عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۷
جلایر غم مخور چون شه کریم است
تو گر یک ذره ای لطفش عمیم است
دعایش ذکر لب کن صبح تا شام
ثنای او ترا شیرین کند کام
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا در گردش است این چرخ گردون،
کنی حاصل همه آمال او را
مساعد بخت و هم اقبال او را
حسودش را خدایا در به در کن
به ذلت قوت او خون جگر کن
گرفتم حمد و نعت و شاه از سر
بقایش خواستم از حی داور
پی مقصود رفتم سوی بازار
برآوردی بشد بر خرج انبار
چه بعضی قرض و خرج دیگرم بود
که باید بر دو صد آن قدر افزود
هر آن اسباب و اموالی که بودم
به نازل قیمتی بیعش نمودم
بدادم قرض مردم از کم و بیش
که بیرون آیم از این هول و تشویش
فرستم بر عراق اطفال دیگر
جلایر زاده های زار و مضطر
طلاق زوجه تبریز داده
نشد راضی رود با بنده زاده
تدارک از کم و بیشی به مقدور
نمودم از برای این ره دور
رسید انعام شه زاده محمد
که بادا حافظش یزدان زهربد
طلب کردم دو سهم انعام دیگر
که زاده ره کند این زار مضطر
بگفتندم به خوی گشته حواله
وصولش گر کنی با آه و ناله
نمودم عرض در خوی نیست پولی
زنندم هم چو طفلان از چه گولی؟
امیرزاده به نزد شاه رفته
نیاید او به خوی این ماه و هفته
رفیقان چو روند می مانم آن جا
وصولش کی شود؟ خوی هست بی جا
که میرزا موسی خان میر حاج حجاج
روند از خوی همه افواج افواج
جلایر ماند آن جا زار و حیران
چه خواهد کرد با حال پریشان؟
بفرمودند کن موقوف امسال
به حج آینده رو با مال و اموال
مخور غم آن چه نازل بیع کردی
مضاعف شه رساند، نیست دردی
همین انعام گیر و خدمت شاه
روان شو، کارتو، گردیده دل خواه
چه فرموده جلایر را شه از جود
کنی راضی فرستی خدمتم زود
که سگ کم برده در نخجیر گاهش
توئی چون صید افکن کلب راهش
شکارست و وجود تو ضرورست
که کلب پیرگاهی پر غرورست
چرا بی هوده گردی گرد هر کار
سگیت بهترست از مردم آزار
برو تکمیل نفس خویشتن کن
زبد بگذر، به خوبی زیستن کن
نه هر کس حج رود مقبول باشد
مگر آن مرد ره معقول باشد
بداند شرط آن کوی و حرم چیست
ندیدم من مگر آن محترم کیست!
هزاران شرط دارد غیر اسلام
ندانم بیش کردن بر تو اعلام.
نبی فرمود و در قرآن عیان است
مسلمانی اگر جوئی همان است
برو آداب کوی دوست را دان
پس آن گه جان براهش ساز قربان
طواف کعبه کن ز آن روز حاصل
که زآدابش نباشی هیچ غافل
مرو چون اشتران پر بار و خاموش
برو آن روز کامد بر سرت هوش
تو که نیک و بد از هم فرق ناری
قدم در کوی جانان چون گذاری؟
به خود منگر که مقصود تو در اوست
بکن فرق سخن چون مغز از پوست
تو گر دوری از او، او هست نزدیک
چو گردی دور، چشمت هست تاریک
برو داروی بینایی بکن چشم
مگیر از این سخن بر هیچ کس خشم
که در این کوچه های پیچ در پیچ
به جز سودا دگر نبود ترا هیچ
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۹
جلایر چند مغموم و حزینی
به بیت الحزن با غم هم نشینی؟
چو مرغی بینمت پرها شکسته
به بند غم دو پایت سخت بسته
به زندان غمت محبوس بینم
ز عمر و زندگی مایوس بینم
غذایت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دایم به سر شد؟
نشینی تا به کی تنها شب و روز
کجا آید ترا آن صبح فیروز؟
ز پروانه طریق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز
چرا دائم فلک با تو به کین است
به هر آزاده ای گویا چنین است؟
چه خوش گفت این سخن را نکته دانی
طبیبی، حاذقی، شیرین زبانی
که من خوی جهان را می شناسم
سرشت آسمان را می شناسم
«فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است»
«به دل ها بی سبب کین دارد این زال
نه دین دارد نه آئین دارد این زال»
بگو: اندوهت آخر از چه چیز است
که خون دل ز چشمت چشمه خیزست؟
تو که دائم ثنا گستر به شاهی
چو باشد لطف شه، دیگر چه خواهی؟
به بزم خلد آئینش شب و روز
مشرف می شوی ای روز فیروز
تفقدها از آن خسرو به بینی
چه غم داری که در کنجی نشینی؟
اگر داری شکایت از زمانه
مترس و عرض کن با یک فسانه
که شه باب امید و مرحمت هست
چو کردی عرض، ز آن غم ها توان است
به هر جا در بمانی دست گیرست
چرا که قلب پاک او منیرست
بباید عرض و درد خویش گفتن
که دیده درد از درمان نهفتن؟
بگو: آخر به هر دردست درمان
چرا داری حواس خود پریشان؟
ندانی این جهان بی اعتبارست
نه در کارش کسی را اختیارست؟
بباید ساخت با او گر نسارد
عتابش بیش و کم گاهی نوازد
به بین جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد
جواب ما صوابی ار تو داری
بگو: ورنه مکن این قدر زاری
بلی انصاف این است آن چه گفتی
سخن را چون در ناسفته سفتی
دلی خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جیحون
گهی بارم دهد دربار شاهی
گهی محروم سازد بی گناهی
به سر داده است عشق خدمت شاه
ولی محروم دارد گاه و بی گاه
ازین محرومیش دل ریش و زارست
که این ظلمی به او از روزگارست
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۰
جلایر می شود مشعوف چندان
که ناید در حساب و حد امکان
شرفیاب حضور باهرالنور
چو حاصل می شود وقتی است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بیند بی نهایت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسایند
به روی شاه دیده می گشایند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محرومیش پر خون شود دل
به غم خانه نشیند در به بندد
بگرید از غم و آنی نخندد.
