عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در موعظه به نایب السلطنه و نا به سامانی اوضاع آذربایجان
جانا نفسی آخر فارغ ز دو عالم باش
نه شاد ز شادی شو نه غم زده از غم باش
وارسته ز کفر و دین آسوده زمهر و کین
نه رنجه و نه غمگین نه شاد و نه خرم باش
نه عید جهان افروز چون روز خوش نوروز
نه عالم سوگ و سوز چون ماه محرم باش
نه روضه طوبی خیز چون روضه جنت جوی
نه در تف ناری تیز چون نار جهنم باش
نه جاهل و جافی شو ، نه کافل و کافی شو
نه بیت ز حافی شو، نه اخزم و اخرم باش
نز باد هوا بر اوج برخاسته هم چون موج
نز اوج سما بر خاک بنشسته چو شبنم باش
نه پیش سپه قائم چون قامت رایت گرد
نه با قلق دایم چون طره پرچم باش
از رای زنی پخته بشنو سختی سخته
نه از پی هر خامی ناپخته چو شلغم باش
گردست دهد پیری کاندر قدمش میری
رو عقل مجرد شو نه جهل مجسم باش
ور گوش کنی با من بر زن به کمر دامن
از عقل مجرد شو در عشق مسلم باش
ور عشق همی ورزی بی پرده و پرواورز
دیوانه و شیدا شو، افسانه عالم باش
بریاد بت کشمیر جانی ده و جامی گیر
با جان پیاپی زی؛ با جام دمادم باش
زان لعل لب مینوش می نوش و به مستی کوش
نه بر لب کوثر رو، نه تشنه زمزم باش
رندانه بیا شور است هم بی کم و هم بی کاست
نه هم چو ریاکاران گه راست گهی خم باش
ما با لب لعل دوست خوش سر خوش و مجموعیم
آن زلف پریشان گو آشفته و درهم باش
جهدی بکن و جان جوی نه جان بکن و نان جوی
نه جاده زنجان جوی نه قاصد سرچم باش
دینارت اگر نبود رو شکر کن و دین آر
نه درغم دنیا رو نه درهم در هم باش
نه راه به شیطان بند به دیو به زندان بند
نه دل به سلیمان بند نه در غم خاتم باش
گر دیو کنی زندان تا آصف جم باشی
رودیو هوای خود زندان کن و خود جم باش
راه طمع و تشویش بر نفس خیانت کیش
بر بسته و بنشسته مردانه و محکم باش
در خلد مکن خانه تا دام شود دانه
نه خانه به ویرانه بگرفته چو آدم باش
صد بار بود کژدم نیکوتر از آن گندم
کز خوردن او گویند آواره عالم باش
برخیز و ببر پیوند از خویش وزن و فرزند
نه یاد برادر کن نه یار پسر عم باش
بس گرسنه شب می خفت بی جامه و جا و جفت
پس خلعت کرمنا می پوش و مکرم باش
صد معجز اگر آری تا بار به خرواری
در دست یهودی چند چون عیسی مریم باش
در نیمه ره افلاک منزل نکنی زنهار
با عیسی اگر گویند هم ره شو و هم دم باش
گر رای رکوب آری بر خنگ نهم نه زین
نه همچو مه و خورشید براشهب و ادهم باش
خوش خوش دو سه گام از خود بر گیر و فراترنه
بالا تر و والاتر، زین طارم اعظم باش
ور پایه همت را بالاتر ازین خواهی
رو چاکر درگاه دارای معظم باش
با چاکری شه بیش از شیر فلک باشی
بر درگه او خود گو از گربه و سگ کم باش
دربانی ازین خسرو هر جا که رود گو: رو
محسود و معزز شو مسجود و منعم باش
از جوق سگان شه و امان و موخر شو
بر فوق سماک چرخ بشتاب و مقدم باش
عباس شه است آن کش دادار جهان فرمود:
کز جمله جهان داران اعظم شو و اکرم باش
در عیش به از پرویز در طیش به از چنگیز
در عمر به از جمشید در ملک به از جم باش
هم با خطر بهمن هم با هنر قارن
هم با تن روئین تن هم با دل رستم باش
بر خلق چو بخشی بهر، نفاع تر از تریاق
بر خصم چو آری قهر، قتال تر از سم باش
در مملکت دنیا با فر فریدون بال
در معرکه هیجا با زور برهمن باش
گرروس به کین خیزد چون سد سکندر باش
ور روبهی آغازد با حمله ضیغم باش
زان پس که ثناثی را شاهنشه اعظم گفت :
رو هر چه به بینی گوی نه اعمی و اعجم باش
آن کیست که گوید خیزوز گفتن حق پرهیز
یا از در شه بگریز یا اخرس و ابکم باش
بالله که نه شاید گفت این قصه و نه پذیرفت
گو پیر معمر گوی یا شیخ معمم باش
