عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۷ - حکایت شیخ زنجانی
شیخ زنجانی ولی خاص حق
بوالفرج کو برد از عالم سبق
پیشو ا ی جمله در کشف و صفا
در تجلی و فنا و در بقا
گفت هر کو گفتۀ این قوم را
نشنود در گوش وحی جانفزا
نور ایمان محو گردد از دلش
خود نباشد غیر ظلمت حاصلش
زانکه تصدیق کلام اولیا
واجب آمد پیش ارباب صفا
هر چه گوید پیر دانا کن قبول
حج ت و برهان مجو ای بوالفضول
اعتراض شیخ زهر قاتل است
معترض از هر کمالی عاطل است
آنچه باشد بر خلاف طبع تو
قصۀ موسی به یاد آورد رو
کو ز درک حکمت افعال خضر
بر قصور و عجز خود آمد مقر
با کمالاتی چنان آن پر هنر
تاب همراهی نماندش در سفر
خضر با موسی همی گوید عیان
گر تو با مایی مپرس از این و آن
آنچه کردم در برت گر بد نمود
در حقیقت دان که بی شک نیک بود
حکمت آن گر ز تو پوشید شد
خودمشو منکر که خواهد دیده شد
هر چه فرماید ترا آ ن حق شمار
هیچ انکاری به فرمانش میار
شرط راه عشق ترک عادتست
رسم و عادت در طریقت آفتست
قصه کوته می نمایم صدق آر
گر همی خواهی که گردی مرد کار
گو ز م یدان سعادت در ربود
اندرین ره هر که اخلاصی نمود
هر کرا صدقی نباشد در جهان
نیست او را بهره ای از کاملان
آنکه او را صدق و اخل ا ص و وفاست
جان پاکش منبع نور و صفاست
چاکری کن پیش آن سل ط ان دین
تا مگر گردی ز ارباب یقین
کی بیابی از غم هجران فرج
تا ز حکمش نفس خود آرد حرج
گر روی این راه بر تسلیم رو
پیش شاه رهبر خود بنده شو
کسب حق از جان و دل باید گزید
وسوسه شیطان نمی باید شنید
هر که بر میزان کامل گشت راست
راه او شد در حقیقت راه راست
وزن کن خود ر به میزان کمال
تا نبینی خویش را نقصان حال
وزن کامل گر به میزان تو شد
نقص او بی شک ز نقصان تو شد
هر چه ناقص می پسندد ناقص است
گر قبول مخلص آمد خالص است
هان به عقل خودمرو این راه را
طعنه کم زن مردم آگاه را
ناقص ار شکر دهد زهرش شمار
زهر کامل شد چو قند خوشگوار
صلح ناقص دشمنی و جنگ دان
جنگ کامل دوستی و صلح خوان
کامل ار با تو کند صد دشمنی
می فزاید زان عدوات روشنی
دشمنی شد دوستی ناقصان
هر چه ناقص کرده باشد ناقص آن
چون فلک خواهی که باشی سر بلند
خویش را بر صدق و بر اخلاص بند
اندرین ره چون نهادی پای صدق
شد مقیم و منزلت مأوای صدق
گر مقام اولیا داری هوس
رهبر تو اندرین ره صدق بس
صدق آم د مرغ جان را بال و پر
پر برآور جانب جانان بپر
صدق آ ن باشد که بنمایی عیان
آنچه پنهان کرده ای در سر جان
چیست اخلاص آنکه از غیر خدا
می کنی خالص تو قلب و روح را
بدگمانی در حق مرد خدا
موجب بعد از خدا گردد ترا
مؤمن بی صدق در دوزخ درست
کافر ار با صدق شد ز آتش برست
صدق و اخلاصت در آرد در بهشت
باش صادق گر نه ای دوزخ سرشت
چون کنی تصدیق قول کاملان
از خدا یابی عوض خلد و جنان
صدق با اهل خدا صدق خداست
مرد حق از حق مگو هرگز جداست
هر چه کامل می کند حق کرده است
صورت کامل به رویش پرده است
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۹ - اشارت به حدیث قدسی: لو لم تذنبوا الذهبت بکم و خلقت خلقاً یذنبوا و یستغفرون فاغفر لهم، تا احکام اسمائی ظهور یابد
در حدی ث قدس حق فرموده است
سر پنهان را عیان بنموده است
گفت لو لم تذنبوا یعنی شما
گر نمی کردید این جرم و خطا
من شما را بر دمی سوی عدم
آفریدم خلق دیگر از کرم
تا که ایشان می بکردندی گناه
پس به استغفار گشتی عذر خواه
تا من ایشان را بیامرزیدمی
از رئوفی آ ن گنه بخشیدمی
تا که غفاری من ظاهر شدی
زان گناهان غافری پیدا بدی
کی شود ظاهر تجلی رحیم
گر گنه از ما نمی آمد مقیم
مقتضای اسم تواب و غفور
هست جرم از ما چه می افتی تو دور
آنچه می دانم نمی گویم تمام
زانکه می ترسم که لغزد پای عام
بحر عرفان گر چه می آید به جوش
حاکم شرعم همی گوید خموش
گر بگیرد قاهر است و منتقم
می کند از ما سرانجام مهم
ور همی بخشد رئوف است و رحیم
می شود پیدا تجلی کریم
گر به جنت می برد غفار دان
ور به دوزخ می برد قهار خوان
هست عاصی را به رحمت افتقار
م ج رمان را لازم آمد انکسار
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۰ - در بیان حدیث نبوی که: لو لم تذنبوا لخشیت علیکم اشد من الذنب الا و هو العجب العجب العجب، بیزارم از آن طاعتی که مرا به عجب آورد. خوشا معصیتی که مرا به عذر آورد. «انین المذنبین احب الی اللّه من زجل المسبحین» چه هر چه موجب نیستی و عجز است به حقیقت طاعت مقبول است.
طاعتی که عجب آورد یا غرور
معصیت کو چون کند از یار دور
گفت پیغمبر که لولم تذنبوا
بر شما بودی مرا خوف دو تو
زانکه باشد در گنه عجز و نیاز
حق همی بخشد چو کردی توبه باز
لیک در طاعت ت را گر عجب هست
هر که معجب گشت از دوزخ نرست
طاعتی ک و عجب و نخوت بار داد
بدتر از هر معصیت گفت اوستاد
گفت بیزارم از آن طاعت که او
موجب عجب آمد و کبر دو تو
ای خوشا آن معصیت کو عاقبت
آورد ما را به عجز و مسکنت
هر که داد او جای نخوت را به سر
طاعتش چون معصیت آمد مضر
هر گناهی کو ندامت آورد
طاعتش خوان چون سلامت آورد
چون بنای کار بر فقر و فناست
کفر این ره هستی و کبر و ریاست
گفت پیغمبر انی ن المذنبین
پیش حق به از حنین الذاکرین
ناله های زار عاشق پیش حق
بر فغان ذاکران دارد سبق
هر چه رو بر عجز دارد طاعتست
اندرین ره عجب و نخوت آفتست
افتقار و عجز و درویشی خوشست
نیکخواهی خیراندیشی خوشست
نیست خالی هیچ شئی از حکمتی
گر شوی عارف بیابی لذتی
آیینۀ هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۱ - در بیان حقیقت عشق و آثار و احکام آن
عشق چه بود قطره دریا ساختن
از دو عالم با خدا پرداختن
عشق آن باشد که باطل حق شود
قید را بگذار د و مطلق شود
عشق از هستی خود وارستن است
در مقام سرمدی پیوستن است
عشق افراط محبت گفته اند
در این معنی چه نیکو سفته اند
عشق شد ایجاد عالم را سبب
گوش کن احببت ان اعرف ز رب
عشق آمد واسطه کون و مکان
گر نبودی عشق کی بودی جهان
عشق آمد عروة الوثقای دین
عشق باشد رهبر راه یقین
عشق عاشق را بود حبل المتین
عاشقی بالاترست از کفر و دین
عشق دریایی است بی قعر و کران
عشق بیرونست از شرح و بیان
در دل عاشق چو عشق آتش فروخت
هر چه جز معشوق بود آنجا بسوخت
گر مقام عشق مأوای تو شد
بر فراز نه فلک جای تو شد
عشق مرآت جمال روی اوست
عشق آرد مر ترا تا کوی دوست
دین عاشق ، عشق و تجرید و فناست
مذهبش تفرید و ترک ما سواست
عشق را هر دم دگرگون جلوه است
گاه زاهد سازدت گه رند ومست
گاه مؤمن گه مغ و ترسا کند
گاه شیخ شهر و گه رسوا کند
عشق دارد صد هزاران شعبده
گاه بتخانه کند گه معبده
گه اسیر خط و خالت می کند
گاه مست وجد و حالت می کند
گاه زاهد گاه فاسق سازدت
گه مخالف گه موافق سازدت
عشق می آرد ملک را بر زمین
می برد خاکی به چرخ هفتمین
عشق مشرک را موحد می کند
گه محقق را مقلد می کند
عشق اسیری را کند آزاد و فرد
عشق آزادان در آرد در کمند
عشق دارد هر زمانی جلوه ای
عشق با هر کس نماید عشوه ای
عشق آدم را اسیر دانه کرد
دام او شد دانه تا افسانه کرد
نوح را ز آن عشق طوفانی کند
تا که بر دعویش برهانی کند
عشق ابراهیم در نار آورد
از مه و خورشید بیزار آورد
عشق اسمعیل را قربان کند
دیدۀ یعقوب را گریان کند
عشق یوسف را از آن سازد غلام
تا که آرد مر زلیخا را به دام
عشق یوسف را بدارند قبا
پس به زندان آورد با صد جفا
عشق در داود چون آمد پدید
موم شد در دست او سنگ و حدید
عشق چون بیند سلیمان با وفا
آورد بلقیس از تخت سبا
عشق با ایوب چون دارد حضور
در میان صد بلا باشد صبور
عشق یونس را چو از جان سیر کرد
در میان ماهیی جاگیر کرد
عشق استغنا چو با یحیی نمود
دایماً با خوف و حزن و گریه بود
عشق موسی را به کوه طور برد
بهر دید دوست سوی نور برد
عشق عیسی را به گردن می برد
نیست کس واقف که تا چون می برد
عشق احمد را برد تا وصل دوست
لی مع اللّه در بیان حال اوست
عشق احمد را بود معراج دین
تا مقام او شود حق الیقین
عشق دارد جلوه ای با هر دلی
گر جنید و بایزید و بوعلی
عشق در هر مظهری نوعی نمود
عشق را هر دم ظهور تازه بود
عشق باید تا خرد انور شود
کیمیا باید که تا مس زر شود
کیمیا ساز است عشق عقل سوز
عشق ، ظلمانی کند روشن چو روز
مو کشانت عشق پیش شه برد
عقل کی در بزم وصلش ره برد
عقل کی بیند جمال عشق را
یا چه داند او کمال عشق را
عقل در راه سلامت می رود
عشق خود راه ملامت می رود
عقل در اسباب می دارد نظر
عشق می گوید مسبب را نگر
عقل گوید دنیی و عقبی بجو
عشق می گوید بجز مولی مگو
عقل گوید علم آموز و هنر
عشق می گوید ز هستی درگذر
عقل می جوید همیشه جاه و مال
عشق گوید جمله را کن پایمال
عقل گوید روز ۀ صحو و بقا
عشق گوید کو ره محو و فنا
عقل گوید عشق ویرانی کند
عشق گوید عقل نادانی کند
عقل می گوید برو کنجی نشین
عشق گوید نی برو رنجی گزین
عشق می گوید که ترک خویش کن
عقل می گوید که خود را پیش کن
عشق می گُ وید ز خود فانی بباش
عقل گوید در بقاء مأوا تراش
عشق گوی د هان نباشی خود نما
عقل گوید هر یکی را صد نما
عشق گوید نی ستی با ید گز ید
عقل می گوید که هستی کن پدید
عشق گوید درد و سوز و غم طلب
عقل گوید شادی و مرهم طلب
عشق گوید آتشی در جاه زن
عقل گوید آبرو می جو به فن
عشق گوید پاکباز و فرد باش
عقل گوید کسب کن عقل معاش
عشق گوید از دو عالم پاک شو
عقل گوید از پی این هر دو رو
عشق می گوید که وصل یار جو
عقل گوید بر محال این ره مپو
عشق می گوید قلندر می شوم
عقل گوید شیخ با فر می شوم
