عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله علیه الرحمه
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی
خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی
فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان
به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی
شود به عهد تو بسیار فتنه‌ها بیدار
چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی
مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود
تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی
چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش
که نام نیک درین دولت اکتساب کنی
بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست
که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی
شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو
چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی
به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا
یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی
روا مدار که: از بهر پهلوی بریان
هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی
قراضهای زر بیوگان مسکینست
قلادها که تو در گردن کلاب کنی
میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟
چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی
ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟
که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی
نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق
کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟
به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب
ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی
چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست
چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟
به پیش آب جهان خانه‌ایست بی‌بنیاد
نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی
ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری
ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی
به قول اوحدی ار ذره‌ای برآری سر
ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - وله غفرالله ذنوبه
اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی
حدیث بی‌لب و گفتار بی‌زبان شنوی
دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر
ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی
ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری
چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی
چو پای بستهٔ این قبه گشته‌ای، ناچار
درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی
به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست
گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی
حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت
که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی
بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت
که نام جنت و حلوای رایگان شنوی
به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو
سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟
حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس
که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی
اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست
که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی
و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد
چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی
سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست
سخن بزرگ بود کان ز خرده‌دان شنوی
میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق
که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی
چو غول نام دلیلی برد، روا نبود
که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی
تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود
اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی
کسی که فرق نداند میان قالب و جان
حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟
سخن، که از نفس ناتوان شود صادر
یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی
اگر بود خرد پیر با جوانی جفت
روا بود سخن پیر کز جوان شنوی
به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس
که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی
فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان
که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی
اوحدی مراغه‌ای : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا (من و آن دلبر خراباتی - فی طریق الهوی کمایاتی)
در خرابات عاشقان کوییست
وندر آن خانه یک پری‌روییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش
فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت
در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد
تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمی‌گوید
نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست می‌شوم هر دم
تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می
نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو
بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقهٔ قدس
همه را روی در حظیرهٔ حی
گر در آن کوچه باریابی تو
کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی
تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو
ندری نامهٔ «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد
آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش
تا شود جملهٔ جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست
نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه می‌پویم
چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی
با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید
هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که می‌نوشد
دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقهٔ خراباتست
زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری می‌زد
چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی می‌رود، به من کن گوش
پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم
باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه
سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش
دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی
در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود
برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه می‌گویم
گرت افتد گذر به عالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست
که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب
جای آن باشد ار برآرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین
اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب
باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کافتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود
و ز عنب شیره و ز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر
هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ دید و بینی بوی
عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
برگرفتم از آن جمال نقاب
