود اورا بدل و جان خرسندیم.
از حضرت جلت خطاب آمد که: زنهار اگر او را با پرکهای ضعیف «و خلق الانسان ضعیفاً» بینید بچشم حقارت درو منگرید اگرنه افاعیل ما را منکرید و بپر و بال ملکی خویش مغرور مشوید که بحقیقت پر و بال او ماییم و جز ما پر و بال او را نشاییم که «وحملنا هم فی‌ البر و البحر». او ببرما میپرد زان بپر ما میپرد.
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو ندانست دوید
از روی تو دیده‌ام طمع زان ببرید
جز دیده تو روی تو نتواند دید
هر که ببرما پرواز کند لاجرم بپر ما پرواز کند بنگرکه چه صید کند چون پر باز کند.
آن پشه که در کوی تو پرواز کند
صیدی کند او که باز نتواند کرد
چون نفس مطمئنه را که از سابقان «و منهم سابق بالخیرات» بود بصیادی «ارجعی» پرواز دادند و گرد کایناتش بطلب صید فرستادند در فضای هفت اقلیم آهویی نیافت که مخلب او را شاید و در هوای هشت بهشت کبکی ندید که شایسته منقار او آید. چنانک این ضعیف گوید.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تا بوک برم ز شب صیدی بفر از
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
چون پروانه دیوانه بر همه گذر کرد و روی سوی صید وصال شمع جلال او آورد و بهستی مجازی خود سر فرو نیاورد از وجود خود ملول شده و از جان بجان آمده بیت.
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
سودای وصال آن جمالم گیرد
پروانه دل چو شمع روی تو بدید
دیوانه شود کم دو عالم گیرد
بیت
شک نیست چو پروانه کم سر گیرد
شمعش بهزار لطف در خور گیرد
پروانه نخست جان نهد بر کف دست
پس قصد کند که شمع در بر گیرد
او همچنان لاابالی وار میرفت تا از هفت فلک و هشت بهشت در گذشت.
جمله ملا اعلی را انگشت تعجب در دندان تحیر مانده که آیا این چه مرغ است بدین ضعیفی و بر خود بدین ستمکاری؟ «انه کان ظلوماً جهولاً». و او بزبان حال با ایشان میگفت: من آن مرغم که هنوز از آستان آشیان نفخه پرواز نکرده بودم و بقفص قالب گرفتار نشده که شما از کمان ملامت مرغ اندازهای «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» برمن انداختند و بصیادی «و نحن نسبح بحمدک» مینازیدید. ندانسته بودید که
فراز کنگره کبریاش مرغانند
فرشته صید و پیمبر شکار و سبحان گیر
اکنون تماشای صیادی من کنید و نظاره خون ریختن و فساد کردن من باشید من خون ریزی کنم ولیکن از حلق وجود خویش بر آستانه عزت و فساد کنم ولیکن بوجود براندازی و جانبازی بر جمال حضرت. بیت
آن روز که دوختی مرا دلق وجود
گفتند بطعنه مر ترا خلق وجود:
«خونریزی را چه میکنی؟» راست بدان
من خونریزم ولیکن از حلق وجود
و او همچنان در گرمروی طیران میکرد تا بسر حد لامکان رسید. ملا اعلی گفتند: او مکانی است در لامکان سیر نتواند کرد اینجا بضرورت سرش بدیوار عجز در آید. و حضرت عزت با سر ایشان میگفت: نه با شما گفته‌ام «انی اعلم ما لا تعلمون» هنوز تیغ انکار میکشید و سپر عجز نمی‌اندازید؟ بیت
منکر چه شوی بحالت سوختگان؟
نه هر چ ترا نیست کسی را نبود
و آن پروانه جانباز وجود بر انداز میگفت: بریشان مگیر که «الجاهل معذور». بیت
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
با بیخبران درین سخن جنگی نیست
این شربت عاشقی همه مردان راست
نامردان را درین قدح رنگی نیست
ایشان ندانستند که آیین پروانه قلندروش چه چیز باشد. بیت
آیین قلندری و آیین قمار
در شهر من آورده‌ام ای زیبا یار
چون پروانه بحوالی سرادقات اشعه شمع جلال رسید یکی شعله را بحاجبی پروانه فرستادند. چون پروانه حاجب را بدید دیگرش بخود پروا نبود. دست در گردن حاجب آورد تا در نگرست پر و بال وی را نبود. چون آن پر و بال مجازی فانی درباخت بر قضیه «من جا بالحسنه فله عشر امثالها» حاجب شعله که زبان شمع بود از زبانه شمع او را پر و بال حقیقی باقی کرامت کرد تا در فضای هوای هویت شمع طیرانی کرد و مرغ دوگانگی را خون بیگانگی بر آستان یگانگی بریخت و از هستی خویش بافساد هستی در هستی شمع گریخت که «ففروا الی الله». از خود بگریخت و در و آویخت درو نیست شد و نیستی در هستی آمیخت. چون هستی خویش در هستی او باخت هم خوف دوزخ هم امید بهشت برانداخت.
این هفت سپهر در نوشتیم آخر
وز دوزخ و فردوس گذشتیم آخر
هم شد فدی تویی تو مایی ما
وی دوست تو ما و ما تو گشتیم آخر
خاصیت جذبه و اشارت «وادخلی جنتی» بدین معنی باشد.
این صفت طایفه‌ای است که پیش از مرگ صورتی باشارت «موتوا قبل ان تمو توا» بمرگ حقیقی بمرده‌اند. و چون پیش از مرگ بمردند حق تعالی ایشان را پیش از حشر زنده کرد معاد مرجع ایشان حضرت خداوندی ساخت که «ثم یحییکم» «ثم الیه ترجعون». درین عالم بصورت نشسته‌اند و از هشت بهشت بمعنی گذشته «وتری الجبال تحسبها جامده وهی تمر مر السحاب صنع الله». این است معاد نفس مطمئنه و معنی اشارت «ارجعی الی ربک». و صلی الله علی محمد و اله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل دوم
قال الله تعالی: «ان‌الله یأمر بالعدل والاحسان»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان افضل عبادلله عندالله منزله یوم‌القیامه امام عادل رفق و ان شر عبادالله عندالله منزله یوم القیامه امام جائر خرق».
بدانک پادشاه را سه حالت است: اول حالت او با نفس خویش دوم حالت او با رعایا سیم حالت او با خدای خویش و او در هر حالتی مأمورست از حضرت عزت بسه چیز و منهی به چیز. مأمورست بعدل و احسان و ابتاء ذی‌القربی و منهی است از فحشا و منکر و بغی. و در هر حالتی اینهارا معنی دیگرست مناسب آن حالت.
اما حالت اول که پادشاه را با نفس خویش است: عدل به حاصل کردن توحیدست نفس خویش را و احسان از عهده فرایض بیرون آمدن است و ایتاء ذی‌القربی رعایت حقوق جوارح و اعضاست و معانده نفس و مراقبت دل و حفظ حواس ظاهر و حواس باطن. تا هر یک را بدانچ مأمورست استعمال فرماید و از آنچ منهی است ممنوع دارد که فحشا و منکر و بغی افعال و اقوال واحوال ناپسند وناشایست و نابایست است که از آن ظلمت و حجاب و بعد خیزد و صفات ذمیمه تولد کند چون دروغ و غیبت و بهتان و دشنام و زنا و فسق و فجور و ظلم ومانند این.
و تا پادشاه اول داد پادشاهی خاص ندهد بحق پادشاهی عام قیام نتواند نمود چنانک بران زیان نکند با آنک بسیار کس داد پادشاهی خاص تواند داد وداد پادشاهی عام نتواند داد. زیرا که آن نیابت و خلافت حق است و تلو نبوت است و ازآن معظم‌تر کار نیست. چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «ان افضل عبادالله...» الحدیث و حق تعالی طاعت پادشاه عادل را باطاعت خویش و طاعت رسول خویش در یک سلک کشیده است که «اطیعواالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم».
اما بحقیقت بدانک تا داد پادشاهی خاص ندهد هرگز داد پادشاهی عامبر قانون فرمان نتواند داد. مثال این چنان بود که کسی در دریا چنان شناوبر نیست که خود را غرقاب خلاص دهد خواهد که دیگری را از غرقاب بیرون آرد این محال بود.
فاما پادشاهی خاص آن است که جوارح و اعضا و نفس ودل و حواس ظاهر و باطن که رعایای حقیقی اوست جمله را در قید فرمان شرع کشد و هر یک را در بندگی حق خدمتی که مامورست بدان بر کار کند و بسیاست شرع از منهیات ممتنع گرداند ون نفس را با کسیر شرع از امارگی بمأمورگی باز رساند چنانک در فصل تزکیت نفس شرح آن رفته است. و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد و متوجه حضرت خداوندی گرداند تا قابل فیضان فیض حق گردد و موید بتأیید الهی شود.
آنگه بقوت ربانی و تأیید آسمانی در پادشاهی شروع کند و بنیابت حق در بندگان او متصرف شود و در مملکت احکام سلطنت بر قانون فرمان میراند تا بهر حرکت وسعی و جد و جهد که درین باب نماید او را قربتی و رفعتی و درجتی در حضرت عزت میافزاید.
اما حالت دوم که میان پادشاه و رعیت است اینجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناکردن و سویت میان رعایانگاه داشتن تاقوی بر ضعیف ستم نکند و محتشم بر درویش بار ننهد.
و احسان آثار کرم و مروت خویش بر رعایا رسانیدن است: چنانک تقویت ضعفا کردن و با اقویا مدارا نمودن و درویشان و عیالمندان را بصدقات و نفقات دستگیری کردن و صادر و وارد را تعهد فرمودن و علما را موقر داشتن و مکفی المونه گردانیدن و طلبه علم را بر تحصیل محرض بودن و معاونت ایشان بمایحتاج ضروری نمودن و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن و با حوال ایشان بر رسیدن و اگر محتاج باشند دفع حاجت ایشان مغتنم شمردن و گوشه‌نشینان و منزویان را باز طلبیدن و اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد کردن و ایشان را فارغ البال داشتن تا بخدای مشغول باشند از سر فراغت و جمعیت. چه جهان ببرکت انفاس واخلاص ایشان قایم است و این جمله را در بیت المال حق و نصیبه است نصیب ایشان بدیشان رسانیدن واجب است اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از سر عزت و علو همت. واگر حق ایشان نرسانند ظالم و عاصی باشند.
و ایتاء ذی‌القربی حق‌گزاری عموم رعایاست چه رعیت پادشاه ابمثابت قرابت‌اند بلکه بجای اهل وعیال‌اند. وصیت خواجه علیه‌السلام در آخر حیات حالت ممات این بود که «الصلوه و ما ملکت ایمانکم» فرمود نماز بپای دارید و زیردستان رانیکو دارید.
هر انعام و احسان و انصاف و معدلت و ایادی و مکرمت و مدارا و مواسا و سیاست و حراست که پادشاه فرماید از صله رحم و مروت و سلطنت است و او تاد ثبات و دوام مملکت که خواجه علیه‌السلام چنین فرمود که «العدل و الملک توأمان».
هر سنت حسنه که در تخفیف رعایا و آسایش خلق در مملکت نهاده آید و هر بدعت سیئه که برداشته شود هم ازان قبیل بود و تا منقرض عالم هر پادشاه که بدان سنت حسنه کار کند و آن تخفیفات را مقرر و معین دارد ثواب آن همه در دیوان این پادشاه نویسند و اگر بضد این عیاذا بالله ظالمی بدعتی نهدبد و قانونی سازد که پیش ازان نبوده باشد و اگر بوده باشد و پادشاهی دیگر برداشته باشد او بازجای نهد تا منقرض عالم هر کس که بران بدعت رود و بدان قانون کار کند عقاب آن جمله در دیوان این ظالم مبتدع نویسند چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «من سن سنه حسنه فله اجرها اجر من عمل بها الی یوم القیامه و من سن سنه سیئه فعلیه وزرها و وزرمن عمل بها الی یوم القیامه».
و بحقیقت بر پادشاه عادل واجب است که اگر در عهدهای دیگر قانونی بد نهاده باشند و حیفی و جوری بر رعیت کرده یا خراجی گران بر موضعی وضع کرده که فراخور آن نباشد برداشتن و دفع کردن و تخفیف نمودن و او را آن عذر مقبول نیفتد که گوید من چنین یافتم یا و بال آن بر گردن آنکس بود که نهاد چه و بال برانکس باشد و او نیز مأخوذ بود که آن ظلم و بدعت مقرر داشت و بدان رضا داد.
دیگر پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. بر شبان واجب است که رمه را از گرگ نگاه دارد و در دفع شر او کوشد و اگر در رمه بعضی قوچ یا قرن باشد و بعضی میش و بی‌قرن صاحب قرن خواهد که بر بی‌قرن حیفی کند و تعدی نماید آفت او نایل کند.
پس گرگ رمه اسلام کفار ملاعین‌اند و درین عهد سخت مستولی شده‌اند و در دفع شر ایشان پادشاه و امرا و اجناد را بجان کوشیدن واجب است. چه نان و آب آنگه برایشان حلال شود که با کفار تیغ زنند و دفع شر ایشان کنند.
و اگر نیز کافر زحمت ننماید بر پادشاه واجب است بغزا رفتن و دیار کفر گشودن و اسلام آشکارا کردن و در اعلا کلمه دین کوشیدن «لتکون کلمه الله هی العلیا».
و همچنین قوچ صاحب قرن ظالمان قویدست‌اند از امرا و اجناد و اصحاب دیوان و ارباب مناصب و نواب و گماشتگان حضرت و عمال و روسا و قضاه و رنود و اوباش که هریک چون فرصت یابد مناسب قوت و شوکت و آلت وعدت خویش دربند ایذا و استیلای دیگری باشد.
رعایا را بکلی باینها باز نباید گذاشت و پیوسته متفحص احوال هر طایفه باید بود که روز قیامت بنقیر و قطمیر از احوال رعایا و خیر و شر ایشان از پادشاه باز پرسند چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته فالامیر راع علی رعیته وهو مسئول عنهم».
و اما فحشا و منکر و بغی پادشاه با رعیت آن است که درمیان ایشان بفسق و فجور زندگانی کند و ایشان را بر فساد دارد و عیاذبالله بفرزندان ایشان طمع فساد داردو خاندانها را بدنام کند. و در عهد او اهل فساد قوت گیرند و کار امر معروف و نهی از منکر مختل شود و کس امر معروف نتواند کرد. و بازار اهل دین و علم و صلاح کسادی یابد و بازار اهل فسق و ظلم و فساد روایی گیرد.
و عوانان و مردم فرومایه و بی اصل و غماز و نمام و مفسد و ظالم و غاشم و محتال در حضرت پادشاه بر کار شوند و ظلم و فساد را در نظر پادشاه در کسوت مصلحت آرایش دهند باغراض فاسد خویش تا فرانمایند که ما دوستدار و مشفق بر احوال پادشاهیم و دربند توفیر دیوان و خزانه اوییم. در مملکت بدعتها نهند و رسوم وضع کنند و بر خرابها بیفزایند و عملها را قباله کنند و عملهای نو درافزایند و در بعضی چیزها که قباله نبوده باشد قباله نهند و بر مردم بهانه‌گیرند و مصادره کنند و شنقصه‌ها جویند و بر بیگناهان تهمتها نهند و جنایتها ستانند و قسمات و توزیعات بناحق و ناواجب کنند و درمال مواریث و ایتام تصرف فاسد نمایند و بر بازرگانان باجها و بیاعیها نهند و در راهها باجها گیرند و در اوقاف تصرفات فاسد کنند و حق از مستحق بازگیرند و در ادارات و انظار ومعاش ایمه و سادات و زهاد و عباد و فقرا و صلحا طعن زنند و در ابطال آن خیرات سعی نمایند و ارباب حوائج را از درگاه دور دارند و احوال ایشان عرضه ندارند و خیرات و مبرات و صلات و صدقات پادشاه را از مستحقان بریده گردانند.
این جمله آن باشد که بدنامی دین و دنیای پادشاه آرد و آوازه ظلم و فسق و بخل پادشاه در اطراف و اکناف جهان منتشر کند و در میان خلق ببدسیرتی و ظالمی معروف گردد و تا منقرض عالم این اسم بد بروبماند و در دعاهای بد و لعنت خلق درحال حیات و بعد از ممات برو گشاده شود.
و هرچ آن مفسدان بدوستی و تقرب بحضرت او بر وی آراسته باشند و اغراض فاسد خویش حاصل کرده فردا روز قیامت که یوم‌العرض الاکبر خواهد بود حساب آن بنقیر و قطمیر ازو باز خواهند و بهر مثقال ذره‌ای از خیر و شر جزا و پاداش او بدهند که «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره ومن یعمل مثقال ذره شرایره».
افراز ملوک را نشیبی است مکن
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
بر خلق ستم اگر بسیبی است مکن
کز هر سیبی با تو حسیبی است مکن
و بحقیقت هر کس از مقربان حضرت ملوک که ایشان را بر ظلم دلیر میگردانند و دوستی مال وجمع ان بر نظر ایشان میآرایند تا ایشان بحلال و حرام در جمع مال میکوشند و خون درویشان میریزند و وزر و بال میاندوزند و ناگاه با بحادثه‌ای یا بمرگ آن جمله تلف میشود و بدنامی دین و دنیا با ایشان میماند آن طایفه اگر چه دعوی دوستی میکنند اما دشمن جان ایشانند و اگر پادشاه مقبل و صاحبنظر افتد یکی ازین مفسدان و بدسیرتان رابحضرت خود راه ندهد.
اما هر کس را این نظر نیست از غایت حرص دنیا و دوستی مال. اهل روزگار بیشتر چنین عوانان و بداصلان را بخود راه میدهند واز صحبت هرنمندان وآزادگان و اهل معنی و ارباب فضل و اصحاب بیوتات و رایزنان و ناصحان بخیر محروم میمانند و اگر نیز ازین نوع بنادره کسی درحضرت ملوک باشد ناملتفت و منکوب و نامقبول بود. از بهر آنک جمعی از بدگویان و بدخواهان فرانمایند که او در بند توفیر دیوان نیست و در تقصیر خزانه میکوشد و جلادتی و کفایتی ندارد.
