عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۱
روی تو صبر از دل بیتاب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که دردل ودر دیده من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب می برد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد
زاهد کجا و گوشه رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب می برد
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب می برد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که دردل ودر دیده من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب می برد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد
زاهد کجا و گوشه رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب می برد
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب می برد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۸
هشیار را به مجلس مستان که می برد
از بهر عیب خویش نگهبان که می برد
چندین نگاه حسرت وخمیازه دریغ
از زخم وداغ من به نمکدان که می برد
چون دست جوهری شده پایم ز آبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد
رنگ شکسته شیشه به رویم شکسته است
پیغام من به باده فروشان که می برد
چندین هزار قافله تا کعبه امید
غیر از جنون ز راه بیابان که می برد
ما را به کوچه غلط انداختن چرا
دل را بغیر زلف پریشان که می برد
از بهر عیب خویش نگهبان که می برد
چندین نگاه حسرت وخمیازه دریغ
از زخم وداغ من به نمکدان که می برد
چون دست جوهری شده پایم ز آبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد
رنگ شکسته شیشه به رویم شکسته است
پیغام من به باده فروشان که می برد
چندین هزار قافله تا کعبه امید
غیر از جنون ز راه بیابان که می برد
ما را به کوچه غلط انداختن چرا
دل را بغیر زلف پریشان که می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۰
تیغ ستم ببین چه به زلف ایاز کرد
پا از گلیم خویش نبایددراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروییم از شیر باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
در آستین بخت بلندست این کلید
نتوان به زور دست در فیض باز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
در پرده بود راز حقیقت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد
سرو تو پیش من ره آزادگی گذاشت
رخسار ساده تو مرا پاکباز کرد
صائب به پیشگاه حقیقت قدم گذاشت
مردانه طی کوچه تنگ مجاز کرد
پا از گلیم خویش نبایددراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروییم از شیر باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
در آستین بخت بلندست این کلید
نتوان به زور دست در فیض باز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
در پرده بود راز حقیقت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد
سرو تو پیش من ره آزادگی گذاشت
رخسار ساده تو مرا پاکباز کرد
صائب به پیشگاه حقیقت قدم گذاشت
مردانه طی کوچه تنگ مجاز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۱
نالان مباد هر که به فریاد من رسد
دردش مباد هر که به درد سخن رسد
انداز ساق عرش کمین پایه من است
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد
چون گل برآورم ز گریبان خاک سر
دست نسیم اگر به گریبان من رسد
بیگانه را به جلوه گه یار ره مباد
سوزم اگر نسیم به پای لگن رسد
زنهار از لباس برآ ای صبا ز مصر
چشم بدی مباد به آهن پیرهن رسد
چون میوه داغدار شد افتد زاعتبار
مگذار دست بوسه به سیب ذقن رسد
هر برگ لاله ای که سیاهی کند ز دور
چون واشکافی از جگر کوهکن رسد
روزی که زخم من دهن شکوه واکند
چندین هزار نافه مشک ختن رسد
با این سربریده چه غماز پیشه است
مگذار پای شمع به آن انجمن رسد
صائب دری به روی من از فیض وا شود
روزی که نامه ای ز ظفر خان به من رسد
دردش مباد هر که به درد سخن رسد
انداز ساق عرش کمین پایه من است
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد
چون گل برآورم ز گریبان خاک سر
دست نسیم اگر به گریبان من رسد
بیگانه را به جلوه گه یار ره مباد
سوزم اگر نسیم به پای لگن رسد
زنهار از لباس برآ ای صبا ز مصر
چشم بدی مباد به آهن پیرهن رسد
چون میوه داغدار شد افتد زاعتبار
مگذار دست بوسه به سیب ذقن رسد
هر برگ لاله ای که سیاهی کند ز دور
چون واشکافی از جگر کوهکن رسد
روزی که زخم من دهن شکوه واکند
چندین هزار نافه مشک ختن رسد
با این سربریده چه غماز پیشه است
مگذار پای شمع به آن انجمن رسد
صائب دری به روی من از فیض وا شود
روزی که نامه ای ز ظفر خان به من رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۸
شاهی به نشاه می احمر نمی رسد
تاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسد
دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار