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقیقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حیوان بی گمان است
مرخص گر کنی شاه زمانه
که بی حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهی عرضی نماید
وگر نه گوش باشد تا در آید
برش به تر بود از گنج و مالی
که بی رنج آیدش در دست حالی
حضور شاه به ازنان و آب است
هر آن کس این نداند او دواب است
ز روی لطف گاهی سیب و ناری
چو انعامش دهی در خاطر آری
شود آن قوت روح و قالب او
دعا گوی تو هست و طالب او
اگر چه حکم فرمودی ملایر
زهر بارخانه ای سهم جلایر
رساند بی تغافل از کم و بیش
کزین بابت نباشد در دلش ریش
چرا که او غریب این دیارست
ثنا گستر به ذات شهریارست
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنید حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوارست
گرانمایه است و زیب گوشوارست
نباید امر و نهیش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولی عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بار،
چو بود او لایق اکلیل و تختش
خداوندا تو یاری ده به بختش
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۰
تعجب ها جلایر کرد زان ریش
شده جویای حال آن بد اندیش
بگفتش: ریش تو چون شد که این است
حقیقت بوده پریاکم چنین است؟
بگفتا: چون که هم نامم به...
بسی او را بخواهم از دل و جان
وز آن روزی که او با صد مشقت
روان بر نار شد ریشش به لعنت
سرش گویند بیرون شد از آن جا
سگی ناگه رسیدش از گذرگاه
بخورده بعضی گوشت و پوست رویش
که داخل بود در آن پوست مویش
هنوز این معجز از آن مانده باقی
که درهر کلب ظاهر هست ساقی
خورد هر چیز دفعش هست پرمو
زریش او بود یک حلقه با او
هر آن مولود گشتش نام...
محبت آوردگه از دل و جان
که ریش او شود مانند این ریش
چو مارا هست این آئین و این کیش
عفونت هم، چو از او یادگارست
به ما زان هم دم اندر هر دو دارست
غرض هست این حکایت حال...
روایت شد از آن بدبخت دوران
شهنشه چون به ظاهر دید سودست
قبول از مدعی عرضش نمودست
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱ - نامه‌ای از قائم مقام به میرزا صادق
مخدوم مطاع مشفق مهربان من، آمنت بمن نور بک الظلم و اوضح بک البهم و جعلک آیه من آیات ملکه و علامه من علامات سلطانه.
رقیمه کریمه رسید و اسباغ مکرمات و ایضاح مبهمات بحمدالهو نمود. گشادن درهای بسته و بستن پیمان‌های شکسته همیشه موقوف باشارت انامل فیض شامل بوده و از بغداد تا هرات و از جیحون تا فرات، کمتر آب و خاکی است که بیمن قدوم پاک شما حلاوت امن و طراوت امان نیافته باشد.
خوشا نواحی بغداد و جای فضل و هنر که موکب مسعود وقایع نگار چون نسیم باغ بهار بر آن جا خواهد گذشت و ساحات آن براحات امن و امان مشحون خواهد گشت. خاطر بنده مخلص بالفعل که خبر عزیمت سامی بدان نواحی رسید از کار آن طرف جمع است و به هیچ وجه دغدغه و پریشانی ندارد.
بار اول نیست که بغداد خراب را بیمن قدوم شریف خود آباد کردید، مهام وزیر را بتدبیرات دلپذیر باصلاح آورده باشید.