پادشاه خردمند صاحب سعادت موید از حضرت جلت آن است که بنور فراست شاهانه نظر کند اندر احوال زمانه که این گنده پیر عذار و این بیوفای مکار از ابتدای عهد فلک دوار تا انتهای کار روز گار چندین هزار بر نای چون نگار و جوان چون نوبهار را شوهر گرفت و بیک دست هریک را بهزاران نشاط و ناز در برمیکشد و بدیگر دست خنجر قهرباز برمیکشد. کدامین سر بر بالین خود یافت که نبرید کدام شکم پر کرد که ندرید؟ آنک او را بشناخت گفت:
کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
اگر تو کیسه عشقی را تو از شوخی بدست آری
قباها کز تو بر دوزد کمرها کز تو بربندد
اگر تو خود نه ای جز جان چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد
کدام دوست را بخواند که نه بدر دشمنی بیرون راند کدام عزیز را بنواخت که نه بمذلتش بگداخت کدام بیچاره را امیر کرد که نه عاقبتش اسیر کرد کرا در مملکت وزیر گردانید که نه چون مملکتش زبرو زیر گردانید کرا بشهر یاری بر تخت شاهی نشاند که نه چون تخته شطرنجش با شاه برافشاند؟
تا چون بدیده اعتبار بدعهدی دنیای ناپایدار و بیوفایی سپهر مکار مشاهده کند بر سن غرور او فراچاه نشود و بزخارف جاه و مال و تنعم دو روزه فانی گمره نگردد. و یقین شناسد که چون با دیگران وفا نکرد با او هم نکند. پس بر خود و بر خلق خدای از بهر جهان عاریتی ستم نکند که دنیای بیوفا سربسر آزار موری نیرزد چرا عاقل از بهر او آزار خدای و خلق بر زد.
خسروا بشنو فزونی از چون من کام کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
شرم دار آخر مجو زین بیشتر ازار خلق
از برای بیوفایی تاکسی کم کاستی
زشت باشد بهر دنیا موری آزردن ولیک
چون بدست آید اگر پا داردی زیباستی
گرنه دنیا بیوفا بودی ومردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدارا هم نداشت
گر جهان داراستی شه در جهان داراستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاست
کز نهیب تیغ‌شان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی ببزم و رزم‌شان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنک نیکی کرد نام نیک ازو باقی بماند
ور بدی کردی بگیتی هم ببد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستان‌شان گر کسی داناستی
آنچ فردا دید خواهد غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتیی گر خواستی
اینک خلق از کار دنیا گشت ناپروار چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
اما حالت سیم که پادشاه را با خدای خویش است اینجا عدل راست داشتن ظاهر و باطن خویش است با خدای و سر و علانیه با خدای یکرنگ کردن و سلطنت و مملکت همچون کمربندگی بر میان بستن چنانک خود را و مملکت را برای خدای دارد نه چنانک خدای را و مملکت را برای خود خواهد.
و احسان آن است که خواجه فرمود علیه‌السلام «الاحسان ان تعبدالله کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک» و تعبد پادشاه آن نیست که بطاعت نافله مشغول شود چون نماز و روزه و تلاوت قرآن و بیشتر اوقات بعزلت و انقطاع و خلوت مشغول باشد و مصالح خلق فرو گذارد و اصحاب حوایج را محروم گرداند و از صلاح و فساد ملک بیخبر ماند و رعایا را بدست ظلمه فرو گذارد که این معصیتی بود از جمله معاصی زیادت‌تر. ولیکن تعبد پادشاه آن است که بعد از ادای فرایض و سنن روایت روی بمصالح ملک آرد و از احوال بلاد و عباد متفحص شود و برعایت حقوق مسلمانی و مسلمانان قیام نماید و دربندگان خدای و احکام پادشاهی چنان تصرف کند که گویی در خدای مینگرد و اگر آن قوت نظر ندارد یقین داند که خدای در وی مینگرد تا هرچ کند بفرمان کند و از آلایش هوا و طبع پاک دارد تا آن هریک او را قدمی شود سلوک راه حق را و موجب قربتی و رفعتی گردد حضرت ربوبیت را.
و «ایتاء ذی‌القربی» جمله صله رحم عبودیت است که طرفه العین سر از آستانه بندگی برندارد و بپادشاهی مجازی دنیا مغرور نشود «فلا تعزنکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم الله الغرور» و بنظر عجب بخود و مملکت خود ننگرد چون فرعون که میگفت «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی». بلک بعجز و انکسار و بیچارگی پیوسته ملازمت عتبه عبودیت نماید. چنانک میگوید
ز کویش ای دل پر درد پای باز مکش
اگر چه دانم کین بادیه بپای تو نیست
بر آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
تکیه بر سلطنت محمودی نکند ایاز وقت خویش باشد بپیوستن عجز در مینگرد.
اما فحشا و منکر و بغی درین حالت کبر و نخوت پادشاهی و ترفع و تفوق سلطنت است که بی‌اختیار در دماغ ملوک پدید آید و آن نتیجه دید استغنا و کثرت احتیاج خلق بخود است و این مرضی است روحانی که اطبای حاذق آن را علاج کنند که بر مزاج جان و دل واقف‌اند و اگر این آفت را معالجت نکنند ازین مرض طغیان حق تولد کند. چنانک حق تعالی فرمود «ان‌الانسان لیطغی ان راه استغنی» و جایی دیگر فرمود «و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی‌الارض».
یقین شناسد که در وقت آنک بنده بچشم غنا و استغنا و عزت سلطنت بخود نگرد مرض تکبر و تجبر دردماغ او پدید آید و چون بچشم حقارت و مذلت در خلق خدای نگرد درحال از نظر عنایت حق بیفتد. خواجه علیه‌السلام میفرماید: «لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من الکبیر» پرسیدند که یا رسول‌الله کبرچه باشد؟ فرمود «غمض الناس و سفه الحق». گفت کبر آن است که بچشم حقارت بمردمان نکرد و حق باز نتواند دید.
و معالجت این آفت آن است که چون طاوس هر وقت کسه نفس بپر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وی پدیدآید خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند بپای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود «الم نخلقکم من ماء مهین» باز بیند که اول قطره‌ای آب خوار بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود و درین حالت اسیر یک لقمه و یک قطره و عاجز آنک آن لقمه و آن قطره چون بگذرد که اگر درو بند شود راضی باشد که ملک هر دو جهان بدهد تا از آن خلاص یابد. و مع هذا لحظه فلحظه منتظر آنک سیلاب اجل در رسد و رسم و طلل خانه عمر که گردش افلاک بدست شب و روز یک یک خشت او بر کنده است بکلی خراب کند. درین چنین حالتی چه مغرور باید شد و ازین چنین دولتی چه حساب بر شاید گرفت؟
عاقل بچه امید درین شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای
چون راست که خواهد که نشیند از پای
گیرد اجلش دست که بالا بنمای
اما سیرت ملوک با هر طایفه‌ای از رعایا و شفقت بر احوال خلق بدانک پادشاه در جهان بمثابت دل است در تن که چون پادشاه بصلاح بازآید همه جهان بصلاح بازآید و اگر پادشاه بفساد آید همه جهان به فساد آید. چنانک خواجه علیه‌السلام در حق دل فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحست صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الاوهی القلب». و ازینجا میفرماید «الناس علی دین ملوکهم».
و وزیر پادشاه را بمثابت عقل است دل را چنانک دل را از عقلی کامل ناگزیر است تا بمشاورت او در ممالک بدن تصرف کند و مصالح کلی و جزوی بدین رعایت کند پادشاه را از وزیری عالم عادل منصف متمیز کافی امین واقف جهاندیده کاردان صاحب همت صاحب رای با مروت نیکو خلق دیندار متدین پاک اعتقاد مشفق ناگریزست که در جمله احوال درخصوص و عموم با او مشاورت کند و جملگی ارکان دولت و نواب حضرت و عامه رعیت را مراجعت با او بود.
بدانای فرمای همواره کار
چو خواهی که کارت بود چون نگار
که دانا بهر کار باشد تمام
بدانا سپارد زمانه لگام
ز دانا توان یافت آرام دل
ز نادان نیابد کسی کام دل
چنین خواندم از دفتر زردهشت
که دانا بود بیگمان در بهشت
چون وزیر چنین بود پادشاه بفراغت و رفاهیت به جهانگیری و آنچ شرایط و آداب سلطنت است مشغول تواندبود والا پادشاه را چون بجهانداری و احکام وزارت قیام باید نمود از جهانگیری وشرایط و ناموس سلطنت بازماند و احوال مملکت و رعیت مختل شود. خواجه علیه‌السلام از اینجا فرمود «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
و چون وزیر شایسته باشد باید که او را محترم و موقر دارد و حکم او درمملکت نافذ گرداند ولیکن مشرف احوال او باشد تا آنچ در ممالک رود با وضیع و شریف پادشاه بران وقوف دارد.
و همچنین دیگر ارکان دولت چون؛ مستوفی و مشرف و ناظر و عارض ومنشی و حاجب و خازن و استادالدار و جملگی عمله بمثابت حواس خمسه‌اند و حس مشترک و قوای بشری چون چشم و گوش و زبان و بینی و لمس و فکر و خیال و فهم و حافظه و ذاکره دیگر قوا. و امرا بمثابت سر و دست و پای و اعضای رئیسه‌اند. چون جگر و شش و سپرز و زهره و غیر آن و نواب و عمال و نقبا و دیگر گماشتگان بمثابت اصابع و مفاصل و امعا و غیر آن و باقی عموم اجناد و رعایا مع تفاوت درجاتهم بمثابت عروق واعصاب و عظام و شعور و عضلات و تمامی بدن.چنانک شخص انسانی بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی عضو نباشد شخص ناقص بود همچنین پادشاه بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی نباشد کار مملکت بدان مقدار نقصان پذیرد و اگر چه حال را بننماید.
پس پادشاه باید که هریک ازین اصحاب مناصب را بعد از اهلیت تمام و امانت و دیانت و نیکوسیرتی که معلوم کرده باشد و یقین شناخته در منصب و مقام خویش نصب فرماید و تمکین دهد و از احوال ایشان باوقوف باشد تا جرأت و تجاسر ننمایند و طامع نگردند.و آنچ نان پاره و اقطاع ومعیشت ایشان باشدتمام برساندتا از احتیاج ضروری در خیانت نیفتند و سخن بعضی در حق بعضی بی‌بینت و احتیاط تمام نشنود که جمعی بحسد امینان رادر صورت خیانت فرا نمایند و مشفقان را بخیانت منسوب گردانند و بر مخلصان تهمتها نهند.
و اگر از مخلصی خرده‌ای دروجود آید که خللی زیادتی نخواهد بود عفو پادشاهانه را کار فرماید و بهر چیز در خشم نشود و سیاستهای بافراط نفرماید. واگر جرمی باشد که ازان در نتوان گذشت «و جزاء سیئه سیئه مثلها» برخواند و پیوسته آیت «ولاکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین» را نصب دیده دارد ولیکن نه چنانک بسهل حبابی و سلس العنانی و سست مزاجی منسوب گردد و اهل فتنه و فساد دلیر گردند و در دماغها فسادها پدید آید.
بلک پادشاه باید که بسیاست و انتقام و رجولیت و حمیت مشهور باشد. اگر جرمهای خرد باشد تخویف کند و تهدید نماید و حجت گیرد و نصیحت فرماید و حلم برزد و عفو کند و اگر جرمی بود که موجب قصاص باشد یا بخلل ملک تعلق دارد البته ازان در نگذرد و بفرمان شرع تیغ بی‌دریغ را کار فرماید. این معنی حاشا چون علت آکله باشد که در عضوی پدید آید البته اهمال نتوان کرد آن عضو را بتیغ جدا باید کرد تا آن علت بجملگی اعضا سرایت نکند.
در کارها دو طرف تفریط و افراط نگه باید داشت که «خیر الامور اوسطها» و در سیاست نه چندان مبالغت باید نمود که مردم هراسان و نفور شود و خوف و نفرت بر طباع مستولی گردد و نفوس متشرد شود و مکرها و حیلتها سازند که موجب تشویش مملکت باشد
چنان شان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
و نیز چندان حلم نباید برزیدکه وقع پادشاهی و هیبت سلطنت از دلها برخیزد و مفسدان واراذل دلیر گردند و ظلمه مستولی شوند و کار بر مصلحان و مخلصان و ضعفا و غربا تنگ آید و از جوانب خلل عظیم تولد کند.
و در سخاوت نه چندان غلو باید کرد که باسراف و اتلاف و تبذیر انجامد که آن مذموم است. حق تعالی فرمود «ان‌المبذرین کانوا اخوان الشیاطین» و فرمود «انه لایحب المسرفین» و در حفظ مال تا بحدی نباید کوشید که ببخل و ضنت منسوب گردد که آن مذمت و خسارت دنیا و آخرت است چنانک فرمود «و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله هو خیر الهم بل هوشر لهم سیطوفون مایخلوا به یوم القیامه» بل که فضل خدای از خلق خدای دریغ ندارد و نیکنامی دنیا و ثواب آخرت حاصل کند. پیش از آنک ناگاه امیر اجل کمین برگشاید و او را از سر تخت مملکت برباید و رنج بردچندین ساله او بدست دشمنان دهد و آتش حسرت و ندامت و غرامت آن چنان در جان او مشتعل گردد که نایره آن بهیچ آبی جز آب رحمت منطقی نشود.
دولت این جهان اگرچه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
هرکرا همچو شاه بنوازد
چون پیاده بطرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج وتاج و سریر
کارها را بکام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تاچون نمرود مایه‌دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه و سال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تندباد قهر وزید
وز سر تخت شان بتخته کشید
تنشان را بخاک ریمن داد
ملکشان را بدست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
وانک حقش بلطف خود بنواخت
نیک و بد را بنورحق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
بصلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ شادمان خوشدل
هرچ از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار بکار
رفت با صدهزار استظهار
هرکرا دیده بصیرت بنور الهی منورست او را گذاشتن جاه و مال فانی مصور است. باقیات صالحات که دستگیر و فریادرس مومن است اعمال صالحه بدنی است و خیرات باقیه مالی. خواجه علیه‌السلام فرمود «اذامات الانسان انقطع عمله الا عن ثلث: صدقه جاریه او علم ینتفع به او ولد صالح یدعو له بالخیر».
چه دولت باشد شگرف‌تر از ان که بنده در گور خفته واز اعمال فرومانده هر نفس و هر لحظه طبقهای رحمت و کرامت از حضرت عزت ملائکه مقرب بدو میرسانند که این ثواب لقمه‌ای است که در مدرسه و خانقاه تو بفلان فقیه و درویش رسید یا ثواب استراحت و آسایشی که از بقاع خیرات تو بفلان بنده رسید که بر فلان پل بگذشت یا در فلان رباط در سایه دیواری نشست یا در فلان مسجد دو رکعت نماز گزارد.
هر پادشاهی را در ایام دولت خویش چنین سعادتها از خود دریغ نباید داشت که آن خیرات ناکرده نماند ولیکن چون او از خواب خوش دولت در آید مال و ثروت از دست رفته بود و او ازان سعادت محروم مانده.
باری اگر ازین سعادت محروم ماند زنهار و زنهار خودرا در معرض شقاوت ابطال خیرات دیگران نیندازد.
و بمثقال ذره‌ای سعی در تغییر و تبدیل اوقاف ننماید و از رایزنان بدسیرت فاسد عقیدت تقریر این معنی قبول نکند که ایشان بجهل و غفلت در خون و جان و ایمان خویش سعی میکنند. و خبر ندارند که دعای بد چندین هزار مستحق مظلوم که همه اهل خیر و صلاح باشند کدام عاقل اختیار کند و همت ارواح چندین هزار بانی خیر کدام معتقد در عقب خویش روا دارد؟
باشدکه در بقعه‌ای بخیری مقبول افتاده باشدو روح بانی آن خیر را در حضرت عزت بدان وسیلت قربتی پدید آمده پیوسته دران حضرت مظلمه خویش عرضه میدارد که «خداوندا! من مال خود از نفس خود بازگرفتم وفرزندان را محروم گردانیدم واز بهر رضای توبر بندگان تو وقف کردم فلان ظالم آن خیر من باطل میکند و بندگان ترا محروم میگذارد و با حضرت تو این دلیری مینماید چه گویی؟ از عهده این واقعه که بیرون تواند آمد؟ خصوصا چون اوقاف بسیار بود و مطالبان بسیار نعوذبالله من عذاب‌النار.
وزنهار اگر جاهلی یا عالمی مداهن رخصت دهد که مال اوقاف را در چیزی دیگر صرف شاید کرد یا بلشکر توان داد که بدان غزا کند یا بعمارت پلی یا رباطی یا ثغری یا سدی توان کرد. بدان مغرور نشود حاشا و کلا این هیچ روا نبود الا بمصرف خویش هر وقف بمصب استحقاق صرف کنند بشرط واقف و الا آنک فتوی دهد و آنک فرماید و آنک مباشر آن شغل بود و آنک تواند و دفع نکند جمله در وزر و بال و مظلمه آن باشند و فردا جمله مستحقان اوقاف خصم ایشان گردند و داد خویش طلبند.
بر پادشاه واجب است که هر وقف که درممالک او بود بشرط واقف بر مستحقان ان مقرر دارد و بر اوقاف امینی صاحب دیانت مشفق که اهل آن کار باشد گمارد تا در عمارات اوقاف کوشد و دست ظلمه و مستأکله ازان کوتاه دارد و حق بمستحقان رساند. چون چنین کند چندانک واقفان را ثواب دهد حق تعالی آن پادشاه را ثواب دهد.
این ضعیف وقتی در شام چنان شنید که ملک صلاح‌الدین رحمه الله علیه را عادت چنان بودی که چون شهری بگرفتی در انجا بنای خیری کردی. چون دیار مصر گرفت با قاضی فاضل رحمه الله علیه که وزیر او بود گفت: میخواهم که در اینجا خانقاهی بسازم. قاضی گفت: من میخواهم که در دیار مصر ملک اسلام هزار بقعه خیر بنا کند. گفت: چگونه میسر شود؟ قاضی گفت: در دیار مصر هزار بقعه خیر بیش بناکرده‌اند و خللی عظیم بدان اوقاف راه یافته اگر ملک اسلام بفرماید تا آن اوقاف بحال عمارت باز‌آرند و از تصرف مستأکله بیرون آورند و بامینی متدین سپارند تا بمصرف میرساند ثواب آن جمله او را باشد و چنان بود که آن خیرات او بنا فرموده بفرمود تا چنان کردند.
و یقین بباید دانست که هر خلل که درعهد پادشاهی در اوقاف پدیدآید حق تعالی جمله ازان پادشاه بازخواست کند. تا این کار معظم را خوار نشمرند و خود را از وبال آن نگه دارند.
