عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
حافظ
روحِ رویاییِ عشق،
از برِ چرخ بلند،
جلوهای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موجزنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!
پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
میچکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*
چشم جانبین به کف آوردهام، از چهرهء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟
من در این آینهء غیبنما مینگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمدهایم»
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق میپندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*
ای خوشا دولت پایندهء این بندهء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»
بندهء عشق چه دانی که چه ها میبیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا میبیند»
بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!
بندهء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*
آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامهء» آغشته به خونش در بر،
تشنهء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!
همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر میدارد:
ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»
«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
«نه من از پردهء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان! »
*
گُل، به یک هفته، فرو میریزد،
سنگ، میفرساید.
آدمی، میمیرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
میپوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان میگذرد
تازهتر،
باطراوتتر،
گویاتر
روحافزاتر،
رونق و لطف دگر میگیرد!
*
لحظههایی است، که انسان، خستهست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوشدل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غمهای جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چارهسازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیامآورِ عشق،
چه هنرها کردهست.
به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آوردهست »۱
از برِ چرخ بلند،
جلوهای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موجزنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!
پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
میچکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*
چشم جانبین به کف آوردهام، از چهرهء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟
من در این آینهء غیبنما مینگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمدهایم»
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق میپندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*
ای خوشا دولت پایندهء این بندهء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»
بندهء عشق چه دانی که چه ها میبیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا میبیند»
بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!
بندهء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*
آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامهء» آغشته به خونش در بر،
تشنهء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!
همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر میدارد:
ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»
«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
«نه من از پردهء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*
یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان! »
*
گُل، به یک هفته، فرو میریزد،
سنگ، میفرساید.
آدمی، میمیرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
میپوشاند.
شعر حافظ اما،
هر چه زمان میگذرد
تازهتر،
باطراوتتر،
گویاتر
روحافزاتر،
رونق و لطف دگر میگیرد!
*
لحظههایی است، که انسان، خستهست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!
نشود خوشدل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غمهای جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چارهسازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیامآورِ عشق،
چه هنرها کردهست.
به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آوردهست »۱
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
همراه آفتاب
همراه آفتاب جوانی٬
وقتی جوانه می زد در من نهال عشق٬
دست دلم به دامن شعرش رسیده بود.
میخانهٴ غزل !
شعری که عشق٬
ــ گرم و درخشان ــ چو آفتاب٬
از مشرق طلایی آن سرکشیده بود.
شعری که آن زمان و، همیشه
در چشم من «ز رحمت محض آفریده» بود.
*
پر می کشید روح پر التهاب من
از تشنگی به سوی غزل های او، نخست
در مکتب محبّت او٬ حرف عشق را
تا درس پاک سوختن٬ آموختم درست.
در دفتر ستایش نیکویی٬
در نامه پرستش زیبایی٬
آموختم چگونه به محبوب بنگرم!
آموختم چگونه به سودای یک نگاه
از جان و مال و زندگی خویش بگذرم.
آموختم چگونه
در پیش او بمیرم و دم بر نیارم !
آموختم چگونه بر اندام واژه ها
از سوز آرزو آتش
در افکنم
آموختم که
شور درون را
شیرین بیان کنم
*
همراه آفتاب جوانی٬
ان عاشقانه های دلاویز،
آرام ، چون نسیم،
در تار و پود جان و دل من وزیده بود.
*
زان پس که هرچه قول و غزل داشت٬ همچو جان٬
در پرده های حافظه در خاطرم نشست؛
راه مرا به بوی «گلستان» خویش بست!
چندی در آن بهشت طربناک٬ مست مست٬
چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.
دریایی از لطافت و دنیایی از هنر
آمیخته به آن سخنان گزیده بود.
*
اما٬ تمام عمر٬
من بودم و هوای خوش «بوستان» او
روشنترین ستاره
در کهکشان او
«آرام جان و انس دل و نور دیده» بود.
در نغمه های بر شده از ساز جان او،
آیین رستگاری انسان، دین جهان٬
گلبانگ آدمیت٬
قانون مردمی٬
راه رهایی بشریت.