عشق می گوید طلب راه خمول
عقل گوید نی تو شهرت کن قبول
عشق گوید نامرادی پیشه کن
عقل گوید عاقبت اندیشه کن
عشق گوید نوش کن جام فنا
عقل گوید کی بودمستی ر و ا
عشق گوید نی ست گردان هر چه هست
عقل گوید رو معاش آور به دست
عشق آتش می زند در کاینات
عقل گوید بر خذر زین ترهات
عشق گوید دیر و ناقوست کجاست
عقل گوید ننگ و ناموست کجاست
عشق گوید خانه ویران می کنم
عقل گوید شهر عمران می ک نم
عشق گوید در بلا منز ل کنم
عقل گوید خویش بر عشرت زنم
عشق گوید می روم سویی سفر
عقل گوید شو مقیم اندر حضر
عشق گوید جز عیان چیزی مجو
عقل گوید در بیان برهان بگو
عشق گوید عقل سرگردان کجاست
عقل گوید عشق بی سامان کجاست
عشق می گوید که رو دیوانه شو
عقل گوید عاقل و فرزانه شو
عشق گوید عقل را مجنون کنم
عقل گوید عشق را مفتون کنم
عشق گوید عاشق قلاش باش
عقل گوید زاهد قلماش باش
عشق گوید من ز تلوین بگذرم
عقل گوید رو به تمکین آورم
عشق گوید پیشه کن بیچارگی
عقل گوید چاره جو یک بارگی
عشق گوید دور کن طول امل
عقل سازد حیله های هر محل
عشق گوید فکر دنیا هیچ نیست
عقل گوید طالب دنیا بسی است
عشق می گوید که خ اموشی به است
عقل گوید قل هم از امر شه است
عشق می گوید که هان درویش باش
عقل گوید عاقبت اندیش باش
عشق سوی کفر آرد مو کشان
عقل از اسلام می جوید نشان
عشق را شد دین و ملت نیستی
مرد عشقی گر ز خود فانیستی
در میان عشق و عقل این گفت و گوست
عشق قلاش و خرد اسباب جوست
چونکه آمد عشق، عقل آو ا ره شد
وز جفای او خرد بیچاره شد
یار خواهی در طریق عشق رو
وز خرد یکبارگی بیگانه شو
دامن عشاق حق آور بدست
پیششان چون خاک ره می باش پست
در پناه عاشقان جایی بجوی
گرد هر در بیش ازین هرزه مپوی
گفتۀ ایشان چو در در گوش کن
بشنو از عشاق بی سامان سخن
ترک کن این عقل پر افسانه را
عشق ورزی پیشه کن اینجا بیا
نوش کن یک جرعه ای از جام عشق
همچو ما آزاده شو در دام عشق
قبلۀ عشاق چه بود دیر عشق
همچو ما آزاد شو از غیر عشق
رهزن راهست عقل حیله جو
جز ز شحن ۀ عشق ناید دفع او
رهنمای عاشقان عشقست و بس
عاشقان را عشق شد فریاد رس
هر که راه عشق جانان می رود
زود مست بادۀ وصلش شود
یک قدم هر ک و به عشق او نهاد
دولت عالم مر او را دست داد
حق جهان را از محبت آفرید
وز محبت هر دو عالم شد پدید
از خدا احببت ان اعرف شنو
در محبت ساز جان و دل گرو
شد محبت را ظهور از اعتدال
بی محبت کی شود پیدا کمال
از محبت چون جهان را شد نظام
کارها بی عشق کی گردد تمام
هر دلی را کز محبت شور نیست
ز آفتاب عشق او را نور نیست
هر که با عشق و محبت آشناست
محرم درگاه خاص کبریاست
در طریق عاشقان برتر مقام
از محبت نیست بشنو و السلام
گر محبت بی ن قاب آید برون
می کند افسون عالم را فسون
گر ز نور عشق تابد یک شرر
از تف او خلق را سوزد جگر
جان که از نور محبت باصفاست
او به بزم وصل جانان آشناست
هر که شد جوی ا ی وصل از خاص و عام
بی محبت نیست کار او تمام
از محبت گشت ظاهر هر چه هست
وز محبت می نماید نیست هست
گر علم بیرون نزد سلطان عشق
ملک جانها از چه شد ویران عشق
شد محبت روح و عالم همچو تن
گر نباشد جان چه کار آید بدن
چونکه دارد عشق هر جایی ظهور
میل دل هر سو اگر باشد چه دور
جان بهر سویی که مایل می شود
او به بوی دوست آن سو می رود
هیچ طالب را جز او مطلوب نیست
در دو عالم غیر او محبوب نیست
غرق دریای محبت گر شوی
از کمال عشق رمزی بشنوی
هر چه دارد در جهان بود و نمود
ا ز طفیل عشق آمد در وجود
شد علامات محبت در جهان
ترک کبر و هستی و سود و زیان
صورت معشوق و عاشق را یقین
آینه حسن و جمال عشق بین
عشق آمد رابطه اندر جهان
آینه معشوق و عاشق عشق دان
حسن او بی عشق ما نبود تمام
کی نماید بی گدا جود کرام
ناز معشوقی همی گردد عیان
از نیاز عاشقان جانفشان
گر نیاز عاشق دیوانه نیست
ناز معشوقی نمی داند که چیست
سنگ خارا از محبت نرم شد
همچو یخ افسرد و از وی گرم شد
این محبت شاه را سازد گدا
می ک ند او هر گدا را پادشا
هر کسی کو از محبت نور یافت
از غم و شادی بکلی روی تافت
اندرین ره سالها هر کو شتافت
بی محبت وصل جانان را نیافت
از محبت ذره خورشید آمده است
وز محبت قطره ای دریا شده است
از محبت مرده زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۲ - سلطان محمود و ایاز
گفت روزی شاه محمود و ایاز
خوش بهم بودند با ناز و نیاز
با ایاز خاص شاه پر نیاز
گفت ای جان و دل را برگ و ساز
سالها شد تا ز عشقت زنده ام
گر چه شاهم پیش تو چون بنده ام
مشکلم افتاد حل کن مشکلم
چیست برگو چارۀ جان و دلم
من به عشق ت هر زمان کاملترم
درد و سوزت را به جان قابلترم
لیک هر چندی که هستم زارتر
در طریق عشق تو در کار تر
تو ز من بیگانه تر گردی چرا
سر این معنی مکن پنهان ز ما
از غمم هر دم شوی دل شادتر
در جفا و جور ما استادتر
چونکه هر ساعت ت را بنده ترم
بر سر کوی تو افکنده ترم
تو ز جان زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر
آنچه بود اندر میان ما و تو
بیشتر از عشق اکنون گو که کو
آن همه گستاخی و آن گفت و گو
آشناییها میان ما و تو
هست اکنون آن همه شکر و صواب
در میان ما حجاب اندر حجاب
سر این حالت نمی دانم ز چیست
خلق را باید به حال من گریست
زانکه چندانی که این ره می روم
هر زمان بینم که واپستر شوم
گفت با محمود ایاز ای پادشا
آن زمان تو شاه بودی من گدا
من مذلت داشتم از بندگی
تو ز اوج سلطنت تا بندگی ‌
چون درآمد پای عشق اندر میان
گشت حال ما همه بر عکس آن
بنده این ساعت شه فرخنده شد
شاه این دم بندۀ افکنده شد
ناز سلطانی بدل شد با نیاز
و این نیاز بندگی شد عین ناز
چون اسیر عشق گشتی ای امیر
عجز پیش آور ز میری گوشه گیر
عشق و شاهی کی بهم آیند راست
عشق شاه و سلطنت پیشش گداست
عاشقی آمد اسیری سر بسر
هست معشوقی امیری ای پسر
چون بود گستاخ پیش پادشا
بنده گو باشد اسیر و بینوا
با اسیری چون امیری می کنی
در میان صد پرده هر ساعت تنی
آنچه ما را بود ای شه آن زمان
آن نصیب ت کرد عشق دلستان
فر معشوقی ترا بیگانه کرد
شادمانی شد بدل با سوز ودرد
عشق ، حال بنده اکنون با تو داد
وصف شاهی در نهاد من نهاد
آفتاب عشق چون تابنده شد
بنده خواجه گشت و خواجه بنده شد
عشق و سلطانی ز هم دور است و دور
عاشقی خواهی ز شاهی شو نفور
چونکه کردی در جهان دعوی عشق
کو گواهی صدق بر معنی عشق
عجز و زاری چون نشان عاشقست
هر کرا هست این نشان او صادقست
وصف معشوقست استغنا و ناز
وصف عاشق افتقار است ونیاز
ترک هستی گو درآور راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عزت شاهی به ذل بندگی
رو بدل کن در ره افکندگی
هر که در پندار ملک و جاه ماند
غیرت عشقش ز پیش خود براند
در دل تو تا که باشد غیر دوست
خانۀ اغ یار خوان نی جای اوست
ذوق عشق و عاشقی آمد حرام
هر دلی کو هست غیرش را مقام
عشق را هر دم دگر آوازه است
هر زمانش صد ظهور تازه است
می نماید هر زمان روی دگر
می رباید دل ز عاشق بی خبر
آفتاب عشق شد چون نوربخش
یافت ذرات جهان زان نوربخش
چون جمال عشق بنمود از نقاب
در کسوف آمد ز تابش آفتاب
ناز معشوقی تقاضای نیاز
کرد تا پیدا نماید جمله راز
از نیاز ماست ناز او عیان
می کند احببت زین معنی بیان
عاشق و معشوق محتاج همند
هر دو باهم همچو درد و مرهمند
طالب درد است و مرهم روز و شب
درد آمد در جهان مرهم طلب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۴ - در بیان: ان اللّه لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء
حق همی گوید گناهان همه
من ب بخشم از کمال مرحمه
لیک اگر گیرند معشوق دگر
من ن بخشم زانکه هستم دادگر
زانکه بدتر از همه کفرو گناه
شرک آمد ز ا ن نمی بخشد اله
گر به گوشه چشم سوی دیگری
از کمال عشق یکدم بنگری
غیرت معشوق کی دارد روا
کان ببخشد گفت لا یغفر خدا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۵ - حکایت حسن بصری
از امام عصر و شیخ تابعین
پیشوای جمله ارباب یقین
پیر بصره آن که نامش بد حسن
باز پرسیدند بر وجه حسن
بهترین وقت تو کی بوده است
حالت خوش کی رخت بنموده است
شیخ گفتا پیش ازین روزی پگاه
من به بام خانه بودم دیرگاه
اندر آن همسایه زن با شوهرش
می شنیدم گفت کای ناخوش منش
من به سر بردم به تو پنجاه سال
با تو بودم یک جهت در جمله حال
در غم و شادی و در بود و نبود
در کم و در بیش و در نقصان و سود
ننگ و نامت را نگه می داشتم
تخم مهرت را به دل می کاشتم
در فراق و وصل و در شکر و گله
مننبودم با تو یار ده دله
سرد و گرمت را به جان کردم قبول
من نگشتم از جفای تو ملول
هر بلایی نیز کاید می کشم
با همه جور و جفایت دلخوشم
لیک نتوانم شنید ای بیوفا
آنکه بگزینی تو یاری را به ما
هستم امرت را به جان فرمان بری
کی توانم دیدنت با دیگری
من نخواهم تن بدین یک چیز داد
حال من اینست ای نیکو نهاد
می کشم پیوسته این جور و جفا
تا ترا بینم ترا ای بیوفا
نی برای آنکه تو یاری دگر
برگزینی هر دم ای بیدادگر
وقت من خوش گشت از گفتار او
مست گشتم بی می و جام و سبو
گشت آب از چشمۀ چشمم روان
یافتم معنی لایغفر از آن
دل به دستش د ه گرت هست آگهی
تا ز قید هر دو عالم وارهی
غیر جانان را درون جان و دل
جا مده ور نه شوی خوار و خجل
جز به عشق او مکن جان را گرو
بندۀ حق شو پی باطل مرو
پای بند عشق او کن جان و دل
جز خیال دوست اندر جان مهل
لازم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم عشق توگشت فارغ آن گدا
طاقت عشقش ندارد هر دلی