من امر شهنشه را بپذیرم و قول خصم
در معرض نهی و جحد گو: لاشو و گو: لم باش
ای نایب شاه آخر گر راز نهانی هست
گو ظاهر و باهر شو نه مغلق و مبهم باش
وان کار که بیش از پیش مغشوش و مشوش شد
فرمای که هم چون پیش مضبوط و منظم باش
ویرانه شود آن بوم کان جا گذر آرد بوم
تا کی به یهودی شوم گوئی تو که محرم باش؟
سرباز و سوار اول از خیل عجم بگزین
پس عزم جهادروس جزم آرو مصمم باش
ملک قرم و مسقو بستان ز قرال نو
بر روس مسلط شو بر روم مسلم باش
غوغاست به روس اندر از مرک الکسندر
این خیل و حشر تا حشر گو در غم و ماتم باش
خافض چو به نزع آید منصوب شود مجرور
گو: رایت شمخالی بافتح و ظفر ضم باش
وان نوح مجاهد باز با لنگر صدق انباز
آن کشتی غیرت را انداخته در یم باش
وان مهدی فرخ فال در معرکه دجال
نه واپس و نه دنبال، بل اسبق و اقدم باش
تا چرخ بود یارب با دولت شه بادا
گو نصرت و عون با تو مضمر شو و مد غم باش
سردار و حسن خان را گو خون عدو نوشند
وان خازن خائن را گو خمره بلغم باش
وان والی خیل کرج با خرج هزاران خرج
بر عادت سیم برج دو پیکر و توام باش
بس بود ثنائی بس گفتار تو وزین پس
نه ملتزم مدح و نه معتقد ذم باش
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰ - قائم مقام این قصیده را از قول پاشاخان ایروانی فرموده
چشمی بگشا مگر نه من آنم،
کز حسن نظیر ماه تابانم؟
با تیر نگه مگر نه فتا کم
با زلف سیه مگر نه فتانم؟
در عشوه مگر نه راحت روحم
وز غمزه مگر نه راحت جانم؟
بگسسته مگر کمند زلفینم
بشکسته مگر خدنگ مژگانم؟
چون شد که به نزد خواجگان اکنون
مانند گهر به بحر عمانم؟
زین سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانم
حسن گل اگر به سبزه افزاید
زین سبزه به گل چراست نقصانم
عشاق مرا چه شد که یک سان شد
اندوه و نشاط و وصل و هجرانم؟
هیچم بفروشد آن که خواهان بود
یک دم به دو صد هزار تومانم
وان خواجه که بد اسیر و دربندم
امروز کند اسیر دربانم
آن گرمی رسته مرا چون شد
وان دسته مشتری به دکانم
در بسته به کنج حجره بنشسته
سوداگر ور شکسته را مانم
وان گاه به دست واعظی پر گوی
افتاده ز بخت بد گریبانم
چندان گوید که دل به جان آید
از روزه و از نماز و قرآنم
ای کافر ظالم، ار تو دین داری
کم گوی مگر نه من مسلمانم؟
رضوان ز کجا باغ حسن من
کو وعده دهد به باغ رضوانم
دوزخ ز کجا و نار عشق من
کو زهره برد ز نار و نبرانم
اینک به خم دو زلف جادوبین
کفری که به از هزار ایمانم
دردا که به پیش چشم این یاران
چون آینه پیش چشم کورانم
در موقف این معسکر منصور
چون زیره میان شهر کرمانم
کاری نه مرا جزین که پیوسته
بنشسته ز خود مگس همی رانم
وان بوالهوسان که گرد من بودند
هم چون مگسان پریده از خوانم
در مصر شما که دم به دم آرند
هر روزه به سوق برده یارانم
ای کاش به یک دونخ بها می کرد
زالی که گران خرد نه ارزانم
با آن که خدا گواست یوسف را
در حسن، غلام خود نمی دانم
این است که بالمثل تو پنداری
بر خرمن گل دمیده ریحانم
خطی است مگر به خدا گل رنگم
گردی است مگر به گرد مرجانم
جرمی به وجود خود نمی بینم
جز موی که رسته از زنخدانم
با موی زنخ به بر، نه خوانندم
صد مصحف اگر زبر همی خوانم
ایزد که لباس خلقتم پوشید
از کسوت حسن خواست عریانم
وین جرم دگر که کام بدخواهان
برناید ازین نحیف حمدانم
وین طرفه که غرچکی و قوادی
خواهم که کنم و لیک نتوانم
زان روی به پیش خواجگان عهد
ناکام تر از جمیع اقرانم
جز میر نظام کز وفا دارد
در حضرت خود عزیز و مهمانم
گر او ندهد گمان مبر کاید
امروز به دست یک لب نانم
با همت او فزون ز تیمورم
وز دولت او براز سلیمانم
