عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
مشتاق جمال روی جان افروزم
از آتش شوق دایما می سوزم
معشوق چو شد معلم اسرارم
در مکتب عشق عاشقی آموزم
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
دریای دلم نه قعر دارد نه کران
چون ذره به پیش او همه کون و مکان
دل مظهر علم حق بود ای نادان
پیدا و نهان ازآن درو گشته عیان
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
رندیم و حریف شاهد و پیمانه
مخمور دو چشم جادوی مستانه
از روز ازل نصیب ما عشق تو بود
زان روی شدم بعاشقی افسانه
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
تا سنبل زلف تو برآشفت بروی
خلق از پی جست وجو شده کوی بکوی
خواهی نشود واقف اسرار تو کس
عارف که ترا بدید گفتی که مگوی
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
بحرست مرا جام می و حق ساقی
مستی ز شراب نور وجه باقی
هر لحظه هزار بحر می نوشیدم
سیراب نشد جان من از مشتاقی
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
ای در دل هر ذره ز تو سودائی
از مهر جمال تو جهان شیدائی
مست از می وصل تو چنانم که دگر
از هستی خویش نیستم پروائی
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
تا مستی هستیت نگردد لاشی
از جام وصال او کجا نوشی می
تا در نظرت نقش توئی می ماند
در کوی حقیقت نبری هرگز پی
اسیری لاهیجی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
جنبش بحر عشق پیداشد
موج زد نقش ما هویدا شد
گشت دریا عیان بصورت ما
مائی ما نمود دریا شد
هر دو عالم بنقش ما بنمود
اصل جمله حقیقت ما شد
قلزم عشق زد نفس در دم
جمله کاینات پیدا شد
تا نماید کمال خود پیدا
عشق از خانه سوی صحرا شد
عشق برخود لباس هر دو جهان
چون بیاراست آشکارا شد
حسن خود در لباس زیبا دید
عاشق خویش گشت و شیدا شد
نام خود کرد عاشق و معشوق
گاه مجنون و گاه لیلا شد
غیر او نیست در جهان موجود
بیند آنکو بعشق بینا شد
که جهان موجهای این دریاست
موج دریا و یکیست غیر کجاست
غیرت عشق اینچنین فرمود
که نباشد بغیر او موجود
تا نه بیند جمال او غیری
خویشتن را بنقش جمله نمود
هر زمان کسوت دگر پوشید
لحظه لحظه بحسن دیگر بود
همه او بود طالب و مطلوب
غیر او نیست شاهد و مشهود
این همه نقش های گوناگون
در حقیقت بجز نمود نبود
مهر رویش ز پرده ذرات
چونکه بنمود جان ما آسود
جمله عالم نمود در نظرم
نقش موجی بروی بحر وجود
هر دو عالم ظهور یک عشق است
گر نظر میکنی بعین شهود
دل چو دریافت ذوق حالت عشق
پرده از روی راز خویش گشود
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
من یقین و گمان نمی دانم
علم و معنی بیان نمی دانم
من مقامات و حال و کشف و شهود
بی نشان و نشان نمی دانم
من تجلی و نور و ذوق و سماع
صحو و محو و عیان نمی دانم
عقل و نفس و ملائک و ارکان
لامکان و مکان نمی دانم
هر دو عالم بدیده در نارم
این جهان آن جهان نمی دانم
غیر یک نقطه اندرین ادوار
هیچ دور و زمان نمی دانم
غیر آن یک حقیقت مطلق
آشکار و نهان نمی دانم
غیر یک نور منبسط بجهان
من زمین آسمان نمی دانم
وصف آن واحد کثیرنما
همچو این یک بیان نمی دانم
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
شاهد عشق حسن خود پیدا
کرد اول بصورت اسما
پس برون کرد سر ز جیب جهان
گشت پیدا بکسوت اشیا
هر زمانی جمال او ظاهر
می نماید بنقش ما و شما
عشق هر دم ظهور دیگر داشت
زان کند نقش مختلف پیدا
هر دم از کوی سربرون آرد
روی دیگر نماید او هر جا
هر زمان جلوه دگر دارد
حسن رویش بدیده بینا
عشق با حسن خویش می بازد
متهم کرده وامق و عذرا
مهر حسنش ز روی هر ذره
می توان دید هم بدیده ما
میخروشد محیط عشق دگر
میرساند بگوش جمله صدا
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
ما خراباتیان می نوشیم
خرقه زهد را کجا پوشیم
