عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
کسی کورا غم جانان نباشد
همان بهتر که اورا جان نباشد
ببزم وصل جانان ره کسی برد
که در قید جهان و جان نباشد
بعشقت کافر آمد هرکه او را
بکفر زلف تو ایمان نباشد
مجو زاهد ز من سامان درین راه
که راه عشق را سامان نباشد
نیاز عاشقان گردد همه ناز
اگر معشوق جان پنهان نباشد
فنا شو گر وصال یار خواهی
ترا تا این نباشد آن نباشد
دلی کو با غم عشق است همدم
نخوانم دل اگر شادان نباشد
نمی پرسد طبیب از حال زارم
مگر درد مرا درمان نباشد
اسیری بی می و شاهد توان بود
ولی این شیوه رندان نباشد
همان بهتر که اورا جان نباشد
ببزم وصل جانان ره کسی برد
که در قید جهان و جان نباشد
بعشقت کافر آمد هرکه او را
بکفر زلف تو ایمان نباشد
مجو زاهد ز من سامان درین راه
که راه عشق را سامان نباشد
نیاز عاشقان گردد همه ناز
اگر معشوق جان پنهان نباشد
فنا شو گر وصال یار خواهی
ترا تا این نباشد آن نباشد
دلی کو با غم عشق است همدم
نخوانم دل اگر شادان نباشد
نمی پرسد طبیب از حال زارم
مگر درد مرا درمان نباشد
اسیری بی می و شاهد توان بود
ولی این شیوه رندان نباشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ساقیا می ده که هشیارم کند
مستیش زین خواب بیدارم کند
زان میی کارد خمارش نیستی
فارغ از هستی و پندارم کند
در صفای او نماید روی یار
صاف و پاک از زنگ اغیارم کند
زان شرابی ده که شادی آورد
وز غم کونین بیزارم کند
شد پیاپی جام ما در دایره
تا که سرگردان چو پرگارم کند
مست و بیخود سازدم منصور وار
چون همی خواهد که بردارم کند
جرعه زان می اسیری گو بنوش
تا چو مولانا و عطارم کند
مستیش زین خواب بیدارم کند
زان میی کارد خمارش نیستی
فارغ از هستی و پندارم کند
در صفای او نماید روی یار
صاف و پاک از زنگ اغیارم کند
زان شرابی ده که شادی آورد
وز غم کونین بیزارم کند
شد پیاپی جام ما در دایره
تا که سرگردان چو پرگارم کند
مست و بیخود سازدم منصور وار
چون همی خواهد که بردارم کند
جرعه زان می اسیری گو بنوش
تا چو مولانا و عطارم کند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا آتش سودای تو در جان من افتاد
سیلاب غمت داد چو خاکم همه برباد
فریاد که هر دم بجفایی کشدم یار
وین طرفه که گوید که مکن ناله و فریاد
دارم ز غم و شادی کونین فراغت
تا گشت برویت دل غم دیده من شاد
داد از غم عشقت که بعشاق بلاکش
بی جرم نماید همه دم این همه بیداد
چشم توز بس خون که ز خلقان جهان ریخت
جلاد صفت گشت بمردم کشی استاد
زاهد چو گرفتار بهستی خود آمد
با عاشق جانباز نماید همه واداد
مردانه قدم هرکه نهد در ره عشقش
باید چو اسیری ز همه قید شد آزاد
سیلاب غمت داد چو خاکم همه برباد
فریاد که هر دم بجفایی کشدم یار
وین طرفه که گوید که مکن ناله و فریاد
دارم ز غم و شادی کونین فراغت
تا گشت برویت دل غم دیده من شاد
داد از غم عشقت که بعشاق بلاکش
بی جرم نماید همه دم این همه بیداد
چشم توز بس خون که ز خلقان جهان ریخت
جلاد صفت گشت بمردم کشی استاد
زاهد چو گرفتار بهستی خود آمد
با عاشق جانباز نماید همه واداد
مردانه قدم هرکه نهد در ره عشقش
باید چو اسیری ز همه قید شد آزاد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
در سینه ما جز غم معشوق مجوئید
غیر از سخن عشق بعشاق بگوئید