بر شاخ ثنا و مدح او دایم
هم نغمه بلبل خوش الحانم
لیکن نه خوش آیدم که با این قوم
بر گویم از وهران چه می دانم
باری کنمش دعا و این امید
باشد ز جناب رب سبحانم
کور از قضا اگر گزندی هست
گردد به فدای او سرو جانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه ای است هنگام تبعید در خراسان
ای وای به من که یک غلط گفتم
از گفته خویشتن پشیمانم
جز جاده کوی تو نمی دانم
با این همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستنم خوش تر
از گوشه خانه های ویرانم
خاک ره شاه هشتمین بودن
به از شاهی روم و ایرانم
ای دست اجل بگیر بازویم
وی خلعت آخرت بپوشانم
ای سنگ لحد به فرق من بنشین
وی خاک به خویش ساز پنهانم
ای شام فراق دورتر رانم
وی صبح وصال بیش تر خوانم
گوئی که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - نامه منظومی است به یکی از عمال
ای بزرگی که در دو عالم نیست
جز تو مخدوم و جز تو محبوبم
خوب اگر بگذرد به من یابد
از تو باشد همه بدو خوبم
تا تو از لطف صاحبم بودی
طالع سعد بود مصحوبم
یک دو مه پیش ازین زمهر تو بود
ماه و مهر سپهر مغلوبم
بنده راغب ز خلق بودم و خلق
راغب خلق و خلق مرغوبم
با همه بد قوارگی گفتی
ثانی یوسف بن یعقوبم
گر ز جا جستمی به عزم رکوب
مرکب چرخ بود مرکوبم
پس سپاه سعود را گفتی
خیل نخلند و بنده یعسوبم
این زمان بین که چون بساط زمین
می کند گاو خر لگد کوبم
چرخ گردون زخوشه پروین
دسته می بست بهر جاروبم
طالبان مرا نگر کامروز
همه را مستفید و مطلوبم
گر به درگاه جاه تو گذرد
عمر بر این سیاق و اسلوبم
واکنم نطق بسته را کآخر
من نه از سنگم و نه از چوبم
صبرم از حد گذشت پنداری
بنده قائم مقام ایوبم
چند ازین وعده ها که یاد آرید
همه از وعده های عرقوبم
من نه آنم که چون تو کذابی
بفریبد به وعد مکذوبم
خیز کلک و دوات و دفتر خواه
تا نویسی جواب مکتوبم
ورنه ظاهر کنم که اکنون باز
من نه مخذولم و نه مکنونم
آسمان و زیمن بر آشوبند
با تو آن دم که من بر آشوبم
شغل من صدق صرف بود و کنون،
به همان شغل باز منصوبم
بل که در خیل اصدقای عباد
تا به روز حساب محسوبم
مر ترا سر به صدمه باید کوفت
گر تو بدهی به طعنه سر کوبم
خائنی چون ترا غضب شاید
من چرا بی گناه مغضوبم؟
ناهب مال شه توئی و ترا،
دفع باید، نه من که منهوبم
نه شنیدی که کدخدای عراق
هم درین سال کرد مسلوبم
من چو آئینه ام برابر تو
راست بینی که بنده معیوبم
تا توئی حاجب اندرین درگاه
شکرلله که بنده محجوبم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴ - در تشویق ولی عهد برای راندن سپاه روس از ایران
دوشم به وثاق آمد آن خسرو خوبان
می خورده و خوی کرده و خندان وغزل خوان
جان های عزیزان همه در چاه زنخدان
دل های پریشان همه در زلف پریشان
زلفش به شکار اندر، زان حلقه فتاک
چشمش به خمار اندر، زان غمزه فتان
از غمزه این بیدار، بس فتنه خفته
در حلقه آن پیدا، بس جادوی پنهان
خورشید فروزانش در پرده ظلمات
وز آتش سوزانش سرچشمه حیوان
گوئی پریئی در شده در کسوت آدم
گوئی ملکی آمده بر صورت انسان
آویخته از سرو سهی دسته سنبل
آمیخته با سبزه تر لاله نعمان
سنبل نه زره ور بود و سرو زره دار
لاله نه زره سا بود و سبزه زره سان
کس سروندیدست که بی معجز عیسی
از زنده بگیرد دل و ، در مرده دمد جان
سنبل نشنیدیم که بی معجز داوود
خورشید به جوشن کند و ماه به خفتان
هر لاله نیارد خفت بر فرش زبر جد
هر سبزه نباشد جفت با حقه مرجان
این سبزه مگر سرزده از گلشن فردوس
این لاله مگر آمده از روضه رضوان
در تابم ازان سنبل پرتاب که در شهر
دل دزدد و جان خواهد و هم باز به تاوان