چون کند در قطره دریا منزلی
یک دلی باید به پ هن ای جهان
تا غم عشقش کند منزل در آن
می نماید عشق از کون و مکان
آینه عشق اند ذرات جهان
وقف عشقش ساز ملک جان و دل
تختۀ دل شو ز نقش آب و گل
آفتاب عشق چون تابد به جان
جان او را در جهان ماند نهان
عشق حق چون در دلت مأوا کند
جان او را در زمان شیدا کند
چون محبت یافت در دل ذره ای
گشت عالم پیش او یک پرده ای
هر که جامی از محبت نوش کرد
عقل را دیوانه و مدهوش کرد
لذت جام محبت هر ک ه یافت
روی دل از لذت کونین تافت
کی شود هشیار مست جام عشق
عقل مجنون گشت از پیغام عشق
هر که در راه محبت قایم است
جنت و حورش حلیم و نایم است
هر که را عشق و محبت داد حق
پیش او یک سان نماید فیل و بق
جان ما از عشق چون یابد مدد
کی به هوش آید ز مستی تا ابد
از محبت آن زمان یابی اثر
کز وجود خو ی ش گردی بیخبر
چون شراب بیخودی در داد عشق
رسم مستی و جنون بنهاد عشق
غیر عاشق خود چه داند حال عشق
شمه ای بشنو تو از احوال عشق
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۶ - درویشی که از عشق عابدی را مدهوش دید
گفت درویشی که روزی از قضا
می شدم اندر بیابان با رضا
در میان آن بیابان مهیب
ناگهان دیدم یکی شخص غریب
بر زمین استاده او بر هر دو پا
واله و حیران و سر سوی سما
چشمها وا کرده بود اندر هوا
همچو کوهی ایستاده پا به جا
نزد او رفتم که تا پرسم سخن
خود نکرد او التفاتی سوی من
دادم آوازی جواب من نگفت
در عجب ماندم از آن گفت و شنفت
دست بنهادم که تا جنبانمش
او نمی جنبید قطعاً مرده وش
من ز حال او عجب حیران شدم
سه شبانروزی تمام آنجا بدم
تا مگر آید دمی بر حال خود
واقفم گرداند او از نیک و بد
همچنان آن مست جام بیخودی
بود مخمور شراب سرمدی
او به خود نامد در آن ایام هیچ
ماندم از حالش عجب در پیچ پیچ
در مناجات آمدم کای ذوالمنن
واقف این سر پنهان بی سخن
واقفم گردان برین سر نهان
بر دل من کشف کن این داستان
اندر آ ن بودم که خوابم در ربود
مرغ جانم زین قفس طیران نمود
در زمان دیدم ک ه آمد سوی من
پیر نورانی و گفت ای ممتحن
در چه حالی وز چه حیران گشته ای
وز چه رو آش فته و سر گشته ای
گفتمش آخر بگو این مرد کیست
این چنین حیران و و اله بهر چیست
گفت این مردی ک ه اندر کار او
گشته ای حیران، شنو حالش نکو
زاهد و عابد بد او هفتاد سال
مشتغل اندر عبادت لایزال
در دل او کرد حق روزی نظر
چون ز غیر حق ندید آنجا اثر
جز محبت او نمی جست از خدا
می نبود اندر دلش جا غیر را
داد او را از محبت بهره ای
قدر ی ک عشری ز عشری ذره ای
زان محبت اینچنین حیران شدست
از کمال شوق زینسان آمدست
پایش اندر خاک و سر سوی سما
هر دو دیده باز کره در هوا
تا قیامت اینچنین استاده است
آتش عشقش به جان افتاده است
حق تنش را از سباع و از هوام
منع فرم و ده است تا یوم القیام
جن و انس و با ملک جمع ار شوند
هیچ نتوانند بیدارش کنند
مقصد و مقصود از ایجاد ما
جز محبت نیست یکدم با خدا
این جوابم داد و رفت از پیش من
من شدم بیدار و حیران زین سخن
هر کجا سلطان عشقش جاکند
صد جهان در هر نفس شیدا کند
ای کریم منعم و پرودگار
ز ین محبت شمه ای بر ما گمار
تا ازین فکر و خیالات عجب
وارهد این جان پر رنج و تعب
پردۀ ناموس را برهم درد
ننگ بگذارد ز هستی بگذرد
مست جام عشق گردد آن چنان
کز خودی هرگز نیابد او نشان
محو گردد در جمال با کمال
فارغ آید از فراق و از وصال
نیست گردد او ز هستی مجاز
بی خبر آید ز ناز و وز نیاز
از غم دنیای دون و ملک و مال
خاطرش آسوده باشد لایزال
پردۀ او باز برخیزد ز راه
یابد او بی ما و من قرب اله
از محبت گردد او محبو ب حق
گر چه طالب بود ، شد مطلوب حق
قوت و قوت یابد از دیدار دوست
فانی از خودگشته و باقی به اوست
رفت از فکر و خیال و خواب خور
از غم دنیای دون شد بیخبر
پیش او یکسان نماید مدح و ذم
گشت فارغ از وجود و از عدم
آنچنان محو است در نور بقا
کو نمی داند بقا را از فنا
یا ر بیند پیش او اغیار ن ی ست
غی ر جانان در جهان دیار نیست
جز نظر بر حسن جان افزای یار
نیست او را در دو عالم هیچ کار
چون دویی برخاست ، جمله وحدتست
تا نپنداری مقام کثرتست
هر ک ه او را دیدۀ بینا بود
هر چه بیند ، حق در او پیدا بود
هر که دارد در جهان نقش وجود
جمله مرآت جمال دوست بود
گر تو هستی در جهان صاحبنظر
در جه ا ن منگر به روی او نگر
دیده بر دیدار او داریم ما
غیر حسنش در نظر ناریم ما
هر که ز انوار الهی بهره یافت
مهر نورش دید کز هر ذره تافت
اوست معنی ، جمله عالم صورتست
او کتاب ه ر چه بینی آیتست
او چو دریا و دو عالم موج دان
او می و جمله جهان را جام خوان
دیدۀ روشن بیار و نور بین
دل مصفی کن ، بهشت و حور بین
حق چو جان و جمله عالم چون تن است
همچو خور در کاینات این روشن است
صورت کثرت حجاب وحدتست
گر چه وحدت را ظهور از کثرتست
نیست غیر از یار در عالم عیان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۷ - در بیان مراتب صحو و محو و فرق و جمع و صحو بعد المحو و فرق بعد الجمع و اشارت به مشاهدۀ کاملان و توحید حقیقی و تنبیه بر آنکه یک حقیقت که به صورت کثرت تجلی نموده و عین همه گشته
محو وصحو و فرق و جمع و جمع جمع
چونکه دانستی شدی تو شمع جمع
محو چه بود خویشتن کردن فنا
صحو چه بود یا ف تن از حق بقا
از من و مایی بکلی شو فنا
گر همی خواهی که یابی آن بقا
فرق چه بود عین غیر انگاشتن
جمع غیرش را عد م پنداشتن
از همه وجهی جهان را غیر یار
هر که می بیند معطل می شمار
صاحب تعطیل اهل فرق دان
کو ندید از حق درین عالم نشان
هر که گوید نیست کلی هیچ غیر
در یقین اوست مسجد عین دیر
صاحب جمع است و پیشش نیست فرق
جان او در بحر وحدت گشته غرق
جمع جمع است اینکه خود گوید عیان
در مرایای همه فاش و نهان
عین خواند هر چه آید در نظر
باز غیرش خواند از وجه دگر
صاحب این مرتبه کامل بود
زانکه این آن هر دو را شامل بود
صحو بعد المحو و فرق بعد جمع
جمع جمع است بشنو ار داری توسمع
جمع جمع آمد مقام عارفان
نیست زین اعلی کمال کاملان
مشهد اهل کمال این مشهد است
قید هست و نیست چون بینی سدست
چشم بینا هر که دارد در جهان
از پس هر ذره حق بیند عیان
هر که او در صورت هر خیر و شر
دوست بیند او بود صاحبنظر
زانکه هر چه در جهان دارد ظهور
هست او را بهره از ظلمات و نور
هر چه دارد در جهان نقش وجود
دو جهت در وی توان پیدا نمود
آن یکی صورت دگر معنی بود
هر چه گویی غیر از این دعوی بود
از ره صورت نماید غیر دوست
چون نظر کردی به معنی جمله اوست
زان یکی ماعندکم ین ف د شنو
جز پی ما عنده باقی مرو
کوزه چون بشکست می گویی سفال
چون سفالش خاک شد بنگر تو حال
خاک می گویی ، کنون آن کوزه کو
معنی و صورت در آنجا باز جو
آن هیولا کاین همه صورت بروست
هست هر جا آن صور نقش سبوست
تا نبینی آینه رخسار دوست
هر دو عالم در حقیقت عکس اوست
گر نداری دیده از ما وام کن
از جهان بنگر به رویش بی سخن
حسن لیلی رانیابد بیگمان
دیدۀ مجنون که تا بیند عیان
روی عذرا کی براندازد نقاب
تا نبیند دیدۀ وامق پر آب
روی او هر یک به روی دیده است
هر کسی حسنت ز سویی دیده است
نیست معشوقی دگر جز روی او
جمله را دام دل آمد موی او
عاشق و معشوق غیر یار نیست
در حقیقت غیر او دیار نیست
فهم و دانش کو که تا گویم سخن
پر کنم جام و سبو از باده من
پرده بردارم ز اسرار یقین
فاش بنماید به عالم یوم دین
وانمایم هم در اینجا من عیان
آنچه موجود است در دار جهان
دیده کو تا یار بیند او عیان
گوش کو تا بشنود راز نهان
چون ندیدم هیچ محرم در جهان
لاجرم خواهم نهان اسرار جان
یار پنهانست در زیر نقاب
همچو دریا کو نهان شد در حجاب
پرد بردار و جمال یار بین
دیده وا کن چهرۀ اسرار بین
نیست گردان چهرۀ موهوم را
پرده بگشا شاهد معلوم را
خار و گ ل بنگر که از یک شاخ رست
تا شود پیش تو این معنی درست
گر به صورت گل نماید غیر خار
خار و گ ل عینند در اصل و تبار
گر بگویی خار و گل ضد همند
هم ز وجهی این سخن باشد پسند
ور همی گویی که خار و گل یکیست
عارفان را کی درین معنی شکیست
مرد عارف هر چه می گوید رواست
جاهل ار گوید صواب آ ن هم خطاست
چون نداری ذوق عرفان ای فقیه
قول رندان را شنو لاشک فیه
هر چه نبود مر تر ا منکر نگو
صدق آور تا ک ه ره یابی بدو
برتر از فهم و خیال ما و تو
هست عاشق را هزاران گفت وگو
تو نداری ذوق ار ب اب صفا
گشته از آن منکر اهل خدا
آیت لایتهدوا از حق شنو
قایل اول قدیمی هم مشو
سر عشق از فهم وعقلت برترست
ذوق عاشق از مقام دیگرست
مهر رویش بر همه ذرات تافت
هر یکی در خورد خود زو بهره یافت
دیده از قهرش جماد افتادگی
کرده از مهرش نبات استادگی
یافت حیوان بهر ه زو حسن و ثبات
گشت ز ایشان ظاهر انواع صفات
مظهر گلشن بجز انسان نبود
هر چه بود از وی از او پیدا نبود
باز هر صنفی از او نوعی دگر
یافته فیضی به حکم دادگر
گر چه ا ین خور بر همه یکسان بتافت
لیک هر یک در خور خود نور یافت
در درون خانه نور آ فتاب
هم به قدر روزنه افکند تاب
روزن از هر سو گشا این خانه را
تا شود این خانه پر نور و ضیا
سقف و دیوارش اگر سازی خراب
پر شود خانه ز نور آفتاب
چون حجاب نور حق دیوار ماست
نیست کن خود را که این هستی خطاست
گر تو ذ وق نیستی دریا فتی
درفتاده اسب خود بشتافتی
من نمی دانم که تو در چیستی
چون ننوشیدی تو جام نیستی
گر تو برخیزی ز ما و من دمی
هر دو عالم پر ز خود بینی همی
از چه در ما و منی چسبیده ای
رمز موتوا گوییا نشنیده ای
چون تو از هستی خود برخاستی
در ص فایی صرف بزم آراستی
