عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 ابوالفرج رونی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷۷ - ایضاً له
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میل کرد آفتاب سوی شمال
                                    
روز فرسوده را قوی شد حال
باد بر شاخ کوفت شاخ درخت
خاک در بیخ دوخت بیخ نهال
کوه در آب رفت از آتش میغ
لاله آتش گرفت از آب زلال
سوسن خوش زبان بدید به گفت
با رسول سحر جواب و سؤال
گاو چشم دلیر و شوخ گشود
چشم در شیرمان شیر آغال
دایه نسترن همی برسد
بحق شیر یک جهان اطفال
ابر بخشنده بین که بخشیده است
در سواد و بیاض گیتی خال
سرو حیران نگر که آورد است
از خروش هزار دستان حال
بید را سایه ایست میلا میل
جوی را مایه ایست مالامال
درج رز درج گوهریست حرام
جام گل جام مسکریست حلال
شو در باغ کوب و بهمن چین
رو ره راغ گیر و سنبل مال
باده خواه و بیاد صاحب نوش
صاحب مکرم عدیم مثال
ثقة الملک طاهر بن علی
صدر اسلام و قبله اقبال
آسمانی که جرم کوکب او
نه هبوط آزماید و نه وبال
آفتابی که قرص قالب او
نه کسوف اقتضا کند نه زوال
حزم او سد رخنه یأجوج
عزم او رد حمله دجال
پیش طبعش گران هوای سبک
نزد حلمش سبک ثقال جبال
باز گرداند اژدهای دژم
شهد رفقش به سر که ماهی دال
پشت و پهلوی شور و فتنه به دوست
ساکن بستر کلال و ملال
ساعد و ساق دین و دولت از اوست
حامل طوق و باره و خلخال
هر زمان بردبارتر بیند
عاقل او را در اتساع مجال
هر زمان تازه روی تر یابد
سائل او را در اقتراح سؤال
کلک معروف او به عنف کشد
حلقه در گوش نیزه ابطال
رأی خندان او به خنده زند
خاک در چشم حیله محتال
اثر داغ یوز نگذارد
سعی راعیش بر سرین غزال
ای یمین تو مشرق حاجات
ای یسار تو مکسب آمال
بنده در گوشه ایست کز عطشت
زو به تف تشنه ماند آب زلال
صید او بی نوا چو صید حرم
کسب او کم بها چو کسب حلال
سزد از همت تو گر شب او
روز گردد به شغلی از اشغال
تا برادیست نام حاتم طی
تا بمردیست نام رستم زال
همه با فرخیت باد قران
همه با خرمیت باد وصال
کار تو به ز کار و شغل و ز شغل
ماه تو به ز ماه و سال ز سال
در پناهت نتیجه فضلا
در جنابت ضمیمه افضال
وامش از ابتلا بود چون کوه
کامش از احتما شکسته چو نال
                                                                    
                            روز فرسوده را قوی شد حال
باد بر شاخ کوفت شاخ درخت
خاک در بیخ دوخت بیخ نهال
کوه در آب رفت از آتش میغ
لاله آتش گرفت از آب زلال
سوسن خوش زبان بدید به گفت
با رسول سحر جواب و سؤال
گاو چشم دلیر و شوخ گشود
چشم در شیرمان شیر آغال
دایه نسترن همی برسد
بحق شیر یک جهان اطفال
ابر بخشنده بین که بخشیده است
در سواد و بیاض گیتی خال
سرو حیران نگر که آورد است
از خروش هزار دستان حال
بید را سایه ایست میلا میل
جوی را مایه ایست مالامال
درج رز درج گوهریست حرام
جام گل جام مسکریست حلال
شو در باغ کوب و بهمن چین
رو ره راغ گیر و سنبل مال
باده خواه و بیاد صاحب نوش
صاحب مکرم عدیم مثال
ثقة الملک طاهر بن علی
صدر اسلام و قبله اقبال
آسمانی که جرم کوکب او
نه هبوط آزماید و نه وبال
آفتابی که قرص قالب او
نه کسوف اقتضا کند نه زوال
حزم او سد رخنه یأجوج
عزم او رد حمله دجال
پیش طبعش گران هوای سبک
نزد حلمش سبک ثقال جبال
باز گرداند اژدهای دژم
شهد رفقش به سر که ماهی دال
پشت و پهلوی شور و فتنه به دوست
ساکن بستر کلال و ملال
ساعد و ساق دین و دولت از اوست
حامل طوق و باره و خلخال
هر زمان بردبارتر بیند
عاقل او را در اتساع مجال
هر زمان تازه روی تر یابد
سائل او را در اقتراح سؤال
کلک معروف او به عنف کشد
حلقه در گوش نیزه ابطال
رأی خندان او به خنده زند
خاک در چشم حیله محتال
اثر داغ یوز نگذارد
سعی راعیش بر سرین غزال
ای یمین تو مشرق حاجات
ای یسار تو مکسب آمال
بنده در گوشه ایست کز عطشت
زو به تف تشنه ماند آب زلال
صید او بی نوا چو صید حرم
کسب او کم بها چو کسب حلال
سزد از همت تو گر شب او
روز گردد به شغلی از اشغال
تا برادیست نام حاتم طی
تا بمردیست نام رستم زال
همه با فرخیت باد قران
همه با خرمیت باد وصال
کار تو به ز کار و شغل و ز شغل
ماه تو به ز ماه و سال ز سال
در پناهت نتیجه فضلا
در جنابت ضمیمه افضال
وامش از ابتلا بود چون کوه
کامش از احتما شکسته چو نال
                                 ابوالفرج رونی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۸۰ - ایضاً له
                            