بشکسته خود و هم خود بشکسته بسی دل
بر بسته خود و هم خود بر بسته بسی جان
افکنده بسی دام بلا در ره جان ها
افشانده بسی خون دل از دیده به دامان
بربسته بسی پای گرفتار ز رفتار
بگشوده همی دست ستم کار به دستان
مرغی است که بر گلبن طورست به پرواز
زاغی است که در گلشن خلدست به جولان
بر نور عیان آرد پیرایه ظلمت
در کفر نهان دارد سرمایه ایمان
کافرش توان گفت و مسلمان توان خواند
گر خلد به کافر سزد، آتش به مسلمان
شیطان بود ار شیطان مر خلد برین را
پیوسته ز دستان دهد آرایش بستان
هر آدمئی را دو ملک باشد هم راه
نه هر ملکی باشد هم سر به دو شیطان
آشفته دلی دیدم در حلقه آن زلف
چون گوی که سرگشته بود در خم چوگان
بی چاره و درمانده و آواره و دروای
بشکسته و سرگشته و بر بسته و حیران
گفتم: نه توئی آن من، آهی بزد و گفت:
انصاف بده جز دل تو کیست بدین سان؟
گفتم: چه گنه کردی کامروز بدین حال،
هم بسته به زنجیری و هم خسته به زندان؟
گفت: این گنه از تست که جز تو نه شنیدم
پیرانه سر افتد دگری در پی طفلان
بازست ترا دیده و من بسته به تهمت
شوخ است ترا خاطر و من خسته به بهتان
وین طرفه که در زمره دانایان خود را،
بشماری و بسپاری دل در کف نادان
گاهی به یکی خواجه سپاریم که باشد،
دل کندن از و مشکل و جان دادن آسان
گاهی به یک بنده فروشیم که گردد،
او خواجه فرمان ده و تو بنده فرمان
تا دیده نظر باز و نظر باشد غماز،
گه خسته کند اینم و گه بسته کند آن
گر طالب دنیائی بگریز ز شنعت
ور صاحب تقوائی پرهیز زعصیان
گفتم: به خدا از تو پناهم که نداری،
شرم از من، و ننگ از خود، و اندیشه ز یزدان
در تاب کمندی که همی جوئی پر خاش
وز تب به گزندی که همی گوئی هذیان
گوئی توئی آن کاتب کاذب که به هر کس،
هر دم به حسد گوید صد تهمت و بهتان
نه تخم سپندی که به آتش جهد از جای
نه زال نژندی که به شیون کند افغان
کم گوی و ازین گفتن عذر آر به تو به
شرم آرو برین دعوی در کش خط بطلان
زیرا که منم چاکر سلطان و نه زیبد،
این تهمت و این نسبت بر چاکر سلطان
عباس شه آن است که با چاکری او
فرصت نکند کس که کند خواب و خورد نان
گر زندگئی دارم از بندگی اوست
چونان که به خون زنده بماندرگ شریان
با خدمت دیوان و گرفتاری بسیار
با رنج سفرها و خطرهای فراوان
کو فرصت بنهادن دل در بر دل بر؟
کو مهلت افشاندن جان در ره جانان؟
هر شب منم و شمع و رقم های پیاپی
هر روز من و جمع و سخن های پریشان
تا صبح نگارنده اوراق رسائل
تا شام سپارنده اطراف بیابان
بر دست گهی خامه و استاده به یک پای
در پیش گهی جاده و بنشسته به یکران
بنوشته گهی نامه اسرار به خلوت
بر خوانده گهی دفتر اخبار به دیوان
بنهفته گهی بیعت، بگرفته ز ار من
پوشیده گهی پیمان بر بسته به شروان
گه ملتزم پاس که شاه است به مشکوی
گه بر در کریاس که بارست به ایوان
ایوان چو سپهری که بر او ثابت و سیار
مشکو چو بهشتی که در و حوری و غلمان
بر روشن آن لمعه انوار ثواقب
در گلشن این نغمه مرغان خوش الحان
لحنی که بود نغمه گر حنجر داوود
نوری که بود راه بر موسی عمران
چون ماه بران منظر شاه است به خرگاه
چون سرودرین گلشن داراست خرامان
دارای عجم، وارث جم، خسرو عالم،
خورشید شهان، شاه جهان، سایه یزدان
جمشید زمان فتح علی شاه که تیغش
هم قاطع کفر آمد، هم قامع کفران
هم تخت ازو خرم، و هم بخت و هم اقبال
هم جودبه او زنده و هم عدل و هم احسان
رخشنده و بخشنده نه ماه است و نه خورشید
با تیغ سرافشانش و با دست زر افشان
با گوهر تیغش که کند روی زمین لعل
گو: گوهر رخشان ندهد کوه بدخشان
با اشک بد اندیشش کافاق کند پر
گو:لولو لالا نشود قطره نیسان
تا پور پناهش به پناه آمد، آمد