تا نگردد کشف این حالت به تو
کی شوی واقف ز کنه خود ب گ و
کشف در معنی بود رفع حجاب
بود تو آم د به روی تو نقاب
پردۀ خود از میان بردار زود
تا عیان بینی به روی یار زود
شد حجاب ذات ، اسما و صفات
پردۀ اسم و صفت شد کاینات
تا تعین برنخیزد از میان
حق نها ن ست و نخواهدشد عیان
چهرۀ معنی نهان در صورتست
صورت و معنی نقاب وحدتست
کیست اهل کشف و وجدان در جهان
آنک بیند روی جانان او عیان
این تعین شد حجاب روی دوست
چونکه برخیزد تعین ج مله اوست
آنچه تو جویای آنی روز و شب
وز تویی شد او نهان ای بوالعجب
چون دلت صا ف ی شود از جمله زین
پردۀ ما و تو برخیزد ز بین
نیست گردد صورت بالا و پست
حق عیان بیند به نقش هر چه هست
جمله ذرات جهان منصور وار
دایماً گویان انا الحق آشکار
پنبۀ پندار را از گوش جان
گر بر آری بشنوی گفتارشان
آینه جان را مصفا کن ز زنگ
تا نماید روی جانان بی درنگ
گر لقای یار داری آرزو
دل بود دل آینه دیدار جو
آینه دل صاف کن از هر غبار
تا عی ا ن بنمایدت رخسار یار
دل مصفا کن ز رنگ غیر دوست
تا عیان بینی که هستی جمله اوست
سد راه تو تویی آمد بدان
ورنه حق پیداست در کون و مکان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۸ - حکایتسائلی که از پیر بسطامی سئوال کرد
آن یکی از پیر بسطامی سئوال
کرد ره چونست سوی ذوالجلال
نیک بشنو تا چه گفت آن مقتدا
در گذر از خود رسیدی با خدا
گفت تو بر خیز ای سائل ز راه
چون تو برخیزی عیان گردد اله
نقش هستی را ز لوح دل تراش
تا نماید فاش نقش جانفزاش
نیست از خود شو که تا یابی نجات
چون تو برخیزی نشیند حق بجات
زین معما کی کنی تو فهم راز
چو ن به خود بینی گرفتاری تو باز
تا نیایی از لباس خود برون
کی به بزم وصل ره یابی درون
کی بیابی ره در این عالی مقام
تا نگردد رهبرت لطف کرام
زانکه بی ارشاد پیر رهنما
هیچ طالب ره نیابد با خدا
گر به امر پیر این ره می روی
عهده بر من عاقبت حق بین شوی
گر به خودخواهی شدن این راه دور
رهزنت سازد در ین ره عور و کور
تا نشان ره نگوید پیر راه
ره چه داند طالب راه اله
هر که او در عشق جانان می رود
پیر باید ورنه کارش بد شود
در پناه کاملی ایمنی نشین
سر مپیچ از حکم آن سلطان دین
تا به یمن دولت مردان حق
بر همه خلق جهان یابی سبق
ظاهرت باطن شود، غیبت حضور
ماتمت سور آید و غم ها سرور
درد درمان گردد و هجران وصال
بعد نزدیکی شود، نقصان کمال
نقش عالم سر بسر مبدل شود
باب تفصیل جهان مجمل شود
کل شئی هالک گردد عیان
رو نماید آن قیامت این زمان
نقد بینی وعده های نسیه را
لذت و آرام و انوار بقا
پرده بردار از رخ و اسرار بین
تا شود علم الیقین عین الیقین
رخت بر بند و بکل ظن و خیال
تا ن م اید رخ جمال با کمال
چون بنوشیدی شراب بیخودی
فارغ آیی از همه نیک و بدی
مست گردی از می جام وصال
محو باشی در جمال ذوالجلال
کفر برخیزد همه ایمان شود
مشکل عالم به حق آسان شود
رو نماید آفتاب حسن دوست
از پس هر ذره کو مغزست و پوست
بیند اینجا هر که ارباب صفاست
در قیامت آنچه موعود خداست
از خلاف نفس و از ارشاد پیر
کشف این معنی بجو ای بینظیر
رو ریاضت کش که تا یابی صفا
از خلاف طبع جو جان را جلا
از هوی و از ه وسها پاک شو
همچو روح اللّه بر افلاک شو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۹ - وصف الحال آنچه در روش اهل طریقت بر این فقیر روی نموده جه تنبیه طالبان و عاشقان ذکر کرده می‌شود.
چونکه درد عشق دامانم گرفت
شحنۀ عقلش گریبانم گرفت
شعله زن شد آتش عشقش چنان
کز نفس ش د سوخته کون و مکان
ز آتش سودای او می سوختم
باز همچون لاله می افروختم
ترک عشقش کرد یغما جان و دل
جان ما را دل گرفت از آب و گل
عشق او چون در دلم منزل گرفت
جان ما را از دو عالم دل گرفت
کام جانم لذت عشقش چو یافت
از غم و فکر دو عالم روی تافت
جز خیال او نبودم مونسی
جز غمش همدم نگشتم با کسی
گه ز خمش مست بودم گه خمار
گه ز زلف مشک بویش بیقرار
چارۀ این درد می نشناختم
روز و شب با سوختن می ساختم
دایماً لب خشک بودم دیدم تر
قوت جانم بود از خون جگر
درد خود با هر که می کردم بیان
از دوایش کس نمی گفتی نشان
ناگهان مردی ز ابدال خدا
پیشم آمد از ره صدق و صفا
رنگ رویم زرد دید و ت ن نزار
آمده جانم به لب از درد یار
گفت ای از درد عشقش چاره جو
چیست احوال تو شرحش بازگو
گفتم از سودای او دیوانه ام
وز غم دنیای دون بیگانه ام
طالب یارم نه جویای دلیل
نیستم پروای علم قال و قیل
گر چه کوشیدم بسی در باب علم
هیچ معلومم نشد ابواب علم
من ندانم چارۀ این کار چیست
بی وصال او چو نتوانیم زیست
گفت هر کو وصل حق را طالب است
سوز عشق اندر دل او غالب است
تا به راه عشق باشد یک جهت
پیر باید جست کامل معرفت
تا به راه عشق ارشادش کند
در وصال دوست دل شادش کند
هر کرا پیری نباشد در طریق
کی شود سر مست از جام رحیق
گفتمش پیری که باشد راهبر
از بد و نیک ره حق با خبر
کیست ایندم گو نشان او مرا
تا کنم بر امر او جان را فدا
گفت آن رهبر که ر ه را مقتداست
جملۀ اوتاد را او پیشواست
قطب اقطاب است و غوث اعظم است
وارث علم و کمال خاتم است
هست چون خور در جهان او نوربخش
زان سبب گشته است نامش نوربخش
چون شنیدم نام او بیخود شدم
لحظه ای شد باز با خود آمدم
گفتم آخر او کجا دارد مقام
گو نشان منزل آن نیکنام
تا به ارشاد تو گردم با خبر
از جمال جانفزای او مگر
گفت اودر کوره فقر است روی
گ ر خدا خواهی برو او را بجوی
مولدش از قاین است و حالیا
کوه گیلان شد مقام آن کیا
اوست ایندم مقتدای اهل دین
مقتدای ره رو ان با یقین
خادمان آستانش بیگمان
هر یکی معروف گشته در جهان
سید است و جامع جمله کمال
بی نظیر اندر علوم و کشف حال
آسمان فقر را خورشید اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
چون شنیدم این سخن زان مرد راه
گشت تابان در دلم صد مهر و ماه
موجزن شد بحر شوقش در دلم
عشق ا و سر بر زد از آب و گلم
عقل و صبر و طاقتم یکباره شد
عشق بنشست و خرد آواره شد
رفت از دستم زمام اختیار
ز اشتیاقش گشت جانم بیقرار
سال تاریخش بود بی کیف و کم
هشتصد و چل بود و نه ، نی بیش و کم
غره ماه رجب یوم الاحد
یافتم از فیض رحمانی مدد
صبحدم پنهان ز خویش و اقربا
بهر طوف کعبۀ صدق و صفا
آمدم بیرون ز شهر لاهجان
یکتنه تنها پیاده بهر آن
تا مبادا دوستا ن بیخرد
مانعم آیند و کارم بد شود
یک دو روزی می شدم تنها به راه
بعد از آ ن دیدم دو شخص نیکخواه
هر دو آن یار موافق مهربان
هر دو از اسرار معنی محرمان
هر دو طالب گش ته مطلوب مرا
در طل بکاری دو یار با صفا
هر دو گشتند اندر آن راهم رفیق
هر سه با هم همزبان یار شفیق
خوش همی رفت یم مست جام شوق
جمله با هم از کمال عشق و ذوق
هر یکی از مژد ۀ وصل حبیب
آ س ت ین افشان و فارغ از رقیب
دایماً با شادی و عیش و طرب
گشته آزاد از غم و رنج و تعب
از کمال شوق وعشق آن لقا
پا ز سر نشناختیم و سر ز پا
چونکه شد نزدیک ایام وصال
آرزویش کرد صبرم پایمال
بعد روزی چند با شوق تمام
آ مدیم آخر به درگاه امام
آستان کعبۀ عز و شر ف
گشته ما را سجده گاه از هر طرف
معتکف بر آستان عز و ناز
خوش همی بودیم با سوز و نیاز
روز دیگر آن امام اولیا
آمد و بنشست در دارالصفا
روز میعاد و لقا بود آن زمان
خادمی آمد که هان ای بیدلان
وقت دیدارست و هنگام وصال
مژده مژده تشنگان کامد زلال
آفتاب نور ب خش انس و جان
نور می بخشد به جان عاشقان
شکر ایزد را که آخر رو ی دوست
دید جانی کز فراقش چاره جوست
خادم اندر پیش و ما از پس روان
تا شدیم آنجا که بود آن شاه جان
چونکه دیدم روی آن قطب زمان
بیخبر گشتم ز جان و از جهان
اوفتادم در زمین چون خاک راه
از تجلی جمال روی شاه
چون بدیدم پرتو رخسار او
گشت تابان در دلم انوار هو
چ ونکه با خود آمدم از بیخودی
در دلم جوشید راز سرمدی
خواستم برخیزم و افتم به پاش
جان و سر شکرانه گردانم فداش
دیدم آن سلطان دین بر پای خاست
یک بیک در بر گرفت از چپ و راست
خیر مقدم گفت و پیش خود نشاند
گر د غم از خاطر یک ی ک فشاند
از طریق فقر حرفی چند گفت
در دریای معانی خوش بسفت
روز دیگر حال مارا باز جست
گفت اندر راه باید بود چست
گر براه عشق خواهی زد قدم
ترک دنیا گوی و عقبی نیز هم
گفتمش ای رهب ر راه خدا
بهر ارشاد آمدم راهی نما
گفت اول توبه باید کردنت
از هوی و از هوسها مردنت
تا نمیری کی به حق زنده شوی
آب حیوان جو که پاینده شوی
گفتمش بر حکم تو دل بسته ام
تو طبیب حاذق و من خسته ام
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
سر ز امرت گر بپیچم کافرم
توبه داد از هر چه در ره مانعست
وز حریم قرب جان را دافعست
امر کامل گفت امر حق شمار
گر همی خواهی که یابی وصل یار
نهی حق دان هر چه مرشد نهی کرد
قند نوشی کن چه باید زهر خورد
صیقل جانست این ترک هوی
از خلاف نفس دل را شد صفا
هر کجا باشی به یادش شاد باش
از غم دنیای دون آزاد باش
ش رط این ره سالکا دانی که چیست
آنکه در هستی حق گردی تو نیست
خانۀ دل را که هست آن جای یار
از غبار غیر دایم پاک دار
دایماً با یاد او دلشاد باش
نقش غیر از لوح ج ا نت بر تراش
هر چه آید بر تو میدان از قضا
بر قضای حق بده جان را فدا
دایماً جویای وصل یار باش
ترک خواب شب بگو بیدار باش
مست غ فلت تا بکی ، بیدار شو
در بلا و درد و غم هشیار شو
کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام
ترک گو در راه عشق و شو تمام
جز خیال دوست در دل جا مده
غیر بار عشق او بر جان منه
اختیار خود به دست پیر ده