                            
                            
                        
                                 ابوالفرج رونی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۸۲ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم و پسرش شیرزاد عضدالدولة
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نو گشت به فر ملک این صفه زرین
                                    
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
                                                                    
                            این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
                                 ابوالفرج رونی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۸۳ - ایضاً له
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سپاه دولت و دیدن اندر آمدست بزین
                                    
همی به غز نهد روی پشت دولت و دین
جهان سیاست او را بطوع داده ضمان
فلک سعادت او را بفتح گشته ضمین
قضا مطابق رأی و قدر موافق عزم
سپهر زیر رکاب و زمانه زیر نگین
ز بیم غارتش اکنون ملوک هندستان
کشیده رخت ز صحرا بحصن های حصین
یکی چو رنگ سبک سرزده بکوه و کمر
یکی چو روبه وحشی فرو شده بزمین
نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن
امل بگوید بر شامگاه مجلس این
کراست آن دل و زهره که در همه عالم
به پیش خسرو عالم نهد قدم گه کین
گر آن کران نکند رو بدوزدش در حال
گر این حذر نکند تن بدردش در حین
خدایگانا شاهنشها ز تو برسید
خدایگانی و شاهنشهی به علیین
توئی که تخت ز تو گشته باشکوه و بفر
توئی که بخت ز تو هست با یسار و یمین
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا بوزد باد و آب گیرد چین
به دست دوست بسای و به پای دشمن مال
به گوش نوش نیوش و به چشم حشمت بین
جهان مسخر حکم تو باد و چرخ مطیع
خدای ناصر عزم تو باد و بخت معین
                                                                    
                            همی به غز نهد روی پشت دولت و دین
جهان سیاست او را بطوع داده ضمان
فلک سعادت او را بفتح گشته ضمین
قضا مطابق رأی و قدر موافق عزم
سپهر زیر رکاب و زمانه زیر نگین
ز بیم غارتش اکنون ملوک هندستان
کشیده رخت ز صحرا بحصن های حصین
یکی چو رنگ سبک سرزده بکوه و کمر
یکی چو روبه وحشی فرو شده بزمین
نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن
امل بگوید بر شامگاه مجلس این
کراست آن دل و زهره که در همه عالم
به پیش خسرو عالم نهد قدم گه کین
گر آن کران نکند رو بدوزدش در حال
گر این حذر نکند تن بدردش در حین
خدایگانا شاهنشها ز تو برسید
خدایگانی و شاهنشهی به علیین
توئی که تخت ز تو گشته باشکوه و بفر
توئی که بخت ز تو هست با یسار و یمین
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا بوزد باد و آب گیرد چین
به دست دوست بسای و به پای دشمن مال
به گوش نوش نیوش و به چشم حشمت بین
جهان مسخر حکم تو باد و چرخ مطیع
خدای ناصر عزم تو باد و بخت معین
                                 ابوالفرج رونی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۸۴ - ظاهرا در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم سروده شد در هنگامی که بغزو هندوستان بسیجیده بود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاد باش ای مطاع فتنه نشان
                                    