یک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسد
نتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافت
دربحر بیکنارشناور نمی رسد
دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمی رسد
با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمی رسد
تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد
عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمی رسد
غواص تا زسر نکند پای جستجو
گر آب می شود که به گوهر نمی رسد
عالم اگر پر از شکر وعود می شود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد
تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد
برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره چون زرن می رسد
تنگی زرق لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهرن می رسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمی رسد
تاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسد
دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار
یک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسد
نتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافت
دربحر بیکنارشناور نمی رسد
دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمی رسد
با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمی رسد
تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد
عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمی رسد
غواص تا زسر نکند پای جستجو
گر آب می شود که به گوهر نمی رسد
عالم اگر پر از شکر وعود می شود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد
تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد
برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره چون زرن می رسد
تنگی زرق لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهرن می رسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۳
از شب نشین هند دل من سیاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۸
اشکم به خاک چهره سیلاب می کشد
در گوش بحر حلقه گرداب میکشد
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم
صیاد من نهنگ به قلاب میکشد
دارد مگر امید اجابت دعای من
کامروز دل به گوشه محراب میکشد
نتوان حریف پاک بران زمانه شد
پرهیز ازان که دست ودهن آب میکشد
از عشق هر که را دل گرمی نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب میکشد
آن بسملم که از نگه عجز چشم من
خنجر زدست جرات قصاب میکشد
زاهد زآه ساخته خود تمام شب
داغ حبش به چهره محراب میکشد
غفلت بود نتیجه گفتارهای پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب می کشد
داغم که بیقراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بیتاب می کشد
زین خاک سرمه خیز دل من سیاه شد
خاطر به سیر دامن سرخاب می کشد
صائب به بیقراری من گر نظر کند
حیرت عنان لرزش سیماب می کشد
در گوش بحر حلقه گرداب میکشد
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم
صیاد من نهنگ به قلاب میکشد
دارد مگر امید اجابت دعای من
کامروز دل به گوشه محراب میکشد
نتوان حریف پاک بران زمانه شد
پرهیز ازان که دست ودهن آب میکشد
از عشق هر که را دل گرمی نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب میکشد
آن بسملم که از نگه عجز چشم من
خنجر زدست جرات قصاب میکشد
زاهد زآه ساخته خود تمام شب
داغ حبش به چهره محراب میکشد
غفلت بود نتیجه گفتارهای پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب می کشد
داغم که بیقراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بیتاب می کشد
زین خاک سرمه خیز دل من سیاه شد
خاطر به سیر دامن سرخاب می کشد
صائب به بیقراری من گر نظر کند
حیرت عنان لرزش سیماب می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۰
آیینه ام ز روشنی آزار می کشد
خاطر به سیر سبزه زنگار می کشد
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می کشد
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار می کشد
درمانده ملایمت من شده است خصم
اینجا ز موم نشتر آزار می کشد
خواهد به ابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری به گوشه دستارمی کشد
آن زلف مشکبار که یادش بخیر باد
یارب چه دور ازان گل رخسارمی کشد
از چشمه سار آبله ام آب می خورد
خاری که نیشتر از دهن مار می کشد
ای دوست غافلی که درین یک دو روزه هجر
صائب چها ز چرخ ستمکار می کشد
خاطر به سیر سبزه زنگار می کشد
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می کشد
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار می کشد
درمانده ملایمت من شده است خصم
اینجا ز موم نشتر آزار می کشد