غیر ازو هر چه می‌نماید رخ
نیست یکباره جز غرور و سراب
دیدهٔ اوحدی به جستن اوست
گر بیابد به کام دیده جواب
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمی‌دانم
وز تو چیزی نهان نمی‌دانم
بی‌نشان تو نیست یک ذره
به جز این یک نشان نمی‌دانم
با تو پوشیده حالتیست مرا
که درستش بیان نمی‌دانم
گرچه داناست نام من، لیکن
تا نگویی: بدان، نمی‌دانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟
شرح این کن، که آن نمی‌دانمم
آن چنانم به بویت، ای گل، مست
که گل از بوستان نمی‌دانم
به اشارت حدیث خواهم گفت
که غریبم، زبان نمی‌دانم
دوستان، جز حدیث او مکنید
که من این داستان نمی‌دانم
اوحدی باز در میان آمد
کام او زین میان نمی‌دانم
چون پس از عمرها که گردیدم
راه این آستان نمی‌دانم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت
عشق او خنجر ستم برداشت
هرچه بی‌راه دید غارت کرد
و آنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست
نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون به نام او کردند
جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت
وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد
کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید
از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر
پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق
هم به پشتی آن کرم برداشت
دست او چون به حکم دستوری
از من و اوحدی قلم برداشت
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست
کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟
پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
تو یکی، او یکی، دو باشد دو
این یکی زان یکی بباید کاست
رشته‌ای گر هزار تو گردد
چون سر رشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره
نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن ز نهفت
من برون می‌برم چو موی ز ماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن
که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور
باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدی‌وار می‌زنم در دوست
تا چه در می‌زند ارادت و خواست
ساختم پرده، گر نگردد کج
کردم آهنگ اگر بیاید راست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایهٔ نور پاش می‌بینم
زانکه در جمله جاش می‌بینم
آفتابی بدین عظیمی را
ذره‌ای در هواش می‌بینم
آنکه عمری بگشتم از پی او
با خود اندر سراش می‌بینم
روز و شب در بلاش می‌سوزم
تا نگویی: بلاش می‌بینم
این که وقتی بنالم از غم او
نه که از خود جداش می‌بینم
بینشم بی‌خدا کجا باشد؟
چو به نور خداش می‌بینم
صورت او چو روشن آینه‌ایست
که جهان در صفاش می‌بینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ
جمله در خاک پاش می‌بینم
اوحدی در قفای ماست، دگر
دو سه روز از قفاش می‌بینم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ
بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بی‌پریشانی
دل که باشد به زلف یار آونگ
با من ار می‌روی به جستن او
دامن خویشتن بگیر به چنگ
کانچه جستی درون جبهٔ تست
خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم
در بیابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآی، تا برود
در دمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند
آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر
تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن
باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد به عاشقی بد نام
آن نگار از زمانه دارد ننگ
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی
به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینه‌ای
تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه می‌دانم
که ازو خاست هر چه می‌دانی
انس با عالم الهی گیر
به تو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی
تو در اول قدم همی‌مانی
گر نه آن نور در تجلی بود
آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند به غیر او گفتن؟
«لیس فی جبتی» که می‌خوانی
هر چه هستیست در تو موجودست
خویشتن را مگر نمی‌دانی
ای که روز و شبت همی‌خوانم
گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی
زان شراب بقا بده جامی
تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک
ورنه، تا می‌توان، به پنهانی
من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خسته‌اش روا باشد
که درین درد بی‌دوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه
مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو
در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی
اگر آیینه را صفا باشد
بی‌قفا روی نیست در خارج
وندر آیینه نی‌قفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید
که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری
دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست
روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است
این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد
هر دم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب می‌سوزم
تا ز من ذره‌ای به جا باشد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟
بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن»
زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان
یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟
بس ازین گفتگوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول
نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ
وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق
یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمی‌بینیم
گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار
و آن تو داری، به غور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت
گر امانم دهد اجل، زین پس
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش می‌جویند
مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جز و یک کلمه است
خواه توراة از خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا
باش تا کار او رسد به ظهور
گرچه در پیش چشم و ما مفلس
دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیک‌تر ز تست به تو
تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون اوحدی اگر می‌پخت
آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا
گر گنه گار داری، ار معذور
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم
با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش می‌بستم
گرچه هم در دیار خود بودم
به دیار کسان شدم ناگاه
گرچه هم در دیار خود بودم
به در هر حصار می‌گشتم
نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار می‌گفتم
خود به تحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک
چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید
روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت
چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد
زانکه خود پرده‌دار خود بودم
گفتم: این اختیار نیست مرا
چون که در اختیار خود بودم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون»
آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
گر بر آمد بصورت لیلی
گه در آمد بدیدهٔ مجنون
گاه مشهور شد بیت نور
گاه مذکور شد بسورت نون