ای ز امن تو خفته فتنه ستان
ای برون تاخته کفایت تو
در عجب آرمیده شیطان
خورده از جام اهتمام تو آب
جگر خشک عالم عطشان
کرده در خشکزار سعی تو سبز
کشت امید کشور یاران
رمه ملک را پس از رستم
مهربان تر نبوده از تو شبان
بر سریرت نشانده گاه وداع
فلک ایدون چو رستم دستان
زین کرامات شایگان که سزد
به تو اقبال مقتدای جهان
علم و طبل و آلت و موکب
عهد و منشور و عهده دیوان
مهد در زیر مهد پیل سبک
اسب بر پشت اسب بار گران
چون دو کوهان دو کوه مرقدکش
چون دو پیکر دو ترک بسته میان
درجها پر نفائس بحرین
تختها پر بدایع امکان
سگ تازی و یوز و باز سپید
درع رومی و خود و تیغ و سنان
نیست بی لهو شکر هیچ دماغ
نیست بی لفظ شکر هیچ زبان
شرق تا غرب نجم دولت تو
نورگسترده بر زمین و زمان
قاف تا قاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان
ساقی نوش تست دور فلک
دایه شیر تست حکم قران
امر امر تو هر چه خواهی کن
نهی نهی تو هر چه باید دان
لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برز کوه گران
همه با رعد و برق ابر دژم
همه با حفظ و حزم به بر بیان
شهریارا بدره عمری
رایت جوگیان همی بنشان
نقدها را به مهر سلطانی
با زر قلب لوهیان برسان
سور دهلی که کار مرت کرد
قصد والیش بی سر و سامان
چون رسیدی بر آن حصار برآر
بیخ آن را به زور نوک سنان
بر النگی و بر سپاهش دم
آیت کل من علیها فان
تا که در آفتاب و سایه بود
روز شب عقد این گشایش آن
بر جهان آفتاب وار به تاب
حلیه ملک و سایه یزدان
گر نپایند بحر و بر تو بپای
ور نمانند سال و مه تو بمان
سازهای شگرف عمر تو ساز
رازهای شگفت غیب تو دان
دشمنان را به مال تاوان مال
دوستان را به خوان احسان خوان
                                                                    
                            ای ز امن تو خفته فتنه ستان
ای برون تاخته کفایت تو
در عجب آرمیده شیطان
خورده از جام اهتمام تو آب
جگر خشک عالم عطشان
کرده در خشکزار سعی تو سبز
کشت امید کشور یاران
رمه ملک را پس از رستم
مهربان تر نبوده از تو شبان
بر سریرت نشانده گاه وداع
فلک ایدون چو رستم دستان
زین کرامات شایگان که سزد
به تو اقبال مقتدای جهان
علم و طبل و آلت و موکب
عهد و منشور و عهده دیوان
مهد در زیر مهد پیل سبک
اسب بر پشت اسب بار گران
چون دو کوهان دو کوه مرقدکش
چون دو پیکر دو ترک بسته میان
درجها پر نفائس بحرین
تختها پر بدایع امکان
سگ تازی و یوز و باز سپید
درع رومی و خود و تیغ و سنان
نیست بی لهو شکر هیچ دماغ
نیست بی لفظ شکر هیچ زبان
شرق تا غرب نجم دولت تو
نورگسترده بر زمین و زمان
قاف تا قاف چتر حشمت تو
سایه افکنده بر مکین و مکان
ساقی نوش تست دور فلک
دایه شیر تست حکم قران
امر امر تو هر چه خواهی کن
نهی نهی تو هر چه باید دان
لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برز کوه گران
همه با رعد و برق ابر دژم
همه با حفظ و حزم به بر بیان
شهریارا بدره عمری
رایت جوگیان همی بنشان
نقدها را به مهر سلطانی
با زر قلب لوهیان برسان
سور دهلی که کار مرت کرد
قصد والیش بی سر و سامان
چون رسیدی بر آن حصار برآر
بیخ آن را به زور نوک سنان
بر النگی و بر سپاهش دم
آیت کل من علیها فان
تا که در آفتاب و سایه بود
روز شب عقد این گشایش آن
بر جهان آفتاب وار به تاب
حلیه ملک و سایه یزدان
گر نپایند بحر و بر تو بپای
ور نمانند سال و مه تو بمان
سازهای شگرف عمر تو ساز
رازهای شگفت غیب تو دان
دشمنان را به مال تاوان مال
دوستان را به خوان احسان خوان
                                 ابوالفرج رونی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۸۵ - در مدح ثقة الملک طاهر بن علی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ثقة الملک خاص و خازن شاه
                                    