خواهد به ابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری به گوشه دستارمی کشد
آن زلف مشکبار که یادش بخیر باد
یارب چه دور ازان گل رخسارمی کشد
از چشمه سار آبله ام آب می خورد
خاری که نیشتر از دهن مار می کشد
ای دوست غافلی که درین یک دو روزه هجر
صائب چها ز چرخ ستمکار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۴
نه آسمان سبو کش میخانه تواند
در حلقه تصرف پیمانه تواند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک
مردم خراب نرگس مستانه تواند
گردنکشان شیشه وافتادگان جام
در زیر دست ساقی میخانه تواند
نه آسمان ز طاق بلند تو شیشه ای است
این خاک طینتان همه پیمانه تواند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج
چون شب شود گدای در خانه تواند
جمعی کز آشنایی عالم بریده اند
در جستجوی معنی بیگانه تواند
ما خود چه ذره ایم که خورشید طلعتان
با روی آتشین همه پروانه تواند
آزادگان که سر به فلک در نیاورند
در آرزوی دام تو ودانه تواند
صائب بگو که پرده شناسان روزگار
از دل تمام گوش به افسانه تواند
در حلقه تصرف پیمانه تواند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک
مردم خراب نرگس مستانه تواند
گردنکشان شیشه وافتادگان جام
در زیر دست ساقی میخانه تواند
نه آسمان ز طاق بلند تو شیشه ای است
این خاک طینتان همه پیمانه تواند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج
چون شب شود گدای در خانه تواند
جمعی کز آشنایی عالم بریده اند
در جستجوی معنی بیگانه تواند
ما خود چه ذره ایم که خورشید طلعتان
با روی آتشین همه پروانه تواند
آزادگان که سر به فلک در نیاورند
در آرزوی دام تو ودانه تواند
صائب بگو که پرده شناسان روزگار
از دل تمام گوش به افسانه تواند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۵
جمعی که دل به طره طرار بسته اند
اول کمر به رشته زنار بسته اند
در بحر تلخ آب گهر نوش می کنند
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاین در به روی دولت بیدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده های برگ شود بیش بوی گل
بیهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آیینه های چرخ که زنگار بسته اند
بازیچه نسیم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکی نهاد باش که در رهگذار سیل
بسیار سد ز پستی دیوار بسته اند
هیزم برای سوختن خود کنند جمع
این غنچه ها که دل به خس وخار بسته اند
زان است دین ضعیف که فرماندهان شرع
عمامه های خویش به پرواز بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجیرعدل بهر همین کار بسته اند
صد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتر
این مرهمی که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
از حرف نیک وبد لب اظهاربسته اند
اول کمر به رشته زنار بسته اند
در بحر تلخ آب گهر نوش می کنند
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاین در به روی دولت بیدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد وداغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده های برگ شود بیش بوی گل
بیهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آیینه های چرخ که زنگار بسته اند
بازیچه نسیم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکی نهاد باش که در رهگذار سیل
بسیار سد ز پستی دیوار بسته اند
هیزم برای سوختن خود کنند جمع
این غنچه ها که دل به خس وخار بسته اند
زان است دین ضعیف که فرماندهان شرع
عمامه های خویش به پرواز بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجیرعدل بهر همین کار بسته اند
صد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتر
این مرهمی که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
از حرف نیک وبد لب اظهاربسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۷
آنان که دل به معنی بیگانه بسته اند
بر روی آفتاب در خانه بسته اند
آنها که دیده از رخ جانانه بسته اند
بر آفتاب روزن کاشانه بسته اند
عاشق چرا دلیر نباشد به سوختن
کز شمع نخل ماتم پروانه بسته اند
بر روی خویشتن در حاجت گشوده اند
بر سایل آن کسان که در خانه بسته اند
بگذر ز کفر ودین که به مقصد رسیدگان
اول نظرزکعبه وبتخانه بسته اند
لعن یزید تلخی حرمت زمی برد
بر روی ما عبث در میخانه بسته اند
فردا جواب ساقی کوثر چه می دهند
آنها که آب بر لب پیمانه بسته اند
صائب حضور اگر طلبی ترک عقل کن
کاین در به روی مردم فرزانه بسته اند
بر روی آفتاب در خانه بسته اند
آنها که دیده از رخ جانانه بسته اند
بر آفتاب روزن کاشانه بسته اند
عاشق چرا دلیر نباشد به سوختن
کز شمع نخل ماتم پروانه بسته اند
بر روی خویشتن در حاجت گشوده اند
بر سایل آن کسان که در خانه بسته اند
بگذر ز کفر ودین که به مقصد رسیدگان
اول نظرزکعبه وبتخانه بسته اند
لعن یزید تلخی حرمت زمی برد