چون به آب و زمین او بودست
ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد
عسل و تین و روغن زیتون
می‌سرشت این چهار جسم بهم
مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوانهاد، دوا
زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید
گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش
بر من این در چو بازگشت اکنون
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
می‌بیاور، که توبه بشکستم
یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز به می نخواهم داد
بعد ازین گر به جان رسد دستم
درجهان می مرا چنان سازد
که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم به جستن او
چون بجست او مرا،برون جستم
به یکی کردم از دو عالم روی
دیده از دیگران فرو بستم
در کف پای آن یکی خاکم
بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر
زان بریدن به دوست پیوستم
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل
اوحدی شد، ز اوحدی رستم
تا به اکنون ز پند گویان بود
بند بر پای و حلق در شستم
بعد از این، چون به حکم گستاخی
در خرابات عشق بنشستم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست
همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب می‌جویی
همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر
کز تویی تو رشتهٔ تو دو توست
گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو به مویی بجسته‌ای، ورنه
از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل
الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست این‌جا
تا تو این مغز بر کشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز
نه به خویشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
چشم گژبین چو از میان برخاست
راست شد شاه با فقیر امروز
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر
چون جدا می‌کنی ز شیر امروز
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
به تو رمزی بگویم، ار شنوی
از زبانم سخن پذیر امروز:
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش
زین من و ما و این عمامه و فش
سر مگردان ز خنجر آن دوست
رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد
زهر باشد، به خاک ریز و مچش
دل ز دنیا و آخرت برگیر
به چنین جوع روزه گیر و عطش
رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار
از میان اختلاف روم و حبش
قل کن روی کعبتین جهت
تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟
نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟
آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احد گر نشان همی طلبی
به سر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز
تا برانیم چند روزی خوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد
با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟
همچو خون در رگست و رگ در تن
آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست
سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر
کشته را سوخت، تا بماند فرد
می‌کشد تیغ و نیست پای گریز
می‌کشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم به دست بینا شد
هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟
نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که می‌بینی
از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما
از حریفان همی بریم این نرد
قصهٔ درد خویشتن گفتم
گر نیاید پدید داروی درد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در مذمت روزگار
جهان خالیست، من در گوشه زانم
مروت قحط شد، بی‌توشه زانم
اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
بزرگی کو بدانستی کم از بیش
چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
چو خامان درد دل با خامه گفتن؟
کی از ده نامه‌ای نامم برآید؟
ز هر بیهوده‌ای کامم بر آید؟
چو دریا پر گهر دارم ضمیری
ولی گوهر نمیجوید امیری
چون ماه از طبع من خود نور پاشد
نه او را مشتری باید که باشد؟
سخن را چون خریداری ندیدم
به از ترک سخن کاری ندیدم
خرد دورست ازین بیهوده گفتن
حدیث بوده و نابوده گفتن
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
ضرورت خود یقینست این و آن را
که کس دشمن ندارد دوستان را
بداند، هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
درستانی، که عشق راست ورزند
چو بید نو بهر بادی نلرزد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
خبر دادند مجنون را که: لیلی
ندارد با تو پیوندی و میلی
بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست
وفای عاشق بیچاره کافیست
تو نیز، ار طالب آن یار نغزی
قدم را راست می‌نه، تا نلغزی
به هر زخمی ز یاری سرمیپچان
عنان از دوستداری برمپیچان
طریق عشق سستی بر نتابد
محبت جز درستی بر نتابد
به اول آزمایش باشد آنجا
چو بگریزی، گشایش باشد آنجا
اگر خواهی که او غم خوارت افتد
تحمل کن، کزین بسیارت افتد
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
به قدر حسن خوبان دلفروزند
چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند
بلایی باشد و مشکل بلایی!
که یاری محتشم گیرد گدایی
چو با زورآزمایان پنجه کردی
یقین می‌دان که خود را رنجه کردی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟
که او هر ساعت از جایی گریزد
چو صورت هست معنی نیز باید
برون از حسن خیلی چیز باید
نه هر گوهر که بینی شب چراغست
نباشد گل به هر وادی که راغست
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
جوانی خار کن بر خار می‌خفت
کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت
مرا تا خار دامن گیر گشتست
گل اندر خاطرم کمتر گذشتست
ز خاری هر که او پیوند بیند
همان بهتر که: گل دیگر نچیند
به تنهایی مرا خاری تمامست
وصال گل به انبازی حرامست
درین بستان گل رنگین چه جویی؟
که دارد حسن او داغ دو رویی
اگر خاری کند وقت ترا خوش
بر افشان دامن گل را به آتش
ز گل رویان تر دامن چه جویی؟
که بر هرکس بخندد از دو رویی
بتان بی‌وفا خود را پرستند
دلیران این چنین بتها شکستند
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
چرا بر زورمندی تند گردی؟
که گر تندی نماید کند گردی
چو سنگ از آب هر سیلی چه رنجی؟
اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت
نظر می‌کن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف
چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
چه تلخی‌ها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان به جز تلخی ندیدند
گل بی‌خار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
مراد دل به انبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامه ششم از زبان معشوق به عاشق
اگر صد چون تومیرد غم ندارم
که سر گردان و عاشق کم ندارم
دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟
به آه سرد گرمش چون توان کرد؟
به شوخی شیر گیرد چشم مستم
به آهو نافه بخشد زلف پستم
چو از تنگ دهانم قند ریزد
ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟
اگر صد بوسه لعلم پیشکش کرد
ز مال خویشتن بخشید،خوش کرد
ترا بر من که داد این پادشاهی؟
که از لعلم حساب خرج خواهی؟
چو من در ملک خوبی پادشاهم
ز لب شکر بدان بخشم که خواهم
ترا با روی و زلف من چه کارست؟
که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟
برای آن همی دادی غرورم
که بر بندی به هر نزدیک و دورم
مرا از بهر این می‌خواستی تو؟
خریدار شگرفی راستی تو!
