عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای شاهبازکبریا زین ظلمت آباد هوا
برکش مرا سوی علا تا باز بینم آن لقا
شاید شوم دنگ و دلو در پرتو رخسار او
فارغ شوم از جست و جو خوش وارهم زین قیدها
بیرون کنم بیگانه را در واکنم میخانه را
خوش در کشم پیمانه را با آن حریف آشنا
در بزم یار ماه رو نوشم می بی رنگ و بو
با بانگ سازوهای وهو مستانه گویم تن تلا
زان می خرد بیخود شود دیوانه وش در ره رود
مستانه بانگی میزند خلق جهان را کالصلا
خوش در سماع آیم از آن گویم وداع جسم و جان
بیرون برم رخت از جهان نه خوف ماند نه رجا
فارغ ز نیک و بد شوم از خود دمی بیخود شوم
پس فانی سرمد شوم گردم سزاوار بقا
مایی ما چون شد عدم، شد موجها بحر قدم
منصور وقتم دم به دم گویم اناالحق برملا
هان ای اسیری تن بزن مستانه می گویی سخن
خط درکش اندرما و من با کس مگو سرخدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
جامه ی بیگانگی پوشید یار آشنا
تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا
گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود
گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را
گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست
عارفش گفتا صواب و جاهلش گفتا خطا
یک حقیقت بر مراتب طالب و مطلوب شد
گر تو دانایی یکی دان راه و رهرو، رهنما
سرخود با خود بگوید خود کند افشای آن
تا نهد تهمت به خلق و فاش گردد ماجرا
گشته ظاهر بر ظهور خاص در هر مظهری
از پی اظهار ناز و شیوه ی بی منتها
با اسیری رو نمودی از پس هر ذره باز
تا نبیند هر نظر در جلوه ی دیگر تو را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
افتخار ما به فقرست و فنا
ما کجا و منصب و مال از کجا
با وجود ملک عشق لایزال
عارم آید زین جهان بی بقا
جان ما مستغرق نور لقاست
کی به جنت سر فرود آید مرا
برفراز نه فلک طیران کند
شاهباز همت والای ما
جان به جانان زنده ی جاوید گشت
تا ز قید خود به کلی شد فنا
از شراب جام منصوری بنوش
مست و بیخودگو انالحق برملا
از می عشقست جان مست الست
این چنین مستی بود بی منتها
دلبرم در کام جان ریزد مدام
آن شراب بی خمار جانفزا
از تجلی جمال روی دوست
جمله عالم غرق نورند و ضیا
عاشقان بینند رویش بی نقاب
لیک چشم زاهدان دارد عما
گفت اسیری گر تو میجویی وصال
بی تویی در بزم وصل ما درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بردار ای صبا ز جمالش نقاب را
گو بنگرید آن رخ چون آفتاب را
چون دیده تاب دیدن حسن رخش نداشت
برروی خود فکند ازین رو نقاب را
ساقی بیار باده به مخمور عشق ده
بشکن خمار عاشق مست و خراب را
ای پیر میکده در میخانه باز کن
مست مدام ساز همه شیخ و شاب را
بر بحر هستی تو جهان غیر موج نیست
عارف به غیر بحر چه گوید حباب را؟
عمری به عشق روی تو نغنود دیده هیچ
با چشم عاشق تو چه کارست خواب را؟
نزد اسیری دوزخ محض و عذاب دان
بی روی دوست جنت عدن و ثواب را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چون جلوه ی روی تو برونست ز احصا
هر لحظه به حسنی کنم آن روی تماشا
تا باد صبا پرده ز روی تو برافکند