بر سر خود یک قدم هرگز منه
زهر اگر آید ز دست کاملان
نوش دارو خوانش و تریاک دان
عجز و مسکینی شعار خویش دان
خویش را خواجه مگو درویش دان
توتیا کن خاک پای اهل دل
نیستی بگزین و هستی را بهل
بر هوای نفس راه حق مرو
پند نیکو خواه را نیکو شنو
هر چه نپسندی تو آن بر خویشتن
بر کسی مپسند و بشنو این سخن
در طریق عش ق او یکروی باش
رو بدریا همچو آب جوی باش
از همه لذات نفسانی گذر
تا بیابی از وصال حق خبر
از خدا غیر از خدا چیزی مجوی
بحر چون داری چرا جویی تو جوی
این وصیت کردنش ذکر خفی
با شرایط کرد تلقین آن صفی
گفت این ذکر خفی را ورد ساز
در طریقت باش دایم با نیاز
شب چو برخیزی تهجد می گراز
بعد از آن ذکر خفی کن بیشمار
گر تو داری طالبا دل در طلب
ی ک زمان مگذار ذکر چار ضرب
دل چو صیق ل یافت از ذکر خدا
گشت چون آیینه روشن با صفا
هر چه باشد ا ندرو بنمایدت
دان ک ه رحمانش چو گویی شایدت
ساله ا بودم م لازم بر درش
گشته محکوم غلام کمترش
می کشیدم هیزم مطبخ به دوش
گشته بودم بندۀ حلقه بگوش
گاه خادم بودم اندر مطبخش
گه به پیش اشتران بارکش
گ ه مکاری بودم و گه گله بان
گاه فراش در آن آست ان
روز تا شب پا برهنه گرسنه
می د ویدم بهر خدمت یکتنه
شب نه فرشم بود و نه بالین سر
نه مراد نفس و نه خواب و نه خور
اکثر شبها ز روی شوق یار
گاه خندان گاه گریان زار زار
در مقام عشق و در کوی طلب
در ریاضت بود جانم روز و شب
در نماز و گریه و ذکر و نیاز
برده ام شبها بسی با سوز و ساز
اربعی ن ها ب وده ام خلوت نشین
بر امی د قرب رب الع المین
اندر ین سیر و ریاضات وسلوک
سالها بگذشت عمر ما به بوک
گه به لطفش ب ود می امی دوار
گه ز خوف قهر ، لرزان چون چنار
چون ز آلایش مزکی گشت نفس
کوکب سعد آمد و بگذشت نحس
عاقبت اندر میان کش مکش
جذبه عشقش مرا بربود خوش
گشت جانم واقف اسرار حق
در دلم تابنده شد انوار حق
سوی بالا جان من پرواز کرد
خویشتن را با ملک انباز کرد
ظلمت عالم مبدل شد به نور
گشت ظاهر معنی اللّه نور
یک جهان دی د م به معنی صد جهان
صد هزاران آفتاب و آسمان
هر یکی تابنده تر از دیگری
هر یک از دیگر به معنی برتری
حق تجلی کرد بر من بیجهت
در فنای صرف گشتم بی صفت
زان فنا چون آمدم دیگر به هوش
داد جام دیگر و گفتا بنوش
چونکه کردم نوش جام لایزال
یافتم ره در نهایات وصال
باز دیدم از کمال عشق و ذوق
جمله ذرات جهان از تحت وفوق
از کم ا ل بیخودی منصور وار
هر یکی گویان انا الحق آشکار
کرد پرواز از قفس شهباز جان
بال برهم زد گذشت از آسمان
بیگمان بشنو که من در هر فلک
سالها بودم م صاحب با ملک
ما حریفان و خدا ساقی شده
مست و بیخود از می باقی شده
جمله ذرات جهان را زین شراب
دیدم از عین الیقین مست و خراب
هر یکی را مستی نوع دگر
این یکی از مستی و آن یک بیخبر
جام ما در یاد حق سا قی شده
هر دو عالم جرعۀ باقی شده
هر زمان از تاب انو ار لقا
می شدم مستغرق جام فنا
جان از آن مستی چو می آ مد به صحو
می شد از جام تجلی باز محو
باز از آنجا جان ما طیران نمود
درگذشت از عرش و فرش و هر چه بود
آشیان مرغ جان شد لامکان
لامکان چه آنچه ناید در بیان
صد هزاران دور بی دور و زمان
در مقام لامکان بودم مکان
ذات حق بی کیف با جمله صفات
هر زمان کردی تجلی بی جهات
جملۀ ذرات می گشتی فنا
باز پیدا می شدی اندر بقا
آنچه بر جان و دلم شد منکشف
فهم و ایمان کو که گردد معترف
باز دیدم جمله عالم شد سراب
از تعطش بودم اندر اضطراب
در کشیدم جمله را در یک نفس
من ندیدم خویشتن را زان سپس
چون بکلی از خودی گشتم فنا
از حیات جاودان دیدم بقا
هستی موهوم شد یکباره نیست
کشف شد کاین جمله هستی خود یکیست
قطره در دریا فتادن خود فناست
عین دریا گشتن و قطره بقاست
چون ز خود فانی شدم باقی به حق
فارغ آمد جانم از درس و سبق
دیدم آنگه خویش بحر بیکران
جملۀ ذرات عالم موج آن
از ظهور ما جهان قایم شده
هر دو عالم مظهر ما آمده
هستی ما گشته هستی جهان
بی وجود ما همه کون ومکان
علم ما گشته محیط هر چه هست
ماضی و مستقبل و بالا و پست
دایر از ما بوده دوران زمان
بی نشان گشته مقید در نشان
شرح آن حالت نیاید در صفت
گر بگویم صد ه زاران معرفت
کی تواند قال گشتن گرد حال
در نیابد حال جز اهل کمال
خود کجا آید عیان اندر بیان
کی توان جستن نشان از بی نشان
بحر اندر کوزه کی گنجد بگو
حال کامل برتر است از گفت و گو
در نیابد جز قدم راز قدم
چیست نادیده قدم شرح قلم
آنچه می بیند قدم یکدم بحال
کی نویسد خود قلم پنجاه سال
آن معانی کی شود مکشوف دل
کی در آید در عبارات و سجل
آنچه دیدم من به چشم دل عیان
نیست ممکن صد یکش کردن بیان
زانکه نامحدود ناید در حدود
بحر مطلق چون در آید در قیود
می نیفزاید عبارت جز حجاب
سر معنی کی بگنجد در کتاب
چون حجاب ذ ا ت می گردد صفات
از صفت کی کشف خواهدگشت ذات
کشف ای معنی شنو در نیستی
چون شوی فانی بدانی کیستی
وصف حال خود از آ ن کردم که تا
بو که ره یابی به سر اولیا
تا مگر پیدا شود در تو طلب
راه یابی در مقام قرب رب
واشناسی رهنما از رهزنان
واقف آیی از طریق رهروان
تا بدانی هر که شد جویای گنج
می کشد او از برای گنج رنج
تا بدانی پیر باید راه را
گر همی جویی تو قرب شاه را
هر که این ره می رود بی رهنما
کی شود با بهره از نور لقا
هر که مقتول محبت گشت او
خون بهایش حق بود بی گفت و گو
تا بدانی طور کشف و حال را
تا نگویی فقر قیل و قال را
تا بدانی کیست کامل در میان
آنکه شد دریای بی قعر و کران
کاملان را هست حالاتی چنین
گر نداری کشف کن تصدیق این
لی مع اللّه کاشف این حالتست
من رآنی هم ازین یک آیتست
هست سبحانی درین معنی گواه
شد اناالحق نص برین بی اشتباه
نیست اندر جبه ام جز حق شنو
منکر احوال ره بینان مشو
هر که دعوی کرد او از دو گواه
گشت قاضی عاجزش بی اشتباه
چون نبی و هم ولی شاهد شدند
دعویم را هر دو مثبت آمدند
مدعی را کی رسد انکار آن
منکرش گو میکن انکار عیان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۰ - حکایت آن شخص که گنج یافته بود
آن یکی شخصی به ناگه گنج یافت
از نشاط و شوق هر سو می شتافت
هر کرا یکدم مصاحب می شدی
یا کسی پیشش به کاری آمدی
او همی گفتی که بی رنج و به رنج
ای خوشا حال ک س ی کو یافت گنج
هر که گنجی دید دولت یار شد
او ز عمر خویش برخوردار شد
هرچه می خواهد میسر می شود
کار عالم بر مراد او رود
احتیاجی نیست او را با کسی
فارغست از منت هر ناکسی
دایماً زینسان همی گفتی سخن
بود بی پروا ز طعن مرد و زن
هرکسی گفتی بدو کاین گنج کو
خود که دید آن گنج را آخر بگو
او همی گفتی که ای ساده دلان
یافتم من گنجهای بیکران
آن یکی گفتی که ممکن نیست این
کس نیابد گنجهای اینچنین
وان دگر گفتی که ممکن گر چه هست
نیست گنجی مر ترا ای خودپرست
تو کجا و دولت گنج از کجا
نیست در خور این سعادت مر ترا
او از این انکار مضطر می شدی
نعرۀ یا لیت قومی می زدی
چشم کو تا گنج بیند در جهان
گوش کو تا بشنود آواز آن
سر بسر عالم پر از گنج روان
خلق از فقر و ز فاقه در فغان
در میان آن کس که واقف شد ز گنج
دایماً از طعنۀ خلقان به رنج
آن یکی گویان که این زر اق گیج
می کند دعوی گنج و نیست هیچ
وان دگر گوید که دارد حب جاه
افترایی می کند او بر آله
تا فریبد او عوام الناس را
می نماید فربهی آماس را
آنکه باور کرد قول راستش
او ز گنج بیکران آراستش
او همی گوید ز گنج و جمله خلق
گشته از انکار غرقه تا به خلق
او ز استعباد و از انکارشان
گاه خوشدل بوده گه خاطر گران
عاقبت با خویش ت ن اندیشه کرد
دور کرد از خاطر خود گر د درد
گفت از اقرار و از انکارشان
نیست ما را عاقبت سود و زیان
خاطر خود را چرا دارم ملول
از پی انکار این قوم فضول
رغم انف این گروه بیخرد
می خور و می ده بهر کو می برد
دزد را کی ره توان دادن به گنج
هر چه باید آنچنان باید مرنج
هر کسی را سوی گنج ار ره بدی
هر گدایی اندرین ره شه شدی
پس ولو شاء کجا بودی صواب
حق کجا کردی و لکن خطاب
اهل صورت ره به معنی کی برند
کی گدایان سلطنت را درخورند
کار حق میدان که عین حکمت است
هر بلایی کو فرستد رحمت است
کی شناسد اهل حق جز حق شناس
مرد حق را چون شناسی حق شناس
ره به حق بیواسطه اهل خدا
چون نیابد کس بجز صاحب صفا
تا بیابی در حریم وصل راه
جای کن در سایۀ خاص اله
گنج خواهی پیش صاحب گنج شو
جز پی این منعمان جایی مرو
قول کامل را به جان تصدیق کن
گفتۀ حق دان تو علم من لدن
صدق و اخلاص است رهبر در طریق
وحی حق دان گفته های آن فریق
گر به فهمت درنیاید این سخ ن
نقص در فهم است نی در گفت من
آنچه مکشوفست بر جان و دلم
از ره صدق و یقین شد حاصلم
گر به راه وصل جانت عشق جوست
صدق پیش آور که ره یابی به دوست
ای که می جویی ز حق گنج بقا
دست زن در دامن اهل خدا
مخزن گنج معانی جان ماست
نقد عالم را ز ما جویی رواست
سر پنهان شد ز نقش ما عیان
علم عالم از کتاب ما بخوان
صورت ما پردۀ معنی بود
عقل پندار د که این دعوی بود
نیست این دعوی بیان معنی است
گفتۀ دعوی به معنی لاشی است
مرد معنی ز اهل دعوی و اشناس
کی توان این را به او کردن قیاس
زان همی گفتند قوم بیخبر
کانبیا هستند همچون ما بشر
صورت ظاهر همی دیدند و بس
غافل از معنی بدند آن قوم خس
دوستدار اهل حق ، اهل حق است
من احب القوم حکم مطلق است
مرد معنی کی بود صورت پرست
پای معنی گیر صورت ابترست
هر که او وابستۀ صورت شود
چون به معنی بنگری کافر بود
بگذر از نقش صور معنی نگر
گر همی خواهی شوی صاحبنظر
سالکان کز یقینی وارهند
در حقیقت دان که مردان رهند