ای انوریت بنده، چون انوری هزار وقت آن است که بار دیگر آبی بر روی کار آن حدود بیارید و باران رحمت بر خلق آن سامان ببارید. کاندر امید قطره باران نشسته اند. کار ایران و روم از دو سمت بهم بسته است، آنچه متعلق بسمت ارمنیه و ارزته الروم بود، بحمدالله نظمی دارد، و آن چه مربوط به آن سمت است بفضل الله در جنب توجه شما عظمی ندارد. ذکری که در قرارنامه صلح دولتین در باب ایل بابان و سنجاقات کردستان شده بود بطرزی که البته مقروع سمع شریف عالی شده، مقبول طبع اشرف اعلی نیفتاد و کار بتجدید مکالمه از حضرت نیابت سلطنت افتاد و بعون الهی و بخت شاهنشاهی سرعسکر جانب شرق، تقلد وساطت و تعهد کفایت کرده و تاکید و ابرام در تعجیل و ارسال قاسم خان سرهنگ که بسفارت منصوب است نموده، و اینک امروز که هفتم ربیع الثانی است برفاقت توفیقات سبحانی روانه می‌شود و امید هست که بوضع خوب، بی جنگ و آشوب مقاصد این دولت در آن دولت ساخته شود و بار دیگر تیغ جدال بین المسلمین آخته نگردد.چرا که خواهش‌های این دولت همه امور جزئیه مسلمه است و شریعت ما شریعت سهله سَمحِه. دولت روم هم به تائید شاه مردان ضربی خورده و حسابی برده اند؛ همین که ازین طرف سپاهی مستعد برود و قلاع مسترد بشود. ان شاءالله آرامی خواهند گرفت. مردمان اهل سنگین متینی هستند این قدر سبک و تنگ و جاهل نیستند که دنبال گرد صحرا بیفتند، و از پی مرغ در هوا روند. ایلات بابان از آفتاب تابان روشن تر است که نوکر قدیم این دولت قویمند و اگر منکر و مشاجری باشد، برهانی قاطع مثل همراهان سرتیب با نظم و ترتیب و سیف و سنان، طوع العنان در دست دارند؛ خاطرتان جمع باشد و بقلب ثابت و سالن و حواس مجموع مطمئن حرف بزنید و هر چه هوای دلتان و صلاح دولتتان است همان را بکنید و انصاف بدهید. همه باید شکر بکنیم و قدر این دشمنک دانای خودمان را بدانیم، سگشان صد هزار بار بر این دوست‌های نادان منحوس، که عیاذاً بالله ملک محروسند شرف دارد.
نه از روسم حکایت کن نه از روم.
بنده مخلص را با حرف و صحبت ملک و دولت چه کار است.
شغلت نفسی عن الدنیا و ما فیها
سید مشفق ونیر مشرق و صاحب صادق و مخدوم موافق من:
آخر چه بلائی تو که در وصف نیابی
بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت
عجز الواصفون عن صفتک، این بار که چاپار آمد،
این چطور مطلب نگاری و دلربائی بود که تا مهر از سر نامة بر گرفتم بی اختیار شعله شوق سرکش شد و خرمن صبر آتش گرفت، من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست.
یک دلیری کنم قرینه شرک
نکنم لا اله الا الله
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۶ - کاغذی است از قائم مقام به فاضل خان
قل لن یتفعکم الفرار فی البحر والبر وقایع بعد از ورود قسوره الزمانی در تلو کتابی مستطاب که رشک نگار ارژنگ و مانی بود، بملاحظه رسید و مژدة سلامتی وجود مسعود موجب هزار گونه فرح و شادمانی گردید.
خطا طیف حجن فی حبال متینه
تمدبها ایدالی نوارغ
از قراری که مرقوم داشته بودید گویا تمامی اوقات سرکار و قسوره روزگار بانشاد ضاله مصروف است. همانا فرض تر زین کار دارید، جائی که باشد نقل ومی بیکاری است این کارها.
هل العیش الا ان تلذو تشتهی
و ان لام فیه ذوالشنان و فندا
یاد صحبت شریف سامی دنیا و مافیها را از خاطر برده. نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست.
مردم اسرار مفسدت را برمز می‌نویسند، بنده آیات شوق و محبت را آشکار و عیان بعرض می‌رسانم.
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر از این گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی که این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان زانک
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
کار دنیا را با اهل دنیا باید گذاشت، و کار دین را باهل دین. بحمدالله من بنده نه اهل آنم و نه این، من و فکر طره طلعت تو، من الغداه الی العشاء.
هر آن ساعت که با یاد من آئی
فراموشم شود موجود و معدوم
هر که رفت، رفت هر که ماند، بما و شما چه؟ از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است.
ادین بدین الحب انی توجهت
رکائبه ارسلت دینی و ایمانی
از دنئی و آخرت گریز است
وز صحبت دوست ناگزیرم
اللهم ارزقنا والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۴ - نامه ای به شاهزاده خانم همشیر صلبی و بطنی
بسمه تیمنا و تبرکا.
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۹ - خطاب به میرزا تقی علی آبادی
یا باثه الجزع لولا زته الحادی
لما تنقلت من واد الی وادی
جذبه لطف و میل شماست که این پیر شکسته بال را می کشد. هر جا که خاطرخواه اوست. آن بار مجال صحبتی نشد و زمانه فرصتی نداد تا این بار چه کند؟
نمی دانم در مرثیه نواب غفران مآب فکری کرده اید و دستی بگنجینه طبع قادر و اصداف بحر زاخر خواهید زد یا مانند بحر بی غواص و بزم بی رقاص مهمل و عاطل دارید، لاتسمع الا همسا. امان از آن قصیده که: باد صبا ای سلاله شب هجران یکی دیگر هم برای مرحوم محمدعلی میرزا دیدم که هر که در مقابل آن برخیزد احمق است اگرچه عمعق است. سبحان الله بنده و شما اگرچه مرثیه خوان و مرثیه دانیم چرا تا بحال خود نخوانیم و برای خود ندانیم؟
عمر بگذشت ببیحاصلی و بوالهوسی، تا کی وتا چند، از جوانی تا پیری از پیری تا کجا؟
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۳۷ - نبشته ای است به وقایع نگار
مخدوم مشفق مهربان؛ رقیمه مرسله رسید با بشارات توجه خاطر همایون و اشارات بامر مکتوم وسرمکنون، اگر وجه مژدگانی را از فرط مهربانی بنقد جا بگذرانید جا دارد که حجاب حظایر قدس شروه بثمن بخس گویند.