شد مهر جمال تو ز هر ذره هویدا
هر بی بصری روی تو دیدن نتواند
ادراک جمال تو کند دیده ی بینا
در جنت اگر وعده ی دیدار نباشد
کس فرق ز جنت نکند دوزخ مأوا
آن نرگس جادو که شد افسانه یا فسون
هر لحظه به غمزی دل و دین می برد از ما
دلدار دل از ما چو برد چاره چه باشد
بی کوشش مجنون کششی هست ز لیلی
ذرات جهان بهر تجلی جمالش
چون جان اسیری شده اند مظهر و مجلا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا حسن تو بنمود رخ از جمله ی اشیا
حیران جهان شد دل شوریده ی شیدا
در آینه روی تو بنمود دو عالم
هم بود ز مرآت جهان حسن تو پیدا
چون کرد تجلی رخ زیبای تو دیدیم
مجلای جمال تو همه صورت و معنا
تا دیده ی جان دید به هم زلف و رخت را
با ظلمت و نورست دلم را سرو سودا
چون باد صبا پرده ز روی تو برانداخت
شد مهر جمال تو ز هر ذره هویدا
خورشید جمال رخ آن یار عیان دید
از پرده ی ذرات جهان دیده ی بینا
تا کرد اسیری به رخش دیده ی جان باز
باشد ز همه رو به جمالش نظر او را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جانا ز چین زلف گشا پیچ و تاب ها
تا تابد از رخت به دلم آفتاب ها
تا حسن جان فروز توبینند عاشقان
بردار یک دم از رخ خود این نقاب ها
هرکس که در بهشت وصال توره نیافت
دایم کشد به دوزخ فرقت عذاب ها
دایم به دوست روی برو خوش نشسته ایم
داریم در میانه سؤال و جواب ها
یارست در لباس دو عالم عیان شده
این نقش غیر چیست به رویش قباب ها
سر دو کون از دل صافی خود بخوان
جانا چه حاجتست تو را با کتاب ها
آزادگی مجوی اسیری ز ما که هست
از زلف او به گردن جانم طناب ها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
تا جان ما گذشت ازین قیل و قالها
دل را بیاد روی تو ذوقست و حالها
تاشسته شد ز لوح دلم نقش غیر دوست
جان مرا باوست مدام این وصالها
تا کرده ام بحسن تو تشبیه ماه و خور
دارم ز روی تو همه دم انفعالها
تا آفتاب روی تو دیدم در اوج حسن
دیگر ندید کوکب بختم و بالها
اهل گمان که بهره ندارند از یقین
دارند در ره تو عجایب خیالها
در بزم وصل تو چو دلم شاد و خرمست
جانم رهید از غم هجر و ملالها
حسنی چنین که دید، اسیری نمی توان
گفتن بیان شمه آن ماه و سالها
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عارف اسرار پنهانیم ما
حاکم اقلیم عرفانیم ما
زاهد ار ما عقل و هشیاری مجو
کز شراب عشق مستانیم ما
ما گدایانیم لیکن تاج بخش
هم بملک فقر سلطانیم ما
بی می و شاهد چو نتوانیم بود
زان حریف بزم رندانیم ما
هم بمسجد فی صلوة دایمون
هم بدیر از باده نوشانیم ما
هم به بتخانه خدا را ساجدیم
هم بکعبه بت پرستانیم ما
ما چه میدانیم تلوین و گمان
صاحب تمکین و ایقانیم ما
هر دو عالم جان ما را لقمه ایست
تا بخوان عشق مهمانیم ما
نیست گشتم از خود و هستم بحق
در حقیقت باقی و فانیم ما
در فنا جان محو جانان شد ولی
در بقا بنگر که جانانیم ما
گاه مطلوبیم و گاهی طالبیم
گاه درد و گاه درمانیم ما
گرد خود پیوسته دوری میکنیم
مرکز و پرگار دورانیم ما
گه ملک گه جنم و گاهی پری
گاه حیوان گاه انسانیم ما
سر حال خود بگویم با تو فاش
بر سرایر پرده پوشانیم ما
تا اسیری عاشق و دیوانه شد