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
جاه او نابسوده سایه چاه
صاف فضلش به بذل گشته رهی
چشم شعرش به شرع کرده نگاه
دستهای دراز نهی گران
شده از نهی منکرش کوتاه
میغ دوشا به بازوی و کف او
شیر دوشیده در گلوی گیاه
حبذا آن زمین که عبره کند
موکبش طول و عرض آن به سپاه
نه بدو ظلم را کنند مرح
نه در او قحط را دهند پناه
شیرش ارشیر آسمان باشد
بی اجل جرم او نگیرد راه
کوهش ار کوه کهربا باشد
بی بها طبع او نیابد کاه
شادباش ای چو عدل نوشروان
ذکر عدل تو سجده افواه
دیر زی ای چو سد اسکندر
سد حزم تو حایل بدخواه
عین فضلی و روزگار تراست
بر مراعات خلق وسعت گاه
دور چرخی . . .
در مهمات ملک سرعت ماه
هیچ دعوی نکرده همت تو
کز دو علوی نداشته دو گواه
هیچ منزل نکوفت اختر تو
بر دو نیر نساخته دو سپاه
کسی نگوید که . . .
سعی رفتن . . .
تا به زجر و به فال نیک بود
بر سر راه دیدن روباه
کام کام تو باد در نیکی
کار کار تو باد بر درگاه
قرن عمر تو سی و پنج ولی
سال قرن تو سیصد و پنجاه
                                                                    
                            خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
جاه او نابسوده سایه چاه
صاف فضلش به بذل گشته رهی
چشم شعرش به شرع کرده نگاه
دستهای دراز نهی گران
شده از نهی منکرش کوتاه
میغ دوشا به بازوی و کف او
شیر دوشیده در گلوی گیاه
حبذا آن زمین که عبره کند
موکبش طول و عرض آن به سپاه
نه بدو ظلم را کنند مرح
نه در او قحط را دهند پناه
شیرش ارشیر آسمان باشد
بی اجل جرم او نگیرد راه
کوهش ار کوه کهربا باشد
بی بها طبع او نیابد کاه
شادباش ای چو عدل نوشروان
ذکر عدل تو سجده افواه
دیر زی ای چو سد اسکندر
سد حزم تو حایل بدخواه
عین فضلی و روزگار تراست
بر مراعات خلق وسعت گاه
دور چرخی . . .
در مهمات ملک سرعت ماه
هیچ دعوی نکرده همت تو
کز دو علوی نداشته دو گواه
هیچ منزل نکوفت اختر تو
بر دو نیر نساخته دو سپاه
کسی نگوید که . . .
سعی رفتن . . .
تا به زجر و به فال نیک بود
بر سر راه دیدن روباه
کام کام تو باد در نیکی
کار کار تو باد بر درگاه
قرن عمر تو سی و پنج ولی
سال قرن تو سیصد و پنجاه
                                 ابوالفرج رونی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۸۶ - در مدح علاء الدین اسعد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای باد صبحدم که زدم روح پروری
                                    
خوشخو چو نوبهاری و خوشبو چو عنبری
هم طره بنفشه پریشان کنی به صبح
هم غنچه را به وقت سحر پیرهن دری
آن پیک رایگانی کز مهر پروران
پیغام سر به مهر بر دلبران بری
سوگند می دهم به خدا بر تو کان زمان
کز جیب صبحدم نفس خوش برآوری
برده گر گره ز درود و سلام من
الا به حضرت سر احرار نگذری
راد زمانه سرور عالم علاء دین
اسعد که هست مایه رادی و سروری
زو مشتری سعادت کلی همی برد
زیرا که اوست اسعد و سعد است مشتری
داده به مهر چهره زیباش روشنی
بر عرش جسته همت عالیش برتری
با نور رأی او نکند مهر هم روی
با جود دست او نکند ابر هم سری
طوقی ز منت او هر مه ز ماه نو
بر چشم خلق عرضه دهد چرخ چنبری
لطف نسیم خلد که جان در تن آورد
با لطف خلق او نکند خود برابری
ننشست هیچ کس چو وی اندر صف هنر
برخاست لاجرم فلک او را به چاکری
ای آنکه همتت چو کند خطبه علو
گردون هفت پایه کند میل منبری
قدرت ورای صفحه افلاک خیمه زد
از روی صورت ارچه بدین طارم اندری
فضل و سخا و همت و زین گونه ها هنر
هست از ستاره بیش ترا چون که بشمری
نی آنکه اندرو هنری یا دو یافتند
او را بود مسلم نام هنروری
آن خلعت رفیع بود لایق کسی
کو را رسد حقیقت بر سروران سری
یک اسبه ران هنر که مسمای آن توئی
الحق ترا چه لایق و یارب چه در خوری
از تو هنر غریب نباشد به هیچ حال
از ماه و صبح طرفه ندارند رهبری
ترکیب یافت نام تو از چار حرف و تو
زان هر چهار نامی هر هفت کشوری
تا چتر نور بر سر گیتی بگسترد
سلطان صبحدم ز سر مهرپروری
خندان نشین و خوش که بهر صبح و شام چرخ
در روی بدسگال تو گوید که خون گری
                                                                    