ای بیخبران چون ز شمایار جدانیست
در جستن او هرزه بهر سوی مپوئید
ای بی بصران در طلبش رنجه چرائید
پیوسته چو با دوست همه روی برویید
چون قطره و جوگر چه نمائید بصورت
لیک از ره معنی همه بحرید نه جوئید
آنان که ز دیدار تو راضی بدلیلند
گوگل نگرید از چه سبب در پی بوئید
عشاق صفت جز برخش روی میارید
آخر نه شما عاشق آن روی نکوئید
بنگر که چه خوش گفت اسیری بحریفان
یارست می ناب و شما جام سبوئید
غیر از سخن عشق بعشاق بگوئید
ای بیخبران چون ز شمایار جدانیست
در جستن او هرزه بهر سوی مپوئید
ای بی بصران در طلبش رنجه چرائید
پیوسته چو با دوست همه روی برویید
چون قطره و جوگر چه نمائید بصورت
لیک از ره معنی همه بحرید نه جوئید
آنان که ز دیدار تو راضی بدلیلند
گوگل نگرید از چه سبب در پی بوئید
عشاق صفت جز برخش روی میارید
آخر نه شما عاشق آن روی نکوئید
بنگر که چه خوش گفت اسیری بحریفان
یارست می ناب و شما جام سبوئید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
حاجیان حرم وصل لقا یافته اند
ز طواف سرکوی تو صفا یافته اند
ناامید از در لطف تو نرفتست کسی
هرکسی در خور درد از تو دوا یافته اند
عشق بازان که براه طلبت گم گشتند
محرمی کو که بگویم که چه هایافته اند
دیده برروی تو دارند ز ذرات جهان
اهل بینش که بدل نور هدایافته اند
نقش کثرت چو بشستند ز لوح دل خود
رقم وحدت حق در همه جا یافته اند
ببقای ابدی باقی جاویدانند
عاشقانی که بعشق تو فنا یافته اند
فارغند از غم و اندیشه دنیا و ز دین
بیدلانی چو اسیری که ترا یافته اند
ز طواف سرکوی تو صفا یافته اند
ناامید از در لطف تو نرفتست کسی
هرکسی در خور درد از تو دوا یافته اند
عشق بازان که براه طلبت گم گشتند
محرمی کو که بگویم که چه هایافته اند
دیده برروی تو دارند ز ذرات جهان
اهل بینش که بدل نور هدایافته اند
نقش کثرت چو بشستند ز لوح دل خود
رقم وحدت حق در همه جا یافته اند
ببقای ابدی باقی جاویدانند
عاشقانی که بعشق تو فنا یافته اند
فارغند از غم و اندیشه دنیا و ز دین
بیدلانی چو اسیری که ترا یافته اند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
آن هادی ره روان کجا شد
وان سرور عارفان کجا شد
آن مطلب طالبان صادق
وان مونس عاشقان کجا شد
آن حجت حق و رهبر خلق
وان ملجاء سالکان کجا شد
آن مرکز دور چرخ و انجم
وان مقصد کن فکان کجا شد
آن غوث جهان و قطب آفاق
وان نادره جهان کجا شد
والی ولایت یقین کو
سلطان محققان کجا شد
عنقا صفتش نشان نیابم
آن طایر بی نشان کجا شد
او جان جهان بد و جهان تن
تن هست بگو که جان کجا شد
او بود مدار سر دایر
از دایره زمان کجا شد
سر دوجهان برش عیان بود
آن عارف غیب دان کجا شد
دامن ز غبار ما اسیری
افشاند چو جان روان کجاشد
وان سرور عارفان کجا شد
آن مطلب طالبان صادق
وان مونس عاشقان کجا شد
آن حجت حق و رهبر خلق
وان ملجاء سالکان کجا شد
آن مرکز دور چرخ و انجم
وان مقصد کن فکان کجا شد
آن غوث جهان و قطب آفاق
وان نادره جهان کجا شد
والی ولایت یقین کو
سلطان محققان کجا شد
عنقا صفتش نشان نیابم
آن طایر بی نشان کجا شد
او جان جهان بد و جهان تن
تن هست بگو که جان کجا شد
او بود مدار سر دایر
از دایره زمان کجا شد
سر دوجهان برش عیان بود
آن عارف غیب دان کجا شد
دامن ز غبار ما اسیری