از پی شاهد و شراب مدام
در ره جست و جو بجان کوشیم
هر دو عالم روان بیک جرعه
گر ز ما می خرند بفروشیم
ز آتش شوق شاهد و باده
همچو خنب شراب در جوشیم
در خرابات عشق مست و خراب
بی خبر از خودیم و مدهوشیم
ساقیا از شراب لعل لبت
مست و لایعقلیم و بیهوشیم
وقت آن شد که سوی بحر رویم
هفت دریا بیک نفس نوشیم
غوطه در بحر بی کرانه زنیم
عین دریا شویم و بخروشیم
پس ببانگ بلند می گوئیم
از کس این راز را نمی پوشیم
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
عالمی پر ز شور می بینم
دلبری بس غیور می بینم
از سر کوی عشق عالم سوز
عقل را دور دور می بینم
ز آفتاب جمال او عالم
دایما غرق نور می بینم
از دم جانفزای لعل لبش
هر نفس نفخ صور می بینم
در تماشای جلوه رویش
جان و دل در حضور می بینم
شاهد حسن او بصد جلوه
دم بدم در ظهور می بینم
در تجلی حسن او هر دم
عالمی بی شعور می بینم
هرکه دارد گمان که غیری هست
در یقینش قصور می بینم
هر کسی کو نشان عشق بخواند
گفت بین السطور می بینم
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
مرحبا ترک مست یغمائی
دل ز ما می بری برعنائی
در جهان نیست کس بتو مانند
بی نظیری بحسن و زیبائی
تا جمال تو بینم از همه رو
در جهان گشته ام تماشائی
مظهر حسن با کمال تو بود
هرچه دیدم نهان و پیدائی
چون بهر جا جمال تو بنمود
عاشقانرا دلی است هر جائی
تا بتابید مهر رخسارت
ذره سان گشته ایم شیدائی
محو مطلق شود همه عالم
گر نقاب از جمال بگشائی
شاهد عشق می نماید رو
از پس پرده من و مائی
باز بینی بنور عشق عیان
چون ترا شد بعشق بینائی
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
در خرابات ما گذر نکند
هر که از خویشتن سفر نکند
آه کان دلبر خراباتی
هیچ برحال ما نظر نکند
ناله عاشقان شیدائی
در دل سنگ او اثر نکند
چنگ در زلف او تواند زد
هرکه ازکافری حذر نکند
یار با تو جمال ننماید
تا ترا از تو بی خبر نکند
هرکه محجوب کفر و دین باشد
دست با دوست در کمر نکند
این خرابات عشق دریاییست
مائی ما در او گذر نکند
عالم حیرتست و می دانم
عقل ازین جای سر بدر نکند
ما چه دانیم نقش عالم چیست
عشق ما را خبر اگر نکند
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
ما حریفان بزم رندانیم
مست جام وصال جانانیم
جرعه جام ماست بحر محیط
ما چه دریا دل و چه رندانیم
ما برندی و عشق ورزیدن
در همه کاینات دستانیم
نیست ما را خبر ز هشیاری
چون ز جام الست مستانیم
ما ز اوراق دفتر عالم
رقم حسن دوست میخوانیم
نیست حاجت مرا بظن و قیاس
ما ز اهل شهود و ایقانیم
ما بدیدار دوست پیوسته
واله و دنگ و مست و حیرانیم
بدی عاشقان مگو زاهد
همه را ما چو نیک می دانیم
کشف شد بر دلم چو این حالت
غیر ازین برزبان نمی رانیم
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
جان ما در هوای دلدارست
دل گرفتار عشق آن یارست
از شراب دو چشم مخمورش
جان گهی مست و گاه خمارست
دل ببازار عشق هر ساعت
وصل او را بجان خریدارست
جان ما را ببزمگاه شهود
دیده دایم بروی دلدارست
در خرابات عشق با شاهد
عاشقانرا چه عیش و بازارست
می نماید جمال دوست عیان
دیده بگشا که وقت دیدارست
حسن او بیند از دو کون عیان
دل که از نقش غیر بیزارست
عشق را جلوه هاست بی غایت
هر دو عالم ازو نمودارست
چون زبانم بعشق گویا شد
با تو گوید کزین خبردارست
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
شاهد حسن او نمود عیان
خویشتن در لباس کون و مکان
در پس پرده همه ذرات
آفتاب جمال اوست نهان
دم بدم در لباس مستوری
جلوه ها میکند رخ جانان
حسن او هر زمان بروی دگر
آشکارا شود بدیده جان
جام گیتی نماست عارض دوست
که نماید ازو عکوس جهان
حسن رخسار او عیان دیدم
در مزایای جمله اعیان
هر چه بینی نشان آن یارست
غیر او را کجاست نام و نشان