بر روی ما عبث در میخانه بسته اند
فردا جواب ساقی کوثر چه می دهند
آنها که آب بر لب پیمانه بسته اند
صائب حضور اگر طلبی ترک عقل کن
کاین در به روی مردم فرزانه بسته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۲
دلهاکه جا به زلف معنبر گرفته اند
بی انتظاردامن محشر گرفته اند
جمعی که برده اند سر خود به زیر بال
نه بیضه فلک به ته پر گرفته اند
یک جا قرار دولت دنیا نمی کند
آب حیات را ز سکندر گرفته اند
پیش کسی دراز نسازند میکشان
دستی که چون سبو به ته سر گرفته اند
یکرنگ گل شده است زبس عندلیب من
از بال من گلاب مکرر گرفته اند
چون مرغ پربریده ز پروانه مانده است
تا نامه مرا ز کبوتر گرفته اند
چون شمع بارها زسر خود گذشتگان
در زیر تیغ زندگی از سر گرفته اند
ارباب درد از پی سامان اشک و آه
آتش ز سنگ و آب ز گوهر گرفته اند
صائب جماعتی که ز می دست شسته اند
ساغر زدست ساقی کوثر گرفته اند
بی انتظاردامن محشر گرفته اند
جمعی که برده اند سر خود به زیر بال
نه بیضه فلک به ته پر گرفته اند
یک جا قرار دولت دنیا نمی کند
آب حیات را ز سکندر گرفته اند
پیش کسی دراز نسازند میکشان
دستی که چون سبو به ته سر گرفته اند
یکرنگ گل شده است زبس عندلیب من
از بال من گلاب مکرر گرفته اند
چون مرغ پربریده ز پروانه مانده است
تا نامه مرا ز کبوتر گرفته اند
چون شمع بارها زسر خود گذشتگان
در زیر تیغ زندگی از سر گرفته اند
ارباب درد از پی سامان اشک و آه
آتش ز سنگ و آب ز گوهر گرفته اند
صائب جماعتی که ز می دست شسته اند
ساغر زدست ساقی کوثر گرفته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۴
جمعی که هوش خود به می ناب داده اند
خرمن به برق وخانه به سیلاب داده اند
در رابه روی دولت بیدار بسته اند
آن غافلان که تن به شکر خواب داده اند
عشاق در بهشت برین وا نمی کنند
چشمی کز آفتاب رخت آب داده اند
یک قطره از محیط پر از شور اشک ماست
این بیقراریی که به سیماب داده اند
تا داده اندراه به دریا مرا چو سیل
بسیار گوشمال زسیلاب داده اند
مشاطگان ز سرمه دنباله دارچشم
در دست مست تیغ سیه تاب داده اند
چون آب شور تشنگی افزاست زخم او
تیغ ترا مگر به نمک آب داده اند
حق را ز غیر دل طلب انها که می کنند
در عین کعبه پشت به محراب داده اند
عالم سیه به دیده اش از داغ کرده اند
تا یک قدح به لاله می ناب داده اند
صائب نظر به روی مسبب چسان کنند
جمعی که دل به عالم اسباب داده اند
خرمن به برق وخانه به سیلاب داده اند
در رابه روی دولت بیدار بسته اند
آن غافلان که تن به شکر خواب داده اند
عشاق در بهشت برین وا نمی کنند
چشمی کز آفتاب رخت آب داده اند
یک قطره از محیط پر از شور اشک ماست
این بیقراریی که به سیماب داده اند
تا داده اندراه به دریا مرا چو سیل
بسیار گوشمال زسیلاب داده اند
مشاطگان ز سرمه دنباله دارچشم
در دست مست تیغ سیه تاب داده اند
چون آب شور تشنگی افزاست زخم او
تیغ ترا مگر به نمک آب داده اند
حق را ز غیر دل طلب انها که می کنند
در عین کعبه پشت به محراب داده اند
عالم سیه به دیده اش از داغ کرده اند
تا یک قدح به لاله می ناب داده اند
صائب نظر به روی مسبب چسان کنند
جمعی که دل به عالم اسباب داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۰
جمعی که ره به چشم و دل سیر برده اند
بی چشم زخم راه به اکسیر برده اند
با صبح خوش برآی که غفلت گزیدگان
زهر از عروق دل به همین شیر برده اند
پیران کار دیده درین راه پر خطر
با قد چون کمان سبق از تیر برده اند
افتند در بهشت به دوزخ اگر روند
جمعی که شرمساری تقصیر برده اند
دزدیده اند مار به افسون ز مارگیر
آنان که مال خلق به تزویر برده اند
مشکل کنند دست به یک کاسه با خسیس
جمعی که دست در دهن شیر برده اند
از استخوان سوخته بسیار صادقان
از راه صدق فیض طباشیر برده اند
پهلو تهی ز موجه ریگ روان کنند
دیوانگان که زحمت زنجیر برده اند
چون روبرو شوند به قاتل جماعتی
کز خون گرم آب ز شمشیر برده اند
آنان که در مقام رضا ایستاده اند
سر چون هدف به زیر پر تیر برده اند
بر صبر خود مناز که رخهای لاله گون
بسیار رنگ از رخ تصویر برده اند
صائب بگیر دامن پیران که اهل درد
فیض مسیح از نفس پیر برده اند
بی چشم زخم راه به اکسیر برده اند
با صبح خوش برآی که غفلت گزیدگان
زهر از عروق دل به همین شیر برده اند
پیران کار دیده درین راه پر خطر
با قد چون کمان سبق از تیر برده اند
افتند در بهشت به دوزخ اگر روند
جمعی که شرمساری تقصیر برده اند
دزدیده اند مار به افسون ز مارگیر
آنان که مال خلق به تزویر برده اند
مشکل کنند دست به یک کاسه با خسیس
جمعی که دست در دهن شیر برده اند
از استخوان سوخته بسیار صادقان
از راه صدق فیض طباشیر برده اند
پهلو تهی ز موجه ریگ روان کنند
دیوانگان که زحمت زنجیر برده اند
چون روبرو شوند به قاتل جماعتی
کز خون گرم آب ز شمشیر برده اند
آنان که در مقام رضا ایستاده اند