راه وحدت آن جماعت می روند
کز وجود خویش فانی می شوند
چون بماند نیستی هستی نما
هست مطلق را ببینی در بقا
در حقیقت آن زمان عارف شوی
کز خودی خود بکل بیرون شوی
چون نباشی تو ، همه باشی یقین
حاصلت آید مقام العارفین
منتهای سیر سالک شد فنا
نیستی از خود بود عین بقا
من ندانم زین فنا و زین بقا
تا چه خواهی فهم کرد ای بی صفا
تا نگردد رهبرت قطب زمان
کی شود این حال پیش تو عیان
کی به گفت و گو توان دریافت این
حال باید تا شوی ز اهل یقین
هر کرا ذوقی ندادند از ازل
کی درین منزل بیابد او محل
آنچه مکشوفست بر اهل شهود
در عبارت شمه ای نتوان نمود
علم وحدانی نشد حاصل به کسب
سر این معنی به عشق آمد فحسب
گر نباشد عشق در راهت رفیق
کی شوی واقف ز اسرار طریق
رهبر ر ا ه طریقت عشق و بس
عاشقان را عشق شد فریادرس
درد عشق آمد دوای عاشقان
از غم عشقست عاشق شادمان
عشق آمد رهبر کشف و عیان
عشق بنماید ز وصل او نشان
چون علم بیرون زند سلطان عشق
می شود ملک خرد ویران عشق
شحنۀ گوی طریقت عشق بود
والی ملک حقیقت عشق بود
راه عشق آمد صراط مستقیم
عاشقانه رو درین ره مستقیم
عشق تعلیمت کند اسرار دین
عشق بنماید ترا راه یقین
عشق بگشاید نقاب از روی دوست
عشق آرد مر ترا تا کوی دوست
عشق آمد چون می و عالم سبو
مست این می دان چه جام و چه سبو
عشق جان را جانب بالا کشد
عاشقان را آورد سوی رشد
عشق دار دل عمارت می کند
سوی ملک جان اشارت می کند
عشق چون جانست و عالم همچو تن
خانۀ عشقست عالم بی سخن
بر جمال عشق عالم پرده ایست
گر نباشد عشق عالم مرده ایست
عشق ، جان و دل به یغما می برد
پردۀ ناموس عاشق می درد
عشق سازد عاشقان را عو ر نور
می کند آفاق را پر شر و شور
قبلۀ عاشق بغیر از عشق نیست
مقصد عشاق غیر از عشق چیست
کعبۀ جان کوی جانانست و بس
نیست مطلوب دلم جز یار کس
باش عاشق یا محب عاشقان
تا درآیی در ش م ار رهروان
دوستان اهل حق ، اهل حق است
من احب قوم حکم مطلق است
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۱ - حکایت ابراهیم ادهم
شاه ملک دین و اقلیم یقین
عارف اسرار رب العالمین
آنکه مفتاح علوم انبیاست
پیشوای جمله ارباب صفاست
آن براهیمی که ابن ادهم است
از همه شاهان عالم اعظم است
گفت اندر خواب دیدم جبرئیل
بود در دستش صحیفه بس جمیل
گفتمش برگو درین طومار چیست
گفت این طومار خودمکتوب نیست
گفتمش برگو چها خواهی نوشت
گفت نام اولیای جانسرشت
گفتمش خواهی نوشتن نام من
گفت تو زایشان نه ای کم گو سخن
گفتم ش زایشان اگر گویی نیم
نی محب این گروه خوش پیم
وای بر گمراهی و بد ب ختیم
غرقه در بحر غضب شد کشتیم
زین سخن یک ساعتی اندیشه کرد
گفت فرمان آمد از دادار فرد
کاول نامه نویسم نام تو
مست گردانم جهان از جام تو
صد امید از ناامیدی شد پدید
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
شاخ مهر اولیا در دل نشان
تخم عشق کاملان در جان فشان
همچو اکسیر محبت در جهان
کیمیا نبود به جان عاشقان
گر همی خواهی مقام اولیا
جان فدای عشق ایشان کی هلا
از تکبر بگذر و از طمطراق
بنده ای شو کاملان را بی نفاق
نیستی بگزین و هستی را بهل
مهر ایشان نقش کن بر جان و دل
تا به یمن همت مردان راه
راه یابی در حریم قرب شاه
چون محبت نیست در عالم خصال
شد محبت رهبر بز م وصال
بی محبت هیچ کس کامل نشد
در مقام قرب حق واصل نشد
چونکه شد ز احببت ایجاد جهان
جمله عالم را طفیل عشق دان
بی محبت ره به جانان کی بری
کی به عرفان شهره گردی چون سری
از محبت آتشی افروختم
خار و خاشاک جهان را سوختم
فرد گشتم دلبرم چون فرد بود
فرد را جز فرد کی درخورد بود
طالبی خواهد ز عالم بی نشان
عاشق آزاده جوید در جهان
بی نشان شو از همه نام و نشان
تا ببینی روی جانان را عیان
کی مقید واصل مطلق شود
عارف حق ، بی نشان چون حق شود
تا تویی با تست ، محجوبی از او
زانکه شرکست این من و مایی تو
ما و من آمد حجاب روی یار
گر خدا خواهی تو ما و من گذار
از خمار ما و من هر کو برست
از شراب وصل جانان گشت مست
هر که از قید تعین وارهید
بی من و ما خویش را مطلق ندید
در حقیقت ما و من سد رهست
من نگوید هر که از حق آگهست
گشت روشن حادث از نور قدیم
در حقیقت غیر حق باشد عدم
گر برون آیی ازین ما و منی
هست مأوایت مقام ایمنی
تا نگردی نیست از هستی تمام
خود ننوشی بادۀ وصل کرام
از خودی هر کو نمیرد زنده نیست
بی بقای حق کسی پاینده نیست
گر بقای جاودان خواهی دلا
از خودی خود به کلی شو فنا
در تجلی جمال ذوالجلال
محو مطلق شو اگر خواهی وصال
نیستی آیینۀ هستی بود
تو نهان شو تا خدا پیدا شود
در مقام محو ثابت کن قدم
تا شوی واقف ز اسرار قدم
محو کن از لوح هستی نقش غیر
تا ببینی هست کعبه عین دیر
چون بیفتد پردۀ ما و تویی
روی بنماید جمال معنوی
پردۀ ما و منی بردار زود
تا شوی از وصل برخوردار زود
چون که خورشید رخش تابان شود
بی تو جانت واصل جانان شود
پای بند حرص کردی مرغ جان
بند بگشا تا پرد بر آسمان
تا بکی باشی اسیر بند تن
دور کن این بند را از خویشتن
در هوایش درگذر از جسم و جان
یک زمان جولان نما در لامکان
از حجاب ما و من یکدم بر آی
وانگهی در بزم وصل او درآی
پردۀ تو هستی موهوم تست
وصل خواهی شو فنا از خود نخست
پای همت بر سر کونین نه
وصل جانان از دو عالم هست به
تا بکی باشی تو محجوب خودی
زانکه خودبین است اصل هر بدی
بیخود از خود شو که تا حق بین شوی
ورنه از عالم ز حق غافل روی
کی کم ا لی در جهان جز نیستی
تا توهستی هست مطلق نیستی
آنگهی تو عارف مطلق شوی
کاین من و مایی گذاری ، حق شوی
هر که شد بی ما ومن در راه دوست
زآفرینش مقصد و مقصود اوست
هر که وارست از هوی و آرزو
جان او محرم شد از اسرار هو
رو ف دا کن پیش جانان جان ودل
ورنه همچون خر فرومانی به گل
پیش جانان هر ک ه جان ودل بباخت
مرکب عرفان در ین میدان بتاخت
تا نگردی سالکا در ره فنا
کی شوی از وصل جانان بانوا
راه عشقش گر فنا اندر فناست
عاشقان را زین فنا صد گون بقاست
قطره و دریا به معنی خود یکی است
غیرحق در هر دو عالم گو که کیست
قطره در دریا فتاد و شد فنا
عین دریا گشتنش آمد بقا
اعتبار عقل دان هستی غیر
در حقیقت کعبه آمد عین دیر
صحو و محو و قرب و بعد و وصل و فصل
در حقیقت خود ندارد هیچ اصل
زانکه غیر حق ندارد خود وجود
چون عدم گه دور و گه نزدیک بود
ثبت الارض عدم چون شد فنا
تا چگونه یافت تمکین و بقا
در مقام کشف گر راهت دهند
روشنت گردد گدایان چون شهند
بود عالم جز نمودی بیش نیست
شو زارباب یقین بر ظن مایست
هر که او را ذوق این اسرار نیست
با حقیقت حال او را کار نیست
من که چشم از غیر حق بردوختم
شمع جان از نور او افروختم
در دو عالم بر جمالش ناظرم
جز به رویش در جهان می ننگرم
چشم حقبینم نبیند غیر حق
گشت باطل محو از روی ورق
آنچه محروم شما مطلوب ماست
وآنچه م غ ضوب شما محبوب ماست
درد آید پیش ما درمان شود
کفر عالم پیش ما ایمان شود
آنچه آمد مر ترا در ره دلیل
شدمرا مدلول آن بی قال و قیل
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۲ - حکایت بایزید بسطامی
بحر بی پایان عرفان بایزید
آنکه چشم دهر مثل او ندید
گفت چون از بایزیدی من برون
آمدم دیگر ندیدم چند و چون
چون نظر کردم به چشمم بیشکی
عاشق و معشوق را دیدم یکی
طالب و مطلوب عین یکدگر
گشت در هر جا به اسمی مشتهر
که دویی را هست در وحدت محال
اندرین منزل بود کثرت محال
نیست اینجا جز یکی ایمان و کفر
در بیان این زبان آمد به مهر
در پس در خویشتن را بازدار
پس درآ بیخود درون مردانه وار
تا ببینی خود به چشم دل عیان
آنچه من کردم درین معنی بیان
اوست عین جمله اشیا ای پسر
با تو گفتم راز پنهان سر بسر
هر کسی کو دیده گوید این سخن
خاک پایش توتیای دیده کن
ور به تقلید است گفتارش خطاست
نیست رهبر رهزن راه خداست
فرق کردن جز به توفیق خدا
نیست ممکن اهدنا یا ربن ا
از خدا توفیق جو اندر جهان
تا بدانی رهن ما از رهزنان
هر یکی دعوی که هان ما رهبریم
هادی ا ن راه حق را سروری م
لطف او گر نیست ما را دستگیر
دان که شیطان عقلها سازد اسیر
پس پناه آور به حق از مکر دیو
تا امان یابی مگر از مکر و ریو
ر اهرو را رهزنان بیحدند
الحذر طالب که اعدای بدند
هر یکی نوعی فریبت می دهند
هر زمان دامی دگرگون می نهند
آن یکی را دام شیخی لوت و بنگ
وان دگر را شکلهای شوخ و شنگ
وان یکی دزدی د ه حر ف کاملان
وان برد از راه مشت جاهلان
وان دگر را دام شیخی شد ریا
شید وزرقش کرده دور از کبریا
گر بپرسی گوید آن تقواست این
الحذر زین رهزنان راه دین
وان یکی تقلید دستاویز کرد
هر دم از حیلت بر آرد آه سرد
یعنی آه از آتش سودای یار
با دل سوزانم و جسم فگار
نیستش جز درد و سوز مال و جاه
با گدایی گوید او هستم چو شاه
باطنش آلودۀ حرص و حسد
او به ظاهر کرد تقوی را سند
تا فریبد عام کالانعام را
دایماً گسترده دارد دام را
مرغ اعمی چون نبیند دام او
سرنگون افتد به دامش کامجو
لیک شهبازی که از نور اله
دیده روشن گردد و آید ز چاه
دیده را بگشاد و دام و دانه دید
از جفای بند و زندان وارهید
راه کامل شد طریق اعتدال
ناقصان سرگشتۀ تیه ضلال
وصف انسانیت اخلاق حسن
نی چو حیوان بندۀ شهوت شدن
با تو گویم من صفات کاملان
تا بدانی کاملان از ناقصان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۳ - در اخلاق و اوصاف و آثار و سیرت و صورت سالکان واصل و کاملان مکمل و عارفان صاحبدل و بیان روش ارباب طریقت و منع از اخلاق ذمیمه و شیوۀ اهل دنیا و آنچه در طریق فقر و سلوک به وی روی نموده است.