افشاند چو جان روان کجاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
والله لیس غیرک فی عرصة الوجود
چون هر چه بود جمله تویی غیر تو نمود
رخسار تو بنقش جهان جلوه میکند
عالم نمود حسن تو بود و جز این نبود
عارف نظر بهر چه کند از سر یقین
بیند عیان جمال تو از دیده شهود
هر کس که روبروی تو آرد زهر چه هست
گوی سعادت از همه آفاق او ربود
دیدم که گشت جمله جهان غرق بحر نور
چون پرده از جمال تو باد صبا گشود
شد بیخبر ز عالم واز خود خبر نیافت
هرکو بگوش جان صفت حسن تو شنود
کردی نثار جان اسیری ز عین لطیف
هر در و گوهری که بدریای جود بود
چون هر چه بود جمله تویی غیر تو نمود
رخسار تو بنقش جهان جلوه میکند
عالم نمود حسن تو بود و جز این نبود
عارف نظر بهر چه کند از سر یقین
بیند عیان جمال تو از دیده شهود
هر کس که روبروی تو آرد زهر چه هست
گوی سعادت از همه آفاق او ربود
دیدم که گشت جمله جهان غرق بحر نور
چون پرده از جمال تو باد صبا گشود
شد بیخبر ز عالم واز خود خبر نیافت
هرکو بگوش جان صفت حسن تو شنود
کردی نثار جان اسیری ز عین لطیف
هر در و گوهری که بدریای جود بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
هر کو رخ نیاز برین آستان نهاد
ایزد در خرانه رحمت برو گشاد
زین میکده هر آنکه بتحقیق بوی برد
برخاک پای پیر خرابات سرنهاد
با اهل حق طریق ارادت کسی سپرد
کو در ازل زلطف خدا بهره ور فتاد
هر کس که زنده از دم عیسی و شی نشد
انسان مخوان که هست بمعنی کم از جماد
گر عافی بدان که گدائی بکوی فقر
بهتر بود ز سلطنت ملک کیقباد
پا در طریق اهل طریقت کسی نهد
کو آستان فقر بدنیا و دین نداد
بی شک طفیل اهل کمالند هر که هست
بشنو اسیریا که همین است اعتقاد
ایزد در خرانه رحمت برو گشاد
زین میکده هر آنکه بتحقیق بوی برد
برخاک پای پیر خرابات سرنهاد
با اهل حق طریق ارادت کسی سپرد
کو در ازل زلطف خدا بهره ور فتاد
هر کس که زنده از دم عیسی و شی نشد
انسان مخوان که هست بمعنی کم از جماد
گر عافی بدان که گدائی بکوی فقر
بهتر بود ز سلطنت ملک کیقباد
پا در طریق اهل طریقت کسی نهد
کو آستان فقر بدنیا و دین نداد
بی شک طفیل اهل کمالند هر که هست
بشنو اسیریا که همین است اعتقاد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جام تجلیش که بناگاه میدهند
می دان یقین که بر دل آگاه میدهند
صدر جنان و دولت دنیا و دین مجو
برآستان فقر گرت راه میدهند
در ملک عشق همچو گدایان در مباش
کین سلطنت همیشه چو با شاه میدهند
تا هست هستیت بوصالش کجا رسی
چون نیست می شوی رهت آنگاه میدهند
حیوان صفت ز بهر علف هر طرف مرو
تا عارفانه منزلت و جاه میدهند
هر شربتی که صحت دین تواندروست
تلخ است و ناگوار و باکراه میدهند
بیخود براه او چو اسیری اگر روی
بی شک مراد تو همه دلخواه میدهند
می دان یقین که بر دل آگاه میدهند
صدر جنان و دولت دنیا و دین مجو
برآستان فقر گرت راه میدهند
در ملک عشق همچو گدایان در مباش
کین سلطنت همیشه چو با شاه میدهند
تا هست هستیت بوصالش کجا رسی
چون نیست می شوی رهت آنگاه میدهند
حیوان صفت ز بهر علف هر طرف مرو
تا عارفانه منزلت و جاه میدهند
هر شربتی که صحت دین تواندروست
تلخ است و ناگوار و باکراه میدهند
بیخود براه او چو اسیری اگر روی
بی شک مراد تو همه دلخواه میدهند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