سر چون هدف به زیر پر تیر برده اند
بر صبر خود مناز که رخهای لاله گون
بسیار رنگ از رخ تصویر برده اند
صائب بگیر دامن پیران که اهل درد
فیض مسیح از نفس پیر برده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۱
جمعی که جان به لب گویا سپرده اند
سر رشته نفس به مسیحا سپرده اند
هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست
راز گهر به سینه دریا سپرده اند
این لقمه بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند
جام دهن دریده ندارد نگاه حرف
این راز سر به مهر به مینا سپرده اند
آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند
آیند بی شعور به دیوان رستخیز
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند
زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو
کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند
چون موج در سراب غرورند مبتلا
بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند
عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سیروتماشا سپرده اند
سودا سیاه خانه لیلی است عاشقان
زان اختیارخویش به سودا سپرده اند
در زیر خاک نیز نبینند روی خواب
نقد امانتی که به دلها سپرده اند
چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله پاسپرده اند
سر رشته نفس به مسیحا سپرده اند
هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست
راز گهر به سینه دریا سپرده اند
این لقمه بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند
جام دهن دریده ندارد نگاه حرف
این راز سر به مهر به مینا سپرده اند
آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند
آیند بی شعور به دیوان رستخیز
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند
زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو
کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند
چون موج در سراب غرورند مبتلا
بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند
عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سیروتماشا سپرده اند
سودا سیاه خانه لیلی است عاشقان
زان اختیارخویش به سودا سپرده اند
در زیر خاک نیز نبینند روی خواب
نقد امانتی که به دلها سپرده اند
چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله پاسپرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۲
آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند
از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند
جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند
خود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه دیدار کرده اند
با خواب امن صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند
یکسان به خوب وزشت جهان می کند نظر
آن راکه همچو آینه هموارکرده اند
بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند
چون گل فریب خنده شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از برای گریه بسیار کرده اند
جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند
از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند
جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند
خود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه دیدار کرده اند
با خواب امن صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند
یکسان به خوب وزشت جهان می کند نظر
آن راکه همچو آینه هموارکرده اند
بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند
چون گل فریب خنده شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از برای گریه بسیار کرده اند
جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۵
این غافلان که جود فراموش کرده اند
آرایش وجود فراموش کرده اند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
باقد خم سجود فراموش کرده اند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کرده اند
از ما اثرمجوی که رندان پاکباز
عنقا صفت نمود فراموش کرده اند
جانها هوای عالم بالا نمی کنند
این شعله هاصعود فراموش کرده اند
آنها که کرده اند ز می توبه در بهار
کیفیت وجود فراموش کرده اند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یاد بود فراموش کرده اند
دست از طمع بشوی که در روزگار ما
مستان سخا وجود فراموش کرده اند
بیمایگان زیان کسان را ز سود خویش
از اشتیاق سود فراموش کرده اند
جمعی که از کفاف زیادت طلب کنند
آسانی وجود فراموش کرده اند
آسوده اند در جگر سنگ چون شرار
جمعی که از نمود فراموش کرده اند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کرده اند
آرایش وجود فراموش کرده اند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
باقد خم سجود فراموش کرده اند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کرده اند