                            خوشخو چو نوبهاری و خوشبو چو عنبری
هم طره بنفشه پریشان کنی به صبح
هم غنچه را به وقت سحر پیرهن دری
آن پیک رایگانی کز مهر پروران
پیغام سر به مهر بر دلبران بری
سوگند می دهم به خدا بر تو کان زمان
کز جیب صبحدم نفس خوش برآوری
برده گر گره ز درود و سلام من
الا به حضرت سر احرار نگذری
راد زمانه سرور عالم علاء دین
اسعد که هست مایه رادی و سروری
زو مشتری سعادت کلی همی برد
زیرا که اوست اسعد و سعد است مشتری
داده به مهر چهره زیباش روشنی
بر عرش جسته همت عالیش برتری
با نور رأی او نکند مهر هم روی
با جود دست او نکند ابر هم سری
طوقی ز منت او هر مه ز ماه نو
بر چشم خلق عرضه دهد چرخ چنبری
لطف نسیم خلد که جان در تن آورد
با لطف خلق او نکند خود برابری
ننشست هیچ کس چو وی اندر صف هنر
برخاست لاجرم فلک او را به چاکری
ای آنکه همتت چو کند خطبه علو
گردون هفت پایه کند میل منبری
قدرت ورای صفحه افلاک خیمه زد
از روی صورت ارچه بدین طارم اندری
فضل و سخا و همت و زین گونه ها هنر
هست از ستاره بیش ترا چون که بشمری
نی آنکه اندرو هنری یا دو یافتند
او را بود مسلم نام هنروری
آن خلعت رفیع بود لایق کسی
کو را رسد حقیقت بر سروران سری
یک اسبه ران هنر که مسمای آن توئی
الحق ترا چه لایق و یارب چه در خوری
از تو هنر غریب نباشد به هیچ حال
از ماه و صبح طرفه ندارند رهبری
ترکیب یافت نام تو از چار حرف و تو
زان هر چهار نامی هر هفت کشوری
تا چتر نور بر سر گیتی بگسترد
سلطان صبحدم ز سر مهرپروری
خندان نشین و خوش که بهر صبح و شام چرخ
در روی بدسگال تو گوید که خون گری
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بدان خدای که بر روی رقعه عظمت
                                    
کمیته بیدق حکمش هزار فرزین است
دو چاکرند همی صبح و شام بر در او
که آن یکی گهرافشان و این گهر چین است
سپهر زیر کف قهرمان قدرت اوست
چو حقه ای که پر از مهره های زرین است
دو کفه قدرتش از روز و شب پدید آورد
که خط محور بر هر دو کفه شاهین است
که شرح شوقم نتوان به صد زبان دادن
که زی جناب همایون مخلص الدین است
ستوده صاحب سرور محمد بن علی
که زین ملت از ا و با نفاذ و تمکین است
سر صدور اکابر که صدر مجلس او
ز بوی خلق خوشش پر گل است و نسرین است
در آن مکان که ز خلق خوشش سخن گویند
نسیم باد تو گوئی که عنبرآگین است
هر آن گروه که اندر پناه صدر ویند
زامن و راحتشان بستر است و بالین است
به عهد دولت او خوش نشین که فتنه و جور
چو کبک و تیهو عدلش چو باز و شاهین است
فلک دهد به کف او زمام حکم جهان
هنوز باش که این پایه نخستین است
                                                                    
                            کمیته بیدق حکمش هزار فرزین است
دو چاکرند همی صبح و شام بر در او
که آن یکی گهرافشان و این گهر چین است
سپهر زیر کف قهرمان قدرت اوست
چو حقه ای که پر از مهره های زرین است
دو کفه قدرتش از روز و شب پدید آورد
که خط محور بر هر دو کفه شاهین است
که شرح شوقم نتوان به صد زبان دادن
که زی جناب همایون مخلص الدین است
ستوده صاحب سرور محمد بن علی
که زین ملت از ا و با نفاذ و تمکین است
سر صدور اکابر که صدر مجلس او
ز بوی خلق خوشش پر گل است و نسرین است
در آن مکان که ز خلق خوشش سخن گویند
نسیم باد تو گوئی که عنبرآگین است
هر آن گروه که اندر پناه صدر ویند
زامن و راحتشان بستر است و بالین است
به عهد دولت او خوش نشین که فتنه و جور
چو کبک و تیهو عدلش چو باز و شاهین است
فلک دهد به کف او زمام حکم جهان
هنوز باش که این پایه نخستین است
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بدان خدای که هر دم به شکر خدمت او
                                    