دنیای آرمانی٬
در شأن آدمی٬
گفتی مگر کلام و پیام پیمبران
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود
*
او پادشاه ملک سخن بود٬
بی گمان.
«روی زمین گرفته به تیغ سخنوری»
با منکرش بگو که بیا روبرو کنیم!
با مدعی بگو٬ بنشیند به داوری.
*
حیران بی نیازی اویم
که با نیاز
«وجه کفاف»بود اگر نامعین انش
«سیمرغ» بود و «قاف قناعت» نشیمنش
با «دست سلطنت» که بر اقلیم شعر داشت؛
«پای ریاضتش همه در قید دامنش»!
می گفت با غرور:
«اگر گویی ام که سوزنی از سفله ای بخواه،
چون خارپشت بر بدنم موی سوزن است !
صد ملک سلطنت به بهای جوی هنر٬
منت برآنکه می دهد و حیف بر من است»!
روحی بزرگ ٬در تن او٬ آرمیده بود
*
طبعی بلند، پاک
آزاده،
همتای آفتاب ٬و لیکن
افتاده٬ همچو خاک!
هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،
حق گوی و حق پذیر.
می گفت شاه را
در پردهء نصیحت و مهر و فروتنی ــ
بخت تو هم بلند٬ که هم عصر با منی ۱
آن شاعر رونده ی بیدار ره شناس
تنها همین نه راهبر نوجوانی ام.
همواره و هنوز و همیشه
آموزگار٬ در سفر زندگانی ام.
*
بانگ بلند اوست٬
از پشت قرن ها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام می برند:
فرزندان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تن اند٬ که یک پیکرند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند
از یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترند.
در روزگار ما که «بنی آدم»- ای دریغ-
چون گرگ یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود٬
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود!
وقتی جوانه می زد در من نهال عشق٬
دست دلم به دامن شعرش رسیده بود.
میخانهٴ غزل !
شعری که عشق٬
ــ گرم و درخشان ــ چو آفتاب٬
از مشرق طلایی آن سرکشیده بود.
شعری که آن زمان و، همیشه
در چشم من «ز رحمت محض آفریده» بود.
*
پر می کشید روح پر التهاب من
از تشنگی به سوی غزل های او، نخست
در مکتب محبّت او٬ حرف عشق را
تا درس پاک سوختن٬ آموختم درست.
در دفتر ستایش نیکویی٬
در نامه پرستش زیبایی٬
آموختم چگونه به محبوب بنگرم!
آموختم چگونه به سودای یک نگاه
از جان و مال و زندگی خویش بگذرم.
آموختم چگونه
در پیش او بمیرم و دم بر نیارم !
آموختم چگونه بر اندام واژه ها
از سوز آرزو آتش
در افکنم
آموختم که
شور درون را
شیرین بیان کنم
*
همراه آفتاب جوانی٬
ان عاشقانه های دلاویز،
آرام ، چون نسیم،
در تار و پود جان و دل من وزیده بود.
*
زان پس که هرچه قول و غزل داشت٬ همچو جان٬
در پرده های حافظه در خاطرم نشست؛
راه مرا به بوی «گلستان» خویش بست!
چندی در آن بهشت طربناک٬ مست مست٬
چون او برفت دامنم از بوی گل ز دست.
دریایی از لطافت و دنیایی از هنر
آمیخته به آن سخنان گزیده بود.
*
اما٬ تمام عمر٬
من بودم و هوای خوش «بوستان» او
روشنترین ستاره
در کهکشان او
«آرام جان و انس دل و نور دیده» بود.
در نغمه های بر شده از ساز جان او،
آیین رستگاری انسان، دین جهان٬
گلبانگ آدمیت٬
قانون مردمی٬
راه رهایی بشریت.
دنیای آرمانی٬
در شأن آدمی٬
گفتی مگر کلام و پیام پیمبران
در گوهر زبان و بیانش دمیده بود
*
او پادشاه ملک سخن بود٬
بی گمان.
«روی زمین گرفته به تیغ سخنوری»
با منکرش بگو که بیا روبرو کنیم!