یار هر دم جمال خود پیدا
می نماید بصورت اکوان
گشت روشن چو آفتاب منیر
براسیری ز عین علم و عیان
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
الا ای دلبر شوخ جفاکار
مرا با من بلطف خویش مگذار
که ما و من حجاب راه ما شد
حجاب ما بفضل از پیش بردار
چو برخیزد خیال ما ز پیشم
مگر بینم دمی بی پرده دیدار
جهانرا مظهر حسن تو بینم
بهر جا رو نموده بهر اظهار
که تا نبود نشان و نام عالم
ز روی خود برافکن پرده ای یار
دمی معشوق خود شو عاشق خود
ترا دایم چو با خود بود بازار
چنان مست مدام چشم یارم
که تا بودم نبودم هیچ هشیار
شراب وحدتش ما را چنان ساخت
که کثرت را نه بینم غیر پندار
بگو با خاص و عام این نکته روشن
اسیری چون شدی واقف ز اسرار
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
منم در عاشقی رسوای عالم
ز عشق تو شده شیدای عالم
برویت تا سواد زلف دیدم
فتاد اندر سرم سودای عالم
جهان از شوق رویت بیقرارست
که در خوبی توئی زیبای عالم
خرد تا مست شد از باده عشق
بمجنونیست سر غوغای عالم
ببحر وحدتش غرقم ندارم
نه پروای خود و پروای عالم
چو گشتم شادمان از وصل دلبر
فراغت دارم از غم های عالم
جهان روشن ز مهر روی یارست
که شد نور رخش دارای عالم
جهان خالی ز اغیارست دایم
که از یارست پر مأوای عالم
مترس از کس اسیری فاش میگو
ترا چون هست استغنای عالم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان است
چو پیدا شد جمال روی انور
برآمد از جهان الله اکبر
نسیم زلف عنبر بوی او ساخت
دماغ جمله عالم معطر
قد چون سرو او از عزو از ناز
لباس جان و تن راکرد دربر
جهان از حسن او برداشت حظی
رسید آخر بآدم حظ اوفر
بهر دم جلوه دیگر نماید
نشد هرگز یکی جلوه مکرر
زهی حسن جهان آرا که خود را
دمادم می نماید نوع دیگر
یکی معنی است گر صد گر هزارست
بصورتهای گوناگون مصور
چو روی نوربخشش گشت ظاهر
ز نورش جمله عالم شد منور
چو زیر پرده عالم اسیری
بدیدی روی او زین پرده بگذر
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
جهان مرآت حسن دلبرماست
رخش ز آئینه هر ذره پیداست
بود قایم بهستی نیست دایم
که قیوم جهان بودن خداراست
رخش آئینه گیتی نما شد
که اندر وی همه عالم هویداست
مرا از خط و خالش گشت روشن
که روی خوب او عالم بیاراست
نگنجد ما و من در بزم وصلش
که بزم وصل جانان بی من و ماست
بزیر پرده زلف سیاهش
رخ پر نور او یا رب چه زیباست
اگر خواهی که گردد برتو روشن
بدست آور دلی کو سرشناساست
منور کن بنور معرفت دل
که پیش عارف این آمد ره راست
درو بنگر که بینی چون اسیری
که هر ذره بدین معنی چه گویاست
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
همه عالم بچشم من سیاهست
که زلفش پرده روی چو ماهست
کسی کایات حسنش را نخواند
ز اوراق جهان، او دل سیاهست
هرآنکو منکر دیدار یارست
همه طاعات او عین گناهست
کسی را نقد عرفان گشت حاصل
که او فارغ ز فکر مال و جاهست
بمعشوق ار چه ره بسیار باشد
طریق عاشقی الحق چه راهست
بوصل او کجا ره می توان برد
بما تا ذره مائی ما هست
به پیش آنکه دارد روشناسی
جهان آئینه دار روی شاهست
اسیری آفتاب نوربخش است
که ذرات دو عالم را پناهست
مرا از هاتف غیبی دمادم
رسد این نکته چندین سال و ماهست
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
ز شور جلوه های بی نهایت
پر از آشوب و غوغا شد ولایت
همه عالم پر از روح و صفا شد
ز انوار جمال جانفزایت
توئی معشوق و عالم جمله عاشق
چنین بودست قسمت از بدایت
طلب کردم همه عمر و ندیدم
بعالم هیچ مطلوبی ورایت
چو حسنت را نهایت نیست پیدا
نباشد شوق ما را نیز غایت
اگر یک لحظه دیدارم نمائی
هزاران جان و دل سازم فدایت
ندانم از چه روی خویش پوشی
چو عالم هست مشتاق لقایت
بیا بنمابعالم روی خوبت
جهان روشن کن از نور هدایت
همه ذرات گوید چون اسیری