اگر مخالف طبع و هواتوانی بود
بدل موافق اهل صفا توانی بود
اگر ز کبر و ریا بگذری چو اهل خدا
مقیم در حرم کبریا توانی بود
جفای هر کس و ناکس اگر کشی ای دل
بعشق دوست زاهل وفا توانی بود
اگر حجاب توئی از میانه برخیزد
یقین که ناظر نور لقا توانی بود
چو مست و بیخبر از باده فنا گردی
حریف شاهد و جام بقا توانی بود
اگر گردای در اهل دل بجان گردی
بملک فقر و فنا پادشا توانی بود
چو اقتداء حقیقی باهل دل کردی
اسیریا بجهان مقتدا توانی بود
بدل موافق اهل صفا توانی بود
اگر ز کبر و ریا بگذری چو اهل خدا
مقیم در حرم کبریا توانی بود
جفای هر کس و ناکس اگر کشی ای دل
بعشق دوست زاهل وفا توانی بود
اگر حجاب توئی از میانه برخیزد
یقین که ناظر نور لقا توانی بود
چو مست و بیخبر از باده فنا گردی
حریف شاهد و جام بقا توانی بود
اگر گردای در اهل دل بجان گردی
بملک فقر و فنا پادشا توانی بود
چو اقتداء حقیقی باهل دل کردی
اسیریا بجهان مقتدا توانی بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
شهباز روح قدسی از دام تن جدا شد
طیران به لامکان کرد باقی بی فنا شد
از مجلس طبیعت یکباره چون برون رفت
در عالم الهی مستغرق لقا شد
عارف که چشم جانش بینا بنور حق شد
از عادت گدائی بگذشت و پادشا شد
هر دل که غوطه خورد در قعر بحر نابود
ازچونی چرائی بیچون و بی چرا شد
در هر زمان بنقشی باشد ظهور تامش
این دم بدان بتحقیق کان نقش نقش ما شد
از عین جمع و وحدت آمد بفرق و کثرت
در منتها بنقشم باز عین مبتدا شد
خورشید وحدت ما طالع شد از دو عالم
چون مغرب اسیری آن مشرق بقا شد
طیران به لامکان کرد باقی بی فنا شد
از مجلس طبیعت یکباره چون برون رفت
در عالم الهی مستغرق لقا شد
عارف که چشم جانش بینا بنور حق شد
از عادت گدائی بگذشت و پادشا شد
هر دل که غوطه خورد در قعر بحر نابود
ازچونی چرائی بیچون و بی چرا شد
در هر زمان بنقشی باشد ظهور تامش
این دم بدان بتحقیق کان نقش نقش ما شد
از عین جمع و وحدت آمد بفرق و کثرت
در منتها بنقشم باز عین مبتدا شد
خورشید وحدت ما طالع شد از دو عالم
چون مغرب اسیری آن مشرق بقا شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار
بردار پرده از رخ و مقصود ما برآر
ساقی مجو بهانه که فرصت غنیمت است
بگشا سربسو و بتعجیل می بیار
دیوانه ایم و عاشق و مست مدام عشق
با عقل و پارسائی و تقوی مرا چه کار
با عاشقان حکایت معشوق و باده گو
با زاهدان ز جنت و حوران گلعذار
تا دل ز فکر غیر مبرا نمی شود
در بزم وصل یار ترا کی دهند بار
بینی جمال عشق و زمعشوق برخوری
در راه عاشقان خدا گر شوی نثار
هرکو قدم براه طریقت نهد بحق
از دامن اسیری ما دست گو مدار
بردار پرده از رخ و مقصود ما برآر
ساقی مجو بهانه که فرصت غنیمت است
بگشا سربسو و بتعجیل می بیار
دیوانه ایم و عاشق و مست مدام عشق
با عقل و پارسائی و تقوی مرا چه کار
با عاشقان حکایت معشوق و باده گو
با زاهدان ز جنت و حوران گلعذار
تا دل ز فکر غیر مبرا نمی شود
در بزم وصل یار ترا کی دهند بار
بینی جمال عشق و زمعشوق برخوری
در راه عاشقان خدا گر شوی نثار
هرکو قدم براه طریقت نهد بحق
از دامن اسیری ما دست گو مدار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
مستم ز جام عشق و ندارم ز خود خبر