و همچنین از بهر شفقت بر احوال خلق باید که پادشاه بر درگاه حاجبی یا قصه داری معتمد دیندار نیکو عقیدت نصب فرماید تا احوال مظلومان و حاجتمندان بقصه یا بپیغام عرضه میدارد و پادشاه قضای حوایج ایشان از مهمات و واجبات خویش شناسد و غنیمتی بزرگ شمرد.
و بر پادشاه واجب است که هر کجا ثغر کافر باشد امیر مردانه شجاع دلاور کارآزموده مصاف دیده دیندار باحمیت و غیرت اسلام نشاند با لشکری تمام و نان و اقطاع تمام دهد و آنگه بفرماید تا یک شب نیاسایند همه روز بتاختن و جهاد مشغول باشند و اگر محتاج مدد شوند مدد فرماید تا پیوسته قوی دست و چیره و خوشدل باشند و بهر فتحی که براید نواخت و تشریف و استمالت تازه فرستد تا بدان دلیری و استظهار جان فدا کنند ودر قهر و قمع اعدای دین کوشند.
نه چنانک غفلت بر زند و مهمل گذارند تا کافر مستولی شود بر بلاد اسلام تاختن کند و هر وقت چندین هزار مسلمان بقتل آورد و اسیر برد و برده گیرد از اهل و عیال و اطفال مسلمانان که این جمله عهده در ذمت پادشاه وقت باشد واز عهده جواب آن او را بیرون باید آمد.
و دیگر بر پادشاه واجب است که چون بشهری یا ولایتی شحنه‌ای یا والیی فرستد کسی عاقل متمیز دیندار فرستد که دروی سیاست و دیانت و مروت بود تا بشرایط آن شغل بوجه خویش قیام تواند نمود. ظالمی نباید که همه خون رعیت ریزد و غافلی نباید که مصالح رعیت مهمل گذارد.
و دیگر چون قاضیی بشهری و ولایتی فرستد باید که عالم و عاقل و دیندار و صالح فرستد که دست کشیده دارد از مال ایتام و مواریث و اوقاف ورشوت و امثال این و خدمتکاران مصلح معتمد و متدین دارد که در دعاوی میل و حیف نکنند و بطمع حق باطل و باطل حق نکنند. این معنی درین روزگار دشوارتر دست دهد! زیرا که بیشتر قضا بخدمتی میدهند نه باهلیت بضرورت هر که خدمتی دهد خدمتی گیرد.
فی‌الجمله چون پادشاه تتبع احوال هر طایفه‌ای کند و از معاملات هر صاحب عمل و صاحب حکم باخبر باشد و درد مسلمانی دامن جان او گرفته باشد تا درممالک او حیفی و ظلمی نرود کارها زود بصلاح باز آید و نااهلان اهل گردند که «الناس علی دین ملو کهم».
و اگر عمر بغفلت گذارد و دربند هوا و شهوت و لذت وقت خویش باشد و غم رعیت نخورد ظالمان زود مستولی شوند و اصحاب مناصب تطاول کنند و مستحقان را محروم گردانند و کفار استیلا یابند و مسلمانان را مشوش دارند و خونهای بناحق ریخته شود مالهای غربا و تجار در معرض تلف افتد و فساد آشکارا گردد و چندان انواع بلا و فتنه پدید آید که در عبادت نگنجد.
و وبال جمله در گردن پادشاه ظالم فاسق باشد. خواجه علیه‌السلام ازینجا فرمود «ان شر عبادالله یوم القیامه امام جائر حرق». هزارباره گدایی بر چنین پادشاهی فضیلت دارد زیرا که خواجه علیه‌السلام میفرماید: «ما من راع لایحوط رعیته بنصیحته الا اکبه الله بمنخره فی‌‌النار» و همچنین میفرماید: «ما من امیر عشیره الا یوتی به یوم القیامه مغلوله یده الی عنقه اطلقه الحق او ابقه الجور». هر فرازی را مناسب آن نشیبی بود چنانک هیچ مرتبه‌ای بلندتر و شریفتر از مرتبه پادشاهی نیست چون بوجه خویش بود سودش آنک خواجه علیه‌السلام فرمود «مامن احد افضل منزله من امام ان قال صدق وان حکم عدل و ان استرحم رحم» زیانش هم مناسب آن بود. و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «و الذین اوتوا العلم درجات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «العلما و رثه الانبیاء» و قال «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل».
بدانک علم شریف‌ترین و سیلتی است قربت حق را و صفت حق است و بوسیلت علم بدرجات علی میتوان رسید که «والذین او توا العلم درجات».
ولیکن بدان شرط که با علم خوف و خشیت قرین بود زیراک سر همه علمها خدای ترسی است و حق تعالی عالم کسی را میخواند که او خشیت دارد و خدای ترس بود که «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هر چند که علم بیافزاید خشیت میافزاید. چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود «انا اعلمکم بالله و اخشیکم منه». و نشان خشیت آن است که بدان علم کار کند و آن را وسیلت درجات آخرت سازد نه وسیلت جمع مال و اکتساب جاده دنیاوی و تمتعات بهیمی. و هر کس که بدان عمل نکند و وسیلت مال و جاه دنیاوی سازد او جاهل است بحقیقت نه عالم. و حق تعالی مثل او حاشا بدر از گوش زده است که «مثل الذین حملوا التوریه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا». و علم میراث انبیاست علیهم السلام «و ان الانبیا لم یور ثوا دینارا و لا درهما و لکنهم یورثوا العلم فمن اخذ به فقد اخذ بحظ وافر».
و انبیا علیهم اسلام دو نوع علم میراث گذاشتند: علم ظاهر و علم باطن.
علم ظاهر آن علم نافع است که صحابه رضی‌الله عنهم از قول و فعل خواجه علیه السلام گرفته‌اند تا بعین وائمه سلف تتبع آن کرده وخوانده و آموخته و بدان عمل کرده از علم کتاب وسنت و تفسیر و اخبار و آثار وقفه و آنچ از توابع اینهاست.
و علم باطن معرفت آن معانی است که بی‌واسطه جبرئیل از غیب الغیب در مقام «اوادنی» در حالت «لی مع اله وقت» زقه جان خواجه علیه‌الصلوه میکردند که «فاوحی الی عبده ما اوحی» و از ولایت نبوت جرعه آن جامهای مالامال بر سنت کرام بر جان و جگرسوختگان عالم طلب میریختند که «ماصب الله فی‌صدری شیئا الا و صبیته فی صدر ابی‌بکر».
و همچنانک علم ظاهر انواع بسیار است تنوع علم باطن زیادت است چون علم ایمان و علم اسلام و علم احسان و علم ایقان و علم عیان و علم عین و علم توبت و علم زهد و علم ورع و علم تقوی و علم اخلاص و علم معرفت نفس وعلم صفات و آفات نفس و علم معرفت دل و علم صفات واطوار و احوال دل و علم تزکیت و تربیت نفس و علم تصفیه و پرورش دل و علم فرق میان خواطر نفسانی و شیطانی ودلی و عقلی و ایمانی و ملکی و روحانی و رحمانی و علم فرق میان اشارت و الهام و خطاب وندا و هاتف و کلام حق و علم تهذیب اخلاق وعلم تبدیل صفات و علم تخلق باخلاق حق وعلم مشاهدات وانواع آن و علم مکاشفات و تفاوت آن و علم توحید و تفاوت آن و علم صفات جلال وعلم معانی صفات و علم تجلی صفات و علم تجلی ذات و علم مقامات و علم احوال و علم قرب و بعد و علم وصول و علم فنا و علم بقا و علم سکر و علم صحو و علم معرفت و انواع آن و غیر این از علوم غیبی که برشمردن آن اطنابی دارد و این جمله آن است که سالکان این راه را بتعلم علم «و علم آدم الاسماء کلها» حاصل شود. اما آنها که ازین سعادت محرومند چون ازین نوع علوم چیزی بشنوند بانکار پدید آیند چنانک خواجه علیه‌الصلوه میفرماید «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلماها الا العملماء بالله فاذا نطقوا بها لاینکرها الااهل العزه بالله». و ابوهریره رضی‌الله عنه ازینجا میگفت «حفظت من رسول‌الله صلی‌الله علیه وسلم و عائین من العلم اما احد هما فقط بثثته و اما الآخر لوبثثته لقطع هذا البلعوم».
و علما سه طایفه‌اند: یکی آنک علم ظاهر داند دوم آنک علم باطن داند سیم آنک هم علم ظاهر و هم علم باطن داند و این نادره بود. در هر عصر اگر پنج کس در جمله جهان باشند بسیار بود بلکه برکت یکی از ایشان شرق و غرب عالم را فرا رسد و قطب وقت بود و عالمیان در پناه دولت و سایه همت او باشند. و او آن عالم است که خواجه علیه‌السلام بدو تفاخر میکند که «علما امتی کانبیاء بنی‌اسرائیل» ومیراث خواران انبیاء علیهم‌السلام ازین علمااند علی الحقیقه که میراث علوم ظاهر و علوم باطن ایشان یافته‌اند که «ان العلما ورثه الانبیاء» و علمای ظاهر هم سه طایفه‌اند: مفتیان و مذکران و قضاه.
اما مفتیان اهل دراست و نظر و فتوی‌اند و اینها دو طایفه‌اند: یکی آنک عالم دل و عالم زبان‌اند دریشان خوف و خشیت است با علم عمل دارند و با فتوی تقوی ورزند و تحصیل علم و نشر آن برای نجات و درجات کنند و نظر از جاه و مال دنیا منقطع دارند ایشان آنهااند که میفرماید «انما یخشی‌الله من عباده العلماء».
دوم آنک عالم زبان جاهل دلند در دل ایشان از خدای خوف و حیا نبود و در علم آموختن و نشر کردن نیت تحصیل ثواب آخرت و قربت حق نبود بفرض تحصیل جاه و مال و قبول خلق ویافت مناصب تتبع علم کنند. لاجرم هوا برایشان غالب شود و علم ایشان متابع هوا گردد و کار بهوا کنند و بعلم عمل نکنند و بر علمای متقی و دیندار حسد برند ودر پوستین ایشان افتند و برایشان افترا کنند و در مقام بحث بجدل با دید آیند و ایذا کنندو سخن بتوجیه نگویند و حق را گردن ننهند و خواهند که بجلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل رادر کسوت حق فرانمایند و اظهار فضل کنند. ازین جنس علما از آنهااند که خواجه علیه‌الصلوه میفرماید «اتقو کل منافق علیم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ماتنکرون».
و بحقیقت آن آفت که در دین ومیان امت بواسطه چنین عالم فاجر و زاهد جاهل پدید آمده است به هیچ چیز پدید نیامده است چنانک امیرالمومنین علی رضی‌الله عنه میگوید «ما قطع ظهری فی‌الاسلام الارجلان عالم فاجرو ناسک مبتدع فالعالم الفاجر یزهد الناس فی علمه لمایرون من فجوره والمبتدع الناسک یرغب الناس فی بدعته لما یرون من نسکه».
لا جرم بشومی علما سوء و زاهدان مرایی و درویشان گدایی که از حریضی دین بدنیا میفروشند و پیوسته بر درگاه ملوک بمذلت میگردند و بدر امیران خواجگان باستخفاف درمیروند و بخواری و اهانت ایشان را خدمت میکنند و مدح و فضل میگویند و بنفماق ایشان را بدانج در ایشان نیست ستایش میکنند و بمداهنه بهر باطل که ایشان می‌کنند یا میگویند صدق‌الامیر میزنند و بطمع فاسد ترک امر معروف و نهی ممنکر می‌کنند. تا حاصل کار یا درمی چند حرام ازیشان بستانند یا رشوتی دیگر بدهند و عملی و منصبی بگیرند. اعتقاد امرا و خواجگان و لشکریان واردات پادشاهان فاسد ببود. و قیاس کردند که جمله علما و مشایخ همین سیرت بد و خصال مذموم دارند تا بچشم حقارت بخواص حق و اولیای عزت نگرستند و بکلی روی از اینها بگردانیدند و از فواید خدمت و صحبت ایشان محروم ماندند و از نور علم و پرتو ولایت ایشان بی‌نصیب شدند. در حدیث میآید که چنین عالمی که غرض او از علم دنیا باشد او را از ثواب علم نصیبه بیش از آن نیست که در دنیا از مال و جاه بیابد و در آ]رت اول آتش افروز دوزخ او بود.
از چنین علم که نافع باشد استعاذت واجب است چنانک خواجه علیه‌الصلوه فرمود: «اعوذبک من علم لا ینفع». و علم لاینفع دو نوع است: یکی علم شریعت چون بدان کار نکنند نافع نباشد اگرچه آن فی نفسه نافع بود و دوم علم نجوم و کهانت و انواع علوم فلسفه که آن را حکمت میخوانند و بعضی با کلام برآمیخته‌اند و آنرا اصول نام کرده تا بنام نیک کفر و ضلالت در گردن خلق عاجز کنند واین نوع غیرنافع است فی‌ذاته و اگر بدان عمل کنند مهلک و مفوی و مضل بوند. و بسی سرگشتگان بدین علم از راه دین و جاده استقامت بیفتادند بغرور آنک ما علم معرفت و شناخت حقیقت حاصل میکنیم و ندانستند که معرفت حق بقرائت و روایت حاصل نشود الا برروش متابعت ظاهر و باطن محمد علیه‌السلام چنانک حق تعالی خبر میدهد که «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لانتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله ...» الایه.
پس مفتی متقی باید که ازین انواع علوم و آفات آن احتراز کند و در تخلیص نیت کوشد تا فتوی که دهد و درسی که گوید و مناظره‌ای که کند نظر بر ثواب آخرت و قربت حق ونشر علم و اظهار حق و بیان شرع و تقویت دین نهد و نفس را از رعونات علم پاک گرداند و از آلایش حرص و طمع تطهیر دهد که مذلت علما درحرص و طمع است. چنانک میگوید:
آلوده شد بحرص درم جان عالمان
وین خواری از گزاف بدیشان نمیرسد
دردا و حسرتا که بپایان برسد عمر
وین حرص مرد ریگ بپایان نمیرسد
و در فتوی دادن احتیاط تمام بجای آرد تا بمیل نفس و غرض و علت فتوی ندهد و اگر وقفی در دست او باشد در آن تصرف فاسد نکند و مال حرام نستاند که چون لقمه آشفته ببود حرص و شهوت و حسد و ریا پدید آید آنگه هرچ در مدت عمر رنج برده باشد هباء منثور شود و از بدعتها بایدکه محترز باشد و بر جاده سنت و متابعت ثابت‌قدم بود و بر سیرت و اعتقاد سلف صالح رود و مذهب اهل سنت و جماعت دارد.
و اوقات و ساعات خویش موظف گرداند چنانک عمر عزیز هیچ در بطالت و هزل و لغو صرف نکند. بامداد چون نماز صبح بگزارد بذکرو قرائت قرآن مشغول شود تا بر آمدن آفتاب و بعد از نماز دیگر ساعتی تا بشب هم بذکر مشغول شود تا باشارت «واذکر اسم ربک بکره واصیلا» عمل کرده باشد که در آن خیر بسیارست. و چون آفتاب طلوع کرد دورکعتی بگزارد و بتدریس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت نماز چاشت بپای دارد آنقدر که تواند از دو رکعت تا دوازده رکعت بعد از آن به مصالح معاش خویش و فرزندان و آسایش و رعایت حق ضروری نفس مشغول شود تا بین‌الصلوتین دیگر باره ببحث علمی یا مطالعه یا افادت مشغول بود تاآخر روز که به ذکر مشغول شود تا نماز شام گزارد و اگر بین العشائین احیا تواند کرد به ذکر و قرائت و اوراد سعادتی شگرفت بود و چون نماز خفتن گزارد سخن نگوید که سنت این است. پس بمطالعه یا تکرار مشغول شود تا دانگی شب بگذرد پس ساعتی روی بقبله و نشیند بذکر مشغول شود چون خواب غلب کند از سر جمعیت و ذکر بر پهلوی راست روی بقبله بخسبد و بدل و زبان این دعا که سنت است میخواند که «اللهم انی اسلمت نفسی الیک و وجهت وجهی الیک و الجأت ظهری الیک و فوضت امری الیک رهبه منک و رغبه الیک لاملجا و لامنجأ و لامفر منک الا الیک آمنت بکتابک الذی انزلت و بنبیک الذی ارسلت» پس بدل و زبان ذکر میگوید تا با ذکر در خواب شود. در خبر است که هر که بر وضو و ذکر خسبد روح او را بزیر عرش برند تا بطاعت حق مشغول بود و هر خواب که بیند صدق و حق بود که «نوم العالم عباده» این چنین خوابی است.
پس جهد کند که در میانه شب ساعتی برخیزد و بنماز تهجد که سنت خواجه است علیه‌السلام مشغول شود و آن سیزده رکعت نمازست با وتر وهر چند قراعت درازتر خواند فاضل‌تر بود و دیگر باره اگر خواهد بخسبد تا بوقت صبح برخیزد و تجدید وضو کند وبذکر مشغول شود تا وقت نماز.
و باید که ازین تعبدات بصورت بی‌معنی قانع نشود و پیوسته نفس را از نوعی مجاهده فارغ نگذارد و دل خویش را باز طلبد. و از آنچ در فصول باب معاش از تزکیه نفس وتصفیه دل و تحلیه روح شرح داده‌ایم بقدر وسع حاصل میکند تا بتدریج بعضی حقایق او را روی مینماید و اسرار کشف میشود.
اندرین راه اگرچه آن نکنی
دست وپایی بزن زیان نکنی
اما مذکران سه طایفه‌اند: یکی آنهااند که فصلی چند از سخنان مصنوع مسجع بی‌معنی یاد گیرند که از علم دینی دران هیچ نباشد و زفان بدان جاری کنند و آن نوع برزند و بغرض قبول خلق وجمع مال در جهان میگردند و بصدگونه تصنع و تسلس و شیادگری و بلعجبی پدید ایند تا چگونه مقصود دنیاوی حاصل کنند و بر سر منبر بمدح و مداحی ملوک و سلاطین و امرا و وزرا و صدور و اکابر و اصحاب مناسب و قضاه و حکام مشغول شوند تا بر جای پیغمبر علیه‌السلام چندین دروغ و بدعت روا دارند که بگویند و بکنند و بر سر منبر گداییها کنند و از ظالمان مال ستانند و توزیع خواهند تا گاه بود که از درویشان بحکم بستانند به دل ناخوشی و بیشتر آن بود که بریشان زکوه واجب نبود و از مردم زکوه ستانند حرام خورند و حرام پوشند و حکایتهای دروغ افترا کنند و احادیث موضوع و مطعون روایت کنند و گویند حدیثی صحیح است و خلق و جاهای مذموم کنند و بر خوش آمد ایشان سخن رانند و خلق را در بدعت و ضلالت اندازند و گاه بود که تعصبها کنند و فتنه‌ها انگیزند و عوام را بر تعصب اغرا و اغوا کنند.
