عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
کعبه عشق
از دلبرم به بتکده، نام و نشان نبود
در کعبه نیز جلوهای از او عیان نبود
در خانقاه، ذکری از آن گلعذار نیست
در دیر و در کنیسه، کلامی از آن نبود
در مَدْرسِ فقیه به جز قیل و قال نیست
در دادگاه، هیچ از او داستان نبود
در محضر ادیب شدم، بلکه یابمش
دیدم کلام، جز ز معانی بیان نبود
حیرتزده شدم به صفوف قلندران
آنجا بجز مدیحتی از قلدران نبود
یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب
آن می دهد که در همه ملک جهان نبود
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آن
در بارگاه قدس برِ قدسیان نبود
در کعبه نیز جلوهای از او عیان نبود
در خانقاه، ذکری از آن گلعذار نیست
در دیر و در کنیسه، کلامی از آن نبود
در مَدْرسِ فقیه به جز قیل و قال نیست
در دادگاه، هیچ از او داستان نبود
در محضر ادیب شدم، بلکه یابمش
دیدم کلام، جز ز معانی بیان نبود
حیرتزده شدم به صفوف قلندران
آنجا بجز مدیحتی از قلدران نبود
یک قطره می ز جام تو ای یار دلفریب
آن می دهد که در همه ملک جهان نبود
یک غمزه کرد و ریخت به جان، یک شرر کز آن
در بارگاه قدس برِ قدسیان نبود
امام خمینی : غزلیات
گواه دل
ساغر از دست ظریف تو، گناهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود
امام خمینی : غزلیات
زنجیر دل
جز گل روی تو، امّید به جایی نبود
درد عشق است، به غیر تو دوایی نبود
بنده موی توام، دست فشانی نرسد
راهی کوی توام، راهنمایی نبود
حلقه زلف تو زنجیر دل غمگین است
از دلم جز رُخ تو حلقه گشایی نبود
صوفی صافی از این میکده بیرون نرود
که بجز کلبه عشاق صفایی نبود
عاکف کوی بتان باش که در مسلک عشق
بوسه بر گونه دلدار خطایی نبود
خادم پیر مغان باش که در مذهب عشق
جز بت جام به کف، حکمروایی نبود
درد عشق است، به غیر تو دوایی نبود
بنده موی توام، دست فشانی نرسد
راهی کوی توام، راهنمایی نبود
حلقه زلف تو زنجیر دل غمگین است
از دلم جز رُخ تو حلقه گشایی نبود
صوفی صافی از این میکده بیرون نرود
که بجز کلبه عشاق صفایی نبود
عاکف کوی بتان باش که در مسلک عشق
بوسه بر گونه دلدار خطایی نبود
خادم پیر مغان باش که در مذهب عشق
جز بت جام به کف، حکمروایی نبود
امام خمینی : غزلیات
روز وصل
غم مخور، ایّام هجران رو بهپایان میرود
این خماری از سر ما میگساران می رود
پرده را از روی ماه خویش، بالا میزند
غمزه را سر میدهد، غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود
محفل از نور رخ او نورافشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان میرود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود
وعده دیدار نزدیک است، یاران مژده باد
روز وصلش می رسد، ایّام هجران میرود
این خماری از سر ما میگساران می رود
پرده را از روی ماه خویش، بالا میزند
غمزه را سر میدهد، غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود
محفل از نور رخ او نورافشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان میرود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود
وعده دیدار نزدیک است، یاران مژده باد
روز وصلش می رسد، ایّام هجران میرود
امام خمینی : غزلیات
آتش عشق
کیست کآشفته آن زلف چلیپا نشود
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود
ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند
غمزه کن، غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رُخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیفزا، غمِ دل افزون کن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چارهای نیست، بجز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذرّهای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطرهای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود؟
دیده ای نیست که بیند تو و شیدا نشود
ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند
غمزه کن، غمزه که دلبر چو تو پیدا نشود
رُخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشود
آتش عشق بیفزا، غمِ دل افزون کن
این دل غمزده نتوان که غم افزا نشود
چارهای نیست، بجز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و پا نشود
ذرّهای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطرهای نیست که از مهر تو دریا نشود
سر به خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رُخ زیبا نشود؟
امام خمینی : غزلیات
عاشق دلباخته
سر خم باد سلامت که به من راه نمود
ساقی باده به کف، جان من آگاه نمود
خادم درگه میخانه عشّاق شدم
عاشق مست، مرا خادم درگاه نمود
سر و جانم به فدای صنم باده فروش
که به یک جرعه، مرا خسرو جمجاه نمود
ماهِ رُخسار فروزندهات ای مایه عیش
بی نیازم به خدا از خور و از ماه نمود
برگ سبزی ز گلستان رُخت بخشودی
فارغم از همه فردوسی(۱) گمراه، نمود
با که گویم غم آن عاشق دلباخته را
که همه راز خود اندر شکم چاه نمود
(۱) منسوب به فردوس به معنی بهشت؛ فردوسی یعنی بهشتی، اهل بهشت.