ساقی رهان مرا زمن از جرعه دگر
رندیم و باده نوش و بمیخانه معتکف
ز آواز نی برقص و رخ ساقی در نظر
مست مدام نرگس ساقیم آنچنان
کز دست بیخودی نشناسیم پاو سر
جویای عیش و عشرتم ای پیر میکده
با ما ز شاهد و می و میخانه گو خبر
مست شراب جام الستم نه با خودم
با ما ز عقل و زهد مگوئید و خیر وشر
عشاق سر خوشند، بزن ساز مطربا
شه بیت عاشقانه دگر باره گو ز سر
تا با خودی اسیر فراقی اسیریا
گر وصل دوست میطلبی از خودی گذر
ساقی رهان مرا زمن از جرعه دگر
رندیم و باده نوش و بمیخانه معتکف
ز آواز نی برقص و رخ ساقی در نظر
مست مدام نرگس ساقیم آنچنان
کز دست بیخودی نشناسیم پاو سر
جویای عیش و عشرتم ای پیر میکده
با ما ز شاهد و می و میخانه گو خبر
مست شراب جام الستم نه با خودم
با ما ز عقل و زهد مگوئید و خیر وشر
عشاق سر خوشند، بزن ساز مطربا
شه بیت عاشقانه دگر باره گو ز سر
تا با خودی اسیر فراقی اسیریا
گر وصل دوست میطلبی از خودی گذر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
چون دور شد از حسن رخت پرده انوار
شد گنج نهان فاش و عیان شد همه اسرار
گر دیده معنی بودت باز بینی
کان یار عیانست درین صورت اغیار
تاکفر نهان گردد و پیدا شود ایمان
گو پرده آن زلف برانداز ز رخسار
چون نیست شود هستی موهوم ز معلوم
دانی به یقین هست یکی دیده و دیدار
زاهد شود از عشق رخت منکر مشاق
بردار ز رخ پرده که تا آورد اقرار
خورشید جمال تو ز رخ پرده چو برداشت
ذرات جهان محو شد از تابش انوار
جان واله و شیداست در انوار جمالش
ای دل تو کجائی که ببینی رخ دلدار
اسرار حقیقت نکنی فاش بهر کس
زنهار دلا پرده اسرار نگهدار
از دام بلا جان اسیری نشد آزاد
تا شد بکمند خم زلف تو گرفتار
شد گنج نهان فاش و عیان شد همه اسرار
گر دیده معنی بودت باز بینی
کان یار عیانست درین صورت اغیار
تاکفر نهان گردد و پیدا شود ایمان
گو پرده آن زلف برانداز ز رخسار
چون نیست شود هستی موهوم ز معلوم
دانی به یقین هست یکی دیده و دیدار
زاهد شود از عشق رخت منکر مشاق
بردار ز رخ پرده که تا آورد اقرار
خورشید جمال تو ز رخ پرده چو برداشت
ذرات جهان محو شد از تابش انوار
جان واله و شیداست در انوار جمالش
ای دل تو کجائی که ببینی رخ دلدار
اسرار حقیقت نکنی فاش بهر کس
زنهار دلا پرده اسرار نگهدار
از دام بلا جان اسیری نشد آزاد
تا شد بکمند خم زلف تو گرفتار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مثنوی عین الحیات است ای پسر
آینه ذات و صفاتست ای پسر
مثنوی بحریست پر در یقین
بی گمان آب حیاتست ای پسر
مثنوی مجموعه اسرار هوست
جامع سر و نکاتست ای پسر
مثنوی در شش مجلد همچو خور
نوربخش شش جهاتست ای پسر
مثنوی دیوان عشق و حیرتست
مصحف آیات ذاتست ای پسر
مثنوی قوت دل هر عارفست
جان ما را زو حیاتست ای پسر
مثنوی جام شراب وحدتست
زو اسیری را نجاتست ای پسر
آینه ذات و صفاتست ای پسر
مثنوی بحریست پر در یقین
بی گمان آب حیاتست ای پسر
مثنوی مجموعه اسرار هوست
جامع سر و نکاتست ای پسر
مثنوی در شش مجلد همچو خور
نوربخش شش جهاتست ای پسر
مثنوی دیوان عشق و حیرتست
مصحف آیات ذاتست ای پسر
مثنوی قوت دل هر عارفست
جان ما را زو حیاتست ای پسر
مثنوی جام شراب وحدتست
زو اسیری را نجاتست ای پسر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