با مدعی بگو٬ بنشیند به داوری.
*
حیران بی نیازی اویم
که با نیاز
«وجه کفاف»بود اگر نامعین انش
«سیمرغ» بود و «قاف قناعت» نشیمنش
با «دست سلطنت» که بر اقلیم شعر داشت؛
«پای ریاضتش همه در قید دامنش»!
می گفت با غرور:
«اگر گویی ام که سوزنی از سفله ای بخواه،
چون خارپشت بر بدنم موی سوزن است !
صد ملک سلطنت به بهای جوی هنر٬
منت برآنکه می دهد و حیف بر من است»!
روحی بزرگ ٬در تن او٬ آرمیده بود
*
طبعی بلند، پاک
آزاده،
همتای آفتاب ٬و لیکن
افتاده٬ همچو خاک!
هرگز کسی نبود چو او در سخن دلیر،
حق گوی و حق پذیر.
می گفت شاه را
در پردهء نصیحت و مهر و فروتنی ــ
بخت تو هم بلند٬ که هم عصر با منی ۱
آن شاعر رونده ی بیدار ره شناس
تنها همین نه راهبر نوجوانی ام.
همواره و هنوز و همیشه
آموزگار٬ در سفر زندگانی ام.
*
بانگ بلند اوست٬
از پشت قرن ها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام می برند:
فرزندان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تن اند٬ که یک پیکرند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند
از یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترند.
در روزگار ما که «بنی آدم»- ای دریغ-
چون گرگ یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود٬
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
هدیه دوست
گُلی را که دیروز،
به دیدار من، هدیه آوردی ای دوست
ــ دور از رخ نازنین تو ــ
امروز پژمرد!
همه لطف و زیباییاش را
ــ که حسرت به روی تو میخورد و
هوش از سر ما به تاراج میبُرد؛ ــ
گرمای شب بُرد!
*
صفای تو امّا، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است.
گل مهر تو، در دل و جان
گل بی خزان،
گُلِ تا که من زندهام ماندگار است.
به دیدار من، هدیه آوردی ای دوست
ــ دور از رخ نازنین تو ــ
امروز پژمرد!
همه لطف و زیباییاش را
ــ که حسرت به روی تو میخورد و
هوش از سر ما به تاراج میبُرد؛ ــ
گرمای شب بُرد!
*
صفای تو امّا، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است.
گل مهر تو، در دل و جان
گل بی خزان،
گُلِ تا که من زندهام ماندگار است.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای وای شهریار
در نیمههای قرنِ بشر سوزان ۱ !
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
سرگشته و هراسان
می خواند !
*
می خواند با صدای حزینش؛
می خواست تا «صدای خدا ۲ » را
در جان ِ مردم بنشانَد
نامردم ِ سیه دل ِ بدکار را مگر
در راه ِ مردمی بکشانَد …
می رفت و با صدای حزین ا ش می خواند :
ــ در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهن دشت ِکشت !
ما شاخهٴ درخت خداییم.
چون برگ و بارِ ماست زیک ریشه و تبار!
هر یک تبر به دست چراییم؟
*
ای آتش،ای شگفت،
در مردم ِزمانهٴ او در نمی گرفت !
آزرده و شکسته،
گریان و ناامید
می رفت و با نوای حزینش
می خواند :
ــ «گوشِ زمین به نالهٴ من نیست آشنا،
من طایرشکسته پر آسمانی ام.
گیرم که آب و دانه درغم نداشتند؛
چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام ۳ !»
*
دنبال همزبان،
می گشت...
اما نه با «چراغ»
نه بر «گرد شهر»، آه
با کوله بارِ اندوه،
با کوه حرف می زد!
با کوه :
ــ حیدر بابا سلام ۴ !
فرزند ِ شاعر ِ تو به سوی تو آمده ست.
با چشم ِ اشکبار
ــ غم روی غم گذاشته ــ عمری ست، شهریار
من با تو درد ِخویش بیان می کنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلّهء بلند
پرواز ده !
که در همه آفاق بشنوند :
ــ «ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
این جا، ولی نه جغد، که شیری ست دردمند،
افتاده در کمند !