به هر جرمی میور در گناهم
که گر شهری بسوزم پادشاهم
نسازد پادشاهان را غلامی
تو می‌سوز اندرین سودا، که خامی
برون آور، ترا گر حجتی هست
که نتوان با تو دل در دیگری بست
من آن آهووش صحرا نوردم
که خود را بستهٔ دامی نکردم
دلم هر لحظه جایی انس گیرد
به یک جا چون نشیند تا بمیرد؟
گهی گل چینم و گه خار گیرم
هر آن کس را که خواهم یار گیرم
یکی را بر لب خود میر سازم
یکی را آهنین زنجیر سازم
دل مردم بسوزم تا توانم
ولی هرگز پشیمانی ندانم
ز روبه بازی زلفم حذر کن
سر خود گیر و با او سربسر کن
سرم سودای او ورزد که خواهد
دلم از بهر آن لرزد که خواهد
همی گویی: ترا چون موی شد تن
تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
به گل گفتند: بلبل بس حقیرست
ترا با او چرا این دارو گیرست؟
بگفتا: بلبلی کز من زند لاف
بر من به ز ده سیمرغ در قاف
دل صافی ترا از لشکری به
درون بی‌نفاق از کشوری به
نظر، کز راستی آید، بلندست
برون از راستی خود ناپسندست
به چالاکی نظر جوی از بلندان
ولی پرهیز کن از چشم بندان
به پاکی دیده‌ای کو باز باشد
به صید دل کمند انداز باشد
ازو چون سر کشی، از پا نیفتی
میفگن بر زمینش، تا نیفتی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن
بیندیشیدن و پرورده گفتن
سخن باید که بر بنیاد باشد
که چون بی‌اصل رانی باد باشد
سخن گر نیک دانی گفت، مردی
چو در گفتن بمانی زخم خوردی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
به خر گفتند: کیمخت از چه بستی؟
بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی
چو من در خاک خاموشی نشستم
زدندم چوب، تا کیمخت بستم
نشان دانش اندر قیل و قالست
هران کس را که نطقی نیست لالست
به قدر راستی گیرد سخن سنگ
سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ
سخن گر بد بود بنیاد جنگست
چو نیک آید نشان هوش و هنگست
سخن نوباوهٔ بستان روحست
سخن مفتاح ابواب فتوحست
سخن کشاف اسرار نهانیست
مکن منع این سخن را، کاسما نیست
سخن کز روی دانش باشد و هوش
کنند او را چو مروارید در گوش
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
تمامی سخن
اگر نتوان به دیر و زود کردن
بباید چارهٔ بهبود کردن
حریف چستی، اندر عشق چست آی
چو دیر از کار می‌آیی، درست آی
حریف چستی، اندر عشق چست آی
چو دیر از کار می‌آیی، درست آی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
سر آغاز
قل هوالله لامره قد قال
من له‌الحمد دائما متوال
احد غیر واجب باحد
صمد لم یلد و لم یولد
آنکه هست اسم اعظمش مطلق
حی و قیوم نزد زمرهٔ حق
آنکه بی‌نام او نگشت تمام
نامهٔ ذوالجلال و الاکرام
آنکه فوقیتش مکانی نیست
وآنکه کیفیتش نشانی نیست
آنکه بیرون ز جوهر و عرضست
وآنکه فارغ ز صحت و مرضست
آنکه تا بود یار و جفت نداشت
وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت
آنکه زاب سفید و خاک سیاه
صنع او آفتاب سازد و ماه
آنکه مغزست و این دگرها پوست
وآنکه چون نیک بنگری همه اوست
آنکه او خارج از عبارت ماست
ذات او فارغ از اشارت ماست
نیست انگشت را به حرفش راه
مگر از لا اله الالله
خرد ادراک ذات او نکند
فکر ضبط صفات او نکند
دور و نزدیک و آشکار و نهان