جوشان و خروشان و سبک خیز و سپه ران
اینک سپهی گشن به تایید خداوند
زی خطه ارمن کشد از ساحت ایران
دل کنده ز مشکوی و سپه رانده به مشکین
بگذشته ز ایوان و روان گشته به میدان
گوئی که حرام است بر او راحت و آرام
مادام که بیرون نکند روس ز اران
یارب مددی ده که درین رکضت مسعود
اعوانش به نصرت رسد، اعداش به خذلان
جان ها همه قربانش شود گر چه به انصاف
من شرم کنم زان که به قربانش کنم جان
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶ - قصیده ای است در نکوهش یکی از بزرگان
ایا شکسته سر زلف ترک تبریزی
شعار تو همه دل بندی و دلاویزی
عبیر و عنبر بر مهر انور افشانی
عقیق و شکر بر مشک اذفر آمیزی
گهی به سنبل آشفته برگ گل سپری
گهی به لاله نو رسته مشک تر، بپزی
همی بغلطی بر لاله های بستانی
همی بگردی در سبزه های پالیزی
به باغ و بستان باشی همیشه بامستان
چرا زصحبت نامحرمان نه پرهیزی؟
دو شوخ مستند آن هر دو ترک تیغ به دست
که کارشان همه خون خواری است و خون ریزی
فغان ازین دوستم گر که فتنه شان بگذشت،
هزار مرتبه از فتنه های چنگیزی
تو گوئی این دو نیاموختند در همه عمر
به جز : دو روئی ، و دزدی، و فتنه انگیزی
غلام زلف و رخ شاهدان تبریزم
خلاف مصلحت زاهدان دهلیزی
جماعتی متزهد که دام عام کنند،
صلاح و سبحه و سجاده و سحرخیزی
ایا منافق معجب من از تو آن بینم
که دید جد کبارم ز عجب پرویزی
تو خود برهنه، و بی برگ، و خوار باشی وزر
به خاک داری چون بوستان پائیزی
اگر نه اجوف و مهموزی از چه داری ریش
به هر دو پهلو از ضغطه های مهمیزی
تو خود چه چیزی؟ آخر چه کاره ای؟ که کنی
فغان و شکوه ز بیکاری، وز بی چیزی
خدای داد به هر کس، هر آن چه لایق بود
نبایدت که به حکم خدا در آویزی
تو خواه راضی باش ای عزیز، و خواه مباش
بلی، قضاست که وارونه می کند پیزی
نه من که با تو به این چربی و به این نرمی
بگویم و تو، به آن تندی و به آن تیزی
جزین که با تو بگفتم که: حیز و دزد مباش
چه کرده ام که به قصد هلاک من خیزی؟
برو بباش، چه باید مرا که پند دهم،
ترا به مهر، و تو با من به کینه بستیزی
مگر نه نایب سلطان روزگار دهد،
سزای آن که کند دزدی، و کند حیزی؟
عدوی جاهش نوشد شراب زقومی
مدام دولت خواهش زلال کاریزی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در زمان معزولی در شکایت از روزگار سروده
دلا تا کی شکست از دست هر پیمان شکن بینی
برآی از سینه کاین ها جمله زین بیت الحزن بینی
برو بیرون ازین خانه، ببر از خویش و بیگانه
کزین دیوان دیوانه، گزند جان و تن بینی
سفر یک قطعه از نیران بود حب وطن ز ایمان
ولی صدره سفر خوش تر، چو خواری در وطن بینی
درین دور ز من، طور زغن نیکو بود اما،
تو این طالع نخواهی دید تا گور و کفن بینی
چو عنقا باشی و معدوم باشی زان وجودی به،
که خودرا گاه ماده، گاه نر، هم چون زغن بینی
نه مرغ خانه کز بهردمی آب و کفی دانه
گهی جور زن و گاهی جفای باب زن بینی
همان به ترکه چون پروانه گرت آتش به جان افتد
ز شمع انجمن نز شعله خار و کون بینی
و گر چون کبک کهساری، ترا زخمی رسد کاری
ز شصت تیر زن باری نه دست پیرزن بینی
تو ای طوطی که در هندوستان بس دوستان داری
چو این مسکین چرا در مسکن دشمن سکن بینی؟
ترا غم خصم دیرینه است و هم خانه درین سینه
وزان بی رحم پرکینه، بس آفات و فتن بینی
چرا در خانه دشمن چو محبوسان کنی مسکن
مگر در پای جان چون من زلطف شه رسن بینی؟
پرت بشکسته، بالت بسته، حالت خسته، پس آن گه،
هوس داری که در کنج قفس طرف چمن بینی؟
اگر داری هوس، بشکن قفس، برکش نفس تا پس،
بساط باغ و راغ و جلوه سرو و سمن بینی