ساقی باده به کف، جان من آگاه نمود
خادم درگه میخانه عشّاق شدم
عاشق مست، مرا خادم درگاه نمود
سر و جانم به فدای صنم باده فروش
که به یک جرعه، مرا خسرو جمجاه نمود
ماهِ رُخسار فروزندهات ای مایه عیش
بی نیازم به خدا از خور و از ماه نمود
برگ سبزی ز گلستان رُخت بخشودی
فارغم از همه فردوسی(۱) گمراه، نمود
با که گویم غم آن عاشق دلباخته را
که همه راز خود اندر شکم چاه نمود
(۱) منسوب به فردوس به معنی بهشت؛ فردوسی یعنی بهشتی، اهل بهشت.
امام خمینی : غزلیات
با که گویم
با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
مینگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
مینگویم به کسی، جز صنم باده گسار
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سرّ عشق است که جز دوست نداند دیگر
مینگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، درِ میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خَم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلادِ مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خُم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رُخش بر مستان
مینگویم به کسی، جز صنم باده گسار
امام خمینی : غزلیات
مستی عشق
در میخانه به روی همه باز است هنوز
سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز
بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق
درِ هستی زدن از روی نیاز است هنوز
چاره از دوری دلبر نبود، لب بربند
که غلام درِ او، بنده نواز است هنوز
راز مگشای، مگر در برِمست رُخ یار
که در این مرحله، او محرم راز است هنوز
دست ب-ردار ز سوداگری و بوالهوسی
دست عشاق سوی دوست دراز است هنوز
نرسد دست من سوخته بردامن یار
چه توان کرد که در عشوه و ناز است هنوز؟
ای نسیم سحری، گر سر کویش گذری
عطر برگیر که او غالیه ساز است هنوز
سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز
بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق
درِ هستی زدن از روی نیاز است هنوز
چاره از دوری دلبر نبود، لب بربند
که غلام درِ او، بنده نواز است هنوز
راز مگشای، مگر در برِمست رُخ یار
که در این مرحله، او محرم راز است هنوز
دست ب-ردار ز سوداگری و بوالهوسی
دست عشاق سوی دوست دراز است هنوز
نرسد دست من سوخته بردامن یار
چه توان کرد که در عشوه و ناز است هنوز؟
ای نسیم سحری، گر سر کویش گذری
عطر برگیر که او غالیه ساز است هنوز
امام خمینی : غزلیات
سایه سرو
ابرو و مژّه او تیر و کمان است هنوز
طرّه گیسوی او عطر فشان است هنوز
ما به سوداگری خویش، روانیم همه
او به دلبردگی خویش روان است هنوز
ما پی سایه سَروش به تلاشیم، همه
او ز پندار من خسته، نهان است هنوز
سر و جانی نبود تا که به او هدیه کنم
او سراپایْ همه روح و روان است هنوز
من دلسوخته، پروانه شمع رخ او
رُخِ زیباش عیان بود و عیان است هنوز
قدسیان را نرسد تا که به ما فخر کنند
قصّه عَلّمَ الاسما به زبان است هنوز
طرّه گیسوی او عطر فشان است هنوز
ما به سوداگری خویش، روانیم همه
او به دلبردگی خویش روان است هنوز
ما پی سایه سَروش به تلاشیم، همه
او ز پندار من خسته، نهان است هنوز
سر و جانی نبود تا که به او هدیه کنم
او سراپایْ همه روح و روان است هنوز
من دلسوخته، پروانه شمع رخ او
رُخِ زیباش عیان بود و عیان است هنوز
قدسیان را نرسد تا که به ما فخر کنند
قصّه عَلّمَ الاسما به زبان است هنوز
امام خمینی : غزلیات
عروس صبح
امشب که در کنار منی، خفته چون عروس
زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس
ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح
امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس
لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش
گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس
یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح
در خواب کن موذن و در خاک کن خروس
یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر
جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود
باشد اگر به تخت سلیمانیام جلوس
هندی ز هند تا به سر کویت آمده است
کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک طوس
زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس
ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح
امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس
لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش
گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس
یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح
در خواب کن موذن و در خاک کن خروس
یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر
جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود
باشد اگر به تخت سلیمانیام جلوس
هندی ز هند تا به سر کویت آمده است
کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک طوس
امام خمینی : غزلیات
جلوه دیدار
پرده برگیر که من یار توام
عاشقم، عاشق رخسار توام
عشوه کن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
منِ دلسوخته، بیمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوهای کن که گرفتار توام
عاشقی سر به گریبانم، من
مستم و مرده دیدار توام
گر کُشی یا بنوازی، ای دوست
عاشقم، یار وفادار توام
هر که بینیم، خریدار تو است
من خریدارِ خریدارِ توام
عاشقم، عاشق رخسار توام
عشوه کن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذار
منِ دلسوخته، بیمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشا
جلوهای کن که گرفتار توام
عاشقی سر به گریبانم، من
مستم و مرده دیدار توام
گر کُشی یا بنوازی، ای دوست
عاشقم، یار وفادار توام
هر که بینیم، خریدار تو است
من خریدارِ خریدارِ توام
امام خمینی : غزلیات
محرم اسرار
هیچ دانی که منِ زار گرفتار توام
با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم
به خدا یار توام، یارِ وفادار توام
تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند
من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام
بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند
که در این دایره، من نقطه پرگار توام
عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب
من دیوانه، گشاینده رخسار توام
عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توام
روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام
با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم
به خدا یار توام، یارِ وفادار توام
تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند
من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام
بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند
که در این دایره، من نقطه پرگار توام
عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب
من دیوانه، گشاینده رخسار توام
عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توام
روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام
امام خمینی : غزلیات
آیینه جان
بر در میکده بگذشته ز جان، آمدهام
پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمدهام
جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود
بر زده سنگ به آیینه جان، آمدهام
سرّهستی چو نشد حاصلم از ملک شهود
در نهانخانه پی سرّ نهان، آمدهام
جلوه روی تو بی منّت کس مقصود است
کاین همه راهْ کران تا به کران آمدهام
دستگیری کنم ای خضر که در این ظلمات
پی سرچشمه آب حَیوان آمدهام
همّت ای دوست که من، چشم ببستم ز جهان
به سر کوی تو، چشمِ نگران آمدهام
خوشدل از عاقبت کار شو، ای هندی، از آنک
بر در پیر ره از بخت جوان آمدهام
پشت پایی زده بر هر دو جهان، آمدهام
جان که آیینه هستی است در اقلیم وجود
بر زده سنگ به آیینه جان، آمدهام
سرّهستی چو نشد حاصلم از ملک شهود
در نهانخانه پی سرّ نهان، آمدهام
جلوه روی تو بی منّت کس مقصود است
کاین همه راهْ کران تا به کران آمدهام
دستگیری کنم ای خضر که در این ظلمات
پی سرچشمه آب حَیوان آمدهام
همّت ای دوست که من، چشم ببستم ز جهان