اینها از قبیل علمای عالم زبان جاهل دلند و آتش‌افروز دوزخ.
دوم طایفه ائمه صالح‌اند که سخن از بهر خدای و ثواب آخرت گویند و ازبدعت و ضلالت دور باشند و از تفسیر و اخبار و آثار و سیر صلحا گویند بر جاده سنت و سیرت سلف صالح وخلق را بوعظ و نصحیت و حکمت با خدای و جاده شریعت و نوبت و زهد و ورع و تقوی خوانند چنانک حق تعالی میفرماید «ادع الی سبیل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه». و خلق را نه به رجای مذموم دلیر گردانند و نه درمبالغت تخویف از کرم حق نومید کنند که آن هم مذموم است. وخود را بآلایش طمع دنیاوی ملوث نکنند تاکلمه الحق توانند گفت و سخن بی‌طمع موثر آید که چون بحب دنیا و طمع آلوده بود سخن هم آلوده بود و از منشأ نفس آید نه آنچ آید حق بود ونه بر دل موثر آید و اگر نیز آنچ گوید حق گوید ولیکن از حق نیاید از سر باطل و هوا آید بر دل نیاید . بزرگان گفته‌اند آنچ از دل آیدبر دل آید.
و در روایت آمده است که «اوحی‌الله تعالی الی داود فقال یا داود لا تسألن عن عالم قد اسکرته حب الدنیا فاولئک قطاع الطریق علی عبادی».
و عبدالله بن عباس رضی‌الله عنهما روایت می‌کند از خواجه علیه‌الصلوه که فرمود: «علماء هذه الامه رجلان فرجل اتاه‌الله علما فبذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا فذلک یصلی علیه طیر السماء وحیتان الماء و دواب الارض و الکرام الکاتبین یقدم علی الله عزوجل یوم القیمه سیدا شریفا حتی یرافق المرسلین و رجل اتاه‌الله علما فی‌الدنیا فضن به عن عبادالله و اخذ علیه طمعا و اشتری به ثمنا یعذب حتی یفرغ الله من حساب الخلایق».
و در قوت القلوب شیخ ابوطالب مکی رحمه الله آورده است که: «و من اغلظ ماسمعت فیمن اتباع الدنیا بالعلم ماحدثونا عن عبیدبن واقد عن عثمان بی ابی سلیمان. قال کان رجل یخدم موسی صلی‌الله علیه فجعل یقول حدثنی موسی صفی‌الله حدثنی موسی نجی‌الله حدثنی موسی کلیم الله حتی اثری و اکثر ماله وفقده موسی صلی‌الله علیه فجعل یسأل عنه فلایحس منه اثرا حتی جاءه رجل ذات یوم و فی یده خنزیر فی عنقه حبل اسوده فقال له موسی صلی‌الله علیه تعرف فلانا فقال نعم هو هذا الخنزیر فقال موسی یا رب اسالک ان ترده الی حاله حتی اسأله فیمااصابه هذا فاوحی الله تعالی الیه لودعوتنی بالذی دعانی به آدم فمن دونه ما اجیبک فیه ولکن اخبرک لم صنعت هذا به لا نه کان یطلب الدنیا بالدین».
تااین جمله حقیقت شناسند علمای دین و از حرص دنیا و طلب آن بدین احتراز نمایند که درین باب و عید بسیارست برین اقتصار نمودیم.
چون مذکر دنیاطلب بود و بدان شرایط و آداب و اوراد که مفتی رانموده آمد قیام نماید از آنها بود که «یرفع الله الذین آمنو منکم والذین اوتو العلم درجات».
در روایت میآید از ابن عباس – رضی‌الله عنه – که علما را بر مومنان فضیلت است بهفتصد درجه میان هر درجه‌ای پانصد ساله راه است هر نصیحت و وعظ که چنین عالم فرماید بهر حرفی اورا قربتی و درجتی حاصل میشود و هر کس که بواسطه وعظ او توبه کند و بطاعت مشغول شود و روی بحق آرد جمله در کفه حسنات او باشد روز قیامت.
سیم طایفه مشایخ‌اند که بجذبات عنایت حق سلوک راه دین و سیر بعالم یقین حاصل کرده‌اند و از مکاشفات الطاف خداوندی علوم لدنی یافته‌اند و در پرتو انوار تجلی صفات حق بینای معانی و حقایق و اسرار گشته‌اند و بر احوال مقامات و سلوک راه حق وقوفی تمام یافته‌اند و از حضرت عزت و ولایت مشایخ بدلالت و تربیت خلق و دعوت بحق مأمور گشته. بعد از انک عمری واعظ نفس خویش بوده‌اند که «عظ نفسک فان اتعظت فعظ الناس والا فاستحی من‌الله» و از واعظ «والله فی قلب کل مومن» قبول وعظ کرده‌اند و کمینگاه مکر وحیلت نفس نگاه داشته‌اند و بحکم فرمان بدعوت خلق مشغول شده و خلق را از خرابات دنیا و خمر شهوات و مستی غفلات باحظایر قدس و مجلس انس «فی مقعد صدق» و شراب طهور و تجلی جمال ساقی «و سقیهم ربهم» میخوانند «و ذکرهم بایام الله» و ایشان را از ذوق مشارب مردان میچشانند و سلسله شوق و محبت دل ایشان میجنبانند و بحسب عقل و شناخت و ذوق و شوق هر طایفه‌ای از شریعت و طریقت و حقیقت بیان میکنند تا هر کس حظ و نصیب خویش بقدر همت خویش برمیدارند که «قد علم کل اناس مشربهم».
و اگر مرغ جانی که از آشیانه «یحبهم» پریده است بر شبکه ارادت میافتد و بدانه «یحبونه» در دام بلای عشق بند میشود آن شهباز سپید را که سخت بدیع و غریب افتاده است در کریز خلوت خانه می‌کنند و چشم هوای نفس او از جهان مرادات دو جهانی برمیدوزند و بطعمه ذکر پرورش میدهند. تا آنگه که آن وحشت التماس بماسوای حق ازو منقطع شود و مقام انس حاصل کند مستعد و مستحق آن شود که نشیمن دست ملک سازد.
اینها خلاصه آفرینش و خلیفه حق نایب و میراث‌دار انبیااند که «علما امتی کانبیاء بنی اسرائیل» دیده هر کس بر جمال کمال ایشان نیفتد که در زیر قباب غیرت حق متواری‌اند.
مردان رهش زنده بجانی دگرند
مرغان هواش ز اشیانی دگرند
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون زدو کون در جهانی دگرند
خلق ازیشان همین سروریش بینند که از خویش قیاس احوال ایشان بر خویش ودیگران کنند و ایشان را واعظی از واعظان یا عالمی از عالمان ظاهر شمرند و ندانند که «لا یقاس الملائکه بالحدادین».
اما قضاه هم سه طایفه‌اند چنانک خواجه علیه‌الصلوه میفرماید: «القضاه ثلث قاضیان فی‌النار و قاض فی‌الجنه». فرمود قاضیان سه‌اند: دو در دوزخ‌اند و یکی در بهشت.
آن دو که در دوزخ‌اند یکی آن است که بعلم قضا جاهل باشد و از سر جهل و هوا و میل نفس قضا کند. دوم آنک بعلم قضا عالم بود اما بعلم کار نکند بجهل و هوا کار کند و میل ومحابا کند و جانب خلق بر جانب خدای ترجیح نهد و رشوت ستاند و کتابت سجلات و عقودانکحه بقباله دهد و از آن مال و خدمتی ستاند و نیابتها در ولایت بمال و رشوت دهد. و خدمتکاران را مستولی کند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق کوشند و در اموال مواریث و ایتام تصرف فاسد کنند و تزویرات بردارند و باطلها را بحق فرانمایند و حق را بپوشانند و باطل کنند و امثال این. چنانک تصرف در اوقاف بنا واجب نمایند ومناصب ومساجد و مدارس و خانقاهات بعلتها و غرضها و رشوتها بنااهلان و مستأکله دهند وتقویت اهل دین نکنند و کار احتساب وامر معروف و نهی منتکر مهمل گذارند و آنچ بابواب البر تعلق دارد که بر قاضی واجب بود غمخوارگی آن کردن ضایع گذارند این جمله آن است که بدان مستوجب دوزخ گردند.
و اما آن قاضی که در بهشت است مگر اشارت بدان است که خود در بهشت قاضی است و الا آنک در دنیا قاضی باشد رعایت این حقوق بر وجه خویش کجا تواندکرد؟ خواجه علیه السلام ازینجا فرمود «من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکین.
تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب قرب سی‌سال است تا میگردد هیچ قاضی نیافت که از این آفات مبرا و مصون بود الا ماشاالله. مع هذا اگر کسی از این خصال ناپسند پاک و مبرا بود و بضد این بخصال حمیده موصوف بر جاده شریعت و بدان سیرت و سریرت که شرح داده آمد عالم عامل در را متصف گردد و اوقاف خویش را بدان اوراد آراسته دارد و میان مسلمانان حکومت بر سنت و سیرت سلف صالح تواند کرد ولی من اولیاءالله باشد و خاص و گزیده حق بود و بهر حکومتی که بحق بگزارد و شفقتی که بر احوال خلق ببرد واقامت حدود شرع که بجای آرد درجتی و قربتی و رفعتی شریف یابد و از نادره جهان بود و بچنین قاضی تبرک نمودن و تقرب جستن واجب بود. و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل پنجم
قال الله تعالی: «و ابتغ فیما آتاک الله الدار الاخره... الایه.
و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم: «من اصاب مالا حلالا فکف به وجهه و وصل به رحمه و قضی به دینه و اقام به علی جاره لقی الله یوم القیامه و وجهه علی ضوء القمر لیله البدر ومن اصاب مالا حراما و کان مکاثرا و مفاخرا و مرائیا لقی‌الله یوم القیامه و هو علیه عضبان».
بدانک مال ونعمت و جاه و دولت دنیا بر مثال نردبان است که بدان بر علو توان رفت و هم بدان بسفل فرو توان رفت. پس مال و جاه را هم وسیلت درجات بهشت و قربت حق میتوان ساخت و هم وسیلت درکات دوزخ و بعدحضرت میتوان کرد. چنانک حق تعالی بدین کیمیاگری سعادت اشارت کرد فرمود «واتبغ فیما آتیک الله الدار الاخره» یعنی بدانچ خدای ترا داده است از مال دنیا درجات اخروی را بطلب و آنچ نصیبه تست از دنیا فراموش مکن. اشارت بدان است که از مال دنیا نصیبه تو آن است که در راه خدای صرف کنی نه آنچ بهوا خرج کنی یا بنهی که «ما عندکم ینفد و ما عندالله باق».
و شرح آنچ در راه خدای صرف کنند آن است که مبین آیات بینات خواجه علیه‌الصلوه بیان فرمود که «من اصاب مالا حلالا فکف به وجهه». میفرماید هر که مالی حلال یابد و بدان آب روی و دین خویش نگاه دارد که از خلق استغنا جوید و مذلت طمع نکشد و با عزت قناعت بسازد.
«و وصل به رحمه» و با خویشان بدان مال صلت رحم بجای آورد. و خویشان دو نوع‌اند: بکی دنیاوی و ایشان را بمال مدد و معاونت کردن واجب است چنانک فرمود «و آتی المال علی حبه ذوی‌القربی» و جایی دیگر فرمود و ایتاء ذی القربی» و دوم خویشان دینی اند چنانک فرمود «انما المومنون اخوه» صلت رحم اخوت دینی هم واجب است و تفصیل آن اخوت آن است که میفرماید «دوی القربی و التیامی و المساکین و ابن السبیل و السائلین و فی‌الرقاب».
و دیگر فرمود «وقضی به دینه» و بدان مال قضای حقوق و دیون کند. اگر کسی را در ذمه او مظلمه‌ای باشد یا بروی حقی بود یا دینی دارد بگزارد و زکوه بدهد بمستحقان آن چنانک از آفت ریا و سمعه و تفاخر و مباهات و تکبر و ترفع و ایذا و منت و توقع ثنا وصیت و شهرت و لاف و صلف و حیلت و مکر خدیعت محفوظ باشد که این جمله مبطل ثواب زکوه و صدقه است. چنانک میفرماید «یا ایهاالذین آمنوا لا تبیطلوا صدقاتکم بالمن و لاذی کالذی ینفق ما له رئاء الناس» و بزرگان گفته‌اند در مال بیرون از زکوه حقوق است چنانک میفرماید «و فی اموالهم حق للسائل والمحروم» و در روایت از خواجه علیه‌السلام میآید انه قال «فی المال حق سوی الزکوه» و دیگر فرمود «و اقام به علی جاره» بمال خویش بادای حقوق همسایگان قیام نماید که همسایه را حق بسیار متوجه است. خواجه علیه‌الصلوه میفرماید که پیوسته جبرئیل مرا وصیت میکرد از بهر همسایه تا گمانم آمد که هسمایه را میراث خوار گردانید و در حدیثی دیگر میآید که «من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیکرم جاره».
و بحقیقت بدانک مال وجاه دنیا بمثابت مس است اکسیر را چون کسی را علم اکسیر حاصل باشد هر چند مس بیش یابد زر بیش حاصل تواند کرد. و علم اکسیر آن است که از مس سیاهی و کدورت و خفت و بی‌ثباتی بیرون برند و سرخی و صفا و ثقل و ثبات در وی پدید آورند چون بدین صفت گشت زر خالص باشد یکی هفتصد یا بیشتر شده.
در مال و جاه دنیاوی نیز چند صفت ذمیمه و آفت مودع است که اگر آن از ان بیرون کنند و چند صفت دیگر درآن افزایند اکسیری کرده باشند که سعادت ابدی و دولت سرمدی بدان حاصل شود.
اما صفات ذمیمه و آفات که در مال و جاه دنیا حاصل است ده است:
اول طغیان است که «ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی» و طغیان غفلت و بعد است از حق.
دوم بغی است که «و لو بسط‌الله الرزق لعباده لبغوا فی‌الارض» و بغی فساد و ظلم است بر بلاد و عباد.
سیم اعراض است که «و اذا انعمنا علی‌الانسان اعرض و نای بجا نبه» و اعراض روی از خدای گردانیدن است و بهوا مشغول شدن و کفران نعمت کردن.
چهارم کبر و عجب است چنانک فرعون را بود بواسطه مال و جاه میگفت: «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی».
پنجم تفاخرست «و تفاخر بینکم و تکاثر فی‌الاموال». و تفاخر فخر و خیلا کردن است بر اقران و تکبر و ترفع جستن براخوان و فراموش کردن حق.
ششم تکاثرست که «الهیکم التکاثر» و تکاثر مباهات نمودن و لاف زدن است بسیاری مال و از خدای غافل شدن.
هفتم مشغولی است که «سیقول لک المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا». و مشغولی تضییع عمرست در جمع و حفظ مال و صرف و خرج آن در تحصیل مرادات دنیاوی و مستلذات نفسانی و تمتعغات حیوانی.
هشتم بخل است «ولا یحسبن الذین یبخلون بما اتیهم الله من فضله هو خیرا بل هو شر لهم» الایه. و بخل منع حقوق مال است از ز کوه و صدقه و مدداخوان وصله رحم و اجابت سایل و اکرام ضعیف و اکرام جار و توسع نفقه بر عیال و خدم و حول تعهد علما و صلحا و تفقد غربا و ضعفا و امثال این.
نهم تبذیرست که «ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین». و تبذیر اسراف است در انفاق بر خلاف رضای خدای و فرمان حق و تصنییع مال در طلب جاه و منصب و سخاوت برای شهرت وصیت و ثنای خلق و نفقه کردن بر سفها و فاق و ظلمه و غلو و مبالغت نمودن در اتلاف بر ماکول و ملبوس و عمارت سرای و مسکن و مواضع فساد از کوشک و باغ و ایوان و در گاه و تکلف در اوانی فرشها و پرده‌ها و ایزار دیوارها و دیگر امتعه و آلات خانه و صرف مال در غلامان و کنیزکان و چهارپایان زیادت از حاجب ضروری و شرعی و مانند این اخراجات.
دهم غرورست که «فلا تغر نکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور» غرور دل بر دنیا نهادن است و بمزخرفات او فریفته شدن و از آخرت و مرگ و حساب و ترازو و صراط و ثواب و عقاب فراموش کردن و از هیبت و عظمت و قهاری و جباری حق بیخبر ماندن و بکرم و لطف و رحمت خدای مغرور گشتن بی‌آنک طاعت او دارد یا از معصیت توبه کند.
این جمله آفاتی است که از مال و جاه دنیا تولد کند و سبب فتنه صاحب مال شود. چنانک حق تعالی میفرماید «انما اموالکم و اولادکم فتنه». پس هر صاحب دولت را که سعادت مساعدت نماید و توفیق رفیق گردد تا اکسیر شریعت را بدستکاری طریقت بر مال و جاه مس صفت اندازد بعد از انک تنقیه آن ازین ده آفت که گفته آمد کرده باشد و ده خاصیت که ضد آن آفت است حاصل کرده جمله عین قربت و قبول حضرت و رفع درجت و مزید مرتبت و یافت حقیقت گردد که «نعم المال الصالح للرجل الصالح».
و آن ده خاصیت اول علو همت است. تا اگر جمله جهان مال و ملک او باشد بدان بر نشود و بدان بازننگرد و همه خدای و ازان خدای بیند و بچشم خوش آمد دران ننگرد تا طاغی نگردد تا متابعت خواجه علیه السلام کرده باشد «اذ یغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ما طغی».
دوم عفت است چون عفیف النفس بود ظلم و فساد بر خود و دیگران روا ندارد.
سیم توجه بحق است که «انی وجهت و جهی للذی فطر السموات و الارض». خود را و مال و ملک را همه از برای حق دارد و از دوستی همه روی بگرداند و روی بدوستی حق آرد. و جمله را دشمن شناسد و دشمن را در دوست بازد که «فا نهم عدو لی الا رب العالمین».
چهارم شکرست که «و اشکر وا نعمه الله ان کنتم ایاه تعبدون».
بدین اشارت شکر مجرد الحمدلله گفتن نیست شکر حقیقی انفاق مال خدای است در راه خدای برای خدای بفرمان خدای بادید توفیق از خدای و شناخت عجز خویش از گزارد شکر خدای از بهی نهایتی نعمت خدای.
پنجم تواضع است که «من تواضع لله رفعه الله». و تواضع خویشتن شناسی است که باول حالت خویشتن نظر کند یک قطره آب مهین بود.