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام ،
وز خلق ِ بی مروّت ِ بی درد؛
یک ذره، مهر و رحم، طلب می کند مدام !
*
می رفت و با صدای حزین اش،
می خواند
ــ «دیگر مزن دم از «وطن من»،
وز «کیش من» مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
در چشم من، «محبت:مذهب»
«جهان : وطن » ۵
*
در کوچه باغ «عشق»
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند :
ــ « گاهی گر از ملال ِ محبت برانمت،
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند ِ جان جداشدنی نیست ماه من ،
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت»۶
*
زین پیش، گشته اند به گرد ِغزل , بسی
این مایه سوز ِ عشق، نبوده ست در کسی !
می رفت …
تا مرگ ِنابکار، سر ِراه او را گرفت !
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
این بغض دردهای گران،در گلو گرفت !
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک ِ مجسمّی بود،
در چشم ِ روزگاران.
جان مایهٴ محبّت و رقّت...
ای وای ! شهریار !
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
سرگشته و هراسان
می خواند !
*
می خواند با صدای حزینش؛
می خواست تا «صدای خدا ۲ » را
در جان ِ مردم بنشانَد
نامردم ِ سیه دل ِ بدکار را مگر
در راه ِ مردمی بکشانَد …
می رفت و با صدای حزین ا ش می خواند :
ــ در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهن دشت ِکشت !
ما شاخهٴ درخت خداییم.
چون برگ و بارِ ماست زیک ریشه و تبار!
هر یک تبر به دست چراییم؟
*
ای آتش،ای شگفت،
در مردم ِزمانهٴ او در نمی گرفت !
آزرده و شکسته،
گریان و ناامید
می رفت و با نوای حزینش
می خواند :
ــ «گوشِ زمین به نالهٴ من نیست آشنا،
من طایرشکسته پر آسمانی ام.
گیرم که آب و دانه درغم نداشتند؛
چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام ۳ !»
*
دنبال همزبان،
می گشت...
اما نه با «چراغ»
نه بر «گرد شهر»، آه
با کوله بارِ اندوه،
با کوه حرف می زد!
با کوه :
ــ حیدر بابا سلام ۴ !
فرزند ِ شاعر ِ تو به سوی تو آمده ست.
با چشم ِ اشکبار
ــ غم روی غم گذاشته ــ عمری ست، شهریار
من با تو درد ِخویش بیان می کنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلّهء بلند
پرواز ده !
که در همه آفاق بشنوند :
ــ «ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
این جا، ولی نه جغد، که شیری ست دردمند،
افتاده در کمند !
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام ،
وز خلق ِ بی مروّت ِ بی درد؛
یک ذره، مهر و رحم، طلب می کند مدام !
*
می رفت و با صدای حزین اش،
می خواند
ــ «دیگر مزن دم از «وطن من»،
وز «کیش من» مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
در چشم من، «محبت:مذهب»
«جهان : وطن » ۵
*
در کوچه باغ «عشق»
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند :
ــ « گاهی گر از ملال ِ محبت برانمت،
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند ِ جان جداشدنی نیست ماه من ،
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت»۶
*
زین پیش، گشته اند به گرد ِغزل , بسی
این مایه سوز ِ عشق، نبوده ست در کسی !
می رفت …
تا مرگ ِنابکار، سر ِراه او را گرفت !
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
این بغض دردهای گران،در گلو گرفت !
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک ِ مجسمّی بود،
در چشم ِ روزگاران.
جان مایهٴ محبّت و رقّت...
ای وای ! شهریار !
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ذرّه ای در نور
گلِ نگاه تو، در کار دلربایی بود.
فضای خانه پُر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذرّه ای در نور
ز شوق و شور،
که پرواز در رهایی بود.
چه جای گل، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر، که خواب خوش طلایی بود!
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود.
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودیّ و روشنایی بود
فضای خانه پُر از عطر آشنایی بود
به رقص آمده بودم چو ذرّه ای در نور
ز شوق و شور،
که پرواز در رهایی بود.
چه جای گل، که تو لبخند می زدی با مهر
چه جای عمر، که خواب خوش طلایی بود!