کردگار جهانیان و جهان
همه کروبیان عالم غیب
سر فرو برده زین دقیقه به جیب
هر چه کرد و کند به هر دو سرا
کس ندارد مجال چون و چرا
از حدیث چه و چگونه و چند
هستیش کرده بر زبانها بند
ای منزه کمالت از کم و کاست
هر چه دور از هدایت تو نه راست
راز پنهان آفرینش تو
نتوان دید جز ببینش تو
در نهان نهان نهفته رخت
در عیان همچو گل شکفته رخت
خالق هر چه بود و هست تویی
آنکه بگشود وانکه بست تویی
بنبستی دری که نگشودی
هستی امروز و باشی و بودی
از عدم در وجود میری
پیش خود در سجود میری
ندهی،نعمت تو بیشی هست
بدهی، عادت توپیشی هست
ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو
چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو
نتوانیم گفت و نیست شکی
شکر نعمت ز صد هزار یکی
کس خبردار کنه ذات تو نیست
فکر کس واقف صفات تو نیست
عرش کم در بزرگواری تو
فرش در موکب عماری تو
ای تو بیچون، چگونه دانندت؟
چیستی؟بر چه اسم خوانندت؟
عقل ذات تو را چه نام نهد؟
فکرت اینجا چگونه گام نهد؟
نیستت جای، در چه جایی تو؟
همه زان تو خود، کرایی تو؟
قدرتت در عدد نمی‌گنجد
قدر در رسم و حد نمیگنجد
رخت از نور خود درآورده
پیش دلها هزار و یک پرده
دل ز بوی تو بوی جان شنود
جان چه گوی؟ ترا همان شنود
رحمتت دایمست و پاینده
لایزال از تو خیر زاینده
چونکه ذات تو بیکران باشد
کس چه گوید ترا که آن باشد؟
نه به ذات تو اسم در گنجد
نه به گنجت طلسم در گنجد
بسمو تو چون نپیوندیم
سمت و اسم بر تو چون بندیم؟
چون نبیند کسی تمام ترا
چون بداند که چیست نام ترا؟
اسم را نار در زند نورت
چه طلسمی؟ که چشم بد دورت
ذات و اسم تو هر دو ناپیداست
عقل در جستن تو هم شیداست
اوحدی، این سخن نه بر سازست
او پدیدار و دیده‌ها بازست
سخن عشق کم خریدارست
ورنه معشوق بس پدیدارست
نیست، گر نیک بنگری حالی
در جهان ذره‌ای ازو خالی
در تو و دیدن تو خیری نیست
ورنه در کاینات غیری نیست
بشناسش که او چه باشد و چیست؟
تا بدانی که رویت اندر کیست؟
دوست نادیده دست بر چه نهی؟
رقم بود و هست بر چه نهی؟
اندرین ره تو پردهٔ کاری
هم تو باشی، که پرده برداری
گر چه هست این حکایت اندر پوست
ما نخواهیم جز حکایت دوست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در آداب التماس
اوحدی، گر سر لجاجت نیست
زو نخواهی که خواست حاجت نیست
باغ و خرمن چه خواهی و ده ازو؟
زو چه خواهی که باشد آن به ازو؟
تو ازو وقت حاجت او را خواه
کو نماید به هر مرادت راه
گر مریدی جزو مرادت نیست
ور جزو خواهی این ارادت نیست
هر که بی‌او رود فرو ماند
خیز و بیخود برو، که او ماند
او شوی گر ز خود فنا گردی
تو نمانی، چو آشنا گردی
مرغ آن باغ صید این دانه است
آنچه کردی طلب درین خانه است
زلف معشوق زیر شانهٔ تست
تیر آن شست بر نشانهٔ تست
به خود آنجا کسی نداند رفت
به خدا باشد ار تواند رفت
هر چه اندر جهان او باشد
یا خود او یا از آن او باشد
خرد اندر جهان او نرسد
علم بر آستان او نرسد
با تو عقل ار چه بس دراز استد
از تو در نیم راه باز استد
گر بخواند، جدا ندانی شد
ور براند، کجا توانی شد؟
بگریزی، کجا روی که نه اوست؟
بستیزی کست ندارد دوست
صورتی را کزو نبود خبر