زبان عقل تر و کام فضل شیرین است
به لطف صنع برآورد بی ستون قصری
که قصر خسرو انجم نه قصر شیرین است
عروس نعمت او باز می رود به عدم
به مهر خویش که داماد شکر عنین است
کمال نعمت او پرورنده مشفق
ز ابر ساخته کاین دایه ریاحین است
وفور هیبت و قهرش به شعله نائر
مثال داده که این مقطع شیاطین است
به صحن مملکتش هفت نسبت است قلم
کبودوش که همه میخهای زرین است
حسام قدرت و قهرش به دست حکمت و حلم
همیشه حافظ شرع است و ناصر دین است
که اشتیاق مرا هیچ شرح نتوان داد
که زی جناب همایون ناصر دین است
امیر عالم عادل محمد بن حسین
که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است
جز او که دارد آیین جود و رسم کرم
تبارک الله آن خود چه رسم و آئین است
سخا و طبع کریمش حریف یکدگرند
مگر یکی است چو جوزا دگر چو پروین است
بحدف همت او توسن مروت را
. . .
به مدح او گهر افشاند خاطر من از آنک
خرد ز لفظ گهربار او گهر چین است
به ذکر منقبت او زبان کلک تراست
از آن سبب دهن کلک عنبرآگین است
بزرگوارا داعی دولتت شب و روز
ز بهر فرقت خدمت نژند و غمگین است
توئی ز محنت ایام کهف ملجاء او
از آن دعای تو او را چو ورود یاسین است
به نامرادی از خدمت تو محرومم
ولی چه چاره کنم چون مراد چرخ این است
همیشه تا که خط و زلف دلفروز ترا
ز برگ لاله و گل بستر است و بالین است
به تخت و بخت ترا باد بستر و بالین
که ملک را به جهان عین مدعا این است
                                                                    
                            زبان عقل تر و کام فضل شیرین است
به لطف صنع برآورد بی ستون قصری
که قصر خسرو انجم نه قصر شیرین است
عروس نعمت او باز می رود به عدم
به مهر خویش که داماد شکر عنین است
کمال نعمت او پرورنده مشفق
ز ابر ساخته کاین دایه ریاحین است
وفور هیبت و قهرش به شعله نائر
مثال داده که این مقطع شیاطین است
به صحن مملکتش هفت نسبت است قلم
کبودوش که همه میخهای زرین است
حسام قدرت و قهرش به دست حکمت و حلم
همیشه حافظ شرع است و ناصر دین است
که اشتیاق مرا هیچ شرح نتوان داد
که زی جناب همایون ناصر دین است
امیر عالم عادل محمد بن حسین
که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است
جز او که دارد آیین جود و رسم کرم
تبارک الله آن خود چه رسم و آئین است
سخا و طبع کریمش حریف یکدگرند
مگر یکی است چو جوزا دگر چو پروین است
بحدف همت او توسن مروت را
. . .
به مدح او گهر افشاند خاطر من از آنک
خرد ز لفظ گهربار او گهر چین است
به ذکر منقبت او زبان کلک تراست
از آن سبب دهن کلک عنبرآگین است
بزرگوارا داعی دولتت شب و روز
ز بهر فرقت خدمت نژند و غمگین است
توئی ز محنت ایام کهف ملجاء او
از آن دعای تو او را چو ورود یاسین است
به نامرادی از خدمت تو محرومم
ولی چه چاره کنم چون مراد چرخ این است
همیشه تا که خط و زلف دلفروز ترا
ز برگ لاله و گل بستر است و بالین است
به تخت و بخت ترا باد بستر و بالین
که ملک را به جهان عین مدعا این است
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سرافرازا تو آن صدری که طبعت
                                    
به جز تخم نکو نامی نکارد
گلستان کرم را بشکفد گل
اگر ابر کفت بر وی به بارد
میان هر چه زان عاجز شود وهم
حکومتها همه رایت گذارد
ز من دریاب و این یک نکته بشنو
که هر کان بشنود بر دل نگارد
تبی کامد به تو نز بهر آن بود
که تا بر خاطرت رنجی گمارد
ز بس کامیخت با دونان بترسید
که او را هر کس از دونان شمارد
به دریای لطافت کان تن تست
فروشد تا مگر غسلی برآرد
پس آنگه زود برگردید و دانست
که تاب حمله دریا ندارد
سزد گر طبعت از روی بزرگی
چنین بی خردگی زو در گذارد
نصیب خصم بی آب تو با دا
تبی کورا به خاک و گل سپارد
                                                                    