به باغ اندر شوی تا زان و نازان با هم آوازان،
طرب های نو از دنبال غم های کهن بینی
ز حلقوم شب آویز ارغنون بر ارغوان خواهی
ز مرغان سحر خیز انجمن پر نسترن بینی
بیا زین تنگنا بیرون، ممان چون بوم در ویران
که آفت از نشستن، راحت از بیرون شدن بینی
جهانی را سهر شب تا سحر از دست تست و تو،
طمع داری در اطراف مقل کحل و سن بینی
تو خود با ترک خون ریزی، چو بنشینی و برخیزی
هرآنچ از چشم او بینی چرا از چشم من بینی؟
مگر از خیل خدام شهنشاه جهانی تو
که جرم دیگران را زین ضعیف ممتحن بینی؟
تو هم از رای و تدبیر من ار سر ، وازنی شاید،
خیانت پیشگان را پیش کار و موتمن بینی
خیانت پیشه کردی با من و خوش داشتی زیرا ،
چو مدبر را، مدبر، راه زن را رای زن بینی
محق را مبطل انگاری و محسن را مسی، آن گه
بلیدی را بلد خوانی، حسودی را حسن بینی
زفافی یا مصافی پیش اگر آید خجل گردی
چو باطل را بطل دانی، و خاتون را، ختن بینی
تو از فکر غزا و بکر عذرا در گذر ورنه،
شوی رسوا چو زین زن خصلتان عجز و عنن بینی
بیا بگذر ازین سودا که من خود کافرم زین ها،
اگر جز روی شید و شین و رنگ و مکر و فن بینی
به گاه لاف و هنگام گزاف ار مردشان دیدی
نگه کن تا به وقت کارشان کم تر ز زن بینی
همه گندم نما و جو فروشند ار نه یک من جو،
چو بدهند از چه در دنبال آن صد بار من بینی؟
تو خود کوه ار شوی کاهی، چو یک پر کاهشان خواهی
ببر زیشان طمع کاین کاستن از خواستن بینی
مده از عشق آخور، هم چو خر، تن زیر بار اندر
که بس بار محن آخر درین دار محن بینی
ز آخور دور شو، گر خرشوی، خرگور شو، باری،
که نه آب و علف خواهی و نه جل، نه رسن بینی
چرا باید شگفت آری که چون گاوان پرواری
فزون بینی ثمن هر جا، فزونی در سمن بینی
به از هفتاد من بینی قطوری کزبن هرمو،
قطور نفت و قطرانش به تن هفتاد من بینی
جواد ضامر و جلال نافج را درین میدان،
نه بینی فرق تا در پویه و در تاختن بینی
بیا بگشا زبان و هر چه خواهی گو، کزین اخوان،
نه بینی مهر تا مهر خموشی بر دهن بینی
به هر جا باشی و صد بد به بینی زین بتر نبود،
که این جا خاتم جم را به دست اهرمن بینی
نهال خدمت و کالای قدمت را درین حضرت
پشیمانی ثمر یابی، پریشانی ثمن بینی
مرا لعنت کن از سرمایه صدق و صفا آخر
درین بازار پر آزار اگر غیر از غبن بینی
من این سرمایه را آوردم این جا و خطا کردم
تو باری پند وعبرت گیر چون بر حال من بینی
ندیدی مرمرا سی سال روز و شب درین درگه
چنان کآذر گشسب پارس را با برهمن بینی
مگر آن بندگی ها و پرستش ها که من کردم
نبود افزون ازان کاندر بربت از شمن بینی؟
پس از یک قرن خدمت، مزد خدمت هاست این کاکنون،
فرشته دیو را با هم فرین در یک قرن بینی
نیم من گر ملک آخر کدامین نوع حیوان را
چومن بی خواب و خور عمری، مجال زیستن بینی؟
نه آب و نان، نه آب روی و ،گرداگرد من هر سو،
عیالی بی مر از خرد و بزرگ، مرد و زن بینی
درین فصل شتا، کز ریزش ابر دی و بهمن
کنار هر شمر گنجی پر از در عدن بینی،
کنار بنده از طفلان اشک و اشک طفلان بین
اگر خواهی که اطفال بدخشان و یمن بینی
مرا پیراهن جان چاک اگر گردد، به تن، زان به،
که طفلان مرا چون گل به تن، یک پیرهن بینی
زغال رهیمه را با سیر و مثقال اندرین خانه،
به سان چوب چین و توده مشک ختن بینی
سگان کوچه را سنجاب و قاقم در برست، اما
کسان بنده را از جلد خود ستر بدن بینی
پس آن گه در چنین حالت عمل داران دیوان را،
پی اتلاف جان بنده در سر و علن بینی
خدا گوید: که بغض الظن اثم وین جماعت را
خدا داند که با این بنده بعض الاثم ظن بینی
زیان چون از زبان آید همان به تر بود کاکنون
صلاح کار خود در انقطاع این سخن بینی