در دلم بود که جان بر تو فشانم اما
باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر
اگرچه ملک را خبر نکرده بودند و حامل عریضه عجب داشتم که دست خطی از بندگان عظمت نشان خداوندگاری نداشت لکن خطوط مبارکه وقایع نگار، لایغادر صغیره ولاکبیره هر چه می خواستی داشت، فیها ماتشتهی الانفس عرب گوید: کل الصید فی جوف الفرا، بله بگوئید که گوش ها بنوای سروش است الحمدالله و خون بوده و نمی کشیم، ان شاءالله اگر اندک سست نیندازید دغ لللاقاصیص را راست نوشته اید و بفضل خدا بی کم و کاست نه از مقوله اطراب و اطر است و نه تحریض و اغراء. بل قول حق و کلمه صدق، سبحان الله هیچ یک از دوستان ومخادیم اسمی از دوست حقیق و یار قدیم نمیبرند، همه کاغذهای دارالخلافه را که خواندم نام نامی استاد الانامی آقا میرزا محمد سلمه الله را ندیدم.
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۴۹ - از قول ولی عهد به قائممقام بزرگ نوشته:
قائم مقام چاکر فدوی پایدار از آستانه رحمت تا آشیانه زحمت خیلکی راه است. هنگامی که از سعادت جبهه سائی نوعی دل آسائی یابد و استیفاء حظی بکام دل حاصل نماید، هر روز از خوان مراحم خسروانی را تبه خاصی باشد و از خون خوردنی های اینولااستخلاصی. هر که بچنان نعمت رسد کی یاد چنین زحمت کند؟ آسودگان دار نعیم را چه غم از فرسودگان نارجحیم است از عذاب الیم؟
چنان رسته و بی غم عمیم چنین پیوسته؛ گاه در موقف و اقفان حضرت است و گاه در محفل اولیای دولت. بدیهی است که هوای آن جا را چه نشاط و طرب است و فضای این جا را چه بساط تعب؟
به شکراین که از دامی چنین رمیده و بمقامی چنان رسیده که از تواتر خدام اعتاب همایون وتوالی تعارفات روزافزون دایم در عیش و نشاط و پیوسته در حرمت و انبساط هستند، از کار متوقفین این ولاغافل نماند و من بعد ما جائک من العلم لوازم حس عمل عاطل نگذارد؛ از عرض مصالح دین و دولت خاموش نگردد و تدبیر مهام این سرحد را فراموش نکند، شرفیابی خود را با محرومی بسنجد و بحکم و انصاف از نقش احکام ما نرنجد.
والسلام خیر ختام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۶ - معلوم نیست به که نوشته است
تصدقت شوم: رقمی که از مواقع سفر و وقایع ظفر موکب منصور شرف صدور یافته بود زیارت شد، نمیدانم بکدام عبارت عرض کنم که شکرانه چه بود، شادیانه چه؟ بحمدالله که رایت نصرت بهر سمت که عزیت کند، هم غنیمت در غنیمت، هم ظفر اندر ظفر خواهد بود.
اختر فرخنده توئی شاه را
چون بفریدون علم کاویان
بسی شرمنده ام که در دربار شاهنشاهی روسیاهی را لازم و ملزوم شده ام.
هر که محروم شد ز خدمت شاه
روزگارش چنین کند محروم
همیشه درین اندیشة بوده ام که خدا چنان اسباب فراهم آورد که در رکاب قبلة عالم، اول کسی که خود را بسپاه دشمن زند و بکشتن دهد ما باشیم.
حاشا که ز سوختن بیندیشم
پروانه شمع انجمن باشم
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۸ - مخاطب این نامة معلوم نیست
خوشا وقت شوریدگان غمت
اگر زخم بیند اگر مرهمت
دما دم شراب الم در کشند
اگر تلخ یابند دم در کشند
دست خط شریف که از مقوله یسر بعد از عسر و برء بعد از سقم و فرج بعد از شدت وفرح بعد از محنت بود؛ خوش ترین اوقات رسید و خاطر فرسوده را آسوده ساخت، خدا جزا دهد شاپور ذوالاکتاف را اگر گفتار راست میدید این کجی ها حالا کجا بود؟
سبحان الله، جائی که از روز اول بناش بر کجی شد راستی از آنجا میخواستید؟ هیهات! هیهات! درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود.
فضلا عن ذالک قصیر القامه و خفیف الهامه اولیس لللانسان فی علم القیافه من علامه. مگر مخبر صادقش می دانند که بحق ناطق باشد، یا ابوذر غفاری که بصدق قایل گردد.
ما زال مذ عقدت یداء ازاره
حتی تراه خمسه الاشبار
معتاد بقول زور بوده و خلاق دروغ های پر زور، حق با حضرت وقایع نگار بود که چوب های نو باغ قاضی را بآحاد و عشرات راضی نمیشد؛ بسر شما استحقاق کرور داشت و استخفاف غرور میخواهد.