نقش دیوار دان و صورت در
سر این نقش را چه دانی تو؟
که ز نقاش در گمانی تو
ما نباشیم و این جلال بود
لم یزل بود لایزال بود
تا تو این جاه و جای را بینی
به خدای، ار خدای را بینی
ز تو یک نفس جدا نبود
تو نبینی، گناه ما نبود
راه خود کس به خود ندید آنجا
ز محمد توان رسید آنجا
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تسبیح فلک
ویحک! ای قبهٔ زمرد رنگ
که ز جانم همی زدایی زنگ
کارگاه تر از کونی تو
کس نداند که: از چو لونی تو؟
بودنیها ز تست و آیینها
به تو گویی حوالتست این ها
باده‌ای گر نخورده‌ای ز کجاست؟
که چو فرزین همیر وی چپ و راست
در تو این گردش چنین دایم
هم ز شوقیست، تا شدی قایم
مینماید که نطق و جانت هست
روشی داری و روانت هست
گر چه دانا به عمر پیرت گفت
رو، که از صد گلت یکی نشکفت
در چه کاری که خود درنگت نیست؟
یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟
دیده آب معلقت خواند
وهم دریای زیبقت خواند
هم به دشت تو گاو در غله
هم به کوه تو گرگ در گله
فارغ از فقر و احتشامی تو
دور از انبوه و ازدحامی تو
تو و آن اختران چون ژاله
باغ پر میوه، دشت پر لاله
جوهرت را عرض زمین و زمان
روشت را غرض همین و همان
چار عنصر ز گردشت زاده
تیره و روشن و نر و ماده
تنت از خرق و التیام بری
نفست از شهوت خصام عری
گشته مبنی دوام انجم تو
اعتدال مزاج پنجم تو
رخ در آسودگی نداری هیچ
خبر از آسودگی نداری هیچ
میکنی در جهان اثر بیخواست
خواهش خود به کس نگویی راست
کسی از سر دورت آگه نیست
هیچ دانا ز غورت آگه نیست
در نداری، که آیمت بر بام
سر نداری، که آیی اندر دام
چیستند این بتان رنگارنگ؟
که در آغوششان کشیدی تنگ
رخشان دلپذیر و جان افروز
گوهر تاجشان جهان افروز
فرقشان را برسم بختاقی
افسر و تاج خالد و باقی
دایم این شمع‌ها فروزنده
بنکاهند هیچ و سوزنده
سبزهٔ این چمن دروده نشد
وز بهارش گلی ربوده نشد
نو عروسان کهنه کاشانه
خوش خرامنده خانه در خانه
در سر هر کرشمه‌شان کاری
هر نگه کردنی و بازاری
اندرین خیمه کار سازانند
چست و چابک خیال بازانند
همه کم گوی و پر نیوشیده
مهره پیدا و حقه پوشیده
در شبستان چرخ دولابی
چشمشان گشته مست بیخوابی
همه چشم چراغ این دیرند
راهب آسا همیشه در سیرند
متنفر ز نقشهای ردی
متوجه به حضرت احدی
دیده اندر پس کریوهٔ غیب
رب خود را به دیدهٔ «لا ریب»
سر بسر جان و تن به تن خردند
همه جویندهٔ اله خودند
گر چه از داد و ده جدا باشند
مدد سایهٔ خدا باشند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تخلص به اسم خواجه غیاث‌الدین
ای دل، از حکم زیجهای کهن
طالع وقت را نگاهی کن
به نمودار راست، بی تخمین
راز این طفل نورسیده ببین
که قوی حال یا زبون طرفست؟
کوکبش در هبوط یا شرفست؟
در جهان بر چه حال خواهد بود؟
از چه چیزش وبال خواهد بود؟
به در آور ز سیر این اجرام
سیر هیلاج و کدخدا و سهام
کوکب او ز کوکب دستور
بنگر نیک تا نباشد دور
تا بدانیم و دل برو بندیم
به سخنهای عشق پیوندیم
به چه میمانی؟ ای حدیقهٔ نور
بس شگرفی، که چشم بد ز تو دور
به نبات حسن برومندی
همچو روی حسان همی خندی
ناشکفته گلی نهشتی تو
از شگفتی مگر بهشتی تو؟
ای فتوح دل سحر خیزم