بیا بگذر ازین نعمت که: بدهندت به صد ضنت
چو بذل و فضل بی منت زرب ذوالمنن بینی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰ - این نوع شعر را مضمن قبیح گویند و جز در هزل نیاید
سیدا دست و پا مزن که: بعو
ن الهی حسین بن مستو
فی سماعیل تفرشی زین طو
ر که کوشد همی به ذوق و بشو
ق بدرسد همی به لیل و بیو
م ببخشید همی بتحت و بفو
ق بپوشد نظر زاکل و زنو
م شود عن قریب فاضل قو
می زند ریش منکران بالو
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱ - قطعه‌ایست در مورد مربای سیب
من که پرورده طعم آبم
از چه با تهمت شهد نابم
نقطه ممتنع التقسیمم
مرکز دایره پشقابم
وحدت صرف و ببرهان شهود
رد هر مشرک و هر مرتابم
منم آن دخت که در حجله شاخ
شد فرو چیده به عیش اسبابم
بود در شاخ زمرد مهدم
بود در مهد زبرجد خوابم
دایه صنع همی سود به چهر
گه سفیدابم و گه سرخابم
غافل از گردش چرخ دولاب
که به طهران کشد از دولابم
پس به ناظر دهدم کز تن، پوست،
به در آرد بتر از قصابم
ناظرا کارد به پهلو مزنم
نه توئی رستم و من سهرابم
منم آن زائده خوان وزیر
که کنون مائده اصحابم
دست ها سجده به سویم آرند
به مثال که مگر محرابم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵ - دوبیتی
نه دین استم، نه زور، و نه زر استم
به عجز و ناتوانی اندرستم
به مهرم گر، به بخشی در خور تست
به قهرم گر بگیری در خورستم
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
زنجیره نشین زریش درویش خوش است
ور هست توانگر از بز و میش خوش است
زنجیره کجا؟ حنا و حمام کجا؟
زنجیره نشین مثل تو بی ریش خوش است
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
رشتی علی این رفتن رشت تو ز چیست؟
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چیست؟
عاشق باید که نرم و هموار بود
این پست و بلند و کوه و دشت تو زچیست؟
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای خان عظیم شان مرا خوار مبین
خود را گل نو رسته ، به گل زار مبین
تو نصف گلی، نه گل چو چشم احول
یک را دو، به دیدار ، پدیدار مبین
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
زنهار به ری رای تمتع نکنی
وز خواجه همسایه تتبع نکنی
آسوده وجودی که به راحت داری
آلوده به زحمت تهوع نکنی
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در مدح فتح علی شاه گفته
بالله ما هذالخبر بالله ما هذالخبر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
خطاب به میرزا محمد شفیع«صدر اعظم» هنگام توقف اردوی شاه در چمن اوجان
ان للصدر خصالا هی للقدر کمال
انما الصدر کمال و جمال و جلال
حبه للقلب قلاب و للعقل عقال
بغضه کفر والحاد و زرو و بال
جوده سکب و نهب لاعطاء لا نوال
فهو بالرزق ضمان وله الخلق عیال
عدله قسطاس حق قاسط فی اعتدال
فیه موت و حیات و ثواب و نکال
و فراق و بعاد و عناق و وصال
و نشاط و انبساط و ملال و کلال
و به یبقی الهدی حیا کما یفنی الضلال
فیه للاکوان اعمال خفاف و ثقال
ثم للعمال اعمار قصار و طوال
ولدراسکنو فیها الی الاخری انتقال
فحساب و کتاب و جواب و سوال
و جحیم و نعیم و ضرام و ظلال
قلم فی کفه تجری کما تجری النبال
فیه للکفر اضطراب و اضطرام و اشتعال
ولدین الحق جاه و جلال و جمال
و به ینتظم السلم و یشتد القتال
منه حکم و مثال و من الدهر امتثال
فهو غصن مورق منه علی الدنیا ظلال
مستظل منه من کان له بالخیر فال
من ملوک و سلاطین لهم ملک و مال
ترتوی من رشحه منه وهاد و تلال
و ریاض و حیاض بل بحار و جبال
فهو بحر قعره فی الغوص ممالاینال
للعدی ملح اجاج للوری عذب زلال