هر چه بران قطره زیادت بیند از قوت و شوکت و آلت و عدت و مال و نعمت و جاه و حرمت و عقل و کیاست و علم و معرفت جمله فضل و کرم و عاطفت و رافت و رحمت و نعمت حق شناسد بدان مفاخرت و مکاثرت و مباهات و تکبر و ترفع بر خلق خدای نکند تا بدین کفران آن عاریت بازنستاند که «ولئن کفر تم ان عذابی لشدید».
ششم سخاوت است «السخاء شجره تنبت فی الجنه» و حقیقت سخاوت آن است که مال خویش از خویش دریغ ندارد و مال او آن است که بدهد نه آنک بنهد. چنانک درین معنی گفته‌اند:
منه مال کان ترا نیست
ترا گردد چو در دادن شتابی
اگر خواهی بنه تا باز یابند
وگر خواهی بده تا باز یابی
خواجه علیه الصلوه وقتی صحابه را گفت «ایکم احب الیه ما له من مال وارثه». فرمود کیست از شما که مال خویش از مال وارث خویش دوستر دارد؟ جمله گفتند مامال خویش از مال وارث خویش دوست‌تر داریم. خواجه علیه السلام فرمود مال شما آن است که بآخرت فرستید و مال وارث شما این است که اینجا بگذارید.
هفتم فراغت است که «رجال لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله» فراغت آن است که مال و ملک در دست دارد نه در دل و دل را خاص بذکر حق مشغول دارد تا بدان از حق باز نماند.
غیرت سلطان عشقش چون ز سر معلوم شد
حجره دل خاص با سودای او پرداختند
در گذشتند از زمان و از مکان مرغان او
در هوای بی نیازی آشیانها ساختند
اگر صاحب مال و جاه از مشغولی بدین مقامات و درجات نتوانست رسید باری بمال و جاه خویش طایفه‌ای را که اهل سلوک این مقامانند مدد و معاونت و تربیت فرماید و اسباب جمعیت و فراغت ایشان ساخته کند تا هر درجه که ایشان بمدد او حاصل کنند ثواب آن در دیوان او نویسند و ببرکت خدمت و محبت ایشان او را ازیشان گردانند و با ایشان برانگیزانند که «المرء مع من احب».
هشتم تقوی است که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» تقوی آن است که از مال حرام و لقمه باشبهت و شهوات حرام و رعونات نفس و اخلاق بد و مخالفت فرمان اجتناب کند و در ادای او امر و واجبات و مفترضات جد بلیغ نماید و در اخلاص نیت کوشد تا آنچ کند از ریا و سمعت و مکر و حلیت پاک باشد.
نهم قوام است «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» قوام آن است که اعتدال نگاه دارد تا در وقت انفاق اسراف نکند. و اسراف آن باشد که بر خلاف رضای حق بحظ نفس خرج کند اگر همه یک لقمه باشد. وقتر آن بود که آنجا که نفقه باید کرد بروفق فرمان و رضای حق بازگیرد و نکند. و قوام و اعتدال آن باشد که بانفاق در راه خدای مبالغت نماید اگر خود بجملگی مال بود چون ابوبکر رضی‌الله عنه. و بدانچ بخاصه خود تعلق دارد ترک تکلف و رعونت کند در ماکول و ملبوس و مسکن و مرکوب و آلات خانه و اقمشه و امتعه میانه نگاه دارد تا بدان محجوب نشود.
دهم تسلیم و رضاست که «الرضاء بالقضاء باب الله الاعظم» تسلیم آن است که نفس و مال را چنانک در میثاق «الست بربکم» بخداوند فروخته است و بهشت خریده امروز تسلیم کند که وقت تسلیم امروز است. تا فردا که وقت تسلیم بهشت باشد حق تعالی بهشت تسلیم کند که «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه». و تسلیم نفس و مال بدان وجه باشد که نفس و مال ازان خود نداند ازان حق داند و خود را وکیل خرج حق بیند و خلق را بندگان حق داند تا تواند بنفس خویش بقول و فعل بمصالح ایشان قیام نماید. و مال را برایشان بامر حق نفقه کند و بچشم حقارت بکس ننگرد و خود راتبع ایشان بیند و لقمه و خرقه بتبعیت بنفس فروخته میدهد و او را یکی بنده کمینه از بندگان خدای شناسد و منت بر کس ننهد و هر کس که ازو احسانی قبول کند او را برخود حقی واجب داند و منت دار او بود.
و بحکمی که خدای بر نفس و مال او راند راضی بود و در بلای او صابر باشد و دل بر جهان ننهد و بعشوه نفس و غرور شیطان مغرور نگردد و جان در معرض تسلیم دارد تا چه وقت طلب کنند و در حال تسلیم کند. و دران کوشد که ازو مالی و ملکی که باز خواهد ماند وقف باشد بر بقاع خیر تا بعد از وفات او هر طاعت که دران بقاع میرود در دیوان او مینویسند همچنان بود که زنده باقی. که هر کرا در حال حیات طاعت نیست او مرده است و هر کرا بعد از وفات طاعت است او زنده است.
پس اصحاب اموال و ارباب نعم چون مال و جاه دنیا را ازان ده آفت که نمودیم پاک گردانند و بدین ده خاصیت و خصلت مخصوص گردانند بکیمیای سعادت ابدی رسیده باشند و مال و جساه دنیای فانی را یکی صد و هفتصد و اضعاف مضاعفه درجات و مثوبات آخرت باقی و قربت و جوار حق گردانیده که «مثل الذین ینفقون اموالهم فی سبیل الله کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله مائه حبه و الله یضاعف لمن یشاء».
و اگر در مدت عمر که بدست نیاز دام ارادت نهاده است و دانه مال و جاه پاشیده سپید بازی از خاصگان و محبوبان حق ازان دام دانه‌ای بر دارد و آن دانه اگر همه یک لقمه بود که جزوی از وی گردد و بهر تعبد که او حق را کند آن جزو دران شریک باشد ثواب آن نصیبه بصاحب این لقمه میرسد. و آن صاحب دولتان را بعضی اوقات است که دران وقت قابل تصرفات جذبات الوهیت گردند دران حالت یک نفسه طاعت ایشان بمعامله اهل زمین و آسمان براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل آلثقلین». آنچ ازین حالت نصیبه آن صیاد آید اهل شرق و غرب محاسبه آن نتوانند کرد زیراک از عالم بی‌نهایتی الطاف حق مآید نظر هر کوته بین بر جمال کمال این حدیث نرسد. و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل هشتم
قال‌الله تعالی: «یا ایهاالذین امنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم» الایه.
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بی‌ارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاین‌الله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یوم‌الدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بی‌قدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفت‌های لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بی‌واسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بی‌واسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولاله‌ها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فی‌البحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمی‌ماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیه‌الصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوع‌اند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عمله‌اند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیه‌الصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاسته‌ام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفه‌اند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آورده‌اند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک‌» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عمله‌اند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کرده‌اند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغول‌اند و خلاصه آفرینش‌اند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاری‌اند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافته‌اند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسول‌الله است صلی‌الله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابت‌قدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیه‌السلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسول‌الله بارانش رسیده است خواجه علیه‌الصلوه فرمود: چرا آنچ‌تر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیه‌السلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیه‌السلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافته‌ای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیه‌السلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیه‌السلام گفت بیا بنزدیک من می‌باش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافته‌ام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کرده‌اید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیه‌السلام کسب را حلال‌ترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهم‌السلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بوده‌اند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعم‌الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبه‌تر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کرده‌ایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بی‌دلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذق‌اند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیم‌النظیر بوده‌اند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشته‌اند. و عجب‌تر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محروم‌تر از غایت بی‌نظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی‌عشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین رب‌العالمین.
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و ثنا و آفرین بی منتها آفریدگاری را که بتدبیر حکمت ازلی و تأثیر قدرت لم یزلی از نابود محض بود دو عالم غیب و شهادت پیدا کرد؛ و از ازدواج غیب و شهادت چندین هزار عالم مختلف از امر و خلق پدید آورد؛ و شخص انسانی را زبدهٔ جملگی عوالم مختلف امر و خلق گردانید «ألا له الخلق و الامر تبارک الله ربّ العالمین.» و رود بی غایت و محمدت بی نهایت مرجملگی انبیاء و رسل را که بر شخص انسانی اعضاء رئیسه بودند و درین صدف در نفیسه خصوصاً بر سیّد ولد آدم و خلاصۀ آفرینش عالم محمّد مصطفی صلی الله علیه که دل شخص انسانی بود و انسان العین مسلمانی.
و امّا بعد «ایّها الصّدیق الصّدیق و الرّفیق الشّفیق زکی الله نفسک عن دنس الاوصاف الذّمیمه و حلاها بحلیهٔ الاخلاق الکریمهٔ و صفی قبلک عن شین طبع الطّبع و [رین] نفس النّفس و نوّره بأنوار تجلّی صفاته بمنّه و کرمه» التماسی که از این ضعیف فرموده ای و استدعا نموده در تقریر شرح کمال عشق و کمال عقل تا هیچ مضادتی می توان بود در کمالیّت هر دو یا نه؛ و فرموده ای که ما هر کجا عقل بیشتر و شریفتر یافتیم در جمله موجودات بود و نموده ای که عقل نه قسمی است از اقسام موجودات بلکه عقل خود جمله موجودات است و وجود او راست از آنکه بعقل بر همه اقسام وجود محیط توان شد و بهیچ قسم از اقسام موجودات بر عقل محیط نمی توان شد.
اینست مجموع سؤالات «و الله اعلم و به الحول و القوهٔ ».
امّا الجواب بدانکه در شبهات این سؤالات و مقالات بسیاری خلق از فضلاء و حکماء و علمای متقدّم و متأخر سرگردان بوده اند و هستند و هر اختلاف که در مسائل اصولی افتاده است محلّ اشکال همه از اینجا بوده است و چون بحقیقت در جواب بیانی شافی افتد بسی مشکلات که بعمرهای دراز از حکمای اوائل در آن رنج برده اند و حل نتوانستند کرد حل افتد «ان شاء الله وحده» ولکن نظری باید منصفانه که از رمص هوا و طبیعت پاک باشد و از رمد عناد و جدل و انکار و جحود و انفت و تقلید مبرّا تا باز بیند و انصاف دهد که تا غایت وقت درین معنی این تقریر و بیان در شرح کمال عقل و عشق و فرق میان هر دو دیگری را بوده است یا نه و بحقیقت بباید دانست که با مجرّد نظر عقل و دلایل عقلی این مشکلات را حل نتوان کرد نظری باید که بعد از نور ایمان مؤیّد باشد بتأیید خصوصیت روح خاص که «کتب فی قلوبهم الایمان و ایّدهم بروح منه.» و بتشریف ارائت «سریهم آیاتنا فی آلافاق و فی انفسهم» از مکاشفات و مشاهدات حضرتی مشرّف باشد تا حقیقت حقیّت هر یک از عقل و عشق را بیان تواند کرد مستمع می باید که ازین عالم بهره دارد تا نور ایمانی که بدان مصدّق و مدرک این حقایق تواند شد.
نظم
آنکس داند حال دل مسکینم
کو را هم ازین نمد کلاهی باشد
و در بیان این حقایق بمقدماتی حاجت افتد که مستمع بشناخت آن مقدمات بر تقریر بیان آن حقائق واقف تواند شد ان شاء الله که چنان روشن و مبرهن نموده اید که بر مایدهٔ فایدهٔ آن خواص و عوام بحسب استعداد خویش محظوظ و بهره مند شوند «اللّهم اجعل التّوفیق رفیقنا و الصّراط المستقیم طریقنا بجودک و کرمک.»
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۲ - فصل
بدانکه اصناف موجودات با کثرت تنوع آن منقسم است بدون قسم روحانی و جسمانی و از آن دنیا و آخرت عبارت کنند و ملک و ملکوت گویند و غیب و شهادت خوانند و صورت و معنی تصوّر کنند و خلق و امر همین معنی دارد.
قسم روحانی آنست که حواس خمسه چون سمع و بصر و شم و ذوق و لمس آن را ادراک نتواند کرد و قابل قسمت و تجزّی و تحیّز نباشد.
و قسم جسمانی آنست که حواس خمسه آن را ادراک کند و قابل قسمت و تجزّی و تحیّز باشد و روحانی را بمناسبت آن عالم علوی و سفلی هست چنانکه جسمانی را بمناسبت این عالم علوی و سفلی هست و روحانی به نسبت نورانی و علوی لطیف آمد و جسمانی به نسبت ظلمانی پس بحسب ازدواج روحانی و جسمانی و تدبیر «سبحان الّذی خلق الازواج کلّها» چندین هزار عوالم مختلف و مراتب و مدارج و مدارک متنوّع بظهور پیوست بدایت ازدواج از علویّات روحانی و جسمانی کرد که افلاک و انجم نتیجهٔ آنست پس آن مرتبه از روحانی که بافلاک تعلق گرفت آن را نفوس سماوی گفتند و آن مرتبه از جسمانی که نفوس بدان تعلق گرفت آن را اجرام سماوی گفتند پس از نور عالم سماوی بازدواج نظر ارواح علوی در طبقات آسمان ملائکه متنوّع مناسب هر طبقه ای صنفی ملک بیافرید که «خلقت الملائکهٔ من نور» پس از ادوار فلکی بازدواج نظر نفوس سماوی عناصر اربعه چون آتش و هوا و آب و خاک بیافرید و از مرکز آتشی بازدواج نظر نفوس کواکب انواع جن و شیاطین بیافرید که «و خلق الجان من مارج من نار» و همچنین بحسب علو و سفل روحانی و علو و سفل جسمانی و ازدواج سفل روحانی بسفل جسمانی از انواع و اصناف نباتات و حیوانات آفرید که حصر و حدّ آن جز آفریدگار جلّ و عزّ نداند که «و ما یعلم جنود ربک الاّ هو» و از ازدواج روحانی چنین خبر داد که «اولم ینظروا فی ملکوت السّموات و الارض».
چنانکه آسمان را ملکوت اثبات کرد زمین را ملکوت اثبات کرد بلکه هر چیزی را ملکوتی مناسب آن اثبات کرد که: «فسبحان الذّی بیده ملکوت کل شی ».
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۳ - فصل
آنچه از ازدواج علو روحانی و علو جسمانی پدید آمد دو نوع بود: آسمانها و ملائکه و ازین دو نوع عبارت دو روز فرمود که «فقضیّهن سبع سموات فی یومین.» و آنچه از ازدواج سفل روحانی و سفل جسمانی پدید آمد از چهار نوع بود: مرکبات عناصر و نبات و حیوان و انسان آن را حواله بچهار روز کرد که «فی اربعهٔ ایّام سواء للسّائلین.»
پس جملگی آسمانها و زمینها و آنچه در میان آن آفریده است ازین شش نوع بیرون نیست از اینجا فرمود: «خلق السّموات و الارض و ما بینهما فی ستهٔ ایّام».
آنچه از سفلی روحانی تعلق گرفت بمرکبات عناصر آنرا نفس نامیه خواندند و آن مرکّب را نبات گفتند و از نتیجهٔ تعلق روحانی بدان مرکّب نشو و نما و حرکت در آن پدید آمد و در نبات ملکوت عنصری و ملکوت نباتی جمع شد و آنچه ازروحانی تعلق گرفت بمرکّب نبات حیوان حاصل آمد و در حیوان ملکوت عنصری و ملکوت نباتی و ملکوت حیوانی جمع شد پس آنچه از روحانی بحیوان تعلق گرفته بود آن را روح حیوانی گفتن و نتیجهٔ آن نشو و نما و حرکت و ادراک حواس خمسه بود و مدرکات قوای حیوانی چون وهم و خیال و مفکّره و ذاکره و حافظه و غیر آن، و آن مایهٔ روحانی را که بجسمانی تعلق می گرفت از اجرام سماوی تا بمرتبهٔ نباتی آن را نفس می خوانند چون نفوس سماوی و نفوس کواکب و نفس نامیه چون بمرتبههٔ حیوانی رسید آن را روح خوانند زیرا که مدرک و حساس باشد بآلت قوی و ادراک از خاصیت عقل است.
اما در حیوان چون ادراک بواسطهٔ آلت بود و ناقص بود او را عاقل نخواندند اما بمناسبت ادراک اسم روح بر وی افتاد زیرا که عقل بحقیقت صفت روح و نور او آمد شرح این معنی بجای خویش بیاید.
اما حیوان را چون راه بعالم روحانی نبود و برخورداری وی از سفل روحانی بود از پس چندین حجب و با عالم بقا بعالم باقی پیوندی نداشت چون دیگر موجودات نباتی و مرکبات عنصری و اجرام فلک فناپذیر آمد.
اما آنچه از روحانی تعلق بقالب انسانی گرفت نه از قبیل دیگر تعلقات روحانی و جسمانی بود بلکه قالب انسان را بعد از حصول ملکوت عنصری و ملکوت نباتی و ملکوت حیوانی باختصاص تخمیر «خمّرت طینهٔ آدم بیدی» مخصوص گردانیدند و بسرّ این اختصاص او را مرتبهٔ مسجودی ملایکه ارزانی داشتند که «ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدی.»
و این سرّی بزرگ با هر جان آشنایی فرا ندهد و چون بکمال تسویهٔ فاذا سویته رسانیدند روح انسانی را که فیض فضل اول بود و تشریف اضافت من روحی بدین خاصیت یافته بنفخهٔ خاص و نفخت و هیچ موجود این خصوصیت نیافته بود از اعلی مراتب عالم روحانی باسفل مراتب عالم جسمانی که قالب انسانی است رسانیدند بر جملگی عوالم علوی و سفلی روحانی و جسمانی عبور داده بر ارواح ملکی و جنّی و نفوس سماوی و ملکوت حیوانی و نباتی و عنصری گذشته و باسفل السافلین موجودات رسیده که: «ثم رددناه اسفل سافلین.»
پس هر حسن استعداد که در قبول فیض حق ملک و جسن و حیوان و نبات و جماد را دادند که روحانیت و عقل و ملکوتیّت عبارت از آنست جمله بانسان دادند.
و اما آن کمال استعداد که: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» عبارت از آنست در قابلیّت فیض بی واسطه که نور الله عبارت از آنست چنانکه بانسان دادند بهیچ موجود دیگر ندادند سرّ «انا عرضنا الامانهٔ علی السّموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان » این معنی بود پس بدین تقریر محقّق شود که انسان قابل دو نوع کمالیّت است یک نوع آنکه مشترک دیگر موجودات است و یک نوع آنکه او بدان مخصوص است که و حملها الانسان.