بی شادی وصال تو دل را کجا قرار
ناید غم فراق تو ای دوست در شمار
فریاد جان دلشدگان ای صبا برس
از روی دوست برفکن این زلف تابدار
صحت پذیر نیست دل خسته، ای طبیب
در هر نفس اگر نکنی سوی من گذار
بخشید جان نو بتن مرده در نفس
هر شربتی که داد لب لعل آبدار
مست مدام عشق توام ساقیا بده
پیوسته جام باده از آن چشم پر خمار
چشمم چو باز شد دو جهان پرزیار بود
نام و نشان غیر ندیدم درین دیار
خورشید روی دوست ز ذرات چون بتافت
هر ذره چو ماه شد از مهر روی یار
چون در میان جان و دلم بوده مقیم
ای سرو ناز از چه زما میکنی کنار
گر شاهد و شراب اسیری طلب کنی
سر ز آستان پیر خرابات برمدار
ناید غم فراق تو ای دوست در شمار
فریاد جان دلشدگان ای صبا برس
از روی دوست برفکن این زلف تابدار
صحت پذیر نیست دل خسته، ای طبیب
در هر نفس اگر نکنی سوی من گذار
بخشید جان نو بتن مرده در نفس
هر شربتی که داد لب لعل آبدار
مست مدام عشق توام ساقیا بده
پیوسته جام باده از آن چشم پر خمار
چشمم چو باز شد دو جهان پرزیار بود
نام و نشان غیر ندیدم درین دیار
خورشید روی دوست ز ذرات چون بتافت
هر ذره چو ماه شد از مهر روی یار
چون در میان جان و دلم بوده مقیم
ای سرو ناز از چه زما میکنی کنار
گر شاهد و شراب اسیری طلب کنی
سر ز آستان پیر خرابات برمدار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای از جمال رویت کون و مکان منور
وی از نسیم زلفت جان جهان معطر
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر
از رخ نقاب زلفت بردار تا نماند
نام و نشان بعالم از مؤمن و ز کافر
از تابش جمالت جان محو مطلق آمد
چون او فتاد پرده از روی حسن انور
سلطان ملک خوبی آورد رو بعالم
بگرفت خیل حسنش آفاق را سراسر
مخمور چشم مستت گشتم بیار ساقی
زان می که نیست او را حاجت بجام و ساغر
تا جان عشقبازان گردد بشوق افزون
هر لحظه روی جانان بنمود حسن دیگر
هردم بیاد رویش جمع آورم دل و جان
بازش کند پریشان سودای زلف دلبر
مرغ دل اسیری اندر هوای وصلش
پرواز می نماید هر دم ز عرش برتر
وی از نسیم زلفت جان جهان معطر
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر
از رخ نقاب زلفت بردار تا نماند
نام و نشان بعالم از مؤمن و ز کافر
از تابش جمالت جان محو مطلق آمد
چون او فتاد پرده از روی حسن انور
سلطان ملک خوبی آورد رو بعالم
بگرفت خیل حسنش آفاق را سراسر
مخمور چشم مستت گشتم بیار ساقی
زان می که نیست او را حاجت بجام و ساغر
تا جان عشقبازان گردد بشوق افزون
هر لحظه روی جانان بنمود حسن دیگر
هردم بیاد رویش جمع آورم دل و جان
بازش کند پریشان سودای زلف دلبر
مرغ دل اسیری اندر هوای وصلش
پرواز می نماید هر دم ز عرش برتر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نهال دوستی را در بر آور
کنار از ما مجو سرو سمن بر
بده ساقی بسرمستان عشقت
از آن لب باده چون شهد و شکر
بایمان حقیقی جان ما را
بغیر از کفر زلفت نیست رهبر
غبار غیر برروی تو حیف است
برافشان دامن زلف معنبر
بنور دیده جان می توان دید
جمال روی آن خورشید خاور
به یغما ترک چشم مست از ما
دل و دین می برد جان نیز برسر
به سان ذره شیدا گشت جانم
ز تاب آفتاب روی دلبر
بهردم حسن روی دوست بینم
بناز و شیوه غیری مکرر
اسیری از خودی شد محو و بیخود