قرة العین خاطر تیزم
فرع و اصل تو بار نامهٔ دین
باب و فصلت تراز خامهٔ دین
از بهار تو تا تازه دل جانها
وز نهار تو روشن ایمانها
ز تو طبعم به دست شب خیزی
کرده بر فرق عقل گلریزی
به زمین از سپهر پیغامی
زین مباهات « جام جم» نامی
روشنی یافت عالم از نورت
چون نبشتم به نام دستورت
خواجه یادم نکرد و چیزی هست
که به مصر سخن عزیزی هست
حیف باشد چنین سخن سنجی
بی‌نصیب آنگه از چنان گنجی
لطفش از هر کسی خبر یابست
مگر از بخت من که در خوابست
از درختی بدان طربناکی
چه کم از سایه‌ای بدین خاکی؟
من فگندم سفینه را در یم
گر بر او رسد ندارم غم
ای مباهات من بایامت
افتخار حدیثم از نامت
در جهان کس تویی، بگویم فاش
منم آن هیچ کس، کس من باش
زان دل ابرساز دریا کن
التفاتی به جانب ما کن
مایه داری و میتوان امروز
غم پیران خور، ای جوان، امروز
نتوان کم چنین بیندازی
که نه تبریزیم، نه شیرازی
گوشه دارم نه چون کمان چون تیر
گوش دارم، که مستمندم و پیر
هست بر موجب قبالهٔ من
دو سه درویش درحبالهٔ من
آن تعلق چو پای بندم کرد
حلق در حلقهٔ کمندم کرد
من از آن توام چو هستی اهل
غم ایشان بخور، غم من سهل
از کرمشان چو خادمان بنواز
یا مرا نیز خادم خودساز
لطف کن، در کشاکشم مگذار
که چو خادم همی کشندم زار
خاک آن خادمان بی‌خایه
به ازین خادمان بی‌مایه
فکرت من نهاد دیوانی
که نخوردم ز حاصلش نانی
یا رها کن چنین غریوانم
یا به بیع اندر آر دیوانم
تا تو باشی مصاحب دیوان
که نشاید دو صاحب دیوان
تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد
هیچم آن دست بوس دست نداد
به خیالی ز دور ساخته‌ام
هوسی غایبانه باخته‌ام
از دعایت نبوده‌ام خالی
بگذرانم گواه آن حالی
پای رفتن نبود در دستم
ورنه من بر گزاف ننشستم
بعد ازین چون قلم به سر کوشم
جامهٔ کاغذین فروپوشم
علم جامه جمله قصهٔ داد
و اندرو کرده غصهٔ خود یاد
مگرم کاغذی شود روزی
بر سر آن غیاث دین سوزی
احدی کو دهد به هر کس کام
اوحدی را به دست داد این جام
جامش از راه چون درست آمد
گر چه دیر آمدست چست آمد
او چو در پردهٔ طلسم کمال
پیشت آورد کارنامهٔ حال
ره بگنجش ده، ار نرفت این بار
بر سر گنج خویشتن چون مار
نفسی هم به کار من پرداز
که چو کیخسروم نبینی باز
جام بستان، که میگریزم من
زانکه سرمستم و بریزم من
جاودانیست، من بگویم راست
سخن، آنگه چنین سخن که مراست
دخترانند خوب و بالغ و بکر
که به نه ماه زاده‌اند از فکر
نگشاید جزین سخن دل تنگ
که بماند چو نقش بر دل سنگ
نیست امروز، خواجه میداند
هیچکس کین چنین سخن راند
روزگارم بساز و کار ببین
شیرگیرم کن و شکار ببین
جرعه‌ای زان کرم به کامم ریز
بادهٔ جود خود به جامم ریز
در دلیری، اگر چه گشتم گرم
ورقم پر عرق شدست از شرم
گر چه شوخیست این و پیشانی
تو بنه عذر این پریشانی
مگر این سروران که در پیشند
چون ز فضل و هنر ز من بیشند
دور دارند ازین حروف انگشت
نزنندم درفش خود بر مشت
در مصافات من سخن سنجم
به مصافم مبر، که می‌رنجم
با غم عشق خلوتی دارم
وز بد و نیک سلوتی دارم
زان حضور آمد این نماز درست
گو: مگرد این شکسته باز درست
از تو خالی مدار گنجم را
تا ببویی مگر ترنجم را
جام جمشید میبری زنهار!
عدل جمشید کن به لیل و نهار