وصف انسان دان که صدق است و صفا
باطن صافی ز کبر و از ریا
خاطر پاک و دل پاکیزه تر
سر خالی از خیال سیم و زر
جان و دل با یاد جانان داشتن
کل عالم را عدم انگاشتن
کار سالک چیست تسلیم و رضا
جز رضا تدبیر نبود با قضا
پیشه کن صبر و توکل در طریق
تا شوی ز اهل طریقت ای رفیق
بر توکل راه دین ر و ای پسر
تا بیابی منزل خیر البشر
هر که کار خود گذارد با خدا
حق بسازد کار او را از وفا
فخر در فقر است شو جویای فقر
تا توانی کرد بر کونین فخر
هان مکن در حرص عمر خود تلف
در قناعت شو که تا یابی شرف
نسبت عالی اگر خواهی بیا
متقی شو هست نیست چون بقا
راحت اندر زهد دان ای مرد کار
راغ ب دنیاست دایم خوار و زار
هر که گفتارش نه محض حکمتست
این سخن میدان که عین آفتست
هر که خاموشی او بی فکر تست
آن نه خاموشیست عین غفلتست
آنکه قانع گشت گردد بی نیاز
آدمی حیوان شود با حرص و آز
هر که کرد از خلق عزلت آشکار
او سلامت دید روز اختیار
هست در وحدت سلامت ای پسر
کثرت آمد تفرقه جان پدر
چیست وحدت آنک ه از غیر خدا
فرد آیی در خلا و در ملا
از حسد و از کینه هر کو دست داشت
از مروت او علمها بر فراشت
ذره ای در پیش عارف از ورع
بهتر از صوم و صلات با جزع
هر که او آورد شهوت زیر پا
گشت فارغ از همه رنج و عنا
هر که صبر آورد روزی در بلا
گشت برخوردار در هر دو سرا
آنکه از دنیا سبکساری گزید
او نجات از هر بلا و رنج دید
شد هلاک جاودان آن بیخرد
کو به خود راه حسد می آورد
هر که عیب دیگران پیش تو کرد
نزد ایشان زهر عیبت بیش خورد
اهل دنیا بت پرستی می کنند
دوغ خورده هرزه مستی می کنند
گر حضور دل نباشد در نماز
جز عقوبت زوچه حاصل گوی باز
دل که او پیوست ه با جانان بود
از صلات دایمون شادان بود
بر در دل باش حاضر روز و شب
تا نیابد راه دوری غیر رب
من بزرگی در تواضع یافتم
از تکبر روی دل بر تافتم
من ریاست در نصیحت دیده ام
نصح خلقان را به جان بگزیده ام
من مروت یافتم در صدق دل
جان که بیصدق است خوارست و خجل
هر که او با معرفت شد آشنا
می نبیند در دو عالم غیر را
گفت عارف من ندیدم هیچ شیئی
جز که حق دیدم عیان در نقش وی
پیش عارف جز خدا موجود نیست
غیر حق برگو که خود معبود کیست
درد عشق و محنت و اندوه و غم
شیوۀ عاشق بود بی کیف و کم
صدق آن باشد که با خلق جهان
هر چه باشد می نمایی خود همان
چیست اخلاص آنکه از غیر خدا
جان و دل سازی مبرا ای فتی
خود فتوت چیست ایثار است و عفو
حلم و نصح و خلق در مستی و صحو
هر چه داری رو فدای یار کن
با وجود احتیاج ایثار کن
چونکه قدرت یافتی شکران آن
عفو کن کآنست طرز عاشقان
حلم پیش آور به هنگام غضب
تا شوی مقبول و محرم نزد رب
با عدوات پند دادن مردمیست
هر که این هر چار دارد آدمیست
خلق نیک آمد صفات آدمی
دیو و دد دارد ز خلق بد کمی
هر که صابر در بلای یار نیست
دعوی عشقش بجز پندار نیست
در جفای دوست هر کو صابرست
از بلا جان غمینش شاکرست
نیست شاکر هر که از دیدار دوست
او به خود بردارد و لذات جوست
هر که دارد لذتی از جود یار
هست اندر کار عشقش مرد کار
هر که دارد آن جمال جانفزا
لذت عالم مهیا شد ورا
عاشقان را گر به دوزخ جا کنی
دوزخش را جنت الماوی کنی
دوزخ از خوی خوش حوری سرشت
دلکش است و تازه چون باغ بهشت
گر بهشت از جلوه ات خالی شود
عاشق دل داده را دوزخ بود
ور بود جنت به دوزخ جلوه گر
عاشقان را هست جنت در س ق ر
جنت و دوزخ کسی را در خور است
کز درخت عشق جانش بی برست
پیش ما راهست هر جا دوزخست
گر جهان جان بود گر برزخست
دوزخ و جنت یقین بشنو که چیست
جز فراق و جز وصال دوست نیست
هر که از خلق جهان عزلت گزید
از بلا و رنج و محنت وارهید
هر کرا انس است با خلق جهان
از سلامت دور باشد بیگمان
حق تعالی بنده را چون دوست داشت
درد و اندوه و بلا بر وی گماشت
هر کرا مشغول دنیا کرده اند
جان او مغضوب مولی کرده اند
هر که دنیا بر دل او سرد شد
فارغ از رنج و عنا و درد شد
ترک دنیا در طریقت اصل دان
طاعت و سیر و سلوکش فرع خوان
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
دان که نزد عارفان دنیا هموست
هر چه گردد در طریق حق حجاب
هست آن دنیا ز من بشنو جواب
چیست دنیا مانع راه خدا
نی قماش و ملک و مال و آسیا
هر چه می گردد وسیله معرفت
بهترین طاعت آمد در صفت
هر چه از حق دور می انداز د ت
کفر راهش گر بخوانی شایدت
هر چه از راه خدا مانع شود
کفر باشد ترک آن واجب بود
غیر حق مگذار در دل ای فقیر
تا بگردی در همه عالم امیر
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۴ - حکایت ابراهیم ادهم
گفت چون سلطان ملک معنوی
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخ ن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۵ - حکایت
یک جوانی دلربایی ماهرو
مشت می زد سخت بر روی دو تو
هر زمان می زد طپانچه بر رخش
دم نمی زد پیر اندر پاسخش
منع کردندش بسی سودی نداشت
گفتن بسیار بهبودی نداشت
هر یکی گفتی جوان شرمیت نیست
باز گو کآخر گناه پیر چیست
گفت او دارد گناهی بس عظیم
نیست جای رحم ای مرد سلیم
می کند دعوی عشقم بیخرد
نیست او را هیچ سوز و هیچ درد
عاشق زارم همی گوید به ما
شد سه روزی کو ندیدستی مرا
اندرین دعوی اگر صادق بدی
یکدمش بی ما میسر کی شدی
عاشق دیوانه بی دیدار یار
یکنفس کی در جهان گیرد قرار
اینچنین عاشق به عالم کس شنید
کو سه روزی روی یاد خود ندید
دعوی عشقش اگر بودی صواب
جنتش بی ما شدی عین عذاب
زین بتر آخر چه باشد جرم پیر
کآنچه گوید آن نباشد در ضمیر
گفت بیکردار دان عار عظیم
چیست قول بیعمل ، فعل لئیم
هست صبر و عشق ضد یکدگر
عاشق صابر چه باشد درنگر
صبر محمودست در احکام هو
لیک مذمومست در دیدار او
لشکر عشقش چو آمد در نبرد
خوش برآرد از قرار و صبر گرد
زاشتیاقش صبر را دل خون شود
صبر با شوقش مقابل چون شود
گر دمی ننمایدم جانان جمال
کی ز صبرم ماند آثار و خیال
عاشق دیوانه ام عالم بهم
بر زنم از اشتیاقش دمبدم
عاشقان را چارۀ وصلی نما
از قرار و صبر کم گو پیش ما
کی تواند عاشق بیدین و دل
صبر از دیدار آن ماه چگل
یار بیصبری چو بیند لاجرم
رو نپوشاند ز عاشق از کرم
اندرین معنی بگویم وصف حال
تا بدانی شوق حال با کمال
در دلم چون بحر عشقش موج زد
فارغم کرد از خیال نیک و بد
شوق او از من قرار و صبر برد
گر د عشقش هوش و عقلم خورد و مرد
بی جمالش طاقت من طاق شد
جان ما را زهر چون تریاق شد
چون نظر بر حال زار من فکند
دید جانم ناتوان و مستمند
رحمش آمد پرده از رخ دور کرد
از تجلی جان و دل مسرور کرد
باز از روی کرم رویم نمود
چون بدیدم جمله عالم دوست بود
نقش عالم در میان آورده است
روی خود در پرده پنهان کرده است
مهر رخسارش ز ذرات جهان
گشته ت ا بان دیدم از عین العیان
این زمان در هر چه افکندم نظر
بینم اندر روی رخش چون ماه و خور
اینکه می گویم بیان حال ماست
گر گمان بد بری بی شک خطاست
گر درین معنی همی گویم دلیل
بهره کی یابد ز دیدار خلیل
دیدۀ بینا دلیل ره بس س ت
این بس س ت ار زانکه در خانه ک سست
چشم بینا و دل بینا طلب
تا که گردی عارف اسرار رب
هر چه گوید عارف صاحبنظر
می دهد بی شک ز دید خود خبر
مرد حق بین هر چه گفت از دیده گفت
پیش تو گر فاش گردد گر نهفت
قول عارف نیست از تقلید و ظن
محض تحقیق و یقین است این سخن
کیست عارف هر که حق بیند عیان
از درون پردۀ کون و مکان
جمله اشیا بیند او قایم به حق
گشته نقش غیر عین متفق
نقطه ای در دور چون شد سایره
می نماید پیش چشمش دایره
وهم را بگذار کاینجا غیر نیست
اندرین دوران بجز یک نقطه چیست
هر که او بگذش از وهم و خیال
نزد وی عقل وی آمد در ضلال
کثرت اشیا وجود هستی است
جز خدا موجود در عالم کی است
گر یکی صد بار بشماری یکیست
عارفان را کی د رین معنی شکیست
از هزار ار زانکه برداری یکی
پس هزار آنجا نماند بیشکی
این تعین ها نمودی بیش نیست
گر صد و گر صد هزار و گر یکی است
واحد از تکرار کی گردد کثیر
کی بگوید این سخن مرد خبیر
کشف این معنی اگر خواهی بیا
تیغ لا زن بر سر غیر خدا
بعد نفی خلق کن اثبات حق
تا که گردی غرق بحر ذات حق
از میان برخیزد این ما و منی
پس گدا گردد بحق شاه و غنی
عقل رنگ عشق گیرد در روش