چو پیدا شد رخ گیتی نمایت
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
دلا گر طالبی یکدم میارام
که تا شاید بدست آری دلارام
تن اندر محنت و اندوه درده
مگر که توسن نفست شود رام
کنون عمریست کاندر راه عشقش
بناکامی مرا بگذشت ایام
درین اندیشه بودم گاه و بیگاه
که از غیبم ندا آمد که ای خام
برو در خود تفکر کن زمانی
ترا از تو شود حاصل همه کام
اگرچه حسن رویش را بعالم
ظهوری بود و خواهد بود مادام
ولی ظاهر بانسان شد حقیقت
که جز انسان نیابی مظهر تام
اسیری چون جمال نوربخشش
که ماه و مهر نور از وی کند وام
عیان از پرده هر ذره دیدی
باطراف جهان بفرست پیغام
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
اسیری لاهیجی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
چو شاه از جای خود عزم سفر کرد
سپاه و لشکر خود را خبر کرد
چو دید آن شه که عالم هست ویران
ز گنج خویشتن کارش چو زر کرد
سپاه شاه را چون بود جا تنگ
بیک دم لشکر خود دربدر کرد
چو شه عادل رعیت عدل جو بود
بعدل خود جهان با زیب و فر کرد
سپاهش چون رعیت پرور آمد
گدایان را امیر معتبر کرد
بآخر آفتاب روی خوبش
ز نور خود جهان را چون قمر کرد
بروی خود فکند از عز نقابی
ز شوقش خلق را بی پا و سر کرد
بجست و جوی او بودم که ناگاه
به لطف خود دمی بر من گذر کرد
بزیر پرده چون دیدش اسیری
جهان را زین خبر صاحب نظر کرد
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
بدرد دل گرفتارم ندانم
که جان بردن ز دست غم توانم
شدم درمانده رنج فراقت
بوصل خود بکن درمان جانم
دمی بنما مرا بی پرده دیدار
ز قید هستی خود وارهانم
چنان حیران حسن خویش سازم
که از فکر دو عالم بازمانم
چو بینم بی رقیبان وصل دلبر
بعالم پادشاه کامرانم
چو دیدم حسن تو ز اوراق عالم
جهانرا مصحف روی تو خوانم
چو بنمودی جمال نوربخشت
بسان ذره سرگردان از آنم
اسیری جلوه روی چو ماهش
چو دیدی از جهان بیشک برانم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
مدام از باده لعل تو مستم
چو چشم پرخمارت می پرستم
بمجنونی شدم سردفتر عشق
زمام عقل شد کلی ز دستم
نگردم تا ابد هشیار دیگر
چو مست از باده جام الستم
نبودم برخلاف رایت ای دوست
ازآن روزی که باتو عهد بستم
چو افکندی نقاب از روی چون ماه
ز قید کفر و دین یکباره رستم
چو دل برخاست کلی از سرجان
ببزم وصل جانان خوش نشستم
چو گشتم نیست در دریای هستی
نه موجم این زمان دریای هستم
شدم رند و خراباتی و می خوار
ز مستی توبه و تقوی شکستم
اسیری چون شدی مست از می عشق
کنم این سر عیان چون مست مستم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
دلا کار دو عالم شد بکامت
نشان عشق چون آمد بنامت
عیان از روی جمله حسن او بین
چو اقلیم شهود آمد مقامت
ز تیغ غمزه آن چشم خونریز
نخواهم برد جان آخر سلامت
بیا بنشین و بنشان فتنه از پا
که پیدا شد قیامت از قیامت
تو شاه حسنی و عالم گدایت
توئی خواجه جهان جمله غلامت
زمال و ملک عالم بی نیازم
چو گنج معرفت کردی کرامت
چو حاصل شد مرا امروز دیدار
نیم موقوف فردای قیامت
ز زیر پرده هر ذره بینم
ز خورشید جمالت صد علامت
اسیری میرسد از جمله عالم
بگوش جان خطابی بردوامت
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
مائیم حجاب روی دلدار
پنهان بنقاب ماست آن یار
مائی ز میان اگر برافتد
روی چو مهش شود پیدیدار
در کسوت هر چه گشت موجود
بنمود جمال دوست رخسار
آن یار جمال خود عیان کرد
برصورت و نقش جمله اغیار
هر چند ظهور بیشتر کرد
میگشت نهان تر او بهر بار
از فرط ظهور گشت مخفی
در عین خفا نمود اظهار
تا نقش دگر ظهور یابد
پیوسته نماید او باطوار
گه زاهد و گاه می پرست است
گه مست نمود گاه هشیار
چون نقش عجب برآب زد او
گشتند خلایقش طلبکار
دیوانه دلی از آن میانه
گفتش که ز رخ نقاب بردار
گفتند حجاب هستی تست