چه بودی ار سر زلفش بدستم افتادی
چون آستین لئیمان بدست درویشان
یکی از بابت سه هزار تومان، اگر خدا نخواسته تا حال نرسیده باشد چگونه سر ز خجالت بر آورم بر تو. مگر امیر نظام که البته حالا در اردوی همایون است تدبیر اندیشد، یا دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
اما بیت حالا که مصحف است جز این که بتدبیر شما محول گردد بدست شما ان شاءالله کاری بشود چه میتوانند فرمود؟
در باب یزد و نواب ظل السلطان که در عالم نیک خواهی بعضی عرض ها کرده بودند، زایدالوصف واثق و محظوظ شدند و بر حسن رأی شما آفرین ها خواندند، ما جان و ایمان در راه او دریغ نداریم، یزد و کرمان چه قابلیت دارد؛ ولی چون بعرب خانه و بلوچ و سیستان اتصالی دارند باید خاطر جمع شویم که ملازمان سرکار ایشان، طوری با رعیت و همسایگان رفتار کنند که از پشت سر بفضل خدا مطمئن باشیم. ان شاءالله دشمنان خارجی دولت را از پیش برداریم، مثل پارسال نشود که ما بر سر قوچان رفتیم و فارسی بر سر کرمان و امیرزاده سیف الملوک بآباده طشت و دروغگوی قزوینی از شهر رشت.
والسلام علی من اتبع الهدی
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶۹ - قائم مقام به پسر خویش نوشته است
پسرم، نور بصرم، من از تو غافل نیستم، تو چرا از خود غافلی؟ گشت باغ و سر راغ شیوه درویشان است، نه عادت بی ریشان. سیاحت امردان با رندان، رسم لوندان است نه مردان.
هرگاه درین ایام جوانی که بهار زندگانی است دل صنوبری را بنور معرفت زنده کردی مردی والا بجهالت مردی.
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۰ - نامة ای است از قائم مقام به میرزا محمد بروجردی
جاء الکتاب فجائنی روح و ریحان وراحه
مما حوی نکت البلاغه والبراعه والفصاحه
جمعت صحیفتک الشریفه بالکنایه والصراحه
بین اللطافه و النظافه و الظرافه و الملاحه
ما کان فیها سیئی لولم یکن فی الاستماحه
اقصر فان الاستماحه اس بنیان الوقاحه
ماذا یضرک انارحت اخا و نفسک مستراحه
قد وصلت بی رقعه ظریفه فی بقعه شریفه مرسله من اسم النبی الی کنیه موصله قلب الشجی الی منیته واقعه فی العین محل السواد راقعه بالرفق خروق الفواد فو ثبت علیها و نظرت الیها نظر الصب الکئیب علی وجه الجیب اذا کان الوصل بعد الصدود، والصد بعدالعهود، مازلت امتع فکری بها و ارجع ذکری لها و اردد طرفی فیها متفکرا فی کنه معانیها متحیرا فی وجه غوانیها تنتقل عینی فی کل ساعه و دقیقه من حدیقه الی حدیقه و یطیرالقلب من غصن و من شجره الی شجره و یسطعم ثمر ابعد ثمر و ماهی الاریاض ذات ترتع فیه للقلوب و المهج و جنات ذات فواکه و اثمار تستلذ منه الطباع و الافکار و ما اناالاکابی عائل جوعان حضر علی مائده السلطان یعطف من ادام الی ادام و یاکل من طعام بعد طعام جاهلا بما یاکل و یطعم انظر الی خط کانه جنج طاوس اوصدغ عروس فاعطف عن لفظ کانه لحظ غزال ام لیل وصال ثم اتبغی کشف القناع و اهوی الوقوف والاطلاع علی باطن حجله العرایس و حجره النفایس فشغلنی دقاق المعانی عن قاق الالفاظ تاره اشکر سعی اخ العزیز و فضل انعامه و اخری یسکرنی شوق کلامه و ذوق مدامه فاصبح متقلبا بین السکر و الشکر و لاادری فیم اطمع ومم اقنع ابیدیع البیان عن صنیع البنان ام بجلو المطایبه عن حسن المکاتبه او بصریح الروایات عن فصیح الکنایات ام تلمیح الاشارات و تنقیح العبارات.
به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفره سلطان چو نیند درویش
کانی رزقت الحج و دخلت البیت فرایت قبلة کل ما رایت اووردت بباب سلطان الملوک و امام الانام فشهدت ملکا و اماما فی کل محل و مقام و اسئل الله التوفیق و اشکره فیما اقدرو اطیق علی ما رزقت خیر الکلام من خیرالکرام.
تا بدینجا آن چه مسطور شد، مستور نیست که خود پسندان را دام دل و کام عقل است. خلاف خردمندان که بحکم خرد، نیک را از بد شناسند و باطراء و اطراب مغرور و مسرور نگردند.
حضرت صاحب رقعه که خود را در فهم و ادراک از اوج افلاک برتر شمارد، همان بکه از کتاب خود بجواب حقیر کفایت کند و مکتوب مرسل، مکتوم و مهمل گذارد تا ارباب نظر از مطالعه آن بمعاتبه برنخیزند و هر دو از لوم لائمان در امان مانیم.