اما آنکه مشترک موجودات است خاصیت جمادی و نباتی و حیوانی و شیطانی و ملکی بود و این جمله در انسان بکمال حاصل است و کمالیّت درین مراتب عقل راست و عقل میان ملک و انسان مشترک است و بس اما ملک در قبول فیض عقل قابل ترقی نیست اگر چه ملایکه هر یک را در قبول فیض عقل مقامی و مرتبه ای دیگرست که یکی بمقام دیگری نتوان رسید که: «و ما منّا الاّ له مقام معلوم.»
اما انسان در قبول فیض عقل قابل ترقی است تا به تربیت عقل هر یک از قوّت بفعل آید و عقل هر یک شاید که بعقل دیگری برسد و از وی در گذرد پس کمالیت مراتب عقلی هم انسان را تواند بود که آلات پرورش آن از حواسّ ظاهر و قوای باطن و دیگر مدرکات دلی و سرّی و روحانی بکمال دارد.
اما نوع دوم در قابلیّت کمالیّت که خاص انسان راست قابلیت فیض بی واسطه است که آن را نور الله می خوانیم و اگر چه انسان مطلقا مستعّد قبول این فیض است اما سعادت یافت این فیض بهر انسان نمی دهند بخلاف فیض نور عقل که مطلقا بهر انسانی اثری از آن فیض داده اند که بدان مستحق خطاب شوند و در تربیت آن عقل بخود مستقل اند در پرورش آن محتاج پیغمبری نیستند تا آن عقل بکمال رسانند چنانکه فلاسفه باستبداد خویش و تعلیم استادی جنس خویش عقل را بنوعی کمال رسانیدند که مدرک دقایق علوم طبّی و نجومی و منطقی و ریاضی و غیر آن شدند و در علم الهی خوض کردند آنچه حدّ عقل نبود که آن نوع ادراک کند بخودی خود در آن شروع کردند لاجرم در شبهات و کفریات افتادند.
و در علم الهی خوض کردن جز بواسطه فیض بی واسطهٔ کس را مسلّم نشود و سعادت یافت آن فیض بمشیّت و ارادت و طلب انسانی میّسر نیست که آن موهبتی است از مواهب حق و بمشیت و ارادت و عنایت و فضل او تعلق دارد که:
«ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء.» هر چند آنها را که بدین مواهب مخصوص گردانیدند هم بدرجهد و کسب و بندگی درآوردند که: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.» اما آن جهد هم نتیجهٔ فضل توفیق حق است چنانکه خواجه صلی الله علیه فرمود: «اذا اراد الله خیراً استعمله قیل یا رسول الله، و ما استعماله، قال: یوفّقه للعمل الصالح.»
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۴ - فصل
چون این مقدمات معلوم و محقق گشت بدان که چون روح انسانی بقالب وی پیوندد از حسن تدبیری و ترکیبی که درین صورت «وصوّرکم فاحسن صورکم» رفته است هر موضعی از مواضع ظاهر و باطن آن صورت قالب محلّ ظهور صفتی از صفات روح شود و چنانکه چشم محل ظهور صفت بینایی و گوش محل شنوایی و زبان محل گویایی و دل محل دانایی و باقی همچنین، چس بواسطهٔ این محالّ جسمانی که هر یک قالب صفتی از صفات روحست معلوم شود که روح در عالم خویش بدین صفات موصوف بوده است و این قالب خلیفهٔ روح آمد و آئینهٔ جمال نمای ذات و صفات او تا بحسب هر صفت که در روح بود اینجا در قالب محلی پدید آورد مظهر آن صفت شود و آن صفت غیبی را درین عالم شهادت پیدا کند تا چنانکه روح در عالم غیب مدرک کلیّات بود در عالم شهادت مدرک جزئیّات شود تا خلافت عالم الغیب و الشهاده را بشاید و آئینگی جمال صفات ربوبیت را بزیبد.
پس چنانکه شخص انسانی مُنبی است از آن صفت روح را چنانکه چشم محلّ بینایی است از آنکه روح موصوف است بصفت بینایی دل بحقیقت محل ظهور عقل آمد و منبی است از آنکه روح موصوف است بصفت عقل چه عقل دانش محض است و دانش را دانایی باید که صفت دانش بذات آن موصوف قائم باشد چنانکه حق تعالی عالم است و علم صفت اوست و بذات او قائم اشارت «انی جاعل فی ارض خلیفهٔ » بدین معنی. یعنی: چنانکه قالب خلیفهٔ روح است تا صفات روح را آشکارا کند و به نیابت و خلافت روح در عالم شهادت بر کار شود روح خلیفهٔ حق است تا صفات حق آشکارا کند و به نیابت و خلافت وی در غیب و شهادت بروح و قالب بر کار باشد.
پس خلایق در مرتبهٔ خلافت و جعلکم خلائف الارض سه طایفه آمدند چنانکه فرمود: «و کنتم ازواجاً ثلثهٔ ً فاصحاب المیمنهٔ ما أصحاب المیمنهٔ و اصحاب المشامه ما أصحاب المشامهٔ و السابقون السابقون أولئک المقرّبون».
طایفه ای را که صفات حیوانی از بهیمی و سبعی و صفات شیطنت بر صفات ملکی روحانی غالب آید، نور عقل ایشان مغلوب هوی و شهوت و طبیعت حیوانی می گردد و روی بطلب استفای لذّات و شهوات جسمانی می آوردند حرص و حسد و حقد و عداوت و غضب و شهوت و کبر و بخل و دیگر صفات ذمیمهٔ حیوانی را پرورش دهند بدرکات سفلی می رسند «ثمّ رددناه اسفل سافلین» آنها که اصحاب مشامهٔ بودند. و طایفه ای دیگر که صفات ملکی روحانی بر صفات حیوانی جسمانی غالب می آید هوی و شهوت ایشان مغلوب نور عقل می گردد تا در پرورش نور عقل و صفات حمیده می کوشند و نفی اخلاق ذمیمه می کنند چه مصباح عقل را اخلاق حمیده چون روغن آمد و اخلاق ذمیمه چون آب.
و این طایفه دو صنف آمدند صنفی آنند که پرورش عقل و اخلاق هم بنظر عقل دهند عقل ایشان از ظلمت طبیعت و آفت وهم و خیال صافی نباشد هر چند بجهد تمام بکوشند عقل را بکمالیت خود نتوانند رسانید و از خلل شبهات و خیالات فاسد مصون نمانند چه یک سرّ از اسرار شریعت آنست که در آن نوری تعبیه است که بردارندهٔ ظلمت طبیعت است و زایل کنندهٔ آفت وهم و خیال. پس این صنف چون نور شرع پرورش اگرچه نوعی از صفا حاصل کنند که ادراک بعضی معقولات توانند کرد امّا از ادراک امور اخروی و تصدیق انبیاء علیهم السلام و کشف حقایق بی بهره مانند و در طلب معرفت حق تعالی چون دیدهٔ عقل را بی نور شرع استعمال فرمایند در تیه ضلالت سرگردان و متحیّر شوند.
حدّ عقل درین معنی آنست که اثبات وجود باری جلّ جلاله و اثبات صفات کمال و سلب صفات نقصان از ذات او بدان مقدار معرفت نجات حاصل نیاید و اگر عقل را بی نور شرع در معرفت تکلیف کنند در آفت شبهات افتند چنانکه فلاسفه افتادند و انواع ضلالت ایشان را حاصل آمد باختلافات بسیار که با یکدیگر کردند و جمله دعوی برهان عقلی کردند.
اگر عقل را در آن میدان مجال جولان بودی اختلاف حاصل نیامدی چنانکه در معقولاتی که عقل را مجال است هیچ اختلاف نیست که طریق العقل واحد.
و صنفی دیگر آنند که پرورش عقل بنظر شرع و متابعت انبیاء علیهم السلام و نور ایمان داده اند تا نور شرع ونور متابعت و نور ایمان نور باصرهٔ بصر عقل ایشان شده است تا بدان نور هر کس بحسب استعداد خویش و حصول آن نور مدرک حقائق غیب و امور اخروی شده اند امّا عقل ایشان بدلالت نور ایمان از مدرکات غیبی تفرّس احوال آخرت کرده است و مصدّق آن بوده که: «اتّقوا فراسهٔ المؤمن فانّه ینظر بنور الله».
این طایفه اصحاب میمنه اند مشرب ایشان از عالم اعمالست معاد ایشان درجات جنّات نعیم باشد معهذا این طایفه را بمعرفت ذات و صفات خداوندی بحقیقت راه نیست که به آفت حجب صفات روحانی نورانی هنوز گرفتارند که: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمهٔ ».
و جای دیگر فرمود که: «حجابه النّور لو کشفت لا حرقت سبحات و جهه ما انتهی الیه بصره من خلقه».
لاجرم با این طایفه گفتند زنهار تا عقل باعقال را در میدان تفکّر در ذات حق جولان ندهید که نه حدّ وی است. «تفکّروا فی آلاء الله و لا تتفکّروا فی ذات الله».
پس این هر دو طایفه از اصحاب میمنه و اصحاب مشأمه را در خلافت مرتبهٔ اظهار صفات لطف و قهر حق داده اند اما بواسطه، تا مستوجب بهشت و دوزخ گشته اند که بهشت صورت رحمت حق است که از صفات لطف است و دوزخ صورت عذاب حق است که از صفات قهر است و عقل را ادراک این صفات از پس حجب وسائط برخورداری داده اند و حدّ او و کمال اوتا اینجا بیش نیست که ساحل بحر علم است و ورد وقت او برین ساحل «ربّ زدنی علماً» است او را بلجّهٔ دریای معرفت حقیقی. راه نیست زیرا که آنجا راهبر بی خودی است و سیر در آن دریا بقدم فنا توان کرد و عقل عین بقاست و ضدّ فنا پس در آن دریا جز فانیان آتش عشق را سیر میّسر نگردد و این طایفه سیّم اند السّابقون السّابقون اولئک المقرّبون» نسبت نامه ایشانست:
بیت
ایشان دارند دل من ایشان دارند
ایشان که سر زلف پریشان دارند
تار و پود جامهٔ وجود ایشان از پودی دیگرست لاجرم گردن همّت ایشان جز بکمند جذبهٔ عشق بند نتوان کرد که از معدن ماورای کونین گوهر اوست چنانکه این ضعیف گوید:
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کشتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است وبی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده زاشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود زجسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشّاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست
اشارت «السابقون السابقون» مگر در حق ایشان بر آن معنی است که در بدایت فطر روح ایشان سابق ارواح بوده است پیش از آنکه باشارت «کن» از مکمن علم بعالم ارواج آمده است «یحبهم» مخصوص و مشرّف بوده و در عالم ارواح بسعادت قبول رشاش «ان الله خلق الخلق فی ظلمهٔ ثمّ رش علیهم من نوره فمن اصابه ذلک النّور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضلّ.» از دیگران اختصاص «الذّین سبقتت لهم منّاالحسنی» یافته و چون بعالم قالب پیوست اگرچه روز کی چند از برای پرورش قالب او را در مرتع حیوانی فرو گذاشته ناگاه بکمند روی دل او را از کلّ آفرینش بگردانیده و سلسلهٔ محبّت یحبّهم بجنبانیده و به آب رأفت و رحمت تخم «یحبّونهم» را در زمین دل او پرورش داده و ندای لطف حق بسّرجان او رسیده چنانکه این ضعیف گوید:
شعر
دوشم سحر گهی ندی حق بجان رسید
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلّت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی بناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کردهٔ به رقهٔ الطاف حضرتی
سرگشته در تصرّف دوران چه می کنی
تو صافی الست بر یک چشیده ای
با دردی وساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود از هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته بزندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویّت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاره
چون بوم خس نه ای تو بویران چه می کنی
و آن طایفه را که بکمند جذبات الوهیّت از مطالب بشریت بگردانند و در سیرعبودیّت بعالم ربوبیّت رسانند و قابل فیض بی واسطه گردانند دو صنف اند:
یکی آنها اند که در عالم ارواح در صفوف «الارواح جنود مجنّدهٔ » در صف اوّل بوده اند قابل فیض الوهیت بی واسطه گشته و ایشان انبیاءاند علیهم السّلام که در قبول نور هدایت اینجا مستقل اند.
و صنف دوّم ارواح اولیاست که آنجا قابل فیض بواسطهٔ تتق ارواح انبیاء بوده اند اینجا نیز قابل آن فیض در دولت متابعت ایشان خمیر مایهٔ رشاش ثمّ رشّ علیهم من نوره نهاده بودند چون بکمند جذبه روی از مزخرفات دنیاوی بگردانیدند هم بدان نور از پس چندین هزار تتق عزّت جمال وحدت مشاهده کردند. چنانکه امیرالمؤمنین علی رضوان الله علیه فرمود: «لا اعبد ربّاً لم اره) مبادی عشق اینجا پیدا گردد.
اصل همه عاشقی ز دیدار افتد چون دیده بدید آنگهی کار افتد
تخم عشق در بدایت حال اگر چه بتصرّف ثمّ رشّ علیهم من نوره در زمین ارواح انداختند اما تا آب لا اعبد ربّاًلم اره بدان نرسید سبزهٔ «انّی ذاهب الی ربّی» پیدا نیامد بلکه تخم عشق در بدایت بی خودی بدستکاری «یحبّهم» در زمین «یحبّونه» انداختند و آب «الست بربّکم» بدون رسانیدند سبزهٔ «قالوا بلی» پیدا آمد.
بیت
ما شیرو می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نه نه غلطم چه جای اینست که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
اوّل که شرر آتش عشق از قدّاحهٔ «فأحببت ان اعرف» برخاست هنوز نه عالم بود و نه آدم حرّاقهٔ سیاه روی «خلق الخلق فی ظلمهٔ » می بایست تا قابل آن شرر گردد که «فخلقت الخلق لا عرف چون درین عالم کبریت صدق طلب را که بحقیقت کبریت احمرست آتش افروز آن شرر می کنند از کبریت صدق طلب که نتیجهٔ «یحبّونه» است شرر آن آتش که نتیجهٔ «یحبّهم» است مشتعل می شود آن شعله را عشق خوانند چون آتش شعله کشید هر چه در خانهٔ وجود هیزم صفات جسمانی و روحانی است جمله فراسوختن می آید اینجا عشق در عالم انسانی صفت قیامت آشکارا کند. چنانکه خواجه صلّی الله علیه فرمود: «من اشراط السّاعهٔ نار تخرج من قبل الیمن تطرد النّاس الی محشرهم.» زمین صفات بشری را مبدّل کنند؛ «یوم تبدّل الارض غیر الارض» آسمان صفات روحانی را درنوردند؛ «یوم نطوی السّماء کطیّ السّجّل للکتب.»
چنانکه مصدر موجودات حضرت جلّت بود مرجع همان حضرت باشد که: «و انّ الی ربک الرّجعی»
بهمان ترتیب که آمدند روند باز از کارگاه قدرت بعالم روحانیت آیند و از آن روحانیت بجسمانیت بهمان قدم بازگردانندش، «کما بدأنا اوّل خلق نعیده.»
بیت
قد قامت القیامه کجا عشق داد بار
بل عشق معتبر زقیامت هزار بار
چون آتش عشق در غلبات وقت بخانه پردازی وجود صفات بشریّت برخاست در پناه نور شرع بهر قدمی که بر قانون متابعت که صورت فناست می زند نور کشش که فنابخش حقیقی است از الطاف ربوبیّت استقبال او می کند که: «من تقرّب الی شّبراً تقرّبت الیه ذراعاً»
درین مقام رونده جز بزمام کشتی عشق و قدم ذکر و بدرقهٔ متابعت نتواند رفت که: «قل ان کنتم تحبّون الله فاتبّعونی یحببکم الله.»
عقل را اینجا مجال نیست زیرا که عتبهٔ عالم فناست و راه بر نیستی محض است و عقل را سیر در عالم بقاست و صفت آب دارد هر کجا رسد آبادانی و نزهتی پیدا کند و چون آب روی در نشیب آبادانی دو عالم کند.
عشق صفت آتش و سیر او در عالم نیستی است هر کجا رسد و بهر چه رسد فنا بخشی «لا تبقی و لا تذر» پیدا کند و چون آتش ۰عشق] سیر بمرکز اثیر وحدانیّت دارد اینجا عقل و عشق ضدّان لایجتمعان اند هر کجا شعلهٔ آتش عشق پرتو اندازد عقل فسرده طبع خانه پردازد.
شعر
عشق آمد و عقل کرد غارت
ای دل تو بجان بر این بشارت
ترک عجبی است عشق و دانی
کز ترک عجیبنیست غارت
شد عقل که در عبارت آرد
وصفت رخ او باستعارت
شمع رخ او زبانه ای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
بربیع و شرای عقل می خند
سودش بنگر ازین تجارت
ضدیّت عقل و عشق اینجا محقّق می شود که بازداند که عقل قهرمان آبادانی دو عالم جسمانی و روحانی است و عشق آتشی خرمن سوز و وجود برانداز این دو عالم است.
بیت
عقل شخصی است خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
پس بحقیقت عشق است که عاشق را بقدم نیستی بمعشوق رساند عقل عاقل را بمعقول بیش نرساند و اتّفاق علماء و حکماء است که:
حق تعالی معقول عقل هیچ عاقل نیست یرا که «لا تدرکه الابصار و لا یکنفه العقول و هو یدرک الابصار و یکنف العقول و لا یحیطون بشیء من علمه الاّ بماشاء و قد احاط بکلّ شیءٍ علماً.»
پس چون عقل را برآن حضرت راه نیست رونده بقدم عقل بدان حضرت نتواند رسید الاّ بقدم ذکر «الیه یصعدالکلم الطیّب ذاکر بقدم فاذکرونی بزمام کشتی عشق بدرقهٔ متابعت و دلالت جبرئیل عقل تا بسدرهٔ المنتهی روحانیّت برود که ساحل بحر عالم جبروتست و منتهای عالم معقول. جبرئیل عقل را خطاب رسد که: «لو دنوت انملهٔ لا حترقت.»
از آنجا راه جز براهبری رفرف عشق نتواند بود اینجاست که عشق از کسوت عین و شین و قاف بیرون آید و در کسوت جذبه روی بنماید بیک جذبه سالک را از قاب قوسین سرحدّ وجود بگذراند و در مقام «اوادنی» بر بساط قربت نشاند که: «جذبهٔ من جذبات الحّق توازی عمل الثّقلین.»