از ما اثرمجوی که رندان پاکباز
عنقا صفت نمود فراموش کرده اند
جانها هوای عالم بالا نمی کنند
این شعله هاصعود فراموش کرده اند
آنها که کرده اند ز می توبه در بهار
کیفیت وجود فراموش کرده اند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یاد بود فراموش کرده اند
دست از طمع بشوی که در روزگار ما
مستان سخا وجود فراموش کرده اند
بیمایگان زیان کسان را ز سود خویش
از اشتیاق سود فراموش کرده اند
جمعی که از کفاف زیادت طلب کنند
آسانی وجود فراموش کرده اند
آسوده اند در جگر سنگ چون شرار
جمعی که از نمود فراموش کرده اند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۸
مردم ز فیض عالم بالا چه دیده اند
غیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اند
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده بیناچه دیده اند
ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند
جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ما چه دیده اند
دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند
آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند
جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند
ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند
صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند
پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اند
جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله پا چه دیده اند
چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اند
چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند
در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند
چون کار کردنی است هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند
از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند
در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده بیجا چه دیده اند
در چشم بستن است تماشای هر دوکون
این کور باطنان ز تماشاچه دیده اند
صائب چو در شکستن خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
غیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اند
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده بیناچه دیده اند
ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند
جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ما چه دیده اند
دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند
آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند
جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند
ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند
صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند
پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اند
جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله پا چه دیده اند
چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اند
چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند
در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند
چون کار کردنی است هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند
از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند
در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده بیجا چه دیده اند
در چشم بستن است تماشای هر دوکون
این کور باطنان ز تماشاچه دیده اند
صائب چو در شکستن خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۳
عشاق دل به دیده روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۶
این غافلان که دست به پیمانه می برند
از چشم شیر شمع به کاشانه می برند
جان چون کمال یافت نمانند در بدن
انگور چون رسید به میخانه می برند
چندین هزار ملک سلیمان به باد رفت
موران همان به خانه خود دانه می برند
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند
جای خراج گنج ز ویرانه می برند
نتوان شمرد دشمن خونخوار را ضعیف
مردان به مور حمله شیرانه می برند
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عشاق فیض کعبه ز بتخانه می برند
صائب جماعتی که به صورت مقیدند
لذت کجا ز معنی بیگانه می برند
از چشم شیر شمع به کاشانه می برند
جان چون کمال یافت نمانند در بدن
انگور چون رسید به میخانه می برند
چندین هزار ملک سلیمان به باد رفت
موران همان به خانه خود دانه می برند
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند
جای خراج گنج ز ویرانه می برند
نتوان شمرد دشمن خونخوار را ضعیف
مردان به مور حمله شیرانه می برند
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عشاق فیض کعبه ز بتخانه می برند
صائب جماعتی که به صورت مقیدند
لذت کجا ز معنی بیگانه می برند