پس رسد از جانب جانان کشش
رنگ بیرنگی نگیرد رنگها
دور گردد از رهت فرسنگها
زین همه آلودگی پاکت کند
آتش اندر خرمن هستی زند
پاک سوزاند همه خاشاک و خار
پس نماند غیر یار اندر دیار
عالم توحید رخ بنمایدت
هر چه گفتم جمله باور آیدت
پای در نه اندرین وادی درآ
ترک جان کن شو به جانان آشنا
گر نه ای در خورد وصل یار بین
جمله طاعاتت گناه آمد یقین
هستی تو هست جرم بس عظیم
ترک خود کن بازجو وصل کریم
خویش را ایثار راه عشق کن
گر تو مردی عاشقی بشنو سخن
دامن پیر مغان آور به دست
تا ز قید خود توانی باز رست
هر که دارد آرزوی راه راست
گو بیا کاین راه تجرید و فناست
هر کرا لطفی الهی رهبر است
نیستی هستی شد و از خود برست
چون ز خود فانی شدی باقی به حق
گر همی گویی انا الحق هست حق
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۶ - حکایت
پیر بغدادی جنید نامدار
آن انیس حضرت پرودگار
آنکه در فضل و کمال معنوی
بی نظیری بود گر واقف شوی
گفت سی سالست تا گوید سخن
از زبان من خدا دایم به من
هستی من نیست خود اندر میان
از جنید اینجا نمی یابم نشان
نیست خلقان را از این معنی خبر
ای دریغا دیدۀ صاحبنظر
غیرت حق چشمها بردوخته
آرزویش هر دو کون افروخته
هر دو عالم غرق دریای وصال
در فراقش گشته از غم پایمال
یار در آغوش و گوید یار کو
دیده بگشا بعد از آن دیدار جو
یادم آمد قصه ماهی و آب
شرح حال تست از روی صواب
غرق آب و آب جوید روز و شب
وصل از هجران نداند ای عجب
آب می جویی ز جهل ای ناتمام
غرق در آبی ز سر تا پا مدام
شادی از غم وانمیدانی چرا
وصل را هجران همی خوانی چرا
دایۀ غیرت ترا در خواب کرد
گر شدی بیدار وارستی ز درد
گر بدانی عین حکمت هاست این
مشهد رندان بی پرواست این
علم این کم جو ز اوراق کتاب
گر ز دل جویی بود عین صواب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۷ - اشارت به سخنان عیسی علیه السلام
عیسی مریم که روح اللّه بود
وز همه اسرار حق آگاه بود
گفت با امت بگویید ای گروه
علم در دریاست یا در دشت و کوه
یا ز بالای فلک یا زیر خاک
تا شوی گاهی زبر گاهی مغاک
علم در جان و دلت بسرشته اند
تخم دانش در زمینت کشته اند
گنج دانش را درین کنج خراب
کرده اند پنهان تو از خود بازیاب
منبع علم است دلهای شما
چون ملک شو با ادب پیش خدا
تا بدانی علمهای انبیا
کشف گردد بر تو حال اولیا
راز پنهان پیش تو پیدا شود
علم آید جهلها رسوا شود
آفتاب علم چون تابان شود
مشکل عالم برت آسان شود
گر شوی بیدار ازین خواب گران
صد نشان یابی ز یار بی نشان
مخزن اسرار ربانی تویی
وانچه تو جویای آنی هم تویی
کی براندازد نقاب اسرار دین
تا ببیند محرمی ز اهل یقین
کشف این معنی طلب ز ارشاد پیر
تا ز مهر او شوی بدر منیر
علم معنی از کتاب و اوستاد
حاصلت ناید مکن چندین عناد
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک ره بینان بزن
گر امان خواهی ز شیطان لعین
رو بجو جا در پناه شیخ دین
حال من لا شیخ له را گوش کن
شیخه الشیطان ز دانا گوش کن
هر که شد در سایۀ اهل خدا
گشت جانش آینۀ نور بقا
در دل عارف هر آنکو جای کرد
وارهید از رنج و محنتها و درد
شد دل عارف به معنی چون چراغ
هست نورش را ز ظلمتها فراغ
گشت از نورش منور هر چه هست
جسم و جان عالم بالا و پست
گر بدست آری چراغی اینچنین
از تو یابد نور شمع شرع دین
هر که دارد این چراغ او را چه باک
زین همه تاریک و خوف و هلاک
جام جم غیر از دل عارف مدان
کاندرو پیداست هر فاش و نهان
آن د ل ی کو قابل دیدار اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
دل که شد آیینۀ دیدار یار
هر دو عالم را طفیل او شمار
گر تو دل خواهی خلاف نفس جوی
رو به دریا تا بکی جویی تو جوی
از ریاضت جسم تو گردد چو جان
از هوسها می رسد دل را زیان
از هوای نفس اگر رو تافتی
در مقام اهل دل ره یافتی
بر هوای خود اگر این ره روی
از وصال دوست بویی نشنوی
هر چه فرماید تر ا این نفس دون
تو خلافش کن که هستی ذوفنون
نیست غایت مکرهای نفس را
می نماید سعد عین نحس را
حرص آرد در دلت کاین است زهد
زهر قاتل را کند شیرین چو شهد
در تو آرد صد هزاران مکر و ریو
می کند جنس ملک را عین دیو
او به چشمت می نماید نار، نور
پیر زالی در نظر آرد چو حور
هر زمانت آورد سوی هلاک
می فریبد گویدت جان فداک
او به مکرت وابرد از دوستان
چون شوی تنها کند او قصد جان
هر چه گوید کذب دانش ای پسر
تا رهی از حیله و مکرش مگر
گر به طاعت خواندت ایمن مباش
زانکه او را هست مکری در قفاش
گر به سوی روزه خواند یا نماز
اندرون دارد هزاران مکر باز
ور ترا او جانب حج آورد
آبرویت از ریا خواهد برد
ور همی گوید زکات مال ده
ریسمانش نیست خالی از گره
شهرتی جوید از آن با ننگ و نام
واندرین دعوی مشو ایمن ز دام
ور همی خواند ترا سوی غزا
زو مشو غافل که دارد صد دغا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۹ - در بیان اموات
چار کون آمد ممات سالکان
آن یکی ابیض دوم اسود بدان
پس سیوم اخضر چهارم احمرست
شرح هر یک گر بگویم بهترست
موت ابیض جوع آمد زان سبب
که صفا یابد دل از وی بس عجب
هر که دایم بهر حق او گرسنه است
شد منور باطنش وین روشن است
هر که عادت کرد با کم خوارگی
شد دلش چون آینه یکبارگی
رو صفای دل ز کمخواری بجو
شد ز سیری رنگ دلها توبتو
هست کمخواری شعار اولیا
گشت سر صاحب دل از صفا
بعد ابیض موت اسود را شنو
ساز جان و دل درین معنی گرو
موت اسود شد تحمل بر اذا
صبر بر ایذا بود مرگ و عنا
چون بیابد نفس بر ایذا حرج
یافت او از موت اسود صد فرج
داند او ایذای خلقان فعل حق
چون ز حق بیند ز آتش نیست دق
بلکه لذت هاست او را در جفا
زانکه جور یار خوشتر از وفا
چونکه او فانی فی اللّه آمده است
هر چه بیند عین حق دانسته است
بعد اسود موت احمر گوش کن
تا بدانی سر علم من لدن
موت احمر شد خلاف نفس بد
خود مطیع اوست کم از دیو و دد
هر که او مرد از هوای نفس خویش
در حقیقت از همه خلق است بیش
ز آرزوی نفس هر کو مرده است
از حیات جاودان دل زنده است
گر بمیری تو ز جهل و از ضلال
زنده گردی از حیات ذوالجلال
مردگی اینجا به از صد زندگی
هر که میرد یابد او پایندگی
بعد احمر موت اخضر را نمود
اندرین مجلس چو عیش تازه بود
موت اخضر خود مرقع پوشی است
باده از جام قناعت نوشی است
چون قناعت کرد با خرقه کهن
سبز گردد باغ عیشش بی سخن
از جمال مطلق ذاتی حق
تازه رو گردد به حق گیرد سبق
از لباس فاخر او مستغنی است
جای گنج اندر دل ویرانی است
نقس ایشان را چوشد حاصل کمال
از پلاس افزایدش حسن و جمال
نیست حاجت مهر خان را رنگ و بو
فارغست از رنگ و بو روی نکو
هر که او را هست حسن جانفزا
رنگ مشاطه چه کار آید ورا
وانکه او را نیست روی همچو ماه
او به رنگ و بو همی گیرد پناه
تا به دام آرد مگر یک ساده دل
کو به مکر و حیله گردد مشتغل
نیست سلطان را تفاخر در لباس
هست یکسان پیش او صوف و پلاس
جود و تقوی شد لباس عارفان
نیست از صوف و پلاس او را زیان
هر چه کامل کرد عین حکمتست
وانچه می گوید بری از صنعتست
زندگی ومردنش بهر خداست
در دلش گنجایی غیر از کجاست
گر دلت با وصل جان شد آشنا
نیست در افعال و اقوالت خطا
گر نه ای در خورد وصل دوستان
سود و سرمایه بکل گردد زیان
چون ترا در بزم وصلش بار شد
جان پاکت محرم اسرار شد
شد غرض از آفرینش معرفت
کیست انسان آنکه دارد این صفت
معرفت اینجا نتیجۀ دیدنست
از گلستان رخش گل چیدنست
تا نگویی نیست عرفان گفت و گو
بهر عارف می بود دیدار او
شد نصیب عالمان گفت و شنود
قسم عارف ذوق حالست و شهود
در میان این دو فرق بیحدست
این به معنی خیر و این دیگر بدست
آن شنیده گوید و او دیده است
لاجرم زین رو جهان گردیده است
هر عمل کو بهر رویست و ریا
در حقیقت نیست مقبول خدا
طاعتی کان خلق بهر حق کنند
بیگمان بر دولت سرمد تنند
بندگی بهر رضای حق نکوست
بند ه ک ی باشد کسی کو غیرجوست
هر چه می کاری همان خواهی درود
گر مسلمانی و گر گبر و یهود
هر عمل کان با غرض آمیخته ست
قند و زهر آمد که با هم ریخته ست
در هر آن کاری که رویت با خداست
حق همی فرماید آن مقبول ماست
نیت خیر است اصل هر عمل
باش مخلص در ره حق بی دغل