در جهان عشق دستانیم ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز خورشید جمال عالم آرا
جهان پر شد ز انوار تجلی
جهان شیدای حسنش گشت یکسر
چه حسنست و چه رویست این تعالی
بخود از حسن یارم جلوه کرد
نقوش غیر شد زان جلوه پیدا
درون پرده هر ذره حسنش
چو خورشید جهان تابست هویدا
که تا کفار ره یابند بایمان
نقاب زلف از رخسار بگشا
بهر جا رو کند عاشق مهیاست
خرابات و می و شاهد در آنجا
ز قید خود اسیری باش آزاد
ببزم وصل مطلق بیخودی آ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای پرتو جمال تو نورالیقین ما
گیسوی عنبرین تو حبل المتین ما
افسون غمزه تو دلم را ز ره ببرد
چشمت برهزنی شده سحر مبین ما
ز ابرو و غمزه چشم تو چون ترک فتنه جو
تیر و کمان گرفته بود در کمین ما
جانا ز زلف سرکش خونریز بازجو
کز بهر چیست بسته میانرا به کین ما
دست قضا ز آتش شوقت کشیده بود
روز الست داغ چنین برجبین ما
با عاشقان ز مذهب و زهد و ورع مگو
رندی و عشق ورزی و مستیست دین ما
خو کن بدرد عشق و غم او اسیریا
شادی مجو و عیش ز جان حزین ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
زد خیمه شاه عشق بصحرای جان ما
ویران شد از سپاه غمش خان و مان ما
از دست جور عشق خرابست ملک جان
برآسمان شد از ستمش الامان ما
ز آهم نگرکه خلق بفریاد آمدند
نشنود یار این همه آه و فغان ما
بی درد عشق صبر نداریم یک نفس
درد و غمست مونس هر دو جهان ما
پنهان ز خلق کرده ام اسرار عشق را
پیداست پیش تو همه سر نهان ما
شد عاقبت بدولت عشقت براه عشق
بی نام و بی نشان همه نام و نشان ما
گفتم بجان تو که دل از غم خلاص کن
گفت از تو این نبود اسیری گمان ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای رخ چون گلشن تو روضه رضوان ما
چین زلف بیقرار آرامگاه جان ما
در کمان ابروان آن چشم کافر کیش تو
می نهد هر دم خدنگ غمزه در قربان ما
عشق چون معشوق آرد در لباس عاشقی
من ترا باشم همیشه تا توباشی آن ما
تا گدای کوی تو گشتم، سلاطین جهان
سر نمی پیچند یکدم از خط فرمان ما
چون حریف خاص تو در بزم می خواری منم
گشته اند ارواح قدسی زین شرف دربان ما
زاهد از عرفان ماکی بهره یابد عارفا
چون بظرفش می نگنجد بحر بی پایان ما
هادی راه هدایت هست لطف نوربخش
ای اسیری در دو عالم این بود برهان ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عاشقیم و مست صهبای لقا
از خودی بیگانه با حق آشنا
در شعاع آفتاب روی او
نیست گشته هست گشته بارها
نوش کرده باده جام فنا
یافته از هستی باقی بقا
نیست گشته از من و مایی تمام
دیده خود را عالم بی منتها
یافته از روی جان افروز دوست
هر یکی از درد دل را صد دوا
تا شدم واقف ز ناز و شیوه اش
دیده ام در هر جفایی صد وفا
از گل رویش دمادم میرسد
بلبل جان را دو صد برگ و نوا
کاشکی صد جان و دل بودی مرا
تا برایش کردمی هر دم فدا
چون اسیری از خودی خود گذشت
گشت محرم بزم وصل دوست را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ای روی چو خورشیدت تابان ز همه اشیا
ز آئینه هر ذره حسن رخ تو پیدا
از پرتو روی تو پیداست همه عالم
وز مهر جمال تو ذرات جهان شیدا