خود را ز حجاب خود برون آر
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
ساقی بشراب گیر دستم
پرکن قدحی که می پرستم
از جام و سبو گذشت کارم
بگشا سرخنب و ده بدستم
هشیاری ما دگر محالست
چون مست ز باده الستم
می خواره و رندم و نظر باز
من با تو نمودم آنچه هستم
خاک ره پیر می فروشم
کز باده عشق ساخت مستم
شد منزل ما مقام اعلا
تا بردر او چو خاک پستم
گشتیم درست تر بمعیار
هرچند که داد او شکستم
ترسا صفت آمدم مجرد
زنار بعشق او چوبستم
کی یار درین وثاق گنجد
تا من ز خودی خود پرستم
برخاستم از خودی و بیخود
در بزم وصال او نشستم
از هستی خود تو هم برون آی
زین پرده نگر چگونه رستم
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
مائیم بطور دل چو موسی
بیهوش فتاده از تجلی
جان کرده گرو بعشق جانان
مجنون بهوای روی لیلی
در کوی قلندری ورندی
آزاده ز فکر دین و دنیا
حیران جمال و قامت یار
فارغ ز بهشت و حور و طوبی
در عشق و جنون و پاکبازی
در داده صلا بکوی دعوی
کردم گرو شراب و شاهد
زهد و ورع و صلاح و تقوی
بنمود بمن جمال اینجا
آن وعده که کرده شد بعقبی
عارست مرا بدولت فقر
از تخت کی و ز تاج کسری
پیدا و نهان جمال رویش
در پرده صورت است و معنی
از صورت هرچه روی بنمود
می بین رخش ار نه تو اعمی
خواهی که حجابها نماند
شو بیخبر از خودی چو موسی
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
ما مست شراب وصل یاریم
پروای خود و جهان نداریم
در آئینه جمال خوبان
ما دیده بروی یار داریم
ما صورت غیر یار هرگز
در خانه دل نمی گذاریم
عالم که نمود هستی اوست
در عین بقا فنا شماریم
تا شاهد وصل رو نماند
در کوی فنا در انتظاریم
از دست فنا چو جامه چاکیم
از جیب بقا سری برآریم
زان دم که شدیم مست عشقش
آسوده ز محنت خماریم
عالم همه پرده دار ماشد
ما بر رخ دوست پرده داریم
گر پرده ز روی کار افتد
ما پرده و پرده دار و یاریم
زین پرده برآ که یار پیداست
تا کی پس پرده خوار و زاریم
بردار نقاب خود ز رویش
تا کشف شود که در چه کاریم
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
برخیز دلا که وقت کارست
جانرا هوس وصال یارست
جانرا بغم جهان میالا
برکار جهان چه اعتبارست
می باش همیشه طالب یار
با غیر ندانمت چه کارست
جانی که گدای کوی او شد
از سلطنتش مدام عارست
آنجا که غنای فقر بنمود
فخرش همه عجز و افتقارست
آنکس که خلاصه جهان بود
بنگر که به فقرش افتخارست
از هر دو جهان فراغتی هست
آنرا که ببزم وصل بارست
تو گشته بچاه تن گرفتار
چشم دو جهان در انتظارست
زین اسفل سافلین برون آ
جایت چو حریم آن نگارست
از خویش نقاب خود برانداز
گر یار همیشه پرده دارست
این پرده چو رفت از میانه
چون جان بتو یار در کنارست
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
از پرده چو یار روی بنمود
دیدم که عیان بنقش ما بود
مهر رخ او چو جلوه گر شد
ذرات دو کون گشت موجود
حسنی که ز خود نهان همی کرد
بنگر بجهان چو فاش بنمود
در پرده نهان شد و دگر بار
در جستن خویش راه پیمود
عاشق بجمال خویشتن شد
صد بوسه ز روی خویش بربود
در هر دو جهان کس این معما
جز عارف حق شناس نگشود
از عالم غیب شد روانه
آمد بشهود و گشت مشهود
هر لحظه نمود رخ بطوری
گه عابد و گاه بود معبود
شد پرده روی جانفزایش
مایی که بود نمود بی بود
هرکس که فکند پرده بر در
در خلوت وصل او بیاسود
اول ز خودی خود گذر کن
وآنگاه نگر بروی مقصود
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
چون عشق تو در دلم درآمد
جان در طلب تو برسر آمد
در کوی تو جان ببوی وصلت
پیوسته چو حلقه بردرآمد
دل در هوس جمال جانان
از جان و جهان بکل برآمد
از هر که دوای درد جستم
گفت این ز علاج برترآمد
در روی زمین چو کس ندیدم
کو درصدد دوا درآمد
شهباز دلم نمود پرواز
زین شوق و به آسمان برآمد