یعنی: بمعاملهٔ ثقلین آنجا نتواند رسید و اینجا ذکرنیز از قشر فاذکرونی بیرون آید سلطان اذکر کم جمال بنماید ذاکر مذکور گردد و عاشق معشوق شود و چون عاشق را بمعشوق رسانید عشق دلاّله صفت بر در بماند عاشق چون قدم در بارگاه وصال معشوق نهاد پروانه صفت نقد هستی عاشق را نثار قدم شعلهٔ شمع جلال معشوقی کند تا معشوق بنور جمال خویش عاشق سوخته را میزبانی کند هستی مجازی عاشقی برخاسته هستی حقیقی معشوقی از خفای کنت کنزاً مخفیّا متجلّی شده از عاشق جز نام نمانده.
شعر
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست زمن بر من و باقی همه اوست
اشارت «لایزال العبد یتقرّب الیّ بالنّوافل حتّی احبّه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصراً و لساناً و یداً فبی یبصر و بی ینطق و بی یسمع و بی یبطش» بدین معنی باشد. فایدهٔ تکرار لفظ «السّابقون السّابقون» اینجا محقّق گردد چون دانستی که «السّابقون» در بدایت آنها بودند که در خطاب کن سابق ارواح بودند در نهایت که وقت مراجعت است بخطاب «ارجعی الی ربّک» گوی مسابقت در میدان قربت هم ایشان ربوده اند که: «السّابقون السّابقون اولئک المقرّبون.»
یعنی : «السّابقون الّاولون بالخروج عن غیب الغیب هم السّابقون الاخرون بالرّجوع الی غیب الغیب، نحن الاخرون السّابقون.» رمزی بدین معنی است:
شعر
زان پیش که آب و گل ما ساخته اند
جان و دل ما بعشق پرداخته اند
عشّاق تو پیش از گل و دل با رخ تو
بی زحمت خویش عشقها باخته اند
تا ظن نبری که ما زآدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بی زحمت عین و شین و قاف و گل ودل
معشوقه و ما و عشق همدم بودیم
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۵ - فصل
چون بر حقائق آن اسرار که شرح داده شد اندک وقوفی افتد عاقل صاحب بصیرت منصف را محقّق شود که عقل درین بارگاه بر کار کردهٔ دیگرست چون دیگر عوامل او را قسمی از اقسام موجودات بلکه همه موجودات است و از تمویهات و هذیانات و ترّهات سرگشته گم گشته محترز باشد و بخاطر عزیز خود خیالات و شبهات راه ندهد که جمعی از ایشان گفتند بتلقین شیطان که عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدان باری تعالی خواستند لفظ عقل از اسماء مشترکه است که بدین لفظ هر طایفه حقیقتی دیگر می خواهند چنانکه بعضی از زنادقهٔ فلاسفه لفظ عقل ایراد می کنند و بدان خداوند تعالی می خواهند کفری بدین صریحی که او را بنامی می خوانند که او و انبیاء او ذات او را جلّ جلاله بدان نام نخوانده اند.
و طایفه ای دیگر هم از فلاسفه لفظ عقل می گویند و بدان عقل کل می خواهند و می گویند معلول اوّل از علّت اولی است و طایفه ای دیگر عقل فعّال می گویند: «و هو الملک الاعظم المدبر لفلک المحیط.» و بعضی عقل مستفاد می گویند و بعضی عقل انسانی می گویند و این آنست که بدان فکر می کنند و تمیز بعضی چیزها از بعضی بدان می کنند و آن بر دو قسمت است:
یکی عقل بالقوّه چنانکه در اطفال هست هنوز کمال نیافته.
و دوم عقل بالفعل چنانکه در عاقل کامل هست که از قوّت بفعل آمده است و در حدّ این عقل گفته اند: «العقل قوّه دالّه علی حقایق الاشیاء کلّها.»
و بعضی گفته اند: «العقل عبارهٔ عن مجموع علوم اذا وجد فی واحد یوجب کونه عاقلاً.» چون هر طایفه ای را از لفظ عقل حقیقتی دیگر مرا دست و در آن بعضی مخطی اند و بعضی مصیب تا از خطای آن فلاسفه را چندین مسئلهٔ کفر متفرّع شده است.
چون بناء این مسائل بر فساد فهم آن خطا افتاد جمله از قبیل «بناء الفاسد علی الفاسد» آمد.
چون ما را به براهین عقلی و نقلی و کشفی محقق است فساد اقاویل فاسد بعضی در اصطلاح لفظ عقل نه بمحّل خویش آن مقالات محالات را اعتباری نمی نهیم.
و امّا ما بدین عقل که ضدّ عشق خوانیمش عقل انسانی می خواهیم که چون پرورش آن در انسان بکمال می رسد مدرک ماهیّت اشیاء می شود و فلاسفه اتفاق دارند و ادراک به نزدیک ایشان عبارتست از حصول ماهیّت معلوم در عالم و معقول در عاقل اگر چه درین خلافی کرده اند ولکن با این همه ایشان از حصول ماهیّت معلوم در عالم و معقول در عاقل آن نمی خواهند که حقیقت آن ماهیّت کماهی در نفس عالم حاصل آید که اگر چنین بودی چون کسی بزید یا بعمر و عالم شدی بایستی که زید یا عمرو در نفس او حاصل آمدی و نه چنین است لکن عبارت ایشان از آنکه ماهیّت معلوم در نفس عالم حاصل آید آنست که مثال آن و صورت آن در عقل داننده پدید آید چنانکه مردم در آینه نگرد صورت روی او در آینه پدید آید نه حقیقت وجود او.
پس بدین مقدمات معلوم و محقّق می شود که کمالیّت عقل آنست که مدرک مثال ماهیّت اشیاء لاکماهی نه مدرک حقیقت اشیاء شود کماهی اگر آن چیز از عالم محسوس باشد که مادون عقل است عقل محتاج می شود به آلتی حسّی در ادراک حقیقت آن محسوس. چنانکه مثلاً اگرعقل خواهد که مدرک حقیقت ترنجی شود بادراک عقل جز مدرک صفات معقول آن نتواند شد که او را چه طبع گرم و خشک یا سرد و تر و غیر آن و چون خواهد که صفات محسوس آن بداند چون رنگ و بوی و طعم و نرمی و درشتی و خردی و بزرگی عقل عاجز ماند و محتاج آلت حواس شود در ادراک و اگر گویند حواس آن ادراک هم بقوت عقل می کند گوئیم حیوانات عقل ندارند و این ادراک بحواس کنند و اگر مسلم داریم که عقل را این قوّت هست که ادراک این حقائق محسوس کند لکن چه لازم آید از ادراک او عالم معقول را که عالم اوست و ادراک محسوسات که مادون اوست و ادراک عالم الوهیّت که ما فوق اوست بلکه فلاسفه متفّق اند که باری تعالی معقول عقل بشر نیست.
پس اینجا روشن که عقل قسمی از اقسام موجوداتست و آن سخن که بکلّ وجود او راست سخنی مموّه است از قول آنها که گفته اند عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدین ذات باری تعالی خواسته اند. کفری بدین صریحی و مؤدّی است این مسئله بدانکه ایشان گویند باری تعالی عالم لذاته است و بدین آن خواهند که نفی صفات کنند و دلیل ایشان آن شبهه است که گویند باری تعالی موجودی است مجرّد یعنی جسم نیست و وجود مجرّد هم عقل باشد و هم عاقل و هم معقول این سخن حجتّی فاسد و سخنی باطل است در حق باری تعالی و حجّت و شبهت ایشان درین معنی آنست که : «العلم بالشّیء حضور ماهیهٔ ذلک الشّیء المعلوم.»
باشد در عالم، علم و عالم و معلوم هر سه یکی باشد این شبهت را باطل کرده ایم بدان دلیل که اگر علم حضور ماهیّت معلوم بودی در عالم بایستی که از علم به زید یا به حرارت یا به برودت نفس زید یا حرارت یا برودت در نفس عالم حاصل آمدی و نه چنین است و جوای دیگر ازین اشکال گفته اند و آنست که مفهوم: «کون الشیء عالماً معاند لمفهوم کونه معلوماً، و لذلک یصّح ان یعلم احدهما مع الذّهول عن الاخر. فادا اخذنا الذّات من حیث انّها عالمهٔ کانت مغیرهٔ ً لها من حیث انّها معلومه و اذا حصل التّغایر امکن تحقّق النّسبهٔ المّسماهٔ بالحضور و هذا ایضاً فاسد و ذلک لاّن المّسامه بالعلم التّی هی الحضور لما توقف تحقّقها علی تحقّق الّتغایر و تحقّق التّغایر یتوقّف علی تحقّق کون الشّیء عالماً و معلوما لزم الدّور.»
پس پیدا آمد که آنچه گفته اند:
«الشّیء المجرّد ماهیّته عند ماهیتّه» سخنی مموه ونامعلوم است و چون ادراک عقلی را وجود ماهیّت معقول کماهی در نفس عال حاصل نمی باشد عقل محیط اشیاء کماهی نباشد.
پس کمالیت عقل آن آمد که مدرک ماهیّت اشیاء شود لاکماهی امّا کمالیّت عشق آنست که مدرک ماهیّت اشیاء شود کماهی اشارت: «ارنا الاشیاء کماهی» بدین معنی.
پیش ازین بیان عشق کرده ایم که نتیجهٔ محبت حقّ است و محبت صفت حقّ است امّا محبّت بحقیقت صفت ارادت حق است که از صفات ذاتست که چون بعام تعلّق می گیرد ارادت می گوئیم آفریدن موجودات نتیجهٔ آن ارادت است و چون بخاصّ تعلّق می گیرد بعضی را که بانعامی مخصوص می کند رحمت می خوانیم و چون باخصّ تعلّق می گیرد که بانعامی خاص مخصوص می کند آن را محبت می خوانیم و این انعام خاص که قومی از اخص الخواص بدان مخصوص اند که «یحبّهم و یحبّونه» انعامی است که هیچ موجود دیگر جز انسان استحقاق این سعادت نداشت و بتشریف محبت هیچ موجود دیگر را مشرّف نکردند. ملائکهٔ مقرّب را فرمود: «بل عباد مکرمون.»
اسم محبّی و محبوبی خواص انسان را ثابت فرمود و این مرتبهٔ تمامی نعمت منعم است، و اشارت: «و اتممت علیکم نعمتی» بدین نعمت خاص که مخصوص اند باضافت، و این نعمت آنست که چون باری تعالی بجذبهٔ یحبّهم عاشق را از هستی عاشقی بستاند و بذروهٔ عالم فنا رساند و بتجلّی صفات محبوبی او را از عالم فنا بعالم محبوبی رساند هستی مجازی برخاسته و هستی حقیقی آشکارا شده تا چنانکه بنظر عقل بینای عالم معقول باشد بنظر بی بصر بینای جمال ربوبیّت شود و مدرک حقائق اشیاء کماهی بنظر الهی.
نظم
بخدای ار کسی تواند شد
بی خدای از خدای برخوردار
عقل اگر چه نورانیست بنسبت با عالم جسمانی ظلمانی ولکن و صمت حدوث دارد بنسبت با نور قدم ظلمانی است بادراک نور قدم محیط نتواند شد که: «و لا یحیطون بشیء من علمه ».
ولکن نور قدم بادراک عقل و غیر او محیط تواند شد «و قد احاط بکلّ شیء علماً».
پس محقق شد که چنانکه میان نور و ظلمت مضادتّست میان قدم و حدوث مضادّتست.
امّا آنچه فرموده است ما هر کجا عقل بیشتر می یابیم عشق بر وی ظریفتر و شریفتر و ثابت تر می یابیم چنانکه سیّد کاینات عاقلترین موجودات و عاشقترین موجودات بود.
بحقیقت بدانکه نور عقل با کمال مرتبهٔ او در مثال مشکوهٔ جسد و زجاجهٔ دل و روغن زیت روح بمثابت صفای زیت است که: «یکاد زیتها یضیء» و اگرچه زیت روحانیّت و صفای آن که نور عقل است ملایکه داشتند که: «خلقت الملائکه من نور» و آن زیت بود که قابل ناریت نور الهی بود که: «و لم تمسسه نار.» ولکن مشکوهٔ جسد و زجاجهٔ ء دل و مصباح سرّ و فتیلهٔ خفی نداشتند که قابل ناریّت نور الهی نشدند بی این اسباب و حیوانات اگر چه مشکوهٔ جسد و زجاجهٔ دل بود امّا زیت روحانیت و صفای نور نبود هم قابل نتوانستند آمدن «فأبین ان یحملنها و اشفقن منها».
کمال استعداد قبول آن امانت که بحقیقت نور فیض بی واسطه است انسان را دادند که: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» که او را تنی مشکوهٔ وار و دلی زجاجهٔ صفت و زیت روح با صفای عقل که زجاجه دل بدان چنان نورانی کرد که: «الزّجاجه کانّها کوکب درّی» بداد و در زجاجهٔ دل مصباح سرّ و فتیلهٔ خفی بنهاد و بنار نور الهی بدین مجموعه که آدم عبارت ازوست تجلّی کرد که: «خلق آدم فتجلّی فیه مصباح» نهاد او قابل آن نور الهی آمد که: «و حملها الانسان».
پس هر مصباح که زیت او صافی تر و صفای او در نورانیّت بیشتر چون نار نور الهی بدو رسید آن مصباح در نورانیّت نور علی نور کاملتر و ظریفتر چون هیچ مصباح را در قبول نورانیّت آن کمال استعداد ندادند که مصباح سیّد کاینات را صلی الله علیه و زیت آن مصباح تمامتر و صفای آن زیت که عقل می خوانیم کاملتر و لطیف تر بود لاجرم در قبول نور فیض بی واسطه بدرجهٔ کمال «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی» او رسید و ورد وقت او این دعا بود که هر بامداد بگفتی: «اللّهم اجعل فی قلبی نوراًو فی سمعی نوراً و فی بصری نوراً و فی لسانی نورا ًو عن یمینی نوراً و عن یساری نوراً و من تحتی نوراً و اجعلنی نوراً و اعظم لی نوراً».
و چون همهٔ وجود او آن نور بود حق تعالی او را نور خواند و فرمود جاء کم من الله نور و کتاب مبین.»
امّا بدانکه هر جا که نور عشق که شرر نار نور الهی است بیشتر نور عقل که قابل مشعل آن شرر است بیشتر که «نور علی نور».
ولکن نه هر کجا نور عقل بیشتر یابی لازم آید که نور باشد بیشتر خلق آنند که نور عقل ایشان بی نور عشق است چنانکه فرمود: «یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسسه نار.»
و حوالهٔ نور آن نار به مخصوصان مشیّت کرد که: «یدی الله لنوره من یشاء».
پس نور عقل در جبلّت هر شخص مرکوز آمد و نور عشق جز منظوران نظر عنایت را نبود که: «و من لم یجعل الله له نوراً فماله من نور» این دولت بهر متمّنی نرسد.
شعر
عشق تو بهر گدا و سلطان نرسد
وین ملک بهر مورسلمان نرسد
تا دولت عشق تو کرا دست دهد
کاین تاج بهر خسرو و خاقان نرسد
هر چند انسان مطلق را استعداد قبول فیض عشق که شرر نار الهی است داده اند که: «حملها الانسان» امّا توفیق تربیت شجرهٔ زیتونهٔ نفس انسانی بهر کس نمی دهند که «و نفس و ماسویّها فألهمها فجورها وتقویها قد افلح من زکّیها و قد خاب من دسّیها».
و بعضی را که توفیق تربیت شجرهٔ «تؤتی اکلها کلّ حین باذن ربّها»
و بعضی را بثمرکی رسانند نه هر کسی را دولت آن دهند که ثمرهٔ زیتونهٔ او را در معصرهٔ مجاهدت و ریاضت و صدق طلب اندازند تا روغن زیت روحانیّت او را از آلایش صفات نفسانی صافی کنند و در زجاجهٔ دل بمرتبهٔ صفای «الزّجاجهٔ کانّها کوکب درّی» رسانند.
و بعضی را که صفای زیت روحانیّت کرامت کردند نه هر کس را سلطنت یافت نور الهی عشق دست دهد.
شعر
عشق تو کجا رسد بهر خویش پسند
ناکرده وجود خویش پیش تو سپند
عشق تو هماییست که چون پر بگشاد
سلطان کند او را که برو سایه فکند
مصباح وجود هر کس که بدان نور منوّر نیست او اگر چه خود را زنده می داند امّا بحقیقت مرده است.
زندگی حقیقی آنها راست که مصباح ایشان را بدان نور منوّر کرده اند که: «أومن کان میتاً فأحییناه و جعلنا له نوراً یمشی به فی النّاس کمن مثله فی الظّلمات لیس بخارج منها ».
سرّ بعثت صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت این یک حرف بود تا خلایق را از ظلمات خلقیت جسمانی و روحانی و مردگی طبیعت خلاص دهند و بنور و زندگی عالم حقیقت رسانند که: «و یخرجهم من الظلمات الی النور».
هر که دعوت ایشان قبول کرد و متابعت نمود بقدر صدق و قبول و سعی متابعت از آن نور و زندگی حظّی یافت که: «أفمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه؟» و قوله «فلنحییّنه حیوهٔ طیبّهٔ ».
خواص را که بکمند عشق و جذبات الوهیّت بمرتبهٔ ولایت رسانیدند از ظلمات وجود کلّی خلاص دادند و بنور عالم بقاء حقیقی منوّر گردانیدند که: «الله ولی الذّین آمنوا یخرجهم من الظّلمات ».
و عوام امت اگر چه کلی از ظلمات وجود جسمانی و روحانی خلاص ندادند اما از دریافت ضوء نور حقیقی هر چند از پس حجب بود بی نصیب نکردند.
از پرتو انوار نبوّت وولایت بحسب متابعت و موافقت هر کس را بقدم ارادت و محبّت بحوالی ایشان می گردد از آن نور تبشی و تابشی می رسد : «ان بورک من فی النّار و من حولها».
و هر که از دولت متابعت انبیاء و موافقت اولیاء محروم است و سعادت قبول دعوت و زندگی استماع کلام حق ندارد بحقیقت مرده است که: «انّک لا تسمع الموتی»
آنها که بروح حیوانی نه بروح انسانی زنده اند ایشان را بحقیقت زنده مشمر که زندگی مجازیست. صفت ایشان در دو جهان آنست که: «لا یموت فیها و لا یحیی» زندگان حقیقی آنهااند که بروح خاص حضرتی زنده اند که: «کتب فی قلوبهم الایمان و ایّدهم بروح منه».