سبان اله اگر این مرد را عقل و تمیزی بود چگونه از چون منی که:
ارجح فلسی علی نفسی و وجهی علی قلبی و صره عینی علی قره عینی و بدره فضتی علی بهجه مهجتی. آمل کرم وسایل درم میگشت. والعجب ثم العجب سئل منی دیباج الصین و نفایس قسطنطین یا فاجرما انا بتاجران حضرک نقد فعلیک بسوق التجاره والا فعلی سنک الحجاره.
و بنده حقیر که در جرک ممالیک محسوبم و در حضرت نیابت بچاکری موصوف و منسوب، عمری است که از دربار معدلت والا بدرگاه اعلی مأمور گشته و مهام چند در عهدة اهتمام دارد که:
بهضنی حملها و تکادنی ثقلها. فرصت کو، مهلت کجا، که مزوری چند را بمزخرفی چند جواب فرستم تا بر رقعه مجهولی صره معلومی فشانم.
استر رقعتک فی ثقبتک و لا تطمع فی مال احد اذاالم تعاونه بلسان اوبید و اعلم اننی بعد ورودی بهذی البلد عرضت مهمی علی امناء السلطان و استعنت الاعوان والاخوان فمازلت متفقا لهم مشفقا علیهم منفقا بهم منقطعا الیهم و افتح راحه تلزم السماحه و تعشق الاستماحه و یبقی الکف و ملقی السجود و تسرف فی صرف الاجناس و النقود و الزم بابهم فی کل باب و اسئل حاجتی بالابتهال حتی وجع رجلی و خرق نعلی و وهبت کل ماکسبت فی عمری و اهلکت کل املکت و بذلت کل ما حصلت و لم یحصل شیء الافرط الندم و جرح القدم و انتبهت من رقدتی ومنامی بعد خوی کیسی و خلوکاسی و علمت ان البخل فی موقعه احسن من البدل فی غیر موضعه مالی و بذل المال علی فئه ذات خصال احسنها الکذب و المطال جربتکم ایها الاخوان و وقفت علی حیلتکم و مکنون مقالتکم خوت الدار خویا خلت من اهلها. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۴ - ولیعهد به میرزا عبدالوهاب نوشته است
دبیر بی نظیر، عطارد شان، پسحیان الدورانی، وصاف الزمانی، وحید الدهر، فرید العصر، میرزا عبدالوهاب منشی الممالک بداند که: چون فرط رافت مقتضی ارقام ارقام عنایت ارتسام و کثرت عطوفت مستلزم صدور مناشر مرحمت اختتام است. لهذا پروانه ملاطفت نشانه صادر میشود.
از قراری که آن عالیجاه بمقرب الحضرت میرزا محمد رقعه نگاشته و برخی فقرات در آن مندرج داشته بود، جلوه گر عرصه ظهور آمد که آن عالیجاه را از مراتب مکنونه سرکار کماهی آگاهی نیست و کماهو حقه استحضار بر مراحم غیرمتناهی نی. نواب ما را اعتقاد آن بود که او برحسب تصفیه و تجلیه خاطر از حقایق عنایات مکنونه خبیر است و بواسطه تحلیه بفضایل و تخلیه از رذایل در عالم مکاشفه واقف مافی الضمیر. آن بود که خاطر عالی علی الظاهر اصدار ارقام را که عرف آداب ظاهرپرستان است وافی نبود و در نظر انوار اکتفا بهمان اشفاق معنویه و الطاف باطنیه کافی مینمود. اکنون در تحریر و تقریر دستگیر آمد که آن عالیجاه فوق الغایه از این مراتب غافل است، و باقصی الغایه از آن مرحله ذاهل؛ معلوم استکه هنوز در تیه غفلت پی سپار است ودر قید حیرت گرفتار. اشفاق کامله ما درباره آن عالیجاه از غایت ظهور در حجاب مستور است و این نور کضوءالقمر و شعاع الشمس محیط نزدیک و دور.
چشم تو خود لایق دیدار نیست
ور نه جائی نیست کاین انوار نیست
سعی کن تا دیده ات بینا شود
لایق دیدار لطف ما شود
از آن طرف مراتب فدویت و رقیت معنوی آن عالیجاه بسی ظاهرتر از اعیان صوریه بر خاطر عاطر عیان است و اثبات آن مستغنی از برهان. الطاف بهیه را درباره خود فوق الغایه و اعطاف علیه را نسبت بخویش باعلی النهایه دانسته، مدعوات و مدعیات را عرض و انجاحش بر همت عنایت فرض دارند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۵ - به یکی از دوستان نوشته است
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
حرام باشد بی دوستان بسر بردن
همه آمدند آن که بایست نیامد، از مقتضیات طالع واژگون و گردش های ناهنجار گردون دون است. یار میباید و نمیآید، غیر میآید و نمیباید. روزگار را دیدید که چه اساس ها چید و چه بساط ها برچید و چه حقه ها باخت و چه حیل ها ساخت؟ چرخ بازی گر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آفرین بر ذهن و قاد شما که نابغه را بجا نوشته بودند. هرون بابی نواس گفت: قاتلک الله کانک معنا او مطلع علی سرنا اما نمیدانم چرا لیل را مدرک گفته و یوم را نگفته اند و حال آن که تشبیه ممدوح بشب تار مذموم است و مطلع نهار ممدوح. کاغذ بزرگ به خط خیلی جلی نوشته بودم، جوابش از شما نرسید. اندیشة دارم بدست غیر افتاده باشد. امان از دست نامحرمان و نامردان. محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند. رمزها و غمزها چه شد، همزها و لمزها کجا رفت؟ فساد و عناد عاقبت ندارد و طغیان و عصیان عافیت ندارد. و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین ویل لکل همزه لمزه.