                            به جز تخم نکو نامی نکارد
گلستان کرم را بشکفد گل
اگر ابر کفت بر وی به بارد
میان هر چه زان عاجز شود وهم
حکومتها همه رایت گذارد
ز من دریاب و این یک نکته بشنو
که هر کان بشنود بر دل نگارد
تبی کامد به تو نز بهر آن بود
که تا بر خاطرت رنجی گمارد
ز بس کامیخت با دونان بترسید
که او را هر کس از دونان شمارد
به دریای لطافت کان تن تست
فروشد تا مگر غسلی برآرد
پس آنگه زود برگردید و دانست
که تاب حمله دریا ندارد
سزد گر طبعت از روی بزرگی
چنین بی خردگی زو در گذارد
نصیب خصم بی آب تو با دا
تبی کورا به خاک و گل سپارد
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۱ - در مدح شرف الدین علی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صدر جهان که شعله از نور رای تو
                                    
بر نور آفتاب فلک برتری کند
سرمایه شرف الدین علی که چرخ
با همتش نزیبد اگر سروری کند
آز شکم گرسنه شود ممتلی ز حرص
گر میل طبع سوی سخاگستری کند
اندر امور نظم ممالک به یک صریر
کلک مبارک هنرش خنجری کند
در پیش زخم حوادث به نور حزم
هم جوشنی نماید و هم مغفری کند
گر کژ کند قضا سر پیمانه وجود
حکمش میان هر دو به حق داوری کند
بر خلق همچو بر سه موالید چارونه
لطف پدر چو تربیت مادری کند
ور گم کند زمانه سر رشته صلاح
حزمش به نور رای ورا رهبری کند
کلکی است ناتوان به کف کافیش که تیغ
با آن همه نفاق ورا چاکری کند
بر عارض بیاض چو مشاطه گونه گون
اشکال مختلف ز خط عنبری کند
بر خصم و بر ولی اثر سعد و نحس را
همواره سخره بر زحل و مشتری کند
مانند الکنی است ولیکن سخنوران
عاجز شوند از او چو زبان آوری کند
در یک نفس هزار گهر زو جدا شود
زو طرفه نیست اینکه گهرپروری کند
چون مسکنش کف شرف الدین علی بود
تا با بنان فرخ او عنبری کند
صدرا ضمیر خادم داعی به مدح تو
در صف اهل فضل و هنر سروری کند
چون خطبه مدیح تو خواند زبان او
گردون هفت پایه ورا منبری کند
معلوم رای تست که خادم ثنای تو
نه از طریق شعر و ره شاعری کند
دور است از این طریق ولیکن به طوع طبع
مدح تو ورد اوست چو مدحتگری کند
قرضی که از ره کرمت ملتزم شداست
هنگام آن رسید که ذمت بری کند
تا از دو جنس عالم کوچک مرکب است
وانکه سه و چهار بدو مهتری کند
آسیب هفت و چار ز عمرت گسسته باد
تا بر سران عالم ذاتت سری کند
                                                                    
                            بر نور آفتاب فلک برتری کند
سرمایه شرف الدین علی که چرخ
با همتش نزیبد اگر سروری کند
آز شکم گرسنه شود ممتلی ز حرص
گر میل طبع سوی سخاگستری کند
اندر امور نظم ممالک به یک صریر
کلک مبارک هنرش خنجری کند
در پیش زخم حوادث به نور حزم
هم جوشنی نماید و هم مغفری کند
گر کژ کند قضا سر پیمانه وجود
حکمش میان هر دو به حق داوری کند
بر خلق همچو بر سه موالید چارونه
لطف پدر چو تربیت مادری کند
ور گم کند زمانه سر رشته صلاح
حزمش به نور رای ورا رهبری کند
کلکی است ناتوان به کف کافیش که تیغ
با آن همه نفاق ورا چاکری کند
بر عارض بیاض چو مشاطه گونه گون
اشکال مختلف ز خط عنبری کند
بر خصم و بر ولی اثر سعد و نحس را
همواره سخره بر زحل و مشتری کند
مانند الکنی است ولیکن سخنوران
عاجز شوند از او چو زبان آوری کند
در یک نفس هزار گهر زو جدا شود
زو طرفه نیست اینکه گهرپروری کند
چون مسکنش کف شرف الدین علی بود
تا با بنان فرخ او عنبری کند
صدرا ضمیر خادم داعی به مدح تو
در صف اهل فضل و هنر سروری کند
چون خطبه مدیح تو خواند زبان او
گردون هفت پایه ورا منبری کند
معلوم رای تست که خادم ثنای تو
نه از طریق شعر و ره شاعری کند
دور است از این طریق ولیکن به طوع طبع
مدح تو ورد اوست چو مدحتگری کند
قرضی که از ره کرمت ملتزم شداست
هنگام آن رسید که ذمت بری کند
تا از دو جنس عالم کوچک مرکب است
وانکه سه و چهار بدو مهتری کند
آسیب هفت و چار ز عمرت گسسته باد
تا بر سران عالم ذاتت سری کند
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای سرافرازی که بر خورشید چرخ
                                    