چندانکه ز بهر چاره کار
گردد فلک و ملک برآمد
کس چاره کار ما ندانست
از غیب ندای در خور آمد
کای طالب یار چاره کار
کان چاره بوصل رهبر آمد
بشنو که نه کار هر کسی هست
آن کار یکی قلندر آمد
آن چاره کار جز فنا نیست
شد محو که یار در بر آمد
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
چون یار ز خانه سوی صحرا
آمد بدر از پی تماشا
کس را چو نبود تاب دیدار
افکند برخ نقابها را
آمد بنظاره گاه عالم
در منزل عشق کرد مأوا
در گلشن عشق خانه ساخت
پیوسته بعیش بود آنجا
در زیر نقاب عشق بازی
می کرد همیشه یار با ما
نقد دل و دین و رخت جانم
ترک غم عشق کرد یغما
کلی چو اسیر عشق گشتم
از صبر و خرد شدم مبرا
گفتم بهوای مهر رویت
شد جان و دلم چو ذره شیدا
بردار ز رخ نقاب عزت
بی پرده بما جمال بنما
گفتند اگر تو مرد عشقی
بشنو سخن درست یارا
هستی تو پرده رخ ماست
از پرده خود بکل برون آ
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
عمری بهوای زلف و رویش
سودازده بودمی چو مویش
افسانه کاینات گشتم
در آرزوی رخ نکویش
با هرکه شدم دمی مصاحب
می گفت سخن زرنگ و بویش
عشقم همه دم زیاده میشد
دیوانه بدم در آرزویش
پیوسته چو چرخ در تکاپو
بودم بجهان بجست و جویش
با دشمن و دوست فاش و پنهان
همواره بدم بگفت و گویش
عمرم همه در فراق بگذشت
کی بوکه شویم روبرویش
هرجا که نشان محرمی بود
رفتم بدر سرای و کویش
جستم ره وصل یارو هر کس
گفتند ره دگر بسویش
رندی بترانه گفت آخر
گر زانکه شدی تو وصل جویش
بگذر ز توئی که شد درین راه
بود تو حجاب تو بتویش
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
خورشید بذره چون نهانست
چون ذره بنور خود عیانست
هر ذره که او بمهر پیوست
برتر ز خیال عقل و جانست
حیف است که مهر روی جانان
مستور بپرده جهانست
از بهر چه نور عالم آرا
در ظلمت این و آن نهانست
خورشید رخش بجلوه آمد
ذرات جهان نمود آنست
در کنه جمال باکمالش
پیوسته یقین ما گمانست
هر ذره که در فضای هستی است
از مهر رخش درو نشانست
شد ما و تو پرده رخ دوست
عشق است که پرده ها درانست
گشتست نقاب حسن رویش
هرچه آن بجهان کن فکانست
مشکل که رسد بمنزل عشق
زاهد که ز بار خود گرانست
گو گر تو ز خود کناگیری
او با تو همیشه در میانست
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
روی تو که هست آفتابی
برجان و دلم فکند تابی
تابنده چو گشت بردلم نور
افتاد بجانم اضطرابی
گفتم که بشب چو خور برآید
این نیست مگر که ماهتابی
کردم چو نظر جمال او بود
افکند برخ دگر نقابی
فریاد ز جان ما برآمد
افتاد دلم به پیچ و تابی
از آتش درد و سوز جانم
دل ها همه گشته چون کبابی
گفتم که دگر حجاب بردار
گفتا چه تو در پی حجابی
هرچند درآمدم ز هر در
ننمود رخ او بهیچ بابی
دلبر ز پس حجاب ناگاه
بنمود بمن عجب خطابی
گفتا که ببحر هستی ما
هستی تو هست چون حبابی
این بود تو بود پرده ما
این پرده که تو ازو بتابی
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
بنمود جمال دوست پیدا
برصورت و نقش جمله اشیا
هر لحظه بجلوه دگرگون
بنمود جمال یار هر جا
در کسوت ما و من چو آمد
مائی و منی نمود با ما
پیدا به لباس وامق آمد
شد عاشق خود ز روی عذرا
مجنون شد و در هوای لیلی
دیوانه و مست گشت و شیدا
در صورت جانفزای خوبان
میکرد جمال خود تماشا
ازکثرت وصف ذات واحد
بنمود کثیر در نظرها
چون یار نمود نقش اغیار
شد ما و تو در میان هویدا
می بود عیان باسم دیگر
در صورت هرچه گشت پیدا
هریک بخودی شدند محجوب
برخاست ز عشق شور و غوغا
گفتم که حجاب ما اسیری است
بردار ز خود تو قید خود را
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱
ای که داری حسن جان افزای دوست
دررخ خوبان نظرکن بین که ظاهر حسن اوست
گر همی خواهی عیان بینی جمال روی یار
دل ز فکر غیر خالی کن که پیدا اندروست