در آینه رویت شد جمله جهان ظاهر
هم مظهر حسن تست گر صورت و گر معنی
از نور رخت روشن گر کعبه و گر مسجد
وز کفر خم زلفت پیداست کلیساها
شد کون و مکان روشن ز انوار جمال تو
ای نور رخت پیدا از دنیی و از عقبی
در بحر وصال تو غرقست همه عالم
گر مؤمن و گر کافر گر جاهل و گردانا
آزاده ز هر قیدی مانند اسیری شو
تا حسن رخش بینی پیدا ز همه اشیا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای ذات تو ظاهر شده بر صورت اسما
اسمای تو بر صورت عالم شده پیدا
پیدا شده از مهر رخت جمله ذرات
ز آئینه هر ذره جمال تو هویدا
عالم همگی مظهر اسماء و صفاتست
ظاهر ز ظهور تو چه مسجد چه کلیسا
هرجا که نظر کرد جمال رخ تو دید
صاحب نظری دیده وری عارف بینا
در کون و مکان از همه رو روی ترا دید
آنکس که بغیر از تو ندید از همه اشیا
چون عاشق و معشوق توئی غیر تو کس نیست
مجنون شده بر حسن خودی از رخ لیلی
آزاده اسیری که ز روی همه خوبان
جز حسن و جمال تو نکردست تماشا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای حسن ترا عالم و آدم شده مجلا
روی تو بذرات جهان کرده تجلی
هر لحظه کنی جلوه دیگر پی نظار
زان جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا
بی نور تو عالم همه در ظلمت نابود
ای رحمت عالم تو شده محیی موتی
دیدیم عیان مهر رخت از همه ذرات
زان روی شدیم از همه رو واله و شیدا
ما آینه جمله اسما و صفاتیم
بنموده ز ما عکس همه اسم و مسمی
هم ذات قدیمیم و هم اوصاف کمالش
هم مرکز و نه دایره چرخ معلی
هم عالم و هم خالق و قیوم دوعالم
هم عالم و حی و شنوائیم و توانا
هم وحدت و هم کثرت وهم مظهرو ظاهر
هم موسی و هم عیسی و هم دیر کلیسا
هم گبر و یهودیم گه قیدو اسیری
هم مؤمن آزاده ز دنیا و ز عقبی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دو عالم خواه زیر و خواه بالا
همه آئینه حقاست تعالی
وجود جمله موجودات از تو
تو ظاهر در همه جل و جلالا
یکی ذاتست ظاهر خواه باطن
یکی هستی است ز اسفل تا باعلا
چنان کز بحر صد موجی برآید
همان دریاست این گفتم مثالا
چو غیری نیست اندر دار دیار
همه الا بگو دیگر مگو لا
چو من از باده توحید مستم
بگو ای مطرب خوش خوان تلالا
اسیری جمله اسما بانسان
شده ظاهر جلالا او جمالا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
مست و خرابم ساقیا در بازکن میخانه را
بهر خمارم از کرم پرکن دگر پیمانه را
مستم ز جام عشق تو دیوانه ام از شوق تو
بنمارخ و دیوانه تر گردان من دیوانه را
از چشم مست جادوت صد فتنه در هر گوشه است
پندی بروی خوش بگو، آن نرگس مستانه را
گریار میخواهی بیا،می خواره و قلاش شو
بر پای مستان سربنه، بگذار این افسانه را
آن باده صاف بقا مینوش از جام فنا
بشنو بگوش جان و دل، پند خوش رندانه را
چون عقل را بیگانگی پیوسته شد با عاشقی
تو آشنای عشق شو، بگذار آن بیگانه را
زان بحرمی جویی روان سازم دگر در ملک جان
معمورتر ز اول کنم، باز این ده ویرانه را
با چنگ و عود و ارغنون آیم بمیخانه درون
آرایم از معشوق و می خوش مجلس شاهانه را
دیدیم از عین العیان،همچو(ن) اسیری در جهان
ما بزمگاه عشق او هم کعبه هم بتخانه را