به سر کوی تو، چشمِ نگران آمدهام
خوشدل از عاقبت کار شو، ای هندی، از آنک
بر در پیر ره از بخت جوان آمدهام
امام خمینی : غزلیات
شهره شهر
به کمند سر زلف تو، گرفتار شدم
شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم
گر برانی ز درم، از در دیگر آیم
گر برون راندیام، از خانه ز دیوار شدم
مستی علم و عمل رخت ببست از سر من
تا که از ساغر لبریز تو، هشیار شدم
پیش من هیچ به از لذّت بیماری نیست
تا ز بیماری چشمان تو بیمار شدم
نشود بر سر کوی تو بیابم راهی
از دم پیر در این راه، مددکار شدم
دامن از آنچه که انباشتهام، برچیدم
تا که خجلت زده در خدمت خمّار شدم
شهره شهر به هر کوچه و بازار شدم
گر برانی ز درم، از در دیگر آیم
گر برون راندیام، از خانه ز دیوار شدم
مستی علم و عمل رخت ببست از سر من
تا که از ساغر لبریز تو، هشیار شدم
پیش من هیچ به از لذّت بیماری نیست
تا ز بیماری چشمان تو بیمار شدم
نشود بر سر کوی تو بیابم راهی
از دم پیر در این راه، مددکار شدم
دامن از آنچه که انباشتهام، برچیدم
تا که خجلت زده در خدمت خمّار شدم
امام خمینی : غزلیات
یاد دوست
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده، سوی یار شدم
آرزوی خم گیسوی تو، خم کرد قدم
باز، انگشت نمای سر بازار شدم
طُرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم
از پی حسرت آن مونس خمّار شدم
با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید
طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم
یار در میکده ، باید سخن دوست شنید
طوطی باغ چه داند، برِ دلدار شدم
آن طرب را که ز بیماری چشمت دیدم
فارغ از کوْن و مکان گشتم و بیمار شدم
از سر خویش گذر کرده، سوی یار شدم
آرزوی خم گیسوی تو، خم کرد قدم
باز، انگشت نمای سر بازار شدم
طُرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم
از پی حسرت آن مونس خمّار شدم
با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید
طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم
یار در میکده ، باید سخن دوست شنید
طوطی باغ چه داند، برِ دلدار شدم
آن طرب را که ز بیماری چشمت دیدم
فارغ از کوْن و مکان گشتم و بیمار شدم
امام خمینی : غزلیات
محراب عشق
جز خم ابروی دلبر، هیچ محرابی ندارم
جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم
گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش
حسرت این خواب در دل ماند، چون خوابی ندارم
سر نهم بر خاک کویش، جان دهم در یاد رویش
سرچه باشد؟ جان چه باشد؟ چیز نایابی ندارم
با که گویم درد دل را؟ از که جویم راز جان را؟
جز تو ای جان رازجویی، دردِ دل یابی ندارم
تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم
هر چه بینم جز سرابی نیست، من آبی ندارم
من پریشان حالم از عشق تو و حالی ندارم
من پریشان گویم از دست تو آدابی ندارم
جز غم هجران رویش، من تب و تابی ندارم
گفتم اندر خواب بینم چهره چون آفتابش
حسرت این خواب در دل ماند، چون خوابی ندارم
سر نهم بر خاک کویش، جان دهم در یاد رویش
سرچه باشد؟ جان چه باشد؟ چیز نایابی ندارم
با که گویم درد دل را؟ از که جویم راز جان را؟
جز تو ای جان رازجویی، دردِ دل یابی ندارم
تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم
هر چه بینم جز سرابی نیست، من آبی ندارم
من پریشان حالم از عشق تو و حالی ندارم
من پریشان گویم از دست تو آدابی ندارم
امام خمینی : غزلیات
سایه عشق
بی هوای دوست، ای جان دلم، جانی ندارم
دردمندم، عاشقم بی دوست، درمانی ندارم
آتشی از عشق در جانم فکندی، خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم
عشق آوردم در این میخانه با مشتی قلندر
پرگشایم سوی سامانی که سامانی ندارم
عالم عشق است، هر جا بنگری از پست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم
هر چه گوید عشق گوید، هر چه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانی ندارم
غمزه کردی، هر چه غیر از عشق را بنیان فکندی
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم
سر نهم در کوی عشقت، جان دهم در راه عشقت
من چه میگویم که جز عشقت سر و جانی ندارم
عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد
عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم
دردمندم، عاشقم بی دوست، درمانی ندارم
آتشی از عشق در جانم فکندی، خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم
عشق آوردم در این میخانه با مشتی قلندر
پرگشایم سوی سامانی که سامانی ندارم
عالم عشق است، هر جا بنگری از پست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم
هر چه گوید عشق گوید، هر چه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانی ندارم
غمزه کردی، هر چه غیر از عشق را بنیان فکندی
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانی ندارم
سر نهم در کوی عشقت، جان دهم در راه عشقت
من چه میگویم که جز عشقت سر و جانی ندارم
عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد
عاشقم، جز عشق تو بر عشق برهانی ندارم
امام خمینی : غزلیات
بهار جان
بهار آمد، جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمرگیرم
به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار، پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد، بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند
بیفشاند ، به مستی از رخ او، پرده بر گیرم
کنار یار بنشینم ز عمر خود ثمرگیرم
به گلشن باز گردم، با گل و گلبن در آمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به برگیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر، روزی
که در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پَر و بالم که در دیْ از غم دلدار، پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد، بنشستم
بهار آمد که بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی که بر عشاق افشاند
بیفشاند ، به مستی از رخ او، پرده بر گیرم
امام خمینی : غزلیات
محفل رندان
آید آن روز که خاک سر کویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویَش باشم
ساغر روحفزا از کف لطفش گیرم
غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم
سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش، همه عمر
محو چون میزده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار همه اسرار مگویش باشم
یوسفم، گر نزند بر سر بالینم سر
همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویَش باشم
ساغر روحفزا از کف لطفش گیرم
غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم
سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم برِ شمعش، همه عمر
محو چون میزده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار همه اسرار مگویش باشم
یوسفم، گر نزند بر سر بالینم سر
همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم
امام خمینی : غزلیات
بوی نگار
آن ناله ها که از غم دلدار میکشم
آهیاست کز درون شرربار میکشم
با یار دلفریب بگو: پرده برگشا
کز هجر روی ماه تو، آزار میکشم
منصور را گذار که فریاد او به دوست
در جمع گلرخان به سرِدار میکشم
ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار
باریاست بسگران به سربار میکشم
گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست
این حسرتی است تازه که بسیار میکشم
کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من
بوی نگار زان در و دیوار میکشم
سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟
من یار را به کوچه و بازار میکشم
آهیاست کز درون شرربار میکشم
با یار دلفریب بگو: پرده برگشا
کز هجر روی ماه تو، آزار میکشم
منصور را گذار که فریاد او به دوست
در جمع گلرخان به سرِدار میکشم
ساقی، بریز باده به جامم که هجر یار
باریاست بسگران به سربار میکشم
گفتی که دوست، باز کند در به روی دوست
این حسرتی است تازه که بسیار میکشم
کوچک مگیر کلبه پیر مغان که من
بوی نگار زان در و دیوار میکشم
سالک در این سلوک به دنبال کیستی؟
من یار را به کوچه و بازار میکشم