پرشد از نور تجلی جمالش کاینات
جمله ذرات جهان روشن ازآن روی نکوست
آفتاب از پرده هر ذره بنماید جمال
گر نقاب زلف بردارد صبا از روی دوست
تا برخسارش پریشان گشت زلف عنبرین
همچو جان ما مشام جمله عالم مشکبوست
در فراق او صبوری چون ندارم یکنفس
از پی وصلش همیشه جان ما در جستجوست
چون اسیری از شراب عشق مستم از ازل
مستی مارا چه نسبت با صراحی و سبوست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲
یارم چو نقاب از رخ چون ماه گشودست
از پرده هر ذره بمن مهر نمودست
یک ذات بنقش دو جهان دید هویدا
هرکس که دل از زنگ دویی پاک ز دودست
تا یار ز خلوتگه خود رفت بصحرا
زان کوکبه آفاق پر از گفت و شنودست
زاهد چه شد آخر که شدی منکر عشاق
انکار تو در عشق بما گو ز چه بودست
جان و دل و دین دادم و وصل تو خریدم
در عشق مرا بین که چه سودا و چه سودست
جان من شوریده بدنام همیشه
مست می وصل تو علی رغم حسودست
یکسان برماوصل و فراقست اسیری
چون جان و دلم مست می جام شهودست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳
جام جهان نما دل انسان کامل است
مرآت حق نما بحقیقت همین دل است
دل مخزن خزاین سرالهی است
مقصود هر دو کون ز دل جو که حاصل است
مهر جمال دوست ز هر ذره عیان
بیند دلی که با مه رویش مقابل است
محروم شد ز دولت و از عمر برنخورد
هرکس که او ز لذت دیدار غافل است
جانا مجو ز خاطر من شادی و نشاط
ما را چو پای دل بغم عشق در گل است
زهاد را بجنت و حورست میل و دل
جانهای عاشقان بجمال تو مایل است
از قید هست و نیست اسیری چو وارهید
زان دم مرا بکوی وصال تو منزلست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۴
دوش دیدم یار مست و جمله اغیار مست
جام مست و باده مست و خانه خمار مست
جان ما مست و حریفان مست و ساقی مست مست
بزم مست و شاهد و مطرب همه یکبارمست
عقل مست و عشق مست و عاشق و معشوق مست
زهد مست و توبه مست و زاهد هشیار مست
کعبه و میخانه مست و مسجد و محراب مست
سنگ و چوب و گل همه مست و در و دیوار مست
گبر و ترسا و کلیسا مست و عیسی بود مست
دیر و ناقوس و صلیب و راهب و زنار مست
بت پرستان مست بودند و بت بتخانه مست
کافر و انکار مست و مؤمن و اقرار مست
رند دردآشام مست و شیخ و مولا بودمست
خرقه پوش شهرمست و جبه و دستار مست
علم و فتوی مست و مفتی مست و عالم بودمست
شبلی و منصور مست و ریسمان و دارمست
محتسب مست و عسس هم مست و شحنه بود مست
جمله اصناف مست و کوچه و بازار مست
صوفی ما مست و خلوت مست و ذوق و حال مست
هم مرید و پیر مست و طالب دیدار مست
جهل و عرفان مست و عارف مست و جاهل بود مست
سالک اطوار مست و صاحب اسرار مست
خاک وبادو آب و آتش جملگی بودند مست
انجم و افلاک مست و کوکب سیار مست
عقل کل مست و ملایک مست و جسم و روح مست
جبرئیل و وحی مست و احمدمختار مست
هم اسیری مست بود و جمله ذرات مست
کفر وایمان مست و دین و مذهب و دیندار مست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۵
درد عشقش مرهم جان منست
کفر عشقش عین ایمان منست
بی سرو سامان شدن در عشق دوست
هم بجان او که سامان منست
آیت دیوانگی و عاشقی
گوبیا خود خاص درشان منست
در نظربازی و قلاشی کنون
در همه آفاق دستان منست
جمله ذرات جهان تابان چو ماه
ز آفتاب روی جانان مست
قسم زاهد چیست زهدست و ریا
رندی و معشوق و می زان منست
چون سمند عشق دارم در رکاب
تا ابد هر لحظه جولان منست
درد درد عشق جانانست و بس
در دو عالم آنچه درمان منست
شاهد جان با اسیری شد یکی
ساقیا می ده که دوران منست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۶
هرکس که در حریم وصال تو محرم است
اورا فراغت از غم و شادی عالم است
در مجلس شهود کسی را که بار شد
فارغ ز جست و جو همه دم شاد و بی غمست
دل را صفا و نور بود از رخت ولی
جانم ز فکر زلف پریشان چه درهم است