شعله رایت سرافرازی کند
کلک تو در نظم کار مملکت
بر نفاذ تیغ طنازی کند
عار دارد همت کو در سخا
با محیط و ابر انبازی کند
با همای عدل تو زاغ ستم
همچو عنقا خانه پردازی کند
گر بدانند آهوان انصاف تو
مشک نتواند که غمازی کند
ور سخا آموزد از دست تو ابر
همچو دریا گوهراندازی کند
پشه کاندر هوای مهر تست
بر عقاب آسمان بازی کند
فتنه را با خواب دمسازی بود
چون کفت با کلک دمسازی کند
بر هر آن بقعت که صیت عدل تست
ظلم نتواند که مجتازی کند
شهسواری چون تو در میدان جود
وانگهی بدخواه خر بازی کند
وعده کان از کرم فرموده ای
گر وفا با آن هم آوازی کند
از پی توقیع در انجاز آن
با بنانت کلک همرازی کند
تا به بستانها نسیم نوبهار
پیشه عطاری و بزازی کند
حکم بادت تا به حدی کز عجب
گرگ در عهد تو خرازی کند
                                                                    
                            شعله رایت سرافرازی کند
کلک تو در نظم کار مملکت
بر نفاذ تیغ طنازی کند
عار دارد همت کو در سخا
با محیط و ابر انبازی کند
با همای عدل تو زاغ ستم
همچو عنقا خانه پردازی کند
گر بدانند آهوان انصاف تو
مشک نتواند که غمازی کند
ور سخا آموزد از دست تو ابر
همچو دریا گوهراندازی کند
پشه کاندر هوای مهر تست
بر عقاب آسمان بازی کند
فتنه را با خواب دمسازی بود
چون کفت با کلک دمسازی کند
بر هر آن بقعت که صیت عدل تست
ظلم نتواند که مجتازی کند
شهسواری چون تو در میدان جود
وانگهی بدخواه خر بازی کند
وعده کان از کرم فرموده ای
گر وفا با آن هم آوازی کند
از پی توقیع در انجاز آن
با بنانت کلک همرازی کند
تا به بستانها نسیم نوبهار
پیشه عطاری و بزازی کند
حکم بادت تا به حدی کز عجب
گرگ در عهد تو خرازی کند
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به حکم ایزد و اقرار جمله تاجوران
                                    
پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
                                                                    
                            پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۷ - در مدح ابونصر پارسی
                            
                            
                            
                        
                                 ابوالفرج رونی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ  ۱۸ - در مدح ابونصر پارسی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همای خلعت عالی فکند سایه بر آن
                                    
که آفتاب نماید ز رأی او سایه
عمید دولت ابونصر پارسی که خدا
دهد به اختر دولت ز اخترش مایه
سپهر قالب معراج و همتش به بسود
شمرد خویشتن از وی فروترین مایه
همیشه تا چو عروسان شاه طاووسان
به جلوه گاه درآیند غرق پیرایه
بقاش خواهم و اندر بقا بر او لازال
جهان به مهر چو بر طفل مهربان دایه
                                                                    
                            که آفتاب نماید ز رأی او سایه
عمید دولت ابونصر پارسی که خدا
دهد به اختر دولت ز اخترش مایه
سپهر قالب معراج و همتش به بسود
شمرد خویشتن از وی فروترین مایه
همیشه تا چو عروسان شاه طاووسان
به جلوه گاه درآیند غرق پیرایه
بقاش خواهم و اندر بقا بر او لازال
جهان به مهر چو بر طفل مهربان دایه
                                 ابوالفرج رونی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                        
                                 ابوالفرج رونی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹
                            
                            
                            
                        
                                 دقیقی : ابیات پراکنده
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                        
                                 دقیقی : ابیات پراکنده
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                        
                                 دقیقی : ابیات پراکنده
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