درآن ساعت که یار آمد برابر
کنار از ما مجو سرو سمن بر
بده ساقی بسرمستان عشقت
از آن لب باده چون شهد و شکر
بایمان حقیقی جان ما را
بغیر از کفر زلفت نیست رهبر
غبار غیر برروی تو حیف است
برافشان دامن زلف معنبر
بنور دیده جان می توان دید
جمال روی آن خورشید خاور
به یغما ترک چشم مست از ما
دل و دین می برد جان نیز برسر
به سان ذره شیدا گشت جانم
ز تاب آفتاب روی دلبر
بهردم حسن روی دوست بینم
بناز و شیوه غیری مکرر
اسیری از خودی شد محو و بیخود
درآن ساعت که یار آمد برابر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هرکسی کز لذت درد تو باشد با خبر
درد عشقت رابجان خواهد همیشه بیشتر
در وفای عشق تو هرکس که جان و دل نباخت
کی توانش گفت عاشق، صورت بی جان شمر
وه چه عیش است این که دلرا هست در ملک غمت
کز غم عشق تو دارد هر زمان ذوقی دگر
زاهد خود بین ندارد ای دل از دلبر خبر
رو خبر از عاشقی جو کز خودی شد بیخبر
دیده بینا نداری ورنه رویش ظاهرست
چشم معنی برگشا خوش در جمالش می نگر
در وفای عشق در هر دم دل و جان و جهان
پیش معشوقست عاشق را کمینه ماحضر
در ازل چون از می عشقت اسیری مست شد
تا ابد هرگز نیابد او ز هشیاری اثر
درد عشقت رابجان خواهد همیشه بیشتر
در وفای عشق تو هرکس که جان و دل نباخت
کی توانش گفت عاشق، صورت بی جان شمر
وه چه عیش است این که دلرا هست در ملک غمت
کز غم عشق تو دارد هر زمان ذوقی دگر
زاهد خود بین ندارد ای دل از دلبر خبر
رو خبر از عاشقی جو کز خودی شد بیخبر
دیده بینا نداری ورنه رویش ظاهرست
چشم معنی برگشا خوش در جمالش می نگر
در وفای عشق در هر دم دل و جان و جهان
پیش معشوقست عاشق را کمینه ماحضر
در ازل چون از می عشقت اسیری مست شد
تا ابد هرگز نیابد او ز هشیاری اثر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
زان کمان ابرو رسد هر دم مرا تیری دگر
از خدنگ غمزه او گشته ام زیر و زبر
آن دو ابرو مصحف آیات حسن ایزدیست
قاب قوسین اینچنین باشد برصاحب نظر
از رخ و پیشانی او گشت روشن برحکیم
کافتاب از اوج چون گردد مقارن با قمر
چشم فتانش که در افسونگری افسانه ایست
در طریق مکر هر دم می نماید صد هنر
آنچه در ملک دل و جان چشم شوخش میکند
ترک رومی کی روا دارند و کفار تتر
گر بصد مکر و حیل از دست غمزه جان برم
چون کنم با چشم او کز غمزه شد خونخوارتر
گوشه چشمان او از گوشه تقوی و زهد
سوی میخانه کشد هر دم مرا بی پاو سر
مستی ام از باده های چشم سرمست ویست
از خمارش در جهان ز آشفتگی گشتم سمر
شد اسیری مست و لایعقل بسان چشم او
ساقی چشمش مدامم میدهد جامی دگر
از خدنگ غمزه او گشته ام زیر و زبر
آن دو ابرو مصحف آیات حسن ایزدیست
قاب قوسین اینچنین باشد برصاحب نظر
از رخ و پیشانی او گشت روشن برحکیم
کافتاب از اوج چون گردد مقارن با قمر
چشم فتانش که در افسونگری افسانه ایست
در طریق مکر هر دم می نماید صد هنر
آنچه در ملک دل و جان چشم شوخش میکند
ترک رومی کی روا دارند و کفار تتر
گر بصد مکر و حیل از دست غمزه جان برم
چون کنم با چشم او کز غمزه شد خونخوارتر
گوشه چشمان او از گوشه تقوی و زهد
سوی میخانه کشد هر دم مرا بی پاو سر
مستی ام از باده های چشم سرمست ویست
از خمارش در جهان ز آشفتگی گشتم سمر
شد اسیری مست و لایعقل بسان چشم او
ساقی چشمش مدامم میدهد جامی دگر