بیت
مردان رهش زنده بجانی دگرند
مرغان هواش زآشیانی دگرند
منگر تو بدین چشم بدیشان کایشان
بیرون زدو کون در جهانی دگرند
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۶ - فصل
بحقیقت بدان که هر چیزی را یکبار زادنست الاّ آدمی و مرغ را و آنچه ذوات بیضه اند که اینها را دو بارزادنست تا بکمال خود می رسند هم چنانکه مرغ بیضه می زاید و بیضه مرغ می زاید اول بیضه است در پوست خویش بند است در فضای هوا طیران نتواند کرد تا در زیر پر و بال مرغی کامل پرورش نمی یابد و از خود بنمی زاید بمقام مرغی نمی رسد. همچنین وجود آدم بیضه صفت "انی جاعل فی الارض خلیفهٔ » بود، چه بیضه بحقیقت خلیفهٔ مرغ باشد. بنگر که چه شریف مرغی بود که پوست فرمود : «خمّرت طینه ادم بیدی اربعین صباحاً» وزردهٔ وی را گفت: «و نفخت فیه من روحی.»
و هنوز این مرغ در بیضه بود که بجملگی ملائکهٔ مقرب خطاب رسید که اگر چه شما طاوسان حظایرقدسید و بر شاخسار سدرّه بلبلان خوش نوای «و نحن نسّبح بحمدک و نقدّس لک».
اما آدم بیضهٔ سیمرغ قاف عزّتست و آن سیمرغ خلیفهٔ من و سلطان شماست پیش بیضهٔ گل مهرهٔ او سجده کنید که: «اسجدوا لآدم.» درین بیضه بچشم حقارت منگرید که درو مرغ «انی اعلم مالا تعلمون» تعبیه است تا هنوز در بیضه است سجدهٔ او غنیمت شمرید که چون از بیضه پرواز کند طیران او در عالم «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرّب » باشد بدست شما جز تحسّر و تحیّر «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت» بنماند و ورد وقت شما این بود.
شعر
آن مرغک من که بود زرین بالش
آیا که کجا پرید و چون شد حالش
از دست زمانه خاک بر سر باشم
تا خاک چرا نکرد بردنبالش
ای ملائکه تا این مرغ خاک بر دنبال دارد شما ازو بهره مند شوید تا خاک بشریت بر دنبال اوست شما با او هم نشینی «الاّ لدیه رقیب عتید» می توانید کرد چون این خاک باز افشاند مقام او «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» باشد شما را پر و بال پرواز آن حضرت نباشد.
آدم تا در بیضهٔ بشریت بند بود ثقل وجود طینت بشریت قصد سفلی می کرد اگر چه او را بتکلیف «یا آدم اسکن انت و زوجک الجنهٔ » در علّو در جات بهشت جای می دادند او از خاصیت بشریت میل بدانهٔ گندم هوا می کرد و از خصوصیت بیضگی تلّون «و عصی آدم ربه فغوی» می نمود مستحق خطاب «اهبطوا منها» می بود. چون بیضه وجود او را در تصرّف پر و بال عنایت «فتلقی آدم من ربّه کلمات» گرفتند و آدم بانابت «ربّنا ظلمنا انفسنا» تسلیم آمد مرغ «اصطفی آدم» از بیضهٔ «و عصی آدم» بیرون آمد و بدو شهپر «ثمّ اجتبیه ربّه فتاب علیه» بعالم«و هدی» طیران کرد.
پس حقیقت آنست که هر چیز که آدمی از خود مشاهده می کند از حیوانی و روحانی آن همه نقوش بیضهٔ سیمرغ انسانی است سپیده و روحانیت و عقل او بمثابت زرده و چنانکه از بیضه مرغ بخودی خود بیرون نمی تواند آمد سیمرغ انسانی از بیضهٔ بشریت بی مربی انبیاء و اولیاء بیرون نتواند آمد و این سری بزرگست. نظر هر بیضه صفت که هنوز از قشر هستی خود خلاص نیافته است بدین حقیقت نتواند افتاد و چون بنظر بیضگی نگرد مرغان آشیانهٔ هویّت را هرگز نتواند دید که: «اولیایی تحت قبائی لایعرفهم غیری» از ایشان جز پیوست بیضه نه بیند.
نظم
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست
بیرون زدو کون ای پسر پایهٔ ماست
بی مائی ما از کارها مایهٔ ماست
ما دایه دیگران و او دایهٔ ماست
از مرغ بیضه بسیار زاید اما از صد هزار بیضه یکی را قبول و تسلیم دهند تا ازو مرغی زاید لاجرم از صد هزار آدمی یکی را از مقام بیضگی نظر عقلی بکمند جذبهٔ عشق توفیق تصرّفات مرغان انبیاء و اولیاء کرامت می کند.
وای بسا بیضه که در مقام تسلیم بادنی حرکتی از زیر پر و بال قبول ولایت بمی افتد استعداد بیضگی باطل کرده و بمرتبهٔ مرغی نارسیده تا بدان بیضه چه رسد که دولت تسلیم نیافته است و در مقام تسلیم تا بصبر و سکون در تصرّف پر و بال اوامر و نواهی شریعت و طریقت قدم نیفشارده تا بمدت معین در زردهٔ روحانیت مرغ ولایت پیدا آید از دوزخ ظلمانی هستی مرغی نرسد که: «و جزا هم بما صبروا جنهٔ ً و حریراً».
و تا در آن مقام هستی مصابرت ننماید در تسلیم تصرفات احکام ازلی اصبروا و صابروا وجود مرغی کمالیّت آن نیابد که بمنقار همت پوست وجود آفرینش براندازد و از خود بزاید تا در عالم ملکوت طیران کند که: «لم یلج ملکوت السّموات و الارض من لم یولد مرتّین.» تا از خود بنزاید و صبر در تسلیم احکام ازلی پر و بال بیخودی طیران ننماید رهبران عالم حقیقت نیامدند که: «و جعلناهم ائّمهٔ ً یهدون بامرنا لمّا صبروا و کانوا بآیاتنا یوقنون.»
اهل عقل دیگرند و اهل ایمان دیگرند و اهل ایقان دیگرند و اهل عیان عین الیقین دیگرند و اهل عین حق الیقین دیگرند.
مرغان آن بیضه را در مقام پرورش بقدر نیستی بیضگی هستی مرغی پیدا می شود اوّل که سر از قشر بیضهٔ آفرینش بیرون کند هنوز تنهٔ وی در بیضهٔ انانیّت مانده این بانگ کند که «انا الحق».
و چون تنه از بیضهٔ وجود برآورد پای وی در بیضه مانده این نوازند که «سبحانی ما اعظم شأنی.»
و چون از بیضهٔ هستی خود بکلّی خلاص یابد این نغمت سراید که: «انسلخت من جلدی کما تنسلخ الحیّهٔ من جلدها فاذا انا هو.» و چون در فضای هوای هویّت پرواز کردن گیرد این ترنم کند که: «ما فی الوجود سوی الله» و چون در نشیمن وحدت مقر سازد این ورد پردازد که: «فاعلم أنه لا اله الا الله.»
بیت
ای بیضهٔ مرغ لامکانی که توی
پروانهٔ شمع کن فکانی که توی
چون بیضه اگر بمرغ تسلیم شوی
آن مرغ شوی که مرغ دانی که توی
بازماندگان بیضهٔ وجود را از شاهبازان عالم نیستی چه خبر که در فضای نیستی کدام صید در چنگال همّت می آرند.
نظم
فراز کنگرهٔ کبریاش بازانند
فرشته صید و پیمبر شکار وسبحان گیر
اگر وقتی سر از بیضهٔ وجود برآوری و به پر و بال بی خودی پرواز کنی در زیر قباب غیرت مرغان او را مشاهده کنی بازدانی که:
شعر
مرغان او هر آنچه از آن آشیان پرند
بس بی خودند جمله و بی بال و بی پرند
شهباز حضرتند دو دیده بدوخته
تا جز بر وی شاه بکونین ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقّه یافته
تا وقت صید نیز بجز شاه نشکرند
از تنگنای هفت و شش و پنج و چار و سه
پرواز چون کنند زدوکون بگذرند
زان میل هشت دانهٔ جنّت نمی کنند
کز مرغزار عالم وحدت همی چرند
چون گلشن بهشت نیاید بچشمشان
کی سر بزیر گلخن دنیا درآوردند
اندر قمار خانهٔ وحدت بیک سه شش
نقد چهار هر دو جهان باز می برند
ساقی شراب صاف تجلّی چو در دهد
خمخانهٔ وجود بیکدم فرو خورند
زان سوی دامن حدثان سر بر آورند
وقتی که سر بجیب تحیّر فرو برند
جز مکمن جلال نسازند آشیان
چون زین نشیمن بشریّت برون پرند
نجما چو خاک پای سگ کویشان شدی
امّیدوار باش کز ایشانت بشمرند
هیچ بیضهٔ وجود انسانی نباشد الاّ که به تربیت مرغی محتاج باشد تا مرغ حقیقی اور ا از بیضهٔ وجود مجازی بیرون آورد که سیّد اوّلین و آخرین را صلی الله علیه در بدایت حالت بمرغ جبرئیل حاجت آمد تا اور ا از بیضهٔ وجود بقاب قوسین بیرون آورد.
اما عجب سرّیست اگر چه بیضهٔ وجودش بمرغ جبرئیل محتاج بود امّا بیضهٔ او نه بیضهٔ مرغ جبرئیل بود چنانکه وقت باشد که بیضهٔ بط در زیر مرغ خانگی نهند تا بط بچه بیرون آورد ولکن بط بچه از پس مرغ می دود تا بکنار دریا رسد مرغ خانگی بر کنار دریا بازایستد زهره ندارد که قدم در دریا نهد، بط بچه مرغ بر کنار دریا بگذارد و بی تحاشی در دریا رود و هیچ نیندیشد.
بیت
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود
مرغ تا این ساعت می پنداشت که بچه بدون محتاجست چون دریا پیش آمد بدانست که او خود از جنس او نیست.
بیضهٔ مرغ وجود روح محمّد صلی الله علیه در دریای هستی تا بسدرهٔ المنتهی رسید جبرئیل مرغ ار محمّد را صلی الله علیه می برد چون بدریای قاب قوسین رسید جبرئیل گفت: «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت.»
محمد صلی الله علیه بط بچهٔ آن دریا بود بی توقف در دریای «او ادنی» آمد و بی واسطه بزّقهٔ «فأوحی الی عبده ما اوحی» مشرّف گشت.
هر بیضه ای که بی تربیت خواهد که طیران کند چون فلاسفه خود را در اسفل سافلین شبهات اندازد و بخیالات فاسد خود را هلاک کند و هرگز بمرغی نرسد و از مشارب مرغان محروم ماند بل که استعداد بیضگی چنان باطل شود که شایستگی استخراج مرغی از بیضهٔ وجود او برخیزد تا اگر هزار پیغمبر خواهد که در وی تصرّف کند و بتصرف دعوت بیضهٔ وجود او را در زیر پر و بال نبوت آورد این خطاب یابد که: «سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» چه بیضه را استعداد استخراج مرغی بدو نوع باطل شود یکی آنکه با صحّت بیضه خللی در اندرون بیضه بزرده برسد بنوعی از انواع که زرده بفساد آید و استعداد استخراج مرغی باطل شود.
و بیضهٔ وجود انسانی را چون اعتقادی فاسد در دل پدید آید و آن مؤکّد شود بادّلهٔ شبهات چنانکه در دل بیخ آن چنان راسخ شود که او پندارد که برهان قاطع است و بهیچ وجه قابل دیگر نباشد و هر چه جز معتقد اوست باطل و تمویه شناسد اینجا زردهٔ دل فساد پذیرفت و قابلیّت تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء ازو برخاست و استعداد مرغی حقیقی بکلّی باطل شد ازو این عبارت کنند که: «ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوهٔ و لهم عذاب عظیم.»
و در موضعی دیگر از احوال آن مغروران سرگشته این خبر می دهد «قل هل ننبئّکم بالاخسرین أعمالاً، الذّین ضلّ سعیهم فی الحیوهٔ الدنیا و هم یحسبون أنهّم یحسنون صنعاً.»
نوع دوم آنکه چون بیضه شکسته استعداد بکلّی باطل گردد هم چنین بیضهٔ وجود انسانی چون بمرگ شکسته شود استعداد کمال یافتن باطل شود که: «یموت المرئ علی ما عاش فیه وی حشر علی مامات علیه.»
پس صورت بیضگی طلسمی است که بر روی گنج مرغی بسته اند هم بدستکاری مرغ آن طلسم بتوان گشود بیضه هر چند خواهد تا بی تصرّف مرغ بسرّ گنج مرغی خود رسد و بنداین طلسم بگشاید میسّر نشود جز بستلیم مرغ تا مرغ بتصرف ولایت مرغی در نهاد بیضه بند طلسم بیضگی بگشاید و گنج مرغی را در فنای بیضگی به بیضه نماید تا آنکه گوید:
بیت
از گنج و طلسم قصّه ای بشنودم
در جستن گنج جان و تن فرسوم
چون بند طلسم گنج را بگشودم
خود گنج و طلسم گنج هم من بودم
و همچنین بند طلسم بیضهٔ انسانیّت بی تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء کس بعقل نتواند گشود و بسرّ گنج مرغی ولایت نتواند رسید تا تسلیم تصرفات مرغان کامل این راه نشود پیش از آنکه اعتقادی فاصد استعداد زردهٔ دل بفساد آورد تا بضربهٔ ملک الموت پوست بیضهٔ انسانی شکسته شود که مرگ عبارت از آنست تا دست عنایت «یحبّهم» تاج کرامت «یحبّونه» بر سر کدام صاحب سعادت نهد و دولت سر بگریبان جان کدام مقبل برکند.
رباعی
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما ترا تنها نیست
لکن قد این قبا بهر بالا نیست
تسلیم شدن تصرف ولایت این مرغان را عشقی کامل باید این کار بمجرد تمنّی بر نمی آید که: «لیس الدّین بالتّمنّی» مدعیان طلب این حدیث بسیار برنگ و بوی صادقان پیدا می شوند و می خواهند که بتکلّف این حدیث بر خود بندند نمی دانند که هر که بر خود بندد بر خود خندد لاجرم ازین جستجوی جز برنگ و بوی نمی رسند و ازین تک و پوی بگفت و گوی قانع می شوند نمی دانند که:
دعوّی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش درهر بیان نگنجد
عزّجلال وصلش جبریل درنیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی زتاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی زفضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون برآید
مرغیست کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذرّه بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لمعه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بی دلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکانی نیابی، در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گذارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی زوصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
نجما حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل رنیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محالست
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
آنها که در جست و جوی این حدیث بگفت و گوی قانع شده اند بر ساحل این بحرشان چون دریا خشک لب می باید بود.
بیت
بدبخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود
در قعر بحر محیط معرفت بسرّ گوهر «کنت کنزاً مخفیاً» جز غوّاصان جان باز عاشق پیشه نمی رسند تردامنان عقل پر اندیشه را درین بیشه راه نیست عاقلان از جمال شمع این حدیث بنظاره نوری از دور قانع شده اند عاشقان پروانه صفت بدیوانگی پروانگی دست ردّ بر روی عقل بهانه جوی خودپرست باز نهاده اند و همگی هستی خود را بر اشعّهٔ جمال شمع ایثار کرده اند لاجرم دست مراد در گردن وصال آوردند.
شعر
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه ا زخرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تابو که کنید دست در گردن شمع
اگر پروانه بدانستی که چون وجود ممجازی خود بر جمال شمع بازد شمع او را بوجود حقیقی خود بنوازد هرگز بذل هستی نتوانستی کرد.
شعر
با سوز غم تو دل از آنسازد
تا بو که دمی وصل توش بنوازد
پروانه از آن وجود بازد بر شمع
کو نیز برو وجود خود می بازد
بیش ازین بزبان قلم دو زبان در روی کاغذ دو روی سخن عقل دو الک باز و عشق غمّاز نمی توان گفت.
بیت
تا قیامت شرح عشقش دادمی
گر کسی بودی که باور داشتی
خوانندگان این قصّه پر غصّه را از اریحیّت همّت بر هفوات قلم رقم عفو باید کشید و بعین الرّضا بدین نوباوهٔ غیب بی ریب باید نگرید و سرّ این درج گهر بدست نیاز باید گشود و قدم درین بادیهٔ بی پایان از سر اعتقاد باید نهاد تا بو که بمقصد و مقصودی توان رسید «وفقّنا الله و ایّاکم سلوک سبیل الرّشاد و رزقنا الاستقامهٔ علی قدم السّداد فی متابعهٔ سیّدالانبیاء و المرسلین محمّد المصطفی صلّی الله علیه و علی آله الطّیبیّن الطاهرین اجمعین استتبّت کتابهٔ هذا الرّساله المشحونهٔ بحقائق الاسرار و دقائق الابرار فی المدرسهٔ العلائیّهٔ المبنیّهٔ بسبزوار لازالت سدّتها مزار الاخیار و مدار الاحرار خدمهٔ ً لخزانه کتب صاحبها الّذی هو منزل الطاف الرّبانیّهٔ و محمل اعطاف السّبحانیّهٔ صاحب المکاشفات العالم باسار الکائنات شیخ المشایخ و الوزراء قطب الاولیاء و الاصفیاء کهف الخلایق کاشف الحقائق علاء الحق و الدّنیا و الدّین وجیه الاسلام و المسلمین مربی العلماء و الفضلاء مقوی الضعفاء و الفقرأ متّع الله اهل الاسلام بدوام بقائه و اعلی العالم الدّین بیمن روانه علی مجری قلم الفقیر الحقیر المسکین خادم الفقراء محبّ العلماء ابی الفتح جلالی الجّمالی المّاد لاهل المعالی فی العاشر من شهر المّعظم رمضان بتوفیق الواهب المنّان لسنهٔ اربع و سبعمائه حامداً و مصلیاً».
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نقش بسته نام خطت با سرشت ما
این حرف شد ز روز ازل سرنوشت ما
کارم به سینه تخم وفای تو کشتن است
خود عقل خنده میزند از کار و کشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش
لطف تو خود نمی نگرد خوب و زشت ما
ای شیخ شهر اگر به خرابات بگذری
رشک آیدت ز کلبه ی همچون بهشت ما
بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی
بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲
بیا ای از خط سبزت هزاران داغ بر دلها
مرو کز اشک مشتاقان به خون آغشته منزلها
به تقصیر وفا عیبم مکن، کز آب چشم من
هنوز اندر رهت تخم وفا می روید از گلها
گر از گردون ملالی باشدت، بر عشق املا کن
که عشق آمد در این شکل مدور حل مشکلها
حریف بزم رندان را چه فکر از انتظار من
که پر می سوزد این پروانه را زان شمع محفلها
در این میخانه گر صدر قبولی آرزو داری
چو شاهی همتی در یوزه میکن از در دلها