مکنیل صاحب حاضر هنگام تحریر است دعای بلند و ثنای ارجمند بشما دارد. این ها را او گفت که من نوشتم، محظوظم بغایت از حسن وفا و صدق صفای آنها که علقا فرنگستان و جهلا کافرستان میگویند. گر مسلمانی همین شدادی ها و زراقی هاست، خدا بیامرزد آقای عبدالرزاق بیک را که در شرح احوال این طایفه عجب درستی نوشت نعم ماقال:
در کیش من اسلامی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چون زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
حضرت مکنیل حالا و بالفعل با کمال تبجیل تفوح من فیه رایحه الشراب و غلب لونه من اللهو والاطراب نشسته.
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
سوز او ز آتش و سوز من از آب
می خورد سرخ تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۶ - نامة ای است دوستانه
به صد دفتر نشاید گفت شرح درد مشتاقی
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
مدتی است که خامة عنبرین شمامه وقایع نگار بلاغت شعار، رسم فراموشکاری پیش گرفته، یاد یاران قدیم و مخلصان صافی چنان نمیکند. یاد یاران یار را ممنون کند، میمون بود پینکی سحرهای رمضان است که خبط و خطا در تحریرات میشود رحم الله الجلایر.
شب مهتاب کاغذها نویسد
کند هر جا غلط فی الفور لیسد
بحث خواهید داشت که چرا با این قلم جلی نوشته ام، بلی وارد است؛ اما از تحیر شب ها تا صبح غافلید، که شما در اروسی شمالی استراحت داشتید و بنده تا وقتی که مراد برای وضو بر سر حوض می آمد نشسته بودم. تغییر قلم هنگام کلال و خستگی مثل عوض کردن اسب های یدک است در طول منزل ها و امتداد مسافت ها. آلان طوری بی خواب و بی تایم که اگر نه شوق شما بود یک حرف نوشتن قادر نبودم.
همچو انعام تا کی از خور خواب
نوبت فاتحه است والانعام
امان از خستگی و بی خوابی که رمضان هم علاوه علت شده، آلان هلاکم، کاش آن قدر شاعر و قادر بودم که یک حزب قرآن تلاوت کنم، یا دعای سحر بخوانم، بالمره و سلک غافلین نمانم. پس فردا باید مرد، این ماه رمضان هم گذشت و هیچ کار نکردیم بقول زهیر مصری:
ذالعام مضی ولیت شعری
هل یحصل فی رضاک قابل
عمر کوته بین و امید دراز، خدا وجود شما را بسلامت دارد. ان شاءالله تعالی مخلص مهجور را در لیالی قدر از خاطر فراموش نفرموده اید.
مگر صاحبدلی روزی برحمت
کند در حق این مسکین دعایی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۷ - خطاب به میرزا صادق مروزی وقایع نگار
مخدوما، مطاعا، مشفقا، مهربانا: رقیمه کریمه در اسعد اوقات رسید و مضامین مرقومه را که: ارق من الوهم وانفذ من الفهم و امضی من السهم، بود همه را بعرض اشرف والا رسانیده کما انرل من السمائو حی الارض بعد موتها. عالمی را از پژمردگی و افسردگی برآورد، بل از ورطه فنا بعالم بقا باز رساند.
نفخ صور است صریر قلمت
نفخ صوری نه که در قرآن است
کان نشوری دهد آن را که تنش
بر سر کوی اجل قربان است
وین حیاتی دهد آن را که دلش
خسته حادثه دوران است
راست نوشته بودید وقت سوگواری نیست، هنگام کارگذاری است و آن گاه در آن حالت کثیرالملالت که متی مات ابدی ذوالضیغنه ضغعه و سد الی الطرق العیون لکواشح. پنج روز نگذاشتند فاصله شود، خدا بهتر آگاه است که شب و روز من بچه سیاق میگذرد.