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود.
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودیّ و روشنایی بود
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
لحظه و احساس
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بهاری پر از ارغوان
تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جانِ جان با من است
چو می تابد از دور پیشانیات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پُر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است
تو تا با منی، جانِ جان با من است
چو می تابد از دور پیشانیات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پُر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
یاد و کنار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
نوایی تازه
شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش»
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسان افسونش!
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن،
کزین آوا بیاسایی ز گردشهای گردونش.
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش.
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غمهای دگر را کرد از این خانه بیرونش!
غرور حسنش از ره میبرد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش.
«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش»
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسان افسونش!
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن،
کزین آوا بیاسایی ز گردشهای گردونش.
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش.
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غمهای دگر را کرد از این خانه بیرونش!
غرور حسنش از ره میبرد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
حرف طرب انگیز
هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
راز نگهدارترین
تو با روح من از روز ازل یارترین
کودک شعر مرا مهر تو غم خوارترین
گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین
عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین
ای تو روشنگر ایام مه آلوده ی عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین
در گذرگاه نگاهِ تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین
می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من راز نگهدارترین
کودک شعر مرا مهر تو غم خوارترین
گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین
عطر نام تو که در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین
ای تو روشنگر ایام مه آلوده ی عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین
در گذرگاه نگاهِ تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین
می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من راز نگهدارترین
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
تا لب ایوان شما
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
حاصل عشق
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آیا برادرانیم؟
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دل تنگ
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبان معیار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبانم بسته است
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دو برگ سبز
هنوز شعله کشد آتش نهانی من
هنوز خسته، نفس می زند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز درین چهره ی خزانی من
گذشت شوکت رنگینِ آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همهی روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگرنشانی من
به جز غم تو که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من
هنوز خسته، نفس می زند جوانی من
هنوز از چمن کودکی به جا مانده ست
دو برگ سبز درین چهره ی خزانی من
گذشت شوکت رنگینِ آن همیشه بهار
به زرد و سرخ زند باغ زندگانی من
ورق ورق همهی روزها پراکنده ست
ز تندباد بپرسی مگرنشانی من
به جز غم تو که بر عهد خویش پای فشرد
دگر کسی ننشیند به همزبانی من
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
دنیا به هم نمی خورد
دنیا پر از حوادث گوناگون
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
دنیا پر از وقایع رنگارنگ
از مرگ،از تولد،
از صلح،جنگ.
از جشن،از جدایی
از فتح، از شکست
هر لحظه صدهزار اتفاق هست!
*
این آرزوی کوچک ما نیز
یک رویداد ساده است
من خود، درست و راست، نمی دانمش که چیست
یک اشتیاق پاک؟
یک آرمان شیرین؟
یک هالهء مقدس؟
یک عشق تابناک؟
از نوع نامکرر «یک نکته بیش نیست»
در بین صدهزار هزار اتفاق، گم!
دنیا به هم نمی خورد ای مردم!
*
بعد از هزار مرحله دوری
بعد از هزار سال صبوری!
این یک زیاده خواهی نیست
این نیست یک توقع بی جا!
این نیست یک هوس
این آخرین تضرع یک عاشق است و بس:
باری اگر به سینه دلی دارید
این آرزوی ساده ما را بر آورید
ما را به هم ببخشید.
ما را برای هم بگذارید.
در این لحظه های مانده به جا، از حیات ما.
ما را به یکدیگر بسپارید!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
خط آتش
در پشت میلههای قفس، از سرِ ملال
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»
چشمم میان خط
بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد
دیدم: هزار شاخة گل را که بی گناه
در خط آتشاند.
بیدادهای مشعلهافروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد
با خطِ خوش نوشتم
بیتی به حسب حال
« اول بنا نبود بسوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»
چشمم میان خط
بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد
دیدم: هزار شاخة گل را که بی گناه
در خط آتشاند.
بیدادهای مشعلهافروز جنگ را
با خطّ خون خویش
بر خاک می کشند!
یک قطره اشک سوزان
بر آتش اوفتاد