او سحاب ساکب فیه جواب و سجال
فانسکاب و انصباب و انهمار و انهمال
ساحر یسحر لکن سحره سحر حلال
مخبر عما یقول الناس فی السر و قالوا
و سواء عنده ماض و ماتی و حال
قل لحسادک یا صدر هلموا و تعالوا
لی عصئی تهتز ماهزت عصی و حبال
فلموسی الیوم فعل و لفرعون انفعال
ان اقواما الی اعداء اعتابک مالوا
بلغتهم من موالیک سیاط و صیال
و متی کان لبعض منهم الیوم مجال
لن تخاف الا سدان جالت حمیر و بغال
انت صدرفی ذری الا فلاک و الافق نعال
کل علم لم تعلمه الوری قیل و قال
لک مجد ماله مادامت الدنیا زوال
دم وعش بالعزماهب جنوب و شمال
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
قطعات تازی
وجهت وجهی مسلما
لفاطر قد فطرک
آمنت بالله الذی
بصنعه قد صورک
احب من تحبه
و من یحب منظرک
تالله کنت هالکا
فی شقوتی لولم ارک
فتحت قلبی عنوه
روحی فداک ای پسرک
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۰
جلایر مرکب رهوار دارد
برایش کاه و جو بسیار دارد
چو مرکب را بر آن درگاه راند
همه مدحت سراید نعت خواند
سر از پاکی شنا سد تشنه کامی
که یابد مکنت شرب مدامی؟
گدایی رنگ یک شاهی ندیده
به وصل گنج قارونی رسیده،
مثال مردمان مست و مخمور
ز عقل و دین و دانش گشته مهجور،
به شوق دیدن یاران دیرین
که آیند از ره طهران و قزوین،
عجوز و بی خود و بی تاب گشته
فرامش کار خورد و خواب گشته
دمادم چپ زده تصنیف خوانده
کهرجان یرقه کرده تند رانده
تو پنداری به عجز و التماسی
ز همراهان گرفته شمپناسی
به لحنی کر صفاهان یاد دارد
ز قاش زین ترنگ تنبک آرد
سه مینا خورده و از دست رفته
زیادش قصه خون بست رفته
بیار ای جان من جام مدیره
که هر جا هست چون کرمان و، زیره
وزیری را اگر کشتند، کشتند
که مردم گاه نرم و گه درشتند
نباید ترک شادی کرد و غم خورد
نه چای و قهوه را بایست کم خورد
ستاره گه به صلح و گه به جنگ است
گهی با روم و گاهی با فرنگ است
کنون که جنگ عثمانی و روس است
عجم را نه فغان نه فسوس است
عجب دارم از آن قومی که خیزند
که خون یک دگر بی هوده ریزند
گروهی بین همه بی باک و سرکش
شناور گشته در دریای آتش
پی هیچ این جدال و جنگشان چیست؟
به قصد یک دگر آهنگشان چیست؟
مگر دنیا نه آن دار خراب است
که از آغاز بنیادش بر آب است؟
به یادآور که ناپلیون چه ها کرد
به یک دم خرج صد میلیون چرا کرد؟
به شهر روس آتش از چه افروخت؟
کلیساهای روسی را چرا سوخت؟
کجا رفت آن همه اسباب جنگش
چرا خفت آتش توپ و تفنگش؟
نه آن هم قصد اسلامبول می کرد
فزونی ها به زور و پول می کرد؟
چرا سودی ندید از پول و از زور
به خاک انگلستان رفت در گور؟
بلی دنیا سراسر هیچ و پوچ است
همه جنگ خروس و جنگ قوچ است
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۲
جلایر نیز اگر طماع باشد
به خود تنها مدید الباع باشد
طمع دارد که با ارباب بینش
خداوندان ملک آفرینش،
نشیند نکته های نغز سنجد
چو در بندند از دربان برنجد
مثال حضرت مخدوم آفاق
که دایم خلطه با خلق آیدش شاق
نخواهد روزگار خویش ضایع
نشیند فرد و بنگارد وقایع
کسی را بار ندهد جز به اکراه
گریزد از مسیله گاه و بی گاه
هجوم مردمان اندر مسیله
مثال جو بود کاید به کیله
همه بر یک دگر انبوه گشته
بروی هم شده چون کوه گشته
کناره کرده زان انبوه، صاحب
به خلوت رفته بی یار و مصاحب
گزین کرده و ثاق نیک بختی
سرابستان پر آب و درختی
فضائی پاک از ناپاک آن جا
نه لای و گل ، نه گردو خاک آن جا
صبا فراش آن بستان سرای است
هزارش نغمه گر، دستان سرای است
بروی سبزه اش ننشسته گردی
روان در حوض آن خوش آب سردی
ز گل ها و ریا حین رنگ رنگ است
نه جای رفتن آن جا، نه درنگ است