و لوانی استزد تک فوق مابی
من البلوی لاعوزک المزید
ولو عرضت علی الموتی حیوه
بعیش مثل عیشی لم یریدوا
بعد از این وقت هوا و هوش من نیست، خدا را بشهادت میطلبم که حقوق مرحمت های ولیعهد مغفور مبرور، وفور عنایت های شاهزاده اعظم روحی فداه مرا پای بست کرده، والا باین شکسته دلی و پریشان حالی و بی کسی و تنهائی هیچ دیوانه در این کار خطیر پا نمیگذارد نه عمر و معدیکربم که بگویم: اعددت للحدثان سابغه و عداء علندا نه سمول بن عادیا که گفت: بنی لی عادیا حصنا حصینا نه طریف عنبری که میگوید حولی اسید والبحیم و مازن نه نابغه ذبیانی که گفته است: حولی بنودودان لیعصوننی سید ضعیفی فقیر بی طایفه و قبیله بی واسطه و وسیله در مقابل جمعی دشمن و بدخواه خودم و ولیعهد و شاهنشاه ایستاده از نقد و غله و رمه و گله و هر چه شیئی بر او صادق آید بالمره صفرالوطاب هستم و معهذا رضیت من الغنیمه بلایاب نشدم؛ بل اگر ان شاءالله از آن در خانه خاطر جمعی بهم رسد، امیدوارم که حسب الفرمایش شما وقت کارگذاری باشد، والا هنگام سوگواری است. ذهب الذین احبهم و بقیت مثل السیف فردا. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۶ - خطاب به نواب طهماسب میرزا
جلعت فداک: رفتی تو و رفت زندگانی افسوس.
ایام نواک لاتسل کیف مضت، والله مضب باسوء الاحوال
این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است، مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید؛ اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و
کار خود بگذارم گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
خیر، استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم.
همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند، بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند؟ فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من. کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود؛ با تو مرا سوختن اندر عذاب، یعنی خود مرا بسوزاند نه، العیاذ بالله طور دیگر، این جا نیت من حساب است نه شیخ، فدتک نفسی.
آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود، خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد، این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند، واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم، آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم؟
برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت، شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم: یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش؛ اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت، آتش میوزد، قیامت میکرد. شما در این باب خوش طالعید؛ از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند، دروغ گفته اند که: روان تشنه بیاساید از کنار فرات. بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم.
آمدیم بر سر دهخوارقان، تا بگفتند از سمرقند چو قند، هزار تومان را طوری که منظور نظر سرکار بود در حاشیه کاغذها نوشتم، رقم کرمانشاه را همان از تربت عرض کردیم و هم چنین عوض چادر و سراپرده و عوض مامقان که همه نزد آقاحسین قلی است کاش من هم نزد آقاحسین قلی بودم فافوز فوزا عظیما، شما و خدا خدمت شاهزاده که من نمیرسم هر وقت شما بروید محصلی فرمائید باغ و باغچه اش را بی نهال نگذارید لا تیاسوا من روح الله آرزو از پیران هم چندان عیب نیست، هزار امید در دل دارم، نومید از باز آمدن به آن خانه و خدمت رسیدن شاهزاده نیستم، شاید که چرخ دور کند بر مراد ما. عالم بیک قرار نمانده است.
بابی انت و امی: از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده، من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود، خودش هم این جا بیاید، او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته. طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد. خدا آسان کند دشوار ما را، و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را. همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است. دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید.
اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست. اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمائید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند. اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند، خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد. والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۲۰ - رقیمه ای است از قائم مقام به فاضل خان گروسی
یار عزیز و دوست موافق را که قدرش مجهول است و مثلش معدوم، معلوم باد: که این چند سطر از منزل هشتمین خلخال در منتصف شهر حال مسطور میشود و هیچ مطلب و منظور ندارم جز این که بالمره از مصاحبت و مجاورت شما باز نمانم. اگر حضورا نشود بالغیاب، اگر لسانا نشود بالکتاب. مثل صلوه فریضه که اگر قائما متعذر باشد بالقعود و اگر تنطق ممکن نباشد بالاشاره، حسن عمل آن است که بشوق خاطر باشد، نه تکلیف شارع چنان که فرمودند: قره عینی فی الصلوه نه ماها که اگر بکنیم واجبی ازگردن میاندازیم و حال آن که هرگز نمیافتد زود است خواهی دید که این نمازهای دروغی را چه طور گرز آتشین کرده بر سر و مغز قرمساق ها میزنند.
رندانه بیا شو راست هم بی کژ و هم بی کاست
نه هم چو ریاکاران گه راست و گه خم باش
خدا داند که این نمیقه را بشوق خاطر نگاشتم، قشر قاسر نداشتم؛ بل شغل شاغل داشتم. مائه الف او یزیدون.
همین که رضاخانی آمد و همدان میرفت بی خود و بی اختیار از همه باز آمدیم و با تو نشستیم، خوشه ایام بهار امسال که از همین سر چم و زنجان میگذشتیم؛ رو بهمدان میآمدیم امید دیوار بود نوید وصال میرسید، هوای صحبت در سر، شوق فطری در دل.
ریگ آموی و درشتی های آن
زیر پایم پرنیان آید همی
حالا نمیدانم کجا میرویم چه خبر است دنیا چه روش بالاست؟ سر فتنة دارد دگر روزگار؛ عجب ها در این رجب میبینم، شعب ها در شعبان خواهد افتاد وعدت عواد دون ولیک تشعب کاش در طهران بودید.
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو
خاک مرده بعالم پاشیده اند شاهت الوجوه و کلت الالسن و عمیت الابصار قرمساق ها مرا کم دید میبینند، خدا را شکر که اگر پیش بین هستم خویش بین نیستم.
مرا پیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آن که بر خویش خودبین مباش
دگر آن که بر غیر بدبین مباش
مراد از این غیر بره ها و گوسفندهاست، نه سگ ها و گرگ ها.
فافهم ایدلک الله تعالی والسلام