مونس نگشت با خرد و صبر یکنفس
جانی که او بعشق تو پیوسته همدم است
هرکو ز جهل منکر ارباب معنی است
دیو است اگر بصورت از اولاد آدم است
در راه فقر هرکه ز دنیا و دین گذشت
او بایزید وقت خود و ابن ادهم است
دارد بجان تو چو اسیری سعادتی
هر دل که او بدولت دیدار خرم است
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۷
چو از عالم جمال او عیانست
بعالم ازچه رو رویش نهانست
نظر کن در مزایای دو عالم
ببین عکس رخ او چون عیانست
رخ چون آفتاب یار تابان
ز روی جمله ذرات جهانست
جهان بی جلوه رخسار جانان
بجان او که بی نام و نشانست
ز روی ماهرویان بین جمالش
که عکس او عیان از مه رخانست
بما هر دم به حسنی رخ نماید
چه یار دلفریب و وه چه جانست
جهان شد مظهر حسن رخ او
جمالش ظاهر از کون و مکانست
بسر آن دهان کی راه یابد
مگر آن کو بغایت نکته دانست
ز بحر عشق کی جوید کناری
اسیری چون بجان اندر میانست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۸
مائیم و عشق و مهر و وفا هر کجا که هست
معشوق و ناز و جور و جفا هرکجا که هست
زاهد به آرزوی بهشت است و حور عین
عاشق در اشتیاق لقا هرکجا که هست
گر معتکف بکعبه و گر ساکنم به دیر
با ماست مونس دل ما هرکجا که هست
صاحب نظر که دیده بروی تو باز کرد
بیند عیان جمال ترا هر کجا که هست
یکذره نیست کز می عشق تو مست نیست
هشیار کو بماش نما هر کجا که هست
تا پرتو جمال تو دیدم بچشم جان
هستم بیاد روی شما هرکجا که هست
ای دل چو مست باده وصلی و بیخودی
میگو بخاص و عام صلا هرکجا که هست
پرگاروار باش بره آهنین قدم
در جست وجوی اهل خدا هر کجا که هست
زاندم که دید چان اسیری جمال دوست
باشد انیس نور و صفا هر کجا که هست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۹
یار در جانست و جان جویان که آن جانان کجاست
دل بدلبر همدم و پرسان ز جان کان جان کجاست
ای دل غافل چه مینالی ز درد فرقتش
من چو در عین وصالم آخر این هجران کجاست
می نماید عکس رخسارش ز مرآت جهان
حسن او پیداست از عالم بگو پنهان کجاست
یار در دل ساکن است ای جان چرا سرگشته ای
هر طرف جویی خبر کان منزل جانان کجاست
گشت پیدا حسن جانان در لباس جان و تن
دیده بینا کجا و صاحب عرفان کجاست
یار نزدیکست و ره نزدیک و تو افتاده دور
سالک ره را بگو کان راه بی پایان کجاست
درد عاشق را دوا جز دیدن معشوق نیست
سوز عشقش را جز این مرهم دگر درمان کجاست
من که رند و عاشقم نه زاهد پرهیزگار
از لقای دوست مستم زهد سرگردان کجاست
گر نوا خواهی ز وصلش در ره عشاق رو
راه تو عشقست اسیری عقل بی سامان کجاست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۰
طالب وصل ترا خانه چه کعبه چه کنشت
مست دیدار ترا جای چه دوزخ چه بهشت
دست بیچون کرم طینت ما روز ازل
ز آتش عشق وز آب خم و پیمانه سرشت
هرچه در هر دو جهان صورت هستی دارد
جمله مرآت رخ اوست چه زیبا و چه زشت
روضه جنت عارف دل دانا باشد
که درو حور و قصورست و گل و لاله و کشت
خط اسرار قدم منشی دیوان قضا
پاک در دفتر دل از قلم صنع نوشت
تخم هرگونه چو دهقان فاحببت بریخت
در زمین دلم آنروز غم عشق تو کشت
خرم آن جان که جهان همچو اسیری دریافت
یکنفس دامن مطلوب دل از دست نهشت
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۱
یارم چو بناز و عشوه برخاست
فریاد برآمد از چپ و راست
هر سو چه روی بجست و جویش
ای دل بخودآ که یار با ماست
از تابش آفتاب رویش
ذرات دو کون مست و شیداست
از عشوه او جهان پرآشوب
وز قامت او چه فتنه برپاست
چشمش بفریب سحر جانست
زلفش چه بلا و دام دلهاست
برداشت ز رخ نقاب عزت
عالم به جمال خود بیاراست
جایی که نمود وحدت ذات
چه جای صفات و فعل و اسماست
آنجا همه یار و غیر محو است
آنجا نه حدیث لا و الاست
برتر ز خیال و وهم و عقل است
آنجا که اسیریا ترا جاست